AmirAzad

خاطراتی از لشکر خوبان / جنگنده سواری محسن رضایی برای استخاره از امام

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

با تشکر از شما - ولی خود محسن رضایی در سال 1375 در جریان یک برنامه مستند به مناسبت همین عملیات نوع هواپیما را تایگر عنوان کرده بوده . تایگر سری F
  • Upvote 2

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote name='MR9' timestamp='1403956498' post='388903']
با تشکر از شما - ولی خود محسن رضایی در سال 1375 در جریان یک برنامه مستند به مناسبت همین عملیات نوع هواپیما را تایگر عنوان کرده بوده . تایگر سری F
[/quote]

بنده اطلاعی ندارم ، عینا" از کتاب تایپ کردم بدون دخل و تصرف :winking:
  • Upvote 2

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote name='AmirAzad' timestamp='1403956680' post='388905']
بنده اطلاعی ندارم ، عینا" از کتاب تایپ کردم بدون دخل و تصرف :winking:
[/quote]
بسیار ممنون از پاسخ شما برادر عزیز :rose: :rose:

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ظاهرا جایی گفته بود هربار که خلبان دسته ی گاز رو می داد بالا، دل و روده ی ما هم میومد تودهنمون ... یا چیزی شبیه به این !!!!!

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
منظور از فانتوم احتمالا هواپیما جت بوده نه اینکه حالا دقیقا f-4 بوده باشه.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote name='AmirAzad' timestamp='1403954976' post='388898']
[size=5][b]ماجرای نام گذاری عملیات فتح المبین و فانتوم سواری جناب محسن رضایی از زبان کتاب لشکر خوبان "مهدی قلی رضایی":[/b][/size]

[size=5]همه در جنب و جوش تهیه مقدمات حمله ای بزرگ و سرنوشت ساز بودند . حمله ای که یک روز قبل از آغاز آن ، دشمن تک وسیعی را در همان منطقه انجام داده بود و ما فکر میکردیم به احتمال قوی دشمن پی به عملیات برده است . از سویی فکر آغاز عملیات رهایمان نمیکرد و از دیگر سو فکر میکردیم که اگر دشمن پی به عملیات برده ، حتما آماده است .[/size]

[size=5]سال ها پس از پایان جنگ ، در دوره آموزش نظامی از زبان برادر تیمساز ذاکری که در عملیات فتح المبین مسئول اطلاعات قرارگاه خاتم بود شنیدم که میگفت : "وقتی عراق تک کرد و سرپل حساس کرخه را گرفت ، ما در دوراهی گیر کردیم که آیا جریان را به دشمن ببازیم و نیروهای بسیجی را به مرخصی بفرستیم و عملیاتی انجام نشود یا عملیات را با همان طرح قبلی انجام دهیم و پیش برویم . وقت کم بود و میبایست تصمیم گرفته میشد . صحبت ها به جایی نرسید . برادر رضایی و سرهنگ صیاد شیرازی متفق القول شدند که یکی از ایشان خدمت امام برسد و کسب تکلیف کند . اما مسئله این بود که برادر رضایی چطور در زمان اندکی که داشتیم به تهران برود و برگردد که کار از کار نگذشته باشد . [b]یک سرهنگ دوم خلبان به برادر رضایی گفت : من میتوانم شما را در پایگاه شکاری دزفول سوار کنم و به تهران ببرم و برگردانم! اما نشستن در[color=#ff0000] فانتوم[/color] به سبب سرعت بالای هواپیما و جریان هوا و فشار و ... برای کسی که آموزش خاصی ندیده و تجربه ندارد بسیار مشکل است .[/b] با این وجود برادر محسن رضایی پیشنهاد را قبول کرد و به تهران رفت . وقتی خدمت امام رسیده و جریان را گفته بود ، از حضرت امام کسب تکلیف کرده بود و خواسته بود امام برای انجام گرفتن یا نگرفتن عملیات استخاره بکنند . امام با همان آرامش همیشگی فرموده بودند : بروید در همان قرارگاه خودتان استخاره کنید ، ان شاء الله که خیر است . آقا محسن بعد از این کسب تکلیف به قرارگاه برگشت . استخاره کردیم و آیه "انا فتحنا لک فتحا مبینا" جواب روشن تردید فرماندهان بود . اسم عملیات را از این آیه گرفتیم و عملیات را طبق قرار قبلی آغاز کردیم ."[/size]

[b][size=5]ضمیمه خارج از کتاب [/size][size=5]:[/size][/b]



[color=#ff0000][b][size=5]اگر خدا بخاد در همین تاپیک قسمت های خواندنی دیگری را از کتاب لشکر خوبان براتون قرار میدم ... یا علی "ع" مدد[/size][/b][/color] :rose:
[/quote]
[color=#0000cd][font=tahoma,geneva,sans-serif][size=5]من از كتاب "ناگفته هاي جنگ" مربوط به شهيد صياد شيرازي به ياد دارم كه آقاي رضايي با هواپيماي F-5 به تهران رفتند و برگشتند.[/size][/font][/color]
  • Upvote 2

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
بنظر من هم همين طوره ... یه بنده خدایی از رفیقای ما فکر میکرد به هواپیما های جنگنده میگن فانتوم و F اول اسامی جنگنده ها مخفف کلمه فانتوم هست ! اینم ممکنه همین گونه بوده باشه و چه تایگر چه فانتوم منظورشون هواپیمای جنگنده بوده ، باور کنید در میان افراد نظامی هم کم نداریم اشخاصی که کوچک ترین اطلاعات و سوادی حتی در سطح بنده حقیر از مسایل متفرقه نظامی ندارن و نمیدونم میتونه جای تعجب داشته باشه یا خیر !!؟

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[color=#ff0000][size=5][b]پاتک اسلامی و قضاوت آقا مهدی باکری![/b][/size][/color]

[size=5][color=#000000][size=4] [/size][/color][/size]
[size=5][color=#000000][size=4]بین بچه ها این بحث و تصور بود که آن گروه از نیروهای واحد اطلاعات که در تک درختی هستند ، ما را استعمار کرده اند! همه امکانات واحد اطلاعات به آنجا فرستاده میشود و ما از همه چیز بی نصیب هستیم . آن ها موتور ، ضبط ، اورکت ، لباس و مواد غذایی و ... داشتند در حالی که ما در دو چادر اطلاعات بودیم و بی نصیب از همه این ها . یک روز با حسین صفاشور سر همین مسئله تبادل نظر کردیم . بلافاصله رفتیم سراغ مسئولمان برادر رحیم سرودی .[/size][/color][/size][list]
[*][size=5][color=#000000][size=4]آقا رحیم ، شبانه با قطب نما بریم سری به چادرهای اطلاعات تو تک درختی بزنیم ؟[/size][/color][/size]
[*][size=5][color=#000000][size=4]عیبی نداره ، خوبم هست .[/size][/color][/size]
[/list]
[size=5][color=#000000][size=4]آن شب همه پانزده نفر به ستون شدیم و مسیر را که قبلا در روی نقشه مشخص کرده بودیم با قطب نما و گرا گرفتن پیدا کرده و به سوی تکدرختی به راه افتادیم . میان بر زده بودیم و از جاده همیشگی نمی رفتیم . مسیر خیلی باصفا بود . درخت ها ، علف های سبز و خودرو ، دره ها و تپه های رملی در زیر نور مهتاب و در آن سکوت بسیار زیبا بود . شبانه و در جمع دوستان به پاتک اسلامی رفتن ، لذتی داشت که برای اولین بار تجربه میکردیم . تکدرخت را که دیدیم ایستادیم . چادرهای اطلاعات پایین تپه بود و هیچ نگهبانی آن دور و بر نبود . دور هم جمع شدیم . رحیم نقشه تقریبی را با دست روی شن ها کشید .[/size][/color][/size][list]
[*][size=5][color=#000000][size=4]اینجا چادر فرماندهیه ، اینجا تدارکاته و ... کار ما فقط با این دو چادره .[/size][/color][/size]
[*][size=5][color=#000000][size=4]بچه ها ، ضبط فراموش نشه ![/size][/color][/size]
[*][size=5][color=#000000][size=4]خب! کی مامور برداشتن ضبط میشه ؟[/size][/color][/size]
[/list]
[size=5][color=#000000][size=4]حسین داوطلب برداشتن ضبط از چادر فرماندهی شد . برای برداشتن وسایل از تدارکات که احتمال داشت با سروصدا همراه باشد ، فکری کردیم . مسئول تدارکات برادر "ایلایی" بود و معمولا همانجا و در چادر تدارکات میخوابید . قرار شد چفیه به دست بالاسرش بایستیم و اگر بیدار شد و خواست داد بزند ، دست و پا و دهانش را ببندیم ! هر کس به ماموریت خود پرداخت. دو نفر موتورها را برداشتند ، صفاشور ضبط را و ما هم به آرامی پانزده اورکت جدا کردیم و از لباس های تمیز نظامی هر چه دم دستمان بود برداشتیم . حدود ده جعبه خرما و کمی خرت و پرت هم جمع کردیم و سر وقت معین کنار جاده حاضر شدیم . وسایل سنگین را بار موتورها کردیم و به سوی قرارگاه خودمان در چنانه راه افتادیم . ساعتی بعد وسایل پاتکی را در قرارگاه مخفی کردیم اما برای مخفی کردن موتورها جایی پیدا نکردیم و آنها کنار چادر ماندند .[/size][/color][/size]
[size=5][color=#000000][size=4]آفتاب کاملا بالا نیامده بود که ماشینی به سرعت وارد قرارگاه شد و ایلایی پیاده شد . ما او را دیدیم و او موتورها را ! عصبانی شد . بچه مراغه بود و با لهجه مراغه ای شروع کرد به داد و بیداد کردن و گفت: "کی این ها رو آورده؟..." با قیافه حق به جانب گفتیم: "ما آوردیم. شما که نمی دادید، ما فکر کردیم خودمون حق خودمونو برداریم..."[/size][/color][/size]
[size=5][color=#000000][size=4]برادر ایلایی وقتی دید حریف ما نمیشود ، مستقیم رفت سراغ آقا مهدی ]باکری[ . آقا مهدی داشت وضو میگرفت . سابقه شلوغی هایمان جوی در قرارگاه بوجود آورده بود که هر کس شلوغی میکرد ، می گفتند از بچه های اطلاعات است و در آن شرایط نمی دانستیم برخورد آقا مهدی چگونه خواهد بود .[/size][/color][/size][list]
[*][size=5][color=#000000][size=4]آقا مهدی ، اینا شب اومدن دوتا موتور دزدیدن! ضبط دزدیدن ، تدارکاتو خالی کردن و ...[/size][/color][/size]
[/list]
[size=5][color=#000000][size=4]ایلایی بود که داشت با ناراحتی شکایت ما را به آقا مهدی میکرد . بر خلاف او ، صدای آقا مهدی آرام بود .[/size][/color][/size][list]
[*][size=5][color=#000000][size=4]بیایین اینجا ببینم .[/size][/color][/size]
[/list]
[size=5][color=#000000][size=4]دو سه نفر از چهره های نامدار و شلوغ جلو رفتند . قبل از هر چیز ، آقا مهدی پرسید: "شبانه چطوری اونجا رفتید؟"[/size][/color][/size][list]
[*][size=5][color=#000000][size=4]آقا مهدی ، شب با این گرا رفتیم اونجا . برامون یه تمرین هم بود . وسایل رو برداشتیم و با گرای معکوس برگشتیم.[/size][/color][/size]
[/list]
[size=5][color=#000000][size=4]از نگاهش میشد فهمید نه فقط عصبانی نیست ، کار بچه ها برایش جالب هم بوده . خندید و گفت: "یکی موتورها مال شما ، اما موتور دیگه رو پس بدید . ضبط رو هم به خودشون بدین اما بقیه هر چه برداشتین ، حق تون بوده ، ببرید!"[/size][/color][/size]
  • Upvote 10

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote name='MR9' timestamp='1403956498' post='388903']
با تشکر از شما - ولی خود محسن رضایی در سال 1375 در جریان یک برنامه مستند به مناسبت همین عملیات نوع هواپیما را تایگر عنوان کرده بوده . تایگر سری F
[/quote]

[quote name='Mohebbi' timestamp='1403959539' post='388919']
[color=#0000cd][font=tahoma,geneva,sans-serif][size=5]من از كتاب "ناگفته هاي جنگ" مربوط به شهيد صياد شيرازي به ياد دارم كه آقاي رضايي با هواپيماي F-5 به تهران رفتند و برگشتند.[/size][/font][/color]
[/quote]

کلا دزفول فانتوم نداره و همه تایگر هستند

[quote name='AmirAzad' timestamp='1403959767' post='388921']
بنظر من هم همين طوره ... یه بنده خدایی از رفیقای ما فکر میکرد به هواپیما های جنگنده میگن فانتوم و F اول اسامی جنگنده ها مخفف کلمه فانتوم هست ! اینم ممکنه همین گونه بوده باشه و چه تایگر چه فانتوم منظورشون هواپیمای جنگنده بوده ، باور کنید در میان افراد نظامی هم کم نداریم اشخاصی که کوچک ترین اطلاعات و سوادی حتی در سطح بنده حقیر از مسایل متفرقه نظامی ندارن و نمیدونم میتونه جای تعجب داشته باشه یا خیر !!؟
[/quote]

برای من هم پیش اومد و یه بنده خدایی کلی باعث خنده من شد
میگفت فانتوم فوق پیشرفته آمریکا رو میخواستند بیارند ایران ( مال وقتی که یک سری مدارک از اف 35 توسط یک ایرانی جابه جا شده بود و تو فرودگاه گرفته بودن اش )
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
من شنیده بودم خود صیاد استخاره کرده بودن و اون آیه اومده بوده
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
در شط علی از مناطق فریب عملیات والفجر8 ، قسمتی از هور زیستگاه ماهی هایی بود که نمی گذاشتند حتی یک ذره فضولات انسانی در دستشویی بماند . انگار به سبب تصفیه ی آلودگی های آب هور خلق شده بودند! بچه ها به این ماهی ها "بوغلی بالغ" به معنای ماهی سبیل دار میگفتند . با اینکه این ماهی ها فواید زیادی داشتند اما بچه ها از حمله آن ها هم در امان نبودند . آن ها مثل عقرب نیش میزدند و جای گاز گرفتگیشان سیاه و متورم میشد! من این ماهی ها را در منطقه بدر هم دیده بودم ولی بچه ها از نوع بزرگتری صحبت میکردند و مخصوصا به نیروهایی که تاره وارد منطقه شده بودند تاکید میکردند که اگر آن ها را دیدید یا دوروبرشان نگردید یا با گلوله بزنیدشان چون حمله و نیش آن ها حتما منجر به مرگ خواهد شد . تا وقتی که "بوغلی بالغ"های بزرگ را ندیده بودم ، حرف بچه ها را زیاد جدی نمیگرفتم اما با یکبار روبرو شدن با آنها حساب کار دستم آمد . جانورانی به طول یک متر که حدود چهار یا پنج چنگک از دهانشان بیرون آمده و مرا به شدت یاد سوزن های لحاف و تشک دوزی که جزو وسایل دوخت و دوز مادرم بودند ، می انداختند!

داخل نیزارها که اطرافمان را پوشانده بودند زندگی جانوران دیگری در جریان بود . موش هایی که میشد محو تماشای شیرجه ها و شناهای زیرآبی شان شد . این نوع خاص از موش ها در شیرجه و شنای زیرآبی مهارت خاصی داشتند . همین که متوجه حضور انسانی در اطرافشان میشدند در آب شیرجه میزدند و ده متر دورتر از زیر آب بالا می آمدند . مشکل اساسی ما در هور ، هم زیستی و کنار آمدن با همین موش ها بود . از شب تا صبح حکومت دست موش ها بود و این وظیفه دیگری به لیست کارهای شهرداری (!) افزوده بود .

شهردار واحد به عده ای بنام "فضله شویان" نظارت میکرد که من هم داوطلبانه وارد این دسته شده بودم . صبح قبل از همه سطل آبی به دست گرفته از چادر خارج میشدیم و همه ی پل ها را میشستیم تا کثافات موش ها کاملا پاک شود . داخل چادر ، قایق ها ، بلم ها و پل ها را طوری می شستیم که حتی یک فضله هم نمی ماند و بارزترین نتیجه اش این بود که در طول روز حتی یک موش هم آن دور و بر دیده نمیشد . کار به جایی رسیده بود که ما به هر مقری که میرفتیم ، در بازگشت به قایق خودمان پاهایمان را در آب میشستیم و هر کس دیگری هم به قایق ما می آمد بعدا" قایق را تمیز میشستیم چون مطمئن نبودیم که سایر افراد هم این نکته را با این حساسیت رعایت میکنند یا نه .

یکی از اتفاقاتی که در مقر اطلاعات شط علی تقریبا به آن عادت کرده بودیم ، ناپدید شدن وسایل و البسه کوچک بود . از جانماز گرفته تا یرپیراهن و هرچه که برای خشک شدن گذاشته بودیم . به دوستان بیش از خودمان اعتماد داشتیم . درضمن وسایل گمشده چیزهایی نبودند که بدرد کسی بخورد یا کسی به قصد شوخی این کار را مرتب تکرار کند . تا اینکه صدای حرکت شبانه ی چیزی داخل پل ها و صدای شق شق شکستن چیزی شبیه کائوچو ، چندین بار مرا از خواب پراند . پل هایی که بعنوان سکو گذاشته و پشه بند زده بودیم ، دیگر امنیت خود را از دست داده بودند چون صدایی که شب ها از درون پل ها می آمد گوشت تن آدم را می لرزاند . دل به دریا زدم و این توهم را با بچه ها مطرح کردم: "بچه ها! این موش ها نه خودشون شبا می خوابن نه می ذارن ما بخوابیم. من فکر میکنم توی پل ها خبرایی هست" به پیشنهاد من تصمیم بر این شد که مسیر موش ها را ردیابی و راز صدای درونی پل ها را پیدا کنیم . آن شب موشی که تعقیبش کردیم درون یکی از پل ها رفت و صدایی شبیه آن چه خواب خوش را بر ما حرام کرده بود از داخل پل به گوش رسید . مطمئنا موش داخل کائوچو ها پیش میرفت چون مرکز صدا هم به تدریج تغییر میکرد . جایی که صدا متوقف شد لابد جای مهمی برای موش ها بود . همان نقطه از پل را گشودیم . کار سختی بود و وقت زیادی برد . بعد از خارج کردن تکه های کائوچو به بافت نی مانندی رسیدیم که چند تکه برگ هم زیرش بود . برگ ها را که برداشتیم تکه پارچه نرمی بیرون آمد که گویی تکه ای از یک عرق گیر بود . یک شورت هم پیدا شد و همچنین جانمازی که اصغر آقا در به در دنبال کسی که آن را تک زده بود میگشت . البته روی جانماز پنج بچه موش جا خوش کرده بودند! بنظر میرسید که بچه موش ها به تازگی متولد شده اند . جانماز را با محتویاتش درون آب انداختیم و همه بچه موش ها به سرعت طعمه ماهی های هور شدند . از آن به بعد هم احتیاطمان بیشتر شد و هم از مفقود شدن البسه کوچک زیاد متعجب نمیشدیم !

در هورالهویزه نیز کار ما به همین ترتیب بود . مشکل اصلی و حل نشده همزیستی با موش هایی بود که ساکن جزیره بودند وبعد از عملیات بدر حضورشان چشمگیرتر و تحرکاتشان جسورانه تر شده بود . آزادانه و بدون ترس از سر و کول ما بالا میرفتند و خیلی مشتاق جویدن انگشتان دست و پای ما بودند! هنگام خواب این حمله شکل جدی تری میگرفت . گاهی با صدای خرچ خرچ جویده شدن مو متوجه میشدیم که موش ها هوس خوردن موی سرمان را کرده اند! چندبار هم بچه ها در مقابل حملات ناجوانمردانه آن ها جواب کوبنده ای دادند . یک شب برادر دمیرچی گرم خواب بود که با جویده شدن بینی اش بیدار شده و با دست چنان ضربه ای به موش مهاجم زده بود که موش بینوا پرتاب شده و دربرخورد با میله های آهنی سقف سوله متلاشی شده بود.

جریان شناسایی ادامه داشت و هربار که به قصد استراحت به سنگرمان برمیگشتیم ، مرحله پیکار با دشمنان خانگی شروع میشد که هیچ علاج قطعی و موثری هم برای آن نداشتیم . رفته رفته با این قضیه کنار آمدیم چون همگی مسائل و مشکلات جدی تری داشتیم که می بایست برای آن ها چاره می اندیشیدیم .

در منطقه عملیاتی والفجر 8 نیز ، علاوه بر نیروهای تخریب و بچه های گردان حبیب ، حضور حدود ده لشکر موش بزرگ و سخت جان نیز در منطقه چشمگیر بود! پذیرفتن این مطلب که در آن منطقه شوره زار موش ها چگونه دوام می آورند سخت بود اما به هر حال آن ها در جمع ما حضور داشتند و مخصوصا" تحرکات فعالانه آن ها در اطراف و اندرون سنگر فرماندهی ، این حدس را تقویت میکرد که موش ها هم فرق آن جا را با جاهای دیگر میدانند! اکثر موش ها در اثر انفجار متعدد توپ ها و خمپاره مصدوم میشدند. بعد از هر آتشباری انبوه نعش های بی تحرک موش ها هر طرف دیده میشد. صحنه راه رفتن موش هایی که موجی شده بودند دیدنی بود . گاهی دمشان زیر پایشان میماند و قل میخوردند. به رغم اینها باز در جمعیت رو به افزایش موش ها تغییر محسوسی دیده نمیشد. عوارض دیگر این لشکر عظیم ، وجود فضولات موش بود. در آن مدت هیچ راه حلی در برطرف کردن این مشکل موثر واقع نشد . همه جا حتی داخل یخچال کائوچویی و داخل سفره پر از کثافات موش ها بود! ویرایش شده در توسط AmirAzad
  • Upvote 6

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

همین ماجرا به نقل از سردار محمدعلی جعفری در کتاب کالک های خاکی

 

هر قدر به روزهای پایانی 1360 نزدیک میشدیم ، التهابات ناشی از انجام گرفتن عملیاتی بزرگ هم بیشتر میشد. این در حالی بود که تحرکات دشمن نشان میداد آن ها به نیت ما پی برده اند و فهمیده اند که نیروهای ایرانی عن قریب عملیاتی را انجام خواهند داد. به همین دلیل ، سرفرماندهی ارتش عراق تصمیم گرفت که با اجرای تک بازدارنده در جبهه شوش وانمود کند که دست ایران را خوانده و حمله بزرگ آتی ایرانی ها را خنثی کرده است.

 

هر چند نیروهای عراقی از حمله گسترده خودشان طرفی نبستند ، توانستند ریشه شک و تردید را در ذهن فرماندهان ما ایجاد کنند، طوری که ما برای شروع حمله با مشکل مواجه شدیم. در حالی که طبق تصمیم قرارگاه مرکزی کربلا از بعد از ظهر روز شنبه 29 اسفند ماه 1360 گردان های خط شکن را به سمت نقطه رهایی حرکت داده بودیم و حتی برخی از گردان ها خودشان را به نزدیک خط دشمن رسانده بودند ، دستور برگشت نیروها و لغو عملیات را صادر کردیم. این حرکت رنجش خاطر شدید نیروهای رزمنده را به همراه داشت، اما ناگزیر بودیم آن را اجرا کنیم.

 

بعد از لغو عملیات برای تعیین تکلیف به قرارگاه مرکزی کربلا رفتم. محل قرارگاه نزدیک شهر شوش قرار داشت. (...) داخل قرارگاه غوغایی بود. هر کس چیزی میگفت. در آن لحظات سخت بیشترین فشار به آقا محسن و شهید صیاد شیرازی وارد می آمد. حداقل حرکات آن ها نشان میداد شرایط سختی را تحمل میکنند.

 

سر انجام برای نجات از آن وضعیت مبهم و خروج از حالت تردید تصمیم گرفته شد برادر محسن با شهید صیاد به خدمت اما بروند و از ایشان کسب تکلیف کنند. قرار شد آقا محسن با یک فروند جنگنده اف 5 برود تهران و با امام مشورت کند و سریع برگردد. این ماموریت حساس در مدت سه ساعت انجام شد و آقا محسن به منطقه بازگشت. وقتی برگشت ، چند ساعت اول اصلا حالت طبیعی نداشت. فشار شدید ناشی از پرواز با سرعت صوت روی ایشان تاثیر گذاشته بود. همین که قدری حالت طبیعی پیدا کرد به ما گفت: "رفتم خدمت حضرت امام و به ایشان گفتم که وضعمان خیلی خراب است و واقعا مانده ایم که چه کار کنیم. خواهش میکنیم حداقل استخواره کنید که ما حمله کنیم یا نه. حضرت امام فرمودند که بروید عمل کنید" طبق دستور ایشان قرآن به طلب خیر باز شد. سوره فتح آمد. آمدن سوره فتح دیگر جای هیچ تردیدی برای فرماندهان باقی نگذاشت. این شد که همگی بسیج شدیم برای آغاز عملیاتی بزرگ.

 

در آن مقطع سرنوشت ساز آنچه بیش از همه به دل آدم مینشست همدلی و هماهنگی بین فرماندهان ارتشی و سپاهی و از آن مهم تر رفاقت نیروهای بسیجی و سپاهی و ارتشی بود. تبلور این همدلی را میشد در اردوگاه های مشترک نیروهای ارتش و سپاه به خوبی مشاهده کرد. در این کمپ ها گردان های ادغامی نیروهای ارتش و سپاه ، یک دل و هماهنگ تلاش میکردند خودشان را آماده عملیات کنند.

  • Upvote 2

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.