hamed_713

تاپیک جامع سردار شهید حاج علیرضا موحد دانش

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

فرمانده لشگر10سید الشهدا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شاید مهم نباشدکه حاج علی در چه سالی متولد شد. محل تولدش هم زیاد مهم نیست. اما ماجرا مهم است. روستایی از توابع تهران به نام اشرف آباد یا اسلام آباد. کاظم رستگار هم در همان محل متولد و بزرگ شد. باز هم مهم نیست که حاج علی در کودکی چه می کرد، در کدام مدرسه درس می خواند، کلاس قرآن می رفت و یا نمی رفت، بچه محجوبی بود یا نبود. البته خیلی هم شر و آتش به پاکن تشریف داشت. از همان ابتدای شیر خوارگی انقلابی بود یا نبود و. ..از کودکی او تنها برای من یک خاطره مهم است. آن را هم برای شما از قول پدرش نقل می کنم: یک روز دیدم علی با محمد رضا دعوا می کند. محمد رضا برگشت علی را تهدید کرد و گفت: اگر کوتاه نیایی به بابا می گویم در مدرسه چکار می کنی. من با شنیدن این حرف کمی ترسیدم، اما آن موقع به روی خود نیاوردم. آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و با اوضاعی که آن روزها داشت، حسابی هوایشان را داشتم. محمد را مدتی بعد کشیدم کنار و گفتم بابا، علی رضا در مدرسه چکار می کند؟ محمد گفت: بابا نمی دانی با پول توجیبی که بهش می دهی چه می کند؟ من ترسم بیشتر شد و حسابی مضطرب شدم، خوب بابا بگو با آن پول چه می کند؟ جواب داد: دفتر و مداد می خرد و می دهد به بچه هایی که خانواده شان فقیر هستند. حاج علی دیپلمش را که گرفت، رفت سربازی. نمی دانم آیا اهمیتی دارد بگویم که او سرباز گارد شاهنشاهی بود یا نه؟ به هر حال همان روز ها که امام گفت سرباز ها از پادگان ها فرار کنند، حاج علی هم از پادگان زد بیرون. نکاتی مثل اینکه در ایام اوج گیری انقلاب حاج علی چه می کرد و در روزهای 12 الی 22 بهمن کجا بود، مهم نیست. حاج علی هم مثل جوان های هم سن خودش توی خیابانها با تفنگ های غنیمتی از پادگانها سنگر گرفته بود، بالاخره هم انقلاب پیروز شد و...راستی اگر از کسانی که یادشان هست بپرسید، خواهند گفت که نصیری، رئیس ساواک زمانی که در دادگاه انقلاب محاکمه می شد، سرش پانسمان شده بود. جالب است که بدانید که شکستن سر نصیری کار کسی نبود جز حاج علی. حاج علی زد به سرش که در آزمون ورودی دانشگاه شرکت کند، نتیجه اش شد دانشگاه پزشکی تبریز، اما همان موقع سپاه تشکیل شد و حاج علی بدون اینکه به احدی خبر قبولی اش را بدهد، رفت و همان دوره اول سپاه اسم نوشت. خوب تازه، از اینجا به بعدش مهم می شود. حاج علی از آن تیپ آدم های زود جوش بود که به سرعت عده ای از هم سن و سالهایش را دور خودش جمع می کند. شخصیتش جوری بود که سریع توی دلها جا باز می کرد و یک عده دوست و رفیق صمیمی گردش را می گرفتند، البته این خصلت اکثر بچه هایی است که در دوره اول سپاه، جذب شدند و بعد ها اکثریت قریب به اتفاقشان به شهادت رسیدند. این ویژگی اخلاقی حاج علی و اینکه آموزش نظامی را پیش از انقلاب در گارد شاهنشاهی دیده بود، باعث شد فرماندهی یک گروهان را در پادگان ولی عصر بر عهده بگیرد، بعد هم شد فرمانده گردان 6 پادگان ولی عصر و... حاج علی بنیان گذار لشگر 10 نیروی مخصوص سید الشهدا (ع) است. در این ادعا شکی نیست، هنوز 2 – 3 نفری که همراهش اولین چارت لشگر را طراحی کرده اند زنده هستند، اولین پلاک های لشگر را برای این چند نفر زدند. پس نتیجه می گیریم شهید محسن وزوایی که غالبا گفته می شود بنیان گذار لشگر 10 ایشان است، چون مدتها قبل از تشکیل لشگر در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید، در این کار نقشی نداشته است. به علی رضا موحد دانش از فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بدینوسیله جنابعالی بسمت فرماندهی تیپ سید الشهدا (ع) منصوب می شوید، امید است در سایه امام زمان (عج) و با رهبری امام امت خمینی کبیر و با رعایت تشکیلات و مقررات و ضوابط سپاه و نیز سلسله مراتب فرماندهی، بتوانید در راه خدمت به اسلام و مسلمین موفق باشید. فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی محسن رضایی. متن نامه شماره 3553/ 10/ 2 ط مورخ 23/ 6/ 1361 که اولین حکم فرماندهی تیپ می باشد را آوردیم چون مهم بود، حد اقل به نظر من. در ایام اشغال خرمشهر توسط ارتش عراق، حاج علی با چند نفر از رفقایش از غرب آمدند کمک جهان آرا. خیلی کارها کردند. اما از همه مهم تر رد شدنشان از کارون و رفتن به منطقه اشغالی بود که سه روز هم آنجا ماندند. فیلم بلمی به سوی ساحل را باید دیده باشید. جریان همان سه روز است، البته تنها کسی که از آن گروه 2- 3 نفر زنده مانده است یعنی حسین لطفی می گوید تا به حال داستان آن چند روز را برای هیچ کس تعریف نکرده است و جای تعجب است که برادر ملاقلی پور سیر وقایع را که از حقیقت ماجرا دور است از چه کسی شنیده است. راستی ما سراغ حاج حسین رفتیم، او برای ما هم جریان آن سه روز را تعریف نکرد. هر چه اصرار کردم فایده ای نکرد، اما من هم دست برادر نیستم، یکی از همین روزها دوباره یقه حاج حسین را می گیرم و. . دست راست حاج علی در بازی دراز قطع شد. داستان قطع شدن دستش را از زبان خودش برایتان نوشته ام، اینکه بعد از قطع شدن دستش، او را چه کرده شنیدنی است، مهم هم هست، پس آن را هم در بند بعدی برایتان می نویسم. و اما مطلب آخر، حاج علی دستی را که از زیر آرنج قطع شده بود با بند کفش بسته و داخل جیبش گذاشت، تا زمانی که از خونریزی رنگش سفید نشده بود کسی متوجه دست او نشد، خلاصه با زور و کلک حاجی را راضی کردند برود عقب، او هم رفت. وقتی به بیمارستان رسید و با کمال خونسردی جلوی یکی از دکتر ها را هم گرفت و دست قطع شده اش را روی میز گذاشت و گفت: دکتر جون، این دست قلم شده مال منه؛ ببین اگه می تونی یه کاریش بکن. دکتر با دیدن دست داغون و متلاشی حاج علی یک دفعه پشت میز کارش از حال رفت. دور و بر حاج علی حرف و حدیث زیاد است. خیلی از این حرف ها آنقدر بی پایه و اساس است که حتی نمی شود به آنها خندید ولی خیلی شان هم راست است و قابل تامل. اما هیچکدام از این گفته ها و ناگفته ها خدشه ای به شخصیت بزرگ این علمدار لشگر سید الشهدا (ع) وارد نمی کند. حاج علی به زعم نگارنده این سطور یکی از اسطوره های ماندگار انقلاب اسلامی است. در این شکی ندارم. شاید هم جزو آن سیصد و سیزده تن باشد. حالا هر کس هر چه می خواهد بگوید.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ماجراي تعويض عكس امام با پادشاه عربستان در زندان وهابي ها

خبرگزاري فارس: علي را به سلول انفرادي مي‌برند. به محض آن كه پليس‌ها رفتند و او تنها ماند، عكس پادشاه عربستان را از روي ديوار سلول پايين آورد و به جاي آن عكس امام (ره) را از توي دست مصنوعي‌اش بيرون آورد و روي ديوار بالاي سرش نصب كرد.

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، سردار شهيد حاج عليرضا موحد دانش از جمله سرداراني است كه با تمامي زحماتي كه كشيده است اما متاسفانه گمنام مانده است و نسل جديد شناخت كمي از او دارند. آنچه كه پيش روي شماست مجموعه خاطراتي پيرامون اين شخصيت است كه توسط دوستان و همرزمانش عنوان شده است:


http://www.irupload.ir/images/p8t5tlr5s46tga9k97.jpg

شرايط علي طوري نبود كه بگذارم در آن حال بماند. بنابراين سعي كردم او را راضي كنم و از تمام امكاناتم استفاده كردم. علي نگران قله 1150 بود كه موضوع فتح آن برنامه‌ي مرحله بعدي عمليات بود، بالاخره راضي‌اش كردم پايين برود. او همراه وزوايي كه هم چنان تير زير پوست گلويش مانده بود و چند نفر ديگر كه آنها هم هر كدام جراحت‌هايي داشتند، پايين رفت.
جاده نبود، آنها مي‌بايست پاي پياده مسافتي طولاني و صعب العبور را كه از ميدان‌هاي مين عبور مي‌كرد، طي مي‌كردند كه البته كار سختي بود. علي در راه پايين آمدن با همان حال و روزش دست كم، هفتصد مين گوجه اي را كه سر راهشان بود، با دست چپش خنثي كرد و با خودش پايين آورد. او بعد از سيزده ساعت كه از قطع دستش مي‌گذشت، بالاخره به بيمارستان رسيد.
توي ستاد نشسته بودم. از بيمارستان زنگ زدند و گفتند آقاي موحد با شما كار دارد. گوشي را گرفتم صداي علي را از پشت خط شنيدم. او با همان شادابي هميشگي‌اش گفت: چطوري؟ خوبي؟ نمي‌يايي به ما سربزني؟
وقتي فهميدم توي بيمارستان است، سوار ماشين شدم و خودم را بالاي سرش رساندم علي روي تخت بيمارستان خوابيده بود. چشمم كه به دستش افتاد، بي اختيار گريه كردم. چند تركش به سرش خورده بود. يكي به پلك‌ بالاي چشم راست و چند تا هم به پيشاني‌اش اصابت كرده بود. با آن چهره‌ي رنگ پريده و خاك‌هايي كه ريو صورتش نشسته بود، خيلي نوراني به نظر مي‌رسيد. به شدت تشنه بود. لب‌هايش را با باند خيس كمي تر كردم دكتر عقيده داشت دير پايين آمدن علي، باعث سياهي دستش شده است و دست بايد از نقطه‌‌ي بالاتري بريده شود. اتاق عمل را آماده كردند. علي روحيه بالايي داشت. تا درب اتاق عمل با دكترها و پرستارها شوخي مي‌كرد. وقتي به اتاق عمل رفت، به ستاد برگشتم.
ساعت يازده شب بود. دوباره از بيمارستان تماس گرفتند. علي را از اتاق عمل آورده بودند. او در همان حال نيمه هوش، اسم مرا صدا مي‌زد. به بيمارستان رفتم. درد شديدي داشت. مردمك چشم‌هايش پشت پلك‌هاي بسته‌‌اش مي‌دويد. قطرات عرق روي پيشاني‌اش نشسته بود. انگش‌هاي پايش كشيده مي‌شد و پاهايش را به هم مي‌ماليد؛ اما با آن درد، اجازه نداد هيچ نوع مسكني به او خورانده يا تزريق شود. بالاي سرش نشستم. روي مژه‌هاي سياه و بلندش هنوز خاك نشسته بود. به چهره‌ي نمكين و مردانه‌اش نگاه كردم. حال دو گانه‌اي داشتم. از طرفي براي وضعيت دستش ناراحت بودم و از طرفي خوشحال بودم كه ديگر نمي‌تواند به خط مقدم جبهه برود حالا او يك جانباز بود. من و او يك دست و يك پايمان را از دست داده بوديم. بعد از اين مي‌توانستيم پشت خط كنار هم به مبارزه ادامه دهيم.
نيمه هاي شب بود كه كاملا به هوش آمد. متوجه حضور شد و با من خوش و بش كرد. همان موقع درد شديدي چهره‌اش را پوشاند. از من خواهش كرد هر موقع كه دردش شديد مي‌شود با بالشت چهره‌اش را بپوشانم. نمي‌خواست بچه‌هاي مجروح او را به آن حالت ببينند و ناراحتي‌شان بيشتر شود. بالشت را كه از روي صورتش برداشتم، لبخندي زد و گفت: زشته بابا! اين چه قيافه‌ايي‌ كه گرفتي؟ چي شده مگه؟
بي اراده از درد او، درد مي‌كشيدم دستش را از زير آرنج قطع كرد بودند، ولي اگر از خود گذشتگي نمي‌كرد و زودتر به بيمارستان مي‌آمد تا مچ پيشتر قطع نمي‌شد. پرستاري به اتاق آمد و مرا از آن جا بيرون كرد. حق با او بود. مجروحان به استراحت احتياج داشتند.
خوشبختانه جراحت وزوايي سطحي بود. نياز به بستري شدن نداشت. گلوله را از زير پوستش در آوردند. و او برگشت حالا كه علي نبود، من و وزوايي بايد براي شناسايي مي‌رفتيم. مي‌خواستيم شبانه ارتفاع 1150 را كه آخرين ارتفاع باقي مانده از سه ارتفاع استراتژيك بود، به تصرف در مي‌آوريم.
همان شروع كار، پايم مورد اصابت تير قرار گرفت؛ طوري كه مجبور شدم شبانه خودم را به پادگان و بيمارستان برسانم. پايم را گچ گرفتند و به اتاقي آوردند كه علي در آن بستري بود. تختم با تخت علي يك متر فاصله داشت. با خستگي و مسكن‌هايي كه تزريق كرده بودند؛ به خوابي عميق فرو رفتم. سحر بود كه با صداي زمزمه‌ي علي بيدار شدم. نماز شب مي‌خواند، بين نافله‌ها گريه مي‌كرد و مي‌گفت:
خدايا! چه گناهي كرده بودم كه توفيق شهادت نصيبم نشد؟
مدتي به نجوايش گوش دادم. گفتم:
علي آقا مي‌گذاري بخوابم يا نه؟
علي به خود آمد و با شرمندگي گفت:
چشم، ببخشيد صدام بلد بود؟
گفتم: بله، بعضي‌ وقت‌ها تن صدات بالا مي‌يابد.
از اين كه صدايش را شنيده ام ناراحت بود. مجددا عذر خواهي كرد. آرام به دعا خواندن ادامه داد: ديگر صدايش را نمي‌شنيدم؛ اما چشمانش را مي‌ديدم كه اشك از آنها جاري بود. دوباره به خواب رفتم.
اذان صبح شد. نماز صبحش را كه خواند، مرا هم بلند كرد و گفت:
نه. ديگه خواب بسه، بلند شو!
نماز صبح را كه خواندم، به علي نگاه كردم. از حالتش تعجب كردم.
روي تختش آرام دراز كشيده بود و اشك مثل باران از چشمانش سرازير بود. وقتي نگاهم را ديد با حالتي روحاني پرسيد:
داستان آقا امام زمان (عج) رو شنيدي؟
جواب دادم: نه، چه داستاني؟
گفت: يكي از بچه‌ها به شدت مجروح شد. خون زيادي از او رفت و بي‌حال روي زمين افتاد با آن تشنگي فوق‌العاده‌اي كه داشت به حال اغما رفت. يك دفعه متوجه آقا امام زمان (عج) شد. ايشان سر آن بسيجي را در دامانش گذاشت. با جام كوچكي كه در دست داشت آب به دهان بسيجي ريخت و برايش دعا كرد. بعد هم سراغ بقيه بچه‌هاي مجروح رفت و به آنها هم آب داد.
گفتم: نشنيده بودم.
بعد هم سعي كردم موضوع صحبت را عوض كنم. اصلا زمينه پذيرش اين موضوع را نداشتم. پرسيدم: با اين وضعيت دستت كه ديگه نمي‌توني و صلاح هم نيست بيايي خط.
گفت: دست من كه طوري نيست تو پات تو گچه و نمي‌توني روش راه بروي من بايد برگردم بالا.
جمله‌اش را آنچنان قاطع و محكم گفت كه ديگر حرفي نزدم.
ساعت حدود هشت يا نه صبح بود كه چند نفر از مقامات به ملاقات ما آمدند. آقاي خامنه‌اي، آقاي بهشتي و آقاي هاشمي رفسنجاني بودند. از ما احوالپرسي كردند و راجع به عمليات پرسيدند. علي از صبح هنوز گريه‌اش كامل نشده بود و گريه مي‌كرد. يكي از آقايان كنار علي نشست. پرسيد. شما مشكلي داريد؟ علي اشك‌هايش را پاك كرد و آرام گفت: نخير، مشكل خاصي ندارم.
پرسيدند: پس چرا بي‌تابي مي‌كني؟ درد اذيتت مي‌كنه؟ علي جواب داد: نه من اصلا درد نمي‌فهمم. گفتند: پس چيه؟ من گفتم: حاج آقا اجازه بديد من بگم. از ديروز كه مجروح شده و توفيق شهادت نصيبش نشده تا الان داره گريه مي‌كنه.
آقايان طوري متاثر شدند كه نتوانستند خودشان را نگه دارند. همگي شروع كردند به هاي هاي گريه كردن. صحنه عجيبي بود بعد مقداري با علي صحبت كردند و رفتند. شهيد بهشتي در تلويزيون گفته بود: عشق به خدا را بايد رفت از آن رزمنده‌اي كه در ارتفاعات بازي دراز ميگويد: "من خدا را اين جا ديدم " شناخت.
يكي از بچه‌ها كه دستش تركش خورده بود، به بيمارستان آمد. بعد از پانسمان دستش به اتاق ما آمد تا عيادتي بكند. علي از او پرسيد: كجا دارين مي‌رين؟ گفت: ما الان برمي‌گرديم بالا. علي گفت: شما برين من هم مي‌يام. همان موقع دكتر براي بازديد از بيمارانش به اتاق آمد. جمله آخر علي را شنيد. نبضش را گرفت و گفت: تو تب داري نبايد از جات تكن بخوري. استراحت كامل. اين بار از زير آرنج قطع كرديم اگر با اين وضع برگردي منطقه دفعه ديگه مجبور مي‌شيم از بالاي آرنج قطع كنيم.
دكتر كه رويش را برگرداند، علي چشمكي زد و آهسته گفت: من مي‌يام. همه كه رفتند گفتم: حالا چه اصرار داريد برگردي؟ استراحت كن تا دست كم حال و روزت بهتر شه.
علي گفت: نمي‌تونم بچه‌ها رو روي زمين ببينم. او مسئول شناسايي بود. همه منطقه عملياتي را شناسايي كرده بود. ميدان‌هاي مين را مي‌شناخت. با نبودن او بچه‌ها حسابي به زحمت مي‌افتادند. شب شد. دوباره دكتر براي سركشي آمد. علي اصرار كرد تا دكتر اجازه رفتن بدهد. فايده نداشت. دكتر خيلي سخت ايستاد و گفت: حق نداري از اينجا بيرون بري. وگرنه در رو به روت مي‌بندم.
علي ديگر حرفي نزد و دكتر هم رفت. ساعت حدود دوي نيمه شب بود. علي ناگهان بلند شد. سرم را از دستش بيرون كشيد و رو به من كه متعجب نگاهش مي‌كردم گفت: موندن ديگه فايده نداره. لباس بيمارستان را از تنش درآورد. لباس سپاه پوشيد. كفش‌هاي كتاني‌اش را به پا كرد و سعي كرد با يك دست دكمه‌هاي لباسش را ببندند. تمام مدتي كه در بيمارستان گذرانده بود به زحمت به چهل و هشت ساعت مي رسيد. من هم آماده شدم. با احتياط از اتاق بيرون آمديم و از بيمارستان خارج شديم. به پادگاني كه در همان محوطه بود رفتيم. علي به اتاق جنگ رفت و از پشت بي‌سيم بالا رفتنش را اطلاع داد بعد هم راه خط را در پيش گرفت و رفت.
ساعت سه نيمه شب دكتر آمده بود سراغمان. وقتي با تخت‌هاي خالي مواجه شد آشفته دنبالمان گشته بود. از شواهد مي توانست حدس بزند كه ما به خط برگشته‌ايم. به اتاق فرماندهي در پادگان رفته و به پيچك خبر غيبت ‌مان را داده بود. وقتي فهميده بود برگشتيم خط گفته بود: اينا وضعشون خوب نبود. مخصوصا علي موحد. خون زيادي ازش رفته بايد بهش خون تزريق بشه. زير سرم بود معني نداره راه افتاده رفته.
روز چهارم عمليات بود. از طريق شنودي كه روي بي‌سيم عراق صورت گرفت همچنين با اخباري كه از اسرا كسب كرديم متوجه شديم با توجه به حساسيت عمليات، صدام حسين شخصا براي رهبري پاتك‌ها وارد منطقه شده است. ششصد تانك و نفر بر زرهي، يكصد و بيست قبضه كاتيوشا و تعداد زيادي توپ و خمپاره با پشتيباني هواپيماها و هلي‌كوپترها وارد عمل شدند.
توي ستاد نشسته بودم كه صداي بلند صلوات را از پشت بي‌سيم شنيدم. خبر دادند علي به خط برگشته است. من كه فكر مي‌كردم علي ديگر هرگز نمي‌تواند به خط مقدم برود و در كنار من پشت خط مي‌ماند. اول متعجب وناراحت شدم، اما وقتي به صداي بچه‌‌ها گوش دادم حق را به علي دادم. آنها با شادي و هيجان صلوات مي‌فرستادند. علي بايد برمي گشت. آن روحيه مضاعفي كه او با حضورش در آن شرايط به بچه‌ها مي‌داد وصف ‌ناشدني بود.
وقتي به يادداشت‌هايم در آن روزها نگاه مي‌كنم، جمله‌اي پررنگ‌تر از بقيه به چشمم مي‌آيد كه نوشته بودم: علي مرد بزرگيه، مثل اون كمتر ديدم، به جرات بگم اصلا نديدم. من اين جمله را در حالي نوشتم كه هواي جبهه از عطر وجود مردان بزرگي آكنده بود.
بچه‌هايي كه مجروح شده و به شهرها منتقل مي‌شدند اين خبر را به گوش خانواده‌ي علي رسانده بودند كه علي موحد فرمانده عمليات، دستش قطع شده است. خانواده علي با تلفن و فكس كه در ستاد بود براي اطلاع از وضعيت علي تماس گرفتند. علي مجروحيتش را كتمان كرد. همان شوخ طبعي‌اي كه در ذاتش بود، باعث شد خانواده از سلامت كامل علي اطمينان حاصل كنند.
وضعيت در منطقه ثابت شد. زمان آن رسيد كه به تهران برگرديم. علي هم مي‌بايست براي دست مصنوعي اقدام مي‌كرد. با توافق قبلي كه ميان ما شده بود. از همان تلفن و فكس ستاد، به بقال سر كوچه‌مان تلفن كردم و پدرم را خواستم. خانه‌ ما هم تلفن نداشت، به پدرم جراحت دست علي را خبر دادم و گفتم قرار است به زودي با علي به خانه خودمان برويم تا او فرصتي براي آماده كردن خانواده‌اش داشته باشد.
تصميم گرفته بودم در راه تهران، موضوعي را كه مدت‌ها پيش قصد طرحش را داشتم به علي بگويم فاصله سرپل ذهاب تا تهران زياد بود و من مي‌توانستم با خيال راحت موضوع را آنطور كه شايسته مي‌دانستم بيان كنم. حقيقت آن بود كه به علي و خانواده‌اش به شدت دل بسته بودم و اميدوار بودم وصلت با تنها خواهر علي ارتباطم را با اين خانواده هميشگي كند اما درست همان شب قبل از حركت پدر علي تماس گرفت و به او اطلاع داد كه خواستگار مناسبي براي خواهرش پيدا شده است. خواستگار پسر مودب و مومني از محله قديمي‌شان در شمال تهران بود كه در انگليس درس مي‌خواند. علي او را مي‌شناخت و تائيدش كرد. همان موقع فهميدم كه قسمت خود را بايد جاي ديگري پيدا كنم.
صبح كه شد به طرف تهران حركت كرديم و از آنجا به خانه ما رفتيم. پدرم با مهرباني علي را در آغوش گرفت و گريه كرد. اين براي من بسيار عجيب بود. زيرا تا آن لحظه هيچ گاه گريه او رانديده بودم. حتي زمان فوت مادرم. اصلا روحيه نظامي اش مانع از اين مي‌شد كه احساساتش را بروز دهد اما علي را به شدت دوست داشت.
علي روحيه‌اي عالي داشت با پدرم شوخي كرد وگفت: رفتيم بازي دراز، دست درازي كرديم. دستمون رو قطع كردند.
سر شام همه در ناراحتي فرو رفته بودند و سكوت حاكم بود. مخصوصا خواهرهايم كه با ديدن علي نمي‌توانستند جلوي اشكشان را بگيرند. علي آستين دست قطع شده‌اش را بالا زد. با دست ديگرش روي آن مثل آرشه كشيده و با دهانش صداي ويلن درآورد. طوري اين كار را كرد كه همه بي‌اراده خنديدند.
روز بعدكه جمعه و تعطيل بود. از من خواست به خانه عمه‌اش تلفن كنم.خواسته‌اش را برآورده كردم طبق خواهش علي، شوهر عمه‌اش به خانه‌هاي آنها در شهرك خاور شهر رفت و پدر ومادرش را با اين ترفند كه علي مي‌خواهد از سر پل ذهاب تلفن كند به خانه‌شان آورد.
شب علي به خانه عمه زنگ زد ابتدا با پدرش صحبت كرد. پدر پرسيد: بابا كجايي؟ علي گفت: دارم مي‌يام. ولي يه مسئله‌اي پيش آمده.
- چه مسئله‌اي؟
- بابا دست راستم يه كم خراش برداشته.
- خراش كه چيزي نيست.
- نه يعني يه انگشتم قطع شده.
آقاجان مكثي كرد، به خودش مسلط شد و گفت: ايراد نداره بابا. در راه خدا بود.
كم كم يك انگشت به دو و سه انگشت رسيد. و بالاخره قطع شدن دست را به مچ رساند. از آقاجان خواست تا گوشي را به مادرش بدهد. همين گفت ‌وگو ميان علي و مادر نيز رد و بدل شد.
صبح روز بعد به محل كار آقاجان تلفن زديم واطلاع داديم كه علي در تهران و در خانه ماست. هنوز چند ساعتي نگذشته بود كه آقاجان به خانه ما آمد. پدرم وقتي او را ديد دوباره چشم هايش پر از اشك شد. آقاجان پدرم را دلداري داد و گفت: عيب نداره. اونا ديگه مرد شدند. اينا امانتي هستند كه ما گرفتيم.
آن وقت علي جلو آمد. پدر و پسر يكديگر را در آغوش گرفتند و بوسيدند. آقاجان نگاهي به دست علي انداخت. بعد به پشت علي زد و گفت: باريكلا غصه نخوري‌ها.
من و علي سوار ماشين آقاجان شديم و همراه او به طرف خاور شهر رفتيم. وقتي رسيديم. همسايه ها به اتفاق مادر و خواهر علي به استقبالمان آمدند. خانه را چراغاني كرده بود. آن موقع محمدرضا برادر كوچك‌تر علي در منطقه بود. پاي علي كه به خانه رسيد، مادر دويد و برايش جگر درست كرد. علي دلخور شد و گفت: مامان. مي‌خواي منو تقويت كني. بچه‌هاي مردم دارن تو جبهه پر پر مي‌شن حالا شما...
اعضاي خانواده و دوستان نيز هر كدام به نوعي سعي مي‌كردند محبت خود را به علي نشان دهند و او را در انجام كارهايش كمك كنند. در بستن دگمه‌هاي لباس يا كمربندش، بستن بندهاي پوتينش به هنگام خروج از منزل، تكه كردن نان‌ سرسفره غذا و... علي به شدت همه را از كمك كردن به خودش منع مي‌كرد. او تلاش مي‌كرد مانند گذشته همه كارهاي خودش را انجام دهد.
از زماني كه به تهران رسيده بوديم. هنوز چند ساعتي نمي‌گذشت كه از من خواست خودكاري به باندهاي دستش بچسبانم تا با آن امضا كند و بنويسد. و تمام كارهاي شخصي‌اش را به راحتي انجام دهد. حتي موتور سواري هم مي‌كرد. به اين ترتيب كه با بستن كشي به دسته ي راست موتور و وصل كردن انتهاي آن به بازوي دست قطع شده‌اش، موتور را در تمام جاده خاوران تا پادگان به راحتي هدايت مي كرد.
مدتي كه براي اندازه‌گيري و امتحان دست مصنوعي علي به ارتوپدي مي‌رفتيم، مسئله ازدواج خواهر علي نيز در جريان بود. خانواده كه همين يك دختر را داشتند، دلشان مي‌خواست در خصوص جهيزيه و باقي اموري كه به خانواده عروس مربوط مي‌شود سنگ تمام بگذارند. علي با دوندگي و سعي بسيار، توانست وام بگيرد و به اين ترتيب خواسته‌ پدر و مادرش را به انجام رساند.
سوم خرداد سال شصت، براي گرفتن دست مصنوعي علي به مركز ارتوپدي مراجعه كرديم. دكتر دست را براي علي وصل كرد و پرسيد: خوبه؟ راحتي؟
علي گفت: بد نيست، اما اگه سرش قلاب مي‌گذاشتين بهتر بود.
دكتر با تعجب پرسيد: چه‌جور قلابي و براي چي؟
علي گفت:‌يه قلاب مثل مال دزدهاي دريايي كه وقتي سوار اتوبوس مي‌شم، بيندازمش به ميله اتوبوس و راحت از اين سر اتوبوس به اون سرش سُر بخورم.
دكتر از روحيه خوب علي خوشش آمد و كلي خنديد.
علي مجدداً به سرپل ذهاب برگشت. هنوز يك مرحله از عمليات باقي مانده بود؛ بايد ارتفاع 1150، كه همچنان در دست عراقي‌ها مانده بود را پس مي‌گرفتيم. در تهيه مقدمات عمليات بوديم كه علي گفت: عجيب دلم مي‌خواد زيارت مكه برم.
بعد رو به آسمان كرد و گفت: خدايا! خلاصه ما كه از تو، توفيق شهادت مي‌خواستيم و نشد. حالا نمي‌شه بريم حرمت‌رو زيارت كنيم؟ حرم پيامبرت و بقيع‌رو...
همين موقوع پيچك سوار بر موتور را از راه رسيد: يك سره سراغ علي آمد و پرسيد: علي، مكه‌ مي‌ري؟!
ناگهان مثل اين كه علي را برق گرفته باشد، متحير ماند. به شدت منقلب شد. بالاخره وقتي بر خودش مسلط شد پرسيد: چطور؟
پيچك گفت: سهميه‌اي (اولين دوره اي بود كه براي فرماندهان مناطق جنگي سهميه ي حج در نظر گرفته شده بود) براي من درست شده، چون عملياته و نمي‌تونم برم، تو برو.
علي جواب داد: خُب من هم مي‌خواهم تو عمليات باشم.
پيچك اصرار كرد كه تا مقدمات عمليات فراهم شود، علي مي‌تواند در اين فاصله به زيارت مكه رفته و برگردد و براي عمليات هم سرپل ذهاب باشد. علي مشتاقانه قبول كرد و چيز ديگري نداشت كه بگويد چرا كه پروردگارش او را دعوت كرده بود.
روزي كه پرواز داشت، براي بدرقه، همراهش به فرودگاه رفتيم. آن‌جا متوجه شديم كه او تعداد زيادي از عكس هاي امام (ره) و جزوه‌هاي كوچكي كه به سه زبان عربي، انگليسي و فرانسه ترجمه شده است، تهيه كرده و مي‌خواهد همراه خود به مكه ببرد.
علي از ما پرسيد: به نظر شما چه طور مي‌شه اين‌ها رو برد؟
مي‌دانستيم كه دولت عربستان از ورود هر نوع پوستر و جزوه و... شديداً جلوگيري مي‌كند.
همه شروع كرديم به فكر كردن. هر كدام چيزي گفتيم؛ اما عقيده هيچ كدام به نظر عملي نمي‌آمد. همين‌طور كه صحبت مي‌كرديم، پسر جواني جلو آمد به طرف علي رفت و گفت: حاجي مي‌خواهي بري مكه؟
علي گفت: بله، چه‌طور ؟
پسر جوان گفت: مي‌خواهي برات جاسازي كنم؟
علي خوشحال شد. چمدان و وسايلش را با عكس‌ها و جزوه‌ها در اختيار پسر جوان گذاشت.
آن پسر به حدي ماهرانه عكس‌ها و جزو‌ه‌ها را در چمدان جاسازي كرد كه ما هيچ كدام متوجه نشديم آن‌ها را در كجاي چمدان قرار داده است. بخشي از عكس‌ها را نيز در دست مصنوعي علي جا داد و با رويي خوش و خندان از همه خداحافظي كرد و رفت.

* مكه - شهريور 60

در مكه بوديم كه ديديم يك جايي درگير شده است. پليس‌هاي سعودي به جان هم افتاده بودند؛ هر كدام يك عكس امام خميني (ره) به كمرشان چسبيده بود. آن‌ها سعي مي‌كردند عكس را از خودشان جدا كرده و در همان حال يكديگر را متهم به بي‌دقتي مي‌كردند. بعد فهميدم آن كه اين معركه را راه انداخته است، كسي نيست جز علي.
علي جلو مي‌آمد و با يكي از پليس‌هاي سعودي خوش و بش مي‌كرد، او را بغل كرده و عكسي از امام (ره) به پشت او مي‌چسباند. بعد در ميان جمعيت گم مي‌شد و باز مي‌رفت سراغ پليس ديگري. يك بار براي رد گم كردن با دست مصنوعي مي‌آمد و بار ديگر آن را در مي‌آورد. به اين ترتيب توانسته بود پليس‌هاي سعودي را گيج كرده و به جان يكديگر بيندازد.
بالاخره پليس‌ها، علي را شناسايي مي‌كنند. او را به چادر انتظامات مي‌برند. سرهنگي كه در چادر است به علي مي‌گويد كارش خلاف قانون آن‌جاست. علي هم كه عربي را تا حدودي ياد گرفته و مي‌توانست جوابشان را بدهد مي‌پرسد: خلاف يعني چه؟
خلاصه جر و بحث علي با سرهنگ بالا مي‌گيرد. سرهنگ عكس امام (ره) را پاره كرد و مي‌گويد: "اين عكس اين‌جا جايي ندارد ". علي اسكناس سعودي را از جيبش درآورد و به عكس پادشاه عربستان كه روي اسكناس بود، اشاره مي‌كند و مي‌پرسد: "اين عكس كيه؟ "
سرهنگ متوجه منظور علي شده، دستش را گرفته و مانع پاره كردن اسكناس مي‌شود و علي را به بازداشتگاه مي‌فرستد.
علي را به سلول انفرادي مي‌برند. به محض آن كه پليس‌ها رفتند و او تنها ماند، عكس پادشاه عربستان را از روي ديوار سلول پايين آورد و به جاي آن عكس امام (ره) را از توي دست مصنوعي‌اش بيرون آورد و روي ديوار بالاي سرش نصب كرد. مدتي بعد وقتي زندانيان‌ها براي سركشي به علي آمدند و عكس امام (ره) را ديدند، جا خوردند. ابتدا به علي پرخاش كردند كه عكس را از كجا آوردي؟ بعد هم يكديگر را سرزنش كردند كه "چرا اين را خوب نگشتيد؟ " علي را اين بار حسابي مي‌گردند. بعد هم عكس پادشاه سعودي را روي ديوار نصب مي‌كنند و مي‌روند.
بعد از رفتن آن‌ها، علي كارش را به همان صورت تكرار مي‌كند و عكس امام خميني (ره) روي ديوار زندان نصب مي‌شود.
شب كه براي زنداني شام آوردند و با عكس امام (ره) روبه‌رو شدند، با عصبانيت علي را تحت فشار مي‌گذارند كه "تو اين عكس‌ها را از كجا مي‌آوري؟ "
علي هم با خونسردي يك جمله را تكرار مي‌كند: "از غيب برايم مي‌رسد. "
اين بار، سربازي را براي مراقبت از او مي‌گمارند. علي در تمام روز دنبال فرصت مي‌گردد و اين بار هم موفق مي‌شود در فرصتي هرچند كوتاه، عكس‌ها را جابه‌جا كند. زندانبان‌ها وقتي موضوع را فهميدند، گيج شدند.
علي را براي بار چندم گشتند و بعد سلولش را تغيير دادند. دو سرباز هم براي او گماشتند تا چشم از علي برندارند. نيمه‌هاي شب وقتي دو سرباز خواب‌آلود شده و به چرت زدن افتادند، عكس امام (ره) روي ديوار نصب شد. نزديك صبح مسئول سلول از قضيه مطلع شد و دو سرباز را زير سيل ناسزا و تهديد گرفت.
تا اين زمان چهل و هشت ساعت از بازداشت علي گذاشته بود و در تمام اين مدت عكس امام (ره) مرتب روي ديوار سلول، بالاي سرش نصب بود. بالاخره مسئول زندان خسته شد و به علي گفت: تو آدم عجيبي هستي. بهتره تا درد سر بيشتري درست نكردي، از اين‌جا بري. علي را آزاد كردند و سرانجام هم نتوانستند بفهمند عكس‌ها از كجا مي‌آمد.
علي كه از مكه برگشت، وقتي مي‌خواستم "حاجي " صدايش كنم، برايم سخت بود. تا پيش از اين، كلمه حاجي در ذهن من يك آدم ميان سال كه معمولاً تا حدودي خشك و جدي بود را به ياد مي‌آورد. حالا چه‌طور مي‌توانستم به اين جوان پرتحرك و شوخ و پرسروصدا حاجي بگويم؟ علي نيامده، آماده برگشت به منطقه شد. ماندنش در مكه چهل روز طول كشيده بود. من در غياب او ازدواج كرده بودم و علي به محض بازگشت از مكه، چشم روشني تهيه كرده و با خانواده‌اش به ديدن من و همسرم آمد. وقتي شنيدم عازم منطقه است، گفتم: "حاجي، كجا به اين زودي؟! مي‌خوام شيريني عروسي مو بدم. تو كه هنوز از راه نرسيدي. يه كم ديگه بمون. "
علي گفت: نمي‌تونم.
فهميدم كه عملياتي در پيش است. تعجب كردم. من كه اين‌جا بودم و با دوستان ارتباط داشتم، از قضيه خبر نداشتم. آن وقت او بعد از چهل روز دوري از ايران، از همه چيز خبر داشت.
اصلاً اين خاصيت علي را كه هميشه از زمان تمام عمليات‌ها خبر داشت، همه مي‌دانستند.
گفتم: راستي علي چه جوريه؟ هر عملياتي كه باشه شمال يا جنوب، شرق يا غرب، تو خبردار مي‌شي؟ مخصوصاً اين دفعه از كجا فهميدي؟ تو كه اصلاً اين‌جا نبودي؟
خنديد. سرش را تكان داد و گفت: اگه عاشق باشي، خودش بهت خبر مي‌ده.
عملياتي كه علي درباره‌اش حرف مي‌زد، "مطلع الفجر " بود.

* عمليات مطلع‌الفجر - 20 آذر60

وقتي وزوايي گفت: "علي و پيچك شهيد مي‌شن " تصميم گرفتيم نگذاريم آن‌ها در اين عمليات جلو بروند. حرف وزوايي، براي ما حجت شده بود. تا آن موقع، پيش‌بيني‌هاي او درباره شهادت بچه‌ها به واقعيت‌ پيوسته بود.
آخرين باري كه علي را ديدم، با پيچك همراه شده بود تا براي عمليات حركت كند. براي خداحافظي بوسيدمش و در گوشش دعا خواندم. "اللهُ حافظاً يا ارحم الراحمين " علي كلامم را قطع كرد و گفت: "چه كار مي‌كني؟ اين به جاي اينه كه دعا كني شهيد بشم؟!
براي بار دوم و سوم هم كه دعا خواندم، دعا را قطع كرد و گفت: "دعا كن شهيد بشم. "
با دوستان گرداگردش را گرفتيم. از هر چيزي كه فكر مي‌كرديم ممكن است مانع جلو رفتنشان شود گفتيم و نتيجه گرفتيم كه افراد ورزيده و مجربي مانند او، نبايد به راحتي از دست بروند. آن موقع هنوز قرارگاه تاكتيكي به وجود نيامده بود. اما حرف‌هايمان بي‌اثر بود. علي اسلحه‌اش را روي دوشش انداخت و با سرعت رفت. از وقتي كه دست راستش قطع شده بود، اسلحه‌اش عوض شد. به جاي ژ-3 كه همه بچه‌ها دستشان مي‌گرفتند، او اسلحه‌ MP40(مسلسل اتوماتيك تهاجمي) حمل مي‌كرد. اسلحه‌ نسبتاً راحتي بود. بندش را مي‌انداخت گردنش و مي‌توانست با آن به صورت رگبار، تيراندازي كند. بعدها اين اسلحه را هم كنار گذاشت و تنها به در دست گرفتن چوب اكتفا كرد.
زمان زيادي نگذشت كه خبر رسيد علي و پيچك در منطقه‌ بر آفتاب(رشته ارتفاعات برآفتاب به صورت تيغه اي كه تنگه ي مهم قاسم آباد، كورك و حاجيان در آن واقع شده است) مورد هدف دشمن قرار گرفته‌اند. يك تك تيرانداز با تير كلاشينكف پيچك را زد كه او در جا شهيد شد. علي هم به فاصله چند ثانيه از شهادت پيچك، هدف تير مستقيم تانك قرار گرفت و دست كم سيصد تركش به بدنش اصابت كرد. او از ناحيه سر، صورت، سينه، ريه، پا و دست به شدت مجروح شد. دست مصنوعي‌اش هم كاملاً سوراخ سوراخ شده بود. علي خودش تعريف مي‌كرد:
"با خودم گفتم حتماً اين‌جا آخر خطه. روبه قبله دراز كشيدم منتظر ماندم. بعد فكر كردم يك لبخندي بزنم تا بعداً كسي آمد ديد، بگه اين شهيد چه تبسم قشنگي هم داشته. حدود نيم ساعت، سه ربع به همان حال بودم. ديدم نه، خبري نيست. به خودم گفتم بلند شو بابا لياقت نداري. تا بلند شدم، ديدم با هر نفسي كه مي‌كشم، هوا همراه با خون از دهنم بيرون مي‌زنه. چفيه را باز كردم و بستم دور دهانم و يواش يواش راه افتادم به طرف پايين. "
علي با همان حال توانسته بود چهار ساعت پاي پياده از كوه پايين بيايد. بالاخره يك نفربر ارتشي كه از آنجا مي‌گذشته، او را مي‌بيند، سوارش مي‌كند و به سرپل ذهاب، پادگان ابوذر مي‌رساند.
علي به بيمارستان پادگان مي‌رود. همان دكتري كه چند ماه پيش دستش را عمل كرده بود، او را معاينه مي‌كند. دكتر با ديدن علي، او را به خاطر مي‌آورد و مي‌گويد: باز هم كه تو هستي؟
علي جواب مي‌دهد: بله، اون دفعه كه اومدم پيش شما خوب عمل كرديد، ما هم مشتري شديم.
دو روز در اين بيمارستان بستري بود. بعد به بيمارستاني در تبريز فرستاده شد. از تبريز هم به بيمارستاني در تهران منتقل شد. بعد از بهبودي نسبي‌اش مجدداً به مركز ارتوپدي مراجعه كرديم و دست مصنوعي ديگري برايش سفارش داديم.

[url=http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=9005120599]منبع[/url]

مدیرای محترم لطفا منتقل کنید...

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
شبي كه موحد دانش 120 عراقي را اسير كرد

خبرگزاري فارس: يكي از بچه‌ها گفت عده‌اي سفيدپوش به طرف ما مي‌آيند. جلوتر كه آمدم، ديدمم علي تعداد زيادي اسير عراقي را با لباس خواب جلو انداخته و پيش مي‌آيد.

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، سردار شهيد حاج عليرضا موحد دانش از جمله سرداراني است كه با تمامي زحماتي كه كشيده است اما متاسفانه گمانم مانده است و نسل جديد شناخت كمي از او دارند. آنچاه كه پيش روي شماست مجموعه خاطراتي پيرامون اين شخصيت است كه توسط دوستان و همرزمانش عنوان شده است:


* تنگه كورك(1)- 15 فروردين 60

گردان‌هاي سپاه تهران دو ماه، دو ماه به نوبت به منطقه اعزام مي‌شدند. پس از اتمام مأموريتشان به تهران برمي‌گشتند. در اين جا حفاظت نقاط حساس شهر را به عهده مي‌گرفتند تا دوباره به منطقه اعزام شوند.
در سال 59، گردان نهم سپاه تهران تشكيل شد و بعد از ديدن دوره آموزشي، مأموريت پيدا كرد به منطقه سرپل ذهاب برود. نياز به حضور يك نيروي رزمنده و جنگ ديده‌اي مثل علي با گردان نهم، به شدت احساس مي‌شد. اين بود كه جهرمي - فرمانده پادگان ولي عصر (عج)- از علي كه آن موقع مسئوليت كل انتظامات پادگان را به عهده داشت، درخواست كرد تا گردان نهم را همراهي كند. علي كوله‌پشتي و وسايلش را كه هميشه در پادگان آماده بود، برداشت و با ما راهي سرپل ذهاب شد.
او بسيار زود آشنا و صميمي بود. از تهران تا سرپل ذهاب را كه در ماشين بوديم، توانست با تك‌تك بچه‌ها آشنا و دوست شود. به خصوص با محسن وزوايي(2) - فرمانده گردان نهم - خيلي صميمي شده بود.
هوا گرگ و ميش بود كه به سرپل ذهاب رسيدم. چهار يا پنج ماه بيشتر از شروع جنگ نمي‌گذاشت، اما همه جا كاملاً تخريب شده بود. هيچ كجا موجود زنده‌اي به چشم نمي‌خورد. سرپل‌ذهاب شامل مناطق وسيعي چون وبحاب، جوانرود، سومار، سرپل و گيلانغرب مي‌شد. فرماندهي اين منطقه را غلامعلي پيچك(3) به عهده داشت. بعدها علي، پيچك و وزوايي بسيار با هم نزديك و صميمي شدند.
علي تعريف مي‌كرد: وقتي پيچك را ديدم، به نظرم آشنا آمد. از او پرسيدم من تو رو كجا ديدم، جواب داد: سنندج.
يادم آمد كه آن‌جا همديگر را ديده بوديم. يك سري از بچه‌هاي قديمي آن‌جا بودند كه همه همديگر را مي‌شناختيم. همان شب اول، بساط‌ كُشتي را به پا كرديم. به جان هم افتاديم و كتك مفصلي به هم زديم. ديدم جاي بدي نيست، مي‌شود ماند. جاهاي ديگر كه رفته بودم، مي‌ديدم اتاق فرمانده جداست. گوشه‌اي اتاقش مي‌نشيند و در جواب سلام آدم، يك سلام عليكم غليظي مي‌گويد. يك حالت به خصوصي كه نمي‌شد بيشتر از سه يا چهار ماه آن جا ماند؛ ولي اين جا وضع طور ديگري بود. بچه‌ها خيلي با هم صميمي شدند. تصميم‌ به ماندن گرفتم و با خودم گفتم از اين جا ديگر جايي نمي‌روم. همان هم شد. هفت هشت ماه پيش بچه‌ها ماندم. از برادر به هم نزديك‌تر شديم. صميميت عجيبي بود. به خاطر همين صميميت، كه خيلي‌ها اسمش را روابط مي‌گذاشتند، كار خيلي عالي انجام مي‌شد. در صورتي كه من ضوابطي‌تر از آن جا نديدم. در هر موقعيتي، وقتي يك فرمانده دستوري مي‌داد، كسي نمي‌توانست گوش نكند. با اين كه خيلي با هم رفيق بودند و حتي ممكن بود شب قبلش تو بازي كشتي كتك مفصلي هم به فرمانده زده باشند، اما دستورش لازم‌الاجرا بود.
طرح عملياتي در تنگه كورك ريخته شد. اين طرح كه بايد در 15 فروردين 60 انجام مي‌شد، يك سري عمليات به صورت "تك " بود كه براي پس گرفتن تنگه كورك و تپه‌‌هاي مشرف بر آن طراحي شده بود و از اولين عمليات‌هايي بود كه قرار شد به طور مشترك بين سپاه و ارتش انجام شود.
مسئوليت شناسايي منطقه مورد عمل را علي به عهده گرفت. او يك هفته تمام، شب و روز در شرايطي كه باران هم مي‌باريد، براي شناسايي رفت.
با تكميل شناسايي‌ها، جلسه‌اي با حضور فرمانده‌‌هاي ارتش تشكيل شد. در اين جلسه نقشه‌ عمليات، راهكارهاي مناسب آن و زمان عمليات مشخص شد. مسئوليت عمليات را نيز به عهده علي گذاشتند. در آخر جلسه، علي كه هميشه شوخي مي‌كرد، آهسته به ما گفت: از همه اينها بگذريم، اگر شب عمليات دشمن منور بزنه، سر اين بنده خدا همه چيزرو لو ميره.
منظورش يكي از برادران ارتش بود كه موهايش ريخته بود و سرش كاملاً طاس شده بود. ما به سختي توانستيم جلوي خنده‌مان را بگريم. نيرويي كه بايد وارد عمليات مي‌شد، سيصد نفر بود. دويست نفر از آن‌ها بچه‌هاي سپاه و بقيه هم از نيروهاي ارتش بودند.
شب عمليات فرا رسيد. علي سرستون بود. وقتي دستور حركت داد، همگي به دنبالش راه افتاديم. ساعت نه شب بود، بچه‌ها هر كدام حدود بيست و پنج‌ كيلو بار حمل مي‌كردند. كوله‌پشتي‌ها مملو از غذا و ادوات جنگي بود. با اين بار از شب تا صبح فقط راه رفتيم. در اين ميان دشمن نيز شك كرده بود و مرتب منور مي‌زد. نفس‌هايمان در سينه حبس شد. سيصد نفر درون دشت بوديم، اگر آن‌ها به وجود ما پي مي‌بردند، قتل‌عام مي‌شديم.
در اين شرايط سخت علي برگشت و با صداي بلند به من گفت: آقا بدو به اون بنده خدا بگو تا لو نرفتيم سرش رو بدزده.
خنده و شوخي علي روحيه خوبي به بچه‌ها مي‌داد.
هوا داشت روشن مي‌شد و ما با نگراني به آسمان نگاه مي‌كرديم و راه مي‌رفتيم. مسافتي را كه از روي نقشه دو تا دو و نيم ساعت تخمين زده بودند و نيم ساعت هم براي استراحت گروه ارفاق داده بودند، هشت- نه ساعت طول كشيده بود و ما هنوز پاي ارتفاع نرسيده بوديم. افتادن توي چاله‌اي كه بين راه بود هم مزيد بر علت شده بود.
علي ساعتش را نگاه كرد. نگاهي هم به آسمان انداخت و به اين نتيجه رسيد كه نمي‌شود راه را ادامه داد. از طريق بي‌سيم با پادگان تماس گرفت. وضعيت را اطلاع داد و اعلام كرد كه مي‌خواهد نيروها را به پادگان برگرداند. سرگردي كه پشت بي‌سيم آمده بود، قبول نكرد و گفت: خير، دستور است. بايد جلو برويد و عمل كنيد.
علي ناراحت شد و گفت: مرد حسابي شما از اون سوراخي نفربر بيرون بيا. هوا را نگاه كن. ساعت‌رو هم نگاه كن. نمي‌شه عمليات كرد. سرگرد باز هم قبول نكرد. علي عصباني شد. كار به درگيري لفظي كشيد. در آخر پيچيك را پاي بي‌سيم خواست و به او گفت: اگه تا نيم ساعت ديگر برنگرديم، بچه‌ها قتل عام مي‌شن.
پيچك پذيرفت. علي به ما گفت: "الان هوا روشن مي‌شه. بايد خيلي سريع برگرديم. "
نيرويي كه با آن همه بار نه ساعت تمام راهپيمايي كرده بود، حالا بايد برمي‌گشت. بچه‌ها خسته بودند. علي به كمكشان آمد. از سرستون به ته ستون مي‌دويد، ژ - 3 يا تيربار بچه‌ها را مي‌گرفت و جلو مي‌دويد. دوباره برمي‌گشت، دست بچه‌ها را مي‌گرفت و با خود مي‌كشيد. او بسيار تند و تيز، سرحال و چابك بود. بدون اغراق، دست كم سي چهل بار از سرستون به ته ستون و برعكس دويد تا توانست بچه‌ها را از مهلكه بيرون ببرد. وضعيت طوري بود كه ما نماز صبح را در راه بازگشت در حال دويدن خوانديم. اواخر راه بود كه با روشن شدن هوا دشمن متوجه ما شد. كمي هم آتش بر سرمان ريخت؛ اما ما جان سالم به در برديم.
عمليات تنگه كورك به دليل اشتباهي كه در برآورد مسافت و زمان شده بود و همين افتادن در چاله، انجام نشد. علي اين موضوع را خيلي با خنده تعريف مي‌كرد و مي‌گفت: "من سر ستون بودم، چاله را نديدم و افتادم توش و از آن بيرون آمدم. افسري كه پشت من مي‌آمد، او هم افتاد توي چاله و از همان طرف بيرون آمد. بعد نگاه كردم ديدم همه نيروها يك به يك خودشان را توي چاله مي‌اندازند و از آن طرف بيرون مي‌آيند. كسي هم فكر نمي‌كرد كه مي‌تواند از راهي كه كنار چاله است، بيايد و به ما برسد. "


* عمليات بازي دراز - اول ارديبهشت 60


انجام نشدن عمليات تنگه كورك بهانه‌اي به دست بعضي از افسران ارتش داد تا رجزخواني كنند و اين كار اثري بدي روي روحيه بچه‌ها مي‌گذاشت. علي به ما مي‌گفت: " پيش ارتشي‌ها كه مي‌ريد، هيچ نترسيد. اين مرزه. اين حد. تمام شد. چيز ديگه‌اي نيست. فقط عمليات و شجاعت. "
آن‌ها مي‌گفتند كم تجربگي و نداشتن آموزش كلاسيك در نيروهاي سپاه، باعث مي‌شود تا بچه‌ها نتوانند در عمليات موفق باشند. علي از اين وضع خيلي ناراحت بود. دنبال فرصتي مي‌گشت تا حيثيتمان را كه زير سؤال رفته بود، اعتباري دوباره ببخشد. اين فرصت در عمليات بازي دراز به دست آمد.
منطقه‌ بازي دراز، داراي سه ارتفاع مهم و استراتژيك 1050، 1100 و 1150 بود. دشمن هر سه ارتفاع را در اختيار گرفته بود و براي حفظشان تلاش زيادي مي‌كرد. طرح عمليات بازي دراز، بر اساس باز پس‌گيري اين سه ارتفاع درنظر گرفته شد.
اين عمليات اولين عملياتي بود كه سپاه توانست با تجهيزات و ادوات خود به تنهايي انجام دهد و اتفاقا در آن هم موفقيت چشمگيري به دست آورد. اما بني‌صدر به دليل مخالفتش با نيروهاي سپاه اجازه نداد اهميت و حساسيت عمليات بازي دراز، آن طور كه شايسته است مطرح شود.
در حقيقت از اين عمليات بود كه نيروهاي ما توانستند سد دشمن را بشكنند و ورق جنگ را به نفع خود برگردانند. زماني كه طرح بازي دراز در دستور كار قرار گرفت، با علي و پيچك به كرمانشاه و غرب رفتيم. مصمم بوديم تا با فرماندهان ارتش ديدار كنيم و از آن‌ها در رساندن امكانات و پشتيباني موردنياز، كمك و مساعدت بخواهيم.
با اكبر شيرودي(4) هم ملاقات شد. او فرمانده هوانيروز بود. از صحبت هاي ما استقبال كرد و قول همه‌گونه همكاري را داد. اكبر شيرودي رفتار جوانمردانه‌اي داشت. به ما گفت: " شما سعي كنيد از سنگرهاي عراقي برام عكس بياوريد. من آب، غذا و هرچي كه لازم باشه، مي‌رسونم. "
علي هم در مقابل گفت: عكس‌هايي براتون بيارم كه كيف كنيد. همين‌طور هم شد.
مسئوليت شناسايي را علي به عهده گرفت. عكاسي را همراه خود براي شناسايي برد و ظرف چهل و هشت ساعت پياده‌روي، بدون آن كه چيزي بخورد و يا استراحتي بكند، كيلومترها راه را در بارندگي شديد طي كرد. او توانست دور بزند و از مقابل سنگرهاي عراقي بيرون بيايد. علي درست از دهنه سنگرهاي دشمن عكس‌هايي آورد كه مايه تعجب و تحسين اكبر شيرودي و ديگران شد.
علي تعريف كرد: نيمه شب بود كه به سنگرهاي عراقي رسيدم. مقابل يكي از سنگرها، يك عراقي را ديدم كه بيرون از سنگر ايستاده بود. سيم گردن زني را كه همراه داشتم، در دست گرفتم. اگه مي‌زدمش آب از آب تكان نمي‌خورد؛ اما متوجه شدم كه در حال خواندن نماز است. ساعت حدود سه نيمه شب بود. از طرز نماز خواندش پيدا بود كه شيعه است. سيم را كنار گذاشتم. آن عراقي در آن حالت براي من دشمن به حساب نمي‌آمد.
دور دوم شناسايي را علي با وزوايي رفت. آن‌ها روي ارتفاع 1050 كه يكي از اين سه ارتفاع حساس بود، پيش رفتند. پيشروي‌شان را آن قدر ادامه دادند كه دشمن بالاخره متوجه‌‌شان شد و به طرف آن‌ها تيراندازي كرد.
دور سوم شناسايي از همه حساس‌تر بود. اين بار علي همراه پيچك رفت. آن‌ها تا جايي پيش رفتند كه توانستند جاده تداركاتي دشمن را پشت سر بگذارند و رفت و آمد عراقي‌ها را ببينند و سروصداهايشان را بشنوند.
اين شناسايي‌ها كه هر شب بدون وقفه انجام مي‌گرفت، حدود بيست روز طول كشيد. در اين مدت تمام منطقه عملياتي كاملا شناسايي شد.
صبح روزي كه آخرين شناسايي انجام شد، وقتي علي برگشت، پايان ماموريتش را اعلام كرد و رفت استراحت كند. شب كه شد، شام را دور هم خورديم. بعد وزوايي پريد روي سر علي و كشتي شروع شد. بقيه هم آمدند، كشتي تازه گرم شده بود كه تلفن زنگ زد. پيچك گوشي را برداشت. گفتند سرهنگ توي اتاق جنگ منتظر است. برويد پائين جلسه است.
بچه‌ها با نبودن علي در بيست شب گذشته، كشتي را تعطيل كرده بودند. به همين دليل به راحتي نمي‌توانستند از اين كشتي دل بكنند. بزن بزن جالبي در گرفته بود. پيچك توي گوشي تلفن گفت: خيلي خب، ما خودمان اين جا جلسه داريم. تمام شد، مي‌آئيم.
بعد از كمي شوخي و كشتي، وقتي همه خسته شدند، راه افتاديم و به طرف جلسه رفتيم. همگي آشفته و به هم ريخته به همراه علي كه كفش كتاني و شلوار كردي به پا داشت، وارد جلسه شديم. برادران ارتشي مرتب و منظم نشسته و منتظر ما بودند. يا الله گويان روي دو رديف اولي كه براي ما خالي گذاشته بودند، نشستيم.
موضوع جلسه، بحث روي طرح و نقشه عمليات بازي دراز بود. راهكارهاي مقابله با دشمن اتخاذ شد و شب عمليات و ساعت آن نيز مشخص شد.
پيچك با يك جيپ استيشن پيش من آمد. به علي كه همراهش بود، اشاره كرد و گفت: از امروز برادر موحد اين جا مي‌مانند.
به شوخي گفتم: مي‌خواهند جاي ما را بگيرند؟
پيچك گفت: خير. ايشان از افرادي نيست كه ثابت بماند. هرجا عمليات باشد، علي موحد آن جاست.
بعد پيچك گفت بنا به تشخيص خودتان مسئوليت‌‌ها را تقسيم كنيد.
وقتي پيچك رفت به علي گفتم: اگر ممكن است شما مسئول محور شويد و من معاونتان باشم.
علي قبول نكرد و گفت: چون شما هفت هشت ماهي است كه در اين منطقه هستيد و اشراف كامل به اين جا داريد، بهتراست شما مسئول محور باشيد و من به شما كمك كنم.
گفتم: پس در اين صورت، شما معاون عملياتي من باشيد. درست است كه در جنگ و گريزي با عراقي‌ها درگير بوده‌ام؛ ولي تجربه رويارويي سنگين با آن‌ها را ندارم.
علي لبخندي زد و گفت: ما همه همين‌طور هستيم. من هم در نبرد سنگين با عراق شركت نداشتم. آن هم با آن تجهيزات پيشرفته و مكانيزه آن‌ها، منتهي توكل به خدا.
توكل به خدا، تكيه كلام علي بود. روز بعد كه وزوايي آمد و علي را ديد ، به من گفت: من علي را مي‌شناسم. بسيار بچه خوب و مخلصي است. واقعا پيچك به شما علاقه دارد كه او را اين جا آورده. مطمئن باشيد هيچ مشكلي با يكديگر نخواهيم داشت.
من و علي و وزوايي براي تقسيم كار جلسه مشورتي گذاشتيم. قرار شد محور سمت راست را به وزوائي واگذاركنيم. محور سمت چپ را علي به عهده بگيرد كه عمده نيروهاي ما بايد از اين دو محور حركت مي‌كردند و مسئوليت محور را هم من پذيرفتم. تا شروع عمليات،‌ علي به بچه‌ها آموزش و تمرين نظامي مي‌داد.
شب عمليات، حال و هواي ديگري بود.
علي براي بچه‌ها طرح را توجيه كرد. اين كه از كجا بايد رفت و هدف چيست؟ بعد سينه زديم و نوحه خوانديدم. نيروها غسل شهادت كردند و آماده اعزام به منطقه عمليات شدند.
قرار بود عمليات پيش از اذان صبح از محور بازي دراز، با صداي گلوله كلت منوري كه از نزديكي سنگرهاي عراقي شليك مي‌شد، آغاز شود. قبل از عمليات، برادر روحاني‌اي كه با ما بود، با دفتر حضرت امام(ره)‌تماس گرفت و تقاضاي استخاره كرد. پاسخ اين بود كه اگر مقدمات و زمينه كار فراهم شده است، نياز به استخاره نيست. اصرار روحاني آن قدر ادامه پيدا كرد تا حضرت امام(ره) استخاره كردند. اين آيه آمد: "ما رميت اذا رميت و لكن‌الله رمي... حضرت امام(ره) فرمودند: بهتر از اين نمي‌شود. " بچه‌ها در يك فضاي معنوي خاص، حركت را آغاز كردند. علي تعريف مي‌كرد:
يكي از بچه‌ها كه بعداً‌ در ادامه همين عمليات شهيد شد، خم شد بند كفشش را ببندد. ناگهان غش كرد و روي زمين افتاد. بچه‌هاي ديگر به هوشش آوردند. كمي صحبت كرد و دوباره بي‌هوش شد. به بچه‌ها گفته بود وقتي خواستم پوتينم را ببندم، بدون آن كه به كفشم دست بزنم، خودش بسته شد. بچه‌ها يك حالت عجيبي داشتند. حال خيلي جالبي كه لازمه عمليات بود.
عمليات بايد از سه محور صورت مي‌گرفت. وقتي عمليات شروع شد، در همان لحظات اوليه ما زمين‌گير شديم. به اين ترتيب كه واحدي را فرستاده بوديم تا از پشت، جاده مواصلاتي عراق را ببندد. خبر دادند كه واحد مزبور، در ميدان مين، زمينگير شده است. واحد ديگري قرار بود از سمتي، نيروهاي دشمن را شكار كند. آن‌ها هم اعلام كردندكه آرايش ادوات زرهي دشمن به گونه‌اي است كه در برد سلاح‌هاي ما قرار ندارد.
واحد سومي نيز بود كه مي‌بايست قله 1100 صخره‌اي بازي دراز را تصرف مي‌كرد. آن‌ها هم نزديك صخره‌اي بلند متوقف شدند.
در محور 1150، گردان صد و چهل و چهار ارتش با تكاورانش همراه با محسن حاجي بابا بايد در جبهه سرابگرد عمل مي‌كردند كه متاسفانه محورشان لو رفت و با تلفات زياد برگشتند.
در محور 750 كه در نهايت به محور 1050 مي‌پيوست، علي و وزوايي بودند. كار آن‌ها نيز به بن‌بست كشيده شد. به اين معني كه وقتي وزوايي مي‌خواست از معبري عبور كند در آن جا به يك ميدان وسيع مين برخورد كرد. علي هم به صخره‌اي برخورد بود كه به هيچ طريق، امكان پيشروي وجود نداشت.
علي وزوايي برگشتند. با هم صحبت مي‌كرديم كه چه بايد بكنيم و دنبال راه چاره‌اي مي‌گشتيم. پيچك با بي‌سيم تماس گرفت و پرسيد:
چه قدر در جريان امور هستيد؟
گفتم: اين قدر كه مي‌دانم تمام واحدها زمين‌گير شده‌اند.
گفت: حالا يك خبر نگران‌كننده ديگر هم من به شما بدهم. بعد تصميمتان را بگيريد و آن اين كه يك واحد بزرگ به فرماندهي سرگرد اديبان كه پشت دشمن هلي‌برن شده بودند، آن‌ها هم زمين‌گير شده‌اند. حال با اين وضعيت اگر مي‌توانيد بسم‌‌الله بگوييد و جلو برويد، اگر نمي‌توانيد چون هنوز هوا كاملا روشن نشده، از تاريكي استفاده كنيد و سريع به عقب برگرديد.
لحظه‌اي سكوت حاكم شد. به علي و وزوايي نگاه كردم. بالاخره علي سكوت را شكست. با لبخند و حالت معنوي گفت:
توكل به خدا. بسم‌الله مي‌گيم و راه مي‌افتيم. خودش درست مي‌كنه. وزوايي هم در تاييد حرف علي، سرش را تكان داد. من، روي بي‌سيم گفتم: " بسم‌الله، ما رفتيم. شما هم دعا كنيد. "
پيچك خيلي خوشحال شد.
در مسير صعود به سمت ارتفاع 750 كه ارتفاع 1050 بعد از آن قرار داشت، معبر و گذرگاهي وجود داشت كه تنها راه عبور و حركت محسوب مي شد. اين همان صخره‌اي بود كه علي به خاطر آن زمين‌گير شده بود. صخره‌اي نيز با ارتفاع بسيار بلندي مشرف بر اين معبر قرار داشت. دشمن روي صخره موضع گرفته بود و با پرتاب پي‌درپي نارنجك جلوي حركت نيروهاي ما را سد مي‌كرد. چند تا از بچه‌ها زخمي شدند. آجرلو، فرمانده اولين گردان عمل‌كننده بر اثر انفجار نارنجك، طوري زخمي شد كه همه خيال كرديم شهيد شده است و او را به پشت جبهه انتقال داديم. علي كه طاقتش تمام شده بود، براي باز كردن معبر وارد عمل شد. از بچه‌ها پرسيد:كسي تو كوله‌اش طناب دارد؟
طناب جزو لوازم مورد نيازمان نبود. به همين دليل بچه‌ها، مأيوسانه شروع به گشتن كوله‌پشتي‌هاي خود كردند. ناگهان يكي از بچه‌ها با كمال تعجب طنابي را از درون كوله‌پشتي‌اش بيرون كشيد. در حالي كه مطمئن بود قبلا طنابي در كوله‌اش نگذاشته است. علي طناب را گرفت و با يك حركت سريع آن را به بالاي صخره پرتاب كرد. سپس خود را از طناب بالا كشيد و به قله صخره بلند رسيد. او چنان حركتش را ماهرانه و با سرعت انجام داد دشمن متوجه حضورش نشد. بالاي صخره با عراقي‌ها درگير شد و در زمان كوتاهي توانست چند نفر از نيروهاي دشمن را كه روي صخره بودند، از پا درآورد و صخره را تصرف كند. سپس به ما علامت داد كه پرتاب نارنجك‌ها متوقف شده و مي‌توانيم بالا برويم. ما كه از مهارت و شجاعت بي‌نظيرش مات مانده بوديم، به خود آمديم و با قلاب گرفتن توانستيم يكي پس از ديگري از صخره بالا برويم.
به پيشروي ادامه داديم. در مسير صخره‌ها دوباره به نقطه‌اي رسيديم كه مشرف به پرتگاهي عميق بود. عراقي‌ها تصور مي‌كردند به خاطر صعب‌العبور بودن، كسي جرأت ندارد به آن نقطه صعود كند. آن‌ها بالاي همان صخره مستقر بودند. وقتي ديديم امكان پيشروي نيست، ابتدا دنبال راهي گشتيم تا بتوانيم از آن بگذريم. راهي به نظرمان نرسيد.
در كشاكش درگيري علي را جست‌وجو كردم. نبود. سراغش را از بچه‌ها گرفتم. گفتند آخرين باري كه او را ديديم از پشت اين صخره عبور كرد. خيلي عصباني شدم. علي فرمانده عمليات بود. دست كم بايد با من كه مسئول محور بودم، اطلاع مي‌داد و هماهنگي مي‌كرد. صخره‌‌اي كه بچه‌ها نشان داده بودند، بسيار صعب‌العبور بود و علي درست از همان جا رفته بود. شك نداشتم كه او يا شهيد شده يا مجروح كناري افتاده است.
با خودم مي‌گفتم ممكن است كسي از اين پرتگاه مخوف پائين بيفتد و زنده بماند؟ در همين افكار بودم كه يكي از بچه‌ها گفت عده‌اي سفيدپوش به طرف ما مي‌آيند. جلوتر كه آمدم، ديدمم علي تعداد زيادي اسير عراقي را كه بعد فهميديم شصت نفر بودند، با لباس خواب جلو انداخته و پيش مي‌آيد. وقتي به ما رسيد با تعجب پرسيدم: كجا بودي؟
گفت: با خودم فكر كردم توي اين ارتفاع صعب العبور به نيروي زيادي احتياج نيست. اين بود كه خودم را با اسلحه‌اي كه داشتم بالا كشيدم. چند بار هم نزديك بود پرت بشم؛ ولي بالاخره به منطقه تجمع دشمن رسيدم. همگي‌شان با خيال راحت خوابيده بودند. وارد سنگر شدم. يكي يكي‌شان را بيدار كردم. به صف كشيدم و آوردمشان.
بعد هم گفت: برمي‌گردم بقيه را بياورم.
گفتم: نه، خطرناك است! باشه بعدا
اما علي منتظر جواب من نشد. به سرعت برگشت و در همان حال شنيدم كه گفت:
فرصت ديگه‌اي نيست.
سريع رفت پشت دشمن و تعدادي ديگر را جمع كرد و آورد يعني در همان لحظه بيش از صدو بيست عراقي توسط علي به اسارت گرفته شد. اسيران به پشت تخليه شدند. اين كار علي روحيه بالايي به بچه‌ها تزريق كرد و باعث شد كه بچه‌ها مصمم‌تر از قبل براي فتح قله 750 پيشروي كنند و مردانه تا مرز شهادت بجنگند. وقتي قله 750 به تصرف درآمد، تنها 14 نفر زنده مانده بوديم و بقيه شهيد شدند. 14 نفر بدون مهمات، گرسنه و تشنه به بالاي قله رسيديم. اكبر شيرودي تا آنجا كه مي‌توانست بشكه‌هاي آب را براي بچه‌ها پايين مي‌انداخت. بشكه‌ها پلاستيكي بودند و وقتي به زمين مي‌خوردند، منفجر مي‌شدند. قطرات آب مثل قطره‌هاي مرواريد به ‌آسمان مي‌رفت و بچه‌ها در حسرت جرعه‌اي آب مي‌ماندند. منطقه پاكسازي نشده بود و ما در خطر بوديم. بايد فوري دست به كار مي‌شديم و براي گرفتن ارتفاع 1050 كه مشرف به 750 بود اقدام مي كرديم. انگيزه آنقدر قوي بود كه به خستگي و گرسنگي و تشنگي فكر نمي‌كرديم. به پيشروي ادامه داديم. در ادامه راه متوجه شدم علي و وزوايي هر دو از سمت راست حركت مي كنند در حالي كه علي مي‌بايست از سمت چپ حركت مي‌كرد. ناراحت شدم. از طريق بي‌سيم باعلي تماس گرفتم و گفتم: تو هر كاري دلت مي‌خواد انجام مي دي. اين كه نشد جنگ. اين كه نشد سازمان‌دهي.
علي خنديد و گفت: مثل اينكه جات خوشه‌ها! اولا سر راهمان صخره بزرگيه كه اگه بخواهيم از آن رد بشيم تلفات سنگيني مي‌ديم. دوما الان ديگه روز شده و هوا روشنه. ما درست در تير‌رس مستقيم عراقي ها قرار داريم. اگه از سمت چپ بريم تك تك بچه‌ها از بين مي‌رن. مجبوريم از سمت راست حركت كنيم.
علي هميشه همين طور بود. هرجا كه تشخيص مي‌داد كاري لازم است انجام مي‌داد وغالبا تشخيص‌هايش هم درست و به موقع بود. جلوتر كه رفتم دو نفر ديگر از بچه‌ها زخمي شدند. تعدادمان كم بود و هر نفر كه از جمع جدا مي‌شد، دست و دلمان مي‌لرزيد. در همان لحظه وزوايي كنار علي رسيد. علي نزديك تخته سنگ بزرگي ايستاده بود. ارتفاع تخت سنگ تا گردن يك آدم معمولي بود. يك دفعه دو تير به وزوايي اصابت كرد. يكي از تيرها به زيرچانه وزوايي خورد و همانجا ماند. دومي توي گلويش خورد و خون بيرون زد. يكي از بچه‌ها شالش را به گردن وزوايي بست. علي كه نگران وضعيت او شده بود گفت: تو برو پايين.
منظورش اين بود كه وزوايي برود بيمارستان پادگان. وزوايي قبول نكرد. پايين آمدن هم بسيار مشكل بود امكانات براي تخليه مجروح نداشتيم. هلي كوپتر آمبولانس يا حتي برانكارد هيچي نبود. همه امكانات يك گردان، ماشين آهوي درب و داغاني بود كه يك شركت در اختيار ما گذاشته بود. اگر يكي مريض يا مجروح مي شد بايد خودش ساعت ها با پاي پياده عقب مي‌آمد. بعد كم كم يك تويوتا در اختيارمان گذاشتند. علي به وزوايي گفت: دارم مي‌گم برو پايين! اگه تو حرف منو گوش نكني از بقيه بچه‌ها چه انتظاري بايد داشت؟!
وزوايي باز هم قبول نكرد. علي كه فكر مي‌كرد تير به جاي حساس خورده و ممكن است براي وزوايي خطرناك باشد دوباره اصرار كرد، اما وزوايي نپذيرفت. اين بار علي به روي وزوايي اسلحه كشيد و گفت: اگه نري پايين، همين جا مي‌زنمت!
در اين مدت علي و وزوايي با هم خيلي دوست و صميمي شده بودند. وزوايي نمي‌خواست علي را تنها بگذارد و علي نمي‌خواست وزوايي از دست برود. وقتي اين بار هم قبول نكرد كه پايين برود علي ديگر چيزي نگفت. اجازه داد او همانجا زير تخته سنگ بماند؛ اما خيلي نگرانش بود و هرلحظه احوالش را مي‌پرسيد. جلوتر كه رفتيم و توانستيم ارتفاع 1050 را بگيريم، وزوايي هم بالا آمد و به ما پيوست. حالش خوب بود و به نظر نمي‌آمد حراجت مهمي برداشته باشد.
بعد از تيرخوردن وزوايي ما باز هم به پيشروي ادامه داديم. عراق كه از بقيه محورها خيالش راحت شده بود تمام نيرويش را به سمت محور 1050 آورد. در فاصله يك شبي كه از عمليات مي‌گذشت، دشمن هر دو ساعت يك بار براي تصرف ارتفاعات پاتك كرده بود. آنها با استفاده از سپاه سومشان حدود بيست و دو پاتك انجام دادند و بچه‌ها با رشادت تمام جلوي آنها را گرفتند. براي پشتيباني از بچه‌هايي كه در تيررس دشمن بودند سعي كرديم تانكي را كه از عراقي ها گرفته بوديم بالاي ارتفاعي كه در آن مستقر بوديم ببريم. به نظر كار غيرممكني مي‌آمد. از طريق بي‌سيم با علي در ارتباط بوديم. علي مي‌گفت حتما راهي هست!
پيچك سوار ماشين آهو شد و راه‌هاي مختلفي را براي رسيدن به قله امتحان كرد در نهايت توانست از راهي كه به صورت "L " به سمت قله مي رفت ماشين را به قله برساند. اين بار برگشت و از همان راه تانك را تا بالاي قله برديم. تانك به فاصله دو تا سه كيلومتر در ارتفاعي روبه ‌روي بازي دراز قرار گرفت.
پيچك از من خواست تا همانجا بمانم و مواظب بچه‌ها باشم. من ناشيانه درست زير لوله تانك در سينه‌كش كوه دراز كشيدم. بي‌خبر از آنكه وقتي تانك شروع به كار كند نه تنها صداي وحشتناكش ديوانه‌ام مي‌كند بلكه قلوه سنگ‌هايي كه در اثر شليك گلوله تانك از صخره‌ها كنده مي‌شود بر سر من مي‌ريزد. وقتي اين اتفاق افتاد با دستپاچگي از زير لوله تانك بلند شدم و به طرف دريچه تانك رفتم. آن را باز كردم تا داخل شوم. راننده تانك گفت: جا نيست.
درست هم مي گفت. توي تانك تنهاي جاي يك نفر بود. گفتم دريچه را بگذار باز بماند. مي‌خواستم صداي بي‌سيم را بشنوم. همان موقع صداي علي از پشت بي‌سيم شنيده شد. گفت: بابا بگو ما رو نزنند!
من از دوربيني كه همراهم بود نگاه كردم. ديدم بچه‌ها در تيررس ما روي قله 1050 قرار دارند. با جابه‌جا كردن لوله تانك خط آتش را درست كرديم.
بچه‌ها به قله 1050 رسيده بودند. اين بار آنها با شهيد دادن بخشي از نفراتشان، تنها با شش نفر به قله رسيدند.
عراقي‌ها يا كشته شدند يا فرار كردند. هنوز هوا تاريك بود كه به قله رسيديم. خستگي مفرطي به جانمان چنگ انداخته بود. توي سنگرها خزيديم. بچه ها هركدام كناري ولو شدند. شب مخصوصا روي قله، هوا خيلي سرد بود. از سرما خوابم نمي‌برد. خودم را جلو كشيدم و به برادري كه زير پتو خوابيده بود گفتم: يه گوشه از پتو رو به ما هم مي‌دي؟
و بدون آنكه منتظر جواب او شوم گوشه پتو را روي خودم كشيدم. كمي كه گرم شدم به خواب رفتم. صبح وقتي از خواب بيدار شدم تازه فهميدم كسي كه كنارش خوابيده‌ام يك عراقي مرده است. از جا پريدم و جريان را به علي گفتم علي گفت: مهم نيست. كنار بكشيدش، جلوي دست و پا رو نگيره.
ساعت تقريبا پنج صبح بود. هوا داشت روشن مي‌شد. علي براي سركشي بچه‌ها رفت. اين كاري بود كه او هميشه بعد از اتمام هر مرحله از عمليات انجام مي داد. سنگر به سنگر مي‌رفت و احوال بچه‌ها را مي‌پرسيد. بچه‌ها روحيه خوبي داشتند به آخرين سنگر كه رسيد اسلحه‌اش را زمين گذاشت. بعد از خوش و بش با بچه‌ها متوجه شد به اندازه پانزده قدم آن طرف تر هم سنگر ديگري هست. به طرف سنگر رفت تا از بچه‌هاي آنجا هم حالي بپرسد. نزديكتر كه شد لوله تير بارشان را ديد كه رو به آسمان و از سنگر بيرون است. قنداق تيربار روي زمين قرار داشت. بالاي سنگر كه رسيد ديد سه نفر نشسته‌اند. دو تا از آنها پشت به علي داشتند و سومي رويش به او بود. هر سه نفر سرهايشان پايين بود و كلاه مشكي رنگي به سر داشتند. روز قبل بچه‌ها از اين كارها زياد كرده بودند. كلاه‌هاي عراقي ها را روي سرشان مي‌گذاشتند. علي خيال كرد از بچه‌هاي خودمان هستند. با خنده پرسيد: خب بچه‌ها شما چه طوريد؟
آن دوتا كه پشتشان به علي بود برگشتند عقب. آن يكي هم كه سرش پايين بود سرش را بالا گرفت. هر سه با هم به عربي حرف زدند. آنها دشمن بودند كه تا ده متري ما آمده بودند و در تمام سنگرهاي دو طرف مستقر شده بودند. نه ما از وجود آنها آگاه شده بوديم نه آنها از وجود ما. علي چند ثانيه خشكش زد. بعد به خودش آمدو متوجه شد كه اسلحه ندارد. به اميد آنكه نارنجكي بيابد. جيب‌هايش را جست وجو كرد اما چيزي پيدا نكرد.
در همين حين يكي از عراقي‌ها بلند شد و تيربار را به سمت علي چرخاند. لوله تيربار درست روي شكم علي قرار گرفت. آنچنان ثانيه‌ها به سرعت سپري مي‌شدند كه علي فرصت نكرد كاري انجام دهد يا بچه‌ها را خبر كند. قبل از آنكه دست دشمن روي ماشه تيربار برود علي خودش را روي شيب آن طرف سنگر پرتاب كرد و به سمت پايين غلت خورد. بعدها باخنده مي‌گفت: ديدم الانه كه حاجي‌ات آبكش بشه. براي همين خودمو پرت كردم. علي آنقدر غلت خورد تا به يك تپه‌اي رسيد و همانجا متوقف شد. در همان حال عراقي‌ها نه تنها به شدت به طرفش تيراندازي كردند بلكه به سمتش نارنجك هم انداختند. علي خودش تعريف مي‌كرد: از بس غلت خورده بودم، ضعف تمام بدنم را گرفته بود. يك دفعه ديدم چيزي خورد به شانه‌ام. فهميدم نارنجكه؛ چون صداي انفجار نارنجكها رو پشت سرم مي‌شنيدم. فكر كردم اگه منفجر بشه چيزي ازم باقي نمي مونه. سريع برداشتمش. نارنجك صوتي بود. به طرف بالا پرت كردم. همين كه پرت كردم منفجر شد.
همانجا دست علي از ناحيه مچ قطع شد. نارنجك گوشت و استخوام دستش را پودر كرده بود و عصب‌هاي دستش مثل پنج نخ آويزان مانده بودند. حدود دويست تركش هم به پاهايش خورد. بچه ها با شنيدن سرو صداها بيرون ريختند و عراقي ها را زدند. علي با آن درد شديدي كه داشت نگران بچه‌ها بود. مي‌گفت: با خودم گفتم اگه بچه‌ها دستم رو اين طوري ببينند مي‌ترسند و فرار مي‌كنند.
دست قطع شده‌اش را توي جيبش كرد و بلند شد. قدرت راه رفتن نداشت. آهسته آهسته به طرف نزديكترين تخته سنگ رفت و همان جا نشست.
بچه‌ها كه عراقي‌ها را رانده بودند به طرف علي دويدند و با نگراني جوياي حالش شدند. علي سعي كرد مثل هميشه شوخي كند. با لگد آنها را زد و گفت: چه خبره اين قدر شلوغ كردين؟ برين تو سنگراتون.
علي براي اينكه موقعيت و تعداد نيروهاي دشمن را شناسايي كند چند تا از بچه‌ها را صدا كرد آنها را دو نفر دو نفر تقسيم كرد و به جهت‌هاي مختلف فرستاد. بقيه بچه‌ها هم به سنگرهايشان برگشتند. يكي از بچه‌ها كه پزشكيار بود سراغ علي آمد. وقتي دست علي را با آن وضعيت ديد حالش به هم خورد. علي گفت: پاشو بابا يه كاري بكن. چرا غَش كردي؟
پزشكيار سعي كرد به خودش مسلط شود. گفت: حتما بايد بري بيمارستان من اينجا كاري نمي‌تونم بكنم.
علي گفت: حالا كه نمي‌شه. بعدا تا بچه‌ها نديدن زود يه كاري بكن.
پزشكيار اصرار كرد كه حتما بايد بري عقب و علي هم گفت: اگه قرار باشه عقب بريم همه با هم مي‌ريم. الان بايد اينجا باشيم. پزشكيار كه ديد علي به هيچ وجه حاضر نيست براي رفتن به بيمارستان به عقب بيايد به ناچار تعدادي باند و گاز روي دست مجروح علي گذاشت و آن با بند پوتين بست. طوري تمام ناحيه‌ي دست از قسمت مچ باندپيجي شد كه معلوم نبود دست قطع شده است.
بچه‌ها از شناسايي برگشتند گزارش دادند كه حدود شصت عراقي در آن ناحيه است. علي دوازده نفر از بچه‌ها را آرايش داد تا به عراقي‌ها حمله كنند. چهار نفر از يك طرف و هشت نفر از طرف ديگر. توي اين مدت تعدادي نيروي تازه نفس از پايين رسيده بود. نيروهايي كه نه به صورت گرداني، بلكه به صورت آزاد و داوطلب آمده بودند. يك ضد هوايي 7/14 روي ارتفاع 1050 پيدا كرده بودند. وقتي علي به وجود ضد هوايي پي برد، از بچه‌ها خواست تا ضد هوايي را پيشش ببرند. او با همان جراحتي كه داشت، ضد هوايي را راه انداخت و دست بچه‌ها داد. بچه‌ها حمله كردند. از آن شصت نفر دشمن، پنجاه و هشت تن دستشان را بالاي سرشان گذاشتند و تسليم شدند. دو نفر باقي مانده هم كشته شدند. توي مركز پاي بي سيم بودم. روز دوم عمليات بود و ساعت حدود هفت و نيم صبح.
از پشت بي سيم با كد اعلام كردند كه علي مجروح شده است. به شدت نگران شدم. علي خودش آمد پشت بي سيم و با من حرف زد. از حالش پرسيدم گفت:
نگران نباش. يه خراشه حواست باشه دارم برات سوغاتي مي‌فرستم، منظورش اسراي عراقي بود. وزوايي كه حالش بهتر شده بود و او هم با بچه‌ها بالا رسيده بود، وقتي خبر جراحت علي را شنيد، برايش بي سيم زد و از حالش پرسيد.
علي گفت: چيز مهمي نيست.
وزوايي خيالش راحت شد و گفت: پس بيا عمليات در راهه.
بايد ادامه مي‌داديم. موقعيت‌ طوري بود كه تصرف ارتفاعات 750 و 1050 زماني ارزش پيدا مي‌كرد كه مي‌توانستيم ارتفاع 1100 كله قندي را كه مشرف به اين ارتفاعات بود، باز پس بگيريم، در غير اين صورت آن همه زحمت و آن همه شهيد، بي ثمر مي‌ماند. دشمن روي ارتفاع 1100 مستقر بود و با اشراف كامل بر ما خطري جدي محسوب مي‌شد.
بچه‌ها خستگي ناپذيري به پيشروي ادامه دادند. و توانستند تعداد زيادي قبضه‌هاي ضد هوايي، مسلسل‌هاي سبك و سنگين، خمپاره‌ انداز آرپي جي و دو تانك را بگيرند. حدود هجده انبار مهمات پيدا كردند و سنگر‌هاي عراقي را يكي پس از ديگري تصرف كردند.
سنگر‌ها مملو از نوشابه، گوجه فرنگي و تخم مرغ بود و اين براي بچه‌ها كه گرسنه و تشنه و بدون امكانات جنگيده بودند، به منزل موهبت‌هاي خداوندي بود. دشمن آن قدر از مالكيت اين قله اطمينان داشت كه از آن جا تا عراق جاده كشيده و آسفالت كرده بود و دكه‌هاي تلفن همگاني نصب كرده بود. قله 1100 كله قندي سخت‌ترين ارتفاعي بود كه دشمن در آن موضوع داشت.
شب شده بود از صبح كه آن اتفاق براي علي افتاده بود، حدود دوازده ساعتي مي‌گذشت او خونريزي و درد را بي آن كه كسي متوجه شود تا فتح قله 1100 تحمل كرد. بعد كه خيالش راحت شد، خودش را بي صدا كناري كشيد و گوشه‌اي نشست. رنگش به شدت پريده بود. بي سيم چي علي، دنبالش مي گشت وقتي علي را پيدا كرد متوجه شد حالش خيلي بد است، نگران شد و پرسيد: طوري شده؟
علي بي حال و آرام جواب داد: نه، مساله‌اي نيست.
جواب علي، بي سيم چي را قانع نكرد. موشكوفانه علي را زير نظر گرفت. ناگهان متوجه لباس او شد. لباس علي كاملا خوني بود.
بي سيم چي پرسيد: تير خوردي؟
علي گفت: نه.
بي سيم چي متوجه دست مجروح علي شد و به آن شك كرد. ساعت‌ها بود كه علي آن دستش را از جيب خود بيرون نياورده بود. اين بار بدون آن كه چيزي بگوييد، جلو رفت تا دست علي را ببيند.
بي اراده از جيبش بيرون افتاد. پانسمان دست علي ديگر سفيد نبود، پارچه‌اي قرمز بود كه از آن خود مي‌چكد. بي سيم چي درنگ نكرد و با بي سيم و وضعيت علي را به من اطلاع داد. از او خواستم تا علي را پشت بي سيم بياورد. وقتي آمد وضعيتش را پرسيدم علي گفت: چيزي نيست... ما ظاهرا سعادت نداشتيم.
گفتم: تقدير هر چه باشد، همان است من سريع دو نفر از بچه‌ها را مي‌فرستم شما را تخليه كنند... برويد پادگان!
علي پرسيد پادگان براي چي؟
- اين قضيه دست شما شوخي بردار نيست!
- نه، من پايين نمي‌روم، بچه‌ها اين جا تنها هستند.
نگران شدم، گفتم ببين آقاي موحد! من تا الان ادعايي نكردم؛ ولي حالا دستور اينه كه بريد پادگان.
علي گفت: اگر نرم از دست من دلخور مي‌شيد؟
- دقيقا و هر چه سريع‌تر بايد بريد.
گفت: باشه، حالا ببينيم چي مي‌شه.
من كه صحبت كردن با او را از طريق بي سيم بي فايده مي‌ديدم، كسي را جاي خودم گذاشتم و به طرف جايگاه علي رفتم. وقتي به آن جا رسيدم و او را درآن حال ديدم، جا خوردم صورتش از كم خوني سفيد شده بود و به شدت زخمي بود. او در حال و هواي خاصي سير مي‌كرد كه به هيچ وجه قابل وصف نبود. چهره‌اش با هميشه فرق داشت و حالاتش عادي نبود ماجراي مجروحيتش را پرسيدم. برايم تعريف كرد. علي بين صحبت‌هايش با لحن آرام و سنگيني پرسيد:
- آقا روي ديدي؟
گفتم: كدوم آقا؟
گفت: آقا...
گفتم: راجع به چي حرف مي‌زني؟
وقتي ديد منظورش را متوجه نمي‌شوم، گفت: بي خيال، صلوات بفرست.
و خودش صلوات فرستاد. با تحكم گفتم: بلند شو برو پادگان.
علي به گريه افتاد. با همان حالت معنوي خاصي كه داشت، گفت: نمي‌شه من عهد كردم تا شهيد نشم، برنگردم شما هم سخت‌گيري نكن. من راحتم.

[url=http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=9005112035]منبع[/url]

مدیران محترم لطفا منتقل کنید...

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ماجراي شناسايي در دل دشمن توسط شهيد موحد دانش

خبرگزاري فارس: از روزي كه علي به آن طرف رودخانه اروند رود رفته بود ديگر كسي از او خبر نداشت. بچه‌ها منتظر و نگران، كنار رودخانه ايستاده و چشم به طناب دوخته بودند. طنابي كه پنهان از چشم دشمن بر عرض رودخانه اروند رود كشيده شده بود .

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، سردار شهيد حاج عليرضا موحد دانش از جمله سرداراني است كه با تمامي زحماتي كه كشيده است اما متاسفانه گمانم مانده است و نسل جديد شناخت كمي از او دارند. آنچاه كه پيش روي شماست مجموعه خاطراتي پيرامون اين شخصيت است كه توسط دوستان و همرزمانش عنوان شده است:


* اعزام نيرو به مريوان - مرداد 59

قرار بود يك ستون از تهران به مريوان برود. شهيد صياد شيرازي هم به عنوان فرمانده ستون ارتش با ما بود. من و علي گردان سپاه را حركت داديم. محمد رضا هم با ما آمد. آن موقع هنوز وارد سپاه نشده بود. در سنندج توقف كرديم. علي من را تا جايي كه مي‌توانستم با دو عصاي زير بلغم راه بروم به اين طرف و آن طرف برد، جاهاي را كه در بلواي سنندج، درگيري پيش آمده بود، برايم شرح مي‌داد. شهر ساكت بود. روز تعطيلي بود و كركره مغازه‌ها پايين بود. از سوراخ هاي كوچكي كه در كره كره بعضي از مغازه‌ها تعبيه شده بود، به طرف ما تير اندازي شد. يكي از بچه‌ها به شهادت رسيد و من از ناحيه دست مورد اصابت قرار گرفتم و مجروح شدم. به ناچار از همان جا به تهران آمدم و در بيمارستان بستري شدم. علي ستون را به مريوان برد و برگشت. هنوز در بيمارستان بودم كه جنگ شروع شد.
جنگ كه شروع شد، علي در تهران بود. گردانش را برداشت تا به سرپل ذهاب ببرد. قبل از رفتن، با وانت سيمرغي كه گل آلودش كرده بود به بيمارستان آمد.
گفتم: خيلي كلافه‌ام من هم باهات مي‌يام.
عصايم را برداشتم. علي مانع شد و گفت:
"صبر كن، اين جا با قضيه كردستان فرق مي‌كنه. اين جا توپ و خمپارست. جنگ كلاسيك. "
من كه آن چيزها را نديده بودم، درك نمي‌كردم و اصرار به رفتن داشتم. علي قبول نكرده و گفت:
الان وقتش نيست. برمي‌گردم.
خداحافظي كرد و رفت.

***

گردان را به سمت غرب هدايت كرد. نزديك سر پل ذهاب، در سه راهي كلي داوود با اتوبوس به سمت چپ مي‌پيچند. علي بَلدچي، همراه نداشت و نمي‌دانست آن منطقه را عراقي‌ها گرفته‌اند. نيروهاي خودي كه به صورت پراكنده در آن منطقه حضور داشته‌اند، با داد و فرياد علي را متوجه اشتباه خود مي‌كنند. علي از راننده مي‌خواهد تا هر چه سريعتر دور بزند. اتوبوس دور مي‌زند و راه آمده را برمي‌گردد و اين درست زماني اتفاق مي‌افتد كه عراقي‌ها اتوبوس را مي‌بييند و شروع به تير اندازي مي‌كنند. خوشبختانه اتوبوس به سرعت فرار مي‌كند و مورد اصابت قرار نمي‌گيرد.

*اولين حمله

سرپل ذهاب كه رسيديم، ديديم اوضاع خيلي درهم و آشفته است. نيروهاي منظمي كه بتواند جلوي ارتش عراق را بگيرد وجود نداشت. ابوالحسن بني‌صدر، رئيس جمهور وقت، فرمانده كل قوا بود. به دليل عملكرد ناصحيح او، به هم ريختگي عجيبي در ارتش حاكم شده بود. عراقي‌ها سي چهل كيلومتر در خاك ما پيشروي كرده بودند. وقتي ديدند نيرويي مقابلشان نيست، خيالشان راحت شد و تفنگ را روي دوششان انداختند و همين طور مي‌آمدند. تانك‌هاي دشمن تا سر پل ذهاب آمده بودند. آنها قصد داشتند پادگان ابوذر را هم بگيرند. جلوي مقر سپاه كه رسيدند. بچه‌هاي سپاه و بسيج دنبالشان كردند.
آن روزها از هر كس مي‌پرسيديم جبهه كجاست! انگشتش را به طرفي نشان مي‌داد و مي‌گفت: از اين جا مستقيم بري، به جبهه مي‌رسي.
هر كجا را كه خودش بود، جبهه مي‌دانست. مسئولان ارتش با علي صحبت كردند و از او خواستند تا نيروهايش را براي ضربه‌اي چريكي آماده كند. علي خوشحال شد و گفت: الحمد الله بالاخره يك حمله‌اي هم از جانب ما مي‌شه.
قرار شد راس ساعت هشت شب با گروهي از نيروهاي ارتش به فرماندهي يك سرهنگ به نقطه براي زدن چندين تانك برويم، اين سرهنگ، فرمانده تيپ سه از لشگر هشتاد و يك بود. مبدا حركت، شهرك مهدي انتخاب شد. شهرك درست در تيررس عراقي‌ها بود كه روي قلاويز(نام تپه اي در منطقه سر پل ذهاب است كه به شهرك مهدي اشراف دارد) موضع داشتند. علي هم كه به منطقه آشنا نبود، چيزي از اين مساله نمي‌دانست. بعد از ظهر به همراه تمام نيروها با اتوبوس و ميني بوس به شهرك رفتيم. با سرو صدا در خانه‌ها و اطراف پراكنده شديم و منتظر مانديم.
ساعت هشت شب شد؛ اما نشاني از سرهنگ و نيروهاي تحت امرش نبود. ساعت هشت و نيم شد و باز هم خبري نشد. بي سيم هم كه نداشتيم تا خودمان خبر بگيريم علي دستور حركت داد. تا حركت كرديم، ناگهان از دو سمت زير آتش شديد توپخانه‌ي دشمن قرار گرفتيم. از جلو و از پشت ما را هدف قرار دادند. خيلي از بچه‌ها اولين بار شان بود كه صداي تير مي‌شنيدند براي آن كه در ما وحشت ايجاد كنند تا منطقه را براي حضورشان خالي كنيم، توپخانه ديوانه وار كار مي‌كرد؛ اما مانديم و علي بچه‌ها را در شيارها و جوي ها خواباند تا صدمه كمتري ببينيم.
تا ساعت يازده شب زير آتش شديد بوديم. هيچ كس هم سراغي از ما نگرفت. در حالي كه خودشان ما را آن جا مستقر كرده بودند. ساعت يازده شب قدري آتش سبك شد. علي به بچه‌ها فرمان برگشت داد. از ماشين‌هايي كه قرار بود براي تخليه بچه‌ها بيايند، خبري نشد. تا پادگان پنج شش كيلومتري راه بود. راهي كه كاملا زير ديد دشمن قرار داشت. با اين وصف مجبور شديم پاي پياده از اين راه عبور كنيم و خودمان را به پادگان برسانيم.
وقتي به پادگان رسيديم، علي به سراغ همان سرهنگ كه فرمانده پادگان هم بود، رفت. فرمانده با زير پيراهني در رختخوابي سفيد و تميز با خيال راحت خوابيده بود. معلوم بود كه اصلا قصد خروج از پادگان را ندارد. علي، سرهنگ را با همان وضع ظاهرش از اتاق بيرون كشيد و در مقابل بچه‌ها با داد و فرياد از او بازخواست كرد.
اين برخورد محكم علي، اثر فوق العاده‌اي بر روحيه‌ بچه‌اي ما گذاشت؛ البته بعدها، خيانت‌هاي اين سرهنگ بر همگان مشخص شد. ما هم اطمينان پيدا كرديم كه برنامه آن شب، براي از بين بردن تنها نيروي منظمي بود كه از سپاه تهران آمده بود.
چند روز بعد دوباره با علي صحبت كردند و گفتند برويد "بازي دراز "(مجموعه ارتفاعاتي در منطقه سر پل ذهاب مشرف به تنگه كل داوود -سرپل ذهاب- جاده ارتباطي قصرشيرين) را بگيريد. علي هم كه به قول خودش دوست نداشت دست رد به سينه هيچ عملياتي بزند با روي خوش قبول كرد. با يك سري از بچه‌هاي ارتش قاطي شديم. ما را با هلي‌كوپتر آوردند روي تپه‌اي و رها كردند و رفتند.
هيچ وسيله ارتباطي نداشتيم كه با پادگان تماس بگيريم. تنها يك نقشه در دست علي بود. چهار پنج تايي جلوي بچه‌ها حركت مي‌كرديم و چند كيلومتر جلو مي‌رفتيم. بعد يكي از ما برمي‌گشت و بقيه را مي‌آورد. هنوز بازي دراز را پيدا نكرده بوديم كه ناگهان احساس كرديم روي ارتفاعاتي كه اطراف ما را احاطه كرده بود، چيزهايي حركت مي‌كند. ابتدا فكر كرديم گله گوسفند است. نزديكتر كه شديم، ديديم آدمند. يك نفربر PMP مدل صد و سيزده به تازگي برايمان فرستاده بودند. علي رفت و از طريق بي سيم آن با پادگان تماس گرفت و پرسيد: آقا اينا كي هستن؟ خودي هستن يا دشمن؟
گفتند:‌نمي‌دونيم.
علي پرسيد: اصلا خودتون مي‌دونيد كجاها نيرو داريد؟
جواب شنيد: نه
علي يك گروه از بچه‌ها را به سمت ارتفاعات مورد نظر فرستاد و به آنها گفت: از اين شيارها بالا بريد. اگر ديديد عراقي هستن، بزنيدشون. اگر خودي بودند تكبير بگين. بچه‌ها هم رفتند. ديدند آنها عراقي هستند. سريع همانجا سنگر كندند و ماندند. دشمن هم كه ديد ما آنجا نيرو داريم ديگر از آن سمت جلو نيامد.
بقيه ما به رفتن ادامه داديم. نمي‌دانستيم كدام يك از اين كوه‌ها بازي دراز است. دشمن هم به حضور ما پي برده بود و گلوله‌هاي توپ و خمپاره برايمان مي‌فرستاد. بالاخره متوجه شديم همان كوهي كه دشمن در آن مستقر است و از آنجا ما را هدف قرار مي‌دهد بازي دراز است. علي با پادگان تماس گرفت و با عصبانيت گفت: به جاي اينكه از روي نقشه ما رو بپيچونيد و هي بگيد از اين طرف بريد از او طرف بريد. يكي تون سرشو از ستاد بيرون بياره و با دست نشون بده كه اين كوه پشتي كه الان قشنگ دارند از اونجا مارو مي زنند، بازي درازه.
جواب دادند كه فعلا شما در آن منطقه بمانيد تا ببينيم چه مي‌شود. ده پانزده روز گذشت. بلاتكليف مانده بوديم كه چه كار كنيم. بچه‌ها خسته شده بودند. شب مي خوابيديم، صبح بلند مي شديم، بيست نفرمان نبودند. دنبال آنها لابه‌لاي صخره‌ها مي‌گشتيم. بعد خبردار مي‌شديم كه نيمه‌هاي شب به پادگان برگشته‌اند.
تا به خودمان بياييم از آن صد و شصت نفر تنها پانزده نفر مانده بوديم. آنهايي بوديم كه در هيچ شرايطي حاضر به ترك همديگر نمي‌شديم.
بالاخره به علي گفتند برگرديد پادگان. نيرو از تهران به جاي ما آمده بود. پنج نفر، پنج نفر از نردبان همان هلي‌كوپتري كه گاه به گاه برايمان غذا مي‌آورد، آويزان شديم. به پادگان برگشتيم و از آنجا هم سرپل ذهاب را به قصد تهران ترك كرديم.
بعدازظهر بود كه به تهران رسيديم و شنيدم خرمشهر در محاصره شديد و در حال سقوط است. علي گفت: شبونه كه نمي‌شه نيرو حركت داد. صبح حركت مي‌كنيم.
گرداني را كه به همراه خود به سر پل ذهاب برده بود به مرخصي فرستاد. شب به خانه رفت و اول صبح در پادگان بود.يك گردان تازه نفس را كه در حكم فرماندهي‌اش به نام من و در عمل، مسئوليتش به عهده علي بود برداشت تا به جنوب ببرد.
قبل از حركت به بيمارستان آمد تا از من عيادت كند. در حال بي‌هوشي بعد از عمل بودم. آمدن و رفتنش را متوجه نشدم. وقتي به هوش آمدم يكي از بچه هاي گردان را بالاي سرم ديدم. گفت: علي منو نبرد. گفت اينجا بمونم. وقتي بهتر شدي با هم بريم. مي‌دانستم علي مخصوصا مهدي را براي ماندن در تهران انتخاب كرده است؛‌ چون او به تازگي ازدواج كرده بود.
ده روز قبل از آنكه خرمشهر سقوط كند علي با گردانش در منطقه گلف (مقري در اهواز، جاده بهبهان كه محل استقرار رزمندگان در زمان جنگ بود) بودند. تمام تجهيزات گردان را يك آرپي‌جي و ژ3هايي كه در دست بچه‌ها بود تشكيل مي‌داد. علي از تجربه سر پل ذهاب پند گرفته بود كه قبل از انجام هر نوع اقدام نظامي، نسبت به اوضاع و احوال منطقه مورد عمل شناخت پيدا كند. اين بود كه نيروها را در گلف نگه داشت. ماشيني از سپاه اهواز گرفت و همراه يكي از بچه هاي گردان كه آباداني بود به سمت خرمشهر رفت. آن موقع هنوز محاصره شهر كامل نشده بود و علي توانست از راه خاكي ماهشهر- جبده به خرمشهر برسد. در شهر گشتي زد و ديد اوضاع بسيار خراب است. خودش تعريف مي‌كرد:
اينجا هم درست مثل غرب بود. روي دوش همه مردم شهر اسلحه‌اي بود. صبح بلند مي‌شدند و مي‌رفتند و شب مي‌آمدند. مثل اداره شده بود. آنهايي كه زنده مانده بودند برمي‌گشتند تا فردا صبح دوباره بلند شوند و بروند.
علي با شهيد جهان آرا -فرمانده سپاه خرمشهر- صحبت كرد. جهان آرا وقتي يك نيروي سازمان يافته حدود صد و نود نفر را ديد كه به كمك آنها آمده‌اند و نيز تجربه جنگ شهري دارند بسيار خوشحال شد. نامه‌اي نوشت مبني بر اينكه به اين نيرو به شدت نياز دارند و آن را به علي داد. علي به اهواز برگشت و با مسئولان آنجا از جمله نماينده امام (مقام معظم رهبري) و شوراي عالي دفاع صحبت كرد و توانست تعدادي خمپاره بگيرد و گردان را به طرف ماهشهر حركت دهد.
وقتي به ماهشهر رسيديم با وجود عجله‌اي كه براي رسيدن به خرمشهر داشتيم چندين روز در آنجا معطل شديم. علي براي بردن گردان به خرمشهر به وسيله و هماهنگي احتياج داشت. او از اين ستاد به آن ستاد، از پيش اين سرگرد به آن سرهنگ رفت؛ اما نه تنها با او هيچ گونه همكاري نشد بلكه در آخر هم چون علي خيلي پاپيچشان شده بود به او توهين كردند و داد و بيداد راه انداختند و گفتند اين را بيندازيد بيرون.
به صراحت مي‌گفتند نيرو بايد به صورت نظامي برود و ما شما را به عنوان نيروي نظامي نمي‌شناسيم. در همين كش و قوس ها بود كه خبر رسيد خرمشهر سقوط كرد.
علي ديگر وقت را از دست نداد. دُبه‌اي(قايقي است كه رويش بسته است و تنها يك سوراخ دارد و در حالت عادي با آن بار مي برند. در مناطق شمالي كشور از آن به عنوان لنج كش استفاده مي شود) به صورت شخصي اجاره كرد. بچه‌ها سوار آن شدند و از راه آبي به سمت آبادان حركت كرديم. سرعت دبه بسيار كند بود، طوري كه بچه‌ها به شوخي اسم آن را "خردريايي " گذاشته بودند. راهي را كه مي‌توانستيم ظرف ده دقيقه‌ طي كنيم با دُبه حدود چهل و هشت ساعت طي كرديم. آن هم در شرايطي كه به آب و غذا و امكانات اوليه رفاهي كوچكترين دسترسي نداشتيم. سرانجام به جبده رسيديم. از آنجا تا آبادان كه مسافتي نسبتا طولاني بود را پياده رفتيم.
در آبادان هتلي است به نام هتل پرشين كه محل استقرار باقيمانده سپاه خرمشهر بود. بسياري از آنها در حمله دشمن شهيد شده بودند. خودمان را به هتل پرشين رسانديم. محمدجهان آرا وقتي علي را ديد بسيار خوشحال شد؛ اما از دير آمدن او هم گله كرد.
از سپاه خرمشهر ده دوازده نفر بيشتر نمانده بودند. آنها هم در منطقه كوت شيخ (منطقه اي است در ضلع شمال شرقي خرمشهر) مستقر بودند. علي بخشي از نيروهاي گردان را در كوت شيخ و بقيه را در مناطق ديگر از جمله فياضيه(منطقه اي در غرب آبادان)، ايستگاه هفت آبادان، شير پاستوريزه(منطقه اي در شهر آبادان) و جزيره مينو(منطقه عمومي آبادان حدفاصل بين ايران و عراق) پخش كرد و به اين ترتيب دست راست محمدجهان آرا شد.
مهرماه 59 بود. حدود شش روز از شروع جنگ مي‌گذشت. با مهدي، همان سپاهي‌اي كه از طرف علي در بيمارستان كنارم مانده بود به طرف جنوب حركت كرديم. هنوز در راه رفتن مشكل داشتم و به كمك عصا حركت مي‌كردم. با مشقت توانستيم خودمان را به آبادان برسانيم. به هتل پرشين رفتيم و سراغ علي را گرفتيم. علي نبود. گفتند چند روزي است كه براي شناسايي به خرمشهر رفته است؛ شهري كه در تصرف دشمن بود.
از روزي كه علي به آن طرف رودخانه اروند رود رفته بود ديگر كسي از او خبر نداشت. بچه‌ها منتظر و نگران، كنار رودخانه ايستاده و چشم به طناب دوخته بودند. طنابي كه پنهان از چشم دشمن بر عرض رودخانه اروند رود كشيده شده بود و مسير عبور قايق علي را از رودخانه نشان مي‌داد. بچه‌ها منتظر ديدن حركتي در طناب بودند. تكان خوردن طناب به معني بازگشت قايق بود. علي دو تا از بچه‌هاي سپاه خرمشهر به نام‌هاي صالح و عبدالله را نيز با خود برده بود. آن دو عرب زبان بودند و لباس هوابرد نيروهاي عراقي را به تن داشتند. كفش‌هاي كتابي به پا كرده و كلاشينكفي روي دوش انداخته بودند. از آنجا كه هر سه سيه چرده بودند كاملا شبيه عراقي‌ها به نظر مي‌رسيدند.
شب ساعت يازده و نيم بود كه طناب تكان خورد. با بچه‌ها مشتاقانه طناب را كشيديم و آنقدر اين كار را ادامه داديم تا شمايل قايق از دور پيدا شد.
بي صبرانه منتظر رسيدن علي بودم. وقتي قايق به ساحل رسيد و علي از آن پياده شد به طرفش رفتم و او را محكم در بغل گرفتم. او با لبخند هميشگي‌اي گفت: با اين پاها چه جوري اومدي؟
از ديدنش تعجب كردم. بسيار لاغر و تكيده شده بود. چشم‌هايش به شدت گود رفته بود خسته و نگران به نظر مي‌آمد.
علي و صالح برگشته بودند؛ اما با جنازه عبدالله و نقشه اي كامل از تمام نقاط استقرار تجهيزات دشمن. بعد از شام كه سيب زميني بود علي را زير رگبار سؤال‌هايمان گرفتيم. همه با اشتياق مي‌خواستيم از سفر دلهره‌آورش بدانيم. علي نيز برايمان تعريف كرد:
"نيمه‌هاي شب بود كه به آن طرف رودخانه رسيديم. قايق را كناري پنهان كرديم و وارد شهر شديم. همه جاي خرمشهر به شدت ويران شده بود. شغال‌ها و سگ‌ها بر سر جسد مردارها، همراه باگشتي‌هاي دشمن كه اين طرف و آن طرف پراكنده بودند، حالت خوفناكي در شهر ايجاد كرده بودند. صالح و عبدالله با آن كه اهل خرمشهر بودند، شهر را با آن وسعت خرابي به سختي شناختند. روز را در خانه‌اي مي‌مانديم و در شب با استفاده از تاريكي براي شناسايي مي‌رفتيم. به همه جا سركشي مي‌كرديم. هر چه بيشتر مي‌ديديم، بيشتر متأثر مي‌شديم. دشمن همه چيز را به تاراج برده بود. حتي از شير آب‌ خانه‌هاي و پريزهاي برق منازل نيز نگذشته بود. در يكي از روزها كه در خانه‌اي مستقر بوديم، با سر و صداي دشمن متوجه كوچه كناري آن خانه شديم. با احتياط سرك كشيديم. عراقي‌ها را ديديم كه پيرمردي را كشان كشان با خود مي‌آورند. صالح و عبدالله پيرمرد را به ياد داشتند. او خادم مسجد جامع خرمشهر بود. عراقي‌ها، ‌پيرمرد را تا كنار تيري سيماني چراغ برق كوچه كشيدند. سپس او را به همان تير بستند. نارنجكي صوتي در دهانش گذاشتند و پيرمرد را به شهادت رساندند.
شبي هم هنگام شناسايي كوچه‌‌هاي شهر، با يك دژبان عراقي رودرو شديم. آن موقع گشتي‌هاي دشمن دو نفره بودند. دژبان عراقي مقابل خانه‌اي ايستاده بود و انتظار نفر دوم را مي‌كشيد. در همان حال ناگهان متوجه من و همراهانم شد. دژبان عراقي، اسم شب را از من پرسيد. صالح و عبدالله كه عرب زبان بودند، به جاي من حرف مي‌زدند و سعي مي‌كردند با گفت‌وگوهاي متفرقه او را از پي‌گيري سؤالش منصرف كنند؛ اما دژبان هم چنان اصرار مي‌كرد كه من بايد جواب بدهم. در اين اثنا متوجه نگاه پرطمع دژبان به ساعت مچي‌ام شدم. آن را از دستم باز كردم و به دژبان دادم. ساعت مچي متعلق به پدرم بود و آن را خيلي دوست داشتم. سرباز عراقي ساعت را گرفت و به تصور اين كه عراقي هستيم و به اشياي گران‌قيمت و طلا و جواهر دست پيدا كرده‌ايم، سهم بيشتري را مي‌طلبيد. تلاش صالح و عبدالله براي مجاب كردن او راه به جايي نبرد و در نهايت دژبان عراقي شروع به داد و هوار كرد. من كه نمي‌توانستم مأموريتم را نيمه تمام بگذارم، به ناچار با سر نيزه او را ساكت كردم.
از آن شب به بعد، تعداد گشتي‌هاي دشمن به شدت زياد شد. معلوم بود آن‌ها جنازه دژبان را پيدا كرده بودند. شب آخر هنگام بازگشت من و دو همراهم، يكي از گشتي‌ها، عبدالله را ديد. تا شب پيش از آن در آن منطقه، هيچ گشتي‌اي ديده نمي‌شد. به احتمال زياد آن‌ها قايق را شناسايي كرده و كمين زده بودند. گشتي‌ عراقي يك خشاب به سمت عبدالله خالي كرد. همان وقت من و صالح هم رسيديم و تيراندازي از دو طرف شروع شد. در اين ماجرا دو عراقي كشته شدند. سر و صداهاي ناشي از درگيري، بقيه گروه‌هاي گشتي را به آن سمت كشاند و تيراندازي اوج گرفت. من و صالح به سرعت جنازه عبدالله را برداشتيم و قايق را به آب انداختيم و سريع به طرف خودي ها برگشتيم. "
بعد از برگشتن از خرمشهر، علي و محمد جهان‌آرا ساعت‌ها با هم حرف زدند. با توجه به آن شناسايي كه علي انجام داده بود، او و جهان آرا روي طرح بازپس گيري خرمشهر به توافق رسيدند.
علي گفت: طرح اينه كه تمام نيروهاي ما با لباس و اسلحه و تجهيزات عراقي شبانه از آب بگذرند، توي مناطق حساس شهر مستقر شوند و بعد در يك زمان مشخص، يك دفعه حمله كنند و ضربه بزنند تا خرمشهر آزاد شود.
البته اين طرح را ابتدا جهان آرا داده بود و پس از بحث روي آن، طرح را به پختگي رسانده بودند.
علي از تجهيزاتي كه در خرمشهر اشغال شده و وجود داشت، برايمان تعريف كرد:
"اون‌ جا چيزهايي دارند كه ما تا حالا نديده‌ايم. "
سپس كپسول‌هاي ضامن داري را نشانمان داد كه حدود دوزاده سانت ارتفاع داشت و پنج سانت قطر. زماني كه ضامن كپسول‌ها كشيده مي‌شد، آن‌ها به اندازه تيوپ لاستيك يك ماشين سواري باد مي‌شدند كه بسيار هم محكم بودند. علي مي‌گفت:
به اين نتيجه رسيده‌ايم كه تمام عرض رودخانه اروندرود را كه حدود صد و پنجاه متر است، با تخته‌هايي بپوشانيم كه زير آن‌ها كپسول‌هاي ضامن‌دار تعبيه شده باشد. بعد يك سر تخته‌ها را به طرف خودمان و سر ديگر را به طرف آن رودخانه ببنيدم. در شب عمليات هم بچه‌ها زير تخته بروند و ضامن كپسول‌ها را بكشند. با باد شدن كپسول ها، تخته‌ها روي آب مي‌آمد و به منزله پلي براي عبور نيروها به داخل خرمشهر عمل مي‌‌كرد.
علي مي‌خواست با بچه‌هاي گردان صحبت كند. اعتقاد داشت كه به احتمال زياد همه بچه‌ها شهيد خواهند شد و مي‌خواست بچه‌ها خود آزادانه راهشان را انتخاب كنند. مي‌گفت:
اگر پنج نفر هم بخوان نيان، من جبران مي‌كنم.
واقعا هم مي‌توانست به راحتي‌ جاي پنج نفر يا حتي بيشتر كار كند. او از نظر تاكتيكي و از نظري نيروي جسمي بسيار ورزيده بود.
علي با بچه‌ها صحبت كرد. همه‌ي گردان اعلام آمادگي كردن. نيروهاي تحت امر علي به او و درستي نظراتش اعتقاد كامل داشتند. علي هم به موفقيت طرح اطمينان كامل داشت و آن را روي رودخانه بهمن شير با بچه‌ها تمرين كرد. تنها مسئله‌اي كه لاينحل مانده بود، تأمين نيرويي بود كه بايد از پشت مي‌آمد و خرمشهر را بعد از آزادي نگه مي‌داشت.
براي حل اين مسئله علي و محمد جهان‌آرا به سراغ فرمانده نيروهاي ارتش در آبادان - سرهنگ كهتري- رفتند و در جلسه‌اي كه با هم داشتند، علي طرح عمليات و نقشه‌اي را كه از خرمشهر تحت اشغال تهيه كرده بود، با ذكر تمام جزئيات براي فرمانده توضيح داد. در پايان جلسه، سرهنگ كهتري، همكاري ارتش در اين طرح را به دليل نداشتن نيروي كافي منتفي دانست كه نتيجه اين نحوه‌ي تفكر در آن روز، انجام نشدن عمليات بود؛ زيرا نيرو و امكانات ما در حدي نبود كه بتوانيم به تنهايي وارد عمل شويم. واقعيت شرايطي كه ما در آن به سر مي‌برديم، اين بود كه حتي از لحاظ تأمين غذاي روزانه در تنگنا قرار داشتيم.
در ابتداي ورودمان به آبادان و استقرار در هتل پرشين، سپاه آبادان پنجاه كيلو سيب‌زميني در اختيارمان گذاشت كه اين حركت با شرايطي كه خودشان در آن قرار داشتند، از خودگذشتگي بزرگي بود.
هتل پرشين رو به روي منطقه بريم(منطقه اي در آبادان كه خانه هاي كارمندان شركت نفت در انجا قرارداشت) قرار داشت. به خاطر شرايط جنگي، همه خانه‌ها از سكنه خالي شده بود. با وجود آن كه به شدت به مواد غذايي احتياج داشتيم و خانه‌ها نيز مملو از مواد غذايي بود، علي اجازه ورود به خانه‌ها را نمي‌داد. تنها موقعي مي‌توانستيم به خانه‌اي وارد شويم كه آن خانه مورد اصابت موشك يا توپ قرار مي‌گرفت. در اين صورت مي‌بايست براي خاموش كردن آتش اقدام مي‌كرديم. سيب‌زميني ها كه تمام شد، علي درصدد برآمد كه از مسئولان اجازه ورود به خانه‌ها را براي ارتزاق بگيرد. مجوز صادر شد و علي اجازه داد به داخل خانه‌ها برويم؛ اما اجازه‌ علي مشروط بر آن بود كه ابتدا خودش وارد خانه شود و آن‌ جا را بررسي كند. سپس بچه‌ها گروه گروه به خانه‌هايي كه مشخص كرده بود، وارد شوند.
خانه‌هاي شركت نفت از نظر امكانات رفاهي در سطح بالايي بودند. علي مي‌گفت ممكن است وقتي وارد خانه‌ها مي‌شويم، ناخودآگاه وضعيت آن جا را با سطح زندگي خودمان مقايسه كنيم و به اين ترتيب تزلزلي در وجودمان راه پيدا كند. او به خاطر صميميتي كه با بچه‌هاي تحت امرش داشت به خوبي از شرايط خانوادگي و روحي هر كس اطلاع داشت. علي آگاهانه بچه‌ها را براي ورود به خانه‌ها تقسيم‌بندي مي‌كرد.
اين وضعيت نيز نمي‌توانست زياد دوام بياورد؛ چون بيشتر مواد غذايي موجود در خانه‌ها در حال فاسد شدن بودند. زماني كه نيروهاي ارتش به منطقه وارد شدند، علي براي جبران كمبود شديد مواد غذايي و مهمات به سراغ آنها رفت.
فرمانده وقتي سماجت علي را براي گرفتن مهمات ديد، بخشنامه‌اي نشان داد كه در آن بني‌صدر دستور داده بود حتي يك فشنگ هم نبايد به سپاه داده شود.
در نتيجه فرمانده فقط با دادن پنجاه تن سيب‌زميني به ما موافقت كرد. چيز ديگري نداشتيم. نه نان، نه نمك و نه حتي وسيله‌اي كه بشود با آن سيب‌زميني‌ها را پخت. به ناچار جعبه‌هاي خالي مهمات را از ارتش گرفتيم تا با آن آتش درست كنيم. دو ماه كامل تمام وعده‌هاي غذايي‌مان سيب ‌زميني بود.
نياز به مهمات روز به روز شديدتر مي‌شد. يك نيمه شب، محمد جهان آرا سراسيمه به سراغ علي آمد و به او خبر داد كه دشمن جاده را بسته و مردم را به اسارت گرفته است.
عراقي‌ها به سمت ماهشهر و آبادان پيشروي كرده بودند و مي‌خواستند محاصره اين دو شهر را كامل كنند. مردم در حال فرار، به جاده خاكي رو آورده بودند و در دام دشمن گرفتار شده بودند.
لحظه‌اي كه جهان آرا اين خبر را داده، ده دوازده نفر بيشتر نبوديم. بيشتر هم از بچه‌هايي بوديم كه از مناطق استقرارمان براي استراحت آمده بوديم. با همين تعداد، سوار ماشين آهويي كه در اختيارمان بود شديم و حركت كرديم.
به منطقه ذوالفقاريه رسيديم. ماشين را خاموش كرديم و پياده شديم. پانصد متر جلوتر محل ورود عراقي‌ها بود. با احتياط به صورت دشتي(ستون افقي) پيش مي‌رفتيم. علي مثل هميشه وسط رديف بود. او عادت داشت به اندازه پنج يا شش نفر جلوتر از بقيه حركت كند. اين كار او براي روحيه دادن به نيروهاي تحت امرش مؤثر بود. عراقي‌ها از رودخانه‌ گذشته بودند؛ اما چون نيرويي را مقابل خود نديدند، با تصور اين كه مبادا برايشان تله گذاشته باشيم، بسيار آرام و محتاط پيش مي‌آمدند. خوشبختانه هنوز پل را نزده بودند تا بتوانند وسايل سنگينشان را به اين طرف رودخانه انتقال دهند.
كمي جلوتر، درگيري شروع شد. از ميان نخل‌هاي آن طرف رود، آتش زيادي روي ما ريخته شد. آنها پي در پي منور دستي مي‌زدند؛ ولي ما همه امكاناتي كه در اختيار داشتيم، همان چند ژ- 3 اي بود كه در دستمان بود. با همين اوضاع تا صبح مقاومت كرديم. صبح كه شد، نيروي ارتش جايگزين شد و ما توانستيم برگرديم. تعدادي از افراد دشمن كه به اين طرف آمده بودند، همگي هلاك شدند. به راحتي مي‌توانم بگويم سه چهارم نيروهاي دشمن توسط علي كشته شدند. او در تيراندازي بسيار ماهر بود. بارها مقابل چشمان همه منور را روي هوا زده بود و اين كاري نبود كه انجام دادنش در توان هر كسي باشد.
به هر حال پيش آمدن اين ماجرا، محمد جهان آرا و علي را بر آن داشت تا از هر طريق ممكن براي تهيه مهمات اقدام كنند. جهان‌آرا به عنوان فرمانده سپاه خرمشهر رابط بين تهران و كوت شيخ بود. او سعي داشت با تنها بي‌سيمي كه در اختيارش بود، از تهران درخواست مهمات كند، اما باتري بي‌سيم ضعيف بود و ارتباط برقرار نمي‌شد. در آن وضعيت بحراني، حتي تهيه باتري براي بي‌سيم ممكن نبود. پيش از اين، امكان آن را داشتيم كه از راه زميني وسايل محدودي را به قدر ضرورت تهيه كنيم؛ اما با كامل شدن محاصره، اين امكان نيز از بين رفت.
زير ديد مستقيم دشمن قرار گرفته بوديم. قدم به قدم خمپاره 60 مي‌آمد. با آرپي جي ما را مي‌زدند و ما در شرايطي قرار داشتيم كه حتي يك فشنگ نيز ديگر برايمان باقي‌ نمانده بود. نمي‌دانستيم چه بايد بكنيم.
علي گفت: حتما تهران مشكل داره كه نمي‌تونه براي ما مهمات بفرسته. بايد خودمون يه كاري كنيم.
او وقتي احساس مسووليت مي‌كرد، ديگر كسي جلودارش نبود.
علي گفت: وقتي ما به عنوان ايراني اين جاييم و سيب‌زميني‌هايي كه داريم نصفش مال ماست و نصفش مال ارتش، پس مهمات هم بايد به ما برسه. ممكنه بني‌صدر ـ فرمانده كل قوا ـ ما رو به رسميت نشناسه؛ ولي ما خودمون رو به رسميت مي‌شناسيم.
با علي راه افتاديم و سراغ فرماندهان ارتش رفتيم. علي ابتدا با ملايمت صحبت كرد. او سعي داشت مسئولان ارتشي را براي دادن مهمات متقاعد كند؛ اما تلاشش بي‌نتيجه ماند. آنها تصميم نداشتند چيزي به ما بدهند. گفتند: رئيس‌جمهور گفته خودتون بايد تأمين كنيد.
بالاخره علي از كوره در رفت و گفت: مگه ما از مريخ اومديم؟ ما هم نيروي همين مملكتيم ديگه!
جواب آخري كه از مسئولان ارتش شنيديم، اين بود: ما خودمان هم كم داريم.
علي هم جواب داد: باشه، خودمون تأمين مي‌كنيم.
بعد از چند روز، نمي‌دانم از چه طريقي به علي خبر رسيد كه يك لنج مهمات براي ارتش در راه است و قرار است صبح برسد.
علي چند تا از بچه‌ها را سوار ماشين كرد و راه افتاديم. به سمت جبده رفتيم و در ساحل آنجا منتظر مانديم.
مدت زيادي نگذشت كه يك جيپ ارتشي آمد. دو سرباز و يك ستوان مسلح در ماشين بودند. لنج مهمات هم از راه رسيد. علي جلو رفت و به ستوان گفت: مهمات مال ماست.
ستوان گفت: نه مال ماست، من حكم دارم.
علي حرفش را تكرار كرد. ستوان جواب داد: اگر مال شماست، حكمتون كو؟
علي به من نگاه كرد و گفت: بهش نشون بده.
سراسلحه را آرام پشت گردن ستوان گذاشتم و گفتم: حكم رو ديدي؟
ستوان كوتاه آمد و اجازه داد مهمات را برداريم. در بار زدن مهمات سربازها نيز كمك كردند. سه ريو از انواع و اقسام فشنگ، پر شد.
مهمات را به هتل پرشين برديم و آنها را مقابل در اتاق خودمان خالي كرديم. علي تأكيد كرد مهمات را جايي خالي كنيم كه جلوي چشم خودمون باشه.
مثل تشنه‌اي بوديم كه به آب رسيده باشد. از ذوقمان متوجه نبوديم كه انباشتن مهمات در جايي كه هر لحظه امكان بمباران شدن آن توسط دشمن وجود داشت، كار غيرعاقلانه‌اي است.
محمد جهان‌آرا، وقتي آن همه مهمات را ديد كه نيمي از سالن هتل را پر كرده است با نگاهي سرشار از تحسين و قدرداني از علي تشكر كرد. از وقتي مهمات رسيد، بر شدت ضربات دشمن اضافه شد. عراق دائماً محل استقرارمان را مي‌كوبيد. علي با اطمينان گفت: حتما كسي از داخل علامت مي‌ده.
منطقه كوت شيخ كه محل استقرار ما بود، نسبت به خرمشهر كه در اشغال دشمن قرار داشت از ارتفاع پايين‌تري برخوردار بود. بيشتر خانه‌هاي كوت شيخ يك طبقه بود، آنهايي هم كه دو طبقه يا بيشتر بودند، آن قدر مورد اصابت ضربات عراق قرار گرفته بودند كه صاف شده بودند. در نتيجه دشمن اشراف كامل به ما داشت. به خصوص اگر ماشيني از ميان نخلستان مي‌گذشت و كمي هم خاك به پا مي‌كرد، حتما هدف قرار مي‌گرفت. فاصله ما با دشمن از يك تا يك و نيم كيلومتر بيشتر نبود.
علي بدون ترس پشت ماشين مي‌نشست و براي سركشي به محل‌هاي مختلف مي‌رفت. براي سرزدن به بچه‌ها و بردن غذا و مهمات براي آنها و يا براي برگرداندن مجروحان و شهدا. در يكي از اين سركشي‌ها، لباس غواصي را كه پيدا شده بود به علي نشان دادند. علي لباس و خانه‌اي را كه لباس در آنجا پيدا شده بود، به دقت بررسي كرد. از نمناك بودن لباس غواصي و از جاي پاهايي كه در خانه در حال محو شدن بود و در نهايت از خاك كمي كه در اثر تكيه دادن غواص به ديوار، روي لباس نشسته بود، نتيجه گرفت كه آن غواص به تازگي از رودخانه گذشته و به اين طرف آمده است. علي از كسي كه لباس غواصي را پيدا كرده بود، پرسيد:
به كسي ديگه‌اي هم گفتي؟
جواب شنيد: نه، شك كردم اين جاباشه.
شك درستي بود. كسي كه لباس غواصي به تن داشته، آن را در آورده بود و لباس خودي به تن كرده بود.
علي گفت: باشه، پيداش مي‌كنم.
كنار خط رودخانه اروند‌رود دو مقر داشتيم كه بچه‌ها در آن جا پست مي‌دادند. فاصله اين دو مقر، صدمتر بود. علي به تنهايي اين فاصله صد‌متري را از نزديك وجب به وجب بررسي كرد. او دل اين كار را داشت؛ زيرا اين خط، زير شديد‌ترين ضربات دشمن بود. صدمتر را در آن شرايط رفتن، يعني صد بار مردن.
علي به دقت، جريان آب را در همه نقاط رود زير نظر گرفت. در دو نقطه، رودخانه شكستگي پيدا مي‌كرد و شدت جريان كاهش مي‌يافت. اين دو نقطه جاي مناسبي براي گذشتن غواص بود.
علي به مقرها برگشت. چند تا از بچه‌ها را انتخاب كرد و با خود آورد. يك مقر جديد در يكي از اين دو نقطه باز كرد و بچه‌ها را براي نگهباني آنجا گذاشت. در نقطه دوم هم، من و خودش به مراقبت ايستاديم.
علي گفت: لابد ديدن اَمنه، باز هم اين طرف ميان.
منطقه محروم بود و ما مي‌دانستيم كه غواص خودي نداريم. اين بود كه علي به بچه‌ها تأكيد كرد:
بزنيدش، تيراندازي هم كرديد، من جنازه مي‌خوام. بگذاريد بياد تو تيررستون.
آن شب تا صبح سر پستمان مانديم. حدود چهار صبح، صداي تيراندازي شديدي به گوش رسيد. خودمان را به نقطه اول رسانديم.
بچه‌ها دو نفر را زده بودند. آنها را با وسايلي كه همراهشان بود، مثل كارت شناسايي، قطب‌نما و ... به محمد جهان‌ارا تحويل داديم.
يك روز توي ماشين، كنار علي نشسته بودم. علي رانندگي مي‌كرد. از ميان نخلستان‌ها مي‌گذشتيم و براي آن كه مورد هدف قرار نگيريم، زيگزاگي و با سرعت زياد حركت مي‌كرديم. ناگهان علي ترمز كرد.
جايي را نشان داد و پرسيد: اين چيه؟!
چشمان بسيار تيزي داشت. جايي را كه او نشانم داده بود، نگاه كردم. در فاصله‌اي دور، از لابه‌لاي شاخ و برگ درخت‌ها، برقي به چشم مي‌زد. علي گفت:
حتماً! خودشونند.
هيجان زده از ماشين پياده شدم و گفتم: بريم سراغشون!
علي گفت: نه، معلوم نيست چند نفرن!
بعد از من پرسيد: مي‌توني رانندگي كني؟!
جواب دادم: اگه لازم باشه، حتماً.
عصا را كنار گذاشته بودم؛ اما وضعيت پاهايم طوري بود كه براي حركت كردن بايد با دست، پاهايم را بلند مي‌كردم و جلو مي‌گذاشتم. نمي‌دانستم كه مي‌توانم رانندگي كنم يا نه؛ ولي بايد سعي خودم را مي‌كردم.
علي گفت: بپر برو چند تا از بچه‌ها رو بيار.
بعد خودش از ماشين پياده شد و گفت: من اينجا مي‌مومنم. يه وقت در نرن.
پشت فرمان ماشين نشستم و حركت كردم. خوشبختانه توانستم خودم را به هتل پرشين برسانم. تعدادي از بچه‌ها را كه براي استراحت آمده بودند، سوار كردم و به سرعت برگشتم.
علي تقسيممان كرد. هر چند نفر را به سمتي فرستاد و سفارش كرد كه مواظب باشيد همديگه رو نزنيد.
او سفارش كرد مورد را زنده دستگير كنيم تا به اطلاعاتي كه از طريق او به دشمن رسيده، واقف شويم. علي تأكيد كرد:
زنده مي‌خوام، اگه مجبور شديد، كمر به پايين بزنيد.
به جهاتي كه او مشخص كرده بود، حركت كرديم. نزديك كه شديم، خانه‌اي خشتي و روستايي را ديديم.
دورخانه را محاصره كرديم. علي مثل هميشه قبل از همه رسيده بود و به طرف پنجره رفته بود. جايي كه نقطه حساس هر خانه‌اي است؛ زيرا پنجره براي ديد داشتن، براي هوا خوردن و مهم‌تر از همه براي فرار محل مناسبي است. او تعريف مي‌كرد:
وقتي كه نزديك شدم، سر آنتن را كه از پنجره بيرودن بود، ديدم.
صداي بي‌سيم را كه شنيدم، ديگر مطمئن شدم. خودم را از پنجره به داخل خانه پرتاب كردم. با قنداق تفنگ به پشت گردن مورد زدم و آن شخص به زمين افتاد.
همين لحظه بود كه بقيه ما رسيديم و دست و پاي او را بستيم. حركت علي آن قدر سريع بود كه مورد فرصت نكرده بود كانال بي‌سيمش را عوض كند صداي دشمن را كه به عربي حرف مي‌زد و اطلاعات مي‌خواست، همگي به وضوح شنيديم. علي هوشيار بود. قبل از آنجا دادن هر كاري بي‌سيم را به دست من سپرد و گفت: حواست باشه كانالش عوض نشه.
علي مي‌دانست كه اگر كانال بي‌سيم كمي بچرخد، ديگر دست ما به جايي نمي‌رسد.
آن شخص را كه مرد جواني بود، دست و پا بسته به هتل برديم علي به جهان آرا اطلاع داد. بچه‌هاي سپاه آبادان و عقيدتي ـ سياسي ارتش را نيز خبر كرد. همه در هتل پرشين جمع شدند. سؤال‌ها و جواب‌ها از شخص مظنون شروع شد.
ما سر پست‌هايمان برگشتيم. بعدها شنيديم طي بازجويي همه چيز روشن شده بود. آن شخص كه آزاد بود، اعتراف كرد كه بسياري از گراها را به دشمن علامت داده است؛ از جمله پالايشگاه مهم آبادان.
يكي از خصوصيات بارز علي، احساس مسئوليت بالايي بود كه نسبت به حفظ جان بچه‌هاي تحت امرش داشت. يك روز مسئول محور آبادان از او خواست تا نيروهايش را براي انجام عملياتي در اختيار آنان بگذارد. علي وقتي از كم و كيف عمليات اطلاع پيدا كرد، به مسئول محور هشدار داد كه كار او نوعي خودكشي است و بچه‌ها از دست مي‌روند. مسئول محور عصباني شد و علي را تهديد كرد كه مؤظف است نيروهايش را هر كجا كه مسئول لازم مي‌داند، در اختيارش بگذارد؛ اما علي زير بار نرفت. او تا درباره كاري متقاعد نمي‌شد، محال بود آن را انجام دهد. مسئول محور هم به عنوان تمرد از دستور مافوق، گزارشي عليه علي تهيه كرد و به تهران فرستاد. مدت‌ها بعد كه در جنگ فتوحاتي به دست آورديم و افسران عراقي به اسارت ما در آمدند، از اعترافاتشان مشخص شد كه آن مسئول محور، جاسوس دشمن بوده. هر از گاهي به آن‌ها خبر مي‌داد كه در فلان زمان اين تعداد پاسدار با اين تجهيزات در فلان محور به شما حمله مي‌كنند. دشمن هم در همان زمان با همه امكاناتش بچه‌ها را زير آتش مي‌گرفت. دو ماه از بودن ما در منطقه آبادان مي‌گذشت. بچه‌ها سو تغذيه پيدا كرده بودند. ارتباط‌هاي تلفني و بي‌سيم قطع بود. كسي را غير از خودمان نمي‌ديديم. دائماً اسلحه در دست‌هايمان بود. روزها گرم و شب‌ها سرد. يك لحظه نمي‌توانستيم در آرامش و سكوت چشم روي هم بگذاريم. مرتب صداي بمب، خمپاره و... مي‌آمد. علي وقتي خستگي بيش از حد را در بچه‌ها احساس كرد، با تهران تماس گرفت و بعد از تلاش زياد توانست از طريق همسر يكي از بچه‌ها كه در قسمت بي‌سيم نيروي دريايي كار مي‌كرد، با سپاه تهران ارتباط برقرار كند.
علي از سپاه درخواست كرد براي اعزام گردان تازه‌نفس به جنوب، هماهنگي‌هاي لازم انجام شود. چند روز بعد گردان ما به همراه علي به تهران برگشت.
علي زمان كوتاهي در تهران ماند. در اين مدت با بچه‌هاي گرداني كه مي‌خواست با خود به جنوب ببرد، تماس گرفت. اين بار ناصر صيفان هم اعلام آمادگي كرد تا همراهش به منطقه برود.
ناصر از بچه‌هاي محل قديم علي بود. از محل نوبنياد و نياوران.
گردنبند طلايي‌اش هميشه از ميان يقه بازش به چشم مي‌خورد. او علي را خيلي دوست داشت. علي هم درباره ناصر مي‌گفت:
اين بچه ذاتش پاكه!
علي هر وقت به تهران مي‌آمد، از وضعيت جنگ و شرايط منطقه براي دوستان و آشنايان تعريف‌هاي زيادي مي‌كرد. به اين ترتيب بسياري از جوان‌ها از جمله ناصر صيفان، مشتاق حضور در جبهه‌ها و دفاع از كشور شده بودند.
ناصر همراه گردان علي به جنوب رفت. وقتي بعد از چهل روز به همراه بچه‌ها از جنوب برگشت، خيلي تغيير كرده بود. اين بار پسري با لباس نظامي، سربه‌زير و محجوب و با يقه‌اي بسته همراهشان برگشته بود.
ناصر علاقه‌مند شده بود كه وارد سپاه شود؛ اما چندي بعد در يكي از خيابان‌هاي تهران توسط ضدانقلاب به شهادت رسيد.

ادامه دارد... [url=http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=9005095089]منبع[/url]

مدیرای محترم لطفا منتقل کنید.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
پيشنهاد بني صدر به شهيد موحد دانش چه بود


خبرگزاري فارس: يك روز بني‌صدر براي بازديد به آنجا آمد. علي را ديد و از او خوشش آمد. بني صدر به علي پيشنهادي داد، اما علي قبول نكرد.

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، سردار شهيد حاج عليرضا موحد دانش از جمله سرداراني است كه با تمامي زحماتي كه كشيده است اما متاسفانه گمانم مانده است و نسل جديد شناخت كمي از او دارند. آنچاه كه پيش روي شماست مجموعه خاطراتي پيرامون اين شخصيت است كه توسط دوستان و همرزمانش عنوان شده است:



* ساختمان رياست جمهوري

بعد از زندان اوين به علي ماموريت دادند كه گروهانش را به محل باشگاه افسران سابق ببرد. آنجا در دست تعمير بود و قرار بود مقر بني‌صدر شود. يك روز بني‌صدر براي بازديد به آنجا آمد. علي را ديد و از او خوشش آمد. بني صدر به علي پيشنهاد داد كه فرمانده گارد رياست جمهوري او بشود، اما علي قبول نكرد.

* بلواي سنندج- سال 58

دو روزي مي‌شد كه از كاخ رياست جمهوري به پادگان ولي عصر آمده بوديم توي پادگان بودم كه علي سراغم آمد و گفت: هر طور شده بچه‌ها را پيدا كن. سنندج داره سقوط مي‌كنه.
بچه‌ها به مرخصي رفته بودند. چند نفري را كه مي‌دانستيم موتور دارند جمع كردم و سريع به در خانه تك تك بچه‌ها فرستادم و خبرشان كردم. وقتي همه در پادگان جمع شديم، ابوشريف فرمانده وقت سپاه براي مان صحبت كرد. او گفت كه تنها سه نقطه از شهر سنندج باقي مانده است. فرودگاه لشكر 28 و باشگاه افسران بقيه شهر را ضد انقلاب به رهبري عزالدين حسيني تصرف كرده است.
نود نفر بوديم. به هر كدام از ما يك تفنگ ژ-3 همراه با صد فشنگ دادند. سوار اتوبوس شديم و به فرودگاه تهران رفتيم. از آن جا هم با هواپيماي سي 130 به كرمانشاه عازم شديم. به آنجا كه رسيديم در خانه فرهنگ مستقر شديم. تازه آن جا بود كه فهميديم از بس عجله كرده‌ايم متوجه نشديم كه بعضي از اسلحه‌هايمان سوزن ندارد. علي اسلحه‌هاي بي‌سوزن را طوري كه بچه‌ها نبينند كناري گذاشت و به من كه معاونش بودم آهسته گفت: صداشو در نيار.
معتقد بود اگر بچه‌ها بفهمند روحيه‌شان را مي‌بازند. دنبال راهي مي‌گشتيم تا از آنجا بتوانيم خودمان را به سنندج برسانيم. فرودگاه سنندج توي دره واقع شده بود و ضد انقلاب كه در كوه‌هاي مشرف به آن موضع گرفته بود، فرودگاه را در محاصره داشت. راه‌هاي زميني منتهي به سنندج نيز دست ضد انقلاب بود. بعد از صحبت‌هاي زيادي كه با مسئولان داشتيم. بالاخره رضايت دادند هواپيمايي در اختيار ما قرار بگيرد. قرار شد هواپيما ما را تا نزديك فرودگاه سنندج ببرد، سپس در حالي كه حركت مي‌كرد از آن بيرون بپريم.
سوار هواپيما كه شديم علي توي كابين رفت و با خلبان حرف زد و او را توجيه كرد. بعد پيش من آمد و گفت: بچه‌ها رو آماده پرش كن. نزديك فرودگاه سنندج رسيديم. خلبان شجاعت به خرج داد و تا خود فرودگاه ما را رساند. به فرودگاه كه نزديك شديم. خلبان ارتفاع هواپيما را كم كرد و پايين آمد. به محض آن كه هواپيما پا به زمين زد بچه‌ها بيرون پريدند. بعضي‌ها حتي جعبه‌هاي فشنگ هم همراهشان بود. ما در دوره آموزشي از ماشين در حالت حركت بيرون پريده بوديم. اما پريدن از هواپيما چيز ديگري بود. همين كه بچه‌ها بيرون پريدند، هواپيما در جا بلند شد به طوري كه درب عقبش در همان حال بسته شد.
به سرعت به طرف سالن فرودگاه دويديم. ناگهان صدا مهيبي شنيده شد. چيزي به كف باند فرودگاه خورد و آسفالت را از جا كند. ما تا آن موقع خمپاره نديده بوديم. ضد انقلاب‌ها هواپيما را ديده بودند و به طرفش شليك كردند اما خوشبختانه هواپيما بي‌ آنكه آسيبي ببيند از آن جا دور شد.
در اثر تركش خمپاره چند تا از بچه‌ها به شدت مجروح شدند. علي به سمت پاسگاه ژاندارمري كه در فرودگاه مستقر بود رفت. او با استفاده از بي‌سيم پاسگاه، با لشكر 28 سنندج تماس گرفت و وضعيت ما را برايشان تشريح كرد. لشكر هلي‌كوپتري فرستاد تا مجروحان را به بيمارستان پادگان ببرد. با وجود آنكه هلي‌كوپتر مورد اصابت تيراندازي‌هاي ضد انقلاب قرار گرفت مجروحان را سوار كرد و از مهلكه دور شد.
شب شد. دور هم نشستيم تنها يك شمع جمع ما را روشن مي‌كرد. علي به تك تك بچه‌ها نگاه كرد و گفت: فردا بايد بريم اين تپه‌ها رو بگيريم. معلوم هم نيست كه برگرديم. هر كي حاضره بسم‌الله. قاطعيت از كلامش مي‌باريد. در گروه‌هاي پنج نفري پخش شديم تا اگر براي گروهي اتفاق افتاد گروه‌هاي ديگر بتوانند پوشش دهند.
روز بعد، بعد از خواندن نماز ظهر، علي داوطلب خواست. همه بچه‌ها اعلام آمادگي كردند. او دو گروه پانزده نفر انتخاب كرد و راه افتاديم. دو تپه بلند رو به روي هم قرار داشت. علي هر گروه را بالاي يك تپه فرستاد. قبل از آنكه از هم جدا شويم رو به بچه‌ها كرد و گفت: خودتون زاويه‌بندي كنيد و پوشش بدين. بي‌سيم هم كه نداريم. شايد پيكي از جانب من بياد و اين يعني تمام. او همه زحمت‌ها را براي تربيت نيروهايش در آن شش ماهي كه در اوين و كاخ رياست جمهوري بوديم كشيده بود.
بالاي تپه‌ها كه رسيديم نه چاله‌اي بود نه برجستگي و نه حتي مي‌شد جايي را حفر كرد. تمام تپه از سنگ‌هاي سخت تشكيل شده بود. دراز كشيديم و تلاش كرديم تا با دست كمي شن از روي سنگ‌ها جمع كنيم. يك خاكريز يك وجبي جلوي خودمان درست كرديم.
درگيري شروع شد و پنج ساعت متوالي ادامه پيدا كرد. ضد انقلاب روي ارتفاع بلندتري نسبت به ما موضع داشت و هر حركت كوچك ما را نشانه مي‌رفت. چندين شهيد و مجروح داديم تا اين كه هوا كاملا تاريك شد. پيكي از جانب علي آمد كه "عقب بكشيد. ضربه اول را زده‌ايم. "
يكي از بچه‌هاي مجروح را به دوش كشيدم و آرام از تپه پائين آمدم. يك دفعه از ديدن شخصي كه شلوار كردي به پا داشت و در سينه‌كش كوه ايستاده بود، جا خوردم. بيشتر كه نگاه كردم، علي را شناختم. همگي ما لباس نظامي به تن داشتيم؛ اما علي كه مكرر بين دو ارتفاع در رفت و آمد بود، براي گمراه كردن ضد انقلاب، شلوار كردي به پا كرده بود. علي ايستاده بود و به دقت ارتفاعات را زيرنظر داشت. احتمال مي‌داد ضد انقلاب تك كند. حدود بيست دقيقه يا بيشتر ايستاد تا از پائين آمدن همه بچه‌ها، مجروحان و شهدا مطمئن شد.
بعدها فهميديم كه علي با لشكر 28 هماهنگي كرده بود و قرار بود توپخانه ما را در اين حمله پشتيباني كند؛ اما چون آن موقع ارتش هنوز از عناصر مخالف پاك نشده بود، توپخانه عمل نكرد. علي به ناچار دستور عقب‌نشيني داد. بعد از آن او ما را در گروه‌هاي چند نفري تقسيم كرد و توي شهر فرستاد. در دو كوچه مشخص پخش شديم. هر كدام از گروه‌ها به خانه‌اي وارد شديم. خانه‌ها خالي از سكنه بود. از غذايي كه وجود داشت، خورديم و استراحت كرديم. در آخر نامه‌اي نوشتيم كه ما گرسنه بوديم و اين مقدار از غذاي شما را خورديم، حلالمان كنيد. حقيقت آن بود كه جيره غذايي براي ما در نظر گرفته نشده بود.
سازمان سپاه در بدو تأسيس خود مشغول دست و پنجه نرم كردن با مشكلات بي‌شماري بود كه سر راهش قرار داشت. بچه‌ها براي مبارزه با گرسنگي روزه مي‌گرفتند تا بيسكويتي را كه براي هر وعده غذايي داده مي‌شد، جمع مي‌كرديم تا شب، موقع افطار بخوريم و بتوانيم كمي رفع گرسنگي كنيم. بيسكويت‌ها كه تمام شد، نان خشك جنگي برايمان رسيد. آن را با گياهان اطرافمان مي‌خورديم. تا اين كه يكي از بچه‌ها جراحت سختي برداشت و كارش به بيمارستان در تهران كشيد. دكترهاي جراح وقتي شكمش را باز كردند، از محتويات سبز آن متأثر شدند. از بيمارستان به مسؤولان خبر رسيد كه بچه‌ها براي رفع گرسنگي به گياه پناه برده‌اند. از آن وقت بود كه جعبه بارهاي تداركاتي براي ما رسيد.
بار دوم براي تصرف ارتفاعات اقدام كرديم. اين بار امكانات بهتري داشتيم. مقداري فشنگ و آرپي‌جي برايمان رسيد. معلوم بود اقدامات علي بي‌نتيجه نبوده است. طرح علي آن بود كه شبانه درگير شويم. شب كه شد با پيكي كه علي فرستاده بود، از خانه‌ها بيرون آمديم و به تپه‌ها زديم و تا صبح درگير بوديم. وقتي سپيده زد، هر دو ارتفاع در تصرف ما بود.
فرداي آن شب در شهر پراكنده شديم. ضد انقلاب‌ها توي خانه‌ها بودند و ما در سطح شهر، طوري برنامه‌ريزي كرده بودند كه وقتي ما وارد يك خيابان مي‌شديم، تمام چراغ‌هاي آن خيابان روشن و خاموش مي‌شد تا جاي ما را به يكديگر علامت‌ دهند. بچه‌ها هم به محض ورود به هر خيابان تمام چراغ‌ها را نشان مي‌گرفتند و خاموشي مطلق مي‌شد.
در روز، وقتي از يك طرف خيابان‌ به طرف ديگر آن مي‌رفتيم، رگبار تير بود كه بر سرمان مي‌باريد. در همين حال و هوا، علي گفت: "بايد توي خانه‌ها بريد. توي هر خونه‌اي هم چهار نفري بريد و حتماً درِ اون خونه را ببنديد تا كسي نتونه پشت سرتون داخل بشه. يه نفره بگرده. سه نفر بقيه در جاهاي مختلف خونه پخش شوند و از دور هواي اون يه نفر رو داشته باشن. سريع هم بياييد بيرون. چون چيزي دستتون نمي‌ياد. "
اين كار براي اثبات حضورمان و قدرت نمايي بود. بيشتر مردم سنندج از چند ماه قبل به تحريك ضد انقلاب، خانه‌هايشان را ترك كرده بودند و خانه‌ها در اختيار ضد انقلاب قرار داشت. ما وسيله و امكاناتي نداشتيم. يك ساعت زنجيردار دستمان مي‌گرفتيم، روي آن مي‌زديم و مي‌گفتيم: وارد خونه شديم، خبري نيست.
تا ضد انقلاب كه مي‌دانستيم ما را زيرنظر دارد، تصور كند با بي‌سيم با يكديگر در ارتباطيم. دو روز اين كار ادامه داشت و ما به شهر مسلط شده بوديم. علي مدام پخشمان مي‌كرد. باشگاه افسران، فرودگاه، كاخ جوانان و بقيه مناطق حساس شهر. وقتي مي‌خواستيم جايي استراحت كنيم، كلاه‌هايمان را در چندين گوشه مي‌گذاشتيم. ضد انقلاب‌ آن‌ها را نشانه مي‌گرفت و سرگرم مي‌شد. ماجراهايي از اين دست را به علي گزارش نمي‌داديم. علي مي‌گفت:
بايد پوشش بدين، من نمي‌دونم وقتي بي‌سيم نداريم چه جوري بايد با هم در ارتباط باشيم. شما خودتون وقتي وارد منطقه‌اي مي‌شيد، بايد طراح بشين. شهر رو تسخير كردن با نود نفر، هدايتي نيست، ابتكار و خلاقيت مي‌خواد.
علي بيست و يكساله بود و همه نيروهاي زير دستش زير بيست سال يا نهايتاً بيست و دو ساله بودند. به توصيه علي در گروه‌هاي دو و سه نفري به عنوان خريد توي بازار و شهر مي‌رفتيم. با جوانان حرف مي‌زديم و خواسته‌هايشان را مي‌شنيديم. شهر ديگر آزاد شده بود. ماموريت ما تمام شد و بايد به تهران برمي‌گشتيم. هواپيماي 130-C در فرودگاه به زمين نشست. علي گفت:
"بچه‌ها زود حاضر شيد، مي‌خواهيم برگرديم. "
خيال كرديم شوخي مي‌كند. او براي سنجيدن روحيه بچه‌ها از اين شوخي‌ها مي‌كرد؛ شوخي‌هايي كه حساب شده بودند. مثلا مي‌گفت:
"حاضر شيد مي‌خواهيم برگرديم. "
ما به سرعت شروع مي‌كرديم به پوشيدن لباس‌هايمان. هنوز نيمي از لباس‌هايمان را نپوشيده بوديم كه مي‌گفت:
"نه، نشد، لباس‌هاتونو در بيارين. "
بعد روي قيافه‌ها و حالات بچه‌ها دقيق مي‌شد. مي‌خواست ببيند،‌ آيا هنوز بچه‌ها ظرفيت ماندن دارند؟ تا بر اساس آن طرح‌هايش را عملي كند؟‌ در آخر لبخند دوستانه‌اي مي‌زد و مي‌گفت:
"حالا بذارين ما هم يه كم شوخي كنيم. "
براي سنجيدن آمادگي جسمي بچه‌ها ترفند ديگري به كار مي‌برد. او نارنجكي داشت كه چاشني‌اش را در آورده بود. از ميان بچه‌ها چند تايي بوديم كه قضيه را مي‌دانستيم. معمولا علي حواس بچه‌ها را متمركز چيزي مي‌كرد، بعد نارنجك را ميان بچه‌ها رها مي‌كرد و خودش داد مي‌زد:
"مواظب باشيد. بيائيد اين طرف و ... "
ساعت حدود پنج بعدازظهر بود كه به فرودگاه سنندج آمديم. هواپيما را كه منتظر ديديم، مطمئن شديم اين بار برگشتنمان جدي است. با آنها كه مانده بودند، به يادگار عكسي در فرودگاه انداختيم و سپس عازم تهران شديم.
شب بودكه به فرودگاه تهران رسيديم. سوار اتوبوس شديم. خيال كردم به پادگان ولي عصر(عج) مي‌رويم؛ اما بعد معلوم شد علي برنامه‌ريزي كرده تا براي عيادت بچه‌ها مجروحمان به بيمارستان رسيديم. علي به شدت منقلب بود. براي ديدن بچه‌ها هيجان داشت. با چفيه تمام سر و صورتش را بست تا ببيند بچه‌ها او را مي شناسند يا نه. قبل از همه بالاي سر معاونش رسيد. چشم‌هاي سياه علي او را لو داد و معاونش او را شناخت. وقتي يكديگر را بوسيدند، ديگر نتوانست خودش را نگه دارد و زد زير گريه.
مدتي بعد از آزادي سنندج، ‌كنار دريا رفته بودم. آن شلوار كردي را كه از سنندج خريده بودم، به پا داشتم. خانمي ميانسال به من نزديك شد و پرسيد:
- سنندجي هستيد؟
* جواب دادم: نه!
- شلوارتون سنندجيه؟
* از سنندج خريدم.
- قبل از جنگ يا بعد از اون؟
* توي جنگ.
آن زن آهسته و با احتياط پرسيد:
- شما جزو اون پونزده هزار نفري بوديد كه اومديد تو سنندج؟
با تعجب گفتم: چه طور؟!
گفت: هيچ جا نگيد!... بفهمند مي‌گيرنتون!
تازه آن موقع بود كه به خودم گفتم: پانزده هزار نفر مقابل ما بودند؟! نود نفر چه كار كرده اند! خدايا تو آن جا را آزاد كردي!

*گردش‌هاي شبانه

از وقتي در بيمارستان تهران بستري شدم، خانواده علي به من سر مي‌زدند. به خصوص برادر كوچكترش محمدرضا. آن موقع، سال آخر هنرستان بود و در غيبت علي خود را موظف مي‌ديد كه از معاون مجروح برادرش عيادت كند. اين كار تا برگشتن علي از سنندج ادامه پيدا كرد. چند روزي از آمدن علي به تهران نمي‌گذشت كه مسئوليت فرماندهي گردان به او محول شد. علي بچه‌هاي گردانش را براي حفاظت از پادگان خليج (نام محل ستاد مركزي سپاه پاسداران در خيابان پاسداران تهران)، مجلس شوراي اسلامي و چند جاي ديگر تقسيم كرد.
شب‌ها وقتي مي‌خواست براي سركشي گردانش برود، به بيمارستان مي‌آمد. مي‌دانست كه بيش از يك ماه ماندن در بيمارستان آدم را كلافه و عصبي مي‌كند. با دربان بيمارستان و متصدي بيمارستان هماهنگ مي‌كرد تا مرا با خودش به گردش ببرد. از آن جايي كه منتظر عمل بودم و پاهايم خونريزي نداشت و چون بي‌حس بود و مشكلي برايم به وجود نمي‌آورد، مخالفت نمي‌‌كردم.
علي مرا با همان لباس بيمارستان روي صندلي چرخدار مي‌نشاند و تا در خروجي مي‌آورد. صندلي را كناري امانت مي‌گذاشت، بعد مرا سوار موتورش مي‌كرد و مي‌گفت:
"بريم بگرديم. "
سركشي‌‌ها و كارهايش كه تمام مي‌شد، مي‌رفتيم دربند، چاي مي‌خورديم و براي خنده قليان مي‌كشيديم. در همين ايام اصرار پدر و مادر علي براي ازدواجش شروع شد.
آن‌ها دختر همسايه رو به روي خانه‌شان در همان خاور شهر را كه خانواده شهيد و بسيار متدين بودند، براي علي در نظر گرفتند. خانه ي كوچكي را هم در نظام آباد تهران ديدند. پدرش مي‌خواست با قرض كردن از دوستان و آشنايان خانه را به صورت قسطي براي علي بخرد، اما علي هيچ كدام را قبول نكرد. اصلا در فكر خانه، ازدواج و تشكيل خانواده نبود.
عمل روي پاهايم موفقيت آميز نبود. زماني كه از بيمارستان مرخص مي‌شدم، علي با دكترم صحبت كرد. دكتر به علي گفت ممكن است هرگز نتوانم با پاهاي خودم راه بروم. علي به شدت ناراحت شد. از آن روز سعي كرد تا آن جايي كه برايش مقدور است، تنهايم نگذارد. به اصرار علي، با هم پيش جهرمي - فرمانده پادگان ولي عصر (عج)- رفتيم. او فرمانده را مجاب كرد تا حكم فرماندهي گردان را به نام من بزند. در نهايت حكم معاونت گردان من به نام علي زده شد و حكم معاونت گردان علي به نام من. به اين ترتيب من و علي به هر دو گردان اشراف كامل پيدا مي‌كرديم؛ البته پيشاپيش معلوم بود كه به لحاظ وضعيت جسمي من، بيشتر كارهاي هر دو گردان به گردن علي مي‌افتد.
شب‌هايي كه علي به خانه مي‌رفت. مرا هم همراه خودش مي‌برد. خانواده‌ او مرا مثل پسر خودشان مي‌دانستند. از دو اتاق كوچكي كه داشتند، يك را در اختيار من و علي و محمد رضا گذاشته بودند. هميشه موقع خواب، علي يك كيسه عدس يا برنج، يك سيني از آشپزخانه مي‌آورد جلويم مي‌گذاشت و مي‌گفت: بفرما، اينم جيره‌ي امشب، تا صبح مشغول باش.
مادرش با شرمندگي به علي اعتراض مي‌كرد علي با همان لحن صميمي و دوستانه‌اش مي‌گفت: "آخه مامان، اگر اين بي كار باشه تا صبح سرمون رو مي‌خوره نمي‌گذاره بخوابيم "
علي درست مي‌گفت: " مدتي بود كه نمي‌توانستم شب‌ها بخوابم. آقا جون توي حيات كوچك خانه، كنار حوض تاب درست كرد. از ديد او، ما دو پسر بچه كوچك بوديم. من و علي روي تاب مي‌نشستيم در حالي كه تاب مي‌خورديم از جبهه و جنگ حرف مي‌زديم. پدرش هم از پشت جبهه‌ گروهك‌ها و اتفاقاتي كه افتاده بود، برايمان مي‌گفت. علي اصرار مي‌كرد برادرش براي امتحانات ورودي دانشگاه‌ها آماده شود، ولي محمد رضا دوست داشت وارد سپاه شود. آن قدر اصرار كرد تا پدر و مادرش راضي شدند. علي وقتي علاقه و اصرار محمد رضا را ديد، رضايت داد اگر چه به عنوان معرف زير ورقه محمد رضا را امضا كرد، اما با او اتمام حجت كرد و گفت:
"فكر نكن چون من اون جا هستم، مي‌آيي پيش من. بايد روي پاي خودت بايستي. "
حقيقتا هم هيچ وقت متوجه نشديم محمد رضا چه طور و كجا دوره‌ي آموزشي‌اش را در سپاه ديد و كي اعزام شد.

*بردن يك دوست به خانه

پدرم نظامي بود و دوست نداشت كسي را به خانه بياوريم. من و بقيه برادر و خواهر هايم در تمام طول زندگي‌مان تا آن موقع جرات نكرده بوديم دوستي را به خانه دعوت كنيم؛ اما علي با همه فرق داشت. سلامت جسمي و روحي از ظاهرش مي‌باريد. اين بود كه با شهامت تمام و با اصرار فراوان، علي را به خانه‌مان دعوت كردم. علي كه از روحيه پدرم اطلاع داشت، ابتدا قبول نمي‌كرد؛ اما وقتي پافشاري‌ام را ديد، بالاخره راضي شد. دلم مي‌خواست با نشان دادن علي به پدرم بفهمانم كه مي‌توانم با بهترين‌ها دوست باشم. همين طور هم شد. پدرم وقتي علي را ديد به من لبخند زد. معلوم بود كه او از خوشش آمده، بعدها آن قدر به علي دل بست كه او را علي جان صدا مي‌كرد.
شب‌هايي كه برنامه‌هاي بود و برقراري امنيت در جامعه، فعاليت‌هاي پيگير شبانه را مي‌طلبيد علي دير وقت به دنبالم مي‌آمد. براي رسيدن به خانه‌ي ما دست كم صد كيلومتر را با موتورش طي مي‌كرد. وقتي صداي گاز موتور بلند مي‌شد، آماده مي‌شدم و بيرون مي‌آمدم. پدرم به خيابان سرك مي‌كشيد و با مهرباني و لبخند مي‌گفت: علي جان! اين چه جور پادگانيه؟! ما كه سي سال خدمت كرديم، اين جوري نديديم. دوي نصفه شب، سه نصفه شب! اون جا حساب و كتاب نداره؟
بعد هم سرش را تكان مي‌داد و مي‌گفت:
مواظب بايد مفت كشته نشيد.
اصلا نمي‌پرسيد كجا مي‌رويد يا چه مي‌كنيد. معلوم بود با بودن علي، خيالش راحت است كه پسرش جاهاي ناجور نمي‌رود.

ادامه دارد... [url=http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=9005101415]منبع[/url]

مدیران محترم لطفا منتقل کنن.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[img]http://media.farsnews.com/Media/9005/Images/jpg/A0111/A1112698.jpg[/img]

[color=darkred][b]تعدادي از عكس‌هاي امام خميني(ره) را با خودش برداشت و به‌طرف يكي از پادگان‌هاي اسرائيلي رفتند. تعداد كمي از نگهبانان از محوطه و اطراف پادگان محافظت مي‌كردند. علي با سرعت توانست نگهبانان را خلع سلاح كند.[/b][/color]

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، سردار شهيد حاج عليرضا موحد دانش از جمله سرداراني است كه با تمامي زحماتي كه كشيده است اما متاسفانه گمنام مانده است و نسل جديد شناخت كمي از او دارند. آنچه پيش روي شماست مجموعه خاطراتي پيرامون اين شخصيت است كه توسط دوستان و همرزمانش عنوان شده است:



* لبنان - خرداد 61

عراق بعد از دو شكست سنگيني كه در عمليات فتح المبين و بيت المقدس از ايران خورده بود، دنبال فرصتي مي‌گشت تا به ترميم قواي از دست رفته‌اش بپردازد. و اسرائيل اين فرصت را با حمله به لبنان، براي كشور عراق ايجاد كرد. مردم مظلوم جنوب لبنان مورد تهاجم اسرائيل قرار گرفتند و به ناچار بعضي از نيروهاي ما راهي لبنان شدند. از جمله فرماندهاني كه اين نيروها را تحت امر داشتند علي بود. عصر بود كه براي سوار شدن به هواپيما در فرودگاه بوديم. قرار بود ابتدا به سوريه و سپس از آن جا به لبنان برويم. سرلشكر ظهير‌نژاد - رئيس ستاد مشترك ارتش جمهوري اسلامي - براي بدرقه بچه‌ها آمده بود. پاي پلكان هواپيما ايستاده بود و يكي يكي با افراد دست مي‌داد و روبوسي مي‌كرد.
من پشت علي ايستاده بودم و مي‌دانستم علي بي‌شوخي از اين‌جا نمي‌گذرد. نوبت به او رسيده بود. سرلشكر دستش را دراز كرد تا دست بدهد. علي دست مصنوعي‌اش را درآورد و توي دست سرلشكر گذاشت. يك دفعه سرلشكر تكاني خورد. صداي خنده همه بلند شد.
سرلشكر هم خنديد. از روبوسي‌‌اي كه با علي كرد، متوجه شديم همديگر را خوب مي‌شناسند.
او با استفاده از دستش زياد شوخي مي‌كرد، مثلا هنگام خداحافظي با دوستان، دستش را درمي‌آورد و مي‌گذاشت توي دست آنها و مي‌گفت: دست علي به همراهت.
روز اول كه به سوريه رسيديم، قرار شد به صورت رسمي به حرم حضرت زينب سلام الله عليها برويم. شروع به سينه‌زني كرديم و به طرف حرم راه افتاديم. اطراف زينبيه شيعيان بسياري سكونت دارند. با اين كار ما همه بيرون آمدند. علي شعار مي‌داد و بچه‌ها سينه مي‌زدند، يك فضاي معنوي عجيبي حاكم. بچه‌ها علي را روي دوش گرفتند و علي فرياد مي‌زد:
"هذا نداء الامام، يا ايّها المسلمون التزموا بالاسلام " (اين نداي امام است. اي مسلمانان به داد اسلام برسيد!).
شرايط جسمي علي معنويت مضاعفي به فضا مي‌بخشيد. سوريان به شدت به گريه افتاده بودند. با همان حال و هوا وارد صحن شديم و دعاي توسل خوانديم.
هيجان و احساساتي كه در شيعيان سوري به وجود آمده بود، تا حدي بود كه مسئولان آنجا را نگران كرد. در جلسه‌اي كه بعدها با آن‌ها داشتيم، به ما گفتند: شما آمده‌ايد با اسرائيل بجنگيد يا با ما؟!
بعد به لبنان رفتيم. يك شب علي دو تا از بچه‌ها را براي همراهي‌اش انتخاب كرد. تعدادي از عكس‌هاي امام خميني(ره) و همين طور يك پرچم پارچه‌اي جمهوري اسلامي را نيز با خودش برداشت و به طرف يكي از پادگان‌هاي اسرائيلي رفتند. اسرائيلي‌ها با اين اطمينان كه كسي جرأت نزديك شدن به پادگان آن‌ها را ندارد، با خيال راحت خوابيده بودند. تعداد كمي از نگهبانان از محوطه و اطراف پادگان محافظت مي‌كردند. علي و بچه‌ها، با سرعت توانستند نگهبانان را خلع سلاح كنند. بعد پرچم اسرائيل را پايين آوردند و به جاي آن، پرچم پارچه‌اي جمهوري اسلامي را بالا بردند. عكس‌هاي امام(ره) و پرچم‌ها را نيز روي ماشين‌ها، تانك‌ها و ديوارهاي پادگان چسباندند و به سرعت از آنجا فرار كردند.
روز بعد وقتي با دوربين به آن پادگان نگاه كرديم، وحشت اسرائيلي‌ها را از اوضاع به هم ريخته‌شان، كاملاً احساس كرديم.
به علي خبر رسيد كه در ايران به زودي عملياتي انجام مي‌گيرد. به همين دليل تصميم گرفت بازگردد و در عمليات شركت كند. با نيروهاي تحت امرش صحبت كرد و يكي از برادرها به نام سلمان طرقي را به عنوان مسئول گردان و جانشين خودش معرفي كرد. بچه‌ها همگي اعتراض كردند و گفتند: يا شما يا هيچ كس.
علي ميان همه‌ي كساني كه او را مي‌شناختند و مخصوصا نيروهايي كه با او كار كرده بودند، محبوبيت زيادي داشت. او سعي كرد بچه‌ها را راضي كند، اما آن‌ها زير بار نمي‌رفتند و مي‌گفتند: اصلا گردان را منحل كن.
بالاخره بعد از صحبت با بچه‌ها، قبول كردند و علي توانست به طرف ايران حركت كند.

* تشكيل تيپ سيد‌الشهدا- تير 61

بعداز عمليات رمضان، بحث نياز به گسترش واحدهاي نظامي كه از مدت‌ها پيش در جريان بود، بالاخره به نتيجه رسيد و قرار شد تيپ ده سيد‌الشهدا (ع) تشكيل شود.
حكم فرماندهي اين تيپ به نام علي كه لايق‌ترين فرد براي به دوش كشيدن اين مسئوليت بود، زده شد. كادر تشكيلاتي تيپ را خودش انتخاب كرد. علي به عمد از بچه‌هايي دعوت به همكاري كرد كه مجرب و جنگ ديده بودند و همگي در سوريه و لبنان دوشادوش هم مبارزه كرده بودند. خيلي‌ها فقط به عشق خود علي همكاري را پذيرفتند. آن‌ها مي‌دانستند كه در كنار او آرامش دارند و مي‌توانند با خيال راحت به انجام عمليات بپردازند.
قرار بود تيپ سيد‌الشهدا (ع) در غرب مستقر شود. وقتي صحبت رفتن به غرب پيش آمد، خانواده علي تصميم گرفتند پيش از آن، مراسم عروسي علي را برگزار كنند. از دفتر امام (ره) براي خواندن خطبه عقد، وقت گرفته شد. روزي كه امام (ره) او و همسرش را عقد كرد، علي با دست چپش دست امام (ره) را گرفت و بوسيد. وقتي از حضور امام (ره) بيرون آمدند، همسرش پرسيد چرا با دست راست، دست امام (ره) را نگرفتي؟ علي گفت: ترسيدم امام(ره) متوجه دست مصنوعي‌ام بشود و غصه‌دار شود.
علي اصرار داشت مراسم عروسي را در مسجد و با تعارف مقداري خرما برگزار كنند. نظرش اين بود كه خبر مراسم را با پخش اعلاميه به گوش دوستان و آشنايان برساند؛ اما خانواده علي زير بار نرفت. اگرچه مراسم عروسي در نهايت سادگي، تنها با سخنراني داود كريمي، فرمانده سپاه تهران و فرستادن صلوات در مسجد برگزار شد، اما خانواده توانست شيريني را جايگزين خرما كند.
چند روز بعد از مراسم عروسي، بعضي از دوستان بسيار نزديك را با همسرانشان به چلوكبابي دعوت كرد تا شام عروسي‌اش را كه دوستان بسيار اصرار كرده بودند، بدهد.
هنوز از مجروحيتي كه در جنگ برداشته بودم در خانه استراحت مي‌كردم و بستري بودم كه علي به سراغم آمد. خيال كردم براي عيادت آمده است، اما گفت: استراحت بسه، بلند شو. از حالا جانشين تيپ هستي و بايد تو كار ساخت اون بهم كمك كني.
از همان لحظه دست به كار شديم. تا زمان عمليات بعدي كه قرار بود تيپ سيد‌الشهدا (ع) درگير آن شود، زمان بسيار كمي داشتيم. امكانات فوق‌العاده كم بود و مشكلات فوق‌العاده زياد. ما براي جمع كردن چند متر موكت، چادر و يا اسلحه به شدت در تنگنا بوديم، چه رسد به باقي مسائل مثل غذا، ظروف و ... شب و روزمان را نمي‌فهميديم. قسم مي‌خورم كه فقط بين راه‌ها مي‌توانستيم كمي بخوابيم.
نيروهاي تيپ سيد‌الشهدا (ع) بيشتر از بسيجي‌هايي بودند كه در پادگان امام حسين (ع) جمع كرديم. آن‌ها هر لحظه در انتظار ورود فرمانده تيپ بودند تا با فرمان او عازم محل مأموريت شوند. محل استقرار ما پادگان الله‌اكبر در اسلام آباد غرب بود.
يك بار شخصي تنومند و چهارشانه را به عنوان فرمانده تيپ روي دست بلند كردند و شعار دادند كه : "صلي علي محمد، يار امام خوش آمد " تصور نيروها اين بود كه فرمانده تيپ طبعا از شجاع‌ترين، كارآمدترين و ورزيده‌ترين فرد جنگ‌ديده است و به حسب ظاهر هم هيكلي تنومند دارد. آن شخص چندين بار تكرار كرد كه او فقط مسئول انتظامات پادگان است تا رهايش كردند. بالاخره خود علي آمد. او سوار بر يك ريو وارد پادگان شد. بچه‌ها دور ماشينش جمع شدند. علي بلندگوي دستي را گرفت و مقداري درباره وضعيت كلي حاكم بر مناطق جنگي، هدف از گردهمايي نيروها و تشكيل تيپ براي بچه‌ها صحبت كرد، بعد گفت: خب، اسم من عليرضا موحد دانش، فرمانده تيپ سيد‌الشهدا (ع) هستم. حاضر بشيد تا به طرف سومار حركت كنيم.
نيروها به هيجان آمدند. با شور و حال خاصي به ترتيب سازمان‌دهي انجام شده سوار اتوبوس شدند و حركت كرديم.
شب اول كه به محل پادگان الله‌اكبر رسيديم، حدود دوازده نيمه شب بود. با وجود آن پادگان شش كيلومتر بيشتر با شهر اسلام آباد فاصله نداشت، فاقد هرگونه امكانات بود. حتي يك خط تلفن هم براي برقراري تماس‌هاي ضروري نداشت. پادگان تنها سه چيز داشت..
1- سه آسايشگاه متمركز كه وسعت كمي داشتند و در همه‌شان قفل بود.
2- يك حسينيه هم براي اقامه نماز و مراسم.
3- چند باب سرويس
معمولا وقتي يك واحد رزمي براي مأموريت به جايي فرستاده مي‌شود، پيش از آن واحدهاي آماده و پشتيباني، مهندسي و اطلاعات، لوازم اوليه و تداركاتي را در محل به وجود مي‌آورند، بعد نيروها وارد محل مي‌شوند؛ اما در سپاه برعكس ديگر واحدهاي نظامي عمل مي‌شد. اول نيروها براي انجام مأموريت فرستاده مي‌شدند، سپس امكانات، پشت سر آن‌ها به حركت درمي‌آمد. اين بود كه وقتي ما رسيديم، با اين كه بسيار خسته بوديم، چيزي آماده نبود و در آسايشگاه‌ها هم قفل بود. ناچار به طرف جايي كه محل انبار نان خشك ارتش بود رفتيم و در آن جا به استراحت پرداختيم. بقيه هم كه حدود دو گردان بودند، در حسينيه به صورت سرپا خوابيدند.
صبح روز بعد، با فرمان علي قفل آسايشگاه‌ها را شكستيم و نيروها را در آن جا داديم. از لحاظ مواد غذايي مشكل داشتيم. به ناچار، نان خشك‌هاي كپك زده را تميز كرده و خورديم.
سه روز گذشت تا بالاخره مايحتاج اوليه رسيد و تيپ سر و ساماني پيدا كرد. نيروهاي بسيجي تحت آموزش قرار گرفتند. علي هر جا لازم مي‌ديد، براي مسئولان گروهان و دسته‌ها صحبت مي‌كرد و معمولا اين جملات در صحبت‌هايش شنيده مي‌شد:
حفظ جان اين بچه‌ها كه از خانواده‌شان دور مانده‌اند، به دست من و شما سپرده شده است. اگر يك مو از سر آن‌ها كم شود، من و شما مقصريم. هر چند كه آن‌ها براي جهاد پا به اين جا گذاشته‌اند، اما قرار نيست جانشان بيهوده از دست برود.
علي با همه‌ي قرارگاه‌هايي كه مسئول پشتيباني تيپ بودند در ارتباط مستقيم و دائمي بود؛ اما آن طور كه انتظار داشت، قرارگاه‌ها با او هماهنگ نبودند. شايد آن‌ها مسائل ديگري را در اولويت قرار مي‌دادند، اما از نظر علي مسائل تيپ تازه تشكيل يافته سيد‌الشهدا (ع) كه قرار بود به زودي وارد عمليات شود در اولويت بود. سماجت علي براي تأمين مايحتاج تيپ كه حاضر بود به خاطرش خود را به آب و آتش بزند، خوشايند مسئولان قرارگاه‌ها نيامد. به خصوص آن كه علي بي‌هيچ واهمه‌اي، هر جا كه لازم مي‌ديد با صراحت تمام حرفش را مي‌زد و حتي پرخاش مي‌كرد. و اين برخوردها، زمينه‌ساز استعفاي او در مراحل بعد شد.

* استعفاي علي

بنا به صلاحديد شهيد همت - فرمانده قرارگاه ظفر- قرار شد هر چه زودتر عمليات آغاز شود. قرار بود اين عمليات روي شهر مندلي(از شهرهاي شرقي كشور عراق كه تا كربلا صد كيلومتر فاصله دارد) انجام بگيرد. نيروها سوار بر اتوبوس‌ها شدند و به سمت سومار حركت كرديم.
تيپ كه در آن جا مستقر شد، علي طبق روش خودش براي شناسايي رفت. در يكي از اين شناسايي‌ها من و دوبلدچي را همراه خودش برد. برعكس همه‌ي شناسايي‌ها اين بار لباس فرم سپاه تنمان بود. از جاهاي بسيار صعب‌العبوري رد شديم و به ارتفاعي رسيديم كه بعد از آن شهر مندلي قرار داشت. بي‌‌آن‌كه بدانيم منطقه هنوز پاكسازي نشده است، ‌به سنگرهايي برخورديم كه دشمن در آن‌ها مستقر بود. تا ما را ديدند، اسلحه‌ها را كشيدند. ما چهار نفر هيچ كدام مسلح نبوديم و تنها كاري كه در آن شرايط مي‌بايست مي‌كرديم، فرار بود.
در جهت مخالف سنگرها شروع به دويدن كرديم. صداي تيراندازي و انفجار نارنجك‌هاي پشت سرمان بلند بود. در بين راه‌ هم تله‌هاي يوفوي بسياري قرار داشت.
در حال دويدن، ناچار در جاده‌اي آسفالت قرار گرفتيم كه به شهر مندلي منتهي مي‌شد و در طرف ديگر جاده، مقر دشمن بود. از طرف مقر هم تيراندازي شروع شد.
با وجود آن كه از دو طرف هدف تيراندازي قرار داشتيم، توانستيم تپه را دور زده و به سمت نيروهاي خودي برگرديم. اين كه چطور توانستيم از آن مهلكه جان سالم به در ببريم، براي خودمان هم تعجب انگيز بود و فقط خواست خدا بود.
علي بعدها وقتي به ياد اين جريان مي‌افتاد، مي‌خنديد و با اشاره به من كه پس از مجروح شدن، در راه رفتن مشكل داشتم، مي‌گفت:
با اين پاهاش جوري مي‌دويد كه همه ما رو پشت سر گذاشته بود. چهارچنگولي چسبيده به دنيا، آخه چي مي‌خواي از جون اين دنيا؟!
بعد از اين ماجرا، علي باز هم براي شناسايي رفت. سپس با توجه به اطلاعاتي كه از آن منطقه كوهستاني به دست آورده بود و نيز با توجه به كمبود امكانات نظامي- رزمي و رفاهي كه تيپ و عمده نيروهاي رزم نديده‌اش درگير آن بودند، اعلام كرد كه امكان موفقيت در اين عمليات كه بايد در شب و كوهستان صورت مي‌گرفت، وجود ندارد.
صحت گفته‌هاي علي، با انجام اين عمليات كه بعد بدون فرماندهي او صورت گرفت، تأييد شد. بحث‌هاي زيادي بين علي و فرمانده قرارگاه ظفر صورت گرفت. فرمانده قرارگاه با توجه به ضرورتي كه احساس مي‌كرد. گفت: هر طور شده بايد عمليات انجام بشه.
علي گفت: دست كم يك ماه و نيم به ما فرصت بديد تا آموزش‌هاي لازم را براي جنگ در منطقه كوهستاني به نيروها بديم.
فرمانده قرارگاه گفت: زمان نداريم، بايد سريع وارد عمل بشيد.
علي كه وقتي يكي از بچه‌ها را مجروح يا شهيد مي‌ديد آن قدر برايش گران تمام مي‌شد كه انگار برادر خودش را در آن موقعيت مي‌بيند، چطور مي‌توانست بچه‌ها را وارد عمليات كند؟
تحت فشار شديدي قرار گرفته بود. بالاخره مرا كناري كشيد و گفت: مي‌تواني امشب بري تهران؟
گفتم: آره، اگر تو بخواي.
گفت: برو دفتر امام، وضعيت رو تشريح كن. بگو به عنوان فرمانده مي‌بينم كه اگه بچه‌ها جلو برن كشته مي‌شن. از اون طرف هم فرمانده ارشد مي‌گه عمل كنيد. شما چي دستور مي‌دين؟
ماشيني در اختيارم گذاشت. شبانه حركت كردم و بدون توقف تا تهران راندم. صبح ساعت شش بود كه مقابل منزل امام (ره) رسيدم. سؤالم را با آقاي توسلي- مسئول دفتر امام (ره)- در ميان گذاشتم و منتظر ماندم. ايشان رفت پيش امام (ره) ، سؤالم را مطرح كرد و بعد از مدت كوتاهي برگشت. جواب امام (ره) اين بود:
اگر اطمينان داريد بچه‌ها كشته مي‌شوند، عمل نكنيد.
به محض دريافت جواب، مجددا سوار ماشين شدم و راه آمده را برگشتم. علي كه جواب را شنيد خيالش راحت شد و اعلام كرد:
من با اين شرايط عمل نمي‌كنم. منو ور دارين.
بعد از آن تيپ را تحويل داد و توصيه كرد تا به جاي او، شهيد كاظم رستگار، مسووليت فرماندهي تيپ را به عهده بگيرد. علي عقيده داشت در اين صورت تشكيلات تيپ كه با آن سختي پا گرفته بود، از هم نمي‌پاشد. مسئولان نيز نظر علي را پذيرفتند.
او بعد از معرفي فرمانده جديد به نيروها، به طرف تهران حركت كرد. از طرف دادستاني سپاه در تهران براي دادن توضيحات احضار شده بود.
من و علي پشت يك وانت نشستيم. من نيز به عنوان معاون او بايد به تهران و دادستاني مي‌آمدم.
ماشين حركت كرد. تا تهران راه زيادي در پيش بود. ساكت بودم و به علي كه رو به رويم نشسته بود نگاه مي‌كردم. آرام پيش خود ذكر مي‌گفت و تسبيح سبزش را، كه هديه من به او بود، مي‌چرخاند. آرامش دروني‌اش نقطه مقابل طوفان درون من بود. با خودم فكر مي‌كردم "حالا چه خواهد شد؟ دادستاني با ما چه خواهد كرد؟ "
بالاخره طاقت نياوردم و گفتم: علي جان! مي‌دوني كه نظر تو رو دربست قبول دارم؛ اما شايد اگه يه جور ديگه‌اي بهشون مي‌گفتي بهتر بود. مثلا با يه تحليلي ... آخه اين قدر ركي كه تو ذوق و شوق مي‌خوره.
خنده قشنگي صورتش را پوشاند و گفت: من كه سياستمدار نيستم. حرفم رو راحت مي‌زنم.
بعد كمي نگاهم كرد، مي‌دانستم چه مي‌خواهد بگويد. گفت: توكلت به خدا باشه. نگران نباش! دنيا ارزش نداره كه ما براش غصه بخوريم. بعد تا خود تهران لب‌هايش ثانيه‌اي از ذكر بازنايستاد.
در دادستاني با شواهدي كه در دست بود و مخصوصا پرس وجو از مسئول دفتر امام (ره) مشكل خاصي پيش نيامد؛ اما علي بعد از اين ماجرا، ديگر سمتي را به طور رسمي قبول نكرد و ترجيح داد به صورت نيرويي عادي در جبهه‌ها حاضر شود. اين بود كه به نيروهاي جانباز پيوست. آنها زير نظر قرارگاه جانبازان بودند. علي با حكمي كه از طرف اكبر نوجوان فرمانده قرارگاه صادر مي‌شد هر جا كه نظرش بود مي‌رفت و در عمليات شركت مي‌كرد.
روزي كه با عنوان نيروي آزاد به تيپ برگشت، باز هم عملا در كنار فرمانده تيپ كه روزي معاونش بود قرار گرفت و تجربيات خود را در اختيار فرماندهي گذاشت. او به نيروها گفت:
شما توجه نكنيد كه من قبلا فرمانده تيپ اينجا بودم. الان يك نيروي آزاد هستم و اومدم خدمت كنم. هر مطلب و دستوري كه فرماندهي بده اطاعت مي‌كنم.
مثل گذشته با روحيه‌اي شاد و عالي در عمليات شركت مي‌كرد و جدا هر كاري را كه لازم مي‌ديد با نهايت تلاش انجام مي‌داد. در عمليات والفجر مقدماتي ( 11 / 61) زماني كه آتش بسيار سنگين شده بود و دشمن تا آنجا كه مي‌توانست نارنجك دستي روي سرما مي‌ريخت، علي را مي‌ديديم كه با چوب دستي‌اش خطي در ميدان مين بازد كرده و براي عبور از آنجا بچه‌ها را هدايت مي‌كرد. همين كار او مانع از دست رفتن گردان در آن ميدان وسيع مين بود. در تمام طول عمليات در كنار فرمانده تيپ بود و در هدايت تاكتيكي بچه‌ها با فرمانده همكاري مي‌كرد.
در عمليات والفجر يك (20 / 1 / 62) علي تصميم گرفت با گردان زهير جلو برود. علي اسكويي ـ فرمانده گردان ـ كه خودش از شاگردان و نيروهاي علي بود، به سراغ من آمد. ناراحت بود. با يك حالت شرمندگي گفت: علي فرمانده من بود. آخه من روم نمي‌شه.
رفتم و موضوع را به علي گفتم علي گفت:
شايد راضي نيست كه من با گردانش باشم.
حرف‌هاي علي را به فرمانده گردان گفتم. شرمنده‌تر شد و گفت: به خدا اين طور نيست. آخه جايي كه فرمانده‌ام ايستاده، من اصلا روم نمي‌شه بي‌سيم دستم بگيرم.
علي گفت: بهش بگو اين چيزها رو ولش كن. من براي عمليات اومدم و بالاخره بايد با يكي جلو برم.
منطقه مأموريت ما ارتقاع صدو دوازده بود. وقتي به محل رسيديم، علي تنها كسي بود كه متوجه شد دو ارتفاع صد و دوازده در منطقه است. مأموريت گردان انهدام تانك‌ها بود. عراقي‌ها بر خلاف معمول كه قدرت عمل را در روز به دست مي‌گرفتند و با برتري‌شان ـ از لحاظ سلاح و مهمات ـ مواضع ما را هدف قرار مي‌دادند، اين بار شبانه دست به حمله زدند. درگيري طوري بالا گرفت كه در بعضي از مناطق، جنگ به نفع دشمن تمام شد.
در اين اثني فرمان عقب‌نشيني صادر شد. گردان زهير دچار مشكل شد و هماهنگي نيروها بهم خورد. فرمانده براي نظم دادن به امور دچار زحمت شده بود. علي بي‌سيم را گرفت و براي سازمان‌دهي نيروها، دستوراتي صادر كرد. در آن حال او بي‌پروا و عادي حرف مي‌زد. از طرف قرارگاه به او اعتراض شد كه چرا طبق كد حرف نمي‌زند. علي گفت:
اقا من كد مد بيلميرم. موحد هستم و اينجا هم وضعيت خرابه، بايد درست بشه.
وقتي فرمانده تيپ صداي موحد را شنيد، خوشحال شد و نفس راحتي كشيد. او مي‌دانست با حضور علي مشكلات رفع خواهد شد.
همين طور هم شد و ما توانستيم نقاط مورد نظر را گرفته و پدافند كنيم.
صبح كه شد، مجددا عراق آتش سنگيني را شروع كرد. آن موقع با علي روي يك پل ايستاده بوديم. پل زير گذر بود. عراق درست وسط جاده آسفالت آتش مي‌ريخت و خمپاره مي‌زد كناري پناه گرفتيم. علي گفت: مي‌توني يه باندگير بياري؟
به علي نگاه كردم. سرو صورتش پر از خون شده بود. گفتم: سرت زخمي شده باندچيه، بايد بري عقب.
گفت: زودباش.
باند را برايش بستم سريع برگشت روي پل و هدايت عمليات را به عهده گرفت. بچه‌ها داشتند مي‌امدند. بعضي از گردان‌ها نتوانسته بودند به گردان كناري‌شان ملحق شوند. علي در روز روشن، زير آن آتش سنگين، روي جاده آسفالت دويد و اين طرف آن طرف رفت و خطوط را صاف كرد؛ در نهايت هم گردان‌ها را به هم رساند.
بعد از اتمام عمليات به تهران برگشتيم. علي مثل هميشه كه از جبهه بر مي‌گشت، شاد و شلوغ وارد خانه شد و گفت:
من اومدم. هنوزم زنده‌ام.
مادرش با نگراني از وضعيت سرش كه پانسمان بود پرسيد. با خونسردي گفت: چيزي نيست، به سقف اتوبوس خورده، يه كم لوسم كنيد و تقويتم كنيد، خوب مي‌شه.
علي با خونسردي و شوخ طبيعي‌اش سبب مي‌شد همه فراموش كنند او چقدر سختي و زحمت كشيده و در معرض چه خطر‌هايي بوده . ماه رمضان در پيش بود. علي گفت: ديگه اين آخرين ماه رمضون رو مي خوام تهران باشم و روزه‌هام رو كامل بگيرم. بعد از آن، روزها را در پايگاه بسيج خاورشهر كه خودش آن را به وجود آورده بود مي‌گذراند و تنها براي افطار و خوردن سحري به خانه مي‌رفت.
آن شب مي‌خواستيم بريم دعاي كميل. دعا در مسجد خاورشهر، نزديك خانه‌اي علي بود، با هم به خانه‌ي ما رفتيم تا خبر بدهيم.
مادر بزرگم وقتي علي را ديد، گل از گلش شكفت. مي‌دانستم او را خيلي دوست دارد. جلو آمد و دست و پيشاني علي را بوسيد. گفتم:
مادر جان، علي به شما نامحرمه.
سرش را تكان داد و با تعجب گفت: به من نامحرمه؟! اين پسر منه.
از آنجا به مسجد رفتيم شب جمعه بود. ميان خواندن دعا وقتي نگاهم به علي افتاد برخود لرزيدم. هاله‌اي از نور او را پوشانده بود و طوري دعا مي‌خواند كه انگار در اين دنيا و در ميان جمع نيست. بي‌صدا اشك مي‌ريخت.
وقتي مراسم تمام شد و به خانه برگشتيم، به اقاجان كه پاي سجاده نشسته بود آهسته گفتم:
اقا جان! علي اين دفعه بره ديگه بر نمي‌گرده.
آقاجان پرسيد: يعني چي؟ از خونه ما مي‌خواهد بره؟
گفتم: نه، بره جبهه، ديگه بر نمي‌گرده.
آقاجان با نگراني نگاهم كرد. گفتم:
امشب تو مسجد يه حال عجيبي داشت. اصلا اين جا نبود.
ماه رمضان تمام شد. علي تصميم داشت برود. صحبت از عمليات والفجر 2 بود.
علي تا غروب صبر كرد تا آقاجان از اداره بر گردد. وقتي آقاجان آمد و علي را ديد كه لباس پلنگي‌اش را پوشيده و دم در ايستاده، فهميد عازم منطقه است. علي به آقاجان سلام كرد. آقاجان گفت: داري مي‌ري بابا؟ زن و زندگي مسئوليت سنگينيه‌ها!
علي گفت: سپردمش به شما، شمارو هم به خدا منو آزاد كنيد بگذاريد برم.
آقاجان ديگر حرفي نزد. علي را با ماشين تا سر جاده آورد. آنجا با هم خداحافظي كردند. علي ماشين ديگري گرفت و به قصد پادگان حركت كرد.
در مسير، مثل هميشه سري به معراج شهدا زده بود. مسئول شست و شوي آنجا سيدي از كاشان بود و علي را مي‌شناخت. علي سراغ بچه‌ها را گرفته بود، ببيند چه كسي شهيد شده. بعد از ديدن جنازه‌ها به سيد گفته بود:
سيد! بالا غيرتا وقتي من اومدم، باگلاب خوب منو بشور.
سيد هم گفته بود: چشم با گلاب اصل كاشون.
وقتي توي پادگان علي را ديدم گفت: مي‌خواي بري خونه، صبر كن با هم بريم، امشب مي‌خوام خونه‌تون بمونم.
خوشحال شدم. از وقتي ازدواج كرده بودم، اين اولين باري بود كه مي‌خواست شب را پيش ما بماند. گفت:
صبح منو با موتورت برسون ترمينال آزادي از اونجا سوار اتوبوس‌هاي كردستان مي‌شم و مي‌رم.
صبر كرد تا كارهايم در پادگان تمام شد و با هم به خانه رفتيم. با پسر كوچولويم كه تازه يك ساله شده بود، مدت‌ها بازي كرد و او را خنداند.
دست قطع شده‌اش را زير پيراهن بچه مي‌كرد، او را قلقلك مي‌داد و بچه قهقه مي‌زد. علي خيلي بچه‌ها را دوست داشت. گفتم:
ان‌شاء‌الله به زودي بچه خودت رو بغل مي‌كني.
نگاهي به من كرد و گفت: ديگه وقتي نموده.
بعد به تلويزيون نگاه كرد. ساعت اخبار بود و تلويزيون پادگان چومان مصطفي را نشان مي‌داد. علي گفت:
نگاه كن. اولين دفعه‌اس كه اين طوري روشون مسلطيم. ببين چه جوري دارن فرار مي‌كنن. تمام شب را نخوابيد. پريشان بود. كنارش نشستم و با هم حرف زديم. از بچه‌هايي كه رفته بودند، از عمليات، از همه چيز.
صبح وقتي با موتور به ترمينال آزادي مي‌رساندمش گفتم:
راستي علي شنيدم دارن زمين مي‌دن، سعي كن يكي بگيري.
رو شانه‌ام زد و گفت: بي‌خيال اين حرف‌ها باش.
از حرفي كه زده بودم خجالت كشيدم. سوار اتوبوس شد و رفت. دلم مي‌خواست با صداي بلند داد بزنم بد جوري نور بالا مي‌زني حواست هست؟! اما بغض گلويم را گرفته بود. مطمئن بودم ديگر نمي‌بينمش.
علي به پادگان حاج عمران وارد شد. اطلاعات جمع‌آوري شده، نقشه و راهكارهاي مورد نظر براي عمليات را بررسي كرد و براي رفع ايرادها به كوه‌هاي اطراف سركشي كرد. وقتي نيروها به منطقه رسيدند، علي كه از قبل هماهنگي‌هاي لازم را انجام داده بود به سرعت آنها را در پادگان‌هاي پيرانشهر و پسوه اسكان داد. سپس مسئولان را براي توجيه به منطقه‌اي اطراف برد. در يكي از اين جلسات توجيهي با سپهبد شهيد صيادشيرازي ـ فرمانده وقت نيروي زميني‌ ارتش- كه با برادران ارتشي براي شناسايي آمده بود مواجه شديم. علي و او سلام و احوالپرسي گرمي با هم كردند از صحبت‌هايشان پيدا بود كه در خيلي جاها با هم كار كرده‌اند.
شب عمليات نزديك بود. علي پيش بچه‌ها آمد و پرسيد: بدهي به كسي ندارم؟ زير پيراهني پوتيني چيزي از كسي نگرفتم؟
داشت تسويه حساب مي‌كرد. حال ديگري داشت و از شهادت حرف مي‌زد گفت:
يادش بخير حاج احمد وقتي در لبنان بوديم مي‌گفت: اين جا جنگيدن صفا داره مبارزه كردن با دشمنان قسم خورده اسلام، لذت ديگه‌اي داره.
بچه‌ها گفتند: ان‌شاءالله بعد از اين جنگ با اسرائيل مي‌جنگيد.
علي سرش را تكان داد و گفت: عمر ما ديگه كفاف نمي‌ده، اين كارها رو شما بايد انجام بديد. بعد با يكي از بچه‌ها بلند شد و رفت. قبل از رفتن گفت: ما مي‌ريم غسل شهادت كنيم و ادا و اطوار دربياريم. از اين اداهايي كه هميشه درمي‌آريم، ولي مثل اين كه باز هم خبري نمي‌شه.
وقتي برگشت، براي خواندن نماز ايستاد. يكي از بچه‌ها هم پشت سرش ايستاد.
علي نگاهي به او كرد و گفت:
پسر مگه نشنيدي؟ پشت سر آدمي كه بخشي از بدنش قطع عضو باشه، نمي‌شه اقتدا كرد.
آن دوستمان اصرار كرد و گفت: چه كار داري، ما خودمون با خدا كنار مي‌ياييم.
برادرهاي ديگر هم كه منتظر اين فرصت بودند، پشت علي صف بستند.
علي گفت: بابا اين مسخره‌بازي‌ها چيه؟ با خدا كه نمي‌شه شوخي كرد!
بچه‌ها گفتند: شما قبول كن، بقيه‌اش پاي خودمون.
هرچه گفت: بابا من راضي نيستم، بچه‌ها قبول نكردند و به زور همه به او اقتدا كردند.
انگار به همه الهام شده بود كه آن، آخرين نماز علي است. بين نماز بود كه حالش بد شد. خيلي بد و از نماز خواندن باز ماند.
وقتي به خود آمد، از يكي از بچه‌هاي مداح كه نزديكش بود خواست تا روضه حضرت زهرا (س) را بخواند و در اين بين به شدت گريه مي‌كرد.
رمز عمليات اعلام شد. علي با گردان علي اصغر جلو رفت. اين‌بار سوم بود كه ايران براي باز پس گرفتن ارتفاعات 2519 وارد عمل مي‌شد. نيروهايي كه از مشهد آمده بودند، بنا به تجربه‌اي كه دوبار گذشته در از دست دادن ارتفاعات داشتند، براي انجام عمليات دچار ترديد شدند؛ اما وقتي علي وارد ميدان شد و طبق عادت هميشگي‌اش سرستون قرار گرفت، ترديد را كنار گذاشتند و به دنبالش راه افتادند.
علي تسبيح سبزي در ميان دستش بود و آرام ذكر مي‌گفت. درگيري آغاز شد و لحظه به لحظه شدت گرفت.
نزديك ارتفاع رسيده بودند. محسن شفق - فرمانده عمليات - به علي گفت:
حاج‌علي پاهات نمي‌سوزه؟ اين گزنه‌ها بدجوري مي‌زنند.
علي با حالت خاص جواب داد: نه، سوختن من از جاي ديگه‌اس.
فرمانده با تعجب به علي نگاه كرد. مي‌خواست از معني حرف او سردربياورند كه ناگهان تير دشمن علي را هدف گرفت. نيم چرخي زد و به زمين افتاد و در حالي كه ذكر مي‌گفت، آرام گرفت. فرمانده سراسيمه خودش را بالاي سر علي رساند و لحظاتي بعد با صدايي گرفته از پشت بي‌سيم به قرارگاه اعلام كرد:
حاج‌علي موحد، صد و شصت و شيش
و اين كُد شهادت بود.
عمليات با موفقيت به انتها رسيد و بچه‌ها توانستند ارتفاعات را تصرف كنند. تلاش‌هاي دشمن كه به شدت در پي بازپس‌گيري منطقه بود، اين بار به شكست منتهي شد و ارتفاعات 2519 در دست ما تثبيت شد.
مسئوليت رساندن خبر شهادت علي به عهده من گذاشته شد و اين سخت‌ترين مأموريتي بود كه تا آن موقع انجام داده بودم. تمام راه را با خودم فكر مي‌كردم چگونه و با چه جمله‌اي شروع كنم.
پدر و مادر علي دو پسر و يك دختر داشتند. يك پسرشان كه در عمليات بيت‌المقدس شهيد شده بود، دخترشان هم بعد از ازدواج در ايران نبود و مادر علي هم به خاطر بچه‌دار شدن دخترش به آن‌جا رفته بود. حالا من بايد در اين تنهايي خبر شهادت پسر بزرگشان را مي‌رساندم. آقاجان درب را به رويم باز كرد. سلام و احوالپرسي گرمي كرديم و براي آن‌كه وانمود كنم از علي خبر ندارم پرسيدم: علي برگشته؟
آقاجان نگاه معني‌داري به من كرد و گفت: بيا تو.
وقتي داخل خانه شديم، آقاجان روبه‌رويم دو زانو نشست. آرام و متين گفت:
اومدي خبر شهادت علي رو به من بدي؟ اگر فكر مي‌كني ذره‌اي ناراحت مي‌شم، اشتباه مي‌كني. ديشب خواب علي‌رو ديدم. از من خداحافظي كرد و گفت: "بابا منو حلال كن. من ديگه رفتم ".
بعد آقاجان به خانه دخترش در خارج تلفن كرد و همسرش را پاي تلفن خواست. وقتي ارتباط برقرار شد، مادر علي اولين حرفي كه زد، اين بود كه خواب علي را ديده و از شهادتش خبر دارد.
علي اين‌ بار هم به كمكم آمده بود. مأموريتي را كه انجامش برايم سخت بود، به عهده گرفته بود.
در راه كه برمي‌گشتم به ياد عمليات بازي دراز افتادم. آن زمان كه علي دستش قطع شده بود، كنارش رسيده بودم و او با آن حالت عرفاني پرسيده بود: "آقا رو ديدي؟ "
بعد در بيمارستان از بسيجي‌ايي صحبت كرده بود كه از دست آقا امام زمان (عج) آب نوشيده بود. بعدها با يادآوري اين قضيه علاقمند شدم آن بسيجي را پيدا كنم. خيلي تلاش كردم. سراغ تك‌تك بچه‌هايي كه در آن عمليات شركت داشتند رفتم. بچه‌هاي گردان شش، چهار، هفت، نه و بسيجي‌هاي محلي و ثابت خودمان؛ اما هيچ‌كس در اين باره چيزي نمي‌دانست.
حس عجيبي داشتم، حسي كه مي‌گفت آن بسيجي خود علي بوده. خوش به سعادتت علي. خوش به سعادتت.

* از زبان همرزمان

بارها از معبري عبور مي‌كرد كه همه مي‌دانستند آن جا گذرگاه مرگ است. اما او خيلي عادي مي‌گذشت. انگار ذره‌اي به اين فكر نمي‌كرد كه الان با تير مي‌زنندنش. شجاعت علي بي‌نظير بود.
وقتي به يادداشت‌هايم در آن روزها نگاه مي‌كنم، جمله‌اي پررنگ‌تر از بقيه به چشم مي‌آيد كه نوشته بودم: "علي مرد بزرگيه. مثل اون كمتر ديدم. به جرأت بگم اصلاً نديدم. " من اين جمله را در شرايطي نوشتم كه هواي جبهه از عطر وجود مردان بزرگي آكنده بود.
"شما اگر بخواهيد به شهيد موحد دانش بپردازيد، بايد از يك نظامي حرفه‌اي، ارزش چنين فرماندهي را بپرسيد. او در مقطعي از جنگ، كارهايي كرد كه براي نظاميان فعلي قابل درك نيست. "

* روحش شاد

[url=http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=9005122003]منبع[/url]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]قشنگ بود.
بازم بذار [/quote]
قشنگ بود ؟
چي ميگي داداش ؟ عالي بود . حرف نداشت .
بازم بذار . خودم برات از آقا سعيد درجه ميگيرم . icon_rolleyes

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote][quote]قشنگ بود.
بازم بذار [/quote]
قشنگ بود ؟
چي ميگي داداش ؟ عالي بود . حرف نداشت .
بازم بذار . خودم برات از آقا سعيد درجه ميگيرم . icon_cheesygrin[/quote]

عالی بود؟
چی میگی دادش؟ بی نظیر بود. حرف نداشت
خودش برات از اقا سعید درجه میگیره icon_smile

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[align=justify]
آن چه خواهید خواند ، گزارشی است از یک عملیات در جبهه غرب که برای نخستین بار توسط مشرق منتشر می شود. این گزارش به دست خط شخص حاج علی رضا موحد دانش نگاشته شده
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، آن چه خواهید خواند ، گزارشی است از یک عملیات در جبهه غرب که برای نخستین بار توسط مشرق منتشر می شود. این گزارش به دست خط شخص شهید حاج علی رضا موحد دانش نگاشته شده و طی 31 سال گذشته در گوشه ای محفوظ مانده بود. ایشان در زمان تنظیم این گزارش فرمانده گروهان اول از گردان دوم سپاه بودند. یکی از اسامی مندرج در گزارش توسط مشرق حذف شده است تا راه را بر هرگونه سوء استفاده احتمالی ببندد.
این گزارش ، یکی از اسناد منحصر بفرد جنگی است که از نبرد با ضد انقلاب در جبهه های غرب باقی مانده .
و اما متن کامل گزارش:

بسمه تعالی
گزارش از پاسدار
علرضا موحد دانش (مسئول گروها 1) از گردان 2
عزیز الله محمدی
موضوع: تپه شهداء سنندج
پس از شکست طرح [...](فرمانده عملیات) و مستقر شدن این گروهان در محل مسجد شریف آباد و معطل و بدون برنامه ماندن برادران تصمیم به گرفتن تپه شریف آباد گرقتیم زیرا تپه مزبور از لحاظ موقعیت سوق الجیشی دارای اهمیت بسیار می بود و گرفتن تپه مزبور مساوی با گرفتن شهر بود. پس از اخذ تصمیم و در میان گذاشتن آن با افراد شورای گروهان و همگی بچه ها برآن شدیم که سلسله مراتب را رعایت کرده و به فرمانده عملیات که میبایست در محل بی سیم مرکز باشد اطلاع بدهیم. پس از تماس با بیسیم مرکز که کلیه بی سیم ها نیز در جریان کامل این مسئله بودند از طرف فرمانده عملیات به ما گفته شد که شما تحمل کنید تا آتش توپخانه و همچنین خمپاره اندازها مسیر شما را کاملا پاکسازی کنند و بکوبند آن وقت ما به شما اطلاع می دهیم و شما به طرف تپه حرکت کنید.
http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1390/5/15/83376_619.jpg

دقیقا این مورد رعایت شد و حدود ساعت 20/2 دقیقه بوسیله بیسیم به ما دستور حرکت داده شد و ما حرکت کردیم. بدون اینکه درگیری پیش بیاید به بالای تپه رفتیم و تپه تسخیر شد. روی تپه بچه ها را تقسیم کردیم و 15 نفر از برادران رو تپه پایین و 7 نفر (با خودم) روی تپه بلند تر مستقر شدیم . در همین هنگام برادر شهید حمید شقاقی در هنگام بالا رفتن از تپه بلند تر تیر خورده و در دم شهید شد من (علیرضا موحد دانش) به وسیله بیسیم تسخیر تپه را به فرمانده بیسیم مرکز اطلاع دادم و درخواست مهمات- غذا- گونی و نیروی کمکی کردم . فرمانده بیسیم مرکز با خوشحالی زیاد به ما گفت که شما فقط نیم ساعت دوام بیاورید تا کلیه وسایلی را که خواسته بودید برایتان بفرستم. نیم ساعت تبدیل به یک ساعت و سه ربع گردید ولی مهمات برای ما نرسید. در طی این مدت ما شاهد ازدیاد نیروهای دشمن در تپه مقابل بودیم و مرتب با بیسیم درخواست مهمات و غیره می کردیم و به ما می گفتند که مهمات و نیرو برای شما فرستاده شده است. در همین بین افراد دشمن شروع به تیراندازی به طرف ما کردند و خمپاره های فسفر دار ارتش نیز این امکان را به دشمن داد تا در زیر رگبار به طرف ما پیشروی کنند دشمن در این لحظه از خمپاره اندازهایش نیز استفاده کرده و مرتب به طرف ما خمپاره پرتاب میکرد ولی نه مهمات و نه نیرو هیچکدام به ما نرسیده بود و نرسیدن نیرو و مهمات عامل اصلی قتل عام برادران پاسدار ما بود. پس از عقب نشینی و دادن 9 شهید و چهار زخمی متوجه شدیم که نیرو و مهماتی که برای ما بوسیله برادر حمید ابوطالب فرستاده شده بود به دلایلی بوسیله برادر [...](فرمانده عملیات) متوقف شده و برای ما فرستاده نشده حالا به چه دلیل و برهانی خدا می داند.
برادرانی که برای ما مهمات میاوردند و جلوی آنها بوسیله برادر [...] گرفته شد.
برادر احمد اسلیمی اصفهانی فرمانده گردان 2 پادگان ولیعصر
کیانی از گردان 2
مرتضی قیصری (راننده ماشین) از گردان 2

پاسدار عزیز الله محمدی مسئول گروهان 1 گردان 2
6/3/59 6/3/59
مورد بالا تایید است علیرضا موحد دانش
http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1390/5/15/83383_333.jpg

[color=olive]۱۵ مرداد ۱۳۹۰[/color]
منبع: مشرق نيوز
http://www.mashreghnews.ir/fa/news/60394/%D8%A7%D9%86%D8%AA%D8%B4%D8%A7%D8%B1-%DA%AF%D8%B2%D8%A7%D8%B1%D8%B4-%DB%8C%DA%A9-%D8%B9%D9%85%D9%84%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D9%BE%D8%B3-%D8%A7%D8%B2-30-%D8%B3%D8%A7%D9%84
[/align]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
مگه بالا سر نداشتن كه بيان جلوي رسيدن مهمات و نيروي كمكي رو بگيرن... icon_cheesygrin

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

دقیقا این مورد رعایت شد و حدود ساعت 20/2 دقیقه بوسیله بیسیم به ما دستور حرکت داده شد و ما حرکت کردیم. بدون اینکه درگیری پیش بیاید به بالای تپه رفتیم و تپه تسخیر شد.



به ما گفت که شما فقط نیم ساعت دوام بیاورید تا کلیه وسایلی را که خواسته بودید برایتان بفرستم.



مرتب با بیسیم درخواست مهمات و غیره می کردیم و به ما می گفتند که مهمات و نیرو برای شما فرستاده شده است.



متوجه شدیم که نیرو و مهماتی که برای ما بوسیله برادر حمید ابوطالب فرستاده شده بود به دلایلی بوسیله برادر [...](فرمانده عملیات) متوقف شده و برای ما فرستاده نشده




متاسفانه در ابتداي جنگ از اين دست خيانتها بسيار است .

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.