Wolfenstein

نگاهی به هویت جنگ و جنگ شناسی

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts



تعاریف و آموزه های جنگ

کنفسیوس به عنوان تاثیر گذار ترین فیلسوف چینی این گونه بیان میکند که: (ژنرال واقعی جنگ را هرگز تحسین نخواهد کرد. بنابراین نه میتواند انتقام جو باشد و نه تند خو)
و پس از کنفسیوس،قدیمی ترین استراتژیست دارای کتاب "هنر جنگ" «سان تزو» بود که عقیده داشت و تاکید میکرد بر این امر که "پیروزی های متعدد در جنگ نشانه ی اوج کاردانی یک ژنرال ارتش نیست بلکه پیروزی و فتح در جنگ بدونه ریخته شدن خونی اوج کاردانی یک فرمانده و ژنرال است".

او در بحث مربوط به جنگ بر دو نکته تاکید داشت:
اول آنکه جنگ به دلیل جدی بودنش یکی از مسائل با اهمیت دولت است و تنها دولت قادر است نیروهای نظامی و سیاسی و منابع اقتصادی و اجتماعی را هماهنگ وسازماندهی کند.
دوم آنکه: وحدت ملی همانند وجود دولت یکی از شرایط اساسی یک جنگ پیروزمندانه است.
ضمن اینکه وحدت زیر چتر حکومتی تحقق میابد که برای تامین رفاه وآسایش مردم جامعه ی خود تلاشی جدی ولازم انجام دهد(کتاب هنر جنگ اثر سان تزو)
در دید سان تزو ارتش به مثابه ی ابزاری است که تیر خلاص را در مغز دشمن خالی میکند و به عنوان آخرین راه حل است.
جنگ از دید وی امری غیر عادی و گذرا تلقی نمی شود بلکه یک نوع مبارزه مسلحانه و عملی آگاهانه است که تکرار میشود و بنابراین مستعد تحلیل عقلانی است.

بررسي فلسفي جنگ با اين پرسشها آغاز مي شودکه:
جنگ چيست؟ چگونه مي‌توان آن را تعريف كرد؟ علت بروز جنگ در چه چيزي نهفته است؟ چه ارتباطي بين طبيعت انسان و جنگ وجود دارد؟ تا چه حدي مي‌توان انسان را مسئول ايجاد جنگ دانست؟ سپس فلسفه جنگ به اين گونه سئوالات اختصاصي اخلاقي و سياسي مي‌پردازد: آيا اقدام به آغاز جنگ پذيرفتني است؟ آيا مبادرت به انجام برخي اعمال در جنگ بايد غيرمجاز تلقي شود؟ آيا مي‌توان نوعي حق شروع براي اعلان جنگ در نظر گرفت؟

حال بر میگردیم به نخستين پرسشی که مطرح میشود. اینکه جنگ چيست و چه تعريفی از آن می دان داشت؟
محقق مسائل نظامي، بايد در بررسي تعريفهاي جنگ دقيق باشد. در واقع، به دليل شباهت پديده هاي اجتماعي، تعريفهاي متنوعي درمورد جنگ وجود دارد و بيشتر آنها وضعيت فلسفي يا سياسي ويژه اي را دربرمي گيرند. اين وضعيت در تعريف فرهنگها و مقالات تاريخ نظامي يا سياسي نيز صدق مي كند.
این جمله که تعریف پدیده‌های علمی از مشکل‌ترین امور می‌باشد، در ظاهر منسوب به ارسطو است و چون اختلاف آرا و عقاید در علوم انسانی امری بدیهی است. پس هر دیدگاه به نوعی تعریفی ارائه می‌نماید.
در تعاریف جنگ نیز آرای زیادی دیده می‌شود.

سيرو، جنگ را به طور كلي به صورت «يك مجادله اجباري» تعريف كرده است. هوگو گراتيس اضافه مي‌كند كه «جنگ موقعيتي است كه در آن احزاب مختلف به مجادله و درگيري مي‌پردازند.» از نظر توماس هابز، جنگ نوعي نگرش است: چرا كه جنگ عملاً شرايطي را شامل مي‌شود كه در صورت عدم تداوم عملكردهاي معمول آن نيز وجود دارد.

در نظريه "دنيس ديدرو" جنگ به صورت «يك بيماري ناگهاني و سخت براي يك ملت» توصيف شده است
براي مثال اين عقيده كه جنگ‌ها فقط كشورها را شامل مي‌شود- همان‌گونه كه كلازويتز مي‌گويد- پذيرش اين نظريه سياسي است كه سياست فقط در مورد كشورها به كار مي‌رود و جنگ در هر حالت و شكلي بازتابي از فعاليت‌هاي سياسي است.

در دید جامعه شناسی ستیزه و نزاع شامل کشمکش مشهود،متکی به قدرت بدنی و از نظر اصول قابل رویت میان دست کم دو نفر است؛اما جنگ مستلزم وجود واحد های سیاسی مستقل یا سازمانهای جمعی است.
به سخن دیگر یکی از ویژگی های جنگ وقوع درگیری سازمان یافته است.
بر اساس چنین برداشتی که بسیار کلی است،جنگ هم به مفهوم مناسبات میان دو جامعه متفاوت و هم به معنی برخورد میان گروههای سازمان یافته در داخل یک جامعه است. (می یر،پیتر؛جامعه شناسی جنگ و ارتش ؛ترجمع علیرضا ازغندی و محمد صادق مهدوی؛ج دوم،تهران: نشر قومس،1371،ص 30)
پس باید نتیجه گرفت که ستیزه گروهی از انسانها ناشی از مقتضیات زندگی اجتماعی است،طبعا قوانین این ستیزه گروهی را نیز باید در چهار چوب علوم اجتماعی جست.
در عین حال باید دانست که هر گونه ستیزه گروهی جنگ محسوب نمی شود ؛جنگ ستیزه ی خشن و منظمی است که بین دو یا چند اجتماع مستقل در میگیرد. جنگ در این معنی نمود اجتماعی جدیدی است. ( می یر،پیتر؛جامعه شناسی جنگ و ارتش ؛ترجمع علیرضا ازغندی و محمد صادق مهدوی؛ج دوم،تهران: نشر قومس،1371،ص27-28)

کار فون در کتاب خود جنگ را چنین تعریف میکند : «جنگ عمل خشونت آمیزی است که منظور از آن،واداشتن شخص به پذیرش و اجرای نظر واراده ی ماست.
یکی از جملات کلاوزویتس که معمولا به ان ارجاع میشود،این است که «جنگ تنها یک عمل سیاسی نیست بلکه نوعی ابزار واقعی سیاسی است و به معنای ادامه ی خط مشی سیاسی و اجرای همان مقصود منتها با وسایلی دیگر است.»
جنگ از دیدگاه او مسلما ضوابط خاص خود را دارد. جنگ به اعتقاد وی عبارت است از تطور اقدامات و عملیات مجرد و مجزا.
چنانچه دست یابی حاکمان به خواسته های سیاسی ممکن نباشد،امکان زیادی است که از طریق جنگ بتوان به این اهداف رسید،یا اینکه هم زمان هر دو نوع اقدام را انجام داد.
در نهایت میتوان گفت که جنگ و سیاست با یکدیگر مرتبط اند. بنابر این هدف از جنگ،غلبه سیاسی بر دشمن است و این کار با خلع سلاح او در یک در گیری جدی و قاطع میتواند متجلی شود.
در نظر کلاوزویتس نابودی نیروهای مسلح دشمن،از جمله عالی ترین و موثر ترین اهداف هر جنگی است.
کلاوزویتس جنگها را به دو دسته تقسیم میکند:
اول جنگی که هدف از آن در هم شکستن دشمن است و دوم جنگی که کسب فتوحاتی را در سرزمین دشمن دنبال میکند.
در حقیقت وی با این تقسیم بندی میخواست این حقیقت را یاد آور شود که جنگ چیزی جز ادامه ی سیاست نیست.
در فرهنگ لغات وبستر، واژهِ جنگ اعلان و آغاز به درگيري مسلحانه ميان دولتها يا ملتها تعريف شده است. اين تعريف يك تبيين خاص سياسي و عقلايي از جنگ و درگيري به دست مي دهد، بدين معني كه براي آغاز جنگ ضروري است تا صريحاً اعلام شود كه ميان دولتها يك جنگ باشد.
در مقابل، فرهنگ لغت آكسفورد، تعريف جنگ را گسترش مي دهد و هر دشمني و ستيزهِ فعال ميان موجودات زنده و تنازع ميان نيروها يا اصول متضاد را شامل آن مي داند. اين تعريف از محدود كردن تبيين سياسي - عقلاني جنگ بر برخوردهاي غيرقهرآميز ميان سيستمهاي فكري خودداري مي كند.
در نتيجه، تجارت يقيناً مي تواند نوع متفاوتي از فعاليت غير از جنگ باشد. هرچند تجارت در جنگ نيز رخ مي دهد، اما غالباً، وقوع جنگها را باعث مي شود. به نظر مي رسد اين تعريف تكرار نظريهِ مابعدالطبيعه هراكليتي از جنگ باشد، در اينكه نقش نيروهاي مخالف در تغيير امورات ديگر اساسي است و جنگ محصول چنين مابعدالطبيعه اي است.
جنگ از دیدگاه جامعه شناسان کنشهای متقابل اجتماعی است کنشهای متقابل اجتماعی از ارتباطات متقابل اجتماعی دو یا چند تن از افراد بشر پدیدار می‌گردد که بر دو نوعند.
کنشهای متقابل پیوسته : کنشها به عنوان همکاری، همانند گری تعبیر می‌شود.
کنشهای متقابل ناپیوسته : این نوع کنشها به رقابت، سبقت، ستیز و کشمکش منجر می‌شوند. بنابراین جنگ ستیزه خشن منظمی است که بین دو یا چند اجتماع مستقل اتفاق می‌افتد.
"گاستون بوتول" بر این عقیده است که جنگ مبارزه مسلحانه و خونین بین گروههای سازمان یافته است.
و "دورکهیم" می گوید جنگ یک پدیده اجتماعی است. چون آفریننده تاریخ است و در عین این که تمدن می‌سازد، تمدن را از بین می‌برد. به بیان دیگر جنگ مرزی است که مراحل مهم حوادث تاریخ را از هم جدا می‌کند.
وبر بر خلاف برخی از جامعه شناسان معتقد است که جوامع همواره مجموعه‌ای هماهنگ نیستند و برای رسیدن به نظم و هماهنگی ناگزیر از نبرد و درگیری می‌باشند. وی نبرد را یک رابطه اجتماعی بنیادی می‌انگارد. رابطه اجتماعی نبرد به گونه‌ای است که از طریق تحمیل اراده یکی از دو طرف درگیر بر طرف دیگر ایجاد می‌گردد.
او مبارزه را در همه جا و در تمام صحنه‌های زندگی اجتماعی می‌دید. اما حق تقدم را به سیاست خارجی ‌داده و وحدت ملی را وجه نظر خود قرار می‌داد.
وبراعتقاد داشت که سیاست قدرت بین ملتها، که جنگها مظهر و نمود ظاهری آنها می‌باشد، به منزله بازمانده حقایق سپری شده گذشته نیستند. بلکه شکلی از مبارزه برای بقا در بین طبقات و ملتها می‌باشند.
از دید مردم شناسان جنگ بین کلیه اقوام ابتدایی و در همه نقاط وجود داشته است و به منزله ابزاری برای حفظ استقلال اجتماعات کوچک، علیه دشمنان به منظور اظهار قدرت سیاسی یا برتری و سلطه بر دیگران بکار رفته‌است.

اگوست کنت در باره ی مراحل جنگ و ضوابط آن مینویسد که جنگ بر حسب نیاز جوامع اولیه و به عنوان یگانه ابزار تامین نظم صورت میگرفت و به این دلیل سیاست تفوق نظامی گری با زندگی آدمیان عجین شده و از ضروریات حیاتی به شمار میرفت ؛وی بر این عقیده بود که صنعتی شدن جامعه ماهیت جنگ را تغییر داده و موجب تقلیل روح نظامی گری شده است. وی در نهایت به این نتیجه میرسد که صنعتی شدن جوامع،جنگ را از میان بر خواهد داشت.
جالب توجه ترین ادعای کنت در باره ی تلفات جنگ در این دو مرحله است؛او بر این اعتقا است که جنگ های امروزی به علت پیش رفت فنون و صنایع و افزایش دقت و صحت عمل آنها،نسبت به جنگهای روزگاران گذشته به کشتار کمتری می انجامد. به رغم اینکهبرای تایید گفته های کنت می توان دلایلی اقامه کرد،ولی پویش تکامل تاریخی،بی اعتباری این دیدگاه خوش بینانه را –که با شروع عصر حاکمیت بورژوازی مرحله استقرار صلح شروع میشود-به اثبات رسانده است. بر خلاف نظریات کنت صنعت دامنه جنگ را گسترش بخشیده و کم و بیش کل جامعه ی بشری را وارد ژرفای هولناک خویش کرده است.
از دیدگاه فلاسفه یونان اعم از هراکلتیوس و افلاطون و ارسطو، جنگ ابزار مشیت الهی تلقی می‌گردد. بین بندگان و بردگان تفاوت ماهوی قائل بودند. دولت شهر را قبل از هر چیز سازمانی دفاعی و دژی جمعی می‌پنداشتند و جنگ را در راه حفظ حد و مرز آن امری ضروری و حتمی می‌شمردند.
فیلسوفان یونانی چون افلاطون (347-472ق-م)و ارسطو(384-322ق-م)با آنکه به تحسین جنگ نمی پردازند و حتی گه گاه آن را محکوم میکنند،حقانیت جنگ را چه به صورت دفاعی و چه به گونه ی تهاجمی –زمانی که منافع و باقی "دولت شهر ایجاب کند" –می پذیرند و بر آن به مثابه ی واقعیتی انکار نا پذیر و ضروری صحه میگذارند.
مخصوصا ارسطو به روشنی مشخص میکند که صلح غایت جنگ است و آسایش هدف کار.

در نظريات روسو(Etymocogically)مي يابيم: جنگ روابط ميان چيزهاست، نه اشخاص؛ بنابراين، جنگ يك رابطه است، نه رابطه ميان انسان و انسان، بلكه رابطه ميان دولت و دولت مي باشد.
هگل از فیلسوفان نامدار آلمانی است که در زمره ی ستایش گران بی پروای جنگ به حساب می آید.
هگل جامعه را به دو نیروی مدنی و سیاسی تقسیم میکند : اولی شامل شهر ها وشهروندان با مشاغل و صنایع گوناگون و دومی یعنی جامعه ی سیاسی شامل حکومت و دستگاه اداری است که خود حاصل تاثیر متقابل عناصر تشکیل دهنده ی جامعه ی مدنی است.
تعارضات بروز کرده بین این دو جامعه ی مدنی وسیاسی به باور هگل موجب جنگ میشوند. (فلسفه ی هگل-ترجمه ی حمید عنایت-جلد چهارم-ص609)

در صحنه ی بین الملل نیز این امر صادق است چون هیچ گونه قانون گذار بین المللی وجود ندارد و واپسین چاره برای تسویه حساب بین کشورها فقط زور است. در نظر هگل آرزوی صلح پایدار رویایی بیش نیست.
در حالی که کانت تصمیم گیری در باب جنگ و ستیز به قبول یا رد فرد فرد جامعه وا میگذارد هگل اخذ تصمیم در باره ی جنگ و صلح را در زمره ی وظایف شخص شهریار میداند.

با آنکه هگل ستایشگر جدی جنگ و مدافع خصوصیت "تعالی دهندهی جنگ" است،در عین حال برای اینکه خود را از اتهامات اغراق آمیز تبرئه کند بر مصون ماندن جان و مال کشور ها و جوامع درگیر جنگ تاکید میکند. "چون هر کشوری حتی هنگامی که در حال جنگ است کشور متخاصم را به عنوان کشوری دارای حق حاکمیت به عنوان شخص واحد میشناسد،باید اعمال جنگی اش نیز بر ضد چنین شخصی –یعنی کشور-باشد و به جان و مال افراد عادی و خوانواده ها گزندی نرساند". (فلسفه ی هگل-ترجمه ی حمید عنایت-جلد چهارم-ص610-609)

"جان كيگن"،( Territorial Principle)تاريخ نگار امور نظامي، نيز توصيف سودمندي دربارهِ نظريهِ سياسي و عقل گرايانهِ جنگ در كتاب "تاريخ جنگ "ارائه مي دهد. نظريهِ او بر اين فرض استوار است كه بايد بين امور، نظم ويژه اي حاكم باشد تا دولتها در آن درگير شوند.
در اين نظم ويژه و انتظارات مشخص، مبارزان به راحتي قابل تشخيص اند و سطوح عالي فرمانبرداري از طريق مطيع كردن طرف مقابل وجود دارد. اين برداشت، از جنگ عقلاني تعريف مضيق آن است. همان گونه كه اين تعريف نشان مي دهد مفاهيمي مانند محاصره، نبردهاي هجومي، زد و خوردها، شناسايي قبلي، گشت زني و برنامه هاي نگهباني، كه همگي شرايط ويژه خود را دارند، در اين تعريف گنجانده مي شود. همان طور كه كيگن خاطرنشان مي كند نظريه عقلايي چندان به ماهيت انساني پيش از شكل گيري دولت ملي يا مردم بدون دولت و جنگهاي آنها نمي پردازد.

غير از تبيينهاي عقلاني - سياسي، مكتبهاي فكري ديگري نيز دربارهِ ماهيت جنگ بحث كرده اند.
همان طور كه پيش از اين گفته شد، ارتباطي ميان تبيينهاي هنجاري يا مضيق جنگ وجود ندارد. اگر جنگ به منزلهِ پديده اي كه تنها ميان دولتها اتفاق مي افتد، تعريف شود، جنگهاي ميان چادرنشينان يا دشمنيهاي قبايل و گروههاي غير دولتي عليه دولت نبايد به منزلهِ مصداق جنگ تلقي شوند.
طبق تعريف ديگري،جنگ يك پديدهِ كاملاً فراگير جهاني است؛ بنابراين، جنگها، تنها نشانه هايي از ويژگيهاي اساسي جنگ جويان در جهان اند. چنين توصيفي با فلسفهِ هگل يا هراكليتي مطابقت مي كند و آنچه در سطوح طبيعي، اجتماعي، سياسي، اقتصادي و غيره تغيير مي كند تنها بيرون از جنگ يا نبرد خشونت آميز رخ مي دهد. هراكليوس اين موضوع را كه جنگ منشأ هر تحولي می باشد را نمي پذيرد و هگل نيز با او هم عقيده است.

ولتر، كه نمايندهِ جريان روشنگري در غرب است با علاقه از اين فكر پيروي مي كند كه قحطي، آفت و جنگ، از مهم ترين عناصر فلاكت بارند... تمام حيوانات به طور هميشگي، با يكديگر در جنگ اند... و در جريان جنگها، هوا، زمين و آب تباه مي شوند. (Etymologically)

ابن خلدون رابطه انسان با انسان را با توجه به تجاوزگری ذاتی انسان تبیین می‌کند. به نظر وی خوی تجاوزگری تهدیدی برای اصل نظام تعاون و معیشت انسان است.

خواجه نصرالدین طوسی عقیده دارد، همه انسانها علاقمند به زندگی راحت و بی دغدغه هستند. ولی امکانات موجود جوامع محدود است. بنابراین جنگ و درگیریها، ناشی از همین ارضای غرایز و نفسانیات بشری است. بروز چنین شرایطی در جوامع به آنجا می‌انجامد که تنازع بقا و جنگ به اعماق جامعه کشیده شده و نسل آدمی در معرض انهدام و انقراض قرار می‌گیرد.

بايد يادآور شد كه هر يك از اين تعريفها نقاط قوت و ضعف خاص خود را دارد، اما اغلب اوقات، اين تعريفها اوج ديدگاههاي فلسفي و گسترده نويسندگان آنهاست.
ما دربارهِ جنگ در شعرها، داستانها، ضرب المثلها و تاريخها مي خوانيم كه ممكن است فهم باستاني جنگ را نيز شامل شود.

بايد يادآور شد كه تفاوت تعريفها نيز از داوري نويسنده و محقق،دربارهِ جنگ ناشي مي شود، البته، بايد گفت كه تصور يونان باستان دربارهِ جنگ با دريافت كنوني از اين موضوع متفاوت نيست. هرچند تعريف ريشه شناختي جنگ به اين تصور دربارهِ جنگ بازمي گردد كه اين تعريفهاي باستاني يا كنار گذاشته يا در تعريف كنوني وارد شده اند. بررسي كلي دربارهِ ريشه هاي واژهِ جنگ نشان مي دهد كه فيلسوفان نسبت به گونه هاي ادراكي آن در درون اجتماع و در سراسر زمان نظر مشتركي داشته اند.

براي نمونه، ريشهِ انگليسي واژهِ جنگ،Werra است كه در زبان آلماني به معني اغتشاش، نزاع يا ستيزه به كار مي رود و فعل آنWerran است كه به معني اغتشاش كردن و ايجاد شورش است.

همان طور كه كلاوزويتس يادآور مي شود، به طور يقين، جنگ ناآراميهايي را در پي دارد؛ موضوعي كه بايد جنبهِ ابهام آميز جنگ ناميده شود. بدين ترتيب، بايد گفت كه جنگ در اين معني، نه تنها شر نيست، بلكه مفهومي است كه به آغاز يك جريان سازمان مي بخشد. ريشهِ لاتيني واژهِ جنگbellum به معني جنگ جو و جنگ تن به تن، شكلي قديمي از جنگ را مطرح مي كند و نشان دهندهِ اقدام مبهم، نا آرامي يا ستيزه اي است كه بايد به طور يكسان، بر بسياري از مسائل اجتماعي كه يك گروه مهاجم مطرح مي كند، اطلاق شود. بحث در اين زمينه، ايجاد نگرش جامعه شناختي درست از مقولهِ جنگ است، يعني اينكه توجه ذهن به ضميمه هايي دربارهِ خشونت و نبرد معطوف شود.

استفادهِ كنوني از واژهِ جنگ بر برخوردهاي خشونت بار و ناآرامي دلالت دارد، اما همان طور كه يادآوري شد، ممكن است، از آميختگي تصوراتي كه از مكتبهاي سياسي ويژه اي ناشي مي شوند، بي خبر باشيم. در تعريف ديگري مي توان گفت كه جنگ وضعيت سازمان يافته اي است كه ستيزه و نبردهاي جمعي را آغاز مي كند و آنها را با توجه به شرايط پايان مي دهد. اين تعريف از زمينهِ مشترك انواع جنگها به دست آمده است و بدين معني است كه در تمام جنگها، عنصرهاي مشتركي وجود دارند كه به تعريف مفيد و منسجم از مفهوم جنگ كمك مي كنند.

بدين ترتيب، اين تعريف با برداشتهاي متفاوت از جنگ سازگاري بسيار زيادي دارد، يعني ممكن است ما جنگ را دقيقاً، نه به عنوان يك كشمكش ميان دو دولت،بلكه به منزلهِ كشمكش ميان افراد غيردولتي و رفتارهاي غيرمشخص و كاملاً سازمان يافته بدانيم؛ بنابراين، در جنگها، لزوماً، كنترل سياسي وجود ندارد و فراتر از آن، ارتباطات فرهنگي طي جنگها و شورشها در جريان است و هيچ كنترل مركزي مادي بر آنها نيست.

نتيجهِ سياسي تعيين حدود جنگ، نخستين مسئلهِ فلسفي را مطرح مي كند و آن پذيرش يك تعريف از جنگ است كه دربردارندهِ "برخوردهاي خشونت آميز" مي باشد.
اينكه يك دولت از دو طرف در خشونت، تهديد و بحران ميان گروهها قرار دارد، با وجود اقتدار آشكار يك رئيس حكومت دولت مي تواند ميان چگونگي برخوردهاي فعال يا تهديدآميز گروههاي نظامي تمايز قائل شود.



عوامل تاثیر گذار در وقوع یک جنگ

جنگ هست و خواهد بود.انسان ،نیاکانی شکارچی داشته است و ساختار روانشناختی او به نوعی با جنگ ارتباط دارد.این نظر کارل فون است.انسانها از دور ترین زمانها سر ستیز با هم داشته اند و هیچ دوره ای از تاریخ را نمی توان یافت که در آن اثری از جنگ و خشونت نباشد و شاید به این دلیل به عقیده ی بسیاری از دانشمندان ،صلح حالتی موقتی دارد و حال آنکه جنگ دائمی و همیشگی است.همان گونه که در بررسی روابط افراد درون یک جامعه با کنشها و واکنشها اجتماعی عدیده ای مواجهیم،در حوزه ی روابط حکومتها نیز شاهد رفتارها و تصمیم گیریهای مشوق همبستگی و همگرایی یا مسبب واگرایی هستیم.

چنانچه در روابط بین دولتها کنشهای پیوسته عمومیت داشته باشد،میتوان انتظار داشت که جنگی رخ نخواهد داد و صلح بر قرار است ،ولی اگر الویت با کنش های گسسته و نا هماهنگ باشد ،وضع و حالت سبقت و ستیز به وجود می آید که در بدترین شرایط این وضع به سمت جنگ نیل میکند.به سخن دیگر اگر میان دو یا چند جامعه رقابت وجود داشته باشد ،اعم از اینکه این رقابت به منظور دست اندازی به سرزمین یا بر سر تصاحب منابع یا تحت تاثیر عوامل نژادی باشد ،امکان درگیری و برخورد آشکار و حتی جنگ میان آنها بسیار زیاد است.

بنا براین، از بعد جامعه شناختی ،جنگ نوعی ستیزه گروهی در یک جامعه مدنی و پیشرفته است و مستلزم شرایط تکامل تاریخی معین و وابسته به وجود دولتها یا سازمانها شبیه دولت می باشد.(اگ برن،دبلیو.و ام .اف.نیم کوف؛زمینه جامعه شناسی ؛اقتباس از :اح.آرین پور؛تهران:سازمان کتابهای جیبی،1344،ص385.)
امکان وقوع جنگ در همه ی زمانها و در همه ی مراحل و مناسبات اقتصادی واجتماعی جامعه وجود دارد و به هیچ وجه ربطی به ساختار سیاسی حاکم برجامعه و یا پیشرفت یا عقب ماندگی صنعتی ندارد.در واقع این تغییرات در جامعه و صنعت که طی دهه های اخیر صورت گرفته فقط سبب تغییر در روش جنگ و ستیزه شده. شاید بهتر باشد بپرسیم که چه عامل ویژه ای در ذات آدمی وجود دارد و چه بحرانی در جوامعی که به دست انسانها ساخته شده است وجود دارد که به رغم رشد و دگرگونی های بسیار در زمینه های گوناگون ،جوامع متناوبا به در گیری وجنگ تمایل نشان میدهند.

کلاوزویتس با بررسی هایی که در کتاب خود با عنوان "در باره ی جنگ" انجام میدهد عوامل دگر گون کننده جنگ را عمدتا تحولات اجتماعی میداند تا تکامل سلاح و نظایر آن.در قرون معاصر نیز نظریه ی حاکمیت کشور در میان دانشمندان پیروان بسیاری یافته است.طبق این نظریه، اعلام جنگ ، شروع و پایان جنگ کلا از پیامدهای حاکمیت حکومتهاست؛ضمن اینکه در این دیگاه نمود و تجلی این حاکمیت ،شهریار است.به عبارت دیگر در این دیگاه جنگ زمانی رخ میدهد که پادشاه آن را تشخیص دهد و از نظر وی نفعی برای کشور در بر داشته باشد.نظریه پرداز و طرفدار اصلی این بینش نیکولو ماکیاولی (niccolo machiaveeli)است.

به عقیده ی وی«هر جنگ لازم ،جنگ مشروعی است .ارزیابی یا تشخیص عناصر ضرورت تنها با تشخیص پادشاه است.تنها وظیفه ی پادشاه ،رعایت منافع ملت و سلطه سلطنتی است؛در نتیجه؛جنگی که بر این اساس صورت میگیرد یا در جهت مطالبه حق کشور انجام میشود،مشروع است»(مشروعیت جنگ و توصل به زور از دیگاه حقوق بین الملل ؛مجله سیاست خارجی ،ش دوم،ص 392)ماکیاولی به مشروع بودن آغاز جنگ از جنبه ی قدرت نیز توجه دارد و بر این باور است که انگیزه ی اساسی در اقدامات هر حاکم و هر حکومتی را قدرت تشکیل میدهد.از این رو سیاست مدار در تحصیل قدرت مجاز به استفاده از هر نوع اقدام ابزاری است.
وی بر اساس این استدلال ی نتیجه میگیرد که هر جنگی که نیازمندیهای شهریار را مرتفع سازد ،مشروع است و به عبارت بهتر هر جنگی که شهریار ضروری بداند عادلانه نیز هست.ماکیاولی خصوصلا طرفدار جنگ پیش گیرانه نیز هست و آن را تنها جنگ منطقی میداند.دقیقا در این راستا قابل فهم است که چرا او بر دفاع از میهن با تمام ابزارها-اعم از ابزار های انسانی و غیر انسانی-تاکید میکند.(جامعه شناسیجنگ: پولمولوژی؛ص22)

شاید این سئوال باستانی سایه به سایه ی ذهن ما را تعقیب کند که علل و انگیزه های پیدایش جنگ چیست و چه سنخ هایی دارد .از دید جامعه شناسی برای تحقق جنگ وجود چند عامل لازم است:
1)باید دو یا چند اجتماع مستقل که هر یک در منطقه معینی سکونت دارند موجود باشند؛ستیزه های اجتماعات نامستقل و به هم آمیخته جنگ نیستند.
2)باید این اجتماعات بایکدیگر در ارطباط باشند ؛میان اجتماعات بی ارطباط نه جنگ روی میدهد و نه صلح مصداق می یابد.
3)باید روابط ستیزه آمیزی بین آن اجتماعات بر قرار شود؛اگر روابط خشنی که ستیزه به شمار میرود به وجود نیاید ،جنگ تحقق نمی پذیرد.(زمینه جامعه شناسی ؛ص389)

رهیافت کلی تری در زمینه ی علل بروز جنگ وجود دارد مبنی بر اینکه تغییر وتحولات در ساختار های سیاسی ،اقتصادی ،اجتماعی ،فناوری و ایدئولوژیک جوامع هر کدام در شرایط تاریخی و در فرآیند تکاملی میتوانند موجب بروز جنگ شوند.در برخورد جزئی تر –سطح خرد تحلیل-نیز هنوز پاسخ قانع کننده ای در مورد علت وقوع جنگ ارائه نشده است.

مایکل هاوارد(Michael Howard)تاریخ نگار نظامی ،پس از عمری مطالعهدر باره ی موضوع مورد بحث به چنین نتیجه ای میرسد:
درگیری هایی که اغلب به جنگ میان کشورها منتهی گردیده معمولا دارای انگیزه هایی غیر عقلانی و احساسی نبوده ،بلکه از وفور عقلانیت تحلیلی برمیخیزد...علت وقوع جنگهای دویست سال گذشته آن نبوده که انسان،حیوان پرخاشگر یا حیوان فزونی طلب است،بلکه بدان خاطر که انسان،حیوان ناطق است...نطفه ی جنگ با تصمیم گیری های آگاهانه و معقولی بسته میشود که پایه و اساس آنها محاسبات(هردو)طرف قضیه مبنی بر این است که منافع جنگیدن از نجنگیدن بیشتر است.اگر به راستی چنین باشد ،اندک اندک باید در صحت و سلامت عقلانیت تردید کرد.اما این تنها سطحی ترین نوع عقلانیت است که در توجیه جنگها،به ویژه در دوران مدرن به کار میرود.

نظر «سوزان منسفیلد» در این زمینه حایز اهمیت است.وی عمدهی دلایل وقوع جنگ را دلایل روان شناختی ارزیابی میکند.به عقیدهی وی:
جنگ نهادی است بشری که علاوه بر ارضای نیازهای عمیق روانی انسان(تمایل کودک به انتقام گیری از والدین قدرتمند،عطش سیری ناپذیر ناشی از اظطراب برای کسب مال و قدرت،احساس عجز پارانوایی و غیره)به مثابه کوششی است آیینی تا عالم طبیعت و عالم ملکوت(محیط زیست)با به همخوانی با اراده ی انسان وادارند.با این همه هر چند جنگ امروز مقوله ای روان رنجورانه به نظر می آید ،اما در هر صورت هنوز فرهنگ بشری را در چنگ خود دارد.

در سطح کلان سه نگرش مطالعاتی و تحقیقاتی در مورد علل بروز جنگ وجود دارد:
اول)اجتناب ناپذیر و ضروری بودن جنگ
دوم)به رسمیت شناختن جنگ به عنوان یک اصل اساسی در روابط بین الملل و پیشنهاد روشهای مختلف برای پیش گیری از گسترش و تبعات آن.
و دردیدگاه سوم) که بر صلح طلب بودن انسان و ضرورت تلاش برای پیش گیری از جنگ از طریق برقراری موازنه عدمی به مفهوم نفی سلطه در روابط بین الملل تاکید دارد.

اصول گوناگوني در مورد بحث علي و معلولي جنگ مطرح اند، اما هر يك به اندازهِ همان تعريفهاي جنگ، اغلب، پذيرش پنهاني يا روشن مسائل فلسفي گسترده، دربارهِ ماهيت جبرگرايي و اختيارگرايي را منعكس مي كنند. براي نمونه، اگر ادعا شود كه انسان در انتخاب رفتارهايش آزاد نيست (جبرگرايي حداكثري)، جنگ به يك واقعيت تقديري عالم تبديل مي شود كه در آن، انسانيت و نوع بشر قدرت هيچ تغييري را ندارد. همچنين، سازمان دهي اين ديدگاهها نشاني از اين ادعاي انسان است كه جنگ حادثه اي ضروري و ناگزير است كه انسان هرگز نمي تواند از آن فارغ باشد. در حالي كه ديدگاه مزبور اجتناب ناپذيري جنگ را مي پذيرد ادعا مي كند كه انسان قدرت كاهش ويرانيهاي آن را دارد. در واقع، اين بدان معناست كه انسان عهده دار اعمال خود نيست؛ از اين رو، عهده دار وقوع جنگ نيز نمي باشد. در موردي كه بر علل جنگ تكيه مي شود، روش تحقيقي عقلاني است.

در يك حالت كم رنگ تر جبرگرايي، نظريه پردازان ادعا مي كنند كه هرچند انسان محصول محيط اطراف خود است، اما قدرت اين را دارد تا آن را تغيير دهد. استدلالهاي مربوط به اين منظر كاملاً پيچيده اند؛ زيرا، آنها اغلب فرض مي كنند كه نوع انسان به منزلهِ يك كل تحت تسلط نيروهاي تسليم نشدني است كه او را به دليل دوري از جنگ به فعاليت وا مي دارند، اما برخي از واقعيتها وجود دارند كه فيلسوفان و دانشمندان آنها را در نظر نگرفته اند؛ زيرا، مردم از توانمنديهاي لازم در اين زمينه كه چه تغييراتي لازم است تا به جاي تواناييهاي نظامي انسانها به كار رود، برخوردارند.

همچنين، تناقضها و پيچيدگي ديدگاهها در اين مورد نسبتاً كم اند؛ از اين رو، مي توان اين پرسش را طرح كرد كه چرا بايد برخي خارج از شمول قانون قرار گيرند، در حالي كه هر انسان ديگري مشمول آن است؟
برخي ديگر كه بر آزادي انسان براي انتخاب تأكيد دارند، ادعا مي كنند كه جنگ محصول انتخاب انسان است؛ از اين رو، او كاملاً مسئوليت آن را به عهده دارد، اما مكتبهاي مختلف فكري با رويكردهاي متفاوتي دربارهِ ماهيت انتخاب و مسئوليت ناشي از آن براي انسان اظهار نظر كرده اند. با وجود اين، مسئوليت دولت و شهروندان و بحث علّي جنگ بايد از نظر فلسفه سياسي با تعمق بيشتري بررسي شود.

اين نگرانيها نسبت به مسائل اخلاقي انسان را به اشتباه مي اندازد (در اينكه انسان در مقابل جنگ چه اندازه مسئوليت اخلاق شهروندي دارد؟)، اما با ملاحظهِ عليت در جنگ، حتي با فرض اينكه انسان در مقابل آغاز شدن جنگ مسئوليت دارد، بايد پرسيده شود چه قدرتي جنگ را قانوني مي كند؟ در اينجا، مسائل توصيفي و اصولي مطرح مي شود تا بتوان دربارهِ كسي كه قدرت مشروع براي اعلام جنگ دارد، تحقيق كرد؛ بنابراين، بايد به مسائلي، مانند آيا آن قدرت داراي مشروعيت است يا بايد مشروعيت داشته باشد، پرداخت. براي نمونه، ممكن است كسي بپرسد آيا آن قدرتي كه خواست مردم را منعكس مي كند، بايد آنها را دربارهِ چيزي كه مي خواهند، آگاه كند؟ يا اينكه قشر هايي از مردم به دليل شيوهِ تفكرات نخبگان تحت تأثير قرار مي گيرند و ممكن است در نهايت، نخبگان آنچه را كه اكثريت جست وجو مي كنند، دنبال نمايند؟ بسياري از طبقات اشرافي نگرش آزادانه نسبت به جنگ را سرزنش مي كنند و برخي ديگر از آنها، به دليل بي ميلي نسبت به جنگ، آنها را سرزنش مي كنند. بدين ترتيب، كساني هستند كه بر جنگ به منزلهِ محصول انتخاب انسان تأكيد مي كنند و آن را با توجه به طبيعت اخلاقي و سياسي اش مدنظر قرار مي دهند؛ بنابراين، يكبار ديگر، قلمرو فلسفي گستردهِ طرفداران مابعدالطبيعه علل وقوع جنگ را مي توان مشاهده كرد. اينها ممكن است به سه دسته عمده تقسيم شوند: كساني كه علت جنگ را در محيط انسان جست وجو مي كنند و برخي ديگر كه آن را در فرهنگ انسان پيگيري مي كنند و گروه سوم كه علت جنگ را در استعداد و توان عقلي انسان مي جويند.

برخي ادعا مي كنند جنگ محصول محيط به ارث رسيدهِ بشري است كه با مخالفتهاي قديمي پي در پي و با جبر همراه است. طرفداران اين نظريه ادعا مي كنند كه انسان طبيعتاً، بايد مهاجم يا مدافع سرزمين خود(perpetual peace)باشد. تحليل پيچيده تر نظريه بازي و تغيير شكل وراثتي، وقوع خشونت و جنگ را تبيين مي كند (ريچارد داوكين دربارهِ اين حوزه نظرات جالبي دارد). در درون اين مكتب فكري وسيع، برخي مي پذيرند كه انسانهاي متخاصم مي توانند تغيير را بپذيرند تا رفتار مسالمت آميز را تعقيب كنند (ويليام جيمز)، برخي ديگر دربارهِ فقدان خويشتن داري ارثي نسبت به جنگ همراه با سلاحهاي خطرناك فزاينده نگران اند (كزاد لورنز) و عده اي نيز ادعا مي كنند كه جريان طبيعي تحولات، روندهاي صلح آميز رفتارها را نسبت به خشونت تقويت خواهند كرد (ريچارد داوكين).

براي رد كردن جبرگرايي زيستي، فرهنگ گرايان مي كوشند تا علت جنگ را در درون نهادهاي فرهنگي ويژه بيابند. افزون بر جبرگرايي ، فرهنگ گرايي زماني به كار مي رود كه طرفداران آن ادعا كنند كه جنگ تنها محصول فرهنگ يا جامعهِ انساني است، با ديدگاههاي متفاوتي كه دربارهِ طبيعت يا امكان تغيير فرهنگ مطرح مي شود. براي نمونه، مي توان با اخلاق خوب تجاري انسانهاي زيادي را در تعامل صلح آميز متقابل به كار گرفت و حتي تمايلات فرهنگي جنگ طلبانه را از ميان برد (همان گونه كه كانت باور داشت) يا با فرهنگهايي كه تحت سلطه اند، از طريق تحميل مجازات به پذيرش ديدگاههاي ويژه وادار كرد يا اين مسئله بدين پرسش دربارهِ طبيعت قانوني و تجربي دربارهِ شيوهِ برخي از جامعه هايي كه از پيش در جنگ اند، منجر مي شود و شايد اين شيوه دربارهِ پيشرفتهايي همانند جوامع ديگر به كار گرفته شوند.

عقل گرايان كساني مي باشند كه بر تأثير عقلي آدمي در امور انساني تأكيد دارند؛ بنابراين، اعلان مي كنند كه جنگ بايد حاصل عملكرد عقل باشد. بدين ترتيب، براي برخي از مواردي كه عملكرد انسان عقلاني نباشد، بايد متأسف بود. او مي تواند خوبي را طلب نكند يا بجنگد، اما بايد بيش از يك حيوان صلح طلب باشد. برخي ديگر عقل را مورد نظر قرار مي دهند تا از تفاوتهاي نسبي فرهنگي و ريشه هاي اختلافات فراتر روند. در نتيجه از دید آنها، رها كردن عقل علت عمده جنگ است.( Absolute War and total war)عقل گرايان براي رسيدن به فلسفهِ رواقي به گروههاي مختلف تقسيم مي شوند. بهترين طرفداري از آن را مي توان در نظريه هاي ايمانوئل كانت و رسالهِ معروف او" صلح ابدي" ديد.

بسياري از افراد شيوه هاي جنگ را در رها كردن عقل انسان تبيين مي كنند. انديشه هاي اين گروه تحت تأثير افلاطون است كه استدلال مي كند جنگها و انقلابها واقعاً و صرفاً از جسم و تمايلات انسان ناشي مي شود، يعني تمايل انساني اغلب يا به طور هميشگي، به تباه كردن ظرفيت عقل او مي انجامد كه نتيجهِ آن فساد سياسي و اخلاقي است. انعكاس نظريه هاي افلاطون دربارهِ جنگ در تفكر غربي كاملاً مشهود است. براي نمونه، اين تأثير در انديشهِ فرويد كه ريشه هاي جنگ را در غريزهِ مرگ مشاهده مي كند، ظاهر مي شود. همچنين، تأثير فرويد در تفسير داستايوسكي دربارهِ وحشي گري ذاتي انسان، به خوبي نمايان است. در واقع، دفاع افراد مزبور از جنگ، مقولهِ آزار دهنده اي است؛ چرا كه طبق نظريهِ آنها، درون هر انساني، يك حيوان نهفتهِ خشمناك وجود دارد كه اگر برانگيخته شود، به طور ناگهاني، طعمهِ خود را عذاب مي دهد؛ حيواني كه ياغي است، زنجير پاره مي كند، مريض است و ...

اين مسئله، تمركز بر يك جنبهِ ماهيت انسان است. اگر تبيين علت جنگ را ساده تر كنيم، تبيين ساده متقاعد كننده اي به دست مي آيد. براي نمونه، تأكيد بر عقل انسان به منزلهِ علت جنگ متقاعد كننده است تا از ويژگيهاي فرهنگي عميقي كه جنگ را در رويارويي با درخواست جهاني صلح هميشگي مي كند، چشم پوشي شود و از آن مانند يك ستيزه جويي ارثي در برخي از افراد يا گروهها چشم پوشي شود. همين طور، تأكيد بر عليت زيستي جنگ مي تواند از ظرفيت عقلاني انسان براي كنترل جنگ يا ارادهِ او عليه آن و استعدادهايش چشم پوشي كند. به عبارت ديگر، زيست شناسي انساني مي تواند بر تفكر او اثر داشته باشد و بدين ترتيب، بر پيشرفتهاي فرهنگي مؤثر باشد و در تحولات ساختارهاي فرهنگي بر پيشرفتهاي عقلاني و زيستي تأثير گذارد.



ماهيت انسان و جنگ

ماکیاولی همانند هابز که میگوید :«انسان گرگ انسان است»نسبت به سرشت و ماهیت آدمی بد بین است.
او بر این باور است که هر کس که قدرت بیشتری داشته باشد ،میتواند ضعیف تر ها را تحت سلطه ی خود بگیرد.وی به دولتمردان و نخبگان حاکم رهنمود میدهد که باید از زور به شدید ترین نحو استفاده کنند. (آشوری،داریوش؛فرهنگ سیاسی؛جلد دوازدهم،تهران:انتشارات موروارید،ص153.همچنین ر.ک.:جونز،و.ت.؛خداوندان اندیشه سیاسی ،ترجمه علی رامین؛تهران:امیرکبیر،1358،ج دوم،ص 29-30)
به دلیل اینکه تمایل ادمی به قهر چیزی نیست جز جز همان میل آزادی مطلوب انسان،لذا در بینش ماکیاولیستی هیچ معیاری برای قضاوت حاکم وجود ندارد ،مگر موفقیت های سیاسی و ازدیاد قدرت او.برای این کار انسان به استفاده از هر عملی –اعم از حیله ،ریا،خیانت و تقلب-مجاز است.بر این مبنا جنگی که در آن نظامیان دست به کشتار یکدیگر وغارت شهر ها نزنند و سرزمینها را ویران نکنند،جنگ به حساب نمی آید.

توماس هابز وضع طبيعي را با توجه به ماهيت اصولي انسان تعريف مي كند. به عقيدهِ هابز، هيچ قدرت خارجي يا قوانين تحميلي اي وجود ندارد كه وضع طبيعي را همچنان، پايدار نگه دارد. يعني زماني كه انسانها بدون يك قدرت مافوق (دولت) زندگي مي كنند، در ترس هميشگي به زندگي خود ادامه مي دهند و در شرايط منازعه قرار دارند؛ شرايطي كه با جنگ همه عليه همه برابر است.البته، تفسير هابز نقطهِ آغاز مفيدي براي بحث دربارهِ سرشت طبيعي انسان است و در اين مورد بسياري از فيلسوفان بزرگ پيرو او هستند.

كساني، مانند لاك و روسو با برخي از توصيفهاي هابز موافق اند. در واقع، لاك حالت جنگ طلبي مطلق و هرج و مرج طلبي كامل هابز را رد مي كند، اما مي پذيرد كه هميشه اراده اي براي سودجويي در شرايط فقدان قانون و ضمانت اجرايي آن وجود دارد.روسو تصور هابز را با اين استدلال كه انسان در وضع طبيعي، طبيعتا،ً صلح طلب است، نه جنگ طلب، به گونهِ ديگري تعبير مي كند، هرچند هنگامي كه سياست بين الملل را شرح مي دهد، به متفكري شبيه است كه استدلال مي كند دولتها بايد فعال (مهاجم) باشند وگرنه سقوط مي كنند و فرو مي ريزند، جنگ اجتناب ناپذير است و هر تلاشي در راستاي اتحاد براي صلح بيهوده است.

به اعتقاد كانت، ستيزهِ ذاتي ميان انسانها و اخيراً، ميان دولتهايي كه بشريت را براي صلح و اتحاد برمي انگيزانند، وجود دارد.البته، اين بدان معني نيست كه عقل انسان به تنهايي به او سودمندي اتحاد صلح آميز را مي آموزد، بلكه بدين معناست كه زماني كه ساختارهاي بيروني ناقص اند، جنگ اجتناب ناپذير است، اما حتي كانت هنوز تصور بدبينانه درباره نوع انسان را حفظ مي كند.

به نظر مي رسد جنگ در ماهيت انساني نقش بسته است و حتي بايد به منزلهِ پديده هاي شريف ملاحظه شود تا بتوان ازطريق عشق انسان به آن، به شرف و عزت، بدون انگيزه هاي خودپسندي رسيد.هابز تصوراتي دربارهِ بشريت ارائه مي دهد كه بسياري با آن موافق نيستند. او به گونه هاي مختلف اجتماع اشتراكي اشاره مي كند كه با توجه به جدا كردن مشكلات فردي از مشكلات ديگران و عقد قرارداد، صلح را برمي انگيزند.
گفتهِ ارسطو كه انسان حيوان سياسي است، بيانگر تلاش براي تأكيد بر روابط اجتماعي است كه از ويژگيهاي انسان است؛ از اين رو، هر ساختار نظري درباره ماهيت انسان و جنگ به آزمون جامعه اي نيازمند است كه انسان در آن زندگي مي كند. بر اساس اين ديدگاه، عناصر حكومتي دربارهِ ماهيت انسان به زمان و مكان، همچون ماهيت جنگ و اخلاق نيز وابسته اند. برخي ديگر، مانند كنت والتز استدلال مي كنند تا هنگامي كه طبيعت انسان در آغاز جنگ نقش دارد، نمي توان آن را تبيين كنندهِ هر دو گونهِ جنگ و صلح تصور كرد. به استثناي اينكه برخي از مواقع، انسان مي جنگد وگاهي نمي جنگد،اگزيستانسياليستها چنين وجودي را كه با استقلال كامل اراده همساز باشد، انكار مي كنند.مسئله اينجاست كه اين تعهد هيچ نيازي به تجسس براي مردم در جنگها در زمانها و مكانهاي مختلف پديد نمي آورد؛ بنابراين، بايد فايدهِ بزرگي براي مورخان نظامي و فعالان صلح داشته باشد.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
جنگ و فلسفه ی اخلاقی

به باور ماکیاولی حفظ امنیت میهن و هم میهنان بالا ترین و مقدس ترین هدف هر جنگ است ؛بنابراین نباید اجازه داد که ملاحظات و مسایل مربوط به اخلاق ،چون بی عدالتی یا عدالت ،اصول بشریت یا توحش ،افتخار یا سرکشی چه در تصمیم گیری و چه در کاربرد ابزارها کمترین دخالتی داشته باشد.در نظر ما کیا ولی ،عملا به هیچ چیز جز فتح و پیروزی نباید اندیشید.(خداوندان اندیش ه سیاسی؛ترجمه علی رامین؛تهران:امیر کبیر ،1358 ج دوم، ص 18)نقطهِ عزيمت براي تحقيق دربارهِ اصول اخلاقي مربوط به جنگ، به ارائهِ نظريه اي در اين زمينه مي انجامد كه بحث دربارهِ آنها را به خوبي در كتابها و دايره` المعارفها مي توان يافت.
با وجود نظريات فلسفي گستردهِ مربوط به جنگ، تحليل درباره اخلاق با اين پرسش آغاز مي شود كه آيا جنگ از نظر اخلاقي قابل توجيه است؟ در پاسخ بدين پرسش دوباره بايد به طرح تصورات توجيهي و اخلاقي كه مستلزم اشخاص و گروههاست، پرداخت.

جنگ به منزلهِ تلاشي جمعي، فعاليت مشتركي را به كار مي گيرد.در اينجا، نه تنها پرسشهاي اخلاقي نشان دهندهِ مسئوليت و فرمانبرداري و نمايندگي حكومت از مردم است، بلكه پرسشهايي دربارهِ طبيعت نمايندگي نيز مطرح مي شود؛ پرسشهايي مانند اينكه آيا ملتها مي توانند مسئوليت اخلاقي نسبت به جنگهايي كه در آن گرفتاراند داشته باشند؟ مقامات عالي جنگي از نظر اخلاقي و نظامي چه مسئوليتي در مورد جنگ بر عهده دارند؟ چرا بايد حمله نظامي پذيرفته شود و چرا بايد يك شهروند يا حتي يك نوزاد، جنايتهاي جنگي كشورش را تحمل كند؟ آيا چنين چيزي جنايت جنگي است؟

نظريهِ جنگ دقيقا، با ارزيابي ملاكهاي سياسي و اخلاقي براي توجيه اقدام به جنگ (دفاعي يا تهاجمي)، آغاز مي شود، اما برخي از منتقدان يادآور مي شوند كه توجيه جنگ قبلاً ارائه شده است.تمام آنها سرفصلهاي قانوني سياسي و ملاكهاي اخلاقي براي توجيه جنگ اند؛ بنابراين، نخستين توجيه دربارهِ جنگ به انديشه نيازمند است.

صلح طلبها جنگ را انكار مي كنند يا حتي هر نوعي از خشونت را كه بتوان از نظر اخلاقي مجاز دانست، منكر مي شوند، اما همان طور كه پيش از اين بيان شد، ديدگاههاي مختلفي وجود دارد. برخي اظهار مي كنند كه استفاده از جنگ، تنها براي دفاع يا دست كم، متوسل شدن به دفاع جايز است، در حالي كه برخي ديگر به طور قاطع، هرگونه خشونت يا جنگ را از هر نوع كه باشد، رد مي كنند. اصلاح طلبان مطلق گرا نيز، حركت از وضعيت صلح طلبي به اخلاق گرايي كه جنگ را براي حمايت از دفاع، يا صلح پايدار مي خواهند، نمي پذيرند.

بايد يادآور شد كه چنين ديدگاههايي ممكن است جنگهاي دفاعي بازدارندهِ تهاجمي و مداخله جويانه را در راستاي هدف اساسي صلح بپذيرند. فراتر از اخلاق صلح گرايانه (صلح هدف غايي است كه از آرامش طلبي و رد كردن جنگ به عنوان يك هدف متمايز مي شود)، نظريه هاي ديگري هستند كه يك ارزش اخلاقي را در جنگ بنا مي نهند. جنگ و جنگيدن بايد براي هدف جنگي باشد ، اما نويسندگان بسياري بدين دليل كه جنگ نتايج متفاوتي با صلح دارد، از آن حمايت كرده اند. در اين طيف فكري، كساني هستند كه به منزلهِ داروينيستهاي اجتماعي مشخص شده اند و كمك فكري آنها ممكن است به دليل دگرگون كردن روند به كارگيري جنگ قابل ستايش باشد.

اين نظريه ممكن است براي تشويق اشخاص يا گروهها براي استفاده از بهترين قابليتهاي آنها يا دور كردن اعضاي ضعيف يا گروههايي از سلطه سياسي به كار رود.اخلاق جنگ با حوزهِ فلسفه سياسي مرتبط است كه در آن، مفاهيم مسئوليت و سلطهِ سياسي وجود دارد. همچنين، مفاهيم هويت و شخصيت جمعي بايد مورد پذيرش و تحقيق قرار گيرند. در اين راه، عليت جنگ مي تواند راه گشا باشد. براي نمونه، اگر قانون اخلاق جنگ، به هويت حقوقي دولت مربوط است، جنگ مي تواند وجود داشته باشد؛ مسائلي كه با تبيين مسئوليت سياسي و اخلاقي آغاز جنگ مرتبط اند.

اگر بپذيريم كه دولتها مناديان جنگ مي باشند، پس تنها رهبران دولتها مسئوليت سياسي و اخلاقي جنگ را به عهده دارند. اينكه دولتها هميشه تحت فرمان مردمي هستند كه بر آنها حكومت مي كنند، تصوري ذهني است. تنها در موارد استثنايي مسئوليت سياسي و اخلاقي جنگها به شهروندان نيز سرايت مي كند. بنابراين، از آنجا كه جنگ تنها يكبار آغاز مي شود، فيلسوفان نه با اين وضع جنگ، بلكه با رعايت اخلاق در جنگ مخالف اند. در حالي كه بسياري از افراد ادعا كرده اند كه اخلاق لزوماً با توجه به طبيعت جنگ در نظر متفكران مسيحي چون آگوستين كنار گذاشته شده است، برخي ديگر مي كوشند تا جنگ جوياني را كه هم وابستگيهاي اخلاقي در جنگ و هم خشونتهاي گوناگون دارند، به ياد آورند تا براي اهداف اخلاقي حساس باقي بمانند.

در اصطلاح جامعه شناسي، اين پيشرفت و عقب نشستن از جنگ است كه اغلب، در تمام مراسم و تشريفات مذهبي روي مي دهد و نشان دهندهِ فاصلهِ گامهاي آنها بيرون يا عقب تر از جامعهِ مدني است.به طور كلي، جنگ مستلزم كشتن و تهديد انسان براي كشتن است و نويسندگان اگزيستانسياليست به اين نتيجه در آزمونشان از پديدار شناسي جنگ مي رسند.

اخلاق گرايان، پرسشهايي را دربارهِ نگاه اخلاقي يا اهداف قابل توجيه جنگ افزارها مطرح مي كنند. برخي از نويسندگان دربارهِ اينكه آيا هر چيزي در جنگ زيباست يا آيا منازعات بايد متوقف شود، توافق كلي ندارند، هرچند دلايلي براي حمايت از برخي از ابعاد اخلاقي جنگ، مانند تأثير جنگ افزارها در ايجاد ترس و پرهيز از منازعه (ايجاد صلح و سود متقابل) ديده مي شود.

در اينجا، تمايزي ميان جنگ مطلق و جنگ فراگير وجود دارد.جنگ مطلق رزم آرايي تمام منابع و شهروندان جامعه براي انجام وظيفه در خدمت ماشين جنگ را توصيف مي كند. از سوي ديگر، جنگ فراگير توصيف فقدان موانع در آغاز جنگ (درگيري و تبادل آتش همه جانبه) است؛ بنابراين، مسئوليت سياسي و فلسفي جنگ با توجه به فراگير و مطلق بودن آن، تجزيه و تحليل مي شود كه تفسيرهاي متفاوتي ارائه مي دهند؛ زيرا، آنها بايد پيوستگي شهرونداني را كه براي جنگ نمي كوشند، توجيه كنند كه گويي مانند كودكان، معلولان و مجروحان كه نمي توانند بجنگند، ناتوان هستند.

شايد حاميان جنگ مطلق استدلال كنند كه اعضاي يك جامعه گرفتار مسئوليتهايي اند كه براي حفاظت شهر بر عهده دارند و اگر برخي از اعضا در كمك كردن ناتوان اند، پس تمام ديگراني كه توانايي جسماني دارند، وظيفهِ مطلق دارند كه به بخشهاي ديگر جامعه كمك كنند. در اينجا، ادبيات تبليغات جنگ به خوبي بيان مي شود.

همين نتايج از طريق افراد ديگري نيز كه از جنگ فراگير حمايت مي كنند، دنبال مي شود و در نتيجه، از نظر آنها، هدف نظامي تقريباً، براي تمام مردم مقدس است. برخي ديگر از معيار مناسبي كه ميخائيل والزر
در جنگ عادلانه و غيرعادلانه توصيف مي كند، نتيجه مي گيرند كه تهديدهاي شديد عليه انسانها، سستي تدريجي ساختارهاي اخلاقي را باعث مي شود. براي نمونه، ديويد هيوم تمامي مفاهيم عدالت در جنگ را رها مي كند و تا زماني كه اين تعهد، عامل مهلكي مي شود، به هر عمل مجازي توسل مي جويد. برخي ديگر صرفاً بيان مي كنند كه جنگ و اخلاق با هم تركيب شدني نيستند.






نويسنده: حسین اژدر
منابع: مقاله ی فلسفه ی جنگ"اثر دکتر موزلی به ترجمه ی قدرت الله قربانی –شماره ی 41 ماهنامه نگاه" - کتاب:جنگ وصلح –بررسی مسایل نظامی و استراتژیک معاصر-دکتر سید علیرضا ازغندی- تهران:انتشارات سمت-1384

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
در ادامه به بحث جنگ و اخلاق جنگ از دیدگاه ادیان مختلف خواهیم پرداخت که مقاله آن در سایت میلیتاری از آدرس زیر قابل دسترسی است




http://www.military.ir/modules.php?name=Forums&file=viewtopic&t=876

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.