hosseingmn

تاپیک جامع سرلشکرخلبان شهید عباس بابایی (عکس ، خاطره ، فیلم و ..)

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

تصویر
عباس بابایی در سال 1329، در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. دوره ی ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال 1348، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی در سال 1349، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا اعزام شد.
ورود هواپیماهای پیشرفته اف – 14 به نیروی هوایی، شهید بابایی که جزء خلبان های تیزهوش و بسیار ماهر در پرواز با هواپیمای شکاری اف – 5 بود، به همراه تعداد دیگری از همکاران برای پرواز با هواپیمای اف–14 انتخاب و به پایگاه هوایی خاتمی (اصفهان) منتقل شد

.عباس بابایی از پایه گذران سوختگیری هوایی شبانه با هواپیماهای اف۱۴ در دوران پیش از انقلاب بود

شهید بابایی با دارا بودن تعهد، تخصص و مدیریت قوی چنان درخشید که شایستگی فرماندهی وی محرز و در تاریخ 7/05/1360 فرماندهی پایگاه هشتم هوایی (اصفهان) بر عهدهء او گذاشته شد.
به هنگام فرماندهی پایگاه با استفاده از امکانات موجود آن، به عمران و آبادانی روستاهای مستضعف نشین حومه پایگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تامین آب آشامیدنی و بهداشتی، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتی و آموزشی در این روستا، خدمات شایان توجهی را انجام داد. بابایی، با کفایت، لیاقت و تعهد بی پایانی که در زمان تصدی فرماندهی پایگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاریخ 9/9/1362 با ارتقاء به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیات نیروی هوایی ارتش منصوب و به تهران منتقل گردید.
وی با بیش از 3000 ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم وقت خویش را در پرواز های عملیاتی و یا قرارگاه ها و جبهه های جنگ در غرب و جنوب کشور سپری کرد و به همین ترتیب چهره آشنای رزمندگان و یار وفادار فرماندهان قرارگاه های عملیاتی بود و تنها از سال 1364 تا هنگام شهادت، بیش از 60 مأموریت جنگی را با موفقیت کامل به انجام رسانید! او برای پیشرفت سریع عملیاتها و حسن انجام امور، تنها به نظارت اکتفا نمی کرد، بلکه شخصاً پیشگام می شد و در جمیع مأموریت های جنگی طراحی شده، برای آگاهی از مشکلات و خطرات احتمالی، اولین خلبان بود که شرکت می کرد.
سرلشکر بابایی به علت لیاقت و رشادت هایی که در دفاع از نظام، سرکوبی و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، در تاریخ 8/2/1366، به درجه سرتیپی مفتخر گردید.

تیمسار عباس بابایی صبح روز پانزدهم مرداد ماه (مصادف با روز عید قربان) همراه یکی از خلبانان نیروی هوایی (سرهنگ خلبان ستاد: نادری) به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه کار اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای F-5F از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد. هواپیمای آنان پس از انجام دادن مأموریت شناسایی و عکسبرداری، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف قرار گرفت و او از ناحیه سر مجروح شد و بلافاصله به شهادت رسید.
یادش گرامی باد.

آخرین ماموریت (نوشته سرهنگ خلبان ستاد علی محمد نادری)

هدف، انجام يك ماموريت جنگي بود، نيروهاي عراقي در پشت سردشت پياده شده و در حال تجهيز خود بودند. آنها قصد حمله داشتند و اينكه به طرف سردشت بيايند. از طرفي قرار بود نيروهاي سپاه پاسداران در آنجا عملياتي انجام دهند و ما مأموريت داشتيم كه از عمليات آنها پشتيباني كنيم.

پرواز را شروع كرديم، شهيد بايايي طي مسير از كابين عقب راهنمائيهاي لازم را انجام مي‌داد و مسيرها و نشانه‌هاي معابر، پل، ارتفاع و يا جاده‌ها را به من نشان مي‌داد.
وارد خاك دشمن شديم، نزديك هدف قرار گرفتيم، كار اوج‌گيري را آغاز كرديم و بعد روي هدف شيرجه رفتيم، در يك آن بمب‌ها را روي هدف ريختيم، انگار همه به هدف خورده بود، در حال بازگشت ديديم كه هدف به طور كامل منهدم شده است، و ما در پوست نمي‌گنجيديم.
برگشتيم. در مسير برگشت، يك فضاي بسيار سرسبزي بود كه حالت معنويت و روحانيت خاصي به آدم مي‌داد. بابايي نگاهي به منطقه فوق كرد و در حال شكرگزاري بود، بخاطر موفقيتي كه بدست آورده بوديم تكبير مي‌گفت و با خداي خود گفتگو مي‌كرد، در همين حال ناگهان انفجاري در هواپيما رخ داد و همه ي اوضاع را به هم ريخت…
سرتيپ خلبان، علي محمد نادري، همرزم شهيد عباس بابايي است، كسي كه در آخرين پرواز عقاب جبهه‌ها او را همراهي مي‌كرد.
او از آخرين پرواز عاشقانه بابايي مي‌گويد، روايتي كه در تاريخ ثبت خواهد شد، تا آيندگان بدانند بر ایرانیان چه گذشت.
او ادامه مي‌دهد: با صداي انفجار، صداي بابايي هم خاموش شد و من همچنان در فكر هدايت و كنترل هواپيما بودم، عليرغم اينكه خود نيز از چند ناحيه زخمي‌شده بودم، اجباراً از ارتفاع پايين آمدم، در آن لحظه و در لابلاي دره‌ها، در حال برخورد با ارتفاعات بوديم كه با خواست خدا و معجزه آسا، از آن وضعيت خارج شديم.
بعد از گذراندن وضعيت فوق، تصور اوليه‌ام اين بود كه بابايي دسته «صندلي‌پران» را كشيده و يا اشتباهي صورت گرفته و دسته صندلي‌پران كشيده شده و ايشان هم با آن پايين پريده است.
از طرفي هم هر چه كه از طريق تلفن داخلي او را صدا مي‌زدم، جز سروصداي شديد باد، صداي ديگري را نمي‌شنيدم، لذا اين تصور هم برايم پيش آمد كه بايايي به هر دليلي، از كابين بيرون پريده است، تا اينكه آيينه‌اي كه در كابين جلو تعبيه شده است را تنظيم كردم كه وضعيت كابين عقب را ببينم، وقتي آيينه را تنظيم كردم، متاسفانه ديدم كه «صندلي‌پران» كه بايد خلبان را از كابين بيرون ببرد، سرجايش است و چتر نجات خلبان هم پاره شده است، آنجا بود كه به اين واقعيت پي بردم كه بابايي با صندلي بيرون نرفته است.
سرتيپ نادري، در حالي كه بعض گلويش را گرفته و اشك در چشمانش جاري مي‌شود، ادامه مي‌دهد: خلاصه هواپيما را به سمت پايگاه هدايت كردم، همه چيز براي نشستن مهيا شده بود، هواپيما را با تدابير خاص متوقف كردم، بلافاصله رفتم سراغ كابين عقب، ديدم متأسفانه كابين تقريبا كاملا متلاشي شده و شي‌اي به گلوي بابايي اصابت كرده و شاهرگش را پاره كرده است، قفسه سينه‌اش شكسته شده بود و وضع او طوري بود كه چنانچه اگر در همان لحظه اصابت هم به بيمارستان منتقل مي‌شد، بدليل خونريزي شديد در قفسه سينه و سيستم تنفسي‌اش امكان نجاتش نبود، لذا به احتمال قوي بابايي در دم به شهادت رسيده بود.
او كه در آخرين كلامش، خطاب به همرزم آخرين پروازش گفته بود: «نگاه كن! اينجا مثل بهشت است، مي‌بيني؟ الله اكبر! الله اكبر…»، چه زود و در سن 37 سالگي در راه دفاع از کشورش خاموش شد...
یادش گرامی و راهش پر رهرو

http://blog.360.yahoo.com/blog-Aulx9bsib6c9Ebs3RQAppBtG?p=79

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
عباس بابایی در سال 1329، در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. دوره ی ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل گذراند و در سال 1348، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی در سال 1349، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا اعزام شد. با ورود هواپیماهای پیشرفته اف-14 به نیروی هوایی، شهید بابایی که جزء خلبان های تیزهوش و بسیار ماهر در پرواز با هواپیمای شکاری اف–5 بود، به همراه تعداد دیگری از همکاران برای پرواز با هواپیمای اف–14 انتخاب و به پایگاه هوایی خاتمی اصفهان منتقل شد. شهید بابایی با دارا بودن تعهد، ایمان، تخصص و مدیریت قوی چنان درخشید که شایستگی فرماندهی وی محرز و در تاریخ 7/05/1360 فرماندهی پایگاه هشتم هوایی اصفهان بر عهده ی او گذاشته شد. به هنگام فرماندهی پایگاه با استفاده از امکانات موجود آن، به عمران و آبادانی روستاهای مستضعف نشین حومه پایگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تامین آب آشامیدنی و بهداشتی، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتی و آموزشی در این روستا، خدمات شایان توجهی را انجام داد. بابایی، با کفایت، لیاقت و تعهد بی پایانی که در زمان تصدی فرماندهی پایگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاریخ 9/9/1362 با ارتقاء به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیات نیروی هوایی ارتش منصوب و به تهران منتقل گردید. وی با بیش از 3000 ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم وقت خویش را در پرواز های عملیاتی و یا قرارگاه ها و جبهه های جنگ در غرب و جنوب کشور سپری کرد و به همین ترتیب چهره آشنای رزمندگان و یار وفادار فرماندهان قرارگاه های عملیاتی بود و تنها از سال 1364 تا هنگام شهادت، بیش از 60 مأموریت جنگی را با موفقیت کامل به انجام رسانید.


او برای پیشرفت سریع عملیاتها و حسن انجام امور، تنها به نظارت اکتفا نمی کرد، بلکه شخصاً پیشگام می شد و در جمیع مأموریت های جنگی طراحی شده، برای آگاهی از مشکلات و خطرات احتمالی، اولین خلبان بود که شرکت می کرد. سرلشکر بابایی به علت لیاقت و رشادت هایی که در دفاع از نظام، سرکوبی و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، در تاریخ 8/2/1366، به درجه سرتیپی مفتخر گردید. تیمسار عباس بابایی صبح روز پانزدهم مرداد ماه مصادف با روز عید قربان همراه یکی از خلبانان نیروی هوایی سرهنگ ستاد نادری به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه کار اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای F-5F از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد. هواپیمای آنان پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف قرار گرفت و او از ناحیه سر مجروح شد و بلافاصله به شهادت رسید.



خلبان عباس بابایی چگونه شهید شد (از زبان سرتیپ خلبان علی محمد نادری)

هدف، انجام يك ماموريت جنگي بود، نيروهاي عراقي در پشت سردشت پياده شده و در حال تجهيز خود بودند. آنها قصد حمله داشتند و اينكه به طرف سردشت بيايند. از طرفي قرار بود نيروهاي سپاه پاسداران در آنجا عملياتي انجام دهند و ما مأموريت داشتيم كه از عمليات آنها پشتيباني كنيم. پرواز را شروع كرديم، شهيد بايايي طي مسير از كابين عقب راهنمائيهاي لازم را انجام مي‌داد و مسيرها و نشانه‌هاي معابر، پل، ارتفاع و يا جاده‌ها را به من نشان مي‌داد. وارد خاك دشمن شديم، نزديك هدف قرار گرفتيم، كار اوج‌گيري را آغاز كرديم و بعد روي هدف شيرجه رفتيم، در يك آن بمب‌ها را روي هدف ريختيم، انگار همه به هدف خورده بود، در حال بازگشت ديديم كه هدف به طور كامل منهدم شده است، و ما در پوست نمي‌گنجيديم. برگشتيم. در مسير برگشت، يك فضاي بسيار سرسبزي بود كه حالت معنويت و روحانيت خاصي به آدم مي‌داد. بابايي نگاهي به منطقه فوق كرد و در حال شكرگزاري بود، بخاطر موفقيتي كه بدست آورده بوديم تكبير مي‌گفت و با خداي خود گفتگو مي‌كرد، در همين حال ناگهان انفجاري در هواپيما رخ داد و همه ي اوضاع را به هم ريخت. سرتيپ خلبان، علي محمد نادري، همرزم شهيد عباس بابايي است، كسي كه در آخرين پرواز عقاب جبهه‌ها او را همراهي مي‌كرد. او از آخرين پرواز عاشقانه بابايي مي‌گويد، روايتي كه در تاريخ ثبت خواهد شد، تا آيندگان بدانند بر ایرانیان چه گذشت.


او ادامه مي‌دهد: با صداي انفجار، صداي بابايي هم خاموش شد و من همچنان در فكر هدايت و كنترل هواپيما بودم، عليرغم اينكه خود نيز از چند ناحيه زخمي‌شده بودم، اجباراً از ارتفاع پايين آمدم، در آن لحظه و در لابلاي دره‌ها، در حال برخورد با ارتفاعات بوديم كه با خواست خدا و معجزه آسا، از آن وضعيت خارج شديم. بعد از گذراندن وضعيت فوق، تصور اوليه‌ام اين بود كه بابايي دسته «صندلي‌پران» را كشيده و يا اشتباهي صورت گرفته و دسته صندلي‌پران كشيده شده و ايشان هم با آن پايين پريده است. از طرفي هم هر چه كه از طريق تلفن داخلي او را صدا مي‌زدم، جز سروصداي شديد باد، صداي ديگري را نمي‌شنيدم، لذا اين تصور هم برايم پيش آمد كه بايايي به هر دليلي، از كابين بيرون پريده است، تا اينكه آيينه‌اي كه در كابين جلو تعبيه شده است را تنظيم كردم كه وضعيت كابين عقب را ببينم، وقتي آيينه را تنظيم كردم، متاسفانه ديدم كه «صندلي‌پران» كه بايد خلبان را از كابين بيرون ببرد، سرجايش است و چتر نجات خلبان هم پاره شده است، آنجا بود كه به اين واقعيت پي بردم كه بابايي با صندلي بيرون نرفته است.



سرتيپ نادري، در حالي كه بعض گلويش را گرفته و اشك در چشمانش جاري مي‌شود، ادامه مي‌دهد: خلاصه هواپيما را به سمت پايگاه هدايت كردم، همه چيز براي نشستن مهيا شده بود، هواپيما را با تدابير خاص متوقف كردم، بلافاصله رفتم سراغ كابين عقب، ديدم متأسفانه كابين تقريبا كاملا متلاشي شده و شي‌اي به گلوي بابايي اصابت كرده و شاهرگش را پاره كرده است، قفسه سينه‌اش شكسته شده بود و وضع او طوري بود كه چنانچه اگر در همان لحظه اصابت هم به بيمارستان منتقل مي‌شد، بدليل خونريزي شديد در قفسه سينه و سيستم تنفسي‌اش امكان نجاتش نبود، لذا به احتمال قوي بابايي در دم به شهادت رسيده بود. او كه در آخرين كلامش، خطاب به همرزم آخرين پروازش گفته بود: «نگاه كن! اينجا مثل بهشت است، مي‌بيني؟ الله اكبر! الله اكبر»، چه زود و در سن 37 سالگي در راه دفاع از کشورش خاموش شد.



نبرد هلیکوپترهای ایرانی و عراقی (از زبان ستوان ‏يكم خلبان علي چراغلو)
من استاد خلبان هليكوپتر 206 هستم. اين هليكوپتر به علت كوچك بودن، داراي قدرت مانور خوبي است و به همين دليل براي ماموريتهاي شناسايي و پرواز در مناطق سخت و كوهستاني بيشتر از اين نوع هليكوپتر استفاده مي‏شود. به من ماموريت داده شده به همراه يكي از فرماندهان نيروي زميني، باتلاق هورالهويزه را شناسايي كنيم. از آنجا كه خط اول نيروهاي عراقي در مقابل باتلاق بود و آنها داراي پدافند قوي بودند، لذا شناسايي آن منطقه از رو به رو بعيد به نظر مي‏رسيد و ما براي رعايت اصل ايمني، مجبور بوديم كه باتلاق را دور بزنيم. زماني كه به پشت خطوط عراقي‏ها رسيديم، ناگهان متوجه شديم كه سه فروند هليكوپتر سنگين Mi-24 Hind عراقي هایند به طرف ما در حال پروازند. بلافاصله توسط راديو به قرارگاه مركز هوانيروز در منطقه اطلاع دادم و خود نيز با سرعت هرچه تمام از همان راهي كه آمده بودم برگشتم. وقتي از مقابل نيروهاي خودي مي‏گذشتم متوجه سه فروند هليكوپتر كبرا شدم. بلافاصله با آنها تماس گرفتم و موقعيت هليكوپترهاي عراقي را گزارش دادم. لحظاتي بعد، خلبانان كبرا در مقابل هليكوپترهاي عراقي صف ‏آرايي كردند و آماده‏ي درگيري شدند. من به دستور فرمانده منطقه و به منظور پشتيباني هوايي در همان جا مستقر شده و به تماشاي جنگ هوايي بين هليكوپترهاي كبرا و هايندهاي عراقي پرداختم. هليكوپترهاي عراقي و كبراهاي ايران رو به ‏روي هم قرارگرفته بودند. خلبان يك كبرا كه به من نزديكتر بود، «ستوان باقر كريمي» بود. او به آرامي به هایند عراقي نزديك مي‏شد و خلبان هليكوپتر عراقي هم با دستپاچگي به او تيراندازي مي‏كرد ولي ستوان كريمي اعتنايي نمي‏ كرد و همانطور به سمت هليكوپتر عراقي مي‏ رفت و لحظه به لحظه به هايند نزديكتر مي‏شد. وضعيت طوري بود كه نيروهاي دو طرف نمي ‏توانستند از زمين وارد عمل شوند چون تيراندازي آنها اين خطر را داشت كه اشتباهاً هليكوپترهاي خودي را هدف قرار دهند. لذا نيروهاي دو طرف دست از كار كشيده و به تماشاي جنگ هوايي بين اين شش هليكوپتر پرداختند. من نيز از فرصت استفاده كرده و خود را به ميدان درگيري كبراي خلبان كريمي نزديكتر كردم طوري كه صورت باقري را مي‏ديدم كه چسبيده به دوربين نشانه‏روي موشك بود.



كمي دورتر نيز نبرد نزديك دو هايند عراقي و دو كبراي ايراني در جريان بود. هر دو صحنه بسيار نفس‏گير و تماشايي بود و ما نمي‏‎دانستيم نظاره‏ گر كدام‏يك باشيم. از آنجا كه فركانس راديويي ما با يگانهاي زرهي نيروي زميني يكي بود در راديو مي‏‎ شنيدم كه همگي نيروهاي زرهي ايران درگير تماشاي اين نبرد هوايي هستند و مرتب در راديو مي‏گفتند: بزن، بزن. هليكوپترها به هم نزديك شده بودند. ستوان كريمي هنوز به پيش مي‏ رفت و فاصله‏اش با هايند عراقي خيلي كمتر شده بود. نفس‏ها در سينه حبس شده بود و كسي كاري انجام نمي ‏داد و همه منتظر نتيجه بودند. ناگهان هيند عراقي كه به كبراي ستوان كريمي نزديك بود خواست گردش كند و از خط آتش كبرا دور شود كه در يك لحظه موشك تاو هليكوپتر كبراي خلبان كريمي رها شد و درست به وسط هليكوپتر عراقي اصابت كرد و هليكوپتر عراقي در آسمان آتش گرفت و قبل از رسيدن به زمين كاملن متلاشي شد به طوري كه چند لحظه ‏ي بعد تقريباً آثاري از هليكوپتر عراقي ديده نمي‏ شد. كمي دورتر، دو هليكوپتر ديگر كبرا نيز موفق شده بودند دو هايند عراقي را با موشكهاي تاو در هوا منهدم كنند. من به اتفاق هليكوپترهاي كبرا كه ديگر مهمات نداشتند به طرف پايگاه خود حركت كرديم و در راه توسط راديو گزارش جنگ هوايي را به قرارگاه ارسال كردم. وقتي در پايگاه نشستيم مورد استقبال پرسنل هوانيروز و مقامات مستقر در قرارگاه قرار گرفتيم. فرداي آن روز، اين خبر در رسانه‏ هاي كشور، بازتاب حمعي وسيعي پيدا كرد و هر كدام به نحوي، شجاعت خلبانان كبرا را ستوده بودند.




روز دوم فروردين 1361، عمليات فتح‏ المبين تازه شروع شده بود. من كه خلباني هليكوپتر شینوك را برعهده داشتم، كار جا به‏ جايي نيروها به پشت خط مقدم را انجام مي‏ دادم. هواپيماهاي عراقي، تلاش زيادي مي‏كردند به هرصورت ممكن، مانع اين جا به ‏جايي ‏ها شوند. لذا هميشه در كمين هليكوپترهاي CH-47 شینوك كه كاملاً بي‏دفاع هستند، بودند. در اين مأموريتها ما با هماهنگي هواپيماهاي اف-14 پايگاه هوايي خاتمي كه به صورت CAP در اطراف ما بودند، پرواز مي‎ كرديم. CAP پوشش هوايي مرز براي جلوگيري از نفوذ هواپيماهاي دشمن است. همچنين تأمين امنيت براي هليكوپترها و يا هواپيماهايي است كه فاقد كارايي رزمي مي‏ باشند. آن روز، دوم فروردين 1361 همزمان با طلوع خورشيد، با 5 فروند هليكوپتر شینوك، جا به ‏جايي نيروهاي ويژه‏ ي كلاه‏سبز را آغاز كرديم. ماموريت ما، انتقال بيش از 300 نفر نيروي ويژه از انديمشك به پشت نيروهاي عراقي بود. در طول مسير مرتب مواظب اطراف بوديم كه مورد اصابت قرار نگيريم.



ناگهان خلبان هواپماي اف14 كه در شعاع 50 كيلومتري ما در حال CAP بود، با كلمه‏ ي رمز به ما گفت كه سريعاً به زمين بنشينيم. بلافاصله محلي را براي فرود انتخاب كرده و هركدام به صورت پراكنده در گوشه ‏اي نشستيم. هنوز آخرين هليكوپتر به زمين ننشسته بود كه صداي انفجاري مهيبي به گوش رسيد. اطراف كه جستجو كرديم، متوجه شديم در فاصله‏اي كمي از ما، يك ميگ23 عراقي به زمين اصابت نموده و آتش گرفته است. به طرف هواپيما رفتيم و در كنار هواپيما، با جنازه ‏ي متلاشي شده‏ ي خلبان را كه يك سرگرد عراقي بود، روبه ‏رو شديم. ما توانستيم نقشه ‏ي نيم‏سوخته ‏‎ي خلبان را كه ارزش اطلاعاتي زيادي داشت از جيب او بيرون آوريم. موشك فونيكس هواپيماي اف14 طوري به ميگ23 اصابت كرده بود كه دو فروند ميگ23 را كه به صورت Formation پرواز مي‏ كردند، باهم سرنگون ساخته بود و خلبان يكي درجا كشته شده و ديگري در چند متري سطح زمين اقدام به Eject كرده بود كه موفقيت آميز نبوده و در آتش هواپيماي خودش گرفتار شده بود. آن روز با لطف خدا به خير گذشت هرچند بدون پشتيباني هوايي اف-14، امكان نجات نيروها در عمليات فتح‏المبين وجود نداشت و انجام عملياتی نظير بيت‏ المقدس كه منجر به آزادي خرمشهر شد با تلفات زياد، قابل انجام مي‏ شد.


تصویر

تصویر

و اینهم عکسی تکان دهنده از فانتوم ایرانی:


تصویر

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
مطلب جالبی بود. عکسها به گالری سایت منتقل شد. بهتر است تمام دوستان از گالری استفاده کنن.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
زندگینامه

در سال 1329 در شهرستان قزوین متولد شد. در سال 1348 در حالی که در رشته پزشکی پذیرفته شده بود، داوطلب تحصیل در دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد. پس از گذراندن دوره آموزشی مقدماتی خلبانی، جهت تکمیل دوره به کشور آمریکا اعزام شد.

در این مدت، دوره آموزشی خلبانی هواپیمای شکاری را با موفقیت به پایان رساند و پس از بازگشت به ایران، در سال 1351 ، با درجه ستوان دومی در پایگاه هوایی دزفول مشغول به خدمت شد.

همزمان با ورود هواپیماهای پیشرفته «F-14 » به نیروی هوایی، شهید بابایی در دهم آبان ماه 1355 برای پرواز با این هواپیما انتخاب شد و به پایگاه هوایی اصفهان انتقال یافت.

پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزانه، به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه هوایی اصفهان به پاسداری از دستاوردهای انقلاب پرداخت.

شهید بابایی در هفتم مرداد 1360 از درجه سروانی به سرهنگ دومی ارتقاء پیدا کرد و به فرماندهی پایگاه هشتم اصفهان برگزیده شد. وی در نهم آذر ماه 1362، ضمن ترفیع به درجه سرهنگ تمامی، به سِمت معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی منصوب گردید و به ستاد فرماندهی در تهران عزیمت کرد.

سر انجام در تاریخ هشتم اردیبهشت ماه 1366 به درجه سرتیپی مفتخر شد و در پانزدهم مرداد ماه همان سال، در حالی که به درخواست ها و خواهش های پی در پی دوستان و نزدیکانش مبنی بر شرکت در مراسم حجّ آن سال پاسخ ردّ داده بود، برابر با روز عید قربان در حین عملیات به شهادت رسید.

شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی در هنگام شهادت 37 سال داشت. از او یک فرزند دختر به نام سلما و دو فرزند پسر به نام های حسین و محمد به یادگار مانده است.

می دوید تا شیطان را از خود دور کند

در دوران تحصیل در آمریکا، روزی در بولتن خبری پایگاه « ریس » که هر هفته منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد. مطلب این بود:

« دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خودش دور کند. »

من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت:

ـ چند شب پیش، بی خوابی به سرم زده بود. رفتم میدانِ چمن پایگاه و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل « باکستر » فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه برمی گشتند. آنها با دیدن من شگفت زده شدند. کلنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد، و پرسید: « در این وقت شب برای چه می دوی ؟ » گفتم: «خوابم نمی آمد خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم. » گویا توضیح من برای کلنل قانع کننده نبود. او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم: « مسائلی در اطراف من می گذرد که گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بکشاند و در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بِدَویم و یا دوش آب سرد بگیریم. »

آن دو با شنیدن حرف من، تا دقایقی می خندیدند؛ زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسایل جنسی داشتند نمی توانستند رفتار مرا درک کنند.

او هیچ وقت پپسی نمی خورد

در طول مدتی که با عباس در آمریکا هم اتاق بودم، او همیشه روزانه دو وعده غذا می خورد، صبحانه و شام. هیچ وقت ندیدم که ظهر ها ناهار بخورد. بعضی وقت ها همراه با شام نوشابه می خورد؛ اما نه نوشابه هایی مثل پپسی... که در آن زمان موجود بود. یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمی خری؟

با اصرار من او آهسته گفت:

ـ کارخانه پپسی متعلّق به اسرائیلی هاست.

به او خیره شدم و دانستم تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسائل، آفرین گفتم.

زیر هر تار مویت یک شیطان خوابیده است

شهید بابایی بیشتر وقتها سرش را با نمره چهار، ماشین می کرد و لباس بسیجی می پوشید. این موضوع علاوه بر وضعیت ظاهری و نوع لباسی که به تن می کرد، باعث می شد که ما در راه بند های مناطق با مشکل مواجه شویم؛ زیرا معمولاً نام یک سرهنگ شکل و شمایل خاصی را در ذهن عامه مردم القا می کند. بالعکس من با لباس کار آمریکایی و عینک خلبانی برای اینکه در راه بند ها بدون معطلی عبور کنیم خودم را سرهنگ بابایی معرفی می کردم و شهید بابایی هم واکنشی نشان نمی داد.

یک روز در طول مسیری که با هم می رفتیم، ایشان به طور خصوصی راجع به طرز لباس پوشیدن من صحبت کرد و گفت:

« این لباس های آمریکایی که شما به تن می کنید، معنویت جبهه را به هم می زند. »

من در پاسخ گفتم: « من به لباس شیک پوشیدن علاقه دارم. حالا می خواهم بپرسم که چرا شما سرتان را همیشه ماشین می کنید. آخر حیف نیست که این موهای مجعّد و زیبا را می تراشید. ناسلامتی شما جوان هستید. »

ایشان سکوت کردند و چیزی نگفتند. آن روز گذشت.

در یکی از روزها که در منطقه عملیاتی بودیم، من پس از خواندن نماز صبح به جلو آینه رفتم وشروع کردم به شانه زدن موهایم. با توجه به بلند بودن موهایم، این عمل مدتی طول کشید؛ تا اینکه صدای خنده آهسته ای مرا به خود آورد. دیدم شهید بابایی است که در کنار سوله دراز کشیده است. او از جایی که خوابیده بود نیم خیز شده و به من نگاه می کرد. بابایی گفت: « می خواهی من یکی از دلایل تراشیدن سرم را برایت بگویم؟ من الآن یک ربع تمام است که می بینم جلو آینه ایستاده ای و موهایت را چپ و راست می کنی. می دانی که زیر هر تار مویت یک شیطان خوابیده؟ غرور این موها، تو را در جلو آینه نگه داشته و فکر می کنی که اگر موهایت را به طرف چپ شانه کنی خوش تیپ تر می شوی و یا بالعکس؛ ولی من سرم را تراشیده ام و یک قیافه معمولی به خود گرفته ام. قیافه معمولی هم هیچ وقت انسان را مغرور نمی کند. »

من دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. از صحبت های او دریافتم که چقدر با نفسش مبارزه کرده و به همین خاطر انسان کاملی شده است.

عباس خود را طعمه قرار مي دهد

در يكي از مأموريت هاي جنگي به همراه عباس بر فراز خليج فارس در حال پرواز بوديم. آن روز قرار بود كه كاروان بزرگي از كشتي هاي نفتكش و تجاري را تا آب هاي بين المللي اسكورت كنيم. براساس اطلاعات رسيده دشمن تصميم داشت تا به كاروان حمله كند. به همين خاطر موقعيت بسيار حساس و خطرناك بود. با طرحي كه عباس ارائه كرده بود قرار شد تا ده فروند شكاري 14- F دو فروند، دو فروند، پوشش سنگين هوايي منطقه خليج فارس را تأمين كنند تا از اين طريق كشتي ها از حملات دشمن در امان بمانند. من و عباس كنار هم پرواز مي كرديم.

پس از بررسي هاي لازم پوشش منطقه را آغاز كرديم. هواپيماهاي دشمن در كمين بودند تا در فرصتي مناسب تهاجم خود را آغاز كنند. عباس اين موضوع را پيش بيني كرده بود؛ لذا به من گفت:
-من مطمئنم كه به كاروان حمله خواهد شد. پس بايد آماده باشيم كه ان شاءالله با دست پر برگرديم.

قرار شد كه از آن لحظه به بعد سكوت راديويي را رعايت كنيم تا پست هاي شنود دشمن نتوانند صداي ما را بشنوند. ما از بندر امام به طرف اسكله هاي البكر و الاميه تغيير مسير داديم و چون از رادار مادر فاصله زيادي داشتيم ارتفاع خود را به حداقل رسانديم. سكوت كرده بوديم و گوشمان به راديو بود تا بتوانيم موقعيت هاي منطقه را دريافت كنيم. لحظاتي بعد از طريق رادار اعلام شد كه دو فروند جنگنده عراقي در حال پرواز به سمت كويت هستند. من و عباس در فاصله اي نزديك به هم، به طور موازي پرواز مي كرديم و به راحتي همديگر را از داخل كابين مي ديديم. عباس اشاره كرد كه مطلب را دريافت كرده و بايد به طرف آنها برويم. آنگاه به سوي آنها پرواز كرد. حدود 50 مايل به كويت مانده بود. از روي صفحه رادار هواپيما ديدم كه آن دو جنگنده عراقي دور زدند. عباس هم موضوع را دريافت كرده بود. من و عباس هر دو از كابين يكديگر را مي ديديم. با دست به او اشاره كردم كه چه بايد كرد؟ عباس به من پيام داد:
- من به عنوان طعمه جلو مي روم و هواپيماهاي دشمن را به دنبال خودم مي آورم. سپس بايك حركت سريع از من دور شد. او با مانورهايي كه انجام مي داد هواپيماهاي دشمن را متوجه خود مي كرد و آنها را به دنبال خود كشاند. لحظه اي فرا رسيد كه يكي از هواپيماها دقيقاً در برد موشك من قرار گرفته بود ولي من نگران عباس بودم و زيرلب دعا مي كردم تا به موقع اقدام كند تا من بتوانم هواپيماي مهاجم دشمن را هدف قرار بدهم. لحظات به كندي مي گذشت و نگراني وضع عباس مرا مضطرب كرده بود ولي كوشيدم تا بر خود مسلط باشم. روي صفحه رادار ديدم كه هواپيماي عباس در تيررس كامل دشمن قرار گرفته. در اين لحظه ناگاه هواپيماهاي دشمن مانوري انجام دادند و يكي از آنها به طرف عباس نزديك شد. پس از بررسي اوضاع با كابين عقب، بي درنگ موشك را به سوي هواپيماي دشمن رها كردم. پس از چند لحظه با چشم هواپيماي دشمن را ديدم. ناگهان عباس مانوري كرد و با يك چرخش بسيار خطرناك مسير خود را تغيير داد و ارتفاع را كم كرد در اين لحظه موشك من با هواپيماي دشمن برخورد كرد. آتش از بدنه هواپيما زبانه كشيد و پس از طي مسافتي در ميان دود غليظي از نظر ناپديد شد. در اين لحظه صداي عباس در راديو پيچيد. او فرياد زد: - الله اكبر! الله اكبر!
- از شنيدن صداي او شاد شدم و گفتم:
- عباس مي داني چه كار كردي؟
گفت: -و مارميت اذ رميت و لكن الله رمي، من كاري نكردم خدا كرد.
آن روز با شهامت عباس مأموريت با موفقيت انجام شد و كشتي ها از تنگه عبور كردند و من پيروزي آن روز را نتيجه توكل عباس به خداوند مي دانم. او همواره و در بحراني ترين لحظات هرگز از ياد خدا غافل نبود و اين به او جرات مي داد تا با جسارت دست به چنين كارهاي خطرناكي بزند.

خداحافظی

همسر شهید بابایی می گوید: سال 1366 بنا بود همراه عباس به سفر حج مشرّف شویم. پس از تحویل ساک هایمان در چهره عباس نوعی پریشانی دیدم. او سخت در اندیشه بود. انگار که می خواست چیزی بگوید و نمی توانست. جهت سوار شدن هواپیما از سالن انتظار خارج شدیم و به پای پلکان هواپیما رسیدیم. ناگهان عباس مرا صدا زد و گفت: ـ خدا به همراهتان

من و اطرافیان شگفت زده شدیم. به او نگاه کردم و گفتم: ـ مگر تو با ما نمی آیی؟

سرش را پایین انداخت و زیر لب آرام گفت: ـ الله اکبر

من که از حرکت او گیج شده بودم گفتم: ـ چه می خواهی بگویی؟ چه شده عباس؟

ولی او بی اعتنا به گفته من گفت: ـ خیلی شلوغه... خیلی شلوغه.

من که به خاطر آشنایی با اخلاق او تا حدی به منظور او پی برده بودم با ناراحتی گفتم: ـ عباس! نکند که تصمیم داری با ما نیایی؟

او گفت: ـ من نمی توانم با شما بیایم. کشتی ها باید سالم از تنگه بگذرند. شما بروید خانم. من سعی می کنم تا با آخرین پرواز خودم را به شما برسانم.

من که می دانستم عباس از تصمیم خود منصرف نخواهد شد، به او گفتم: ـ قول می دهی؟

او دستی بر سرش کشید و در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت:

ـ می بینی که ساکم را هم پیش شما گرو گذاشته ام. قول می دهم که بیایم. حالا راضی شدی؟...

آنگاه آقای صرّاف از او خواست تا همراه ما بیاید؛ ولی عباس که گویا می خواست حرف آخر را بزند تا دیگر کسی به او اصرار نکند، رو به همه کرد و گفت:

ـ مکّه من این مرز و بوم است. مکّه من آبهای گرم خلیج فارس و کشتی هایی است که باید سالم از آن عبور کنند. تا امنیت برقرار نباشد، من مشکل می توانم خودم را راضی کنم
بعد ها وقتی که از سفر حج بازگشتیم، شنیدم که عباس در طی آن مدّت طرحی را به اجرا در آورد که با طرح او چهل فروند کشتی غول پیکر تجارتی از تنگه خورموسی به سلامت عبور کردند.


شهادت

شهید عباس بابایی در تاریخ جمعه 15 مرداد سال 1366 ساعت هشت و سی دقیقه صبح روز عید قربان به شهادت رسید.

دادپی ـ یکی از خلبانان و دوستان تیمسار بابایی ـ که همان سال به حج رفته است، می گوید: روز عید قربان، عاشقان کعبه در حال طواف بودند، صدای اذان در فضا پیچید. ناگهان بر جای خود میخکوب شدم و با چشمانی شگفت زده عباس را دیدم که احرام بسته. سراسیمه صف زائران را شکافتم تا خود را به او برسانم ولی هر چه گشتم او را نیافتم.

در لحظه اذان ظهر عید قربان پیکر پاک شهید بابایی بر روی دستها تشییع شد.

منبع:كتاب پرواز تا بينهايت (توصيه مي كنم حتما بخونيد)



تصویر

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[align=center]سرلشگر خلبان شهید عباس بابایی ، معاونت عملیات نیروی هوایی
بنیان گذار سوختگیری در شب با هواپیمای اف 14
[/align]


[align=center]تصویر[/align]
خیابان سعدی هرگز او را فراموش نمی کند
در چهاردهم آذرماه سال 1329 در یکی از محروم ترین نقاط شهرستان قزوین در خیابان سعدی و در یک خانواده مذهبی که آتش عشق به امام حسین (ع) و اهل بیت از آن زبانه می کشید، کودکی به دنیا آمد که بعدها باعث افتخار هر ایرانی بود. نام او را به یاد علمدار کربلا، عباس نهادند.

عاشق امام حسین (ع)
مرحوم "حاج اسماعیل بابایی" پدر بزگوار عباس را همگان به عنوان تعزیه گردان می شناختند که سال های زیادی از عمر خود را صرف خدمت به امام حسین و این همایش بزرگ مذهبی کرده بود. صحن حیاط خانه اش منزلگاه دوستداران حسین (ع) بود. دوران طفولیت عباس در این فضا آغاز شده بود. او از همان زمان کودکی از پدر آن چه را که باید بیاموزد و سرلوحه قرار دهد، آموخت. از همان کودکی نقش هایی را در تعزیه به عهده گرفت تا از همان موقع معلوم باشد که عباس چقدر عاشق اهل بیت است.
سال ها یکی پس از دیگری گذشت. اینک عباس، دوران تحصیلات ابتدایی خود را در دبستان دهخدا سپری می کند و دوران متوسطه خود را نیز در دبیرستان نظام با موفقیت به پایان می رساند.
پس از اخذ دیپلم، با شرکت در کنکور سراسری در رشته پزشکی پذیرفته می شود ولی به دلیل این که به خلبانی علاقه وافری داشت، از آن انصراف داده و در سال 1348 وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی می شود. همانند دیگر خلبانان نیروی هوایی پس از گذراندن دوره مقدماتی پرواز، جهت تکمیل فن خلبانی و گذراندن دوره پیشرفته، به کشور ایالات متحده آمریکا اعزام می شود.

آمریکا هم عباس را عوض نکرد
کشور آمریکا با تمام زرق و برقش، نتوانست عباس را به خود جلب کند و عباس همان عباسی بود که در هنگام گذراندان دوره مقدماتی، به دلیل این که آسایگاهش در طبقه دوم روبه روی آسایگاه دختران بود، تقاضای انتقال به طبقه اول کرده بود.
او همچنان بر عقاید دینی و مذهبی خود پای بند بود. برای این که چشمش به عکس های خواننده زن آمریکایی که هم اتاقی اش (در آن زمان تمام دانشجویان خلبانی باید برای مدت حداقل دو ماه با یک دانشجوی آمریکایی هم اتاق می شدند تا در پیشرفت زبان به آنها کمک شود) به دیوار زده بود نیفتد، با توافق همدیگر اتاق را به وسیله یک پارچه، به دو قسمت تقسیم کرده بود.
در آمریکا از خوردن نوشابه "پپسی" خودداری می کرد و به دوستان می گفت که صاحب کارخانه این نوشابه یک اسرائیلی است و مراجع تقلید، ما را از خوردن آن منع کرده اند.
عباس مهارت بالایی در بازی والیبال داشت. روزی درحالی که نظاره گر بازی سربازان آمریکایی بود، مشکلی را مشاهده کرد و به یکی از سربازان توصیه کرد "اگر به این شکل بازی کنی بهتر است" ولی آن سرباز به او توهین کرد که شما ...
عباس نه تنها ناراحت نشد، بلکه رو به او کرد و گفتک
- حاضرم با شما مسابقه بدهم. تیم شما کامل در یک طرف و من به تنهایی در طرف دیگر.
مسابقه آغاز شد و تمامی دانشجویان ایرانی که از این کار عباس به وجد آمده بودند، شروع به تشویق عباس نمودند و در میان تعجب حاضران، عباس یکی پس از دیگری امتیازات لازم را به دست می آورد. در بین سربازان آمریکایی که از شدت عصبانیت قادر به بازی نبودند، اختلاف افتاده بود و در نهایت عباس به تنهایی تیم آنها را برد.
در این هنگام فرمانده پایگاه که یک سرهنگ آمریکایی بود و از دور نظاره گر این بازی بود، جلو آمد و دست بر روی شانه عباس می گذارد و می گوید:
- از امروز به بعد تو کاپیتان تیم دانشگاه هستی.
و چندی بعد این تیم با هدایت عباس، قهرمان دانشگاه های هوایی می شود.
در نهایت دوره خلبانی عباس در آمریکا تمام شد ولی به دلیلی، به عباس گواهینامه خلبانی داده نمی شد. هم اتاقی آمریکایی عباس در گزارشی به فرماندهی، او را این گونه توصیف کرده بود:
- فردی منزوی است و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی تفاوت است. از نوع رفتارش بر می آید که نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی و شدیدا به فرهنگ و سنن ایرانی پای بند است. به هرحال او شخصی غیر نرمال است. در گوشه ای می رود و با خودش حرف می زند. (که منظور همان نماز خواندن عباس بود.)
همین گزارش ها باعث شده بود تا تکلیف عباس مشخص نباشد. خود عباس درباره آخرین روزهای زندگی در آمریکا این چنین می گوید:
- به دلیل گزارش هایی که در پرونده ام ثبت شده بود به من گواهینامه خلبانی نمی دادند روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی بود احضار شدم. وارد اتاقش شدم و احترام گذاشتم. او نیز از من خواست که بنشینم. پرونده من جلویش بود. این ‍ژنرال آخرین نفری بود که باید پرونده مرا امضاء می کرد و به عبارت بهتر قبول یا رد شدنم در گرو امضاء او بود.
ژنرال از من پرسش هایی می کرد و من نیز پاسخ می دادم. به نظر می رسید که نسبت به من نظر خوشی ندارد. این ارتباط برای من از اهمیت خاصی برخوردار بود. زیرا با زندگی و آبرویم رابطه داشت و احساس می کردم رنج دو ساله دوری از خانواده و شوق برنامه هایی که برای آینده داشتم، همه در یک لحظه درحال نابودی است و باید با دست خالی، بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم.
در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ‍ژنرال خواست برای کار مهمی به خارج از اتاق بیاید. با رفتن ‍ژنرال، مدتی من تنها ماندم. به ساعت نگاه کردم وقت نمازظهر بود. با خود گفتم کاش این جا نبودم و می توانستم نماز اول وقت بخوانم. انتظارم برای بازگشت ‍ژنرال طولانی شد. با خود گفتم هیچ چیز واجب تر از نماز نیست. همین جا نماز می خوانم انشاالله که تا پایان نماز ‍ژنرال بر نمی گردد. روزنامه ای را که در آن جا بود به زمین انداختم و مشغول نماز خواندن شدم که ناگهان ‍ژنرال وارد اطاق شد. با خود گفتم نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ سرانجام نماز را ادامه دادم و گفتم هر چه خدا بخواهد همان می شود. نمازم تمام شد. درحالی که بر روی صندلی می نشستم از ‍‍‍‍‍‍ژنرال عذرخواهی کردم و نشستم. ژنرال بعد از مدتی سکوت نگاه معناداری به من کرد و گفت:
- چکار می کردی؟
گفتم: "عبادت می کردم."
گفت: "بیشتر توضیح بده."
گفتم: "در دین ما دستور بر این است که در ساعت هایی معین از شبانه روز، باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت، زمان آن فرا رسیده بود و من هم چون شما در اتاق نبودید، از فرصت استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم."
ژنرال سری تکان داد و گفت:
- پس همه این مطالبی هم که در پرونده توست راجع به همین کارهاست. این طور نیست؟
گفتم: "بله همین طور است."
‍ژنرال لبخندی زد و از نگاهش متوجه شدم از صداقت من خوشش آمده است. با چهره ای بشاش پرونده ام را امضاء کرد. سپس با حالتی احترام آمیز از جا برخاست، دستش را به سوی من دراز کرد و گفت:
- به شما تبریک می گویم ... شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت می کنم.
من هم متقابلا از او تشکر کردم و احترام گذاشته از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم دو رکعت نماز شکر خواندم.
پس از بازگشت از آمریکا، در سال 1351 بابایی به عنوان خلبان اف 5 در پایگاه چهارم شکاری دزفول مشغول به خدمت می شود. سه سال بعد در شهریور ماه سال 1354 بابایی با دختر دایی اش خانم "صدیقه حکمت" ازدواج می کند.

انتخاب برای آموزش هواپیمای "اف 14"

هواپیمای پیشرفته اف 14 مدتی بود که وارد ایران شده و تصمیم بر این شده بود که خلبانان این هواپیما از بین بهترین های اف 4 و اف 5 انتخاب شوند.
بابایی هم که جزو بهترین خلبانان اف 5 بود، در تاریخ 10 آبان سال 1355 برای پرواز با این جنگنده انتخاب شد و همان زمان به پایگاه هشتم شکاری اصفهان منتقل گردید. در این مدت بابایی چنان مهارتی در هدایت اف 14 پیدا می کند که به عنوان یکی از بهترین خلبان های اف 14 انتخاب می شود.
در همین روزها به دلیل نوع کاری که هواپیمای اف 14 انجام می داد، نیروی هوایی تصمیم می گیرد تغییراتی روی این هواپیما ایجاد کند که قابلیت سوخت گیری در شب را نیز داشته باشد. شرکت "گرومن" (سازنده هواپیمای اف 14) برای این کار و نصب پروژکتورهای مخصوص، درخواست مبلغ گزافی می کند که با مخالفت نیروی هوایی ایران، این طرح لغو می شود که بعدها بابایی با شهامتی که از خود به خرج می دهد، عمل سوختگیری در شب را با این هواپیما انجام می دهد و خود را به عنوان بنیانگذار سوخت گیری هوایی در شب با هواپیمای اف 14 به همگان معرفی می کند.

عباس رژه شاه را به هم ریخت

انقلاب نزدیک بود. در تاریخ 24 اسفند سال 1356 تصمیم گرفته می شود که گروهی از خلبانان اف 14 در مقابل شاه با هواپیما رژه بروند که بابایی برای این رژه انتخاب می شود. آن روز قرار می شود تعدادی اف 14 با آرایش خاصی به پرواز درآیند و در مقابل شاه رژه بروند. همه هواپیماها از پایگاه اصفهان به پرواز در می آیند.
در بین راه ناگهان بابایی به فرمانده گروه پروازی اعلام می کند که هیدرولیک هواپیما را از دست داده و باید برگردد. با تایید فرمانده گروه، بابایی به پایگاه مراجعت می کند و فرمانده که می دانست هواپیما دارای حالت دوبله هیدرولیک است، به فکر فرو می رود. با این حرکت بابایی، آرایش اف 14 ها بهم می ریزد و رژه آنها نیز بهم خورده و خراب می شود. پس از مراجعت هواپیماها، فرمانده پایگاه از مسئول گردان پاسخ می خواهد و می پرسد که آیا او هم تایید می کند که هواپیما مشکل داشته؟ فرمانده گردان با این که همه چیز را دریافته بود و همچنین متوجه شده بود که این حرکت بابایی از روی عمد بوده، ولی با تایید صحبت های بابایی، فرمانده پایگاه را قانع می کند.
آری شهید بابایی می خواست رژه در حضور شاه را برهم بریزد.

انقلاب اسلامی و در پس آن دفاع مقدس

در شکل گیری انقلاب و روشن کردن افکار پرسنل نیروی هوایی، شهید بابایی نقش بسزایی را ایفا می کرد. با پیروزی انقلاب، این شهید بزرگوار همراه با شهید اردستانی اقدام به تشکیل هسته تشکل خلبان های حزب اللهی در پایگاه های تبریز و اصفهان می کنند.
31 شهریور سال 1359 کشور بعثی عراق هجوم همه جانبه خود را به خاک ایران آغاز می کند. بابایی همچون دیگر تیزپروازان نیروی هوایی، حضوری گسترده و چشمگیر در جبهه های جنگ و شرکت در عملیات برون مرزی دارد.
یک سال پس از آغاز جنگ، بابایی به دلیل کارآمدی، فعالیت های شبانه روزی و رشادت هایی که از خود نشان داد، در تاریخ هفتم مرداد سال 1360 با ارتقاء به درجه سرهنگ دومی، به عنوان فرمانده پایگاه هوایی اصفهان منصوب می شود.
[align=center]تصویر[/align]

ابتکاری برای کاهش اشتباه پدافند

در این روزها تعدادی از هواپیماهای ما که از پروازهای برون مرزی برمی گشتند، به دلیل پرواز در ارتفاع پایین و سرعت بالایی که داشتند، به اشتباه مورد هدف پدافند خودی قرار می گرفتند که بابایی طرحی را ارائه کرد که بر اساس آن یک خلبان به ایستگاه های پدافند مرزی اعزام می شد و تمام اطلاعات ورودی و خروجی جنگنده ها در اختیارش قرار می گرفت. بدین ترتیب با هماهنگی ای که شده بود، بعد از چندی شاهد کاهش 90درصدی این اشتباه ها بودیم.

فرماندهی همانند بسیجیان

شهید بابایی با 3000 ساعت پرواز با هواپیماهای جنگنده مختلف، کارنامه درخشانی از خود و میهنش بجای گذاشته است. آن چه برای همگان عجیب بود، نوع وضعیت ظاهری ایشان بود. فردی با لباس ساده و اکثرا بسیجی با سری تراشیده، بی آلایش که در اکثر اوقات او را با یک بسیجی ساده اشتباه می گرفتند. روزی درحالی که فرمانده پایگاه بود، با سینی چای از بسیجیان پذیرایی می کرد و کسی هم او را نمی شناخت. چهره ای که برای عراقی ها به عنوان یک افسر شجاع و نترس شناخته شده بود و آنها از نام او نیز می ترسیدند، سینی چای را جلوی بسیجیان می گرفت که ناگهان یکی از بسیجی ها که گویا خسته هم بود به حالت پرخاش به ایشان می گوید:
- این چه چایی هست که آوردی ... این که سرده ما داریم می رویم برای شما بجنگیم.
در این هنگام بابایی با لبخندی که بر لب داشت می گوید:
- چشم برادر ... همین الان براتون عوضش می کنم.
بعد از خروج بابایی، فرمانده بسیجی ها با عصبانیت رو به بسیجی جوان می کند و می گوید:
- هیچ می دانی اون کسی که سرش داد زدی چه کسی بود؟ او سرهنگ بابایی فرمانده پایگاه است تو باید برای این کار جریمه بشی.
در این هنگام بابایی وارد می شود و درحالی که سر خود را پایین انداخته بود، سینی را جلوی بسیجی می گیرد و می گوید بفرمائید برادر.
بسیجی که از کرده خود بسیار پشیمان بود، شروع به معذرت خواهی می کند که بابایی می گوید احتیاجی نیست ما همه برای خدمت آمدیم.
بابایی همیشه برای کارها و عملیات سخت و خطرناک داوطلب بود و شخصا برای آگاهی از مشکلات موجود، به صورت ناشناس به پایگاه ها و مناطق جنگی سفر می کرد.

بنیان گذار سوختگیری هوایی درشب برای هواپیمای اف 14
و تشکیل گردان کربلا

در این زمان با توجه به این که هواپیماهای اف 14 در بعضی از مواقع تا 12 ساعت پرواز ممتد در شب داشتند، نیاز به سوخت گیری هوایی در شب امری اجتناب ناپذیر بود که وی به عنوان اولین کسی که این کار را کرده بود، به خلبانان دیگر آموزش های لازم را می داد.
بابایی در نهم آذر سال 1362 ضمن ارتقاء درجه به سرهنگ تمامی، به عنوان معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی منصوب و به تهران منتقل شد ولی مگر او می توانست پشت میز بنشیند؟!
در این زمان بابایی به همراه شهید اردستانی در قرارگاهی به نام "رعد" اقدام به تشکیل گردانی با عنوان "گردان کربلا" نمودند و با جمع کردن تعدادی از خلبانان در این گردان، عملیات خطرناک را داوطلبانه انجام می دادند.

نگذارید بابایی پرواز کند

تعدادی از دوستان ایشان خدمت حضرت آیت الله طاهری رفتند و از او درخواست کردند که به دلیل خطرات فراوان، بابایی را از پروازهای جنگی منع کند.
وقتی که حاج آقای طاهری به او می گوید:
- به دلیل این که پست شما مهم است و بهتر است که به دلیل خطرات احتمالی به پروازهای عملیاتی نروی.
می گوید:
- حاج آقا منم مثل خلبان های دیگه. اونا هم براشون خطر هست.
و با توضیحاتی که بابایی می دهد حضرت آیت الله طاهری قانع می شود.
از این به بعد باز هم بابایی درحالی که فرمانده بود، در عملیات شرکت می کرد و می گفت:
- فرمانده باید جلوتر از همه باشد.
تا زمان شهادت پروازهای عملیاتی او ادامه داشت. به طوری که از سال 1364 تا زمان شهادت 60 ماموریت خطرناک برون مرزی را با موفقیت انجام داد تا به همگان اثبات کنند که یاران روح الله از مرگ هراسی ندارند و آماده مقابله با دشمنان ایران و اسلام و انقلاب هستند.

ابتکاری دیگر

در همین سال ها نیروی هوایی با کمبود خلبان در هواپیمای اف 14 مواجه بود که بابایی طرحی را ارائه کرد که بر مبنای آن تعدادی از خلبانان ماهر هواپیمای اف 5 برای آموزش پرواز با اف 14 انتخاب شوند و بروی این هواپیما انتقال پیدا کنند. او خود مشغول انتخاب خلبانان شد و تعدادی از خلبانان ماهر اف 5 برای این کار انتخاب شدند. در آن زمان این طرح بسیار برای نیروی هوایی و ادامه پروازهای اف 14 حیاتی بود که با تدبیر بابایی این طرح با موفقیت کامل انجام شد.
لازم به ذکر است که امیر سرتیپ "احمد میقانی" فرمانده فعلی نیروی هوایی، نیز از جمله خلبانان اف 5 بود که از سوی شهید بابایی برای پرواز با اف 14 انتخاب شد.

ستاری از من لایق تر است

در سال 1365 مقدمات فرماندهی عباس در نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران فراهم شده و حکم او توسط ریاست محترم جمهوری امضاء شده بود و فقط امضای حضرت امام (ره) مانده بود. بابایی درحالی که در مرخصی بود، به سرعت خود را به تهران رساند و مانع این کار شد و برای این پست، امیر سرلشکر "منصور ستاری" را که در آن زمان سرهنگ تمام بود، پیشنهاد داد و گفت که او از من لایق تر است.
در تاریخ هشتم اردیبهشت سال 1366 بابایی به درجه سرتیپی ارتقاء یافت ولی همچنان پروازهای عملیاتی را انجام می داد.
نزدیک به عید قربان بود. عباس که همیشه تقاضاهای دوستان و اطرافیان خود را مبنی بر سفر به حج بی جواب می گذاشت، این بار که اصرار دوستان را می بیند می گوید:
- شما بروید ... من خودم را تا عید قربان می رسانم.
[align=center]تصویر[/align]
عقاب تیزپرواز هوس پروازی دگر کرد

صبح روز پانزدهم مرداد سال 1366 مصادف با عید سعید قربان، تیمسار بابایی به همراه سرهنگ خلبان "بختیاری" با یک فروند هواپیمای اف 5 دو نفره، در پایگاه هوایی تبریز به زمین نشست. به محض این که هواپیما به زمین می نشیند، سرهنگ خلبان "علی محمد نادری" و تعدادی دیگر از خلبانان به استقبال می آیند. بعد از این که وارد ساختمان فرماندهی می شوند، سرهنگ بختیاری می گوید:
- تیمسار اگر اجازه بدهید من کمی خسته هستم یه کم استراحت کنم موقع پرواز بیدارم کنید.
و بابایی به او می گوید: "برو برو تو استراحت کن."
سرهنگ بختیاری به گوشه ای از سالن می رود و دراز می کشد که بعد از چند دقیقه به خواب فرو می رود.
بابایی به همراه سرهنگ نادری، وارد گردان عملیات می شود. بابایی ماموریت پروازی را در دفتر مخصوص می نویسد و زیر آن را امضاء می کند. سرهنگ نادری به او می گوید:
- تیمسار شما خسته هستید بهتر است استراحت کنید.
که بابایی به سرهنگ نادری می گوید:
- نه آقای نادری خسته نیستم ...
و سپس به سرهنگ نادری می گوید:
- محمد آقا ... بگو هواپیما را مسلح کنند.
سرهنگ نادری می گوید:
- عباس جان ... امروز عید قربان است چطوره این کار را به فردا موکول کنیم؟
بابایی می گوید:
- امروز روز بزرگی است ... روزی است که اسماعیل به مسلخ عشق رفت ... نادری می دانی من امروز باید در قزوین باشم، آخه تعزیه داریم. به پدرم گفته بودم نقش کوچکی هم برای من در نظر بگیرد، اما حالا این جا هستم. اگر موافقی طرح پرواز را مرور کنیم.
با تایید سرهنگ نادری، بابایی شروع به تشریح عملیات می کند. نقطه نشانه ها، مواضع پدافندی، تاسیسات و نیروی های زرهی دشمن را روی نقشه مشخص می کند و پس از تبادل نظر با سرهنگ نادری، درحالی که تجهیزات پروازی خود را همراه داشت، محوطه گردان عملیات را ترک کرده و پیاده به سوی جنگنده به راه می افتد.
در همین زمان سرهنگ بختیاری ناگهان از خواب بیدار می شود، به ساعتش نگاه می کند، با عجله کلاه و تجهیزات خود را برداشته و به سمت محوطه پرواز شروع به دویدن می کند. پرسنل گردان نگهداری مشغول مسلح کردن یک فروند اف 5 دو کابینه بودند. بابایی دستی بلند می کند و سلام و خسته نباشید می گوید. عوامل فنی با دیدن بابایی دست از کار کشیده و مشغول احوال پرسی با او می شوند. سرپرست گروه می گوید:
- همان طور که دستور داده بودید هواپیما را مسلح کردیم.
بابایی با یک بازرسی از هواپیما، دستور می دهد موشک های نوک بال و تیرهای مسلسل هواپیما را نیز پر کنند تا مهمات تکمیل باشد.
سرهنگ نادری می گوید:
- ببخشید ... ما برای شناسایی می رویم یا شکار؟
که بابایی نقشه ای را از جیبش بیرون می آورد و می گوید:
- ببین آقای نادری ... وقتی به هدف رسیدیم بمب ها را روی تاسیسات فرو ریخته، آن را منهدم می کنیم و در قسمت بعد باید دور بزنیم و نیروهای زرهی دشمن را در نقطه ای دیگر با راکت و فشنگ مورد حمله قرار دهیم.
سرهنگ نادری می گوید: "امیدوارم خدا خودش کمک کند."
بابایی به گوشه ای می رود، کتابچه دعایش را از جیب بیرون آورده و مشغول دعا خواندن می شود که سرهنگ بختیاری نفس زنان به او می رسد و می گوید:
- من خواب بودم چرا بیدارم نکردید؟
بابایی می گوید: "توخسته ای استراحت کن."
سرهنگ نادری می گوید:
- تو خودت دو شبه که نخوابیدی ... اگر اجازه بدی من با نادری می روم.
که تیمسار می گوید: "نه خسته نیستم انشاالله پرواز بعدی را شما انجام بدهید."
سرهنگ بختیاری اصرار می کند که بابایی می گوید:
- شاید دیگر فرصتی برای پرواز نداشته باشم.
سپس دست در گردن سرهنگ بختیاری می اندازد و می گوید:
- ان شاالله برگشتم جشن می گیریم.
بختیاری به بابایی می گوید:
- به من عیدی نمی دهی؟
که بابایی می گوید: "عیدی طلبت تا بعدازظهر."
در این هنگام هواپیما با بیشترین مهمات ممکن، آماده پرواز است. بابایی رو به آسمان می کند و آرام می گوید: "الله اکبر" و سپس روبه سرهنگ نادری می کند و می گوید:
- محمد آقا برویم؟
هر دو از پلکان هواپیما بالا می روند. تیمسار بابایی وقتی درون کابین قرار می گیرد، برای بختیاری و عوامل نگهداری که در کنار هواپیما هستند، دست تکان می دهند.
تیمسار در کابین عقب جنگنده قرار می گیرد و پس از چک کردن هواپیما، به نادری می گوید:
- برویم ... امروز روز جنگ است.
هواپیما با رمز "تندر" به ابتدای باند می رسد و لحظه ای بعد با غرشی در دل آسمان جای می گیرد.
پس از یادآوری نقاط توسط بابایی به سرهنگ نادری، نادری نقل می کند که صدای او را به آرامی از رادیو هواپیما شنیدم که می گفت:
- پرواز کن پرواز کن امروز روز امتحان بزرگ اسماعیل است.
بعد از مدتی نادری به تیمسار می گوید:
- کلید مهمات روشن و آماده شلیک هستم، موقعیت کجاست؟ تیمسار می گوید: "تا هدف سه دقیقه مانده" و ادامه می دهد "چهار درجه به شمال."
هواپیما پس از مانوری در آسمان، به نقطه مورد نظر می رسد. ارتفاع گرفته و با شیرجه به سمت تاسیسات دشمن، آن جا را مورد هدف قرار می دهد. با اصابت بمب ها، کوهی از آتش به آسمان زبانه می کشد و صدای تیمسار در گوش نادری می پیچد:
- الله اکبر ... الله اکبر ... می رویم به طرف نیروهای زرهی دشمن.
پس از چند لحظه، باران گلوله و موشک بود که بر سر دشمن فرو ریخته می شد. بعد از پایان تیرباران نیروهای زرهی، تیمسار می گوید: "آقا محمد ... برگردیم."
هواپیما با گردشی 180 درجه از منطقه دور می شود. در پایین آتش زبانه می کشد و بعثیان به هر سوی درحال فرار بودند.
هواپیما درحال عبور از کوه های بلند و جنگل های سرسبز بود که صدای عباس در رادیو می پیچد:
- آقای نادری ... پایین را نگاه کن درست مثل بهشت است.
سپس آهی می کشد و ادامه می دهد:
- خدا لعنتشون کنه که این بهشت را به جهنم تبدیل کرده اند.
پس از لحظاتی صدای عباس در کابین می پیچد:
- مسلم سلامت می کند یا حسین ...
ناگهان صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون می کند. عباس در یک آن خود را درحال طواف می یابد:
- اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک...
و آخرین حرف ناتمام ماند.

همسر و دوستان بابایی در این هنگام در مکه هید بابایی را می بینند.

سرهنگ نادری بعد از چند لحظه که بیهوش بود، به خود آمد. درد شدیدی در ناحیه پشت و بازویش احساس می کرد و کابین نیز پر از دود شده بود.
هواپیما با سرعت درحال سقوط بود. بعد از چند لحظه نادری موفق به کنترل هواپیما می شود که در این هنگام مقدار زیادی از سرعت آن کم شده بود. تمام علائم به هم ریخته شده بود. سرهنگ نادری در رادیوی هواپیما فریاد می زند:
- عباس ... حالت خوبه؟
ولی صدایی نمی شنود. هرچه صدا می کند جوابی نمی گیرد. سرهنگ نادری که گیج شده بود، یک بار دیگر عباس را صدا می زند:
- عباس جان حالت خوبه؟ تو را به خدا جواب بده.
سرهنگ نادری که ناامید شده بود، سعی می کند تا رادار را بگیرد:
- از تندر به رادار ...
ولی کسی جواب نمی دهد. در آخرین لحظه افسر کنترل رادار صدایش می زند:
- از رادار به تندر ... صدای شما نامفهوم است.
سرهنگ نادری می گوید:
- ما مورد هدف قرار گرفتیم. وضعیت خوبی نداریم. سعی دارم هدایت هواپیما را در دست بگیرم.
افسر رادار می گوید:
- خون سرد باشید ... موقعیت را به دقت بررسی کنید. به گوشم.
هواپیما درحالی که تعادل کاملی نداشت، هر چند لحظه یک بار از حالت تعادل خارج می شد که سرهنگ نادری آن را دوباره به حالت نرمال بر می گردانید. نادری باز هم عباس را صدا می زند ولی صدایی نمی شنود. آیینه کابین را تنظیم می کند تا کابین عقب را ببیند. ولی متوجه می شود شیشه بین دو کابین شکسته و چیزی دیده نمی شود. مانوری به هواپیما می دهد و دوباره به عقب نگاه می کند.
حافظ کابین متلاشی شده بود و در اثر باد شدید، قسمتی از چتر نجات عباس هم در هوا به اهتزاز درآمده بود. نادری باز هم دقت می کند، قطرات خون به شیشه بین دو کابین پاشیده شده و با خود می گوید حتما شیئی منفجره او را متلاشی و به بیرون پرتاب کرده است.
نادری بار دیگر با رادار تماس می گیرد:
- هواپیما به شدت آسیب دیده اکثر کنترل کننده ها از کار افتاده. از وضعیت کابین عقب هم خبر ندارم. خودم هم زخمی هستم.
افسر رادار جواب می دهد:
- خودتان را در مسیر 38 در جه شمال شرق قرار دهید و ارتفاع را کم کنید.
در پایگاه هوایی تبریز غوغایی برپاست. آژیر وضع اضطراری در محوطه پایگاه پیچیده. آمبولانس و خودروهای آتش نشانی و نیروهای امداد همه به طرف باند پرواز در حرکتند.
افسر رادار با دستپاچگی، مرکز پیام نیروی هوایی را گرفته، وضعیت را گزارش می کند و درخواست می کند که این پیام سریعا به فرماندهی مخابره شود. سپس با هواپیما تماس می گیرد:
- لطفا اعلام وضعیت کنید.
سرهنگ نادری که احساس درد شدیدی می کرد، قصد داشت به هر قیمتی هواپیما را بر روی باند به زمین بنشاند. با شنیدن صدای رادار می گوید:
- دارم تلاش می کنم ولی وضع هر لحظه بدتر می شود.
افسر رادار به نادری اعلام می کند که در 18 کیلومتری باند هستید.
نادری در این لحظات درد شدیدی در ناحیه پشت و بازو احساس می کند. شروع به کم کردن ارتفاع برای نشستن برروی باند می شود که ناگهان صدایش در رادیو می پیچید:
- دور موتور کم نمی شه ...
افسر رادار به او می گوید:
- محمد جان چاره ای نیست روی باند بیا.
نادری ملتمسانه از خداوند کمک می خواهد. هواپیما باهمان سرعت، رو باند می نشیند. نادری ترمز ها را فشار می دهد که عمل نمی کنند. افسر رادار فریاد می زند چتر رو بزن و سپس فریاد می زند:
- چتر باز شد. خدایا خودت کمک کن.
هواپیما با سرعت به انتهای باند نزدیک می شود. نادری شیر بنزین موتورها را سریعا قطع می کند. در این لحظه هواپیما در برابر چهره بهت زده نادری، با گیر کردن به تور باریر (توری که در انتهای باند نصب می شود و در مواقع اضطراری برای متوقف کردن هواپیما استفاده می شود) متوقف می شود. براثر گرمای حاصل از ترمز ها، چرخ های هواپیما آتش می گیرند که نیروی های آتش نشانی بلافاصله آن را خاموش می کنند.
سرهنگ نادری با تلاش زیاد از کابین پیاده می شود و درحالی که از هواپیما فاصله می گرفت، نگاهی به کابین شکسته عباس انداخت.
فرمانده پایگاه تیمسار "رستگارفر" به نادری نزدیک می شود. نادری خودش را در آغوش تیمسار می اندازد و شروع به گریه کردن می کند.

بابایی قربانی حضرت ابراهیم شده

سرگرد "بالازاده" اولین کسی بود که خود را به کابین عقب هواپیما رسانید و لحظاتی بعد در مقابل چشمان ماتم زده همه، با دست بر سر و صورت خود می کوبد و می گوید
- عباس در کابین است او قربانی حضرت ابراهیم در عید فطر شده .

در این لحظه صدای مؤذن در فضای باند می پیچد و در لحظات اذان ظهر روز عید قربان، پیکر پاک و مطهر شهید بابایی روی دست های دوستانش تشییع می شود.
سرهنگ بختیاری درحالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، به سوی فرمانده پایگاه می رود و می گوید:
- دلم می خواهد برای تشییع پیکر عباس، من فرمان پیش فنگ بدهم
سراسر رمپ پایگاه خلبانان و پرسنل ایستاده بودند. سرهنگ بختیاری با گام هایی لرزان به وسط رمپ می رود و با صدایی رسا می گوید:
- گوش به فرمان من ... گارد مسلح به احترام شهید پیش فنگ.
همسر شهید بابایی بعد از عزیمت از مکه، کفن خونین عباس را کنار می زند و می گوید:
- تو مرا به زیارت کعبه روانه کردی اما، اما خودت به دیدار صاحب کعبه رفتی.

او برای ما کارگری می کرد

در مراسم چهلم شهید بایایی، در میان سوگوارن مردی میان سال با کلاه نمدی به شدت گریه می کرد. یکی از دوستان شهید بابایی به او نزدیک می شود و می گوید.
- پدر جان این شهید با شما نسبتی داشته؟
و مرد جواب می دهد:
- او همه زندگی ما بود. ما هرچه داریم از اوست.
مرد ادامه می دهد:
- من اهل ده زیار هستم. اهالی روستای ما قبل ازاین که شهید بابایی به آن جا بیاید، در تنگنا بودند. ما نمی دانستیم او کیست. لباس بسیجی بر تن داشت برای ما حمام ساخت، مدرسه ساخت، غسالخانه ساخت و هرکس که گرفتاری داشت پیش او می رفت. او یاور بیچاره ها بود. هر وقت پیدایش می شد، همه با شادی می گفتند اوس عباس آمد. چند وقتی پیدایش نشد. گویا رفته بود تهران. روزی آمدم اصفهان، عکس هایش را روی دیوار دیدم. مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم او دوست من بود ولی کسی حرف مرا باور نمی کرد. به بچه های نیروی هوایی هم گفتم جواب دادند: پدر جان می دانی او کیست او تیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی است. گفتم: ولی او برای ما کارگری می کرد. دلم از این که او ناشناس آمد و ناشناس هم رفت آتش گرفته است.

وصیت نامه شهید بابایی

خدایا! خدایا! تو را به جان مهدی (عج) تا انقلاب مهدی (عج) خمینی را نگهدار.
به خدا قسم من از شهدا و خانواده های شهدا خجالت می کشم تا وصیتنامه بنویسم.
حال سخنانم را برای خدا در چند جمله ان شاالله خلاصه می کنم.
خدایا! مرگ مرا و فرزندانم و همسرم را شهادت قرار بده.
خدایا! همسر و فرزندانم را به تو می سپارم.
خدایا! من در این دنیا چیزی ندارم و هر چه هست از آن توست.
پدر و مادر عزیزم! ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم.

عباس بابایی
22/4/1361
بیست و یکم ماه مبارک رمضان
منبع

زندگی نامه و خاطرات خلبانان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
دوست عزیز شرمنده اگر این هارا قسمت بندی می کردی و جدا گانه در زمان های مختلف می دادی بهتر بود !!!! :mrgreen:

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
شهيد عباس بابايي، بزرگ مردي كه در مكتب شهادت پرورش يافت مجاهدي كه زهد و تقوايش بسان دريايي خروشان بود و هر لحظه از زندگانيش موج ها در برداشت. مرد وارسته اي كه سراسر وجودش عشق و از خودگذشتگي و كرامت بود، رزمنده اي كه دلاور ميدان جنگ بود و مبارزي سترگ با نفس اماره ي خويش. از آن زمان كه خود را شناخت كوشيد تا جز در جهت خشنودي حق تعالي گام برندارد. به راستي او گمنام، اما آشناي همه بود. از آن روستاييِ ساده دل، تا آن خلبان دلير و بي باك. شهيد بابايي در سال 1329، در شهرستان قزوين ديده به جهان گشود. دوره ي ابتدايي و متوسطه را در همان شهر به تحصيل پرداخت و در سال 1348، به دانشكده خلباني نيروي هوايي راه يافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتي براي تكميل دوره به آمريكا اعزام شد. شهيد بابايي در سال 1349، براي گذراندن دوره خلباني به آمريكا رفت. طبق مقررات دانشكده مي بايست به مدت دو ماه با يكي از دانشجويان آمريكايي هم اتاق مي شد. آمريكايي ها، در ظاهر، هدف از اين برنامه را پيشرفت دانشجويان در روند فراگيري زبان انگليسي عنوان مي كردند، اما واقعيت چيز ديگري بود. چون عباس در همان شرايط تمام واجبات ديني خود را انجام مي داد، از بي بند و باري موجود در جامعه آمريكا بيزار بود. هم اتاقي او در گزارشي كه از ويژگي ها و روحيات عباس نوشته، يادآور مي شود كه بابايي فردي منزوي و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهاي اجتماعي بي تفاوت است. از رفتار او بر مي آيد كه نسبت به فرهنگ غرب داراي موضع منفي مي باشد و شديداً به فرهنگ سنتي ايران پاي بند است. همچنين اشاره كرده كه او به گوشه اي مي رود و با خودش حرف مي زند، كه منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است. خود وي ماجراي فارغ التحصيلي از دانشكده خلباني آمريكا را چنين تعريف كرده است: «دوره خلباني ما در آمريكا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتي كه در پرونده خدمتم درج شده بود، تكليفم روشن نبود و به من گواهينامه نمي دادند، تا اين كه روزي به دفتر مسئول دانشكده، كه يك ژنرال آمريكايي بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست كه بنشينم. پرونده من در جلو او، روي ميز بود، ژنرال آخرين فردي بود كه مي بايستي نسبت به قبول و يا رد شدنم اظهار نظر مي كرد. او پرسش هايي كرد كه من پاسخش را دادم . از سوال هاي ژنرال بر مي آمد كه نظر خوشي نسبت به من ندارد. اين ملاقات ارتباط مستقيمي با آبرو و حيثيت من داشت، زيرا احساس مي كردم كه رنج دوسال دوري از خانواده و شوق برنامه هايي كه براي زندگي آينده ام در دل داشتم، همه در يك لحظه در حال محو و نابودي است و بايد دست خالي و بدون دريافت گواهينامه خلباني به ايران برگردم. در همين فكر بودم كه در اتاق به صدا در آمد و شخصي اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا براي كار مهمي به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتي را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه كردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، كاش در اينجا نبودم و مي توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم براي آمدن ژنرال طولاني شد. گفتم كه هيچ كار مهمي بالاتر از نماز نيست، همين جا نماز را مي خوانم. ان شاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه اي از اتاق رفتم و روزنامه اي را كه همراه داشتم به زمين انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم كه متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه كنم؟ نماز را ادامه بدهم يا بشكنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه مي دهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام كردم و در حالي كه بر روي صندلي مي نشستم از ژنرال معذرت خواهي كردم. ژنرال پس از چند لحظه سكوت نگاه معناداري به من كرد و گفت: چه مي كردي؟ گفتم: عبادت مي كردم. گفت: بيشتر توضيح بده. گفتم: در دين ما دستور بر اين است كه در ساعت هاي معين از شبانه روز بايد با خداوند به نيايش بپردازيم و در اين ساعات زمان آن فرا رسيده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده كردم و اين واجب ديني را انجام دادم. ژنرال با توضيحات من سري تكان داد و گفت: همه اين مطالبي كه در پرونده تو آمده مثل اين كه راجع به همين كارهاست . اين طور نيست؟ پاسخ دادم: آري همين طور است. او لبخندي زد. از نوع نگاهش پيدا بود كه از صداقت و پاي بندي من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمريكا خوشش آمده است. با چهره اي بشاش خود نويس را از جيبش بيرون آورد و پرونده ام را امضا كرد. سپس با حالتي احترام آميز از جا برخاست و دستش را به سوي من دراز كرد و گفت: به شما تبريك مي گويم. شما قبول شديد . براي شما آرزوي موفقيت دارم. من هم متقابلاً از او تشكر كردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولين محل خلوتي كه رسيدم به پاس اين نعمت بزرگي كه خداوند به من عطا كرده بود، دو ركعت نماز شكر خواندم.» با ورود هواپيماهاي پيشرفته اف – 14 به نيروي هوايي، شهيد بابايي كه جزء خلبان هاي تيزهوش و ماهر در پرواز با هواپيماي شكاري اف – 5 بود، به همراه تعداد ديگري از همكاران براي پرواز با هواپيماي اف–14 انتخاب و به پايگاه هوايي اصفهان منتقل شد. با اوج گيري مبارزات عليه نظام ستمشاهي، بابايي به عنوان يكي از پرسنل انقلابي نيروي هوايي، در جمع ديگر افراد متعهد ارتش به ميدان مبارزه وارد شد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، وي گذشته از انجام وظايف روزمره، بعنوان سرپرست انجمن اسلامي پايگاه، به پاسداري از دستاوردهاي پرشكوه انقلاب اسلامي پرداخت. شهيد بابايي با دارا بودن تعهد، ايمان، تخصص و مديريت اسلامي چنان درخشيد كه شايستگي فرماندهي وي محرز و در تاريخ 7/5/1360، فرماندهي پايگاه هشتم هوايي بر عهده ي او گذاشته شد. به هنگام فرماندهي پايگاه با استفاده از امكانات موجود آن، به عمران و آباداني روستاهاي مستضعف نشين حومه پايگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تامين آب آشاميدني و بهداشتي، برق و احداث حمام و ديگر ملزومات بهداشتي و آموزشي در اين روستا، گذشته از تقويت خط سازندگي انقلاب اسلامي، در روند هر چه مردمي كردن ارتش و پيوند هر چه بيشتر ارتش با مردم خدمات شايان توجهي را انجام داد. بابايي، با كفايت، لياقت و تعهد بي پاياني كه در زمان تصدي فرماندهي پايگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاريخ 9/9/1362 با ارتقاء به درجه سرهنگي به سمت معاون عمليات نيروي هوايي منصوب و به تهران منتقل گرديد. او با روحيه شهادت طلبي به همراه شجاعت و ايثاري كه در طول سال ها، در جبهه هاي نور و شرف به نمايش گذاشت، صفحات نوين و زريني به تاريخ دفاع مقدس و نيروهاي هوايي ارتش نگاشت و با بيش از 3000 ساعت پرواز با انواع هواپيماهاي جنگنده، قسمت اعظم وقت خويش را در پرواز هاي عملياتي و يا قرارگاه ها و جبهه هاي جنگ در غرب و جنوب كشور سپري كرد و به همين ترتيب چهره آشناي «بسيجيان» و يار وفادار فرماندهان قرارگاه هاي عملياتي بود و تنها از سال 1364 تا هنگام شهادت، بيش از 60 مأموريت جنگي را با موفقيت كامل به انجام رسانيد. شهيد براي پيشرفت سريع عمليات ها و حسن انجام امور، تنها به نظارت اكتفا نمي كرد، بلكه شخصاً پيشگام مي شد و در جميع مأموريت هاي جنگي طراحي شده، براي آگاهي از مشكلات و خطرات احتمالي، اولين خلبان بود كه شركت مي كرد. سرلشكر بابايي به علت لياقت و رشادت هايي كه در دفاع از نظام، سركوبي و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، در تاريخ 8/2/1366، به درجه سرتيپي مفتخر گرديد. تيمسار بابايي معاون عمليات نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران به هنگام بازگشت از يك مأموريت برون مرزي، هدف گلوله ضد هوايي قرار گرفت و به شهادت رسيد. تيمسار عباس بابايي صبح روز پانزدهم مرداد ماه روز عيد قربان همراه يكي از خلبانان نيروي هوايي (سرهنگ نادري) به منظور شناسايي منطقه و تعيين راه كار اجراي عمليات، با يك فروند هواپيماي آموزشي اف–5 از پايگاه هوايي تبريز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد. تيمسار بابايي پس از انجام دادن مأموريت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزي، هدف گلوله هاي تيربار ضد هوايي قرار گرفت و از ناحيه سر مجروح شد و بلافاصله به شهادت رسيد. يكي از راويان مركز مطالعات و تحقيقات جنگ درباره اين واقعه نوشته است:«به دنبال اصابت گلوله به هواپيماي تيمسار بابايي و اختلالي كه در ارتباط هواپيما و پايگاه تبريز به وجود آمد، پايگاه مزبور به رابط هوايي سپاه اعلام كرد كه يك فروند هواپيماي خودي در منطقه مرزي سقوط كرد براي كمك به يافتن خلبان و لاشه آن هر چه سريعتر اقدام نماييد. مدت كوتاهي از اعلام اين موضوع نگذشته بود كه فرد مذكور مجدداً تماس گرفت و در حالي كه گريه امانش نمي داد گفت: هواپيماي مورد نظر توسط خلبان به زمين نشست، ولي يك از سرنشينان آن به علت اصابت تير در داخل كابين به شهادت رسيده است.» راوي در مورد بازتاب شهادت تيمسار بابايي در جمع برادران سپاه نوشته است: «برخي از فرماندهان ارشد سپاه در جلسه اي مشغول بررسي عمليات بودند كه تلفني خبر شهادت تيمسار بابايي به اطلاع برادر رحيم رسيد . با شنيدن اين خبر، جلسه تعطيل شد و اشك در چشمان حاضرين به خصوص آنان كه آشنايي بيشتري با شهيد بابايي داشتند ، حلقه زد.» نقل شده كه وي چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاري هاي بيش از حد دوستانش جهت عزيمت به مراسم حج گفته بود: «تا عيد قربان خودم را به شما مي رسانم.» بابايي در هنگام شهادت 37 سال داشت، او اسوه اي بود كه از كودكي تا واپسين لحظات عمر گرانقدرش همواره با فداكاري و ايثار زندگي كرد و سرانجام نيز در روز عيد قربان، به آروزي بزرگ خود كه مقام شهادت بود نائل گرديد و نام پرآوازه اش در تاريخ پرا فتخار ايران جاودانه شد.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[color=brown]تو لینک زیر هم به زندگی این شهید بزرگوار اشاره شده بود :

http://www.military.ir/modules.php?name=Forums&file=viewtopic&t=4957[/color]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[align=justify]می‌گفتند تخصص شما به جبهه نمی‌خورد. هیچ‌یک از همکاران هم‎تخصصی من جبهه نرفتند، اما من عاشق جبهه بودم.

شهید بابایی حشر و نشر زیادی با مردم و روستایی‎‎ها داشت که اخلاق او را خوب می‎شناختند. می‎شد سراغ یکی از آن‎‎ها برویم و با او گفت‎وگو کنیم، اما سرهنگ خلیل صراف، هم هم‎رزم او بود و هم رفیقی شفیق. روز‎های زیادی را در جنگ با هم گذراندند. هنوز هم اشک در چشم سرهنگ صراف جمع می‎شود وقتی از خوبی‎‎های عباس حرف می‎زند. سرهنگ خلیل صراف عاشق جبهه بوده و می‎گوید با هر بهانه‎ای خودم را به منطقه می‎رساندم. خانواده‎ام را دوست دارم، اما وقتی کنارشان بودم فکر بچه‎‎های خط و تنهایی و دوری آن‎‎ها از خانه رهایم نمی‎کرد. متخصص الکترونیک است، آن زمان به او می‎گفتند تخصص شما به درد جبهه نمی‎خورد! استخدام ارتش بود، اما نمی‎توانست مأموریت بگیرد و برود. آن‎قدر به‎عنوان بسیجی به جبهه اعزام شد که به جرم ترک خدمت به دادگاه نظامی رفت. سرهنگ خلیل صراف می‎گوید همین الان هم که سن و سالی از من گذشته دوست دارم لباس نو بپوشم و شیک بگردم اما عباس این‎طور نبود. همیشه ساده ساده. به‎زور لباس خلبانی نو می‎پوشید حتی وقتی تیمسار بابایی شد.

[b]در نیروی هوایی چه کار می‌کردید؟ مسئولیت‌تان چه بود؟[/b]

در نیروي هوایی تخصص الکترونیک داشتم و سال 1351 در مخابرات نیروی هوایی استخدام شدم. در کیش و شهر‌آباد خدمت کردم و قبل از انقلاب به مشهد منتقل شدم، یک‌سال آن‎جا ماندم. وقتی انقلاب شد به پیشنهاد بعضی مسئولان از جمله حضرت آیت‌ا... خامنه‌ای، در تهران مشغول شدم. البته قبل از انقلاب هم با ایشان رابطه داشتم.

[b]چه ارتباطی؟[/b]

رهبر انقلاب آن زمان ایدئولوژی اسلامی تدریس می‌کردند و من هم سر کلاس‌های‎شان حاضر می‌شدم.

[b]کلاس‌‎هایی که در مسجد کرامت تشکیل می‌شد؟[/b]

نه، جلسه‎‎های خصوصی‌اي که در منزل تشکیل می‌شد. یکی دوبار هم در همین کلاس‌ها، شهید اندرزگو را دیدم، ولی زیاد او را نمی‌شناختم. مجلس، خصوصی بود و افراد خاصی در آن شرکت می‌کردند که بیشترشان هم شهید شدند. به هر حال پیشنهاد شد در تهران خدمت کنم و همین‌جا کمیته و انجمن اسلامی را در نیروی‌هوایی تشکیل دادیم. از جمله بنیان‌گذاران حفاظت اطلاعات نیز بودم.

[b]چه سالی؟[/b]

از سال 1359، از وقتی به جبهه اعزام شدم، حفاظت اطلاعات تشکیل شد. رهبر انقلاب با یک تلفن‌گرام که به نیروي هوایی زدند، خواستند چند نفر از بچه‎‎های مشهد که من هم جزو آن‎‎ها بودم، در اختیار جنگ‌‎های نامنظم و شهید چمران قرار بگیریم. در جنگ‌‎های نامنظم، مسئول عملیات دشت آزادگان سوسنگرد شدم.

[b]شما هم برای تکمیل دوره‎‎های آموزشی، آمریکا رفتید؟[/b]

بله، برای آموزش دوره الکترونیک به آمریکا رفتم. دوره‎‎ها از ١٢ تا ٢٧ ماه بود. نیرو‌ هوایی، ٣٦٠ نوع تخصص دارد، از هواپیما تا الکترونیک. الکترونیک تخصص‌‎های مختلفی از جمله مخابرات، رادار و ...؛ رادار و مخابرات به تخصص‌‎های ویژ‎ه‎ای تقسیم می‌شوند. فکر می‌کردم انقلاب بیشتر به تجهیز برای جنگ الکترونیک نیاز دارد. به همین دلیل رشته جنگ الکترونیک را خواندم که هم به درد جبهه بخورد و هم به درد حفاظات اطلاعات.

[b]به ردیابی و رادار مربوط بود؟[/b]

بخشی از چیز‎هایی که خواندیم به رادار و ردیابی مربوط بود. یادتان هست قبل از بمباران آژیر از رادیو و تلویزیون پخش می‌شد. ما آن موج‌‎ها را می‌گرفتیم. به محض این‎که دستگاه روشن می‌شد و همان لحظه که هواپیما می‌خواست موشک را ر‎ها کند یا همان لحظه که هواپیما روشن می‌شد ما می‌فهمیدیم چه هواپیمایی از کدام پایگاه بلند شده. سه آژیر زده می‌شد که اولی آماده باش عمومی بود و دومی برای اطلاع از این‎که موشک نزدیک کدام شهر شده و سومین آژیر برای اطلاع از جای بمباران بود. ما نوع این ارتباط‎‎ها را می‌گرفتیم. وقتی ما موشک را ر‎ها می‌کردیم اصابت می‌کرد، بی‎سیم آتش‌نشانی عراق را شنود می‌کردیم و می‌فهمیدیم خسارتی که وارد کردیم چقدر است. شنود مرسوم است، در ایام به جز جنگ هم جا‎هایی مثل سفارتخانه‎‎ها تا محدوده مشخص، شنود می‌کنند. این‎‎ها یک نفر تحلیل‌گر هم دارند که با توجه به شنود‎ها استراتژی مملکت را مشخص می‌کنند.

[b]در جنگ‌‎های نامنظم چه کردید؟[/b]

مسئول عملیات دشت آزادگان بودم. در مدت سه چهار ماهی که آن‎جا بودیم دو بار عراق حمله کرد و در محاصره قرار گرفتیم. سروان عبدا... عیسی‌پور در این حمله‎‎ها شهید شد. به بهانه این‎که بقیه بچه‎‎ها کشته نشوند و متخصصان را از دست ندهیم، بقیه را برگرداندند. در این عملیات مجروح شدم و با هواپیمای 130- C برگشتم. خیلی دوست داشتم در جبهه خدمت کنم، اما معمولا با درخواست اعزام من مخالفت می‌شد. در مدت هشت سال جنگ و ٦٧ ماه خدمت در جبهه، هیچ عید نوروزی را همراه خانواده‌ام در خانه نبودم. دختر کوچکم برایم نامه نوشت که بابا من شکل تو را فراموش کردم، برگرد. به هر بهانه‎ای می‌رفتم جبهه. هر جا می‌گفتند به تخصص شما نیاز داریم می‌رفتم. ٦ هزار و ٧٠٠ کیلومتر مأموریت انجام دادم و به تمام وابسته‎‎های حافظت اطلاعات در نیروی زمینی، هوایی و دریایی سر زدم، دستگاه رنج‌کننده را نصب کردم و طریقه استفاده را آموزش دادم. ٣٨ نقطه ایران را در مدت یک ماه سرکشی کردم چون می‌خواستم زودتر به جبهه برگردم. بار‎ها حقوقم را قطع کردند. مرا تحویل دادگاه نظامی دادند، اما جبهه را ر‎ها نکردم. تا زمانی‌که جنگ بود، در جبهه حضور داشتم.

[b]دادگاه نظامی برای چه؟ جرم شما ترک خدمت بود؟[/b]

نه، مثلا با منت موافقت می‌کردند و ٢٠ روز مأموریت می‌دادند، ولی من می‌رفتم جبهه ٣-٤ ماه می‌ماندم، تا جایی‌که نیاز بود. در ١١ عملیات حضور فعال داشتم. معمولا از طرف بسیج، جبهه می‌رفتم. اولین‌بار به‌عنوان راننده اعزام شدم. کسی نمی‌دانست به‎کار‎های الکترونیک واردم. وقتی پایم به جبهه رسید، خودم گفتم کار‎های مخابراتی را هم بلدم. دفعه اول راننده آمبولانس بودم. اما دفعه دوم مستقیما رفتم قسمت مخابرات و مشغول شدم.

[b]شما که ارتشی بودید چرا از طرف بسیج به جبهه می‌رفتید؟[/b]

چون می‌گفتند تخصص شما به جبهه نمی‌خورد. هیچ‌یک از همکاران هم‎تخصصی من جبهه نرفتند، اما من عاشق جبهه بودم.

[b]از کجا با عباس بابایی آشنا شدید؟[/b]

زمانی‌که حفاظت اطلاعات را تشکیل دادیم - زمان شهید رجایی - از جمله نیرو‎های متخصص و مؤمنی که جذب انجمن اسلامی شدند، شهید بابایی بود. خلبان‌‎ها خیلی کمتر جذب این تشکل‌‎ها می‌شدند، ولی عباس از اول آمد خودش را معرفی کرد و مشغول شد. از سال 1359 و تشکیل انجمن اسلامی نیروی هوایی با عباس آشنا شدم. اوایل، کمیته نیروی هوایی کار می‌کرد بعد این کمیته به انجمن اسلامی تبدیل شد و بچه‎‎های انجمن اسلامی دو شاخه شدند. یک دسته رفتند عقیدتی سیاسی را تشکیل دادند و تعدادی از ما هم حفاظت اطلاعات را راه انداختیم.

[b]عباس بابایی در انجمن اسلامی چه می‌کرد؟[/b]

عباس، فعالیت‌‎های فرهنگی می‌کرد و علاقه زیادی هم به تعزیه‌خوانی داشت.

[b]تعذيه‌خواني را از پدرش يادگرفته بود؟[/b]

بله، پدرش هم تعزیه‌خوان بود و هم سازنده وسایل تعزیه. یک‎بار از جبهه برمی‌گشتم، عباس گفت: پدرم ناراحتی قلبی دارد برو او را از قزوین بردار و ببر پیش دکتر. دکتر طباطبایی، حزب‌اللهی بود و عباس را می‌شناخت، از حاج اسماعیل بابایی پول نگرفت؛ دفعه بعد پدر عباس برای جبران محبت دکتر یک کلاه‌خود تعزی‎ه‌ای به او هدیه داد. دکتر قبول نمی‌کرد، اما چون کار دست حاج اسماعیل بود، پذیرفت. عباس هم به این کار‎ها علاقه داشت. یکی دوبار در انجمن اسلامی، از تهران خواسته بود بیایند در انجمن اسلامی تعزیه‌خوانی به پا کنند. در مناسبت‌‎های مختلف، پرسنل همراه خانواده‌شان را دعوت می‌کردیم و برای‌شان مراسم تعزیه‌خوانی اجرا می‌کردیم. همکاری عباس بابایی با انجمن اسلامی، بیشتر، فرهنگی بود.

[b]ادامه این آشنایی به کجا رسید؟[/b]

این آشنایی و رفاقت ادامه داشت. آن زمان افرادی در ارتش بودند که از زمان محمدرضا پهلوی خدمت می‎کردند و شاید خیلی با انقلاب همراه نبودند. فکر کنم درجه عباس سروانی بود که ٢ درجه ترفیع دادند و سرهنگ شد و فرمانده پایگاه هوایی اصفهان.

[b]چرا پایگاه اصفهان؟[/b]

چون تخصص عباس، هواپیما‎های «5- F» و «14- F» بود. زمان جنگ هم این هواپیما‎ها از پایگاه اصفهان بلند می‌شدند.

[b]نسبت شما با شهید بابایی چه بود؟ او خلبان هواپیمای جنگنده بود و شما در مخابرات.[/b]

نسبت ما رفاقت بود. عباس، زمان جنگ فرمانده پایگاه بود و نمی‌توانست زیاد پرواز کند. بیشتر، مسئولیت اداره نیرو‎ها را برعهده داشت. متأسفانه زمان بنی‌صدر اوضاع اصلا خوب نبود. بنی‌صدر فرمانده نیرو‎های مسلح بود به فرمانده‎‎ها دستور می‌داد، گاهی برای زدن یک تانک، هواپیما بلند شود و دشمن هم به‎راحتی با موشک می‌زد و ما یک هواپیما را از دست می‌دادیم. عباس از این قضیه خیلی ناراحت بود و تلاش می‌کرد توانمندی‌هایش را در جبهه نشان دهد. فکر می‌کنم به‎واسطه ارتباط‌‎هایی که با حضرت آیت‌ا... خامنه‎ای و آقای رفسنجانی داشت آن‎‎ها را مجاب کرد در حالی‌که فرمانده پایگاه اصفهان است، قرارگاه رعد را تشکیل دهد که زیرنظر قرارگاه خاتم‌الانبیاء خدمت کند. آن زمان فرمانده نیروی هوایی سرهنگ صدیق بود که مأموریت قرارگاه رعد را به‌عهده گرفت. صدیق تصمیم‌‎های درستی نمی‌گرفت. فعال نبودیم و دشمن، رادار‎های ما را زده بود. به همین دلیل به‎وسیله آقای رفسنجانی مسئولیت جنگ به عهده سرهنگ بابایی گذاشته شد. مسئولیت قرارگاه خاتم با آقای رفسنجانی بود و جلسه‎‎های مختلف هم در این قرارگاه تشکیل می‌شد. مسئولیت جبهه و جنگ چه در جنوب و چه در غرب را، از فرمانده نیروی هوایی ساقط کردند و به فرمانده قرارگاه رعد دادند که سرهنگ عباس بابایی بود. بابایی می‌خواست نیرو‎های مخلصی جذب کند که خودش دوست داشت. بالطبع از حفاظت اطلاعات خواست که من را جذب قرارگاه رعد کنند؛ آن‎‎ها هم مخالفت می‌کردند. برای همین هرچه حفاظت اطلاعاتی می‌فرستادند آن‌جا، عباس قبول نمی‌کرد و می‌گفت فقط فلانی (صراف) را قبول دارم. حفاظت اطلاعات قرارگاه رعد تشکیل نشد تا این‎که خودم رفتم. با عباس در ارتباط بودم؛ گاهی از طریق بسیج پیش بابایی می‌‌رفتم، آن زمان‌که در اهواز و امیدیه بود. تا این‎که عباس گفت دوست داری بیای پیش ما؟ گفتم بله، آرزومه. نامه‌ای از قرارگاه رعد به بسیج و قرارگاه کربلا زدند. قرارگاه کربلا مرا مأمور کرد به قرارگاه رعد. حفاظت اطلاعات هم وقتی فهمید از طریق بسیج رفته‌ام و عباس مرا جذب کرده، ناچار شدند همان مأموریت حفاظت اطلاعات را به من بدهند. آن‎جا هم مسئول حفاظت اطلاعات بودم و هم مسئول FAC.

[b] کار FAC چه بود؟[/b]

کار من و همکارنم در این بخش تشخیص هواپیما‎های خودی از دشمن بود. مدیریت فنی عباس عالی بود. شیوه‌اي جدید برای پرواز ابداع کرد و آن سکوت کامل پروازی بود. تمام سیستم رادیویی و راداری را قطع می‌کرد و بعد پرواز می‌کرد. وقتی ما با بی‎سیم‌‎ها حرف می‌زدیم آن طرف عراقی، با تجهیزاتی که داشت به‎راحتی می‌فهمید هواپیمایی شکاری بلند می‌شود و قرار است عملیات انجام دهد. عراقی‌‎ها نوع فرکانس هواپیما را داشتند و می‌دانستند هواپیمایی که بلند شده، چیست. به همین دلیل ما باید هواپیمای دوست و دشمن را تشخیص می‌دادیم. عباس به همه خلبان‌‎ها دستور داده بود که رادار و بی‎سیم‌های‌شان را روشن نکنند. ما برج مراقبت نداشتیم. صبح به صبح خودش یک پرواز در سکوت رادیویی و راداری محض انجام می‌داد. عباس و خلبانان دیگر به‌قدری پایین پرواز می‌کردند که گاهی می‌شد خلبان را شناسایی کرد. نشانه‌اش هم این بود که درست از روی دکل‌‎های برق پرواز می‌کردند. کالک منطقه دشمن و نقشه‎‎ها را داشتند، به‌راحتی برای شناسایی می‌رفتند. اولین پرواز «weather test» بود. همیشه این پرواز را عباس خودش انجام می‌داد و می‌آمد نقشه را به بقیه خلبان‌‎ها می‌داد. این کار عباس خیلی در روحیه بچه‎‎ها تأثیر داشت، چون بچه‎‎ها می‌دیدند اولین پرواز را فرمانده‌شان با این روش انجام می‌دهد، خودشان هم ترغیب می‌شدند زودتر بروند مأموریت‌شان را انجام دهند و برگردند.

[b]سکوت رادیویی و خاموش کردن رادار‎ها خطرناک نیست؟[/b]

نه، قبل از این‎که شهید بابایی مسئولیت قرارگاه رعد را برعهده بگیرد تعداد زیادی از هواپیماهای‌مان را از دست دادیم، به‎دلیل روش‌‎های غلط. پرواز‎های برون مرزی را خود عباس با مسئولیت خودش انجام می‌داد، به‌طوری که حتی یک هواپیمای ما از بین نرفت. بچه‎‎ها با این روش، دشمن را غافلگیر می‌کردند و نقشه‎ای که عباس به آن‎‎ها می‌داد به‌قدری دقیق بود که خلبان‌‎ها با چشم خودشان مواضع دشمن را می‌دیدند بعد فایر می‌کردند. در ارتفاع پست پرواز می‌کردند، کسی نمی‌توانست ردشان را بزند.

چیزی می‌خواهم بگویم که تا حالا هیچ‌جا نگفتم. اولین ناو آمریکایی که وارد خلیج‌فارس شد، بابایی به شورای عالی دفاع گزارش کرد و اصرار داشت به محض این‎که ناو، وارد مرز ما و خلیج‌فارس شد، بزنم. می‌گفت نمی‌خواهم انتحاری عمل کنم، اما اگر نتوانستم، با هواپیما داخل ناو می‌روم. طرحی داشت که می‌توانست راحت، سطح آب پرواز کند و برود تمام بمب‌هایش را بر سر ناو بریزد و برگردد. هیچ خلبانی جرئت این کار را نداشت. اما عباس می‌توانست. عباس خیلی عصبانی بود که چرا ناو آمریکایی وارد خلیج‌فارس شده و ناراحت از این‎که چرا به من اجازه نمی‌دهند ناو را منهدم کنم. با واسطه‎ای شنیدیم معینی‌پور در جلسه شورای عالی دفاع، نظر منفی داده و گفته ناو آمریکایی شوخی نیست؛ وسط جنگ با عراق ما با آمریکا هم وارد جنگ می‌شویم. ما می‌گفتیم همین الان هم داریم با آمریکا می‌جنگیم، چون حامی اصلی عراقی‌ها، آمریکا بود. هیچ‌یک از کسانی‌که در شورای عالی دفاع بودند راضی نشدند این کار انجام شود و نظر کسانی مثل فرمانده نیرو هوایی خیلی مهم بود. معینی‌پور (فرمانده نیروی هوایی) می‌گفت عباس نمی‌تواند ان کار را انجام دهد، عباس می‌خواهد با آمریکا در بیفتد! او می‌گفت امکان ندارد ما ناو آمریکایی را بزنیم و آن‎‎ها واکنش شدیدی نشان ندهند.

آقای نوروزی از دوستان ما که در دفتر نشر آثار حضرت امام بود می‌گفت امام به شورای عالی دفاع مکتوب کردند؛ اولین ناوی که وارد خلیج‌فارس شد و شما با هواپیما زدید، مطمئن باشید ناو دومی جرئت نمی‌کند وارد این منطقه شود. الان هم هر ناوی وارد خلیج‌فارس می‌شود من یاد عباس می‌افتم که چقدر نگران بود و نگذاشتند کارش را انجام دهد. به توانایی فنی عباس آشنا بودم و می‎دانستم اگر به او اجازه دهند حتما می‌تواند موفق شود. قرار بود در سطح پایین پرواز کند طوری‌که در معرض رادار‎های آن‎‎ها قرار نگیرد و به‌راحتی بمب‌هایش را داخل ناو بریزد و برگردد. هیچ‌وقت ناو آمریکایی فکر نمی‌کرد خلبان بابایی پیدا شود که این‌قدر جسور باشد و به‌راحتی به آن‎‎ها صدمه بزند. الان متأسفانه 9-8 ناو آمریکا در خلیج‌فارس هستند. این‎‎ها در اثر ندانم‌کاری شورای عالی دفاع بود که موافقت نکردند. اگر این گزارش عباس به دست امام می‌رسید، مطمئنم که ایشان اجازه چنین کاری را می‌دادند، چون خودشان در نامه نوشته بودند اولین ناوی که وارد شد بزنید، کسی این حرف را گوش نکرد.

[b]این کار اصلا عرف نبوده، معمولا خلبان‌‎ها چنین کاری نمی‌کنند و این خطر را به جان نمی‌خرند، چطور عباس بابایی می‌خواست ناو آمریکایی را بزند؟[/b]

ببینید سکوت رادیویی هم یک ابتکار بود و اصلا در آن زمان مرسوم نبود. یک‎بار به ما گفت بروید مقدار زیادی پِهِِن گاو تهیه کنید. ما هم نپرسیدم چرا؟ فقط می‌دانستم در جایی مثل شهر‌آباد که قبلا خدمت کرده بودم می‌توانم چنین چیزی را پیدا کنم.
کامیون فرستادیم از شهرآباد بجنورد، پِهِِن، بار زد و آورد. همه تعجب کرده بودند این‎‎ها برای چیست. بعد عباس گفت بشکه‎‎های بزرگ ٢٢٠ لیتری می‌خواهیم. خودش آمد یکی از آن‎‎ها را به شکلی سوراخ کرد و گفت بقیه را هم همین‎طور سوراخ کنید. بعد گفت بروید مازوت تهیه کنید. وقتی دستور می‌داد من که دوستش بودم حساب می‌بردم. وقت کار، با کسی شوخی نداشت. ما هم بدون کم و کاست دستوراتش را انجام می‌دادیم. به ما گفت می‌روید این بشکه‎‎های پر از پِهِِن را در نقاط مرزی مشخص کار می‌گذارید و چند تا از بچه‎‎های مطمئن هم مسئول روشن کردن آن شدند. یک نفر خلبان متخصص هم همراه‌مان بود که می‌توانست هواپیما‎های خودی را از دشمن تشخیص دهد. یک روز قبل از عملیات، عباس، ساعت پرواز، عملیات و بازگشت را به ما می‌داد. هیچ‌یک از بچه‎‎های ما حق نداشتند آتش بریزند حتی اگر دشمن وارد آسمان می‌شد. در ١٠ دقیقه خلبان‌‎ها می‌رفتند طبق نقشه‎ای که قرارگاه خاتم داده بود با چشم، مواضع دشمن را می‌دیدند و بمباران می‌کردند و برمی‌گشتند. وسط بمباران، تازه، عراقی‌‎ها متوجه هواپیما‎ها می‌شدند تا برسند پشت دستگاه‎‎ها عملیات تمام شده بود و بچه‎‎ها برگشته بودند. مرز در نخلستان بود، اصلا قابل‎تشخیص نبود. ما این بشکه‎‎های پِهِِن و مازوت را آتش می‌زدیم، وسط نخل‌‎ها دود سیاه غلیظ از دور دیده می‌شد که خط مرزی بود. وقتی خلبان‌‎ها از دود رد می‌شدند، می‌دانستند وارد آسمان ایران شده‌اند و عملیات تمام شده؛ با این روش نیازی به رادار و ارتباط رادیویی نبود. دکل‌‎های برق نشانه بود. خلبان‌‎ها از بالای دکل‌‎های برق یک راست می‌آمدند پایگاه هوایی امیدیه.

[b]کجا مجروح شدید؟[/b]

یک‎بار سر موضع پدافند بودم، هواپیما‎های دشمن بمباران کردند. از هشت نفری که در موضع پدافند بودیم، هفت نفر شهید شدند و من که داخل سنگر بودم زنده ماندم. سنگر داخل زمین بود و موج مرا گرفت. الان هم گوشم سنگین است و هم اعصابم ناراحت است. ٤٣ روز بخش اعصاب بیمارستان نیرو هوایی بستری شدم. متأسفانه کسانی که در بخش اعصاب ارتش بستری هستند یا سربازان فراری هستند یا قاتلانی که خودشان را به دیوانگی زده‌اظند. اصلا وضعیت خوبی نبود. شاید من اولین مجروح جنگی بودم که در بیمارستان نیرو هوایی بستری شدم. داشتم دیوانه می‌شدم. شهید اردستانی و آقای اکرمی (وزیر آموزش و پرورش) وقتی به ملاقاتم آمدند، گفتم مرا از این‎جا نجات دهید. گفتم این‎جا نرده دارد ولی من می‌توانم فرار کنم. بالاخره هم از آن بیمارستان فرار کردم و خودم را به قرارگاه امیدیه اهواز معرفی کردم. یک‎بار هم در فاو، شیمیایی شدم.

[b]درباره قرارگاه رعد و کار‎هایی که آن‎جا انجام می‌شد بیشتر توضیح دهید.[/b]

قرارگاه رعد یکی از قرارگاه‎‎های فعال عملیات هوایی بود که هر نوع درخواست هوایی چه از نظر گسترش پدافند و چه از نظر اعزام هواپیما به عراق، زیرنظر قرارگاه خاتم الانبیاء انجام می‎گرفت که ریاست ستاد با حسن روحانی و مسئولیتش با آقای رفسنجانی بود. آن‎جا جلساتی قبل از عملیات با ما می‌گذاشتند و درباره تعداد نیرو‎ها یا طرح گسترش پدافند حرف می‌زدند. قبل از عملیات، موشک‌‎های هاگ و ضدهواپیما را در منطقه عملیاتی گسترش می‌دادیم. وقتی عملیات انجام می‌شد ما آمادگی کامل داشتیم. چون بعد از علمیات، هواپیما‎های عراق آسمان ایران را سیاه می‌کردند. بهترین پرواز‌‎های عملیاتی، بیشترین اسیر خلبان، بیشترین هواپیما‎های دشمن که صدمه دید، زمانی بود که قرارگاه رعد تشکیل شد و موشک‌‎های هاگ ما به‎خوبی عمل می‌کرد. امکان نداشت یک موشک هاگ ر‎ها شود، ولی به هواپیما نخورد. این موشک‌‎ها به حرارت هواپیما حساس بودند، آن را دنبال و منهدم می‌کردند. شهید ستاری مسئول پدافند و شهید بابایی فرمانده قرارگاه رعد بود. شهید اردستانی هم معاون حاج عباس بود و نفر دوم قرارگاه.

[b]ماجرای حج ٦٦ چه بود؟ عباس بابایی چرا همراه‎تان نیامد و چطور به شهادت رسید؟[/b]

سال 1366 همه با هم حج رفتیم. عباس از پایگاه تبریز پرواز کرده بود، عملیات را انجام داده بود و به آسمان ایران برگشت که یکی از نیرو‎های خودی، اشتبا‎ها او را زد. گلوله از کابین دوم، مستقیم به گلوی او خورده بود. البته کسی تقصیر نداشت. همان‎طور شهید شد که حضرت علی‌اصغر(علیه‎‎السلام). در تعزیه‎‎های پدرش معمولا نقش علی‌اصغر(علیه‎‎السلام) را بازی می‌کرد سال 1366 آقای کروبی نماینده امام در حج بود. آقای کروبی مرا صدا کرد.
با شهید اردستانی و مرحوم دادپی هم اتاق بودم. خانم شهید بابایی را هم به ما سپرده بودند. آقای کروبی به ما گفت عباس شهید شده، دو نفر از شما همراه خانم حکمت، باید با اولین پرواز فردا به ایران برگردد.

لينك خبر : http://www.asriran.com/fa/news/128598/وقتی-شهید-خلبان-بابایی-می-خواست-ناو-آمریکایی-را-بزند[/align]
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خيلي خوب بود

يه جا خودنم كه امريكايي ها بعد از شهادت عباس بابايي اعلام كرد كه جوان ترين ژنرال دنيا كشته شد

روح اين قهرمان شجاع و كاردان قرين رحمت الهي باد

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
دمش گرم. فیلم شهید بابایی رو هم که جدیدا ساختند ، مثل اینکه قراره به زودی به نمایش بگذارند.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خدا بیامرزتش.خداییش چه افرادی تو این مملکت داشتیم،اما قدر هیچکدوم رو اونطور که باید نمیدونیم.به خاطر اینجور افراده که الان با خیال راحت تو خونهامون نشستیم.وگرنه معلوم نیست الان کجا بودیمو اوضاعمون چطور بود.کسایی که الان کارشکنی و دزدی و هزار خلاف دیگه میکنن باید از روی این بزرگواران خجالت بکشن.چجوری میخوان جوابشون رو تو اون دنیا بدن؟

امیدوارم فیلمش مثل فیلمی که برای شهید دوران ساختن نباشه.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مطالب مشابه

    • توسط FLANKER
      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385294.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385295.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385335.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385333.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385300.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385309.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385302.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385304.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385306.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385307.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385334.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385336.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385337.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385338.jpg
    • توسط parsneet
      بسم الله الرحمن الرحیم
       
      تاپیک حاضر با محوریت پوشش خبر ها و اطلاعات مسابقات نظامی برگزار شده در ایران و همچنین شرکت تیم های ایرانی در سایر مسابقات بین المللی نظامی می باشد .
       
      مقدمه :
      مسابقات نظامی هر ساله در سراسر جهان با شرکت پرسنل نظامی ( به صورت داخلی و یا بین المللی ) برگزار می گردد . این گونه مسابقات علی رقم اینکه از قواعد و استاندارد متحدی برخوردار نیستند ( منظور نبودن کمیته جامع و قوانین واحده بین المللی در رشته های تخصصی می باشد ) اما تا حدودی پیرو قواعد و ضوابط برگزاری رزمایش های نظامی هستند . ( البته تیم های ورزشی و مسابقات ارتش های جهان (CISM) تا حدودی متفاوت از سایر مسابقات تخصصی هستند که در ذیل به آن اشاره خواهد گردید )
      اساساً هدف از برگزاری این گونه مسابقات تخصصی بالا بردن آمادگی پرسنل و ایجاد حس رقابت و افزایش انگیزش پرسنل نظامی جهت فراگیری مهارت های تخصصی است . و همچنین سنجش توانمندی پرسنل در مقایسه با واحد های مشابه در ارگان های نظامی داخلی و یا ارتش های خارجی دیگر است . پس تا حدودی می توان بیان کرد که تیم های شرکت کننده ( در مسابقات بین المللی ) عموماً از بین کشور های دوست و یا هم پیمان ( و یا حداقل غیر متخاصم ) انتخاب می شوند و برای سنجش توانایی های تخصصی شان گرد هم می آیند . و همچنین حتی گاهی می تواند بیان گر همسویی کشور های شرکت کنند و حامل پیام های خاص برای ارتش های رقیب شان نیز باشند .
       
       
       
      تاریخچه :
      می توان به نوعی اولین مسابقات نظامی ( با تاکید و اولویت دادن به پرسنل نظامی ) را به یونان باستان نسب داد . در رویدادی جشن گونه که عموما" ( و نه اختصاصاً ) پرسنل نظامی در آن شرکت می کردند تا آمادگی جسمانی و مهارت های کار با سلاح در رقابت با حریفان را بسنجند . در ادامه و ظهور امپراطوری روم باستان این نوع مسابقات چهره خشن تر و جدی تری به خود گرفت به گونه ای که مکان های اختصاصی مانند کلوزیوم (Colosseum) و همچنین شرکت کنندگان مخصوص بنام گلادیاتور (Gladiator) برای شرکت در آن تربیت می گردیدند .
      این مسابقات شرحی مفصل دارد ولی به اختصار : برگزاری آن در قرون مختلف تکامل یافته و عموماً شرکت کنندگان آن از بین سربازان قوای شکست خورده در جنگ با امپراطوری روم انتخاب می شدند و در بین خیل عظیم از این سربازان که در مسابقات محلی و ایالات های مستعمره روم برگذار می شد برگزیدگان ( که یقیناً تعداد کمی از آنان بودند) می توانستند آزادی خود را به دست آورند . ولی جنگجویانی نیز بودند که به خاطر بدست آوردن پول و یا شهرت نسبت به شرکت در این مسابقات خونین اقدام می کردند . این مسابقات که به خشونت بی پروا و ضد انسانی اش معروف گشته بود بدون فایده هم البته نبود . ( البته فواید آن از دید فرماندهان نظامی ) باید اشاره کرد که تمامی این مسابقات به نبرد های خونین تن به تن اختصاص نداشت بلکه اکثر این رویداد ها به باز سازی نبرد های روم در مقابل دشمنانش مختص می شد ( یقیناً آن نبردهای که در آن پیروز گردیده بودند تا خاطرات ، تکنیک های رزم و قهرمانان آن را مرور و زنده نگاه دارند ) عده ای از سربازان لباس های قوای دشمن را بر تن می کردند و سربازانی دیگر که نقش نیروهای رومی را داشتند با بکارگیری ارابه و اسب و سلاح های آن دوران در چندین پرده که گاهی تا چند روز نیز ادامه می یافت آن نبرد خاص را باز سازی می کردند . از نحوه یورش قوای مهاجم گرفته تا نبرد های تن به تن ، عبور از رودخانه ، یورش سواره نظام ، محاصره قلعه ها و یقیناً نمایش پیروز مندانه و دلاورانه ارتش رومی بر حریف خود !
       
      در عصر جدید ایده مسابقات نظامی بعد از پایان جنگ جهانی اول شکل گرفت . در سال 1919 پس از جنگ جهانی اول ، بازی های بین متفقین توسط شورای ورزشی نیروهای متفقین ژنرال جان پرشینگ سازماندهی شد و 1500 ورزشکار از 18 کشور را گرد هم آورد تا در 24 رشته ورزشی به رقابت بپردازند. این رویداد در Joinville-le-Pont فرانسه برگزار شد . و طی سالهای بعد در ماه مه 1946 ، پس از جنگ جهانی دوم ، شورای ورزشی نیروهای متفقین توسط سرهنگ هانری دبروس و پنج‌گانه المپیک توسط سرگرد رائول مولت احیا شد و در  7 تا 8 سپتامبر همان سال دومین بازی‌های بین متفقین در برلین (در المپیاستادیون , محل برگزاری بازی های المپیک 1936) برگزار شد .
       


      چند ماه بعد، با پایان دادن به شورای ورزش نیروهای متفقین ، سرهنگ دبروس و سرگرد مولت مسابقات ارتش های جهان (CISM) را در 18 فوریه 1948 تأسیس کردند . اعضای موسس آن بلژیک ، دانمارک ، فرانسه ، لوکزامبورگ و هلند بودند . در سال 1950، آرژانتین و مصر به عضویت آن درآمدند. در سال 1951 ایالات متحده به آن پیوست . در سال 1952 عراق ، لبنان ، پاکستان و سوریه و دو سال بعد برزیل به عضویت آن درآمدند . و همچنین کانادا در سال 1985 وارد آن شد . سپس در سال 1991 با پایان جنگ سرد سازمان رقیب پیمان ورشو کمیته ورزش ارتش متفقین (SKDA) با CISM ادغام شد و خبر از پیوستن 31 کشور و عضو جدید و سایر کشورهای مرتبط با بلوک شوروی را داد. این پیشرفت سریع منجر به رسمیت شناختن توسط نهادهای بین المللی از جمله IOC شد. قبل از سال 1995 CISM هر سال 15 تا 20 مسابقات جهانی را برگزار می کرد. از سال 1995  CISM هر چهار سال یک بار بازی های جهانی نظامی را که یک رویداد چند ورزشی است با شرکت نمایندگانی از ارتشهای 127 کشور دنیا سازماندهی می کند .
       
       

       
      رویدادها
      برگزاری مسابقات مرتبط با ارتش های جهان طیف متنوعی را در بر می گیرد و بلوک های سیاسی و جغرافیایی متعدد سعی در برگزاری رویدادهای مشابه زیادی جهت بالا بردن مهارت پرسنل خود دارند . اما به نوعی اهداف برگزاری این چنین مسابقاتی تنها به بالا بردن مهارت ها محدود نمی گردد . بلکه برپایی نمایشگاه های تخصصی تجهیزات تیراندازی و حتی ماشین آلات زرهی و تسلیحات انفرادی و البسه نظامی و ... در حاشیه این مسابقات بیان گر این است که این رویدادها مکانی است تا برنامه ریزان و دست اندرکاران نظامی کشور های مختلف به عرضه و کسب اطلاعات و سنجش آمادگی قوای نظامی پیرامونی خود اقدام نمایند .
       
      به برخی از این رویدادها می توان به اختصار اشاره کرد مانند :
      - مسابقات بین المللی پنج گانه ورزشی ( تیراندازی سرعت و دقت ، میدان موانع ، شنا ۵۰ متر با مانع ، دو صحرانوردی ۸ کیلومتر و پرتاب نارنجک )
      - مسابقات بین المللی نظامی پهپادی ارتش های جهان
      - مسابقات بین‌المللی نظامی غواصی در عمق
      - مسابقات بین‌المللی نظامی جهت یابی
      - مسابقات بین‌المللی نظامی بیاتلون زرهی روسیه
      - مسابقات سراسری امنیت سایبری در آمریکا
      و ...
       

      بازتاب و آثار
      برای بیان تاثیر حضور بین المللی تیم های نظامی و ترتیب دادن این چنین مسابقاتی منعکس کردن دیدگاه بعضی از تحلیل گران غربی شاید مفید باشد به عنوان نمونه :
      «واشنگتن فری بیکن» «جوزف هومیر» تحلیلگر امنیت ملی : روسیه و چین در نمایش قدرت به آمریکا قصد شرکت در یک بازی‌های بین‌المللی در آمریکای لاتین ( ونزوئلا ) تحت عنوان « تک تیرانداز مرز » را دارند . این  بازی‌های نظامی یکی از واضح ترین نشانه‌ها  از شکل گیری یک ائتلاف ضد ایالات متحده در آمریکای لاتین است. روسیه و متحدانش ( ایران و چین ) با حضور در این مسابقات نظامی در ونزوئلا در حال نمایش قدرت هستند . با عادی سازی تحرکات نظامی دشمنان ایالات متحده در دریای کارائیب ، ما در معرض خطر در آمریکای لاتین هستیم .
       
       
      در حال حاضر به نظر می رسد که برگزاری این گونه مسابقات در بین نیرو های نظامی منطقه ای و جهانی در حال افزایش هست . مسابقاتی که هم در رشته های عمومی ( آمادگی جسمانی و ورزشی ) و هم رشته های تخصصی ( تیر اندازی ، زرهی و توپخانه ، پهپادی و ... ) با حضور تیم های چندگانه به جدیت پیگیری می شود . قطعا انتخاب تیم های ورزیده در این گونه رقابت ها باعث افزایش اعتماد به نفس پرسنل و همچنین تبلیغات مثبت برای نیرو های نظامی ما نیز خواهد گردید  . همچنین برگزاری مسابقات کشوری و درون مرزی برای ما موجبات حس رقابت و افزایش انگیزش سازمانی را برای نیروهای مسلح ما در پی خواهد داشت . انشالله 
       

       
       
       
      بن پایه :
      https://www.milsport.one/cism/members-nations
      https://www.ilsf.org/about/recognition/cism/
      https://armedforcessports.defense.gov/CISM/Military-World-Games/
      https://en.wikipedia.org/wiki/Colosseum
      https://freebeacon.com/national-security/iran-russia-china-to-run-war-drills-in-latin-america/
       
      گرد آوری جهت انجمن میلیتاری
       
       
    • توسط GHIAM
      با استفاده از طول استند موشک فاتح، تونستم ابعاد موشک فتح را به دست بیاورم. موشک فتح دارای طول 6.5 متر و قطر 40 سانتیمتر است. این موشک نسبت به فاتح110 حدودا 2.30متر کوتاهتر و 20 سانتیمتر قطر کمتری دارد.  
      هیچ گونه اطلاعاتی از جنس موتور و جنس بدنه موشک وجود ندارد. اما احتمالا فتح موشکی با وزن 800-900 کیلوگرم، برد  200 - 300 کیلومتر و سرجنگی 150-200 کیلوگرمی باشد. به نظر میر‌سد سپاه قرار است این موشک را جایگزین نسخه های اولیه فاتح 110 کند. هرچند سرجنگی سبکتری نسبت به فاتح دارد برای زدن اهداف نرم از جمله زیرساخت‌های نفتی، مراکز صنعتی، اهداف غیرمقاوم نظامی و ... بسیار موثر است. 
      با توجه به ابعاد و وزن موشک فتح، می‌توان 4 تیره از این موشک را مانند فجر 5 از روی حامل IVECO پرتاب کرد.  
       

       
       

       

       
       
       
    • توسط mehdipersian
      شناور شهید باقری به بالگرد، موشک و پهپاد مجهز خواهد شد 
      فرمانده نیروی دریایی سپاه:

      شناور شهید باقری که در آینده ساخت آن به اتمام می‌رسد، علاوه بر داشتن یک ناوگروه در داخل خود، باند پرواز هم دارد که پهپاد می‌تواند از روی آن حرکت کرده و به پرواز درآید و در بازگشت هم می‌تواند بر روی آن بنشیند.
      شناور شهید باقری با ۲۴۰ متر طول و ۲۱ متر ارتفاع، مجهز به بالگرد، موشک و پهپاد است.
      این شناور به گونه‌ای در حال ساخت است که از روی عرشه آن حدود ۶۰ پهپاد می‌تواند پرواز کند و بنشیند.
      وستانیوز
       
    • توسط amirarsalankhan
      بمب افكن تهاجمي نسل بعد، LRS-B
       
                                 
       
       
      بمب افكن نسل بعد ( NGB، قبلا به نام بمب افكن 2018 شناخته مي شد ) يك برنامه به منظور توسعه يك بمب افكن جديد براي نيروي هوايي ايالات متحده بود. NGB قرار بود تا در حدود سال 2018 و به عنوان يك بمب افكن پنهانكار، مادون صوت، برد متوسط و با قابليت متوسط حمل سلاح وارد خدمت شود و به تدريج جايگزين بمب افكن هاي پير و پا به سن گذاشته (  B-52 Stratofortress  و B-1 Lancer ) گردد. ولي برنامه توسعه NGB با ظهور طرح بمب افكن دور برد تهاجمي سنگين ايالات متحده به فراموشي سپرده شد.
       
         
       
      اين اتفاق زماني افتاد كه در ژوئن 2010 سپهبد Breedlove  در مصاحبه اي بيان كرد كه اصطلاح بمب افكن نسل بعد مرده و از اين به بعد نيروي هوايي بر روي طراحي بمب افكن هاي دور برد تهاجمي كار خواهد كرد كه در آن از سيستم هاي به كار رفته در جنگده هاي F-22 و F-35 استفاده خواهد شد تا بمب افكني مقرون به صرفه و با قابليت هاي استثنايي هر دو جنگنده فوق جهت انجام ماموريت ها طراحي و توليد گردد.
       
             
       
       
      بمب افكن دور برد تهاجمي (Long Range Strike Bomber)
      برنامه توسعه بمب افكن دور برد تهاجمي ( LRS-B ) به معناي واقعي كلمه پنهانكار است! و اطلاعات خيلي كمي از آن منتشر شده است ولي اهميت آن را به خوبي مي توان در رفتار پنتاگون و شركاي صنعتي بزرگ آن احساس كرد.بسياري از كارشناسان معتقدند كه برنامه توسعه اين بمب افكن ساختار نيروي هوايي ايلات متحده را در 20 سال آينده شكل خواهد داد و هر شركتي كه برنده مناقصه توليد اين بمب افكن شود پول پارو خواهد كرد و بازنده نيز مي تواند مطمئن باشد كه جايگاهي در آينده هوانوردي نظامي ايلات متحده نخواهد داشت مگر ان كه معجزه اي كند!
      هر چند امروزه لاكهيد ماريتن به لطف پروژه F-35 آينده خود را در صنعت هوانوردي نظامي ايالات متحده تضمين كرده است و بويينگ نيز به مدد توليدات هوانوردي غير نظامي خود مي تواند از اين بحران عبور كند و تنها نورث روپ است كه چاره اي ندارد و  بايد اين مناقصه را برنده شود تا بتواند با خيال راحت به آينده خود فكر كند
      شناخته ها و ناشناخته ها
      پيش بيني شده 80 تا 100 فروند از اين بمب افكن جديد جايگزين ناوگان فعلي بمب افكن هاي ايالات متحده شود.  
      پنهانكار بودن ،قابليت حمل سلاح هاي هسته ايو داراي بودن هر دو حالت پروازي سرنشين دار و بي سرنشين از الزامات طراحي LRS-B است.قيمت تعيين شده براي هر فروند بمب افكن جديد 550 ميليون دلار در سال 2010 پيش بيني شده و قرار است به جهت كم كردن هزينه ها از فناوري موجود در طراحي ان استفاده شود ولي ساختار طراحي آن بايد به شكلي باشد كه بتواند از تكنولوژي هاي آينده نيز استفاده كند.دو رقيب اصلي در طراحي اين بمب افكن يكي كمپاني  Northrop Grumman, با سابقه طراحي بمب افكن پنهانكار و گرانقيمت B-2 است و ديگري مشاركت كمپاني هاي بويينگ و لاكهيد مارتين با سابقه طراحي جنگنده هاي F-22 و F-35 .همچنين پيش بيني مي شود در اواسط دهه 2020 اولين پروازهاي اين بمب افكن انجام شود.طبق حدس هايي كه كارشناسان مي زنند نيروي هوايي آمريكا به دنبال يك بمب افكن در اندازه اي حدودا نصف B-2 است كه از دو موتور F-135 همانند F-35 سود ببرد.
       
                                              
                                         
                                          پيشران F-135 Pratt  & Whitney
       
      الان همه شما ميگوييد اين كه خيلي كوچيكه، خب مسلما بايد بزرگتر بشه ولي با صحبتي كه رابرت گيتس وزير سابق دفاع انجام داد و به اعضاي كنگره گفت كه قيمت هر فروند 550 ميليون دلار ميشود راه را بر روي بزرگتر شدن اين بمب افكن فعلا بست. و اين نگراني را در بين كارشناسان به وجود آورد كه هر شركتي كه بتواند با حداقل آيتم هاي اساسي يك بمب افكن توليد كند برنده اين مناقصه خواهد بود بدون توجه به نيازهاي اساسي نبردهاي آينده.بنابراين يكسري الزامات از سوي كارشناسان هوانوردي نظامي جهت توسعه LRS-B  پيشنهاد شده است :
      پنهانكاري
      امروزه ميدانيم كه 80 درصد قابليت پنهانكاري به شكل و طراحي هواپيما بستگي دارد و فقط 20 درصد به مواد و تكنولوزي پيشرفته به كار رفته در آن وابسته است. كه همين 20 درصد هم بيشترين هزينه را به خود اختصاص مي دهد. پس يايد تعادل خوبي را بين اين دو بخش برقرار كرد تا هزينه هاي طراحي و توسعه سرسام اور نباشد.
      تعمير و نگهداري
      استفاده از مواد جاذب امواج رادار ساخته شده مي تواند نگهداري اين بمب افكن را بسيار راحت تر كند تا استفاده از موادي كه در لبه تكنولوژي روز قرار دارند و بسيار گران قيمت خواهند بود و نگهداريشان نيز بسيار مشكل است.ولي پلت فرم طراحي نيز بايد به شكلي باشد كه اين پرنده بتواند در 50 سال آينده آسمان ها را همچنان تسخير كند و پذيراي مواد جديد و تكنولوژي هاي نوين نيز باشد.
      قابليت حمل بمب هاي هسته اي
      تصميم گيري در اين مورد بايد همين الان صورت بگيرد، هر چند نيروي هوايي علاقه دارد تا چند سال بعد از توليد بمب افكن ها مجوز حمل سلاح هاي هسته اي را براي آنها صادر كند ولي با توجه به پيشرفت هاي سريع در صنعت هوانوردي نظامي از الان اين پرنده بايد طوري طراحي شود كه حداقل نيمي از آنها از ابتدا قابليت حمل بمب هاي هسته اي و هيدروژني را داشته باشند. و توانايي بازدارندگي ايالات متحده را همچنان حفط كنند.
      كنار گذاشتن طرز فكر شواليه تنها!
      بسياري از مردم فكر مي كنند كه پنهانكاري يعني يك جنگنده پنهانكار به تنهايي و با شجاعت به مانند يك شواليه به مواضع دشمن حمله مي كند و تمامي آنها را نابود ميسازد!! از الان بايد اين تفكر را دور ريخت و يك برنامه جامع جهت حملات پر تعداد بمب افكن هاي نسل بعد در نظر گرفت و تمام سناريوهاي موجود و تهديدات لازم را در آنها پيش بيني كرد تا قدرت واقعي بمب افكن ها و تاثير آنها بر روي مواضع دشمن مشخص شود.
      ساخت يك بمب افكن، نه فقط يك پلت فرم صرف
      در سال هاي بعد LRS-B تنها بمب افكن سنگين ايالات متحده خواهد بود. پس بايد به شكلي طراحي شود كه قابليت باز طراحي بسياري از قسمت هاي آن وجود داشته باشد و بتواند از تكنولوژي هاي آينده نيز به خوبي بهره مند شود. همچنين LRS-B بايد بتواند ماموريت هاي دريايي را نيز به خوبي ماموريت هاي زميني انجام دهد.
      نگه داشتن خلبان در كابين
      با وجود داشتن فناوري پروازهاي بي سرنشين اما ما نبايد در دام اين صحبت ها بيافتيم كه LRS-B بايد تنها قابليت بي سرنشين داشته باشد!، نداشتن خلبان در ميدان نبرد يعني نداشتن حس مسئوليت پذيري و ابتكارات لحظه اي نمي توان از جذابيت هاي فراوان پرنده هاي بي سرنشين گذشت ولي يك بمب افكن سنگين بي سرنشي نياز به حمايت زميني بسيار بيشتري از بي سرنشين هاي فعلي دارد كه اين خود هزينه ها را بسيار بالاتر مي برد.مورد بعدي قابليت ضعيف بي سرنشين ها در سوخت گيري هاي هوايي است كه در حين ماموريت هاي يك بمب افكن دوربرد الزامي است و يك خلبان در هر شرايط آب و هوايي يا زماني به راحتي آن را انجام مي دهد.و در آخر فكر كنيد كه يك بي سرنشين بخواهد بمب هسته اي نيز با خود حمل كند، خيلي فكر خوبي نيست و حتي كابوس آور نيز هست. هر چند خيلي ها فكر ميكنند بهتر بمب هاي هسته اي را به دست بي سرنشين ها سپرد!
      فراموش نكردن چيزهاي كوچك
      بايد فضاي كافي براي خلبان در پروازهاي طولاني در نظر گرفت تا اعصابش راحت باشد و تحت فشارهاي جسمي قرار نگيرد. اين مورد حتما بايد لحاظ شود و سعي شود از تجربه B-2 در اين مورد درس گرفته شود.
      در ژانويه 2011 نيروي هوايي فهرستي كوتاه از اهداف مورد نظر خود را براي بمب افكن تهاجمي منتشر كرد
      اهداف طراحي در نظر گفته شده براي يروژه LRS-B در ژانويه 2011
      كل هزينه پروژه نبايد از 40 تا 50 ميليارد دلار بيشتر باشد سرعت مادون صوت حداكثر بردي پروازي بيشتر از 9250 كيلومتر مداومت پروازي 50 تا 100 ساعت براي پروارهاي بي سرنشين قابليت بقا در حملات روزانه به مواضع دشمن با وجو د قدرتمند ترين دفاع هوايي موجود  
      در پايان تصاويري از طرح هاي مفهومي اراده شده توسط سه كمپاني معظم شركت كننده در اين مناقصه
       
                       
                                                           
       طرح پيشنهادي كمپاني نورث روپ گرومن
       
       
       
       
                      
                                                                              
       طرح پيشنهادي كمپاني لاكهيد
       
       
       
       
       
                         
                                           
        طرح پيشنهادي كمپاني بويينگ
       
       
      حال بايد منتظر ماند و ديد كه در چند ماه آينده مقامات نيروي هوايي كدام يك از طرح هاي پيشنهادي را براي آينده توان هوايي ايالات متحده انتخاب خواهند كرد.
      نظر شما چيست؟
      كم و كاستي بود  دوستان به بزرگواري خودتون ببخشيد، تقديم به ارواح طيبه شهداي مرزباني ناجا در حادثه اخير نگور
      با تشكر فراوان از دوست و استاد گرامي جناب 7mmt به جهت پيشنهاد اين موضوع و كمك هاي بسيارشان
      تهيه شده توسط امير ارسلان رهسپار ، فقط براي ميليتاري
       
       
      منابع :
      http://en.wikipedia.org/wiki/Next-Generation_Bomber
       
      http://www.defensenews.com/story/defense/air-space/strike/2015/01/18/air-force-bomber-industry/21805275/
       
      http://defensetech.org/2014/09/15/air-force-plans-major-step-in-long-range-strike-bomber-program/
       
      http://breakingdefense.com/2014/09/b-2-pilots-lessons-for-lrsb-americas-new-bomber/
  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.