Arash

در کمینگاه دشمن

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

خاطرات سرهنگ خلبان عبدالحميد نجفی (ستوان خلبان نجفي، خلبان جنگنده شكاري بود و تا درجه سرهنگي و تا مسئوليت فرمانده پايگاه هوايي مشهد ارتقاء يافت و سپس بازنشسته گرديد.)

 
اوضاع نيروي هوايي بعد از انقلاب ونقش آن درعمليات كردستان
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و قطع نفوذ اجانب به ويژه در نيروهاي مسلح و به خصوص در نيروي هوايي، دشمنان هر روز توطئه هاي جديدي را طرح و اجراء مي كردند. با همه ي مشكلات و تنگناهايي كه در نيروي هوايي به طور روزمره وجود داشت نيروهاي متعهد و مومن با آگاهي كامل و اقدام به موقع آنها را دفع و خنثي ميكردند، ولي علي رغم همه ي اين ايثارها و از خودگذشتگي ها باز هم عناصر وابسته و ايادي اجانب به كارشكني هاي موذيانه ي خود ادامه مي دادند. براي روشن شدن اين موضوع به چند نكته اشاره مي كنم. مأموريت حمايت و پشتيباني از رزمندگان نيروي زميني در كردستان به پايگاه شهيد نوژه كه درگير مسائل خاص خود بود كه عمدتاً مربوط به کودتاي نوژه ميشد كه از نظر عملياتي اوضاع متشنج به طوري كه براي انجام عمليات پشتيباني در كردستان توان لازم را نداشت. پايگاه هوايي تبريز به علت نفوذ گروه خلق مسلمان و كارشكني هاي خصمانه ي آنها با مشكل مواجه بود، زيرا در آن زمان بسياري از نقاط مهم تبريز حتي پايگاه ها، پست ها و محل هاي عمده تحت نفوذ اين گروه درآمده بود . به همين دليل پرسنل متعهد و انقلابي اگر مي خواستند به تكليف مذهبي و ملي خود عمل كنند از جانب طرفداران آن گروه تهديد و تحقير ميشدند. با توجه به آنچه ذكر  شد پايگاه هاي مذكور كه مأموريت پشتيباني از رزمندگان مستقر دركردستان را به عهده داشتند قادر نبودند وظيفه ي خود را به خوبي انجام دهند.
 
پيام الهام بخش وتحول آفرين امام (ره)
در اين برهه حساس و سرنوشت ساز بود كه پيام و دستورهاي حكيمانه ي امام خميني (ره) تكليف را بر همگان روشن كرد و سنگ اندازان را به جاي خود نشانيد و موجب كم شدن شرارت آنها شد . همان روز ستوان اردستاني، من و يك نفرخلبان ديگر كه اسمشان را به خاطر ندارم جهت انجام مأموريت راهي كردستان شديم و به پشتيباني نيروهاي محاصره شده در بانه پرداختيم و آنجا را بمباران كرديم. اما پس از بمباران منطقه ي آلوده و تلاش رزمندگان نيروي زميني كه به شكسته شدن محاصره پادگان بانه انجاميد بارديگر جو مسموم بر عليه ما توسط گروه خلق مسلمان در پايگاه تبريز به راه افتاد و از عمل ما به عنوان خلق كشي ياد شد و خود وخانواده مان مورد تهديد قرارگرفتيم. اين توضيحاتي بود از وضع آن روز نيروي هوايي، البته موضوع اصلي بيان خاطرات مربوط به عمليات پاكسازي بانه - سردشت هست كه آن را به عرض ميرسانم.
 
به عنوان افسرناظر هوايي عازم منطقه شدم
در تاریخ 1359/06/15 به عنوان افسر ناظر هوايي ستون اعزامي به سردشت، جهت تعويض ستوان خلبان قبلي كه پيش از من در اين سمت انجام وظيفه مي كرد خود را به سرهنگ 2 رادفر فرمانده ي پادگان بانه معرفي نمودم. علت جايگزين من به جاي افسر ناظر هوايي قبلي به خاطر اشتباهي بود كه نامبرده در هدايت هواپيماهاي جنگي كه براي اجراي مأموريت به محور بانه - سردشت اعزام گرديدند مرتكب شده بود، كه همين سهل انگاري سبب گرديد هواپيماها، نيروهاي خودي را مورد هجوم قرار داده و 12 نفر را شهيد كنند. پس از حضور در آنجا و توجيه محل مأموريت، دريافتم كه اين ستون در شرايط نامساعدي قرارگرفته است. ضدانقلابيون قسم خورده بودند كه تا نابودي كامل ستون نهايت تلاش را به خرج دهند.
در مورخه 1359/06/16 با همكاري يكي از خلبابان هوانيروز جهت رفتن به محل مأموريت اقدام كردم. با بالگرد تا محل درگيري ستون رفتم اما به علت شرايط نامساعد، بالگرد فرصت فرود را نيافت لذا از بالگرد پايين پريدم و زير آتش پرحجم ضدانقلاب خود را به يكي از سنگرهاي رزمندگان رساندم . سئوال كردم سنگر فرماندهي كجاست مي خواهم ايشان را ببينم. كه سرهنگ علي صياد شيرازي گفت من هستم، بفرماييد. گفتم ستوان نجفي افسر رابط هوايي هستم كه براي تعويض همكارم آمده ام. سرهنگ علي صياد شيرازي با لحن مخصوص كه ناشي از عملكرد بد همكار قبلي بود . گفت داخل اين سنگر باشيد.
 
پس از چند دقيقه گفتم براي هدايت آتش هوايي آمده ام و لذا شما هر درخواستي داريد، بگوييد تا اقدام كنم. سرهنگ علي صياد شيرازي با لحني ناباورانه گفت اوضاع را كه مي بيني اقدامات لازم را انجام بده. وقتي تقريباً با اوضاع منطقه و ستون آشنا شدم، اقدام به انجام عمليات هوايي كردم و تا غروب آن روز هواپيماي جنگي را چندين بار به منطقه راهنمايي نمودم كه نتيجه ي نسبتاً خوبي داشت و تا حدودي آرامش را به منطقه ي درگيري بازگردانيد.
 
در يكي از اين عمليات هاي هوايي كه مشغول هدايت هواپيماها بودم حواسم پرت شد و ضدانقلاب به من نزديك گرديد و مرا به گلوله بست كه بعضي از وسايلم نيز گلوله خورد . سرهنگ علي صياد شيرازي بلافاصله متوجه شد و سه نفر را براي نجاتم مأمور كرده بود تا مبادا به دست ضد انقلاب اسير شوم. 
 
ادامه دارد .... 
  • Upvote 8

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

در منطقه عمليات آموزش جنگي ديدم

صبح روز 1359/6/17 سرهنگ علي صياد شيرازي شروع به نظم و سر و سامان دادن به ستون كرد و ستوان اسدي را مأمور كرد كه تعليمات لازم و كافي در مورد عمليات چريكي را به من بياموزد. به علت علاقه و همچنين

احساس نياز شديد اكثر نكات آموزشي و ضروري را ظرف مدتي كوتاه انجام دادم و توانستم هم دوش ساير رزمندگان به وظايف سربازي خود عمل نمايم. در اثر علاقه و جديت در انجام مأموريت هاي محوله، سرهنگ علي صياد
شيرازي علاوه بر وظيفه اصلي خودم، انجام كارهايي از قبيل تقسيم آب و غذا و مهمات و انجام گشتي هاي رزمي شبانه و روزانه و ديده باني و غيره را نيز به عهده ي من محول كرد و مهم ترين درسي هم كه در اين راه به من آموخت، بزرگ شمردن نماز و مقدم دانستن آن بر ساير امور بود به نحوي كه حتي در سخت ترين شرايط كه همگان در تنگنا مي افتادند، نماز سر وقت ترك نمي شد.
 
حربه هاي ضدانقلاب براي ضربه زدن به رزمندگان
پس از اينكه كمين هاي ضدانقلابيون با اتخاذ روش تصرف ارتفاعات و عوارض مشرف بر منطقه توسط نيروهاي خودي بي اثر مي شد آنان از طريق ديگري در صدد ضربه زدن به ما بر مي آمدند. يكي از اين روش ها نزديك شدن به نيروهاي ما با مخفي شدن در بين گله گوسفندان بود. يك شب كه نوبت نگهباني من بود يكباره متوجه شدم گله ي گوسفندي به ما نزديك مي شد كه حركت گله در آن تاريكي تعجبم را برانگيخت. موضوع را سريعاً به سرهنگ علي شيرازي اطلاع دادم. علي صياد شيرازي گفت احتمال دارد ضدانقلاب در اين گله نفوذ كرده باشد و با اين حقه بخواهد به ما نزديك شود. بنابراين همه كاملاً مراقب باشند اما بدون دستور ، هيچ كس حق تيراندازي ندارد. البته حدس ما درست از آب درآمد و درگيري بين ما و ضد انقلابيوني كه در داخل گله مخفي شده بودند صورت گرفت . در اين درگيري ضدانقلابيون پاسخ محكمي دريافت كردند و از آنجا پا به فرار گذاشتند و تا صبح در داخل سنگرها باقي مانديم و مراقب اوضاع بوديم. ولي با روشن شدن هوا ديديم كه تعدادي از گوسفندها كشته شده اند و شماري هم يا زخمي اند و يا سالم هستند كه در واقع با آن گوسفندان تا مدتي غذاي ستون را تأمين نموديم.
يكي ديگر از ترفندهاي ضدانقلابيون استفاده از دختراني بود كه در لباس چوپاني به نيروهاي ما نزديك مي شدند و با اين عمل زشت مي خواستند نيروهاي رزمنده را فريب دهند كه البته اين حربه هاي شيطاني در مقابل ايمان قوي سربازان اسلام عقيم و بي اثر بود.
 
اصابت گلوله بين من و سرهنگ علي صياد شيرازي
من و سرهنگ علي صياد شيرازي مشغول گشت در منطقه بوديم و چگونگي استفاده از چشمه ي آبي را كه در نزديكي ما وجود داشت بررسي مي كرديم كه ناگهان گلوله اي بين من و سرهنگ علي صياد شيرازي به زمين خورد و پس از لحظه اي دود غليظي اطراف ما را فرا گرفت. ابتدا فكر كردم كه شهيد شده ام اما پس از مدتي كه دودها ناپديد شد، سرهنگ علي صياد شيرازي را ديدم كه الحمدالله سالم بود. احساس كردم كه خطر رفع شده و آن گلوله فسفري بود كه باعث شهادت ما نشد. 
 
نقطه نظرات خلبان نامبرده
اين عمليات، حركتي انقلابي، نظامي و سياسي بود كه باعث افشاي ماهيت ضدانقلاب شد و از طرفي حقانيت نظام جمهوري اسلامي را به اثبات رسانيد و از آثار ديگر آن پاكسازي منطقه از وجود عناصر آتش افروز و جنگ طلب بود.
 
ارتش و سپاه عضو يك پيكر شده بودند
در اين عمليات برادران ارتشي و سپاهي با خلوص نيت تمام دوش به دوش يكديگر با ضدانقلاب ميجنگيدند. انسجام بين ارتش و سپاه آن قدر قوي بود كه تير يأس را به دل ضدانقلاب نشانيد و اهداف آنان را به سراب تبديل نمود.
هماهنگي بين برادران ارتش و سپاه آن قدر دقيق بود كه همگي از لاك دفاع بيرون آمده و به عمليات آفندي پرداختند.
 
عمليات بانه  سردشت يا آزمايشگاه الهي
اين عمليات در واقع عاملي براي خودسازي و آزمايش دروني و روحي و نزديكي به خداوند بود. سردشت كه مدرسه ي عشقي بود كه قلم نمي تواند احساس دروني را در مورد آن به رشته ي تحرير درآورد. شركت درآن عمليات
سعادتي بود كه شايد ديگر هرگز نصيبمان نشود.

 

ادامه دارد .... 

  • Upvote 6

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
اطرات سرتيپ 2 پياده احمد اسدی (نامبرده پس از طي دوره مقدماتي در سال 1354 به تيپ 23 نوهد واگذار گرديد. در اوايل انقلاب اسلامي به همراه شهيد شهرام فر به كردستان اعزام و در عمليات عاي مختلفي از جمله بازگشايي محور بانه-سردشت شركت نمود. نامبرده در عمليات آزادسازي خرمشهر شركت و جانباز گرديد . همچنين در عمليات كربلاي 6 جانباز شيميايي شد. پس از پايان جنگ تحميلي به سماجا منتقل و در سال 1382 با سمت رئيس سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس با درجه سرتيپ دومي بازنشسته گرديد)
 
اجراي مأموريت نيروهاي تيپ نوهد به سرپرستي شهيد شهرام فر
ساعت 10 صبح يكي از روزهاي شهريور سال 1359 بود كه در جمع تيپ 23 نوهد و محل اردوگاه در 25 كيلومتري كرمانشاه جهت آمادگي رزمي مشغول تمرين هاي نظامي بوديم. شهيد سرهنگ شهرام فر كه يكي از كم نظيرترين و شجاع ترين فرماندهان نظامي آن تيپ بود، من و شهيد ستوان حسين معصومي را صدا نمود و گفت: مأموريتي به تيپ اعلام شده و قرار است كه حدود 50 نفر از پرسنل تيپ نوهد به مأموريتي اعزام شوند .
تيم هاي عملياتي انتخاب شدند و به سرپرستي شهيد شهرام فر با دو سه فروند بالگرد 214 به سمت شهر سقز و از آنجا كه به محل اصلي مأموريت حركت كرديم. ما از نوع و محل مأموريت اطلاع چنداني نداشتيم، تنها شنيده بوديم كه
ستون تحت فرماندهي شهيد سپهبد علي صياد شيرازي كه در آن زمان با درجه سرهنگي و داوطلبانه در كردستان، با نيروهايي كه در اختيار گرفته بود، براي مقابله با ضدانقلاب مسلح، از بانه به سمت سردشت حركت كرده است. 
 
از ارتفاعات بالا زير آتش ضدانقلاب قرار گرفتيم
حدود ساعت 4 بعدازظهر با 3 فروند بالگرد كه يكي پس از ديگري در منطقه اي به زمين نزديك ميشدند و ما از آنها به بيرون ميپريديم. به محل مورد نظر رسيديم. درحال تخليه و جمع آوري تجهيزات بوديم كه دو گلوله ي خمپاره به نزديكي مان اصابت نمود، تا به خود آمديم خود را در جمع برادراني از تيپ هوابرد ديديم كه پيكره ي اصلي آن ستون را تشكيل مي دادند. همراه شهيد شهرام فر به سمت دره اي راهنمايي شديم. و در همان حال عناصر خود فروخته ضدانقلاب بي امان از ارتفاعات بالا و با سلاح هاي سبك ما را زير آتش داشتند.
دو فروند هواپيماي F-5 و دو فروند بالگرد هم در بالاي سر ما در حال  پرواز بودند و ارتفاعات اطراف ما را بمباران مي كردند. البته چون منطقه كاملاً جنگلي و با درختان كهنسال بلوط پوشش داشت مسلماً تلفات مختصري به
نيروهاي ضدانقلاب وارد مي شد.
 
حدود 30 دستگاه خودرو دراثر آتش دشمن سوخت
خودروهاي موجود در ستون كه به واسطه ي ضعف آموزش رانندگان آن ها به فاصله ي بسياركمي از هم قرار داشتند توسط سلاح هاي ضد تانك از ارتفاعات مشرف به ستون، زيرآتش قرار گرفتند، حدود 30 دستگاه خودرو مورد اصابت واقع شد و در اين ميان سلاح هاي نيمه سنگين ما هم در آتش سوخت و از بين رفت. تعدادي از پرسنل هم يا شهيد شده و يا به سختي مجروح شده بودند. حضور فيزيكي شخص شهيد سپهبد علي صياد شيرازي باعث تقويت روحيه پرسنل بود. بيش از 48 ساعت بود كه كسي غذا و آب  كافي نداشت. وسيله ي خواب وجود نداشت و تمامي پرسنل فقط با يك قبضه تفنگ انفرادي در دره ها و شيارهاي منطقه با وضعي خسته و آشفته قرار داشتند.
تمامي ارتفاعات مشرف در دست دشمن بود و محيط 360 درجه اي اطراف ما كاملاً محصور و در دست دشمن قرار داشت. تا شهر سردشت حدود 18 كيلومتر و تا بانه 30 كيلومتر فاصله داشتيم. هيچ گونه راه مواصلاتي در اختيار ما نبود، در صورتي كه پشت دشمن كاملاً باز بود . تمام ارتفاعات مشرف و سركوب در اختيار ضدانقلاب بود و نيروهاي خودي به شدت زير آتش آنها قرار داشتند. جنگ رواني دشمن با بي سيم كاملاً روي فركانس هاي
بي سيم هاي ما بود و هر چه تغيير فركانس ميداديم، به زودي آنها را رديابي مي كردند و با ما تماس مي گرفتند.
تمام تماسها جنگ رواني بود. مثلاً مي گفتند: اين جا قتلگاه شماست. دور شما بسته است و . . . اما از طرفي چون روحيه و باور حقيقت جويي در پرسنل ما وجود داشت، پاسخ هاي دندان شكن دريافت مي نمودند.
به خصوص چون صداي علي صياد شيرازي را به هنگام مكالمات بي سيم شناخته بودند، دائم ايشان را به صورت صياد شيرازي، صياد شيرازي صدا مي زدند. چند بار من و شهيد شهرام فر به جاي علي صياد شيرازي جواب مي داديم: بگوشم. تا صداي ما را مي شنيدند ناسزا مي گفتند ، ولي در پاسخ فقط مي خنديديم و بالابودن روحيه را به رخ آن ها مي كشيديم. 
 
ادامه دارد .... 
  • Upvote 6

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

طرح حمله و تصرف ارتفاعات
شب هنگام شهيد علي صياد شيرازي، شهيد شهرام فر و شهيد معصومي و مرا صدا زد و طرح را بيان كردند. گفتند هر طور شده فردا بايد ارتفاعات سركوب در كناره سمت راست جاده را از دشمن بگيريم؛ وگرنه كارمان تمام است. طرح چگونگي حمله و تصرف ارتفاعات ريخته شد. نكته مهم و و غير قابل تصور اين بود كه مشكلترين و صعب العبور ترين محور را خود علي صياد شيرازي براي خودش منظور كرد كه محور وسط بود. همچنين روحيه
و شهامت شهيد شهرام فر را نمي توان در اين عمليات توصيف كرد. به محض آغاز روشنايي، پرسنل بر طبق طرحي كه شب قبل اتخاذ گرديده بود سازمان داده شدند، مهمات بسيار محدود و هر نفر فقط بار همراه را يدك مي كرد .فقط شهيد شهرام فر بود كه مهمات چهار نفر را به تنهايي به فانوسقه خود آويخته بود. به او گفتم جناب سرگرد با اين همه مهمات و سنيگني آن مطمئناً نمي توانيد بيش از 200 متر در حالت جنگ و سينه خيز راه بروي. ايشان در پاسخ گفت: اگر در بالاي ارتفاع هم رسيديم و زنده مانديم نتيجه را خواهي ديد. خلاصه حمله از سه محور روي ارتفاع شروع شد. مقداري از راه را پيموديم كه ناگهان صداي رگبار و شليك چندين گلوله آرپي جي 7، از سوي دشمن به سمت نيروهاي خودي شروع شد. گرچه عناصر ضدانقلاب از پيش سنگرهاي بسيار خوبي آماده نموده بودند و كمينگاه هاي خوبي را هم آرايش و سازمان داده بودند، ولي تلاش آن ها بي ثمر بود.

موضوعي كه تعجب ما را برانگيخته بود آموزش و توان رزمي آنها بود. چون ارتفاع ياد شده قريب يك ساعت زير آتش بالگرد ها و هواپيما قرار داشت ولي هنگاميكه ، پيشروي ميكرديم باز هم حضور و بقاياي دشمن در ارتفاع وجود داشت، اما وقتي كه آ نها نتوانستند در مقابل يورش ما توان خود را حفظ كنند و شكست خوردند، ما بر سر آن ها رسيديم و ديديم كه چقدر حساب شده از پيش سنگرهاي حفره روباه عميقي را دركنار درختان قطور بلوط آماده كرده بودند و در تمامي سنگرهايشان ظرف آب و جيره غذاي خشك حداقل براي يك هفته را ذخيره نموده بودند.

بالاخره پس از 11 ساعت تلاش و جنگ تن به تن حدود ساعت 6 بعد ازظهر بود كه سه چهارم ارتفاعات به دست ما افتاد و نيروهايمان را به ارتفاع كشانديم و تعداد 8 تن از دشمن كشته گرفتيم. برادراني كه با اصول جنگ چريكي آشنايي و آگاهي دارند به خوبي مي دانند كه دشمن وقتي در جنگ چريكي موفق به تخليه ي كشته هايش نگردد چه وضعي دارد و يا اگر از دشمن در جنگ يك كشته بگيري گويا صد نفر از آنها را كشته اي. خلاصه پس از اين كه ثقل ارتفاعات سقوط كرد و ما به بالاي ارتفاع رسيديم، به همراه شهيد علي صياد شيرازي و شهيد شهرام فر به سازماندهي عناصر خودي پرداخته و در بالاي ارتفاع حالت پدافندي دور تا دور گرفتيم و گردان هوابرد هم در پايين ارتفاع مواضعي را اتخاذ كردند تا حتي الامكان خطوط ارتباطي و مواصلاتي دشمن را قطع نمايند.

ورود نيروهاي تازه نفس دشمن
روز به روز وضع نيروهاي خودي بدتر ميشد چون دشمن نيروهاي تازه نفس را به محل درگيري مي آورد و سلاح هاي سنگين و نيمه سنگين بيشتري را در اطراف مستقر مينمود. همچنان كه بيان شد اطراف ما كاملاً در محاصره دشمن قرار داشت و ما زير آتش تو پ 105 م م، خمپاره اندازها، تفنگ 106 و غيره قرار داشتيم. چون هي چگونه ارتباطي بين ما و نيروهاي پشتيباني كننده وجود نداشت، لحظه به لحظه آمادهاي طبقاتي ما به سمت صفر ميل مي كرد. آمار شهدا و مجروحين بالا رفته بود. با تلاش شهيد علي صياد شيرازي هر روز يك فروند بالگرد به محل ما مي آمد تا جيره اي بياورد و يا مجروحي را تخليه كند. دشمن قادر بود تا با سلاح و آتش سنگين به اين تنها وسيله پشتيباني كننده ما آتش بگشايد. يك روز كه خود من به اتفاق شهيد سروان ميرزايي ( نامبرده در عراق به هنگام اسارت توسط بعثيون به شهادت رسيد) و چند همراه ديگر بالگرد را در محل، هدايت به نشستن كرديم. به محض اين كه بالگرد به چند متري زمين رسيد گلوله ي خمپاره اي درحدود 50 متري محل فرود اصابت كرد كه يك نفر شهيد و پاي يك نفر هم قطع گرديد. بالگرد قبل از فرود كامل بلند شد و محل راترك كرد و ما نااميد برگشتيم. بعد از ظهر همان روز بالگرد مجدداً برگشت و مقداري غذاي خشك از قبيل خرما و . . براي ما از ارتفاع بالا پرتاب نمود كه متأسفانه به ته دره رفت ولي ما با اعزام گشتي و نبردي ديگر موفق شديم جيره غذايي را به دست آوريم. ديگر مبارزه ما حالت تنازع بقاء به خود گرفته بود.

ادامه دارد ....

  • Upvote 7

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ولی شخصا نظرم اینه که حرکت ستون مذکور یک شکست نظامی برای ما بود چون که اولا تعداد بسیار زیادی از بهترین نیروهای لشکرهای تکاور و نیرو ویژه رو از دست دادیم تعداد زیادی خودرو و مهمات و خودروی زرهی و حتی بالگرد رو هم از دست دادیم و این مسیر پاکسازی نشد و گویا تا اواسط سال 61 این عملیات ها ادامه داشت

 

بدترین اتفاق کردستان بنظر من همون گروه تیپ هوابرد که همگی به کمین خمپاره افتادن هست که حدود 60 ، 70 تکاور روی یک جاده شهید شدن و فقط یکی دو نفر سالم موندن

 

اینم بخاطر رعایت نکردن اصول نظامی بود که این بنده خداها بصورت گروهی راه افتاده بودن و نه پراکندگی و نه دیده ور گذاشتن رو رعایت نکرده بودن اونم از وسط جاده داشتن حرکت میکردن ضد انقلاب هم از قبل گرا گیری نقاط مشخص رو کرده بوده و با کمین گذاشتن در اون محل تمام نیروها رو زیر اتش خمپاره و سلاح سنگین میگیره و کاملا گروه رو از بین میبره واقعا ضربه وحشتناکی بوده

مین خمپاره  بر علیه نیروهای خودی توسط سرهنگ عزیزمرادی از افسران کرد سلطنت طلب اجرا میشد

ایشان از فرماندهان نیروهای ویژه ایرانی‌ مستقر در ظفار بود در ظفار با نیروهای دشمن که در ارتفاعات 

مستقر بودند درگیری‌های زیادی را تجربه کرده بود. دشمن در ظفار از تفنگ‌های سنایپر روسی استفاده می‌کرد و تردد نیروهای ایرانی‌ را در بین قرار گاه‌های رستم سهراب و زال را زیر آتش میگرفت 

سرهنگ عزیز مرادی موفق به پاکسازی آن مناطق شده بود. ایشان تردد را فقط به هنگام شب آزاد کرده بود و کلیه پاکسازیها را در شب انجام داده بود. 

در کودتای نقاب‌ شرکت کرد.

بعدها ایشان به نهضت مقاومت ملی‌ پیوست و مسول شاخه نظامی آن سازمان تحت رهبری شاپور بختیار شد.

ایشان چند ماه قبل از تسخیر فا در محلهٔ‌ بکیرکوی استامبول با وجودی که سلاح کمری داشت و جلیقهٔ زّد گلوله پوشیده بود

در کمین مثلث آتش قرار گرفت و با اصابت چندین گلوله به سر ترور شد. 


ولی شخصا نظرم اینه که حرکت ستون مذکور یک شکست نظامی برای ما بود چون که اولا تعداد بسیار زیادی از بهترین نیروهای لشکرهای تکاور و نیرو ویژه رو از دست دادیم تعداد زیادی خودرو و مهمات و خودروی زرهی و حتی بالگرد رو هم از دست دادیم و این مسیر پاکسازی نشد و گویا تا اواسط سال 61 این عملیات ها ادامه داشت

 

بدترین اتفاق کردستان بنظر من همون گروه تیپ هوابرد که همگی به کمین خمپاره افتادن هست که حدود 60 ، 70 تکاور روی یک جاده شهید شدن و فقط یکی دو نفر سالم موندن

 

اینم بخاطر رعایت نکردن اصول نظامی بود که این بنده خداها بصورت گروهی راه افتاده بودن و نه پراکندگی و نه دیده ور گذاشتن رو رعایت نکرده بودن اونم از وسط جاده داشتن حرکت میکردن ضد انقلاب هم از قبل گرا گیری نقاط مشخص رو کرده بوده و با کمین گذاشتن در اون محل تمام نیروها رو زیر اتش خمپاره و سلاح سنگین میگیره و کاملا گروه رو از بین میبره واقعا ضربه وحشتناکی بوده

کمین خمپاره  بر علیه نیروهای خودی توسط سرهنگ عزیزمرادی از افسران کرد سلطنت طلب اجرا میشد

ایشان از فرماندهان نیروهای ویژه ایرانی‌ مستقر در ظفار بود در ظفار با نیروهای دشمن که در ارتفاعات 

مستقر بودند درگیری‌های زیادی را تجربه کرده بود. دشمن در ظفار از تفنگ‌های سنایپر روسی استفاده می‌کرد و تردد نیروهای ایرانی‌ را در بین قرار گاه‌های رستم سهراب و زال را زیر آتش میگرفت 

سرهنگ عزیز مرادی موفق به پاکسازی آن مناطق شده بود. ایشان تردد را فقط به هنگام شب آزاد کرده بود و کلیه پاکسازیها را در شب انجام داده بود. 

در کودتای نقاب‌ شرکت کرد.

بعدها ایشان به نهضت مقاومت ملی‌ پیوست و مسول شاخه نظامی آن سازمان تحت رهبری شاپور بختیار شد.

ایشان چند ماه قبل از تسخیر فا در محلهٔ‌ بکیرکوی استامبول با وجودی که سلاح کمری داشت و جلیقهٔ زّد گلوله پوشیده بود

در کمین مثلث آتش قرار گرفت و با اصابت چندین گلوله به سر ترور شد.   

  • Upvote 4
  • Downvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

مگه ایشون افسر زرهی نبودن ؟ 

همون سرهنگ عزیز مرادی رو میگم

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

كمبود شديد مود غذايي و گرمای زياد

در بالاي ارتفاع حالت پدافندي گرفته بوديم. در سنگري شهيد شهرام فر، شهيد علي صياد شيرازي و افسر هوايي ستوان يكم حميد نجفي (كه هم اكنون – سال 1374 - به عنوان رييس آموزشي منطقه ي مهرآباد به خدمت مشغول است) و من در يك سنگر زندگي و انجام وظيفه مي كرديم. از آن جا كه در شب هر لحظه نفوذ دشمن وجود داشت ما مجبور بوديم بدون استثناء در سنگرها پاس بدهيم. علي صياد شيرازي هم كه فرمانده ي ستون بود، خود نگهباني مي دادند و تا آخرين شب عمليات اين رويه ادامه داشت. چهار روز از محاصره مي گذشت و به علت كمبود شديد مواد غذايي و وجود گرماي زياد، پرسنل در وضعيت نامساعدي قرار داشتند. در شب پنجم، نيروهاي دشمن عملياتي را عليه ما انجام دادند كه از نظر ما يك امداد غيبي قلمداد مي شد .
دشمن براي نزديك شدن به ما از يك گله ي گوسفند استفاده كرد . ساعت حدود 1 نيمه شب بود و شهيد شهرام فر در پست نگهباني بود در آن ساعت حركت گوسفندان آن هم در آن منطقه چيز غريبي بود. همه آماده رزم شدندو كمي كه گذشت دشمن با استفاده از آر پي جي 7 مواضع ما را زير آتش گرفت. آنها با استفاده از گله گوسفندان قصد ضربه زدن به ما را داشتند. سرانجام دشمن با دادن 4 كشته و پس از نيم ساعت درگيري تن به تن با خفت عقب نشيني كرد و اجساد و كشته هاي خود را هم جا گذاشت .
گوسفنداني كه زنده و يا زخمي باقي مانده بودند بين پرسنل تقسيم شد و بچه ها از گرسنگي نجات پيدا كردند.

خبرحمله عراق
روز ششم مهرماه شهيد علي صياد شيرازي با بالگرد جهت پاره ای هماهنگي به سوی پادگان سردشت حركت كردند. غروب كه به ستون بازگشتند به صورت آهسته به من و شهيد شهرام فر و ستوان نجفي گفتند كه عراق به ايران حمله كرده و قصرشيرين را هم تصرف نموده است.
از اوضاع جاري هيچگونه خبري نداشتيم. به خاطر اين كه روحيه ی پرسنل پايين نيايد از همه خواست كه حرفي در اين باره نزنيم. هر روز دهها گلوله ی خمپاره و توپ به سوي ما شليك ميشد و ما قادر به پاسخگويي نبوديم. در ضمن برد سلاح هاي موجود در سردشت هم به آن ها نمي رسيد و نيروهاي ما به صورت هدفي ثابت در برابر دشمن درآمده بودند . برای جلوگيری از نزديك شدن دشمن هر روز گشتي به مسيرهای مختلف اعزام مي كرديم.

تصميم به ادامه ي حركت به سوي سردشت
با تدبير شهيد علي صياد شيرازی و شهيد شهرام فر تصميم به ادامه ی حركت به سوی سردشت امری عادي به شمار ميرفت، اما براي كسي كه داخل ستون بود تا رسيدن به سردشت اميد به زنده ماندن نداشت. با كمك و استعانت از خداوند در ساعت 12 شب حركت به سمت سردشت آغاز گرديد. طبق طرح در دو مرحله اين حركت صورت مي گرفت كه شب اول با بهره گيري از تاريكي شب و در اختفاي كامل حدود 10 كيلومتر را طي نموديم و پس از يك شب توقف فرداي آن روز به سردشت رسيديم.
ضدانقلابيون چند ماه پيش با يورش به پادگان مهاباد، هر آن چه سلاح سنگين و نيمه سنگين وجود داشت به غارت برده بودند لذا كاملاً مسلح شده بودند و از امكانات خوبي برخوردار بودند.

اولين شب ورود به سردشت
در اولين شب ورود به سردشت براي شكرگزاري به مسجدي خارج از پادگان رفتيم. ضد انقلاب كه از اين امر باخبرشده بود در ساختمانی در 20 متري مسجد پناه گرفته بودند و ناگهان به سوي مسجد تيراندازي كردند. به لطف خدا آسيبي به بچه ها نرسيد و همه دركف مسجد دراز كشيدند . با رشادت شهيد علي صياد شيرازي و هدايت ايشان دو نفر با استفاده از يك راه فرعي به سوي پادگان روانه شدند . بالاخره ورود ستون نظامي به شهر سردشت ضربه سياسي بزرگي بر پيكره ي ضد انقلاب وارد شد و تأثير بسيار فراگيري بر سطح منطقه ازخود باقي گذاشت. چرا كه ضدانقلاب در همه جا شايع كرده بود كه ما ستون را به طور كامل به محاصر هي خود در آورده ايم و حتي اجازه نخواهيم داد كه يك نفر از اين نيروها جان سالم به در بردند.

سقوط پايگاه هاي ضدانقلاب
پس از ورود ارتش به داخل شهر پايگاه هاي ضدانقلاب يكي پس از ديگري سقوط نمود و پس از چند روز تمامي شهر كاملاً در كنترل نيروهاي جمهوري اسلامي قرار گرفت. شهر سردشت در آن ايام از تمامي جهات محاصره بود و به هيچ طريق از شهرهاي مجاور راه ارتباطي نداشت و تنها از طريق پشتيباني هوايي كه توسط بالگردهاي هوانيروز انجام مي شد از پادگان سقز تأمين آمادي به عمل مي آمد.
در بعضي روزها به علت شرايط نامساعد جوي، بالگردها موفق و قادر به پرواز نبودند و پادگان از همه ي جهات در مضيقه قرار داشت. بزرگ ترين مشكل وجود مجروحين عمليات هاي مختلف بود كه تنها بيمارستان شهر به علت
عدم وجود برق و يا پزشك جراح، قادر به پذيرش مجروحان نبود. از همه مهم تر وجود غير نظامياني بود كه در اثر شليك گلوله هاي ضد انقلاب به شهر، مجروح و يا شهيد شده بودند و ارتش كه تنها حامي آ ن ها به شمار مي رفت آنها را هم تحت پوشش درماني خود قرار ميداد. حدود يك سال تمام تنها پادگان نظامي شهر سردشت بدين ترتيب حفظ گرديد، درحالي كه شهر هم چنان در محاصره بود تا عاقبت درسال 60 محور بانه - سردشت از لوث وجود
عناصر خود فروخته پاكسازي شد و آن محور بازگشايي شد.

ادامه دارد ....

  • Upvote 5

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

خاطرات شهيد سرهنگ علي كلاته ( نامبرده در طول جنگ تحميلي و قبل از آن در بسياري از گشتي ها و عمليات هاي رزمي داوطلبانه در نوك حمله شركت و چند بار مجروح گرديد. وي يكي از جانبازان شيميايي دوران دفاع مقدس بود كه پس از سال ها تحمل مشقت جسمي در سال 1380 به فيض عظيم شهادت نايل آمد)

 

با اصرارخود براي اين مأموريت داوطلب شدم
شب 59/6/13 خبر رسيد كه ستون اعزامي هوابرد شيراز قصد حركت از پادگان بانه به طرف سردشت را دارد. من كه جمعي آتشبار 3 گردان 327 لشكر 21 مستقر در پادگان بانه بودم با اصرار زياد موافقت فرمانده ام را جلب كردم تا به عنوان گروهبان رابط ستون اعزام شوم. صبح روز بعد به اتفاق ستوان سوم گودرزي وسايل ضروريمان شامل: فشنگ، نارنجك، كيسه خواب و . . . را جمع كرديم تا به ستون به پيونديم اما قبل از حركت به جاي
گودرزي، ستوان آراسته مأمورشد. براي گرفتن نقشه و انجام همآهنگي هاي لازم راهي اردوگاهي كه گرداني از تيپ 40 سراب مستقر بود، شديم. اردوگاه مذكور بين بانه و سردشت قرارداشت.

آغاز حركت ستون به سوي سردشت
به هر حال ستون آماده حركت شد. دوست داشتم به همراه ستوان نوري در ابتداي ستون باشم تا در صورت درگيري، اولين گروه درگير باشيم ، اما ستوان نوري به همراه ساير بچه ها رفته بود. مجبور شدم با نيروي مخصوص
به فرماندهي ستوان يكم انصاري رهسپار شوم.

حادثه ي ناگوار
جلوي خودروي ما دو دستگاه اسكورپيون درحال حركت بود. پس از طي مسافتي حدود 15 كيلومتر از پايگاه لشكر قزوين، در نزديكي پاسگاه سيدصارم متوجه شديم كه خودروي اورال ما سرعت زيادي برداشته است و راننده
نمي تواند آن را كنترل كند. گويا ترمز بريده بود و دنده معكوس هم نمي توانست بزند. زماني اعلام كرده از ماشين به بيرون بپريد كه سرعتش بيش از اندازه بود . شهادتين را گفتم و خود را به خدا سپردم. راننده، اولين اسكورپيون را با مهارت رد كرد ولي اسكورپيون دوم سرپيچ پل سيد صارم بود كه نتوانست آن را رد كند و به شدت به اسكورپيون برخورد كرد . ماشين اورال و اسكورپيون هر دو به دره اي كنار پل سقوط كردند و من ديگر چيزي نفهميدم.

وقتي به پايين دره سقوط كرديم پس از لحظاتي كه به هوش آمدم متوجه يكي از بچه ها شدم كه خون از گوش و بيني و دهانش جاري بود. وي فرماندهي ما و برادران نيرو مخصوص را به عهده داشت. او را ازماشين بيرون كشيديم. با اين حال دخترش را صدا مي زد و سپس از حال رفت. با اين كه احساس درد شديدي در تمام بدنم مي كردم با كمك ساير بچه ها رفتم تا آنها را به بالا منتقل كنيم. خدمه ي اسكورپيون وحشت زده به تصور اين كه ستون دچار حمله شده، اسلحه هايشان را به طرف ما گرفته بودند . از راننده خبري نبود. پس ازكمي جستجو او را كه پا و كمرش شكسته بود با صورت خونين از پشت فرمان ماشين پايين آورديم و به لب جاده رسانديم . مجبور شديم ماشين اورال و اسكورپيون را منهدم سازيم، يك ماشين از برادران سپاه اراك و يك آمبولانس از راه رسيدند و مجروحان را منتقل كرديم. چون بي سيم ما از كار افتاده بود، خواستم از بي سيم برادران نيروي مخصوص استفاده كنم كه آنها ابتدا مخالفت كردند و خواستار تخليه ما شدند كه زير بار نرفتيم. در سيد صارم عده اي از ضدانقلاب كه تظاهر به برادري ميكردند و شب دشمن ما بودند، عكس امام در دست نگه داشته بودند . از آنجا رد شديم و مجبور شديم بقيه مسافت تا سردشت را اين گونه طي كنيم.

درگيري و اسارت سركرده كومله بانه
پس از طي مسافتي متوجه درگيري بچه هاي هوابرد شديم . هر لحظه درگيري شدت مي يافت. به اتفاق يكي از دوستانم براي كمك جلو رفتيم. يك دفعه ديديم كه سربازي رئيس كومله بانه را كه به شدت مجروح است ، روي دوشش انداخته و به طرف ما مي آيد . از او كه داراي تحصيلات مهندسي كشاورزي بود، سئوال كرديم كه چرا اين اعمال را انجام مي دهيد؟ گفت : « من پشيمانم و از خدا مي خواهم مرا ببخشد » سئوال كردم كه تعدادتان چند نفر است؟ گفت: 15 هزار نفر از دموكرات و كومله، از همين جا برگرديد.
واي اگر پدر و مادرم مرا در اين حال ببينند خودكشي ميكنند. نمي دانم چرا مي جنگيم و هدفمان چيست. سپس مقداري آب خواست، با ديدن مجروحان و شهدا طاقتم سرآمده بود و از خدا آرزوي شهادت مي كردم. پشت  بي سيم  « صياد » را صدا مي زدم در حالي كه ايشان كنار من بود . بچه ها مي خواستند مانع ادامه راه شوند اما فايده اي نداشت چرا كه هدف ما مقدس بود.

مجروحان تخليه شدند اما در اين بين، من ستوان آراسته را گم كردم . خود را به دامنه ي سويچ رساندم و پس از يافتن آراسته به طرف ارتفاعي كه محل درگيري بود حركت كرديم. به بالاي ارتفاع رسيديم ، اما از آن جا كه علاوه بر تجهيزاتم بي سيم هم همراهم بود، به كندي حركت مي كردم. شهيد علي صياد شيرازي كه سبك بارتر بودند خود را به قله رساندند. در پاسخ آب خواستن ما، ايشان گفت:

هركس آب مي خواهد بايد بالا بيايد و به ناچار به حركت خود ادامه داديم و خود را به بالاي قله رسانديم

ادامه دارد ...

  • Upvote 7

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
درگيري سخت شبانه
نزديكي هاي غروب بود كه از بالاي ارتفاع با دوربين، ضدانقلاب را كه نزديك روستاي سويچ در تردد بودند مشاهده كرديم. خلاصه پس از گرفتن مقداري جيره ي جنگي و مهمات از پايين ارتفاع قصد صعود مجدد را داشتيم كه متوجه شهيد علي صياد شيرازي شدم كه ندا مي داد: ساكت از بغل كوه خودتان را بالا بكشيد. وقتي به روي ارتفاع رسيديم، جيره را تقسيم كرديم و قصد اقامه ي نماز داشتيم كه درگيري آغاز شد. از ساعت 9/5 شب تا صبح براي اينكه بچه ها نخوابند و هوشياري خود را حفظ كنند به اسم آنها را صدا مي زديم. سنگر من كه لب يك پرتگاه قرار گرفته بود ، حدود ساعت 12 شب مورد اصابت آر پي جي 7 قرار گرفت. گلوله اي در پايين سنگر و گلوله اي به بالاي سنگر اصابت كرد. گويا زمين و زمان به هم ريخته بود. بر اثر اصابت سنگ ها، سه نفر از بچه ها زخمي شدند كه وضع يكي از آن ها وخيم بود . ماشين هاي ضدانقلاب با چراغ هاي روشن به طرف ما مي آمدند، كاملاً نمايان بود.
برادر پاسداري كه با من بود چون مدت سه شبانه روز نخوابيده بود، دائم به خواب مي رفت و من با زدن سيلي، سعي مي كردم كه او را بيدار نگه دارم. چون بچه ها انضباط آتش را رعايت نميكردند خيلي زود با كمبود مهمات روبرو شديم. شب سختي را پشت سر گذاشتيم تا اين كه صبح شد و پس از نماز صبح، مجروحين را به قله اي كه شهدا آنجا مستقر بودند منتقل كرديم كه از آنجا با بالگرد به مراغه انتقال يافتند.
 
رشادت ياران و فتح ارتفاع
مجدداً درگيري از طرف روستاي اميرآباد آغاز شد. با رشادت ياران اولين قله را فتح كرديم و پس از آن قله ديگري به همراه يك قبضه خمپاره 81 م م را تصرف كرديم. به دستور شهيد علي صياد شيرازي فرماندهي قله در روز 59/6/15 به من سپرده شد. نزديك غروب به آن جا رسيدم، اما با كمال تعجب ديدم كه گروهبان يكمي از هوابرد شيراز همه ي پرسنل ر ا در دو سنگر جمع كرده است، گفتم موضع گرفتن شما اشتباه است كه با مخالفت وي روبرو شدم . به ناچارعكس العمل تندي نشان دادم و او را تهديد به اعدام كردم . به گريه و زاري افتاد و پس از آن پرسنل را درجاي مناسب قرار دادم. زمان زيادي نگذشته بود كه درگيري آغاز شد. ضدانقلاب ما را خائن به ميهن و سرباز آمريكايي خطاب مي كردند و خواهان تسليم ما بودند. ما هم در عوض آن ها را به آغوش اسلام فرا مي خوانديم. اين وضع تا ساعت 3 ادامه داشت تا اين كه برادر حق خواه از ناحيه ي سر تير خورد. وضعيت خطرناكي پيش آمده بود. تا صبح از اين سنگر به آن سنگر مي رفتيم تا هم به بچه ها سركشي كنم و هم به آن ها مهمات برسانم . نزديكي هاي صبح متوجه شدم از عقب هم به محاصره درآمديم.
 
ساعت 0400 صبح بود كه متوجه شدم نيروهاي خودي هم روي ما اجراي آتش ميكنند. در اين لحظات شروع به اذان گفتن كردم اما نيروهاي خودي ناسزا مي گفتند چرا كه ما را با نيروهاي ضدانقلاب اشتباه گرفته بودند. وقتي از تيراندازي آنها كاسته شد خودم را به آنها رساندم و از شهيد تقاضاي بالگرد براي انتقال مجروحان كردم، اما ميسر نبود و به علت نرسيدن به موقع بالگرد، برادر حق پناه به شهادت رسيد.

 

روز 59/6/17 حركت كرديم. حدود يك ساعت در داخل جنگل پياده روي كرديم تا به زمين هموار رسيديم. در ادامه ي راه به خودروهاي خودي كه از كار افتاده بودند و تعدادي از شهدا، برخورديم. از سيد صارم گذشتيم و پس از پشت سرگذاشتن چند روستا و ارتفاع به دستور شهيد علي صياد شيرازي توقف كرديم.

 

 

محاصره در نمشير و انفجار كانكس مهمات
در روز 59/6/18 به عنوان گروه پيشرو براي پاكسازي جلوي ستون حركت كرديم. پس از عبور از تپه هاي منطقه ي شيندرا به دامنه ي كوخان رسيديم. با عبور از جنگل به روستاي نمشير برخورديم . يكي از بچه ها به كردي گفت كه شما درمحاصره ايد. تسليم شويد، اما غافل از اين بوديم كه خود در محاصره افتاده ايم. به داخل يكي از خانه ها رفتيم و پس از كاوش مختصري وقتي خارج شديم، تيراندازي به طرف ما آغاز شد و ابتدا كانكس مهمات را به آتش كشيدند. با خيز و خزيدن و با استفاده از بوته ها از خانه دور شديم. گويا در محاصره افتاده بوديم. لذا با پرتاب نارنجكي سه نفر از ضدانقلاب را از بين بردم. يكي ازبچه ها فرياد زد علي فرار كن در محاصره افتاده اي  
و سپس با بستن رگبار او بود كه موفق شدم درحمايت آتش او خود را نجات دهم و به هزار زحمت با آتش و حركت، خودم را به زير پل رساندم. انفجار كانكس مهماتي كه هدف قرار گرفته بود هر لحظه شديدتر مي شد.
لباس هايم غرق گل و لاي و دست هايم زخمي شده بود. از بالاي سرمان به سوي ما به شدت تيراندازي ميشد. خلاصه پس از تبادل نظر با سايرين يك نارنجك به داخل اتاقي كه كنار جاده بود پرتاب كردم. با انفجار نارنجك، انفجار ديگري هم روي داد و اتاق به كلي منهدم شد. قرار بر اين شد كه من از زير پل خارج شوم و عرض جاده را طي كنم و درجاي بهتري موضع بگيرم. 
اگر به سلامت عبور كردم سايرين هم در پي من بيايند وگرنه همان جا پدافند كنند. بچه ها راننده را مي ديدند درحالي كه خود را خم كرده اند پا را روي پدال گاز گذاشته به سرعت پيش مي آيند. با شليك هاي پياپي و خيزهاي پنج ثانيه از زير پل خود را بالا كشيدم و در يك آن از زير يكي از خودروها خود را به آن طرف پرتاب كردم . كم مانده بود زير چر خ هاي ماشين استخوان هايم خُرد شود. يكي از ماشين ها واژگون شده بود كه به دستور شهيد علي صياد شيرازي منهدم شد. تعداد مجروحان زياد بود و فرمانده برادران سپاهي هم به شدت مجروح شده بود، اما به نبرد ادامه مي داد و همين امر به بقيه روحيه مي داد. سعي كردم خود را به ارتفاعي كه ستوان نوري روي آن مستقر بود برسانم كه در همين حين دو فروند فانتوم ارتفاعات مجاور را بمباران كردند.
 
 
ادامه دارد ....
  • Upvote 6

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

بمباران عقبه ي ستون توسط فانتوم خودي

 

عصر روز 59/6/18 ساعت حدود 1930 بود كه فانتوم ديگري كه مأموريتش را به پايان رسانده بود دوباره بازگشت و انتهاي ستون را به رگبار بست. گويا ضدانقلاب با پيدا كردن فركانس راديويي ما با هواپيما، خلبان را فريب داده بودند و او به اشتباه انتهاي ستون را بمباران كرد . پس از انتقال مجروحان به وسيله ي بالگرد به دستور شهيد علي صياد شيرازي حفاظت دور تا دور بر قرار كرديم.

 

درگيري در قله كوخان
در روز 59/6/19 پس از آن كه سخنراني كوتاهي براي تقويت روحيه ي پرسنل كردم به همراه تعدادي از برادران به طرف ارتفاع حركت كرديم . ستوان نوري كه با دوربين، ضدانقلابيون را روي قله ديده بود با خلبان شهيد شيرودي تماس گرفت و او را به سوي آنها هدايت كرد. شهيد شيرودي پس از به رگبار بستن آنها گفت كه با خيال راحت بالا برويد چرا كه آن ها را خياطي كردم. قرار شد اگر ما درگير شديم ما را پوشش آتش بدهند . در هر
صورت حركت كرديم و ظرف نيم ساعت خود را به قله كوخان رسانديم. هنوز وسايل خواب آنها پهن بود و در گوشه اي زير درختي يك قاطر بسته بودند . چون از ستوان خدامي خبري نشد تصميم گرفتيم برگرديم چرا كه قدرت
درگيري نداشتيم. هنگام بازگشت متوجه ما شدند . سروان كاظمي همان دقايق اول شهيد شد و گروهبان عارف خاني هم به شدت مجروح شد. با رگبار من دو نفر از مزدوران به نام ابوبكر و نعمان كه پاي تيربار كاليبر 50 بودند به
هلاكت رسيدند تيربارم گير كرده بود كه در همين لحظه ستوان آراسته به كمكم رسيد. دست راستم به واسطه ي اصابت گلوله خراش برداشته بود.
ستوان آراسته دوباره بازگشت كه كمك بياورد. عارف خاني رنگش زردتر مي شد و در آن لحظات آخر گفت كه سلام مرا به امام و دخترم معصومه برسان و بگو كه پدرت در راه قرآن كشته شد. صلاح را در آن ديدم كه به همراه اسلحه ها منطقه را ترك كنم لذا خودم را سريع تر به اسلحه دو نفر از مزدوران رساندم و آ نها را برداشته، به همراه اسلحه كاظمي و عارف خاني به طرف صياد شيرازي حركت كردم . از اين كه كمك نرسيد و خدامي هم براي كمك به ما خود را نرسانده بود داد و فرياد راه انداخته بودم. شهيد علي صياد شيرازي در ابتداي ستون درحالي كه مين يابي در دست و قرآن در زير بغل داشت موضوع را جويا شد و سپس با خواندن سوره ي والعصر مرا به آرامش دعوت كرد. به دستور شهيد علي صياد شيرازي اسلحه ها را بين بچه ها تقسيم كردم و برگشتم . در بين راه ستوان نوري را ديدم كه به همراه چند نفر ديگر بر مي گردد . گويا عارف خاني و كاظمي هر دو شهيد شده بودند. از دامنه ي ارتفاع پايين آمديم كه متوجه پيشروي سرهنگ آرين از ارتفاع روبرويمان شديم. خورشيد درحال غروب كردن بود كه بالگردي براي انتقال مجروحان و شهدا رسيد كه در اين ميان دو نفر از سربازان هم فراركردند.
پايين بودن روحيه ها، لوث شدن فرماندهي، عدم اطاعت از دستورات، بالا بودن آمار مجروحان و شهدا و مشكلات عديده ديگري چون كمبود مهمات و آذوقه و . . . همه و همه وضعيت اسفناكي را به وجود آورده بودند. بالاخره از پاسگاه « بيكس » هم گذشتيم و به تپه ماهوري رسيديم كه به  دستور شهيد علي صياد شيرازي پدافند دور تا دور گرفتيم . ضدانقلا ب آن قدر در ساختن سنگرها و مواضع خود دقت و اصول نظامي ر ا رعايت كرده بودند كه تا به سنگر كاملاً نزديك نمي شديم، نمي توانستيم مواضع آنان را كشف كنيم. هنوز آتش ضدانقلاب بر روي ما ادامه داشت. به اتفاق ستوان آراسته به هر زحمتي بود خودمان را بالاي تپه كشانديم. ساير بچه ها هم نيرو گرفته، خود را بالا كشيدند و به اين صورت حلقه ي پدافندي مان كامل شد. در اين موقع متوجه شديم ستون دو قسمت شده است لذا شهيد علي صياد شيرازي براي الحاق ستون به هم به اتفاق چند نفر ديگر از ما جدا شد.
حدود ساعت 9 شب بود كه با تلاش بچه ها، ستون بار ديگر به هم الحاق شد. اما به علت ضعف روحيه ي پرسنل، ديگر هيچ يك از اصول نظامي رعايت نمي شد. ستون فشرده و پشت سر هم حركت مي كرد كه همين عامل باعث
به وجودآمدن حادثه ي دلخراش و وحشتناكي در روز بعد شد. 
 
ادامه دارد ....
  • Upvote 3

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

دستگيري ديده بان حزب دموكرات و هلاكت خلبان دروغين

 

روز 59/6/22 مقر ما را با خمپاره ي 120 م م زير آتش گرفتند كه وضعيت بحراني به وجود آمده بود . روزهاي 25 و 26 شهريور 59 تبادل آتش به نسبت وجود داشت و روزانه چندين گلوله رد و بدل م يشد . تا اين كه روز 59/6/27 يك گروه گشتي به طرف دشتي كه به <<بناولیه>> منتهی میشد حركت كرد. گشتي مزبور به فرد جواني برخورد مي كند كه طبق ادعايش براي ديدن مادرزنش آمده بود پس از بازجويي مقدماتي متوجه شديم كه وي يكي از ديده بانان دموكرات است كه براي ديده باني منطقه آمده بود . پس از دستگيري او را به سقز و سپس باختران فرستادند.

شب بود كه از طرف شرق پايگاه به ما حمله كردند. در حين تبادل آتش يكي فرياد زد «كه نزنيد من خلبانم نزنيد » ما كه گوشمان از اين حرف ها پر بود او و يكي از دموكرات ها را هدف قرار داديم كه هر دو در دم كشته شدند.
 
امداد الهي
روز 59/6/28 بود كه غذاي گرم برايمان رسيد و بين بچه ها اين اميدواري به وجود آمد كه راه زيادي تا سردشت نمانده است و باور كرديم كه مي توانيم به مقاومت خود ادامه دهيم. روحيه ي مضاعفي بين بچه ها ايجاد شده بود. روز 59/6/29 تبادل آتش شدت بيشتري يافت و ضدانقلاب با همه ي امكانات خود مواضع ما را زير آتش سلا حهاي خود داشتند. در همين روز بود كه يكي از زيباترين الطاف الهي را به چشم خود ديديم . درحالي كه آتش شدت
مي يافت ديدم ستوان آراسته از ضعف و ناتواني جسمي زير درختي دراز كشيده است. من كه تكه ناني به اندازه ي كف دست از زيرخاك پيدا كرده بودم به طرفش رفتم و گفتم <<برایت هدیه ای آورده ام>> گفت : چي هست؟ گفتم تكه ناني است كه پيد ا كرده ام اگر بخواهي با هم نصف می کنیم از جا بلند شد و به طرف من آمد. هنوز چند قدم از درخت دور نشده بود كه گلوله اي آمد و درست به جاي او اصابت كرد و در اثر انفجار آن درخت قطع شد.
 
ادامه دارد ...
  • Upvote 4

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

تصرف سر پل ربط

در تاریخ 59/7/17 شب هنگام بود كه شهيد علي صياد شيرازي آمد و گفت: نماز و شهادتين تان را بخوانيد كه مي خواهيم حركت كنيم . در سه گروه حركت كرديم كه گروه ما به فرماندهي شهيد شهرام فر مأموريت داشت تا سرپل ربط گرفته تا واحدي كه از سردشت حركت كرده، به ما ملحق شود. با اين كه ديگر تواني نداشتم، حدود 70 فشنگ به همراه يك بي سيم و اسلحه ام را برداشتم و حركت كردم. لباس هايم تكه تكه شده بود و با سر وروي خاكي و گلي ديگر شبيه آدمها نبودم. بالاخره وظيفه داشتيم تا سرپل ربط را بگيريم سپس يك دسته به سوي روستاي ربط برود و دسته ي ديگري كه به طرف عثمان آباد حركت كند . به لطف ا لهي، بدون آ ن كه دشمن متوجه شود حركت كرديم. پس از رسيدن به محل مورد نظر تأمين دور تا دور گرفتيم. گرسنگي طاقتمان را سرآورده بود و به ناچار مجبور شدم از پوست انجيرهايي كه توسط پرندگان خورده شد بود، براي رفع گرسنگي استفاه كنم. پس از استقرارمان شهيد معصومي به سمت جنوب شرقي و ستوان اسدي به سمت شمال شرقي سرپل رفته موضع گرفتند.

به پيشنهاد شهيد شهرام فر براي شناسايي اطراف به همراه ستوان آراسته و شهيد شعباني فر به طرف عثمان آباد حركت كرديم. از آنجايي كه دشمن از اين جابجايي ما اطلاعي نداشت، تقاضا كرديم به واسطه ي عدم كشف مواضع ما توسط آنان از تيراندازي خودداري كنند.
عده اي از بچه ها براي رفع گرسنگي با انداختن نارنجك به داخل رودخانه ماهي صيد ميكردند كه همين انفجارات توجه نيروهاي دموكرات را جلب كرد. وقتي به عثمان آباد رسيديم، ناگهان رگبار گلوله ها روي ما باريدن گرفت كه من تكه ميوه اي كه گاز زده بودم، توي گلويم ماند. به هر صورت با مشكلات زياد توانستم خود را به ساير بچه ها برسانم.
شب فرا رسيد. از آن جايي كه در اين مدت توان جسمي ما كاهش يافته بود، به شدت از سرما مي لرزيدم و من براي اين كه درحين نگهباني بتوانم بهتر صداي اطراف را هم بشنوم به ناچار زبانم را دربين دندانهايم گذاشته بودم تا از صداي برخورد آنها با هم جلوگيري كنم. اين كارم باعث شد كه زبانم تا صبح به شدت زخم شود اما چاره ديگري نبود.
 
غنيمت گرفتن تداركات عناصر دموكرات
حدود ساعت 12 شب 59/7/19 بود كه 12 تا قاطر آذوقه و تداركات دموكرات، به همراه دو نفر از نيروهاي آنها را به اسارت گرفتيم. در واقع بايد گفت كه بهترين و بزرگ ترين غنيمتي بود كه به دست آورده بوديم، چرا كه
در آن شرايط سخت كه نَه آذوقه اي وجود داشت و نَه مهماتي، به كمك آنها توانستيم تا الحاق ستون اعزامي از سردشت به مقاومت خود ادامه دهيم . در اين جا، جا دارد يادي بكنم از استوار غلامحسيني كه استاد سقوط آزاد بود .
وي براي تصرف ارتفاع كله قندي سردشت به تنهايي تعدادي از مزدوران را به هلاكت رسانده بود. پس از اين كه مهماتش تمام مي شود او را اسير كرده، به درختي مي بندند و با گلوله به شهادتش مي رسانند. 
در هرصورت روز 59/7/20 بود كه ستون اعزامي از سردشت هم به ما ملحق شد و با پيوستن مابقي ستون به فرماندهي شهيد علي صياد شيرازي به طرف سردشت حركت كرديم. در ادامه ي مسير به دهي رسيديم كه پس از
بازرسي مسير متوجه سنگرهايي كه در دل كوه كنده شده بود، شديم . اين سنگرها توسط سيمهاي رابطي به مين هاي كاشته شده در مسير جاده ارتباط داشتند كه پس از قطع سيم ها و خنثي كردن مين ها به طرف سردشت ادامه مسير داديم.
 
ورود به سردشت و استقبال مردم
بالاخره پس از تحمل مرار تها و سخت يهاي زياد به سردشت رسيديم كه مورد استقبال مردم قرار گرفتيم. بچه ها همه سوره ي مباركه نصر را به سبكي حماسي با هم مي خواندند و وارد شهر شدند. پس از اين كه وارد شهر شديم قرار شد براي اقامه ي نماز جماعت و ايراد سخنراني توسط امام جمعه شهر به مسجد كه فاصله كمي تا پادگان سردشت داشت، برويم.
در حين سخنراني از ساختماني مجاور مسجد به سوي بچه ها تيراندازي شد كه به لطف خدا به كسي آسيب وارد نشد و بچه ها يك به يك، به پادگان بازگشتند تا اين كه در روز 59/7/21  پاكسازي شهر آغاز شد.
 
ادامه دارد ...
  • Upvote 5

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خاطرات سرتيپ ناصر آراسته (نامبرده قبل از شروع جنگ تحميلي، در كردستان يك چشم و يك گوش و سلامتي قسمتهائي از بدن خود را در نبرد با ضد انقلاب از دست داد. در سال هاي دفاع مقدس مسئوليت هاي مختلفي را عهده دار بوده و در سال 1370 به درجه سرتيپي نائل گرديد . آخرين سمت ايشان در ارتش جانشين فرماندهي كل ارتش بوده است. اكنون نيز ( 1387 ) جانشبن گروه مشاورين نظامي مقام معظم رهبري و فرماندهي كل قوا بوده و ضمناً با حكم ايشان رياست هيئت معارف جنگ را نيز عهده دار است)
 
مأموريت رزمي عزيمت ستون نظامي از بانه به سردشت
در پادگان بانه به عنوان مسئول انتظامات پادگان خدمت مي كردم، البته به صورت داوطلب از تهران لشكر 21 به بانه اعزام شده بودم . افسر توپخانه بودم و قرار بود در آتشبار توپخانه مستقر در بانه به عنوان ديده بان يا اموري مربوط به آتشبار خدمت كنم، اما چون براي فرمانده انتظامات پادگان حادثه اي رخ داده بود و پادگان فاقد رئيس انتظامات بود، سرهنگ رزمي، فرمانده پادگان بانه از من خواست كه در اين مسئوليت انجام وظيفه كنم .
ستوان يكم بودم با سلامت و قدرت بدني و ورزيدگي و پرجنب و جوش، لذا ضمن انجام اين مسئوليت به همراه عناصر نوهد (نيروهاي ويژه ) مستقر در پادگان به داوطلبان سپاهي و نيروهاي مردمي آموزش هاي به كارگيري سلاح، رزم انفرادي و تاكتيك تا رده دسته و انجام انواع گشتي را آموزش مي دادم، علاوه بر اين ها همراه با گروه و يگان هايي كه براي پاكسازي، مقابله با كمين هاي ضد انقلاب، تأمين جاده و محورها اعزام مي شدند، داوطلبانه عزيمت مي كردم. در حقيقت بيشتر كارهاي نفر پياده نظام، تكاور و نوهد را انجام مي دادم تا تخصص خودم يعني توپخانه را، علاوه بر اين همراه با ستوان نوري كه افسر نيروهاي ويژه هوابرد (نيرو مخصوص) بود به بچه هاي سپاه هم جنگهاي نامنظم و عمليات تاخت و كمين را آموزش مي دادم.
يك روز فكر كنم بين 10 تا 12 مرداد ماه، سرهنگ صياد شيرازي كه آن موقع فرمانده عمليات غرب كشور بود، با بالگرد داخل پادگان بانه نشست كه بر حسب وظيفه به همراه فرمانده پادگان به استقبالش رفتيم و وقتي از بالگرد پياده شد، اداي احترام كرديم و ايشان به دفتر كار فرمانده پادگان (يا فرمانده گروه رزمي) سرهنگ رزمي رفت. همراه جناب سرهنگ صياد يكي از هم دوره هاي خوب بنده هم بود، به نام ستوانيكم غلامعلي آذربون كه از مهرماه 53 يكديگر را نديده بوديم، از بچه هاي متدين و متشرع دانشكده افسري بود كه در سال هاي 50 تا 53 با هم در يك آسايشگاه و يك گروهان بوديم. سجاده نماز و نماز خواندنش در آسايشگاه را هنوز به ياد داشتم و در دوران انقلاب شنيده بودم در غرب كشور در فعاليتهاي انقلابي و اقدامات ضد رژيم طاغوت است ودر پادگان عليه شاه فعاليت مي كند و بازداشت هم شده و بعد از انقلاب هم شنيدم كه با بچه هاي انقلابي وحزب الهي ارتش هم به سر و سامان دادن يگانهاي ارتشي در غرب كشور مي پردازد و حالا هم از فرماندهان سپاه شده است. البته بعدها شنيدم كه وقتي صياد فرمانده عمليات غرب كشور شد، با او همكاري مي كند. آن روز ديدمش و همديگر را در آغوش گرفتيم. او را با خودم بردم داخل اطاقي كه محل كار و استراحتم بود. بعد از خوش و بش به من گفت صياد مي خواهد يك ستوني را چند روز آينده از راه زمين بفرستد سردشت كه هم يگان سردشت را تعويض كند و هم جاده را از دست ضد انقلاب بگيرد و پاكسازي كند . تعدادي از دوستان مثل اصغر نوري و معصومي و شهرام فر كه دو تاي اول از هم دوره هاي ما و شهرام فر كه همگي از نوهد بودند و تيم هايي هم از نوهد همراه ستون خواهند رفت، اگر به وجود تو هم نياز باشد آمادگي داري كه بروي؟ گفتم بله، او رفت و با صياد صحبت كرد. بعد از ساعتي سرهنگ صياد مرا احضار كرد و به من گفت ما به تو براي اين مأموريت نياز داريم. البته به ديده بان توپخانه نياز داريم كه با ساير مسائل رزمي به ويژه عزيمت به گشتي رزم پياده و همپايي با نيروهاي مخصوص نيز آشنا بوده و از چالاكي و ورزيدگي برخوردار باشد و شما اين ويژگي ها را داريد، من هم گفتم آماده ام و هيچ مشكلي ندارم. آن وقت صياد مرا با مأموريت آشنا كرد كه كجا بايد از آتشبار كمك مستقيم بانه مأموريت بخواهم، از كجا به دليل نرسيدن برد آتشبار بانه (چون اين آتشبار هويتزرهاي 105 ميليمتري تا 11 كيلومتر برد داشت ) از آتشبار مستقر در سردشت و در كدام مناطق بايد خمپاره هاي 120 و 81 داخل ستون را هدايت كرد، و ديدباني نمايم . او دستور داد تجهيزات و بي سيم و بي سيم چي و قطب نما و نقشه تهيه كنم تا روز حركت به ستون ملحق شوم و در پايان اشاره كرد، خودم به جناب سرهنگ رزمي خواهم گفت كه ترتيب عزيمت شما را به اين مأموريت بدهد.
صياد بلافاصله سرهنگ رزمي را احضار كرد و اين دستور را به ايشان ابلاغ كرد، من هم ظرف چند روز بررسي روي نقشه را انجام دادم، مطالعات ضروري را به عمل آوردم و با رسد آتشبار تير و هدايت آتش هماهنگي هاي
لازم را معمول داشتم و چون مي خواستم كه بي سيم چي همراهم كسي باشد كه داوطلب اين مأموريت است، نه اين كه طبق دستور مرا همراهي كند، مشخصات مورد نظرم از شخص بي سيم چي را به فرمانده آتشبار مستقر در بانه گفتم. همچنين ياد آور شدم حتماً شخصي باشد كه از توانايي جسمي و روحي و انگيزه براي مأموريت هاي گشتي رزمي و رزم تن به تن و ساير آموزش هاي رزم پياده هم مطلع بوده و قادر به اجراي آن ها باشد.
فرمانده آتشبار تصورش بر اين بود كه من ديده باني هستم كه همراه فرمانده عمليات غرب كشور (سرهنگ صياد شيرازي) براي مأموريت هاي ويژه همراه ايشان خواهم بود، لذا به من گفت ما امكانات لازم را به شما مي دهيم ولي خودمان افسر ديده بان و بي سيم چي براي آتشبار نيز همراه ستون اعزام خواهيم كرد، لذا اين شبهه در من هم ايجاد شد كه حتماً روال همين طور است. بر اين اساس گفتم بسيار خوب، اگر بي سيم چي هم به من ندادي از بي سيم چي همراه ديده بان اعزامي شما استفاده خواهم كرد؛ در حقيقت يك تفسيري از دستور سرهنگ صياد شيرازي به عمل آمده بود و چون ايشان ديگر در بانه نبودند حق اين بود كه تفسير كامل تر كه اعزام دو ديده بان به همراه حداقل يك بي سيم چي بود عملي گردد يعني همين نظر فرمانده آتشبار توپخانه. 
 
ادامه دارد ...
  • Upvote 5

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
همه ما شهيد مي شويم
من تقريباً 15 روز بود كه دويدن روزانه 10 كيلومتر و تمرينات سخت آمادگي به همراه ورزش هاي رزمي را شروع كرده بودم، ولي نمي دانستم چه وقت بايد به مأموريت اعزام شوم. فكر مي كنم 26 يا 27 مردادماه بود كه تعدادي از برو بچه هاي سپاه براي عزيمت به اين مأموريت وارد بانه شدند و ستوان نوري و ستوان انصاري كه هر دو جمعي نوهد بودند مسئوليت آموزش آن ها را به عهده گرفتند و من هم آن ها را ياري مي كردم، البته بعد ها هم در
طول ستون تعدادي از برادران به ما ملحق شدند كه شهيد بزرگوار صياد شيرازي مسئوليت تجهيز، تسليح و آموزش آنان را در زمينه هاي ديده باني و كار با خمپاره اندازها و بعضي امورات گشت ي رزمي به من واگذار كرد، چون
هم ستوان نوري و هم انصاري تقريباً در همان ابتداي كار ستون مجروح شدند، لذا من جاي آنان با عزيزان سپاه همكار شدم.
بچه هاي سپاه كه در تاريخ 5/27 از سقز وارد بانه شده بودند گر چه عاشق شهادت بودند و با انگيزه جنگيدن آمده بودند ولي به دليل اين كه در سقز به آن ها گفته شده بود كه همه شهيد خواهيم شد، نگران عدم پيروزي در مأموريت بودند. با تعدادي از آن ها كه صحبت كردم، مي گفتند مي دانيم مأموريت سختي مي رويم و همه ما شهيد مي شويم.
مي شود گفت در آن ها كمتر ديدم كه اميد به پيروزي در مأموريت را داشته باشند. به نظر شايد نگراني از شهيد شدن نداشتند، بلكه نگراني آنها بيشتر اين بود كه نمي توانيم بر ضد انقلاب پيروز شويم، بر عكس تعدادي از عناصر ارتشي اميدوار به پيروزي بودند و مرگ يا شهادت را براي خود متصور نمي دانستند. البته ستون هم وقتي حركت كرد و با ضد انقلاب درگير شدند تعداد زيادي از سربازها تنها مرگ يا شهادت را پيش روي خود مي ديدند و اميدي به پيروزي نداشتند.
در بين سربازان هم بودند افرادي كه با انگيزه ديني و ميل به جنگجويي آمده بودند، ولي اين حالت در بين كاركنان كادر بيشتر بود؛ مثلاً شهيد شهرام فر كه بعد به ستون ملحق شد، ستوان يكم اصغرنوري، شهيد ستوان يكم معصومي، شهيد ستوان يكم نوردي، شهيد رضوان، ستوان يكم انصاري و ستوان يكم احمد اسدي و تعدادي ديگر از آنهايي كه با اميد به پيروزي و داوطلبانه و البته با فرض شهادت آمده بودند.
با بچه هاي سپاه كه صحبت مي كردم مي گفتند نزديك به 30 نفر جا زدند و برگشتند و ما كه آمديم شهادت را استقبال مي كنيم. البته با همه اين انگيزه و اشتياق شهادت، در بانه هم شايد 6 يا 7 نفر از آن ها از عزيمت به مأموريت منصرف شدند و مراجعت كردند. بچه هاي سپاه به صورت گروهاني يا گرداني نبودند، بلكه به صورت گروه هاي 9 الي 11 نفره بودند كه غالباً تحت كنترل عملياتي بچه هاي نوهد و يا تقسيم در سر و ته ستون به عنوان جلودار و عقب دار قرار بود انجام وظيفه كنند. فكر مي كنم در جمع قريب به 90 الي 115 نفر بودند.
بالاخره روز 11 يا 12 شهريور بود كه گردان 126 هوابرد شيراز از طريق سقز وارد بانه شد. ديگر همه فهميدند كه اين گردان بايد از طريق زمين (جاده) به سردشت برود و گردان 146 تيپ هوا برد را عوض كند . بالاخره
تكليف من هم روشن شد، با حضور سرهنگ صياد شيرازي مشخص شد كه تنها، من به عنوان ديده بان ستون و هم دستيار فرمانده ستون در امر آتش هاي پشتيباني همراه ستون خواهم رفت . لذا ديگر عزيمت ستوان گودرزي منتفي شد و قرار شد من و گروهبان كلاته به عنوان ديده بان و بي سيم چي اعزام شويم.
 
جناب سروان! خيلي آقايي
گروهبان كلاته را از قبل انقلاب مي شناختم؛ درجه دار مومن ، انقلابي و قبل از انقلاب سر كش و كمي بي انضباط و بد قلق بود. به همين دلايل در زندان پادگان افسريه زنداني بود. دست بر قضا يك روز كه من افسر نگهبان پاسدار خانه بودم، ديدم او در زندان پاسدار خانه است. او را به نام مي شناختم كه در آتشبار اركان بود و شنيده بودم درجه دار بي انضباط و نا آرامي است، در همان زندان با افسر نگهبان قبلي مشاجره كرده بود و او را تنهايي توي
يك سلول انداخته بودند. افسر نگهبان به من گفت مواظب باش كلاته دردسر ساز توي زندان است و حتماً درد سر ايجاد مي كند. ساعاتي از نگهباني من گذشته بود كه ديدم صداي رئيس پاسدار از داخل زندان و صداي شكستن شيشه و داد و هوار بلند شد . رفتم داخل محوطه زندان ديدم گروهبان علي كلاته شيشه پنجره را با دست شكسته و از دستانش خون مي آيد و فرياد مي زند و به همه از جمله به من (افسر نگهبان) فحش مي داد، او هم فقط مرا به نام ميشناخت.
از رئيس پاسدار پرسيدم چي شده، موضوع چيه؟ گفت هيچي سر و صدا راه انداخته كه بيايد بيرون، وضو بگيرد و نماز بخواند . گفتم : خوب مشكل چيه؟ گفت نبايد بيايد بيرون، فرار مي كند، يا پاسدارها - نگهبان مستقر در پاسدار خانه - را كتك مي زند. گفتم ديوانه كه نيست، مي خواهد نماز بخواند بياوريدش بيرون توي اتاق من وضو بگيرد و همان جا هم نماز بخواند . گفت : جناب سروان! من مسئولم، اگر بيايد اتاق افسر نگهبان و فرار كند من چه كار
كنم، گفتم: مسئوليتش با من ، بعد به گروهبان كلاته گفتم، آقاي گروهبان ! بياييد دفتر من دستتان را بشوييد و وضو بگيريد و همانجا نماز بخوانيد . كلاته آرام شد و حرفي نزد. رئيس پاسدار با ترس و نگراني همراه با چشمان خشمگين كلاته او را از سلول بيرون آورد و يك پاسدار را با تفنگ مسلح پشت سر او گذاشت تا او را به اتاق من راهنمايي كند و همانجا مراقبش بايستد. با حالت ناراحتي گفتم من مسئولم يا شما؟ سرباز! شما برويد، اين گروهبان مراقب مسلح نمي خواهد، خودم هستم.
اين حركت من كه غير منتظره بود و من هم روي آن هيچ فكر و برنامه ريزي قبلي نكرده بودم، نگاه و چهره كلاته را عوض كرد. آمد توي اتاقم، رفت دستش را شست و بعد وضو گرفت. وقتي هم آمد توي اتاق سجاده خودم را
برايش پهن كردم جلوي پنجره بسته اتاق و خودم هم يك پتو كنار در اتاق پهن كردم و مشغول نماز شدم، كلاته 2 متر جلو تر از من مشغول نماز شد.نمازهايمان كه تمام شد، گفتم آقاي كلاته! بشين يك چايي بخوريم. به آبدارچي گفتم دو تا چاي آورد - اين كار براي كلاته و نگهبانان پاسدار و آبدارچي تازگي داشت- چاي را با هم خورديم، دليل بازداشتش را پرسيدم و شرح داد. بعد اجازه خواست يك تلفن بزند، من هم رفتم بيرون، البته از مركز شماره برايش گرفتم، بعد رفتم بيرون كه با هر كس كه صحبت مي كند راحت باشد.
بعد از اتمام تلفن آمدم داخل، با چهره راضي و آرام گفت: جناب سروان! خيلي آقايي، ديگه مي خوام برم زندان. گفتم: خيلي خوب برو. رئيس پاسدار را صدا كردم او را برد. همين كار را براي نماز مغرب و عشاء و نماز صبح فردا انجام دادم، بعد هم مدت نگهباني ام تمام شد با همه از جمله او خداحافظي كردم و رفتم.
 
ادامه دارد ...
  • Upvote 4

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.