mihandost

محمد رضا کرم

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حسين موشك! موشك! موشك ! ....... رضا ما از خطر جستيم مراقب اطراف هواپيما باش! بر مي گرديم پايگاه رضا ؟ رضا ؟ رضا چرا جواب نميدي؟ رضا......
اينها آخرين كلماتي بود كه بين سرتيپ خلبان حسين نظري و سرهنگ خلبان محمد رضا كرم رد و بدل شد. غروب پنجشنبه پنجم مهر سال 1359 بود ..يك فروند هواپيماي فانتوم از پايگاه ششم شكاري بوشهر ماموريت خود را با موفقيت به پايان رسانده بود و در حال بازگشت به ايران بود . خلباني كابين عقب را محمد رضا كرم اهل خرمشهر بر عهده داشت. ماموريت زدن يكي از پل هاي مهم نزديك بصره بود كه از اهميت بالايي برخوردار بود.

هواپيما پس از اصابت موشك به زحمت به فرامين جواب مي داد ولي هنوز قابل پرواز بود. مسير بازگشت از روي خرمشهر انتخاب شده بود. حالا هوا كاملا تاريك شده بود كه خلبان كابين جلو سرتيپ نظري با لطف خدا و مهارت خود چرخهاي هواپيما را با باند فرودگاه آشنا كرد.
اما از سرنوشت سرهنگ خلبان محمد رضا كرم اطلاع دقيقي در دست نيست. بنا به اظهارات سرتيپ خلبان نظري همزمان با اصابت موشك به كابين عقب هواپيما صندلي خروج اضطراري عمل كرده و ايشان (خلبان كرم) از هواپيما خارج مي شوند كه تا كنون اطلاعي از به دست نيامده است.

سرهنگ خلبان محمد رضا كرم در چهارمين روز از بهمن ماه سال 1330 در خرمشهر متولد شد. محمد رضا تحصيلات را تا پایان ديپلم طبيعي ادامه داد و سپس به دانشكده خلباني رفت. پس از طي مقد مات پرواز جهت تكميل دوره به آمريكا اعزام شد و با دريافت نشان خلباني به ايران بازگشت. شهید کرم كه پس از گذراندن دوره خلباني هواپيماي فانتوم جهت ادامه خدمت به پايگاه هوايي ششم شكاري بوشهر منتقل شده بود با شروع جنگ تحمیلی 19 ماموريت را با موفقيت به پايان رساند كه در بیستمین عملیات این خلبان دلیر اسلام مفقودالاثر شد.

فرصتی دست داد تا برسیم خدمت خانواده ایشان. پدر بزرگوار شهید کرم به علت کسالتی که داشتند نتوانستیم از صحبت هایشان استفاده کنیم. آنچه می خوانید گفتگویی است با خانم «بتول پراش» مادر شهید محمد رضا کرم.



خانم بتول پراش و آقای شعبان کرم پدر و مادر شهید کرم

*مادر شهید محمد رضا کرم خلبان نیروی هوایی ارتش هستم. پدرم مراد علی کدخدای ده «رباط» همدان بود. ایشان اصالتش همدانی بود اما مادرم صغری پورلوکی تهرانی و ساکن همدان بود.

خانواده مذهبی ‌ای داشتم. پدرم مردی مذهبی بود و اهل نماز و روزه. اگر چه ما ۶ فرزند بودیم و در آن شرایط سیر کردن شکممان کار دشواری برای ایشان بود اما به هر ترتیب سعی می کرد نان حلال بگذارد سر سفره ما.

در آوردن رزق حلال به قدری برای پدرم مهم بود که وقتی دید افراد ارباب ده، جوانی را که معلوم نبود به چه دلیل در گونی انداخته و با سوزن آن قدر آزارش داده بودند که جان داده بود نتوانست کدخدای آن ارباب باقی بماند و کاری را که شاید خیلی از مردم آن زمان دلشان می خواست داشته باشند را رها کرد و به شغل دیگری پرداخت.

آن ارباب که نامش رضایی بود خودش سید و آدم درستی بود. کدخدایی مومن و دست پاک می‌خواست و برای همین پدرم را انتخاب کرده بود اما این کار اطرافیانش مانع از ادامه کار مراد علی خان برای ارباب شد.

ما در خود شهر همدان ساکن بودیم. پدرم همه ما را به مدرسه فرستاد. برادر بزرگم مهندس برق و برادر دیگرم دبیر شد. خوب یادم هست برادرم اسماعیل معلمان خارجی را به خانه می آورد تا درسش را در رشته برق ادامه دهد.

ایشان که بعد از اتمام تحصیلش در شرکت برق همدان مشغول به کار شد نتوانست دوام بیاورد و قبل از شروع انقلاب با ماموران پهلوی مشکل پیدا کرده بود. دلیلش هم این بود که وقتی برای کارخانه جنس می آوردند و اسماعیل تحویل می گرفت می گفتند باید قیمت ها را در صورتحساب بالاتر از بهای واقعی اش بزنی و ایشان زیر بار این دزدی نمی رفت. این شد که از آن کار استعفا داد و نقل مکان کرد به تهران. در خیابان لاله زار مغازه الکتریکی تاسیس کرد و مشغول به کار شد. ایشان حدود ۸ سال پیش هم از دنیا رفت.



شهید محمدرضا کرم در سنین کودکی، سمت راست تصویر

*خلاصه من که تا کلاس چهارم درس خوانده بودم، پدرم تصمیم گرفت در ۱۱ سالگی مرا به ازدواج پسرعمویم شعبان در آورد. سرانجام در ۳ فروردین ۱۳۱۷ ما با هم ازدواج کردیم.

حاجی را من از قبل اگر چه فامیل بودیم اما درست و حسابی ندیده بودم چون آن زمان در خانه زن و مرد جدا می نشستند و هر وقت که مهمان خانه عمویم می شدیم یا آنها به منزل ما می آمدند ایشان در یک اتاق دیگری بود.

با سن کمی که داشتم نمی دانستم ازدواج یعنی چه و هنوز خیلی از تغییرات جسمی در من آشکار

نشده بود اما دورانی هم نبود که بتوانم مخالفت کنم. شوهرم در خرمشهر مغازه بقالی داشت و ما با هم ازدواج کردیم و رفتیم خرمشهر. ۳۲ دو سال هم آنجا زندگی کردیم.

من که تا آن موقع از خانواده ام دور نشده بودم دائم گریه می کردم به همین علت خواهرم برای اینکه من را آرام کند ده روز پیشمان ماند.

اوایل زندگی را در خانه‌ای بزرگی در خرمشهر به سر بردیم که بعد از مدتی فروختیمش ۲۳ هزار تومان و خانه دیگری خریدیم.



*۱۳ سالم بود که خدا محمد رضا را به من داد. از بچه داری هیچی بلد نبودم و با کمک مادر بزرگم یاد گرفتم چطور از بچه نگهداری کنم. مادربزرگ حاجی هم اسم محمد رضا را انتخاب کرد به نیت امام رضا(ع) و حضرت محمد(ص).

خدا بعد از محمد رضا سه پسر دیگر هم به نام های علیرضا و حمید رضا و مسعود به من عطا کرد و یک دختر هم داشتم به نام فاطمه.



*با شروع فعالیت های ضد رژیم و انقلابی مردم، پسرهای من هم وارد این مبارزات شده بودند البته من خودم امام را هنوز نمی شناختم و هیچ چیز راجع به ایشان نمی دانستم. حتی یکبار که علیرضا پسر دومم به خاطر آگاهی ای که داشت عکس شاه را از دیوار برداشت و پاره کرد من خیلی ناراحت شدم و دعوایش کردم. علیرضا می گفت: مادر نمی دانی این ها چقدر در حق مردم ظلم می کنند اما اغلب مردم که سواد درستی نداشته و رژیمی جز شاهنشاهی را ندیده بودند قبول این حرف ها برایشان مشکل بود.



این عکس شهید کرم در تاریخ ۵۳/۹/۳ در موزه کندی آمریکا گرفته شده است

تولد محمد رضا شاه که می شد مغازه ها عکس او و فرح و ولیعهد را با قاب های زیبا می فروختند. ما هم دو قاب از عکس شاه داشتیم که یکی از آنها را من با تابلوی پارچه ای که اسم پنج تن بود و از مشهد خریده بودم پوشانده و دیگری را به دیوار آویزان کرده بودم.

وقتی علیرضا آن عکس را پاره کرد و من دعوایش کردم شبش خواب عجیبی دیدم. آن شب که شب تاسوعا هم بود خواب دیدیم از آسمان دو فرشته آمدند و پارچه ای را باز کردند که روی آن نوشته بود «اسلام پیروز است»، من که در خواب شادی می کردم این جمله را تکرار کردم. دوباره آن دو ملائکه پارچه دیگری را آوردند که آیات قرآن به رنگ سفید نوشته شده بود. سپس من که تا آن زمان یکبار هم امام را ندیده و اسمش را هم نشنیده بودم دیدم ایشان دور کره زمین می چرخد و گوشه عبایش را هم انداخته بود روی دستش. در دنیا می گشت و تصاویری که می دیدم مانند انقلاب هایی است که الان در حال رخ دادن است. می شنیدم که مردم می گفتند: این انقلاب خمینی است!



شهید محمدرضا کرم در کنار هم دوره ای هایشان، ردیف دوم، نفراول از راست تصویر

صبح که برای نماز از خواب بلند شدم گفتم: علی رضا این قاب را بیار پایین. وقتی آورد خودم عکس دوم را هم پاره کردم. علیرضا گفت: چی شد مامان، دیروز من را دعوا کردی الان خودت هم عکس شاه را پاره می کنی؟! جریان خواب را برایش گفتم.

*محمدرضا که بچه آرام و مهربانی بود بدون اینکه اذیتی داشته باشد درسش را می خواند. عاشق یادگیری قرآن بود طوری که در بچه گی خواست که برود کلاس قرآن. پدرش او را در کلاسی رو به روی مسجد جامع خرمشهر ثبت نام کرد. بعد از مدتی آمد گفت: من دیگه نمی رم سر این کلاسها. معلم هایش منافقند و راجع به هر موضوعی حرف می زنند جز خود قرآن

ایشان از بچگی عاشق هواپیما بود. فامیلی داشتیم که در هواشناسی کار می کرد و هواپیمای کهنه ای داشت. محمد رضا می رفت داخلش می نشست و عکس می انداخت. بزرگ هم که شد رفت دانشکده افسری و بعد از آن هم دو سال رفت آمریکا و دوره های تکمیلی خلبانی را گذراند. از آمریکا که آمد انقلاب پیروز شد.


محمدرضا خیلی به من و پدرش احترام می گذاشت. زمانی که خرمشهر هوا گرم می شد ما مدتی می رفتیم همدان تا هوا خنک تر شود اما محمد رضا در کنار پدرش می ماند و می گفت: نمی شود آقا جون را با این همه کار تنها گذاشت.

برای من هم هدیه زیاد می خرید. مثلا یک انگشتر خرید گفت: مامان هیچ وقت این را عوض نکن و من هم هنوز آن هدیه را دارم.

محمدرضا اصلا اهل خودنمایی نبود به صورتی که من هیچ وقت او را با لباس نظامی اش ندیدم.

بسیار دستگیر دیگران بود، زمانی که آمریکا بود شنید که عمویش بیمار است سریع با پدرش تماس گرفت و گفت: اگر عمو مشکل مالی یا هر مشکل دیگری دارد کمکشان کنید مبادا تنها باشند؟



شهید کرم در حال آموزش

*۲۸ سالش بود که بهش اصرار می کردیم ازدواج کند اما می گفت: تا برای شما خانه نخرم ازدواج نمی کنم. پدرش ورشکسته شده بود و ما مجبور شدیم خانه مان را بفروشیم. وقتی برایمان خانه خرید یکبار که رفته بود همدان زن دایی‌اش دختری را به او معرفی کرد که پدرش ارتشی بود. آنها دو دختر بودند پروین عروسم دختر کوچک بود. ایشان بسیار بسیار دختر خوبی است و محمد رضا هم او را به خاطر اخلاق خوبش انتخاب کرده بود.

محمدرضا مقید بود که حتما سال تحویل منزل ما باشد. حتی وقتی هم که ازدواج کرد با همسرش می آمد منزل ما. دو سالی هم که آمریکا بود و اجازه آمدن نداشت برایمان نوار پر می کرد و با صدای خودش عید را به ما تبریک می گفت.

دوره اش که در آمریکا تمام شد و برگشت برایمان تعریف کرد که: بعد از اولین پرواز به رسم همه خلبانها دوستانم روی سرم یک سطل آب به نیت روشنایی ریختند.

یکسال و نیم بعد از ازدواجشان بود که محمد رضا مفقودالاثر شد و تربیت و مسئولیت تنها فرزندش علیرضا افتاد گردن پروین خانم. آنها هنوز هم در همدان ساکنند.



*با حمله عراق به ایران ایشان که جزو نیروی هوایی ارتش بود به جبهه رفت. چند ماهی از آغاز جنگ نمی گذشت که محمدرضا در پروازی که ناموفق بود هلیکوپترش مورد اصابت گلوله های دشمن قرار گرفته و مجبور می شود از کابینش بپرد. ۵ مهر که از خانه رفته بود چند روز بعد خانمش به ما خبر داد که از آقا رضا خبری نیست و اینگونه ما متوجه شدیم. از آن پس ما خبری از سرنوشت او نداشتیم تا اینکه به صورت غیر رسمی فهمیدیم اسیر شده. اما عراق زیر بار اعلام اسامی برخی از رزمندگان ما مانند محمدرضا نرفت.

چندتا از اقواممان هم که خارج از کشور زندگی می کردند از طریق صلیب سرخ نامه هایی زدند برای صدام اما بی فایده بود.



*من در چند نوبت خوابش را دیدم که اسیر بود تا زمانی که آمریکا به عراق حمله کرد. محمدرضا آمد به خوابم و گفت: مامان جان من تا قبل حمله آمریکا در عراق اسیر بودم اما الان به شهادت رسیدم. به او گفتم: بیا با من برویم. گفت: دیگر نمی توانم بیایم.

الان هم ما نام و نشانی از او نداریم اما نیروی هوایی برایش در بهشت زهرا سنگ یاد بود گذاشته.

برخی از اقوام می گفتند ما او را در تلویزیون دیدیم که خودش را معرفی کرده به عنوان اسیر ایرانی.

با شروع جنگ تحمیلی که خرمشهر ویران شد ما به شهرمان همدان رفتیم و چهار سال آنجا ماندیم. البته اوایل آغاز جنگ نمی توانستیم از خانه مان دل بکنیم و روزها به نخلستانها پناه برده و شب ها می رفتیم خانه. علیرضا و حمیدرضا هم در خرمشهر می جنگیدند وقتی که شهرمان در آستانه سقوط بود به خاطر پسرانم قبول نمی کردم از آنجا بروم. از سپاه می آمدند می گفتند حاج خانم علیرضا و حمیدرضا سالمند شما برو! می گفتم: نه. من از محمدرضا خبری ندارم نمی خواهم این دوتا هم طوری شوند. اصلا من می خوام جهنمی باشم اما نمی ذارم آنها اینجا بمانند تا اینکه بعد از ۱۵ روز علیرضا آمد گفت: همه شهر را خالی کردند. افسرهای عراقی با نوامیس مردم بی حرمتی می کنند. اوضاع خیلی خطرناکه و بالاخره راضی ام کردند به رفتن.



شهید محمدرضا کرم در آمریکا

*بنی صدر باعث شد خرمشهر سقوط کند. علیرضا می گفت: هر چه به او می گوییم به ما اسلحه بدید، عراق داره سنگر سازی می کنه. بنی صدر می گفت: نه آنها دارن کشاورزی می کنن. ما در کنار شط که می ایستادیم آن طرف بصره کاملا مشخص بود.

بنی صدر می گفت: من ماشین امضا هستم کسی به من اسلحه نمی دهد. چقدر ما شهید دادیم به خاطر خیانت او. خدا لعنتش کند.




شهید خلبان محمدرضا کرم

*بعدها که با خلبان نظری که همراه محمد رضا بود در مورد لحظه آخر عملیاتشان صحبت کردم، گفت: گویا ۴۰ کیلومتری جاده بصره محمدرضا خودش را انداخته اما هر چه گشتند اثری یافت نشد. چند نفری هم از شادگان و بوشهر زنگ زدند و گفتند ما خلبانی با این مشخصات دیدیم که شماره خانه مادر خانمش را داده بود. گفتند: ما او را دیدیم در حالی که پایش هم شکسته بود. برخی از اقوام می گفتند این حرف ها را برای دلخوشی ما می گویند.

هلال احمر هم می گفت: تا زمانی که مدرکی نداشته باشیم نمی توانیم پیگیری کنیم.
یک شهد محمدرضا کرم دیگر هم در نیروی هوایی بود که نام مادر و پدرش هم بتول و شعبان بود. او هم سن و شبیه پسرم بود با این تفاوت که اهل شیراز بود. حتی گاهی دوستانشان به شوخی می گفتند شما می توانید حقوق همدیگر را هم بگیرید جالب اینکه در یک روز هم شهید شدند.


البته در نیروی هوایی برای اینکه آنها را اشتباه نگیرند به دوست محمدرضا می گفتند: کرمی.



شهید کرم در کنار هم کلاسی هایشان که با لباس قرمز در عکس مشخص هستند

*موقعی که اسرا آزاد شدند ما خیلی امیدوار به آمدن محمدرضا بودیم. حتی مسعود پسر کوچکم دو پیراهن گرفته و کادو کرده بود، یکی برای دامادم یکی هم برای محمدرضا. پسرم پیگیری کرده بود گفته بودند محمدرضا کرم خلبان نیروی هوایی در یکی از اتوبوس ها هست اما وقتی اسرا آمدند خبری نبود که نبود.


یکی از اسرا که آزاد شد من رفتم سراغ محمدرضا را بگیرم تا اسمش را گفتم گفت: خلبان بود؟ گفتم: آره. گفت: دیدمش که ده روز در استخبارات عراق بود و پایش را هم گچ گرفته بودند. نشانه های دیگری هم گفت که درست از کار درآمد اما خبری نشد از آمدنش.

الان ۳۰سال و ۳ ماه و هشت روز از ندیدن محمد رضا می گذرد.


*دخترم هم فاطمه خانم که سه سال از محمد رضا کوچکتر بود با شهید محمد خمامی فر که عضو نیروی زمینی ارتش بود ازدواج کرد. محمد جوان بسیار لایق و مومنی بود و سال ۷۶ بر اثر جراحت ناشی از شیمیایی شدن به شهادت رسید. ایشان ۵ سال هم به دست عراقی ها اسیر بود.
[url=به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حسين موشك! موشك! موشك ! ....... رضا ما از خطر جستيم مراقب اطراف هواپيما باش! بر مي گرديم پايگاه رضا ؟ رضا ؟ رضا چرا جواب نميدي؟ رضا...... اينها آخرين كلماتي بود كه بين سرتيپ خلبان حسين نظري و سرهنگ خلبان محمد رضا كرم رد و بدل شد. غروب پنجشنبه پنجم مهر سال 1359 بود ..يك فروند هواپيماي فانتوم از پايگاه ششم شكاري بوشهر ماموريت خود را با موفقيت به پايان رسانده بود و در حال بازگشت به ايران بود . خلباني كابين عقب را محمد رضا كرم اهل خرمشهر بر عهده داشت. ماموريت زدن يكي از پل هاي مهم نزديك بصره بود كه از اهميت بالايي برخوردار بود. هواپيما پس از اصابت موشك به زحمت به فرامين جواب مي داد ولي هنوز قابل پرواز بود. مسير بازگشت از روي خرمشهر انتخاب شده بود. حالا هوا كاملا تاريك شده بود كه خلبان كابين جلو سرتيپ نظري با لطف خدا و مهارت خود چرخهاي هواپيما را با باند فرودگاه آشنا كرد. اما از سرنوشت سرهنگ خلبان محمد رضا كرم اطلاع دقيقي در دست نيست. بنا به اظهارات سرتيپ خلبان نظري همزمان با اصابت موشك به كابين عقب هواپيما صندلي خروج اضطراري عمل كرده و ايشان (خلبان كرم) از هواپيما خارج مي شوند كه تا كنون اطلاعي از به دست نيامده است. سرهنگ خلبان محمد رضا كرم در چهارمين روز از بهمن ماه سال 1330 در خرمشهر متولد شد. محمد رضا تحصيلات را تا پایان ديپلم طبيعي ادامه داد و سپس به دانشكده خلباني رفت. پس از طي مقد مات پرواز جهت تكميل دوره به آمريكا اعزام شد و با دريافت نشان خلباني به ايران بازگشت. شهید کرم كه پس از گذراندن دوره خلباني هواپيماي فانتوم جهت ادامه خدمت به پايگاه هوايي ششم شكاري بوشهر منتقل شده بود با شروع جنگ تحمیلی 19 ماموريت را با موفقيت به پايان رساند كه در بیستمین عملیات این خلبان دلیر اسلام مفقودالاثر شد. فرصتی دست داد تا برسیم خدمت خانواده ایشان. پدر بزرگوار شهید کرم به علت کسالتی که داشتند نتوانستیم از صحبت هایشان استفاده کنیم. آنچه می خوانید گفتگویی است با خانم «بتول پراش» مادر شهید محمد رضا کرم. خانم بتول پراش و آقای شعبان کرم پدر و مادر شهید کرم *مادر شهید محمد رضا کرم خلبان نیروی هوایی ارتش هستم. پدرم مراد علی کدخدای ده «رباط» همدان بود. ایشان اصالتش همدانی بود اما مادرم صغری پورلوکی تهرانی و ساکن همدان بود. خانواده مذهبی ‌ای داشتم. پدرم مردی مذهبی بود و اهل نماز و روزه. اگر چه ما ۶ فرزند بودیم و در آن شرایط سیر کردن شکممان کار دشواری برای ایشان بود اما به هر ترتیب سعی می کرد نان حلال بگذارد سر سفره ما. در آوردن رزق حلال به قدری برای پدرم مهم بود که وقتی دید افراد ارباب ده، جوانی را که معلوم نبود به چه دلیل در گونی انداخته و با سوزن آن قدر آزارش داده بودند که جان داده بود نتوانست کدخدای آن ارباب باقی بماند و کاری را که شاید خیلی از مردم آن زمان دلشان می خواست داشته باشند را رها کرد و به شغل دیگری پرداخت. آن ارباب که نامش رضایی بود خودش سید و آدم درستی بود. کدخدایی مومن و دست پاک می‌خواست و برای همین پدرم را انتخاب کرده بود اما این کار اطرافیانش مانع از ادامه کار مراد علی خان برای ارباب شد. ما در خود شهر همدان ساکن بودیم. پدرم همه ما را به مدرسه فرستاد. برادر بزرگم مهندس برق و برادر دیگرم دبیر شد. خوب یادم هست برادرم اسماعیل معلمان خارجی را به خانه می آورد تا درسش را در رشته برق ادامه دهد. ایشان که بعد از اتمام تحصیلش در شرکت برق همدان مشغول به کار شد نتوانست دوام بیاورد و قبل از شروع انقلاب با ماموران پهلوی مشکل پیدا کرده بود. دلیلش هم این بود که وقتی برای کارخانه جنس می آوردند و اسماعیل تحویل می گرفت می گفتند باید قیمت ها را در صورتحساب بالاتر از بهای واقعی اش بزنی و ایشان زیر بار این دزدی نمی رفت. این شد که از آن کار استعفا داد و نقل مکان کرد به تهران. در خیابان لاله زار مغازه الکتریکی تاسیس کرد و مشغول به کار شد. ایشان حدود ۸ سال پیش هم از دنیا رفت. شهید محمدرضا کرم در سنین کودکی، سمت راست تصویر *خلاصه من که تا کلاس چهارم درس خوانده بودم، پدرم تصمیم گرفت در ۱۱ سالگی مرا به ازدواج پسرعمویم شعبان در آورد. سرانجام در ۳ فروردین ۱۳۱۷ ما با هم ازدواج کردیم. حاجی را من از قبل اگر چه فامیل بودیم اما درست و حسابی ندیده بودم چون آن زمان در خانه زن و مرد جدا می نشستند و هر وقت که مهمان خانه عمویم می شدیم یا آنها به منزل ما می آمدند ایشان در یک اتاق دیگری بود. با سن کمی که داشتم نمی دانستم ازدواج یعنی چه و هنوز خیلی از تغییرات جسمی در من آشکار نشده بود اما دورانی هم نبود که بتوانم مخالفت کنم. شوهرم در خرمشهر مغازه بقالی داشت و ما با هم ازدواج کردیم و رفتیم خرمشهر. ۳۲ دو سال هم آنجا زندگی کردیم. من که تا آن موقع از خانواده ام دور نشده بودم دائم گریه می کردم به همین علت خواهرم برای اینکه من را آرام کند ده روز پیشمان ماند. اوایل زندگی را در خانه‌ای بزرگی در خرمشهر به سر بردیم که بعد از مدتی فروختیمش ۲۳ هزار تومان و خانه دیگری خریدیم. *۱۳ سالم بود که خدا محمد رضا را به من داد. از بچه داری هیچی بلد نبودم و با کمک مادر بزرگم یاد گرفتم چطور از بچه نگهداری کنم. مادربزرگ حاجی هم اسم محمد رضا را انتخاب کرد به نیت امام رضا(ع) و حضرت محمد(ص). خدا بعد از محمد رضا سه پسر دیگر هم به نام های علیرضا و حمید رضا و مسعود به من عطا کرد و یک دختر هم داشتم به نام فاطمه. *با شروع فعالیت های ضد رژیم و انقلابی مردم، پسرهای من هم وارد این مبارزات شده بودند البته من خودم امام را هنوز نمی شناختم و هیچ چیز راجع به ایشان نمی دانستم. حتی یکبار که علیرضا پسر دومم به خاطر آگاهی ای که داشت عکس شاه را از دیوار برداشت و پاره کرد من خیلی ناراحت شدم و دعوایش کردم. علیرضا می گفت]مشرق

[url=http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1390/12/14/144219_549.jpg]عکس[/url]
[url=http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1390/12/14/144220_318.jpg]عکس[/url]
[url=http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1390/12/14/144221_269.jpg]عکس[/url]
[url=http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1390/12/14/144222_832.jpg]عکس[/url]
[url=http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1390/12/14/144223_117.jpg]عکس[/url]
[url=http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1390/12/14/144224_730.jpg]عکس[/url]
[url=http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1390/12/14/144225_748.jpg]عکس[/url]
[url=http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1390/12/14/144226_170.jpg]عکس[/url]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.