Arash

انهدام پل در عمق خاک عراق

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

[size=5]به نام خدا[/size]
سلام.

[quote]آن سوی مرز، وادی تنهایی و غربت است، آن جاست که [color=#ff0000][size=5]عشق[/size][/color] شکل می‌گیرد و کسی به ما امر و نهی نمی‌کرد و تصمیم نمی‌گرفت، [color=#ff0000][size=5]عشق[/size][/color] بود که ما را با خود می‌برد.[/quote]
[color=#0000ff][size=5]با فلسفه، ره به سوى او نتوان يافت
با چشم عليل، كوى او نتوان يافت
اين فلسفه را بِهِل كه بى [/size][/color][color=#ff0000][size=5]شهپرِ عشق[/size][/color]
[color=#0000ff][size=5]اشراقِ جميلِ روىِ او نتوان يافت[/size][/color]
[size=2]امام خمینی (ره)[/size]

[color=#0000ff][size=5]صوفى، به ره [/size][/color][color=#ff0000][size=5]عشق[/size][/color][color=#0000ff][size=5]، صفا بايد كرد
عهدى كه نموده‏ اى، وفا بايد كرد
تا خويشتنى، به وصل جانان نرسى[/size][/color]
[color=#ff0000][size=5]خـود را به ره دوست، فنا بايد كرد[/size][/color] [size=1](فقط این نکته رو اضاف کنم که یه وقت کسی خیالی، چیزی از قرمز کردن این قسمت ؛ برش نداره ؛ منظور اینه که برادران نوهدی شاهکارشون از فنا شدن در راه عشق کمتر نبوده)[/size]
[size=2]امام خمینی (ره)[/size]

[color=#0000ff][size=5]فاطى، به‏ سوى دوست سفر بايد كرد
از خويشتنِ خويش گذر بايد كرد
هـر معرفتى كه بوىِ هستىِ تو داد
ديوى است بـه ره، از آن حذر بايد كرد[/size][/color]
[size=2]امام خمینی (ره)[/size]

[quote]کمی جلوتر من هم آن چنان بی‌رمق شده بودم که یک مرتبه بیهوش به روی زمین افتادم. نمی‌دانم چقدر گذشت، چشم که باز کردم دیدم سمت چپ صورتم روی خاک بود و یک مورچه سیاه داشت روی صورتم رژه می‌رفت، بی‌حرکت به آن خیره شدم. پائین که رفت دیدم یک تکه نان در دهان آن مورچه زبان بسته است، ناخودآگاه دست دراز کردم و آن تکه نام را از دهانش گرفتم و به دهان خودم گذاشتم، به زحمت نشستم. برگشتم و دیدم همه بچه‌ها افتاده‌اند و از لب و لوچه ترک خورده بغل‌دستی خون می‌آید. مجدد برگشتم و به مورچه و نان فکر کردم، پیش خودم گفتم که این مورچه نان را از کجا آورده، به زحمت جاکن شدم و چار دست و پا 40-50 متری مورچه را تعقیب کردم... به یک لشکر مورچه برخوردم که به ستون یک در رفت و آمد بودند.
در آخر خط به شیاری رسیدم که مورچه‌ها لای تخته سنگی می‌رفتند و زیر آن تخته سنگ بزرگ، چشمه جوشانی بود که آبش به زلالی اشک چشم بود! مقداری نان لواش لهیده لب آب جمع شده بود و در کنارش قوطی نوشابه خالی‌‌ای که با حرکت آب بالا و پایین می‌رفت. چشمانم را مالیدم، خواب نبودم. ما دنبال قطره‌ای آب بودیم که به چشمه رسیدیم.[/quote]
به نظر عزیزان، این ماجرا چه چیزی کم از معجزه داره؟ :13:


در پناه حق. :16: ویرایش شده در توسط Marine101
  • Upvote 4

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.