F35

خاطراتي از مردان هشت سال جنگ تحميلي

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

[size=18]درگیری نزدیک با عراقی ها[/size]
با استقرار نیروهای دشمن بر ساختمان فرمانداری و ساختمان‌های اطراف آن، مهاجمان کاملاً بر پل تسلط یافته، رفت و آمد، انتقال مجروحان و رساندن مهمات به بچه‌ها سخت می‌شود. حتی عبور از کارون توسط قایق و بلم به سادگی میسر نیست. زیرا کارون زیر‌آتش خمپاره‌های دشمن قرار گرفته است. یک ماشین پر از مجروح قبل از رسیدن به بالای پل هدف رگبار دشمن قرار گرفته، با انفجار باک بنزین، راننده و مجروحان می‌سوزند. هم‌چنین قایقی حامل دو مجروح، دو سه نفر از خواهران و سه چهار نفر از برادران، هنگام عبور از کارون مورد اصابت خمپاره دشمن قرار می‌گیرد و چیزی از آن باقی نمی‌ماند.

فقط لحظاتی بعد آب خونین شده، قطعاتی از چادر خواهران روی آب مشاهده می‌شود.
بچه‌ها شانزده‌ نفری به سمت خیابان آرش حرکت می‌کنند. هوا تاریک و اوضاع چنان آشفته است که نیروی خودی از نیروی دشمن قابل تشخیص نیست، طوری که بچه‌ها ناگهان خود را مقابل گروهی سی، چهل نفری می‌بینند که صدای نامفهومی از آنها به گوش می‌رسد. احمد قندهاری با نارنجک تخم‌مرغی آماده هدف‌گیری می‌شود. بهروز قیصری جلوی او را گرفته، می‌گوید: شاید خودی باشند.

اما بچه‌ها وقتی متوجه عراقی بودن آنها می‌شوند که آنها از کمین خارج شده‌اند. قندهاری با ناراحتی می‌گوید: بهروز! چرا نگذاشتی بزنم؟

- بابا اگر ایرانی بودند. چه خاکی بر سرمان می‌کردیم. عراقی را در یک خیابان دیگر، در یک کوچه دیگر گیر می‌آوریم، اما ایرانی را چه؟

بچه‌ها با نزدیک شدن به نیروهای دشمن، درگیری نزدیکی را شروع می‌کنند و طی چند ساعت نبرد شدید عده‌ای از نیروهای دشمن را کشته، بقیه را از این محور مجبور به فرار می‌کنند.

بچه‌ها که از فرط خستگی توان ادامه کار را ندارند، حدود ساعت چهار صبح به ساختمان فرمانداری برمی‌گردند، اما امیر رفیعی، تیربارچی گروه، در همین محور در کمین قوای دشمن می‌ماند.


تبیان

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[color=blue]يکي از همرزمان شهيد بزرگوار، محمد بروجردي (فرمانده عمليات غرب کشور) چنين نقل مي‌کند که:

جلسه‌اي داشتيم. وقتي که از جلسه برگشتيم، شهيد بروجردي به اتاق نقشه رفت و شروع به بررسي کرد. شب بود و بيرون، در تاريکي فرو رفته بود. ساعت دوي نيمه شب بود، مي‌خواستيم عمليات کنيم. قرار بود اوّل پايگاه را بزنيم، بعد از آنجا عمليات را شروع کنيم. جلسه هم براي همين تشکيل شده بود. با برادران ارتشي تبادل نظر مي‌کرديم و مي‌خواستيم براي پايگاه محل مناسبي پيدا کنيم. بعد از مدتي گفت‌وگو هنوز به نتيجه‌اي نرسيده بوديم. بايد هر چه زودتر محلّ پايگاه مشخص مي‌شد، و الّا فرصت از دست مي‌رفت و شايد تا مدت‌ها نمي‌توانستيم عمليات کنيم.

چند روزي مي‌شد که کارمان چند برابر شده بود و معمولاً تا ديروقت هم ادامه پيدا مي‌کرد. خستگي داشت مرا از پاي در مي‌آورد. احساس سنگيني مي‌کردم، پلک‌هايم سنگين شده بود و فقط به دنبال يک جا به اندازة خوابيدن مي‌گشتم تا بتوانم مدتي آرامش پيدا کنم. بروجردي هنوز در اتاق نشسته بود، گوشه‌اي پيدا کردم و به خواب عميقي فرو رفتم. قبل از نماز صبح از خواب پريدم. بروجردي آمد توي اتاق، در حالي که چهره‌اش آرامش خاصي پيدا کرده بود و از غم و ناراحتي چند ساعت پيش چيزي در آن نبود.

دلم گواهي داد که خبري شده است. رو به من کرد و پرسيد: نماز امام زمان(ع) را چطور مي‌خوانند؟

با تعجب پرسيدم: حالا چي شده که مي‌خواهي نماز امام زمان(ع) را بخواني؟ گفت: نذر کرده‌ام و بعد لبخندي زد.

گفتم: بايد مفاتيح را بياورم. مفاتيح را آوردم و از روي آن چگونگي نماز را خواندم. نماز را که خوانديم، گفت: برو هرچه زودتر بچه‌ها را خبر کن.

مطمئن شدم که خبري شده وگرنه با اين سرعت بچه‌ها را خبر نمي‌کرد. وقتي همه جمع شدند گفت: برادران بايد پايگاه را اينجا بزنيم، همه تعجب کردند.

بروجردي با اطمينان روي نقشه يک نقطه را نشان داد و گفت: بايد پايگاه اينجا باشد. فرمانده سپاه سردشت هم آنجا بود. رفت طرف نقشه و نقطه‌اي را که بروجردي نشان داده بود، خوب بررسي کرد. بعد در حالي که متعجب، بود لبخندي از رضايت زد و گفت: بهترين نقطه همين جاست، درست همين جا، بهتر از اينجا نمي‌شود.

همه تعجب کرده بودند. دو روز بود که از صبح تا شام بحث مي‌کرديم، ولي به نتيجه نمي‌رسيديم؛ حتي با برادران ارتشي هم جلسه‌اي گذاشته بوديم و ساعت‌ها با همديگر اوضاع منطقه را بررسي کرده بوديم. حالا چطور در مدتي به اين کوتاهي، بروجردي توانسته بود بهترين نقطه را براي پايگاه پيدا کند؟ يکي يکي آن منطقه را بررسي مي‌کرديم، همه مي‌گفتند: بهترين نقطه همين جاست و بايد پايگاه را همين جا زد.

رفتم سراغ برادر بروجردي که گوشه‌اي نشسته بود و رفته بود توي فکر. چهره‌اش خسته نشان مي‌داد، کار سنگين اين يکي دو روز و کم‌خوابي‌هاي اين مدت خسته‌اش کرده بود. با اينکه چشم‌هايش از بي‌خوابي قرمز شده بودند ولي انگار مي‌درخشيدند و شادماني مي‌کردند. پهلوي او نشستم، دلم مي‌خواست هرچه زودتر بفهمم جريان از چه قرار است. گفتم: چطور شد محلي به اين خوبي را پيدا کردي، الآن چند روز است که هرچه جلسه مي‌گذاريم و بحث مي‌کنيم به جايي نمي‌رسيم. در حالي که لبخند مي‌زد گفت: راستش پيدا کردن محلّ اين پايگاه کار من نبود. بعد در حالي که با نگاهي عميق به نقشة بزرگ روي ديوار مي‌نگريست ادامه داد:

شب، قبل از خواب توسل جستم به وجود مقدس امام زمان(ع) و گفتم که ما ديگر کاري از دستمان برنمي‌آيد و فکرمان به جايي قد نمي‌دهد، خودت کمکمان کن.

بعد پلک‌هايم سنگين شد و با خودم نذر کردم که اگر اين مشکل حل شود، به شکرانه نماز امام زمان(ع) بخوانم. بعد خستگي امانم نداد و همان جا روي نقشه به خواب رفتم.

تازه خوابيده بودم که ديدم آقايي آمد توي اتاق. خوب صورتش را به ياد نمي‌آورم. ولي انگار مدت‌ها بود که او را مي‌شناختم، انگار خيلي وقت بود که با او آشنايي داشتم.

آمد و گفت که اينجا را پايگاه بزنيد. اينجا محل خوبي است و با دست روي نقشه را نشان داد. به نقشه نگاه کردم و محلي را که آن آقا نشان مي‌داد را به خاطر سپردم.

از خواب پريدم، ديدم هيچ کس آنجا نيست. بلند شدم و آمدم نقشه را نگاه کردم، تعجب کردم، اصلاً به فکرم نرسيده بود که در اين ارتفاع پايگاه بزنيم و خلاصه اينگونه و با توسل به وجود مقدس امام زمان(ع) مشکل رزمندگان اسلام حل شد.[/color]

ماهنامه موعود شماره 92
http://mastoor.ir/index.php?option=com_frontpage&Itemid=1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
مهدی فلاحت پور یکی از یاران سید مرتضی آوینی درگروه روایت فتح بود . او در سال 71 در لبنان به شهادت رسید . آنچه در پی می آید مطلبی است که شهید آوینی بعد از شهادت فلاحت پور نوشته است .

« آن روز که مدینه النبی در زیرزمین هتل العطاس به گوشم رسید که یکی از خبرنگاران تلویزیون در لبنان به شهادت رسیده است ، دلم به آنچه رخ داده بود گواهی نداد . پرسیدم " نامش چه بود ؟" نگران بچه ها بودم ؛ مهدی همایونفر ، مصطفی دالایی ، مرتضی عسگری و مهدی فلاحت پور . آنها برای فیلمبرداری مجموعه مستند تلویزیونی " سه نسل آواره " به لبنان رفته بودند .پرسیدم : " نامش چه بود ؟ " جواب داد: " درست نمی دانم ، گویا فلاحی باشد و یا چیزی شبیه به این. "باز هم نه در تخیلم و نه در قلبم ، متوجه فلاحت پور نشدم . امکان تحقیق بیش تر نداشتم ، اما آن روز را هرچه کردم که این خبر را از یاد ببرم نشد که نشد ....

فردای آن روز یک بار حقیقت را در یافتم : " نکند فلاحت پور باشد " که هم او بود . در رمان ها خوانده بودم که در توصیف احوال کسی ، بعد از آنکه خبر ناگواری را می شنود ، نوشته اند " نفس در سینه اش حبس شد " و معنای این جمله را نمی فهمیدم . برای چند لحظه از شدت شگفتی نفس در سینه ام حبس شد و غمی شیرین در قلبم احساس کردم . و بعد خیلی زود خودم را بازیافتم چرا که خبر از شهادت بود نه از مرگ ... و چون دیگر باره به درونم بازگشتم مهدی را بسیار بزرگ تر از آنچه می شناختم باز یافتم و خودم را کوچکتر از آنچه می دانستم... دیدم که شهوت زیستن مرا به خاک بسته است ، چنگ در خاک زده و ریشه دوانده است . و می دانستم که شهدا را پیش از آنکه مرگشان در رسد دعوت می کنند و آنان لبیک می گویند . و تاچنین نشود اجل سر نمی رسد این را به تجربه و حضور در یافته بودم .مهدی فلاحت پور عظمت یافت و من حقیر تر از آنچه درباره خویش گمان می بردم .در حیرت فرو ماندم...

مهدی فلاحت پور را از سال 65 می شناختم از اولین دوره آموزشی برنامه روایت فتح ، از اولین روز تشکیل کلاس ها در منظریه . او هم آمده بود همراه رضا خواجه تاج . قرار بود که من برای آنها بیان تصویر درس بدهم . از میان آن جمع سی چهل نفری چهره او و خواجه تاج بیش از همه مرا گرفته بود . فلاحت پور به آدم های مبتدی نمی مانست .بعد فهمیدم که از سال ها پیش در تبلیغات لشگر 27 فیلمبردار است .

از آن پس تا به امروز جز برای مدتی کوتاه با هم بودیم . سه فیلم از آخرین فیلم های روایت فتح را او فیلمبرداری کرد ... در دانشگاه هنر رشته سینماقبول شد و هشت ماه پیش هم ازدواج کرد . و بالاخره قرار بود که مجموعه جدید روایت فتح هم با هم کار کنیم .

مهربان بود و بسیار لطیف . گلی بود که خار نداشت . نه به آن معنا که کمال مطلق باشد ...می خواهم بگویم آن همه لطیف بود و مهربان و متواضع که اگر چه با تو در آمیخت و در تو نفوذ می کرد و از تو تاثیر می پذیرفت دوست می داشت و دوستش می داشتند ، اما هیچ دوستی را سراغ نداری که ازاوآزار دیده باشد .اهل ریا نبود و خودش را بیشتر از آنچه بود نشان نمی داد . وآن همه بی تکلیف بود که خودش را هرگز تحمل نمی کرد و همه در کنار او فرصت می یافتند که خودشان باشند در عین آنکه بی اعتنایی هم نمی کرد و باهمه گرم می گرفت . عجب نداشت و هرکه چنین باشد عظمت می یابد و کرامت هرچند دیگران در نیابند . نظام پنهان عالم بر این است که آدم های فارغ از عجب و خودبینی بزرگی می یابند و محبوب می شوند بزرگانی چنین در زمین گمنامند و در آسمان مشهور . و همین خصوصیت حقیقت وجود او را از ما پنهان داشته بود و اصلا گمان نمی بردیم که چنین برگزیده شود و چنین زیبا به استقبال مرگ برود آن هم در این روزگار که تجدید عهد دیگر به سهولت نیست که خودت را به قطار تهران - خرمشهر برسانی و سر راه در پادگان دوکوهه پیاده شوی . و این برای مردان مرد که جان خویش را امانتی می دانند که در کربلامستر شود سخت دشوار است .

معلوم می شود که باب شهادت بر همه مسدود نشده و مهم این است که خداوند متاع وجود کسی را خریدنی بیابد . آنگاه راکت های هواپیمای اسراییلی او را پیدا می کنند و ماموریت خود را به انجام می رسانند . شهامت بسیار می خواهد که آدم به دست شقی تین اشقیا یعنی غاصبان سرزمین معراج کشته شود و آن هم اینچنین اگر آن جیب لباسش که کیف بغلی و کارت شناسایی او را در خود محفوظ می داشت پیدا نمی شد هیچ نشانی از او برجای نمانده بود .و برای مردان مرد کدام مرگ از این زیباتر ؟. »
[align=center][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/normal___%255Cimages%255Calbum%255CtasvireRooz%255C1384%255C3%255C21-1.jpg[/img][/align]


[color=brown]
عكس به گالري انتقال يافت

Babakim1[/color]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
يكي از همرزمان شهيد همت با ذكر خاطره‌اي از اين فرمانده شجاع سپاه اسلام، به بيان آخرين ديدار خود با وي پرداخت.

شيباني از همرزمان شهيد محمدابراهيم همت فرمانده لشكر 27 محمد رسول‌الله(ص) در ايام دفاع مقدس در همايش بزرگ «ستارگان دوكوهه» بزرگداشت سه تن از فرماندهان شهيد اين لشكر، در سخنان كوتاهي به ذكر خاطره از شهيد همت پرداخت.

شيباني گفت:
در عمليات خيبر، همت از طريق بي‌سيم به من اطلاع داد كه برادر "عزيز " (فرمانده فعلي كل سپاه) در قرارگاه منتظر ماست و بايد به آنجا برويم.
به او گفتم كه شما برو، من هم خودم را مي‌رسانم و با يكي از دوستان به سمت قرارگاه به راه افتاديم. در ميان راه منطقه خطرناكي بود كه مي‌بايست با احتياط بيشتري از آنجا عبور مي‌كرديم. به همين دليل به حالت نيم‌خيز قرار گرفتيم.
قدري كه از رفتن ما گذشت، ديديم دو جنازه شهيد روي زمين افتاده. از لباس‌هايشان فهميديم بسيجي‌اند. تصميم گرفتيم پيكر شهدا را به عقب بكشيم. من پاي يكي از آنها را گرفتم و كشيدم.
شيباني در اين قسمت از خاطره خود در حالي كه گريه مي‌كرد، گفت: شهيدي كه من پاي او را كشيدم سر نداشت. وقتي به قرارگاه رسيديم گفتند هنوز همت نيامده.
سپس به من خبر دادند كه از همت خبري نيست و آقاي هاشمي (رفسنجاني) ما را مي‌خواهد. به آنجا رفتيم و قبل از من، شهيد محلاتي رسيده بود.
خودم را معرفي كردم. شهيد محلاتي به من گفت همت مفقود شده و شما براي شناسايي پيكر برخي شهدا كه شناسايي نشده‌اند، بايد به عقب بروي.
وقتي اين را شنيدم ياد همان پيكر بي‌سري افتادم كه در راه با آن برخورد كردم در معراج شهدا بود كه با ديدن همان پيكر و نشاني‌هايي كه از همت داشتم فهميدم آن پيكر بي سر، پيكر چه كسي است ...
منبع: خبرگزاری فارس

[img]http://kaaedw.blu.livefilestore.com/y1pprWHoRzOQ9yRrWFFTo2I2vu9iUcoFkvo2ixump8DLolqWTN_c0GUVXLHB-sVgU86soAe1OW9PjO5Qz5OLoP-kQ/shahid%20hemmat0153.jpg[/img] ..[img]http://kaaedw.blu.livefilestore.com/y1ptyFp0H6nLWS6y38khkXBT1JnbJYBR5q2sirmOy-eIXlFUpzjXNAPWHFukr58H0N9SXFveiT4orzYd-2PNjcryQ/shahid%20hemmat0152.jpg[/img]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
چه زيبا پر كشيدن عاشقان اهل بيت .
يادش گرامي باد .
از شما تشكر مي كنم به خاطر اين خاطرات و عكس هاي زيبا و غم انگيز .

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[align=right]خيلي عکس قشنگيه. لحظه عروج يه عاشق، لحظه کندن از دنيا و وصل به بالا، قطره خون رو لبش يه دنيا حرف داره، يعني کي بوده؟! و چي کرده؟! که عکسش شده مرهم دل اون مادراي شهيدي که حتي از پسرشون عکسي هم ندارن .... اصلاً اين عکس يه جور نماد شهيد و شهادت شده، تا حالا خيلي ها با ديدن اين عکس منقلب شدن، فقط خود خدا مي دونه که دل پاک امير حاجي اميني (مسئول واحد مخابرات گردان انصار الرسول) يا هنر خدايي احسان رجبي، خالق اين عکس باعث جاودانگي اين صجنه شده...
اين پست تقديم به همه شهداي گمنام و مادران آنها[/align]
[align=center][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/1%7E59.jpg[/img][/align]
خستگي نداشت. مي گفت من حاضرم تو کوه با همه تون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدين، بعدي ادامه بده... اينقدر بدن آماده اي داشت که تو جبهه گذاشتنش بيسيم چي. بيسيم چي (شهيد) پور احمد...
- اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود. به اين اصل خيلي اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاري رو براي خود خدا بکني، خودش عزيزت مي کنه. آخرش هم همين خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اينطور معروف بشه.
- هر کار مي کرد، برا خدا مي کرد؛ اصلاً براش مهم نبود کسي خبردار مي شه يا نه! عجيب نسبت به بچه هاي يتيم هم حساس بود، کمک به يتيمان هيچوقت فراموشش نمي شد...
- يه بار که تو منطقه حسابي از بچه ها کار کشيده بود و به قول معروف عرقشون رو در آورده بود، جمعشون کرد و بهشون گفت: "نکنه فکر کنين که فلاني ما رو آموزش مي ده، من خاک پاهاي شماهام. من خيلي کوچيکتر از شماهام... اگه تکليف نبود هرگز اين کار رو نمي کردم...."
ولي دلش رضا نداده بود و با گريه از همه خواست که دراز بکشن. همه تعجب کرده بودن که مي خواد چيکار کنه. همه که خوابيدن اومد پايين پاي تک تک بچه ها و دست مي کشيد به کف پوتين بچه ها و خاکش رو مي ماليد رو پيشانيش.... مي گفت: من خاک پاي شماهام ....
- داداشش مي گه: يه بار نشسته بودم کنار مزارش؛ ديدم يه جوون اومد سر مزار و بهم گفت: شما با شهيد نسبتي دارين؟ با اصرارش گفتم برادرشم. همينکه اينو شنيد، گفت: ما اول مسلمون نبوديم، اما با اجبار مسلمون شديم ولي از ته دلمون راضي نبوديم و شک داشتيم. تا يه بار اتفاقي عکس اين شهيد رو ديدم. واقعاً حس مي کردم داره باهام حرف مي زنه؛ طوري تاثير روم گذاشت که از ته قلبم به اسلام ايمان آوردم و از اون به بعد همش سر مزارش ميام....
- بعد شهادتش يه نامه به دستمون رسيد که چند روز قبل از شهادتش نوشته بود، اولش اينطور شروع مي شد: "از اينکه به اين فيض عظيم الهي نايل شدم، خدا را بسيار شکر گذارم....."
- دفعه آخري موقعي بود که بچه ها يک به يک جلو مي رفتن و بر مي گشتن. يه بار ديديم امير بلند شد که بره تو خط. يکي بهش گفت: حاجي! الان نوبت منه... ولي امير گفت: نه! حرف نباشه، اين دفعه من مي رم.....
- احسان رجبي، عکاس اين صحنه اينطور تعريف مي کنه: بچه ها خيلي روحيه شون کسل بود؛ آتيش شديد دشمن هم مزيد علت خستگي بچه ها شده بود. يه دفعه صداي شادي بچه ها بلند شد. برگشتم، ديدم پوراحمد و امير و چند نفر ديگه اومدن خط برا سرکشي، بچه ها انقدر به اينا علاقه داشتن که روحيه شون کلاً عوض شد. 10 ، 20 دقيقه بيشتر نگذشته بود که يه خمپاره پشت خاکريز خورد، گرد و خاک عجيبي بلند شده بود؛ همينکه گرد و غبار نشست دوربينم رو برداشتم تا ببينم چه خبره. رفتم جلوتر که اين صحنه رو ديدم. دو تا عکس ازش گرفتم، يکي از تموم بدنش، يکي از صورتش (همون عکس معروف) يه قطره خون رو لبش بود. ديدم امير تو اون حالت توي حال خودشه و داره زير لب زمزمه اي مي کنه. رفتم جلوتر ولي متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که ديگه شهيد شد....
[align=center][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/2%7E55.jpg[/img][/align]
دست نوشته اي از شهيد
سلام بر خدا و شهيدان خدا و بندگان مخلص او..... از اينکه بنده بد و گناهکار خدايم سخت شرمنده ام و وقتي ياد گناهانم مي افتم آرزوي مرگ مي کنم ولي باز چاره ام نمي شود.
هيچ برگ برنده اي ندارم که رو کنم ، جز اينکه دلم را به دو چيز خوش کرده ام: يکي اينکه با اين همه گناه، او دوباره مرا به سرزمين پاکي و اخلاص و صفا و محبت بازم گرداند. پس لابد دوستم دارد و سر به سرم مي گذارد، هرچند که چشم دلم کور است و نمي بينم و احساسش نمي کنم اگر چنين نبود پس چرا مرا به اينجا آورد؟
دوم اينکه قلبي رئوف و مهربان دارم و با همه بديهايم بسيار دلسوزم. لحظه اي حاضر به رنجش کسي نمي شوم، حتي رنجش بسيار کوچک و ناچيز، ولي در عوض براي خوشنودي ديگران حاضر به تحمل هرگونه رنجي مي شوم. بله! به اين دو چيز دل خوش کرده ام.
اگر دوستم داري که مرا به اينجا آورده اي پس به آرزويم که .... برسان.
اي کساني که اين نوشته را مي خوانيد، اگر من به آرزويم رسيدم و دل از اين دنيا کندم، بدانيد که نالايق ترين بنده ها هم مي توانند به خواست او، به بالاترين درجات دست يابند. البته در اين امر شکي نيست ولي بار ديگر به عينه ديده ايد که يک بنده گنهکار خدا به آرزويش رسيده است.
حالا که به عينه ديديد، شما را به خدا عاجزانه التماس و استدعا مي کنم، بياييد و به خاکش بيفتيد و زار زار گريه کنيد و اميدوار به بخشايش و کرمش باشيد. با او آشتي کنيد. زيرا بيش از حد مهربان و بخشنده است. فقط کافي است يکبار از ته دل صدايش کنيد. ديگر مال خودتان نيستيد و مال او مي شويد و ديگر هر چه مي کند، او مي کند و هر کجا که مي برد، او مي برد......
شنبه 65/4/7
ساعت 5 بعدازظهر
بنده مخلص و گنهکار، امير حاجي اميني
پي نوشت:
- خيلي ها سر مزارش رفتن، تو همين بهشت زهراي خودمونه. قطعه 29 . هرکي رفت ياد بقيه هم بکنه.
- عكسهاي زير مربوط به وصيت نامه شهيد هست.
[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/3%7E50.jpg[/img]
[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/4%7E47.jpg[/img]



[color=brown]عكسها به گالري انتقال يافت . لطفاً در صورت نداشتن اكانت گالري فقط از لينك استفاده كنيد تا يكي از مديران به گالري سايت انتقال دهد .

Babakim1[/color]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[b]شناسایی پل های مواصلاتی، پادگان و فرودگاه اربیل



جنگی ناخواسته شروع شده بود. در مدت زمانی که از جنگ گذشته بود، نیروی هوایی اکثر هدف هایی از قبل پیش بینی شده را مورد حمله قرار داده بود و نیاز به کسب اطلاعات از هدف های دیگر به شدت احساس می شد. در این بین گردان های هواپیماهای شناسایی نیروی هوایی بیشترین نقش را در این مهم ایفا می کردند . خلبانان تیز پرواز نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در حالی که بدون هیچ مهماتی باید در عمق خاک دشمن و آن هم با ارتفاع کم پرواز می کردند ولی هرگز از این مسئولیت سرباز نمی زدند و همواره با عکس برداری از مناطق مهم و استراتژیک عراق چه نظامی و چه اقتصادی، کمک شایانی می نمودند، زیرا پس از عکس برداری، با مشخص شدن مختصات دقیق نقطه هدف خلبانان می توانستند با در نظر گرفتن سمت و همچنین موانع در بین راه ، بهترین مسیر را برای رسیدن به هدف انتخاب کنند و با خیالی آسوده تر تمرکز خود را معطوف به انهدام هدف نمایند.
فصل پاییز بود و هوا نسبتا سرد و تقریبا ابری بود . در همین اثنا ماموریتی به گردان شناسایی پایگاه یکم شکاری محول شد که برمبانی آن یک فروند فانتوم شناسایی می بایست با پرواز بر روی خاک عراق، ماموریتی را انجام می داد .

عکس برداری از 3 نقطه در یک پرواز
ماموریت آن روز به شکلی بود که برگشت از آن قطعیت نداشت زیرا خلبانان باید با نفوذ به خاک عراق، از چندین نقطه عکس برداری می کردند و این کار را برای آنان دشوار می کرد زیرا با شناسایی شدن و در اولین نقطه، احتمال هدف قرار گرفتن در نقطه بعدی و یا هدف قرار گرفتن توسط گشتی های دشمن بالا می رفت .
به هر شکل دو تن از بهترین خلبانان برای این ماموریت انتخاب شدند. همان طور که عنوان شد هدف سه نقطه مختلف بود و پرواز در آن روز به سه بخش تقسیم می شد . خلبانان باید از سه هدف مختلف عکس برداری می کردند . هدف اول یک پل مواصلاتی در منطقه کوهستانی "رواندوز" بود ، پس از آن پل بزرگی در جاده " موصل" به "اربیل" بر روی رودخانه " زابرگ" و هدف سوم فرودگاه و پادگان نیروی زمینی شهر "اربیل" بود که پس از شناسایی هدف سوم خلبانان باید تغییر سمت داده و در مسیر بازگشت قرار می گرفتند .

عملیات طرح ریزی شد
درفصل پاییز و هوای مناطق شمال غرب کشور و شمال عراق معمولاً ابری است و ابرها گهگاه آن قدر پایین می آیند که پرواز ناوبری و عکس برداری در ارتفاع کم به خاطر پوشش ابر و عدم امکان دیدن نقطه نشانه های زمینی با مشکلات بسیار مواجه می شود .
آتشبارها و توپخانه ها و سایت های موشکی نیزبه هوای دشمن در نقاط حساس و اطراف شهرها مستقر بودند . سیستم پدافند هوایی عراق در نقاط کوهستانی و مرزی، تعداد بسیار زیادی دیده بان گمارده بود که این دیده بان ها با مواضع توپخانه زمین به هوا در نزدیکی خودشان ارتباط مستقیم داشتند واطلاعات خود را در کوتاه ترین زمان در اختیار یکان ها ضد هوایی قرار می دادند . این یکان ها در مقابل پروازهای هواپیماهای ما به صورت خودکار عمل می نمودند و با هدایت کامپیوتری به سمت هدف شلیک می کردند و تهدید عمده ای به شمار می آمدند . با در نظر گرفتن تمام این مسایل کار طراحی پرواز و ترتیب عبور از هدف ها توسط خلبانان شروع و برنامه ریزی شد و به اقتضای نوع ماموریت از یکان نگهداری خواسته شد که هواپیماها را به دوربین های مناسب تجهیز کنند. همچنین به دلیل بعد مسافت و گستردگی عملیات فانتوم به طور حتم دچار کمبود سوخت می شد. پس قرار شد هواپیمای سوخت رسان نیز در قسمت غرب کشور مستقر شود تا در هنگام بازگشت فانتوم به آنها سوخت لازم را جهت بازگشت به پایگاه انتقال دهد.

شرح عملیات
لحظه موعود فرا رسیده بود. خلبانان با قدم های استوار و با آمادگی کامل در حالی که تجهیزات پروازی را تحویل گرفته بودند، به سمت هواپیمای آماده رهسپار شدند و پس از وارسی های لازم، سوار بر پرنده آهنین بال خود که فاقد هرگونه تجهیزات دفاعی بود و فقط با انواع دوربین ها تجهیز شده بود شدند و در ساعت مقرر با تاکسی بر روی باند پایگاه پروازی به ابتدای باند رسیده و لحظاتی بعد در آسمان غوطه ور شدند .
فانتوم بلافاصله بعد از پرواز به آرامی ارتفاع گرفت و در ارتفاع بالا به سمت شمال غرب کشور حرکت کرد . در طرح ریزی پروازی پیش بینی شده بود که در نقطه ای نزدیک مرز ارتفاع را کم کرده و دور از دید رادارهای دشمن بر فراز مناطق کوهستانی به سمت اولین هدف پرواز کنند . با رسیدن به نقطه مورد نظر خلبان ارتفاع را کم کرده و با عبور از مرز در لا به لای کوه ها شروع به پرواز نمود . هواپیما در ارتفاع 30 متری زمین پرواز می کرد ، خلبان به تدریج سرعت هواپیما زیاد نمود تا این که به سرعت 1100 کیلومتر در ساعت رسید . پرواز با سرعت بالا و در ارتفاع 30 متری خطرات زیادی را می توانست به همراه داشته باشد.
عکس برداری از اولین هدف بدون هیچ تهدیدی
لحظاتی بعد هواپیما به منطقه اولین هدف یعنی پل در منطقه رواندوز نزدیک شد و خلبانان خود را برای عکاسی از آن آماده نمودند . شرایط از هر جهت مطلوب بود و عکاسی را به بهترین نحو انجام شد . خوشبختانه بدلیل سرعت زیاد و غافل گیری دشمن ، پدافند آنها فرصت کوچک ترین عکس العمل را نتوانستند پیدا کنند .
پس از عبور از هدف اول برابر طرح ریزی اولیه خلبان با گردش هواپیما به سمت چپ به سمت هدف دوم به حرکت در آمد . پل ارتباطی در بزرگراهی که شهر های اربیل و موصل را به هم متصل می کرد هدف دوم بود . داشتن اطلاعات کافی از این پل مهم برای حملات بعدی هواپیماهای شکاری بمب افکن نیروی هوایی لازم بود تا بتوانند با آگاهی هر چه بیشتر از شرایط آن و مواضع پدافندی دشمن ماموریت های خود را طراحی و اجرا کنند.
عبور از روی دومین هدف ، آتش سنگین پدافند دشمن
خلبانان برای این که بتوانند از تمام اجزای پل عکس برداری کنند ، تصمیم گرفتند از داخل رودخانه به آن نزدیک شوند و از روبه رو به سمت آن پرواز کنند . وضعیت دشواری بود زیرا در این نوع پرواز پدافند زمین به هوای دشمن به وضوح آنها را در دید داشت و در تیررس کلیه جنگ افزار ها قرار می گرفتند .
خلبانان از وضعیت پدافند قدرتمند پل ، آگاهی داشتند ولی به خاطر گرفتن عکس های مناسب خود را در بدترین شرایط ممکن قرار داده بودند . تنها راه نجات خلبانان و هواپیما در این شرایط سرعت زیاد در ارتفاع کم و انجام گردش های تند پس از عکاسی بود . انجام هر گونه مانور در مجاورت پل غیر ممکن بود چون باعث به هم خوردن دوربین های عکس برداری هواپیما می شد .
خطر اصلی خلبانان و هواپیما را تهدید می کرد . زیرا آنها باید بدون هیچ حرکتی و در پروازی مستقیم از منطقه پل و از میان آتش توپ های ضد هوایی دشمن عبور می کردند .
خلبانان با یاد خدا در موقعیت مناسب روی رودخانه قرارگرفتند و با سرعتی بسیار بالا بی امان به سمت پل پیش رفتند . پدافند زمین به هوای دشمن با عبور از هدف اول از حضور هواپیمای ایرانی در منطقه مطلع شده بود . تیراندازی کلیه توپ های هوایی مستقر در سمت چپ و راست پل از فاصله دور مشخص بود و هر آن احتمال اصابت گلوله ها به کابین هواپیما می رفت . خلبانان در نزدیک پل از کف رودخانه اوج گرفته و با ارتفاع مناسب برای عکاسی از روی آن عبور کردند . توپ های ضد هوایی به شدت شلیک می کردند .
گردش به سمت هدف سوم و آتش سوزی در زیر باک
خلبانان بلافاصله پس از عبور از پل گردش های تند به چپ و راست را آغاز کرده و بعداز طی مسافتی با گردشی گود به سمت شمال تغییر جهت دادند و به سمت هدف سوم یعنی فرودگاه و پادگان نیروی زمینی دشمن در اربیل رهسپار شدند .
هر دو خلبانان از این که توانسته بودند عکس های خوبی بگیرند خوشحال بودند . احتمال داشت شلیک توپ های ضد هوایی دشمن را دوربین های پهلویی هواپیما ثبت کرده باشند و فعالیت آنها را می توانستند در عکس ببینند .
برای مقابله با توپ های ضدهوایی خلبانان به ناچار از مسیر تعیین شده منحرف شده و از شهرکی در حوالی شهر اربیل عبور کردند . خلبان کابین عقب در نگاهی گذرا به بال چپ هواپیما دودی غلیظ همراه با شعله را در زیر بال مشاهده نمود . خلبانان بی درنگ باک های سوخت خارجی هواپیما را رها کردند زیرا در غیر این صورت گسترش آتش به سر تا سر بال چپ و بدنه هواپیما حتمی بود .
عکس برداری از هدف سوم ، باک های آتش گرفته روی سر دشمن
هواپیما داخل خاک عراق بود و کاهش میزان سوخت خطر بعدی پرواز بود. هواپیما فاصله زیادی از پایگاه های خودی داشت . پادگان و فرودگاه روبه روی خلبانان بود بنابراین آنها تصمیم گرفتند که عکس آن جا را نیز بگیرند . هواپیما به سرعت به پادگان رسید . دوربین ها به خوبی کار می کردند. از گوشه و کنار دائماً به سمت فانتوم تیر اندازی می شد . حالا بهترین زمان بود. خلبانان باک های اضافی هواپیما را که منشاً آتش بودند روی محوطه پادگان رها کردند . توده ای از آتش همراه با باک های بنزین بر سر دشمن فرو ریخته شد . خلبانان به سرعت و با گردشی سریع به سمت راست در مسیر بازگشت قرار گرفتند . آتش کنترل شده بود و با فرو افتادن باک ها دیگر اثری از آن باقی نمانده بود .

عبور از مرز و سوختگیری هوایی
لحظاتی بعد خلبانان با رسیدن به کوه های مرزی کمی اوج گرفتند و بعد از تماس با رادار منطقه به سمت هواپیمای سوخت رسان حرکت کردند . سوخت هواپیما رو به اتمام بود و هواپیمای سوخت رسان هم منتظر خلبانان بود . لحظاتی نگذشته بود که خلبان با دیدن تانکر با اعلام رمز پروازی به سمت او حرکت نمود و ثانیه هایی بعد کار سوخت گیری شروع شد ، تمام باک های داخلی فانتوم از سوخت پر شدند .
خلبانان بی درنگ هواپیما را به سمت پایگاه به پرواز درآوردند و دقایقی بعد به سلامت در فرودگاه فرود آمدند .
پس از پارک هواپیما ، خلبانان از آن پیاده شده و شروع به وارسی بدنه فانتوم پرداختند . هواپیما از چند نقطه مورد اصابت گلوله های توپ ضد هوایی دشمن قرار گرفته بود. مقدار ضایعات در بال چپ بیشتر بود اما به نظر می رسید که خطر اصلی را باک خارجی سمت چپ از هواپیما دور کرده است .
این باک مانند سپری در مقابل گلوله های دشمن عمل کرده بود و بعد از انفجار آنها در داخل باک آتش سوزی شده بود ولی مانع از برخورد مستقیم گلوله به باک های داخلی هواپیما شده بود. با رها شدن باک های خارجی روی پادگان دشمن ، کانون آتشی که خود دشمن بر پا کرده بود بر سر خودشان فرود آمده بود .
ماموریت در سایه توکل به ذات باری تعالی و توسل به ائمه اطهار به خیر و خوشی به اتمام رسید . فیلم دوربین ها برای ظهور فرستاده شد . وقتی عکس ها آماده شدند خلبانان متوجه شدند که عکس های خوبی از هر سه نقطه گرفته اند . ولی مهم تر از همه این که از سایه هواپیما در حالی که بر اثر گلوله های ضد هوایی دشمن دچار آتش سوزی شده بود نیز عکس های جالبی ثبت شده بود.
منبع:http://iranian-airforce.blogfa.com/[/b]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
عباس علیزاده فرمانده گروهان حضرت امام حسن عسکری(ع)از نحوه وارد شدن به این گردان، لحظات قبل عملیات والفجر 8 و ... می گوید: من قبل از وارد شدن به گردان 412 در واحدهای دیگر بودم.
من اهل نوق هستم و اما شناختی نسبت به شهید حاج علی محمدی که خداوند رحمتش کند نداشتم و بعد از اینکه توسط حاج محمد میرزایی به گردان معرفی شدم با هم آشنا شدیم.
مرحله اول آموزشی عملیات والفجر8 در سرچشمه رفسنجان برگزار شد. به مدت یک هفته آنجا آموزش آبی- خاکی می دیدیم.
بعد از مدتی گردان ما به اهواز منتقل شد. آنجا به من پیشنهاد شد فرمانده یکی از گروهان ها شوم. از آنجا که در عملیات های فتح المبین و بیت المقدس به عنوان نیروی تک نفره بودیم و همچنین 28 ماه در مهندسی رزمی و 15 ماه در زرهی مشغول به فعالیت بودم، هیچ تسلطی به نیروی رزمی نداشتم. خلاصه برخلاف میل باطنی ام به عنوان فرمانده گروهان امام حسن عسکری(ع) معرفی شدم. همیشه بر این عقیده بودم که گروهان ما باید خط شکن باشد.
مثل زمانی که در مهندسی رزمی یا زرهی بودم می گفتم بولدوزر یا تانک ما باید اول باشد.
آبان 1364 بود، بچه ها بعد از نماز صبح و نرمش و صبحانه به طرف کارون رفته و توی اون آب سرد آموزش می دیدند. تازه بعد از بیرون آمدن از آب می بایست به خط شده و و خط دشمن فرضی رو بشکنند.
برنامه تا دو ماه به همین ترتیب بود. تنها اخلاص و ایمان بچه ها بود که باعث می شد بدون هیچ اعتراضی به این برنامه عمل کنند. ما می دانستیم یک عملیات در پیش است اما منطقه عملیاتی را نمی دانستیم. فقط فرمانده گردان و جانشین و معاون ها در جریان بودند.دو هفته قبل از عملیات آماده بودیم. جلیقه نجات هم تهیه کرده بودند.
وقتی هوا تاریک شد توسط ماشینهایی که چادر روی آن کشیده بودند به طرف منطقه حرکت کردیم. ساعتها در راه بودیم و جاههای مختلفی رفتیم که دشمن نتواند ما را رهگیری کند و بچه ها نمی دانستند به کدام طرف میرویم. وقتی هم به منطقه رسیدیم کسی حتی حق خروج از آنجا را نداشت.
در مواقعی که ماشینی عبور می کرد، دژبانهای ما نمی دانستند داخل این ماشین چیست؟ مهمات یا نیرو؟
قرار شد وقتی به اروند کنار رسیدیم گروهان ما از نهر بلامه عبور کند و بعد از اینکه گردان 410 حضرت رسول(ص) به فرماندهی حاج احمد امینی خط رو شکست، گردان ما می بایست وارد عمل می شد و خط رو پاکسازی می کرد.
همچنین قرار بود از جناح چپ با لشکر فجر شیراز و از جناح راست با یکی دیگر از گروهان های گردان خودمون الحاق می کردیم. غروب روز عملیات فرا رسید، بچه ها سوار قایق شدند اما ناگهان باد شروع به وزیدن كرد و باران می آمد.
بچه ها باید سالم به آن طرف اروند می رسیدند. اما همه ما دلهره داشتیم. که اعلام كردند خط شکسته شده. بلافاصله قایها را روشن کردیم و آن طرف اروند كه خط دشمن بود حرکت کردیم. ن
زدیک سیم های خاردار که رسیدیم دیگر نمی شد با قایها برویم قایقها ایستادند بچه ها پریدند توی آب، بلاخره به هر نحوي بود پاها مونو رسونيدم ته رودخانه به صورت یک ستون حرکت کردیم.
جلوتر از همه من، بعد حاج جواد کامرانی و بعد هم بقيه نيروها بودند.
حاج علی محمدی پور رفته بود جلو و قرار بود با یک چراغ قوه علامت بدهد .
دشمن چهارلول های داشت كه بچه ها را ميزد سمت راست ما من ديدم يك چهار لول ما و گردانهای دو طرف ما رو زیر آتش گرفته بود. به آرپی جی زن گفتم شلیک کنه. اما به دلیل تاریکی نمی توانست شلیک کنه، خودم آرپی جی رو گرفتم. بسم الله گفتم و شلیک کردم و دیگه خاموش شد. به راه خود ادامه دادیم.
حاج علی گفته بریم سمت راست. اما محوری باز نبود. من با سر نیز هر کار کردم که بتوانم سیم خاردارها را بچینم و محوری باز کنم، نشد. این بود که با پاهامون به سیم های خاردار ضربه زدیم. اگر چه پوتین هامون پاره شد اما محور را باز کردیم. از اولین خاکریز دشمن عبور کردیم. اولین نارنجک رو داخل یک سنگر انداختم و پاکسازی شروع شد.
بچه های خط شکن (گردان 410) داخل خط بودند. قرار بود اول ایست بدهیم اگر نیروهای خودی نبودند شلیک کنیم. بین نخل ها جلو می رفتیم و تیراندازی می کردیم. من جلوتر از بچه ها بودم. در فاصله 6 متری دو تا سیاهی دیدم،ایست دادم. سیاهی گفت: عراقی. فکر کردم شوخی می کنه بار دوم ایست دادم باز گفت عراقی و بار 3 هم همین طور و او باز همان جواب رو داد. دو یا سه تا فشنگ ته خشابم بیشتر نمونده بود. شلیک کردم. یکی از عراقی ها به زمین افتاد و ديگري زنده بود و من فشنگي نداشتم. سریع رفتم جلو یقه اش رو گرفتم و با اسلحه خودش کشتمش.
رسيدم به يك نخلستان و در شب نمی شد نخلستان رو پاکسازی کرد چون امکان داشت عراقی ها کنار نخل ها سنگر گرفته باشند و بچه ها را شهيد كنند.
همانطور بچه ها رو می چیدیم و به راهمون ادامه می دادیم که ناگهان تركشي به سر یکی از بچه های اصابت کرد و شهید شد. این صحنه خیلی برام دردناک بود.
همین طور که به جلو می رفتیم ديدم يك ماشین عراقي چراغ روشن داره مي آد من آر پي جي برداشتم و به طرف ماشين شلیک کردم، ایستاد، به بچه ها گفتم تيراندازي كنيد، همينجوري رفتيم جلو ما جلو و عقب ماشین را گشتیم اما راننده اش فرار کرده بود. و رفته بود بالای چادر بصورت درازکش پنهان شده بود.
قرار بود یک گروهان كه فرمانده اش حسينخاني از بچه های کرمان بود در خط دوم (دژ دوم) كه داخل نخلستان هم بود الحاق كنيم که حاج علی محمدی پور تماس گرفتند و گفتند: بچه ها اين گروهان نتونستند بیاين، شما هر طور هست بروید جلو و با لشکر فجر الحاق کنید.
ما رفتیم داخل نخلستان اما نیروهای لشکر فجر هم نرسیده بودند.
بالاخره صبح شد. يك مرتبه حاج علی محمدی پور را دیدم که آرپی جی برداشته و داره به طرف همان خطي كه قرار بود ما با لشکر فجر الحاق كنيم می دود. من اسلحه نداشتم، اسلحه ام داخل آب افتاده بود، بدون اسلحه پشت سر حاجی می دویدم. حاج علی سنگری را كه مقابل اروند و دیده بانی دشمن بود هدف قرار داد و منهدمش كرد. ما گفيتم الان خوب شده ميشه پاکسازی این منطقه از همین جا شروع كنيم.
من با دو 2تا نارنجک پریدم توی یک سنگر. دیدم یک عراقی اونجاست. چند لحظه ای به هم دیگه نگاه کردیم. عراقی مسلح و آماده شلیک و من هم دو تا نارنجک تو دستم بود که ضامن آنها کشیده نشده بود. که او شلیک کرد. خوشبختانه تیر به من نخورد. و من از سنگر پریدم بیرون ضامن نارنجکها رو کشیدم و انداختم تو سنگر و بعد رفتیم داخل سنگر اما او عراقی از پنجره ای که به طرف اروند تعبیه شده بود پریده بود بیرون. از سنگر اومدم بیرون دیدم دو تا نارنجک جلوی من گذاشته بود. حمید کامرانی و گروهانش که قرار بود از سنگر قبلی پاکسازی رو شروع کنند، رسیدند.
حمید کامرانی صدا زد عراقی پشت سرته و عراقی فرار می کرد من پشت سرش و تعدادي از بچه ها هم پشت سر من مي آمدند. از طرفي با بچه هاي كه از طرف ديگر نخلستان بودند تماس گرفتيم و گفتيم ما از اين طرف پاكسازي مي كنيم شما هم شروع كنيد همین طور داشتیم پاکسازی می کردیم به سنگری بتنی رسیدم كه نه اونها مي تونستند جلو بيان و نه ما و تعدادی عراقی داخل آن سنگر بودند و مقاومت می کردند یکی از بچه ها به نام مهدوی که الان جانباز هست و آرپی جی زن بود. بچه خيلي فعالي بود مي رفت بالا رو خاكريز و به طرف سنگر دشمن شلیک کرد اما فایده ای نداشت. تا اینکه از طرف عراقیها تيري خورد به پيشانيش و از وسط سرش بيرون آمد گفتيم ديگه او شهيد شد به بچه ها گفتم او رو به عقب ببرند.
یکی از طلاب کرمان به نام نبی زاده که روحانی و امام جماعت گردان بود و می توانست به زبان عربی صحبت کند. به او گفتم: به عراقی ها بگو اگر الان تسلیم شوند قسم می خوریم نکشیم شون اما اگر آخر درگیری فشنگهاشون تموم بشه و بخوان تسلیم بشن می کشیمتون!
نبی زاده بالای خاک ریز رفت و با یک بلندگوی دستی در حال صحبت کردن با عراقیها بود که تیر خورد به سرش و افتاد، دیدم خیلی آرام دارد لبهایش تکان می خورد گوشم را نزدیک لبانش بردم اما متوجه نشدم چی گفت حالا ذكر مي گفت يا مي خواست حرفي بزنه من نفهميدم و به شهادت رسید من خیلی متاثر و نارحت شدم و به بچه ها گفتم بگذاريد تا آخرين فشنگشون بجنگند اونها تو محاصره ما هستند و جايي را جز همين سنگر ندارند برند .
ساعت 1 بعد از ظهر به طرف محوری حرکت کردیم که قرار بود با لشکر فجر الحاق شویم. (همان لشکری که قرار بود شب الحاق کنیم) بچه های فجر فکر کردند ما عراقی هستیم و نمي گذاشتند ما بريم جلو حيران بوديم چكار كنيم. خلاصه یک ساعتی طول كشيد تا با بچه ها لشکر فجر الحاق کردیم.
بعد دیدم حاج علی اسماعیلی با تعدادی عراقی دارند به طرف ما می آیند. یکی از اونها من را شناخت. همون عراقی بود که در سنگر با او مواجه شده بودم من اسلحه را حاج علی اسماعيلي گرفتم عراقي به طرف من دوید من شليك كردم و او را به هلاكت رسوندم . باقی اونها رو هم کشتیم.
یک عراقی ديگر هم که کاپشن ایرانی پوشیده بود. سر دژ ایستاده بود. بهش گفتم: بیا این بچه ها كه مجروح شدند رو ببریم عقب. هیچ جوابی نداد. حاج علی محمدی پور هم سر دژ کنار اون عراقی ايستاده بود.
یکی از بچه ها گفت: این سرباز، عراقیه. از شدت ناراحتی شهادت اون دوست روحانیمون، به او شلیک کردم و فشنگ خورد به پيشاني است جمجمه اش متلاشی شد. فكر كنم چيزي حدود 30 ثاني شد كه همين جور ايستاده بود بعد افتاد روي زمين
صبح روز دوم به طرف خورعبدالله حرکت کردیم. هواپیماهای دشمن زیاد مي آمد. حدود 80تا از اونها رو بچه ها زدند. بعد از ظهر هم ديگه خيلي گرسنه بودیم. موقع شام آوردن عراقی ها شیمیایی زدند. کسی چیزی نخورد. به جز من و شهید عباس تقی پور. که من هم شیمیایی شدم و آوردنم عقب.

منبع سایت گردان 412

[size=18][/size][size=12][/size]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
دوستان اگه بحث رو منحرف نكنن اينجا ميبينيم كه ما هم اسير كشي داشتيم
در يه مورد به نقل از كتاب در كوچه هاي خرمشهر
يه تيربارچي عراقي كه دوست يكي از بچه ها رو شهيد كرده وقتي اسير ميشه توسط دوست شهيد اعدام ميشه
اين نوع كشتن در جنگ اگر از روي تاكتيك (يعني اگه نكشيمش ميره مسلح ميشه و باز مياد جلو) نباشه بخاطر انتقام گرفتن هست و جنبه ي رضاي خدا فراموش ميشه!
درست ميگم؟
  • Downvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
عزیزانی که در جبهه بودن شاید قضاوت بهتری در مورد صحبت های شما داشته باشن ولی از نظر من این قضیه محتمل است.
خیلی سخت است که آدم عزیزش را از دست بدهد و بتواند در مقابل قاتلش خود را کنترل کند.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
اوايل شب رسيديم بعد از صرف شام سمت موقعيت لشكر در منطقه قجريه راه افتاديم، شب رسيديم. همانجا صبح را سر كرديم. چون گردان حبيب جزو گردانهاى غواصى بود قرار شد براى ما آموزش غواصى ترتيب دهند. ۱۵ روز آموزش ديديم. يك روز در چادر فرمانده برادر سيد فاطمى جمع شديم. برادر فاطمى چنان صحبت كرد كه گويى شب عاشورا است.او گفت: شركت در عمليات اجبارى نيست هركس مى خواهد برگردد.
در طى آموزش سختيهاى بسيارى ديده بوديم.يكى از بچه ها به شوخى مى گفت: اگر نمرديم بعد از عمليات يكسال استراحت مى كنيم. از ساعت ۹ شب وارد آب مى شديم و ساعت ۴ صبح بيرون مى آمديم. عمليات نزديك بود و فشار آموزشها بالا رفته بود. فاصله ما با مقر گردان ولى عصر يك كيلومترى بود و آنها پايين تر بودند.نام مقر اباعبدالله بود. در مقر ما نيروهاى عجيبى پيدا مى شد يك روز من با شهيد داروبيان كنار آب نشسته بوديم به شهيد گفتم: اينها شهيد نخواهند شد. بعد از چند دقيقه سكوت گفت: اينها بچه هايى هستند كه حتى مادرانشان هم نفهميدند اينها كيستند ، اينها آمده اند و خواهند رفت.تعداد زيادى از همين نيروها در عمليات والفجر ۸ هم غواص بودند. آب يخ بسته را مى شكستند و آموزش مى ديدند. دندانهايشان به هم مى خورد يك روز بعد پس از اتمام نماز مغرب و عشا سوار ماشين شده و ده كيلومترى از مقر دور شديم. پياده شديم و گفتند: پياده بايد برگرديد.
پاى بچه ها كرخت شده بود. محل شلمچه بود كربلاى ۵ هيچكس تصورش را نمى كرد. بعد از عمليات رمضان دشمن موانع زيادى آنجا تهيه كرده بود.از جمله درياچه هاى مصنوعى. با شوق فراوان سمت منطقه راه افتاديم. نزديكيهاى خرمشهر در مقر لباسهايمان را عوض كرديم.با شورى وصف ناشدنى. بچه ها همه تك تك چهره هايشان نورانى بود.فرمانده گروهان ما مى گفت: بچه ها، يك درصد هم احتمال برگشت و سالم ماندن وجود ندارد.ساعت هاى آخر پيش از عمليات را مى گذرانديم. ما بايد با استتار كامل وسايل و ادوات از ديد دشمن درامان مى مانديم. بالاخره شب پرواز فرا رسيد. شبى كه قرار بود فردايش براى عمليات به آب بزنيم. ساعت ده شب وارد آب شديم. قبل از ورود به آب خواستم با سيد فاطمى فرمانده روبوسى كنم و خداحافظى. كه سيد مى گفت: با هيچكدام خداحافظى نمى كنم سريعتر برويد خط دشمن را بشكنيد . آنجا شما را خواهم ديد.چون طول مسير غواصى ما بيشتر از ساير لشكرها بود به همين سبب مى بايست ما زودتر از ساير لشكرها وارد آب مى شديم. درست ساعت ده شب بود وارد آب شديم. خط قرار بود ساعت ۲ شكسته شود. خط شلمچه خط عجيبى است به طوريكه نظر كارشناسان آمريكايى اين بود كه اگر در اين منطقه هيچ عراقى نباشد ايرانى ها نمى تواند اينجا عمليات كنند.وقتى به خط اول رسيديم نتوانستيم حتى يك قبضه كلاشينكف هم پيدا كنيم. بين دو خط اول و دوم آب بود. خط اول دوشكا و چهار لول و دو لول بود.در خط دوم تانكها و خمپاره اندازها بودند. ساعت حدود يازده شب كه حركت به سوى دشمن را از آب شروع كرديم مى خواستيم از پتروشيمى از وسط بصره به دشمن حمله كنيم. محور لشكر ما از ساير لشكرها خطرناكتر بود. مى بايست ستون را نمى شكستيم و در يك ستون منظم پيشروى مى كرديم تا دشمن فكر كند يكنفر پيش مى آيد. اين فرمان تا آخر رعايت شد با آنكه آتش دشمن سنگين بود اما يك نفر از ستون خارج نشد. دشمن متوجه عمليات ما شده بود با آتش سنگين دوشكاها و چهارلول ها بايد عقب نشينى مى كرديم.
پيش رويمان ميدان مين بود نمى توانستيم به خط دشمن بزنيم مى بايست وسط آب متوقف مى شديم. بعد از اينكه برادران تخريب ميدان مين را باز كردند و احتمال خطر را به مقدار قابل توجهى كاهش دادند به طرف دشمن حركت كرديم و با شجاعت و خون دل خط دشمن را شكستيم ولى متأسفانه تمام معبر باز نشد و آتش ضربدرى دشمن برروى برادران مدام سنگينى مى كرد.
عده اى در وسط آب مانده بودند نمى توانستيم به عقب بكشيم فرمانده گروهان با سيد تماس گرفت و كسب تكليف كرد. سيد گفت: حتى اگر يك نفر هم زنده مى ماند عقب بكشيد. حاجى رضا با صداى بلند گفت: بچه ها دستور عقب نشينى داده اند.از آخر ستون آرام عقب بكشيد. چيزى درون بچه ها فروريخت. همه گريه شان گرفته بود. يكى از بچه ها چهره بر آب نهاد و با خداى خود زمزمه مى كرد. دشمن مدام آتش مى ريخت و در اين حال ما مى بايست عقب مى كشيديم.پيام رسيد كه روز ميلاد زينب است. با بى سيم اعلام كردند فرياد بزنيد يا زينب! و به خط دشمن بزنيد و علميات بايد امشب انجام گيرد. به دنبال اين دستور فرمانده گروهان گفت:اگر احساس كرديد كه شهيد يا مجروح مى شويد سعى كنيد پيكر خود را روى سيمهاى خاردار يا خورشيدى ها بيندازيد تا عبور براى بقيه ميسر شود. قرار شد از جناح راست ، لشكر ۷ ولى عصر و از جناح چپ لشكر ۵ نصر و ما از وسط عمليات را ادامه دهيم و اين درحالى بود كه كه در نهايت به همديگر ملحق مى شديم. هواپيماهاى عراقى مدام داشتند منور مى زدند و دوشكاهاى آنان ما را زمينگير كرده بودند. يكى از بچه هاى اطلاعات با اصابت دوشكا بر سرش به شهادت رسيده بود. قرار بود اگر كسى زخمى شود روى سيمهاى خاردار بخوابد و يا سرش را زير آب كنيم تا صدايش درنيايد.
همه نيروها به ستون درحالى كه طنابى در دستشان بود پيش مى رفتند. برادرى گلوله خورد و حتى آخ هم نگفت و خود آرام در آب فرورفت. سرانجام به خط دشمن رسيديم. مى خواستيم استراحتى كوتاه بكنيم. چشممان به ميدان مين افتاد كه كاملاً بازشده بود. يكى از نفربرهاى دشمن درست درآن محلى كه ما از آب بيرون آمده و به ساحل پاگذاشته بوديم توقف كرد.
يكى از بچه ها گفت: نفربر را بزنيم. دونفر از نيروهاى دشمن از نفربر پياده شدند. نمى شد با آرپى جى شليك كرد. چون آتش عقبه آن بچه ها را مى گرفت. يكى از بچه ها گفت: شما شليك كنيد من جلوى آتش عقبه مى ايستم. وقت كم بود، فرصت خداحافظى نداشتيم. نيروهاى دشمن دوباره سوار نفربر شدند. آرپى جى زن بلندشد و شليك كرد. نفربر به آتش كشيده شد. آن برادر هم به شهادت رسيد. بعد از انفجار نفربرجيب فرماندهى دشمن درحال فرار بود كه آن هم به درك واصل شد. آخرين نفرى كه پابه ساحل گذاشت روى مين رفت و شهيدشد و اين همان برادر دوقلوى آن عزيزى بود كه خودش را سپرآتش آرپى جى قرارداد.
ازسنگرجلويى دريك لحظه يك نفر بدون سر به طرف جاده فراركرد. با آرپى جى سرش را زده بودند. دو سه قدم جلورفت و تلوتلوخوران به زمين خورد. دشمن وحشت كرده بود و بدن او را با دوشكا سوراخ سوراخ كرد و من اينها را با چشمهايم ديدم. نزديكيهاى صبح بود.
حاج رضا بلندشو پشتم را با پاهايت مالش بده. حاج رضا تكان نمى خورد. از تمام بدنش خون مى آمد. پشتم به پشت حاجى بود. نگاه او به طرف عراقيها بود و نگاه من به طرف شلمچه. ناگهان خشايار زرهى را ديدم كه به طرف ما مى آمد. نمى توانستم صحبت كنم، چون دهانم پر از خون بود. به زحمت به حاجى فهماندم كه نيروى كمكى مى آيد. حاجى درحالى كه به شدت از درد مى ناليد، گفت: كمك مى خواهيم چيكار؟ كمكهايمان همه اين دور و بر خوابيده اند. خوش به حالشون! و تمام كرد. آفتاب كم كم داشت بالا مى آمد و شلمچه را روشن مى كرد.

سایت ساجد
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
دست تمامي عزيزاني كه دراين تاپيك فعليت مي كنند درد نكنه.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
عمليات بيت المقدس عمدتاً از شمال ايستگاه حسينى يعنى نزديكى هاى جاده اهواز خرمشهر آغاز شد.
براى رسيدن به اين جاده مى بايست از روى رودخانه كارون عبور كرد و حدود سى كيلومتر نيز پياده روى مى كرديم تا به اولين مواضع دشمن مى رسيديم.قبل ازعمليات در اين طرف رودخانه مستقر بوديم. بچه ها ازماهها قبل با آموزشهاى سنگين خود را براى عمليات آماده مى كردند.
همه آماده و براى آزادى خرمشهر بى تاب بودند. بالاخره تجهيزات گرفتيم و با سازماندهى اوليه تا پاى رودخانه كارون رفتيم و سپس از روى پلى عبوركريم كه برروى آن نوشته شده بود پل آزادى، از پل عبور كرديم و در دشت باز خوزستان كه دردست عراقيها بود راهپيمايى طولانى را آغاز كرديم.
دشمن بخاطر موقعيت مهم و موانع طبيعى اطراف جاده اهواز ـ خرمشهر را به صورت يك دژ درآورده بود و با خاكريزهايى بلند ديوارهايى ساخته بود. در پشت اين خاكريز ها جاده آسفالته اهواز به خرمشهر قرارداشت. دشمن مى توانست دركمترين مهلت پيش بينى شده نفرات بى شمارى را دراين سنگرها مستقركرده و از آن جايگاه بلندتمام دشت روبرو را قدم به قدم با آتشبارها شخم بزند.
از اين طرف تنها مانع طبيعى متناسب براى ما رودخانه كارون با عرض زيادش بود. پاهاى پولادين بچه ها كه درتمرين كاروانهاى مختلف آبديده شده بود، مقدار زيادى تجهيزات با خود مى كشيدند. درهر شش كيلومتر كه مى رفتيم تعدادى استراحت مى كردند. به همين علت عمليات از ساعت ۸ شب آغازشد كه ما براى طى اين مسافت بايد در پناه شب چندين گردان را به پاى كار مى رسانديم. بار زياد و راه طولانى باعث مى شد كه بچه ها درحين حركت به خواب بروند و اگر هوشيارى نفرات جلو يا عقب نبود فرد خواب آلود از دسته خارج شده و برروى ميدان مين احتمالى مى رفت. ما گردان سوم از هشت گردانى بوديم كه دراين محور حسينيه بايد كارمى كرديم. چون من سرستون گروهان خودمان بودم در يكى از استراحتهاى طول راه درحال نشسته خوابم برد و وقتى در يك آن بيدار شدم ديدم هيچكس جلويم نيست و همه ستون ناخودآگاه درازكش روى به سمت خودى و پشت به دشمن در روى زمين خوابيده بودند. درحين بيدارى خود و دوستانم را در يك بيابان تاريك و خالى يافتم. با هزار زحمت نيروها را بيداركردم و در فكر اينكه ازكدام طرف مى بايد حركت كنيم بودم كه از فاصله ۵۰۰ تا ۶۰۰مترى يك نفر صدايمان زد و ما همه ايستاديم. ديديم يك نفر با حالت دو به ما نزديك مى شود و با همان التهاب گفت: شما كيستيد؟ كجا مى رويد؟ گفتم ما گردان حمزه هستيم و مسير را گم كرده ايم. گفت: دنبال من حركت كنيد. او جلو افتاد و ما به دنبال او. رفتيم تا نزديكى هاى ساعت ۲ صبح به ديوار بزرگ زير جاده رسيديم كه در تاريكى واقعاً مانند كمربندى سياه مى مانست.
آن فرد سنگرها را به ما نشان داد و توضيح داد كه به فاصله هر پنجاه متر يك سنگر با تجهيزات كامل قراردارد. از بيسيم چى گردان خواستم با تيپ تماس بگيرد. بعد ازتماس اعلام شد درهمانجا بدون حركت زمين گير شويد. ساعت حدود ۴۵: ۲ دقيقه بود كه بيسيمها از خاموشى در آمدند و با كلمه ياعلى عمليات آغازشد. تمام گردان به حالت دشت بان در روى زمين درازكش شده و منتظر به من نگاه مى كردند. دستم را بالا برده و فريادزدم الله اكبر از دهانه اسلحه ها آتش بيرون ريخت و نارنجكهاى زيادى به درون سنگرها و درروى سطح جاده پرتاب كردند.
بچه ها به كمك هم از اين ديوار خاكى بالا رفتند و سنگرها را يكى بعد از ديگرى تسخير مى كردند. چند تا از سنگرهاى عراقى به سختى مقاومت مى كردند. آنان با توپهاى ضدهوايى هم شليك مى كردند. ازچندين جناح سمت اين سنگرها شليك شد تا بالاخره منهدم شدند. زمان زيادى طول نكشيد كه كل جاده و ديوار بزرگ سقوط كرد و خبرهاى خوبى به گوش مى رسيد. بچه ها با هم چندين نارنجك در يك سنگر مى انداختند و آن را فتح مى كردند. دستور رسيد كه از جاده عبوركرده و به سراغ كمربند قرمز حركت كنيد.
ساعت حدود ۴۵: ۳ دقيقه شب از طرف ديگر جاده پايين آمده و به تعقيب دشمن پرداختيم. از دور صداى درگيرى ديگر لشكرها به گوش مى رسيد. حدود پنج كيلومتر ديگر در بيابان به حركت پرداختيم تا آنكه از دور شبح هايى مشكوك توجهمان را جلب كرد. به صورت محاصره اى به سمت آنها حركت كرديم و در فاصله پنجاه مترى به هدف همه از تعجب نزديك بود قالب تهى كنيم. يك آتشبار كامل ازتوپهاى ۱۳۰ ميلى مترى از دشمن سالم به دست بچه ها افتاده بود. تمام توپها آماده شليك بودند. چهل قبضه توپ هديه خوبى بود. حدود ۸كيلومتر ديگر به سمت كمربند قرمز حركت كرديم كه ديگر هوا روبه روشنى مى رفت و ما بدون پناهگاه در يك بيابان بدون سنگر قرارداشتيم. با تماس با تيپ، دستور رسيد همانجا مستقر شويد. سنگر بسازيد چون نيروهاى پشتيبانى به سمت شما در حال حركتند.
بدنهاى خسته اجازه سنگرسازى را به كسى نمى داد. به اجبار درچند سنگر تانك كه مال عراقيها بود مستقر شديم. هوا درحال روشن شدن بود. نماز را خوانديم. منتظر پاتك هاى دشمن بوديم. با طلوع خورشيد صداى تانكهاى مهاجمين كه درحال آرايش گرفتن بودند ما را واداركرد يك خط دفاعى مناسب آماده كنيم. سلاح سنگين ما فقط آرپى جى بود و تيربارهاى سبك و درعوض تانكهاى دشمن با آتش توپخانه پشتيبانى مى شد. از شمال خورشيد يك دسته تانك عراقى درحال حركت بودند. آتش سنگين برروى مواضع بچه ها ازسوى تانكها آغاز شد و هرلحظه هم بيشتر مى شد. عراقى ها از شكافى كه در جناح ما بود، فشارمى آوردند. آنجا خيلى خالى بود. ما هم تنها با آرپى جى با تانكها مقابله مى كرديم. به هرجهت چند تانك از آن منطقه خالى به پشت نيروهاى خودى نفوذ كردند و پشت خاكريز ما آمدند. دو تانك آنها جاده عقب ما را بستند و دو تانك ديگر هم از پشت سر ما شروع كردندخاكريزها و سنگرها را به توپ بستند. نيروهاى پياده عراقى نيز وارد كار شدند. جنگ ديگر از توپ و تانك رسيده بود به نارنجك و سرنيزه . عراقيها به شدت آتش مى ريختند و ما مقاومت مى كرديم تا تاريكى فرا برسد و بچه ها تانكها را شكار كنند. سه چهار آرپى جى زن داوطلب شدند كه ۴ تانك را كه در مسير قرار گرفته بودند، بزنند. يكى از بچه هاى آرپى جى زن تركش گلوله تانك گردن او را زخمى كرده بود مى گفت: يك آرپى جى مى خواهم آن تانك را بزنم. آن تانك مرا زده. به او گفتم : برو گردنت را اقلاً پانسمان كن بعداً بيا. گفت : نمى شه خلاصه گشت گلوله اى پيدا كرد و رفت روى جاده آسفالته جايى كه كسى جرأت نمى كرد برود حتى اگر مورچه اى هم مى رفت حتماً تير مى خورد. خيلى خونسرد نشانه گيرى كرد در حالى كه خون گردنش پيدا بود. هر آن منتظر بوديم پودر شود. ۳۰ الى۴۰ ثانيه بيشتر طول نكشيد . همين كه گلوله شليك شد كلاهك تانك هم پريد با التهاب آمد اينور خاكريز و با يك حالتى گفت: اين آرپى جى را داشته باش تا من بروم گردنم را پانسمان كنم و برگردم. تا قبل از تاريكى ۳ تانك را زديم و بقيه تانكها پا به فرار گذاشتند. نيروهاى پياده عراقى مانده بودند چه كار كنند. رضا يارى تيربارى برداشت و رفت آن طرف خاكريز و آنها را به رگبار بست. خود عاقبت مجروح شد. هوا داشت گرگ وميش مى شد. آخرين تلاش عراقيها نيز داشت اجرا مى شد. چندين هلى كوپتر روى بچه ها ظاهر شدند و آتش مى ريختند. اگر كسى بيرون مى آمد قطعاً مورد اصابت واقع مى شد. با تماس با تيپ گفتند نيروهاى كمكى در راهند. دوشكايى داشتيم كه تيربارچى اش مورد اصابت قرار گرفته بود و بر روى دسته دوشكا افتاده . فاصله ما تا دوشكا حدود صدمتر بود. در يك لحظه ديدم دوشكاچى زخمى بلند شد و شروع كرد به شليك كردن كه باعث شد آن هلى كوپتر سقوط كند. هلى كوپترهاى ديگر عقب نشينى كردند. خودم را به بالاى سر دوشكاچى رساندم. تا رسيدم ديدم بهشتى شده است. بعد از مقاومت سنگين آخرين تلاشهاى بچه ها عاقبت وارد خرمشهر شديم .

شهيد حسن حسينيان

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
شناسایی گروه ناوهای آمریکایی
خاطره ای از سرهنگ خلبان "مصطفی سهرابی



قبل از پیروزی انقلاب اسلامی وظیفه هواپیما "پی تری اف" اغلب شناسایی شناورها و زیر دریایی های شوروی و چین و کشورهای شرقی بوده لکن بعد از پیروزی انقلاب و در خلال جنگ تحمیلی تمام شناورها و زیر دریایی های حاضر در منطقه را شناسایی می کردیم و با تجربه و تحلیل اطلاعات، از مقاصد هر یک و یا هر گروه از این شناورها مطلع می شدیم تا توسط یگان های دریایی و یا هوایی عکس العمل لازم در مقابل تحریکات آنها صورت گیرد . در واقع پرواز این هواپیما مانند خاری بود در چشم بیگانگان حاضر در خلیج فارس و دشمنی که ناجوانمردانه از سوی آنها حمایت می شد . این هواپیما به دلیل قابلیت شناسایی و اهمیت خاصی که داشت از همان روزهای پیروزی انقلاب اسلامی، در حصر قطعات یدکی قرار گرفت اما متخصصان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران با ابتکارات و خلاقیت های مختلف این هواپیما را عملیاتی کرده و روی پا نگه داشته بودند . پرواز عملیاتی این هواپیما در خلال جنگ چنان برای دشمنان ناباورانه بود که در هر پرواز نمی توانستند خشم خود را پنهان سازند و به عناوین مختلف سعی داشتند در انجام ماموریت آن اخلال به وجود آورند. مثلاً به دلایل واهی از سوی ناوهای آمریکایی و انگلیسی مستقر در منطقه، به این هواپیماها اخطار داده می شد تا از این طریق مانع ادامه مسیر و شناسایی شناورها شوند.


هواپیماهای آمریکایی و انگلیسی به عراق کمک می کردند

در اکثر پروازها هواپیماهای متعلق به ناوهای هواپیمابر آمریکایی به هواپیماهای ما نزدیک می شدند تا از مقصود و هدف ما مطلع شوند و یا به انحای مختلف، با گردش های خطرناک به سوی ما سعی در ارعاب و انصراف ما از انجام ماموریت داشتند. این یاری و مساعدت به عراق تا سال های آخر جنگ، به صورت مخفیانه انجام می شد. حتی آمریکا و انگلیس و سایر کشورهای غربی سعی کردند منطقه خلیج فارس را از انواع شناورهای نظامی اشباع کنند تا هر لحظه که هواپیماهای ایرانی برای مقابله با هواپیماهای متجاوز عراق ، که از فضای خلیج فارس استفاده کرده یا به شناورهای نفت کش و تجاری که به سمت بنادر ایران در حرکت بودند حمله ور شدند و به پرواز در آیند و از طریق مطلع ساختن خلبانان عراقی به آنها کمک کنند تا تغییر سمت داده و متقابلاً در مقابل فعالیت هواپیماهای ایرانی ایجاد مزاحمت کنند. نیروی هوایی عراق در طول جنگ تحمیلی با وجود مجهز بودن به انواع تجهیزات نظامی و رادارهای دوربرد، نتوانست حوزه کنترل هوایی خود را در خلیج فارس گسترش دهد و از این رو در حد فاصل شمال نصف النهار 50 درجه به شرق، کنترل آنها بر روی شکاری هایشان تقلیل می یافت و در این مدت آنها ضمن توافق های پنهانی با دولت های غرب، شرایطی را به وجود آورده بودند که مستقیم یا غیر مستقیم ناوهای بیگانه به آنها کمک های فنی هوانوردی ارائه می دادند.

اطلاعات پروازهای ما به عراق داده می شد

گاهی اطلاعات مربوط به پرواز هواپیماهای ایرانی را به طرق مختلف در اختیار آنها قرار می دادند و سعی می کردند از غافلگیر شدن هواپیماهای عراقی در محدوده جزیره لاوان تا "راس البیشه" جلوگیری کنند. برای نمونه، به بهانه اخطار به هواپیماهای ایرانی نوع هواپیما و سمت و ارتفاع و موقعیت جغرافیایی آن را روی فرکانس اضطراری اعلام می کردند و این موجب می شد تا خلبانان عراقی چنان چه در حد فاصل بُرد موشک های هواپیمای رهگیری ایرانی قرار داشتند به سرعت خود را از مهلکه نجات دهند و اگر فاصله زیاد بود با آرامش به ماموریت خود ادامه دهند. در حقیقت نقش کنترل و فرماندهی عراقی ها در پهنه خلیج فارس به عهده ناوهای بیگانه بود.

مسیر خود را تغییر دهید

در سال 1359 و اوایل جنگ تحمیلی بود. در ماموریتی که به سمت شرق کشور آغاز می شد و ادامه آن تا نصف النهار 61 درجه به طول می انجامید، ناو سر فرماندهی ایالات متحده در دریای عمان به شدت به ما اخطار کرد که ادامه مسیر را متوقف کرده به سمت دیگری تغییر جهت دهیم. معمولاً ناو سرفرماندهی در دریا به اتفاق چند رزمناو و ناوشکن و شناورهای لجستیکی ، به صورت یک ناو گروه در حرکت هستند و ما می دانستیم که این " ناوگروه" عازم خلیج فارس هستند تا به یاری دشمن بشتابند.
این ناو برای جلوگیری از شناخته شدن توسط هواپیماهی اکتشافی" پی.تری. اف" ما را به شدت مورد اخطار قرار داده بود و ما هم قطعاً تصمیم به شناسایی آنها داشتیم؛ به همین جهت به مسیر ادامه دادیم .
ناو سر فرماندهی مجهز به سیستم های ارتباطی مختلف از جمله ماهواره ای است که در هر لحظه می تواند با اقصی نقاط جهان تماس داشته باشد. ناو آمریکایی مجدداً اعلام کرد که اگر از نصف النهار 61 در جه جلوتر برویم با ما درگیر شده و ما را هدف قرار خواهد داد. ما نیز با علم به این که مسیر پروازی مان، قانونی و فاقد هرگونه ایراد و اشکالی بود، کماکان به مسیر ادامه دادیم.


[/img][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/103670.jpg[/img][/img]




ادامه دهید شما را هدف قرار می دهیم

کنترلر ناو با لحنی خشمگین، بر روی فرکانس رادیویی اضطراری که تمام ایستگاه هایی که روی رادیو به گوش هستند متوجه آن می شوند، سه بار اعلام کرد:
- این یک دستور جنگی ست. مسیر خود را تغییر دهید ...
مفهوم این بود که اگر تغییر مسیر ندهیم از دید ستاد آمریکا در واشنگتن ما را دشمن تلقی کرده و احتمالاً با سلاح خود به ما شلیک خواهند کرد.
در این هنگام بین کروی پروازی، مشورت هایی صورت گرفت. اول این که ما پروازی غیر منطبق با اصول هوانوردی و پروازی بین المللی نداشتیم و دوم این که اگر اینها ما را مورد اصابت قرار دهند با فرض این که موفق به خروج اضطراری از هواپیما شویم، صدها مایل از پایگاه خود دور هستیم و چه کسی می تواند ما را بر روی اقیانوس هند و دریای عمان شناسایی کند و نجات دهد؟
فرمانده هواپیما ضمن اعلام مراتب اخطار بیگانگان به ایستگاه کنترل دهنده و شنیدن صحبت های بقیه پرسنل با شجاعتی بی نظیر، تصمیم به ادامه مسیر گرفت واین اخطار نیز کوچک ترین خللی در عزم راسخ پرسنل پروازی به وجود نیاورد. ما آن قدر مسیر را ادامه دادیم تا تمامی ناو گروه را شناسایی کردیم و از سرعت حرکت آنها اطلاع لازم را کسب کردیم و ماموریت خود را تمام و کمال به انجام رساندیم.

ماموریت با موفقیت انجام شد

آنها که در واشنگتن دستور می دادند و اعضای این ناو گروه، نتوانستند در مقابل عزم راسخ و شیوه قانونی پرواز ما بهانه ای یافته و جهت مبادرت به شلیک تصمیمی قطعی اتخاذ کنند.
در طول ماموریت های مختلف، یک بار ما می توانستیم یک کشتی ماهیگیری مصری را که با عنوان ماهیگیری در آب های خلیج فارس مشغول جاسوسی برای عراق بود شناسایی و با اطلاع دادن به عوامل مربوط توقیف کنیم و یا کشتی تجارتی عراق را که حامل اسلحه و مهمات تحت لوای کالای تجارتی مانند کولر و یخچال بود، شناسایی کردیم تا در مورد توقیف آن اقدام شود.
در واقع بهره گیری از ضعف و تزلزل دشمن، برای ما یک اصل بود و نظیر این ماموریت ها در طول هشت سال دفاع مقدس بسیار اتفاق افتاد.


منبع : بربلندی سپهر(http://www.iranian-airforce.blogfa.com )

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.