hamid61

Members
  • تعداد محتوا

    60
  • عضوشده

  • آخرین بازدید

تمامی ارسال های hamid61

  1. hamid61

    رویال اردونانس؛ ال سون L7

    آقا رضا دستت درد نكنه خسته نباشي
  2. مهدی فلاحت پور یکی از یاران سید مرتضی آوینی درگروه روایت فتح بود . او در سال 71 در لبنان به شهادت رسید . آنچه در پی می آید مطلبی است که شهید آوینی بعد از شهادت فلاحت پور نوشته است . « آن روز که مدینه النبی در زیرزمین هتل العطاس به گوشم رسید که یکی از خبرنگاران تلویزیون در لبنان به شهادت رسیده است ، دلم به آنچه رخ داده بود گواهی نداد . پرسیدم " نامش چه بود ؟" نگران بچه ها بودم ؛ مهدی همایونفر ، مصطفی دالایی ، مرتضی عسگری و مهدی فلاحت پور . آنها برای فیلمبرداری مجموعه مستند تلویزیونی " سه نسل آواره " به لبنان رفته بودند .پرسیدم : " نامش چه بود ؟ " جواب داد: " درست نمی دانم ، گویا فلاحی باشد و یا چیزی شبیه به این. "باز هم نه در تخیلم و نه در قلبم ، متوجه فلاحت پور نشدم . امکان تحقیق بیش تر نداشتم ، اما آن روز را هرچه کردم که این خبر را از یاد ببرم نشد که نشد .... فردای آن روز یک بار حقیقت را در یافتم : " نکند فلاحت پور باشد " که هم او بود . در رمان ها خوانده بودم که در توصیف احوال کسی ، بعد از آنکه خبر ناگواری را می شنود ، نوشته اند " نفس در سینه اش حبس شد " و معنای این جمله را نمی فهمیدم . برای چند لحظه از شدت شگفتی نفس در سینه ام حبس شد و غمی شیرین در قلبم احساس کردم . و بعد خیلی زود خودم را بازیافتم چرا که خبر از شهادت بود نه از مرگ ... و چون دیگر باره به درونم بازگشتم مهدی را بسیار بزرگ تر از آنچه می شناختم باز یافتم و خودم را کوچکتر از آنچه می دانستم... دیدم که شهوت زیستن مرا به خاک بسته است ، چنگ در خاک زده و ریشه دوانده است . و می دانستم که شهدا را پیش از آنکه مرگشان در رسد دعوت می کنند و آنان لبیک می گویند . و تاچنین نشود اجل سر نمی رسد این را به تجربه و حضور در یافته بودم .مهدی فلاحت پور عظمت یافت و من حقیر تر از آنچه درباره خویش گمان می بردم .در حیرت فرو ماندم... مهدی فلاحت پور را از سال 65 می شناختم از اولین دوره آموزشی برنامه روایت فتح ، از اولین روز تشکیل کلاس ها در منظریه . او هم آمده بود همراه رضا خواجه تاج . قرار بود که من برای آنها بیان تصویر درس بدهم . از میان آن جمع سی چهل نفری چهره او و خواجه تاج بیش از همه مرا گرفته بود . فلاحت پور به آدم های مبتدی نمی مانست .بعد فهمیدم که از سال ها پیش در تبلیغات لشگر 27 فیلمبردار است . از آن پس تا به امروز جز برای مدتی کوتاه با هم بودیم . سه فیلم از آخرین فیلم های روایت فتح را او فیلمبرداری کرد ... در دانشگاه هنر رشته سینماقبول شد و هشت ماه پیش هم ازدواج کرد . و بالاخره قرار بود که مجموعه جدید روایت فتح هم با هم کار کنیم . مهربان بود و بسیار لطیف . گلی بود که خار نداشت . نه به آن معنا که کمال مطلق باشد ...می خواهم بگویم آن همه لطیف بود و مهربان و متواضع که اگر چه با تو در آمیخت و در تو نفوذ می کرد و از تو تاثیر می پذیرفت دوست می داشت و دوستش می داشتند ، اما هیچ دوستی را سراغ نداری که ازاوآزار دیده باشد .اهل ریا نبود و خودش را بیشتر از آنچه بود نشان نمی داد . وآن همه بی تکلیف بود که خودش را هرگز تحمل نمی کرد و همه در کنار او فرصت می یافتند که خودشان باشند در عین آنکه بی اعتنایی هم نمی کرد و باهمه گرم می گرفت . عجب نداشت و هرکه چنین باشد عظمت می یابد و کرامت هرچند دیگران در نیابند . نظام پنهان عالم بر این است که آدم های فارغ از عجب و خودبینی بزرگی می یابند و محبوب می شوند بزرگانی چنین در زمین گمنامند و در آسمان مشهور . و همین خصوصیت حقیقت وجود او را از ما پنهان داشته بود و اصلا گمان نمی بردیم که چنین برگزیده شود و چنین زیبا به استقبال مرگ برود آن هم در این روزگار که تجدید عهد دیگر به سهولت نیست که خودت را به قطار تهران - خرمشهر برسانی و سر راه در پادگان دوکوهه پیاده شوی . و این برای مردان مرد که جان خویش را امانتی می دانند که در کربلامستر شود سخت دشوار است . معلوم می شود که باب شهادت بر همه مسدود نشده و مهم این است که خداوند متاع وجود کسی را خریدنی بیابد . آنگاه راکت های هواپیمای اسراییلی او را پیدا می کنند و ماموریت خود را به انجام می رسانند . شهامت بسیار می خواهد که آدم به دست شقی تین اشقیا یعنی غاصبان سرزمین معراج کشته شود و آن هم اینچنین اگر آن جیب لباسش که کیف بغلی و کارت شناسایی او را در خود محفوظ می داشت پیدا نمی شد هیچ نشانی از او برجای نمانده بود .و برای مردان مرد کدام مرگ از این زیباتر ؟. » [align=center][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/normal___%255Cimages%255Calbum%255CtasvireRooz%255C1384%255C3%255C21-1.jpg[/img][/align] [color=brown] عكس به گالري انتقال يافت Babakim1[/color]
  3. شهید سید محمد شکری در سال 1340 در کربلا دیده به جهان گشود، از همان اوان کودکی در سال 1349 دوران تحصیل را با نمرات عالی پشت‌سر گذاشت تا به عرصه انقلاب رسید. نوجوان پرشوری که توانست همسالان خود را سازماندهی کرده و به امور مردم گرفتار و محرومیت‌های ستم‌شاهی در هیاهوی انقلاب رسیدگی ‌کند. او در محله سقاباشی (خیابان ایران) سرشناس شد. نفت و ارزاق مردمان محله را با تمام سختی‌ها فراهم می‌کرد و به درب خانه‌ها می‌رساند. با رسیدن فصل جنگ لباس سربازی به تن کرد و با همان روحیه رزمندگی که داشت آنجا نیز به دلیل رشادت‌هایش در میدان جهاد بارها تشویق شد. با اتمام سربازی بلافاصله در تثبیت یک بسیجی داوطلب به جمع رزمندگان، گردان عمار لشکر 27 محمد‌رسول‌الله (ص) پیوست و لباس امدادگری به تن کرد. در همین ایام حماسه‌ساز در کنکور سال 64 نیز شرکت کرد و در رشته پزشکی دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد، در حالی که از جبهه نیز غفلت نمی‌کرد و در هر فرصت و فراغتی با همرزمان خود عازم منطقه جنگی می‌شد. حضور روشنی بخشش در کلاس‌های درس رنگین کمانی از عشق و معرفت بود که ارزش‌های شکفته در خطوط نبرد را تا پشت میز و صندلی‌های کلاس می‌کشاند، همکلاسان و اساتیدش را سیراب مرام انسانی خود می‌کرد، آنقدر که آنان پس از شهادتش گریان و دلتنگ تشییع با شکوهی از او کردند و استادش نیز کتاب تالیفی خود را به روح بلند او اهداء کرد. سید محمد در عملیات تکمیلی کربلای 5(شلمچه) زمانی که بچه‌های مجروح گردان در منطقه محاصره بودند غیرتمندانه به سویشان شتافت و در حالی که به خوبی می‌دانست به چه مهلکه‌ای پا می‌گذارد آخرین کلام به یادگار مانده‌اش این بود. به سوی جبهه‌ها می‌روم تا ارباً اربا را تجربه کنم و تجربه کرد و شهد شیرین شهادت را به ‌گونه‌ای نوشید که پیکر به خانه برگشته‌اش قطعه قطعه بود محمد سال‌های مسوول پایگاه بسیج مسجد حضرت موسی الرضا (ع) (ضیاء آبادی) بود و بسیاری از همسالان و نوجوانان محله را با راه و رسم جنگ و شهادت آشنا کرد. پرکشیدنش نیز فتح‌یابی بود که قافله‌ای از شهدا را از کوچه و محله سقاباشی و از پایگاه مسجد آقای ضیاء‌آبادی به آسمان کشاند و همان‌طور که برادر شهیدش در روز شهادت حضرت علی (ع) به خاک سپرده شد، پیکر پاک شهید سید محمد شکری در روز ولادت مولی الموحدین علی‌(ع) در بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد. روحش‌شاد. یادداشت‌های دانشجوی شهید سید محمد شکری در جبهه شلمچه 65/10/26 ساعت 11:30 ظهر است. تصمیم به نوشتن نداشتم، ولی چه کنم که یاد عزیزان راحتم نمی‌گذارد. مرهم درد خود را جز نوشتن گوشه‌ای از حماسه‌، چیزی دیگر نیافتم؛ 65/10/17 گردان را آماده کردند برای حرکت از اردوگاه کرخه، بچه‌ها ساک‌‌هایشان را تحویل گرفتند، از آنجا که وضعیت اعزامم نقص داشت- با سعی و کوشش «رضا یزدی» هم حل نشده بود- بالاجبار راهی تهران شدم. کارت شناسایی‌ام مهر اعزام نخورده بود. برای یک مهر می‌بایست 26 ساعت راه رفت و برگشت را تحمل کنم. حوالی ساعت 7 صبح رسیدم تهران- پس از رفع مشکل برای ساعت 6 بعدازظهر توانستم اتوبوس تهیه کنم و راهی منطقه شوم. صبح 65/10/19 به پادگان دو کوهه رسیدم. از حاج آقا «اصفهانی»- که مسوول تدارکات گردان بود- سراغ نیروها را گرفتم. نتوانست کمکی بکند. گردان‌ها حرکت کرده بودند. نمی‌دانستم چگونه خودم را به آنها برسانم. از کارگزینی لشکر سوال کردم. گفتند که حاج «محمد» (کوثری) اکیداً ورود نیرو به منطقه را ممنوع کرده است. هر قدر گفتم که منتظرم هستند و «رضا یزدی» در جریان است، نپذیرفتند. از طرفی کارگزینی بهداری هم اعصابی برایم نگذاشت. حوالی ساعت 9 صبح صدای مارش عملیات مرا از خود بی‌خود کرد. داشتم دیوانه می‌شدم. هیچ راهی نبود که خود را به بچه‌ها برسانم، می‌خواستم فریاد بزنم، داد بکشم. که خدایا چرا باید از عملیات عقب بیفتم. خدایا! متوسل به خودت شدم: خدایا ! این همه راه را برای تو رفتم و آمدم؛ کمک کن. تا ظهر هیچ‌کاری جز حرض وجوش خوردن نداشتم. بغض گلویم را می‌فشرد. خبری رسید که حاج«نوزی» به بهداری آمده و قرار است همان روز به منطقه عملیاتی بگردد. خوشحال شدم؛ مخصوصاً وقتی که حاج نوری گفت: «لشکر ما هنوز وارد کار نشده». خدا را شکر کردم. ساعت 6 بعد ازظهر با آمبولانس از پادگان خارج شدیم، نیروها در اردوگاه کارون مستقر شده بودند. ظاهراً قرار بود فردا کارشان را آغاز کنند. ساعت 10:30 شب بود که به مقر بهداری در کارون رسیدیم، حاج «نوری» خیلی خسته بود، به حدی که در پلیس راه اهواز برای مدتی ماشین را کنار جاده نگه داشت و خوابید. بعد از اینکه وسایل بهداری را از آمبولانس خارج کردیم، خبر دادند که گردان عمار از اردوگاه خارج شده و به منطقه عملیاتی رفته است، حاجی از آنجا که وضع مرا می‌دانست مجدداً ماشین را به حرکت درآورد تا از بچه‌ها عقب نیفتم. خیلی دعایش کردم. در مسیر جاده اهواز- خرمشهر نرسیده به خرمشهر جاده خاکی «شهید صفوی» بود که نیروهای لشکر تماماً در آن جاده مستقر شده و در پشت سیل بند انتطار می‌کشیدند. ظاهراً تنها جاده تدارکاتی بود. تمامی نیروهای لشکر در داخل سوله‌هایی که تهیه کرده بودند و سرپوشی نداشت جای گرفته بودند. حوالی ساعت 12:30 شب گردان را پیدا کردم. خیلی خوشحال بودم و شکر می‌کردم خدا را از عنایتی که شامل حالم کرده بود. همان شب گردان «حبیب» عازم خط شد. «شیخ حسن»، «سید محمد مدنی»، «شهید مهد حقانی»، «شهید حسن مسرور» و «عباس پاکراد» را دیدم و از آن‌ها خداحافظی کردم. هر چند لحظه یک بار نام شلمچه مرا به خود می‌آورد. قبلاً با نامش آشنا شده بودم، احساس می‌کردم با او نسبتی دارم. شب را پیش بچه‌های: «شهید سید مرتضی مدنی»، «شهید سید احمد پلارک»، «شهید امیر وفایی»، «شهید عباس بیات»، «شهید حمید حسینیان»، شهید عیسی بهاردوست»، «شهید هوبخت» و دیگر عزیزان بودم. در طول شب تمام بار بچه‌ها را در سوله جا به جا کردند. صبح که هوا روشن شد با وجودی که مقداری ابر آسمان را پوشانده بود، به طور پی در پی و مکرر هواپیماهای عراقی در آسمان منطقه ظاهر شده و همه جا را بمباران می‌کردند. تعداد پرواز هواپیما‌ها در طول آن روز – 65/10/20- از مرز 300 گذشته بود. یک‌دفعه می‌دیدی 3 تا، 4 تا، 6 تا بالای سرت ظاهر شدند، آتش پدافند مرتب منطقه را پوشش می‌داد. قبل از ظهر بود که خودمان شاهد سقوط یک هواپیما بودیم. آن‌طور که اطلاع دادند، گردان حبیب پشت یک دژ مستقر شده و توانسته بود با قدرت در مقابل عراق مقاومت نماید. به من خبر دادند که «شیخ حسن» هم زخمی شده. ظاهراً مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفته بود. همراه گردان حبیب، گردان مالک نیز راهی شده بود. سرمین گردان که باید وارد عمل می‌شد، گردان عمار بود. شب، با تاریک شدن هوا، عمار آماده حرکت شد. نیروها سوار ماشین شده و به حرکت در آمدند در طول مسیر با تعدادی از اجساد عراقی‌ها برخورد کردیم. منطقه به‌طور مرتب با منورها خوشه‌ای روشن می‌شد و لحظه‌ای خاموش نمی‌ماند. از دریاچه پرورش ماهی گذشتیم. سرتاسر منطقه را آب فرا گرفته بود. تنها جاده‌ای که به منطقه عملیاتی می‌رسید، از وسط آب می‌گذشت. مدتی بعد نیروها را پیاده کرده و راهپیمایی شروع شد. در طول راه خمپاره‌ها و گلوله‌های توپ به اطراف‌مان برخورد می‌کردند، ولی الحمدالله مجروح چندانی از ما نگرفت. «شیخ محمد» از ناحیه زانو زخمی سطحی برداشته بود. گلوله خمپاره‌ای در نزدیکی ستون منفجر شد، ولی به خواست خدا عمل نکرد. به نزدیکی دژ و محلی که گردان حبیب مستقر بود، رسیدیم. و در همان‌جا «محمدشریفی» معاونت گردان، با اصابت گلوله‌ای به شکمش مجروح شد. موقعیت گردان حبیب بسیار نامطلوب بود. نیروها پشت سیل‌بند در نیزاری قرار گرفته بودند که گل و لای زیادی داشت. پاهایمان تا بالاتر از پوتین در گل فرو می‌رفت. فرود گلوله‌های خمپاره هر از چند گاه مجروحی به جای می‌گذاشت. تراکم نیرو در پشت سیل‌بند زیاد شده بود و تردد را سخت می‌کرد. نیروهای گردان حبیب در سنگرهای انفرادی جای گرفته بودند و بچه‌های ما در بیرون از سنگرها در معرض اصابت ترکش گلوله. ساعت از 11 شب گذشته بود که از ابتدای ستون مرا خواستند. «ناصر توحیدی» مسوول گروهان بر اثر موج گرفتگی از ناحیه کمر و شانه ناراحیت پیدا کرده بود. بالاجبار او را به عقب برگرداندیم، پس از مدتی توانستم یک سنگر خالی پیدا کنم، «شهید هوبخت» و «شهید عبدالعلی هوشیار» نیز با من شریک شدند. هنوز یکی- دو ساعتی نگذشته بود که آتش سنگین و پر حجم خمپاره ما را از خواب پراند. شدت آتش آن‌قدر بود که آسایش و راحتی را می‌گرفت. گروهان بهشتی را آماده حرکت به جلو کردند. در حین حرکت گلوله‌های خمپاره در بین بچه‌ها منفجر شد و عده‌ای را نقش زمین کرد. نیروها پشت سرهم می‌افتادند. صدای استغاثه و کمک از هر گوشه بلند بود. هیچ کمکی از دستمان بر نمی‌آمد کار امداد در آنجا امکان‌پذیر نبود. هر طور شده می‌بایست نیروها را از پشت سیل‌بند خارج می‌کردند. در طول مسیر به «شهید قره گزلو» امدادگر دسته جهاد برخورد کردم، صدایم کرد و گفت: «هر دو پایم ترکش خورده، کمک کن!» شروع به بستن زخم کردم. در همان حال مرتب سوال می‌کرد: «خونریزی شریانیه یا وریدی؟» و من تسلی می‌دادم که به ران سفید خورده و خطری ندارد. پس از بستن زخم‌ها جایی برای ماندن نبود. هر طور شده به او فهماندم که باید خودش راه بیفتد و منتظر برانکار و حمل مجروح نباشد. خیلی سخت بود، ولی با زحمت زیاد بلند شد و با یک دست بر شانه‌ام پایه‌‌پایم آمد، در نیمه‌های راه «سعیدی»، امدادگر دیگر دسته جهاد نیز کمک کرد تا به آمبولانس رسیدیم و او را روانه عقب کردیم. ستون گروهان بهشتی از سیل‌بند گذشته، به طرف جلو حرکت کرد. در راه تنها چیزی که از خاطرم بیرون نمی‌رفت. انتقام خون بچه‌ها بود. صدای کمک و ناله بچه‌ها در گوشم زنگ می‌زد، اما هیچ کمکی از دستمان بر نمی‌آمد. شهدا و مجروحین را در همان‌جا گذاشته، راهی جلو شدیم. البته چون سیل‌بند در اختیار نیروهای خودی بود، تخلیه آن‌ها بعداً صورت می‌گرفت. در طول مسیر، گلوله‌های تیر دوشکا از بین ستون می‌گذشتند. خمپاره‌ها گاه گاه در حوالی ستون اصابت می‌کردند. «شهید سید احمد پلارک» و «شهید مرتضی چیتگری»، در حوالی و ابتدای ستون حرکت می‌کردند. در بین راه خمپاره‌ای به ستون اصابت کرده و تعدادی از بچه‌های شهید و مجروح شدند. از چند خاکریز گذشته و نهایتاً به یک سیل‌بند دیگر رسیدیم که می‌بایست در همان جا پدافند می‌کردیم. در سمت راست، لشکر 25 کربلا سیل‌بند را محافظت می‌کرد و در سمت چپ نیز گردان مالک قرار داشت. از پهلوی سمت راست چند دوشکاچی بچه‌های ما را هدف قرار داده بودند و مرتب تیراندازی می‌کردند. قبل از سپیده صبح باید آن‌ها را خاموش می‌کردیم، و گرنه مزاحمت زیادی ایجاد می‌کردند. شروع به کندن سنگر کردیم. من و «عباس بیات» و «حسین جهاندیده» سنگر مشترکی ساختیم، هوا روشن شده بود و دوشکاها هنوز بچه‌ها را هدف قرار می‌دادند. مقدار مهماتی که همراه داشتیم خیلی کم بود و در مصرف آن‌جا صرف‌جویی می‌کردیم، با گذشت زمان فشار بر ما شدیدتر می‌شد. نیروها زخمی و یا شهید می‌شدند. قبل از ساعت 10 صبح بود که عراق پاتک محدودی را انجام داد، اما با آتش بچه‌ها مجبور به عقب‌نشینی شد. یک تانک عراقی خودش را تا 50متری سیل‌بند رسانده بود و ما متوجه نشده بودیم. دو- سه خدمه آن از ترس جان، خودشان را پرت کردند بیرون. «شهید سید احمد پلارک» نارنجکی برداشت و با قامتی استوار به آن طرف سیل‌بند رفته، آن را به طرف تانک عراقی پرتاب کرد و سالم برگشت. هر چه به ظهر نزدیک می‌شدیم، آتش خمپاره شدیدتر می‌شد و همچنان زخمی و شهید می‌گرفت. «سید مصطفی رعیت» از ناحیه شکم زخمی شد. برای پانسمان که رفتم، «حمید فرخ نظر» را دیدم، بعد از مدتی «شهید مرتضی چیتگری» نیز از ناحیه شانه زخمی شد «شهید عبدالعلی هوشیار» هم از ناحیه شانه زخم خورد. به تدریج بر تعداد زخمی‌های ما اضافه می‌شد. کسی نبود که آن‌ها را به عقب منتقل کند. از «سید مرتضی مدنی» هم هیچ خبری نداشتم که چه حال و روزی دارد. ساعت از 11 گذشته بود که دو تانک در پشت سرما ظاهر شدند. معلوم نبود، خودی هستند یا بیگانه موضع گرفته بودند. وقتی به طرف آن‌ها شلیک شد یکیشان فرار کرد. متوجه شدیم که تانک‌ها، عراقی بوده و در نظر داشتند ما را محاصره کنند. سه هلی‌کوپتر عراقی هم بدون هیچ مانعی، به راحتی بر بالای سر بچه‌ها پرسه می‌زدند. هیچ عامل باز دارنده‌ای علیه آن‌ها نداشتیم. «حمید حسینیان» هم شهید شد. جبهه سمت راست که در اختیار لشکر 25کربلا بود، به علت ته کشیدن مهمات عقب می‌نشیند و پهلوی ما خالی می‌شود، از این رو عراقی‌ها جرات کرده و آتش شدیدی‌تری را از همان ناحیه به ما تحمیل کردند. حوالی ساعت 12 ظهر بود که شهید سید احمد پلارک مورد اصابت تیردوشکا قرار گرفت و روی زمین افتاد، پس از زخمی شدن شهید مرتضی چیتگری اداره گروهان به عهده سید افتاده بود، تیر از ناحیه ریه راست وارد و از پشت خارج شده بود. بالای سرش رفتم، نفسی منقطع داشت. پلک‌های چشمش جمع شده بود. زخمش را با گازوازلین بستم و به کمک «عباس بیات» و «سعیدنیا» و «حمید حسنی» رفتم مجروحین را در پتو جای داده حرکت دادیم. سیل‌بند در چند جا قطع شده بود و در تیررس مستقیم دشمن قرار داشت. آن قسمت‌ها را با ندای یاعلی یاعلی رد کرده و پیش رفتیم. به انتهای سیل‌بند که رسیدیم، به چند مجروح و شهیدی که بدنشان تکه تکه شده بود برخورد کردیم. از این قسمت به بعد، کفی بود، یعنی در دید مستقیم دشمن قرار می‌گرفتیم. سید احمد را به بچه‌ها سپردم. قصد بازگشت داشتم که سید احمد ممانعت کرد و گفت: «دیگر دیر شده.» فکر کردم از بابت حال خودش می‌گوید، ولی گفت: «موقع عقب نشینیه، اگر دیر بجنبیم ممکنه مجروحین جا بمونن.» قبل از این «رهبر» نیز مجروح شده بود که توسط «حسن جهان بور» به عقب برده شد. به کمک عباس و دو- سه تا از بچه‌ها، سید احمد، سید رعیت و شکاری را- که از ناحیه سرزخمی شده بود- حرکت دادیم. تا مسافتی از راه را از تیررس دشمن در امان بودیم. بین راه برای مدت کوتاهی استراحت کردیم که که ناگهان تعداد زیادی از مجروحین و بچه‌های دیگر را مشاهده کردیم. محلی که در آن نفسی تازه کردیم امنیت خودش را از دست داده بود. «هر چه زودتر می‌بایست بچه‌ها به عقب برمی‌گشتند. چند نفری را هم که مورد اصابت تیر قرار گرفتند با کمک «عبدالله امینی» و «حمید حسنی» و «عباس» و «یعقوب‌زاده» و «پلارک» حرکت دادیم. حالا کاملاً در تیررسی قرار گرفته بودیم... یا زهرا! خودت کمک کن ... ذکر یا زهرا و یا علی وردزبان شده بود. هر چند ده‌متری که به جلو می‌رفتیم، ناخواسته نقش زمین می‌شدیم و به خاک می‌چسبیدیم؛ یکی – دو دقیقه استراحت، و باز حرکت را از سر می‌گرفتیم، از یکی- دو خاکریز رد شدیم. «حمید حسنی» مورد اصابت قرار گرفت و ما را تنها گذاشت، «عبدالله امینی» که ظاهراً برای کمک به سید رعیت رفته بود، در فاصله 30متری، در حالی که به سوی ما برمی‌گشت. مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و متلاشی شد. « یعقوب‌زاده» هم از ناحیه پا زخمی شد. حالا من مانده بودم و عباس و سید احمد پلارک. از هر کس کمک می‌خواستیم، یارای کمک کردن نداشت. در جلوی روی ما تعداد زیادی از نیروها- زخمی و سالم- به طرف عقب در حال دویدن بودند و گلوله‌های دوشکا و خمپاره به طور مرتب به آن‌ها اصابت می‌کرد. بچه‌ها جلوی چشمانمان می‌افتادند و دیگر بلند نمی‌شدند. خدایا! تو خود گواه بودی. می‌دیدی که چه بسیار اسماعیل‌ها در مسلخ تو ذبح شدند خدایا! سخت است دیدن قربانی در حال دست و پا زدن. سخت است شاهد بودن و کنار نشستن و از هر کاری و کمکی ناتوان بودن. خدایا! در آخرین لحظات حیات، عزیزانمان ذکر تو را بر دل داشتند خدایا! در آن لحظه و در آن وضع، آیا ملکوتیان و عرشیان قدرت دیدن چنین لحظاتی را داشتند؟ یا دیده بر هم نهاده و روی بر گردانده تا شاهد سوختن این همه پروانه رنگین پرو بال نباشند. ای شمع! می‌دانم که خودت هم سوختی تا سوزاندی، خدایا ترا شکر آنچه را خودت می‌خواستی نصیبمان کردی. دیگر برای ما امکان نداشت سید احمد را با برانکارد حرکت دهیم. از او خواستیم که روی پا بلند شود، ولی اظهار عجز و ناتوانی کرد. هر کاری کردیم که بلند شود، نتوانست. مجبور شدیم به مادرش متوسل شدیم که مادرت زهرا(ص) با پهلوی شکسته و بازوی زخمی‌اش برای دفاع از امامت و ولایت از پای ننشست، تو که سرباز آن حضرت هستی، از مادرت زهرا(س) خجالت بکش تا شرمنده مادرت نباشی. به غیرتش بر خورد. بلند شد. یک طرف عباس و طرف دیگرش را من گرفتم و شروع به رفتن کردیم. ذکر یا زهرا(س) لحظه‌ای از زبانمان قطع نمی‌شد در آن کفی، جملاتی بر زبان راندیم که خدا می‌داند و بس. بهتر است که بر قلم جاری نسازم، می‌شکند «رحیم مقدم» نیز ما را راهی می‌کرد. خون از سینه احمد جاری بود، ولی جای درنگ و ماندن برای بستن زخم نبود. «محسن ابریشم‌باف» نیز از ناحیه کتف زخمی شده به طرف عقب برمی‌گشت. در پشت سیل‌بند خیلی از بچه‌ها جا مانده بودند «شهید هوبخت» که از ناحیه سر و پا زخمی شده بود، «شهید مجید صفری» و دیگر عزیزان که زخمی شده بودند همان جا ماندند شهید حاج آقا «شیرافکن» با زخمی که داشت اذان سر داده بود «ملکان»، «سید مرتضی مدنی» و ... برنگشتند، «مصطفی عرب سرخی» نیز از ناحیه شکم زخم برداشته بود و کمک می‌‌خواست. او هم جا ماند با تمام لطافت و صفایش. آخرین نفری که خط را ترک کرد «مالک» بود که سالم خود را به عقب رساند. تا بیمارستان شهید بقایی همراه سید بودم و آنجا او را ترک کردم منبع:مجله یاد ماندگار
  4. واقعا ممنون از اطلاعات مفيدي كه در اين تاپيك به اونها اشاره كرديد.
  5. آقا سيد جلو رفته و مراقب عراقي‌هاست كه يك‌مرتبه از شيار بالا نكشند. من هم در اين فاصله، به سرعت، نيروهاي گروهان را با بچه‌هاي گردان كميل تعويض كردم و تقريبآ همه را با فاصله‌هاي مشخص به عقب فرستادم. و حالا در گوشه سنگر و كنار بيسيم نشسته‌ام و منتظرم كه سيد بيايد و با هم به عقب برگرديم. لحظه‌هاي پر‌حادثه‌اي است. ناخودآگاه به ياد شب‌هاي گذشته مي‌افتم. چهار شب پيش بود كه گردان، به‌طور ضربتي در جناح راست شاخ‌شميران وارد عمل شد . منطقه گنگ و عجيبي بود؛ و حتي تا حدودي هم خطرناك. طوري كه موقع عبور از دربندي‌خان، ديگر احتمال و شانسي براي بازگشت نمي‌ديديم. اين چهار شب، مثل چهار يال گذشت. دو شب پيش، همه نيروهاي گردان عقب كشيدند، اما گروهان ما به دليل اينكه در وضعيت بدي به سر مي‌برد، امكان جابه‌جايي و تعويض نداشت. عراقي‌ها ديشب، تا طلوع صبح، تپه‌اي را كه ما روي آن مستقر بوديم، زير آتش گرفته بودند. حجم آتش آن‌قدر سنگين بود كه تمام پست‌هاي نگهباني را لغو كرديم و به بچه‌ها گفتيم كه براي امروز صبح، دشمن براي هفتمين بار اقدام به پاتك كرد. صداي پيش‌روي تانك‌هاي دشمن يك‌باره همه را از خواب پراند. در آن لحظه آقا سيد با آن هيكل چهارشانه و درشتش يك طرفم را پر كرده بود. هر وقت آقا سيد در كنارم بود، احساس آرامش و اعتماد به نفس مي‌كردم. سيد در يك چشم به هم زدن چند نفر را جمع كرد و با آن‌ها به طرف بالاي شيار دويد. در اوج درگيري بوديم كه بچه‌هاي گردان به ما ملحق شدند… -برادر شكري… برادر شكري! صداي “عباس بيات” است كه با دو نفر ديگر از بچه‌هاي گردان، فرياد‌زنان خودش را مي‌اندازد توي سنگر. مي‌گويم: -شما چرا اين‌جاييد؟ مگر نرفتيد؟! عباس رنگش پريده است و من‌من مي‌كند. يك‌دفعه دلم مي‌لرزد: -چي شده؟ حرف بزن!… -سيد مجروح شده… افتاده بالاي شيار. -خب چرا معطليد؟ بريد هر‌طور شده بياريدش. ديگر نمي‌توانم درباره چيزي فكر كنم. بي‌سيم را خاموش مي‌كنم، در كنار تخته‌سنگي مي‌نشينم و پاهايم را بغل مي‌گيرم. دلم گرفته است… خدايا خودت سيد را حفظ كن! چند دقيقه‌اي نگذشت كه بچه‌ها برمي‌گردند. سيد را توي پتويي جا داده‌اند و با خودشان آورده‌اند. گلوله به سرش اصابت كرده و خون سر و رويش را پوشانده‌است. دل ديدن ندارم. بلافاصله بچه‌ها را روانه اورژانس لشكر 310 مي‌كنم. درگيري هنوز بر روي تپه‌ها شدت دارد. مدتي كه مي‌گذرد، بي‌سيم گروهان را به پشتم مي‌بندم و به سمت عقب راه ‌مي‌افتم. مدتي بعد به اورژانس مي‌رسم. بچه‌ها را روانه اسكله مي‌كنم و با عجله خود را با بالين سيد مي‌رسانم. سيد با صداي دردناكي نفس مي‌كشد و قفسه سينه‌اش بالا و پايين مي‌شود. سرش را بالا مي‌گيرم و پيشاني‌اش را كه از فشار درد چين افتاده، مي‌بوسم. سيد به حال خودش نيست.سخت نفس مي‌كشد. انگار تخته‌سنگي روي سينه‌اش گذاشته‌اند. به چهره‌اش نگاه مي‌كنم. درست مثل آن شبي است كه در چادر قرآن مي‌خواند. معصوم و دل‌نشين… … اواخر سال 64بود و اعزام سراسري صاحب –الزمان “عج”. دسته ما هم مثل بقيه واحد‌هاي رزمي، نيروي جديد گرقته بود. شبي كه وارد چادر شدم، ناگهان چشم به انتهاي چادر خيره ماند؛ جايي که سيد نشسته بود و با صدايي گيرا و محزون قرآن مي‌خواند و همان نگاه، كار خود را كرد. سيد به كسي كاري نداشت. بيشتر اوقات به تلاوت قرآن و خواندن زيارت عاشورا مي‌گذشت و با صداي دل‌نشين، بچه‌ها را مست مي‌كرد. سيد، بيشتر روح بود تا جسم. فرمانده دسته بود و بچه‌ها مطيعش بودند. حتي نافله‌هاي شبش، خيلي‌ها را به نماز شب پيوند داد. شب‌ها، چشم‌هاي سيد هميشه خيس بود و شانه‌هايش، نرم مي‌لرزيد. او پيش از عمليات كربلاي پنچ، مسئول دسته ايمان بود؛ باغبان باغي پر از گل: حسيني‌پور، زارعي، سادات، ميثم، سيد نظام، تابان‌مهر، كريمي، رحيمي، خاموشي، قاسمي و… كه روزي از روزهاي خدا، بر خاك شلمچه شكفتند. و آن‌كه بارها و بارها سوخت، سيد بود. هر لحظه كسي بر خاك مي‌افتاد و او مي‌ديد؛ كساني كه با آن‌ها خنديده‌بود، گفته بود، گريسته بود، و بي‌آن‌ها مانده بود. حوالي ساعت 10، گروهان عابس در نوك پيكان (آن سوي كانال ماهي) و در ميان خاك‌ريزهاي منقطع، سخت درگير بود. در حلقه محاصره‌اي كه هر لحظه تنگ‌تر مي‌شد، مهمات رو به اتمام بود و امكان هيچ كمكي از اطراف وجود نداشت. اوضاع، هر لحظه آشفته‌تر مي‌شد و نگراني بيشتر. تانك‌ها گلوله مستقيم شليك مي‌كردند و تيربارچي‌ها يك‌ريز رگبار مي‌بستند. فشار بر روي دز سنگين شده بود و اين، امكان هرگونه تحركي را از بچه‌ها مي‌گرفت. مدتي به همين وضع گذشت، تا اينكه سر و كله يكي از بچه‌هاي مجروح پيدا شد. او مي‌دويد و فرياد زد: - عراقي‌ها دارند از دو طرف جلو مي‌آيند. و به زخمي‌ها تير خلاصي مي‌زنند … بچه‌ها عصبي بودند، اما هر كس از جايش بلند مي‌شد، عراقي‌ها با قناصه او را مي‌زندند. نفس‌ها در سينه حبس شده بود و حركت‌ها با كندي و احتياط انجام مي‌شد. در آن شرايط حساس، ناگهان سيد، در حالي كه با يك دست تيربار را گرفته بود و دست ديگرش در ميان حلقه‌هاي نوار فشنگ گير بود، از جا بلند شد. براي چند لحظه مبهوت مانديم، اما ديگر جلو هيچ اتفاقي را نمي‌شد گرفت. سيد، دويد و شليك كرد. سيد، دويد و فرياد زد: - بلند شيد، الان موقع نشستن نيست. و هوايي را كه از سرب گداخته آكنده بود، و شكافت و به نيروهاي دشمن حمله‌ور شد. به دنبال سيد،”سيفي‌پور” از جا بلند شد و بعد، بچه‌هاي ديگر. ولوله‌اي ميان همه افتاد. موقع نشستن نبود. سيفي‌پور با هيكلي درشت و قامتي بلند، مي‌دويد و سراپا خشم شليك مي‌كرد، اما ناگهان چند گلوله به سينه‌اش نشست و روي زمين افتاد. بچه‌ها بي هيچ جان‌پناهي مي‌جنگيدند، و آن‌قدر پيكارشان را ادامه دادند كه دشمن از انتهاي خاك‌ريز عقب نشست. ساعت دو بعد از ظهر، عراقي‌ها به كمبود نيرو و مهمات ما پي بردند و دوباره شروع به پيشروي كردند. تانك‌ها با آرامش خاصي جلو مي‌آمدند و كافي بود كه تنها يكي از تانك‌ها، خود را به نيروهاي ما برساند. همه به هم نگاه مي‌كرديم. ناگهان از فرماندهي گردان –حاج حسن محقق- دستور رسيد كه چند نفر از بچه‌ها از خاك‌ريز عبور كنند و ميان تانك‌ها بروند. لحظاتي گذشت و يك‌بار ديگر، سيد از جا بلند شد. چهره‌اش خسته بود. “ميثم”،”غياثوند” و “ترابي” هم داوطلب شدند و سنگر به سنگر، در ميان آتش تيربار و قناصه عراقي‌ها جلو رفتند. چند لحظه بعد، آرپي‌جي‌هايشان با آرايشي خاص شليك كرد و بعد از چند لحظه، حركت تانك‌ها متوقف شد. و وقتي براي دومين بار شليك كردند، گلوله‌ها به هدف اصابت كرد و تانك‌ها ناباورانه عقب نشستند. در همين لحظه، خمپاره‌اي در نزديكي “غياثونند” و “ميثم” منفجر شد و آن‌ها را نقش زمين كرد و چند لحظه بعد، تك‌تيراندازهاي دشمن، بدن خون‌آلود آن دو را سوراخ‌سوراخ كردند. آن‌روز، سيد حال و هواي ديگري داشت… …نفسهاي سيد به شماره افتاده است. سيد به حال خودش نيست. مثل آن وقت‌ها كه قرآن مي‌خواند. اما حالا توي اورژانس لشكر افتاده است. نفس‌نفس مي‌زند و هر‌بار، انگار ملافه سفيد تختش قرمربژتر مي‌شود. او را به اورژانس عقبه مي‌رسانيم و ديگر تا وقتي به تهران مي‌روم، نمي‌بينمش؛ بي‌آنكه بدانم اين‌ديدار آخر ما است. و حالا در معراج شهدا هستم. روبه‌روي تابوت سيد. روي تابوت سيد اسم و مشخصات را نوشته‌اند: سيد‌محمد‌جواد اماميان… چه دير باوريم ما! سر سيد را ميان دو دست مي‌گيرم و پيشاني بلندش را مي‌بوسم. منبع: كتاب فرمانده من نويسنده : سيد حسن شكري
  6. عكس شهيد سيد محمد جواد اماميان [img]http://i40.tinypic.com/34hzx2p.jpg[/img]
  7. من قبلا هم سعي كردم توي قسمت دفاع مقدس اين تاپيكها رو بزنم اما پيغام ميده كه فقط مديران مي تونند اينجا پس بزنند به خاطر همين مجبور شدم توي قسمت كاربران سايت اين تاپيكها رو بزنم
  8. اين هم عكس شهيد سيد محمد شكري [img]http://www.malaek.ir/new/images%5C294.jpg[/img]
  9. خواهش ميكنم. چشم سرهنگ جان مطالب رو با فاصله بيشتري ميذارم.
  10. hamid61

    از ديار حبيب

    داستان گردان بچه هاي اين منطقه از ديار حبيب مي داني وقتي يك لشگر بره خط، يه گران برگرده يعني چي؟ مي داني وقتي يه گردان بره جلو يه دسته برگرده عقب يعني چي؟ راستش وقتي اين حرف ها را مي شنيدم در فيلم معروف حاتمي كيا، آژانس شيشه اي نمي فهميدم يعني چه؟ نمي دانستم مگر مي شود يك لشگر، گردان شود. مي خواستم بدانم در جبهه ها چه گذشته چه مي شده كه بچه هاي جنگ حاضر نبودند لحظه اي در شهر بمانند و يك لحظه از دو كوهه و خط مقدم را به يك دنياي شهر ما نمي دادند. حاج حسن محقق فرمانده گردان بود و از بچه هاي چهارراه لشگر! هركس از محله جبهه مي رفته روي حساب رفاقت و بچه محلي مي رفته گردان حبيب ابن مظاهر كه از گردان هاي لشگر ۲۷ محمدرسول الله بود. گرداني كه در عمليات ها خط شكن بود و پس از كربلاي پنج عكس بچه هايش در و ديوار مسجد را دارالسلام و كوچه كوچه محله مان را آذين بست. قديمي هاي گردان حبيب آنهايي كه مانده اند هنوز با هم رفاقت و رفت و آمد خانوادگي دارند به بهانه سالروز آغاز جنگ تحميلي و هفته دفاع مقدس با يكي از بچه هاي گردان حبيب خاطرات آن روزها را مرور مي كنيم هرچند در تمام طول مصاحبه تأكيد دارد كه به سراغ بقيه بچه هاي گردان، بخصوص فرمانده گردان حبيب برويم و پاي خاطرات آنها بنشينيم. فكر مي كنيد نگاه اطرافيانتان به شما به عنوان يك جانباز چگونه است و از شما چه توقعاتي دارند؟ بالاخره كارهايي كه همه مي كنند اما از ما بعيد است و نبايد انجام بدهيم. شما چه كارهايي نبايد بكنيد؟ من اعتقاد دارم آدم بايد دلش درست باشد. در هر مجلسي به روحيات افراد نگاه مي كنيم، با هر كسي با روحيه خودش وارد مي شويم. بعضي ها مي گويند جبهه فقط نماز شب و دعا توسل بوده است؟ نه، اين اشتباه است. تا اسم جبهه مي آيد همين در ذهن متصور مي شود در صورتي كه آنجا يك دنياي ديگر بود. سرشار از روحيه همكاري و با هم زندگي كردن. با هم بودن، اينها را هم داشت اما اينكه صرف اينها با شد نه! از اين خاطراتي كه بچه ها همديگر را اذيت مي كردند و اسباب خنده فراهم مي شود هم داريد؟ به هر گرداني كه نگاه مي كردي، بچه هاي هم تيپ و هم رده با هم مي گشتند. حتي گردان ها فرق مي كردند. بچه هاي دانشجو بيشتر گردان انصار مي رفتند كه به گردان دانشگاه معروف شده بود يا گردان حبيب كه فرمانده اش روحاني بود به گردان آخوندها معروف شده بود. البته بچه هاي همين گردان حبيب دو دسته بودند. يك دسته برو بچه هايي كه خيلي اهل شوخي و مزاح بودند و يك دسته هم بچه هاي روحاني گردان. حتي در خود خط مقدم هم شوخي داشتيم و همين بود كه به بچه ها روحيه مضاعف مي داد. بچه هاي منطقه ۱۱ كه اعزام مي شدند گردان خاصي داشتند؟ بيشتر گردان حبيب بودند، البته منطقه ۱۱ منظورم چهارراه لشگر، مسجد موسي بن جعفر(ع) و دارالسلام است. حاج حسن محقق فرمانده اش بود كه خودش هم بچه چهارراه لشگر بود. افرادي هم كه از محله مي رفتند روي حساب رفاقت با حاج حسن بيشتر گردان حبيب مي رفتند. البته غالباً اين طور بود. گردان زهير هم كه داود حيدري و بقيه بچه ها آنجا بودند اكثراً بچه هاي خيابان هاشمي بودند. يادم مي آيد در كربلاي پنج ما وقتي به خط رسيديم، خط را از لشگر ده و گردان زهير تحويل گرفتيم. البته در لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص) ما گردان خط شكن بوديم. گردان زهير چون در اوج كار وارد عمليات شده بود، خيلي تلفات داد. يادم مي آيد سر تا سر خيابان هاشمي و اطراف مسجد علي اكبر را حجله بسته بودند. براي گردان حبيب يا محله ما هم چنين اتفاقي افتاد؟ بله اگر به مسجد دارالسلام سري بزنيد، اكثراً شهداي كربلاي پنج هستند. از بچه هايي كه در زمان جنگ شهيد شدند و الآن اسمي از آنها نيست چند نفر نام مي بريد. خيلي هستند. بخصوص بچه هايي كه از شهرستان اطراف تهران در گردان حبيب بودند. مثلاً بچه هاي ورامين كه حالا اسمي از آنها نيست. شهيد حاج حميد ملاحسيني كه بچه كن سولقان بود. شهيد حسين عسگري كه معاون گروهان بود. الان گاهي اوقات بچه ها زنگ مي زنند و مي گويند كه بعضي از خانواده هايشان مشكل دارند اعم از اقتصادي و روحي و غيره و كسي نيست به آنهاسري بزند. شايد چندين هزار نفر در اين گردان آمدند و رفتند. حالا يا شهيد شدند يا مجروح و جانباز يا اينكه سالم برگشتند اما الان فقط يك تعدادي هستند كه دور هم جمع مي شوند، برنامه هاي هيئت دارند و رفت و آمد خانوادگي. يعني گردان حبيب مايه آشنايي خانوادگي هم بوده است؟ بله. باعث همه اين رفاقت ها گردان حبيب بود. هنوز همان جمع را داريم اما بسيار محدود. اغلب بچه ها ديگر نيستند. از بچه هايي كه بعد از جنگ شهيد شدند كسي را به خاطر مي آوريد؟ بله، چند تايي داشتيم، همين مجيد شيرازي كه از بچه هاي گردان مقداد بود كه بر اثر جراحات شيميايي شهيد شد. شهيد جانبزرگي از بچه هاي لشگر ۲۷ بود كه او هم شهيد شد. رفقاي خوبي براي ما بودند. وقتي يكي از اين بچه ها شيميايي شهيد مي شوند چه احساسي داريد؟ البته الآن ديگر حال و هواي آن موقع ها نيست. مردم خيلي راحت از كنار اين موضوع مي گذرند در صورتي كه اينها همان بچه هاي جنگ هستند، اما ما وقتي خبر اين شهادت ها را مي شنويم. به همان حال و هواي آن موقع ها بر مي گرديم. زمان جنگ ما با بچه ها زندگي ديگري داشتيم. اگر خداي ناكرده امروز ما درگير جنگي جديد شويم باز هم حاضريد، پاي كار باشيد؟ ما كه كاري ازمان بر نمي آيد، بعضي ها اين حرف را مي گويند اما اصلاً نمي شود روي فضاي فعلي حساب كرد. آن موقع هم كسي پيش بيني نمي كرد كه جنگ شود و مردم در آن حضور پيدا كنند، يك چيز خدايي بود. الان هم نمي شود پيش بيني كرد شايد اگر جنگي پيش بيايد دوباره آن حال و هوا برگردد. در چند عمليات شركت كرديد؟ اولين بار در جبهه يگان دريايي بودم. در والفجر هشت در خود عمليات نبوديم. عمليات والفجر هشت نزديك سه ماه طول كشيد. دراين عمليات بر روي اروند با قايق كار مي كرديم. بعد از آن در كربلاي يك و چند پدافند در جزيره مجنون شركت كرديم. در كربلاي چهار و پنج هم بودم. در تكميلي كربلاي پنج ديگر طاقت نياورديم و خورديم. شما كجا مجروح شديد؟ در مرحله اول عمليات كربلاي ۵ كه سالم آمديم عقب. البته دچار موج گرفتگي شدم. در مرحله بعد كه حالت پاتك داشت خيلي خاطره دارم. ناچار شديم شب را در كانال بخوابيم. چند تا از بچه هاي مسجد دارالسلام مهدي علمي و نورايي بر اثر آواري كه در اثر شليك كاتيوشا فروريخته بود، شهيد شدند. البته علت هم اين بود كه روزهاي شلمچه خيلي گرم بود و شب هايش سرد و به همين علت بچه ها شب را با پتو در كانال خوابيده بودند. در مرحله آخر كربلاي پنج در عمليات كانال ماهي وارد عمل شده بوديم، در اين مرحله به شدت با نيروهاي دشمن درگير بوديم. در اين مرحله گردان حبيب خط شكن بود. غروب فرداي عمليات بود كه منتظر جابه جايي در منطقه بوديم. در سنگر نشسته بوديم. درست موقع جابه جايي عراق آتش سنگيني روي منطقه ريخت. يك خمپاره بالاي سنگر خورد و من درجا بيهوش شدم و ما را به بيمارستان منتقل كردند. بقيه ماجرا را بايد خودمان از قول رفقايتان بنويسيم؟ من هيچ وقت كارت شناسايي و كارت جنگ همراهم نمي بردم، نيت خاصي هم نداشتم فقط پلاك همراه خودم مي بردم. پلاك هم براي شناسايي شهدا استفاده مي شود كه از بنياد تعاون استعلام مي شد. آنجا هم ظاهراً من تمام كرده بودم، چون خون از سرم رفته بود و افتاده بودم فكرمي كردند كه تمام كرده ام يكي از بچه هاي گردان آقاي عليخاني ديده بود من افتاده ام، سريع آمده بود و ديده بود قلب من كار مي كند مثل اينكه خودش گفته بود كه اين زنده است امدادگر و آمبولانس مي آيند مرا عقب مي برند و پس از بررسي هاي اوليه در بيمارستان اهواز مرا به تهران مي فرستند ـ بدون شناسايي هويت ـ فقط يك پلاك گردنم بود چند روز در بيمارستان اهواز و سپس در بيمارستان «آسيا» تهران در بخش ICU (بخش مراقبت هاي ويژه) بستري بودم آن زمان در حالت بيهوشي بودم كسي هم مرا نمي شناخته نمي شود آنچه اتفاق افتاد را امداد غيبي گفت گاهي اوقات به هوش مي آمدم و از هوش مي رفتم. حتي در حالت هوشياري نمي توانستم حرفي بزنم يا لااقل اسمم را بگويم. در يكي از اين حالت ها، يكي از پرستارها كاغذ و قلمي دستم مي دهد. اسم پدرم و شماره تلفن خانه را مي نويسم. كاغذش را هنوز مادرم نگه داشته است. آنها هم با خانه تماس مي گيرند.
  11. hamid61

    از ديار حبيب

    از ساير دوستان هم ميخوام اگه در زمان جنگ خودشون يا يكي از نزديكانشون در گردان حبيب لشكر 27 بودن، در اين قسمت خاطراتشون از اين گردان رو بنويسند. باتشكر
  12. آمريكا هيچ غلطي نمي تونه بكنه
  13. hamid61

    طرح موساد براي ترور اردوغان فاش شد

    راست بعد از درگيري اردوغان با نخست وزير اسرائيل خيلي وقته ديگه از اردوغان خبري نيست ديگه چيزي ازش نميگن نكنه باهم آشتي كردن
  14. hamid61

    اخبار عمومی منطقه و جهان

    مرگ بر اسرائيل
  15. آيا اين لباسها توي ايران هم هست؟
  16. من منظورم توي همين سايت بود گفتم شايد يه قسمت مربوط به اين موضوع داشته باشه
  17. در خصوص هواپيماهاي مدل كه با باتري و كنترل از راه دور كار ميكنند كجا بايد سوال كنم؟
  18. hamid61

    دو تصوير عجيب از سطح مريخ

    اون يارو رو من ميشناسم يه مدت توي محل ما بادكنك ميفروخت [color=brown]سايت ميليتاري جاي اين حرفها نيست . البته منظورم همه كاربران بود . Babakim1 [/color]
  19. اگه ميديدمش پيرهن رو به تنش به آتيش مي كشم
  20. حقشونه بيشتر از اينها بايد كشته ميشدن