mahdi345n

شماره 127 هنوز سالم است

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

سید دهلرانی اقای ولف من هم در مورد این مردان و این حرها موافق هستم ان شا الله د کنار غریب بقیع و کربلا در اون دنیا ارام بگیرن.

این وصیت نمه ها راه روشن حزب الله در تمام زمین و در تمام زمان است بخوانید و چشم باز کنید تا دچار فتنه های دنیایی و شیطانی نشوید.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
از همه دوستان ممنون اين تاپیک یکی از بهترین هاست چون بوی بهترین ها رو میده

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
برای بچه‌های جبهه و جنگ این نوحه بسیار خاطره‌انگیز است:


کـجـایــید ‌ای شـهـیــدان خـدایـــی

بــلاجــویــان دشـت کــربــلایـــی

کـجـایید‌ ای سـبـک بـالان عـاشـق

پــرنــده‌تر ز مــرغـان هـوایــی

کـجـایـیـد ‌ای شــهـان آســمــانــــی

بــدانـسـتـه فـلــک را در گـشــایــی

کجـایـیـد ‌ای ز جـان و جـا رهـیـده

کسـی مـر عـقـل را گـوید کجـایـی

کـجـایـیـد‌ ای در زنـدان شـکـسـتـه

بــــداده و امـــداران را رهـــایــــی

کـجــایـیـد‌ ای در مـخــزن گـشـاده

کـجــایـیـد ‌ای نـوای بی‌نــوایـــی
بچه‌های رزمنده در طول مانورها، شب‌های قبل از عملیات و در زمزمه‌های حین عملیات این نوحه را می‌خواندند؛ نوحه‌ای که سرشار از خاطره است و خاطره‌انگیزتر آنکه وقتی عملیات تمام می‌شد و از هر گردانی تنها عده کمی باقی می‌ماندند و هنگام بازگشت وقتی که به جاهای خالی دوستانشان نگاه می‌کردند، شاید تنها این نوحه و اشک تنها همدم دل تنگ بچه‌های عاشق بود.

حوالی ظهر بود، گرما بیداد می‌کرد. دشمن که از ارتفاعات قلاویزان تارانده شده بود، با تمام قوا سعی در بازپس‌گیری ارتفاعات داشت، نور آفتاب به سود آنها بود، رزمنده‌ها که تمام شب مشغول عملیات بودند در این ساعات کمی خسته به نظر می‌آمدند.

تدارکات نرسیده بود و بچه‌ها تشنه بودند. در جایی که فرمانده مقرر کرده بود، خسته و تشنه کیسه‌های شن را پرمی‌کردند تا از گزند ترکش‌های توپ و خمپاره در امان باشند. سنگرها بدون سقف بود چون نه فرصتی برای این کار بود و نه خبری از تدارکات.

دوربینم را برداشتم و به قصد روحیه دادن به بچه‌ها و گرفتن عکس در مسیر خاکریز حرکت کردم. صدای سوت توپ و خمپاره موجب می‌شد دائم خیز بروم، بچه‌های رزمنده دیگر به‌خوبی با این صداها آشنا هستند. گوش‌ها عادت می‌کند و می‌توانی بفهمی که این صدای توپ از طرف خودی‌هاست یا دشمن تا بیجا خیز نروی!

نمی‌دانم برای چند دقیقه چه شد که عراقی‌ها جهنمی به پا کردند و آنچنان آتشی روی ما ریختند که مدتی درازکش روی زمین ماندم. با اصابت هر خمپاره و توپی بالا و پایین می‌شدم. کمی آرامش که ایجاد شد بلند شدم تا اطرافم را ببینم.

در ابتدا دود حاصل از این همه انفجار و خاک موجب شد درست متوجه اوضاع نشوم، گوش‌هایم تقریبا چیزی نمی‌شنید. به نظرم آمد که زمان از حرکت باز ایستاده و متوقف شده، از موج انفجارها کمی گیج بودم. دیدم بچه‌های زیادی روی زمین افتاده‌اند، در همین زمان نگاهم به صورت نوجوانی افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به نزدیکش سیاه شده بود و ترکش‌های آن همه صورتش را گرفته بود.

بی‌اختیار دوربینم را بالا آوردم و عکسی از او گرفتم. در حال حرکت بود و برای اینکه به زمین نیفتد از لبه‌های سنگرهای شنی کمک می‌گرفت.

جلو رفتم، صدای زمزمه‌اش را می‌شنیدم، به آرامی می‌گفت [color=red]:«آقا اومدم. حسین جان اومدم.» [/color]وقتی به او رسیدم دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود و به زمین افتاد. او را به آرامی بغل کردم، همچنان نجوا می‌کرد. با تمام وجود امدادگر را صدا زدم. صورتش را بوسیدم و به او گفتم: «عزیزم، فدات بشم، چیزی نیست.»

ناامیدانه برگشتم و باز امدادگر را به یاری خواستم. حالا اشک‌هایم با خون‌های زلال او درهم آمیخته شده بود، دیگر نجوا نمی‌کرد و به آسمان چشم دوخته بود. امدادگر آمد اما... لحظه‌ای بعد گفت: کاری از دستم برنمی‌آید، شهید شده، برادر زحمت می‌کشی ببریش معراج شهدا...!

(معراج شهدا جایی بود که وقتی بچه‌ها شهید می‌شدند، آنها را کنار هم می‌گذاشتند تا بچه‌های گردان تعاون آنها را به عقب منتقل کنند). در حالی که تمام بدنم می‌لرزید او را بغل کردم، انگار فرشتگان زیر پیکر پاکش را گرفته بودند. آنقدر سبک بود که به‌راحتی در بغلم جای گرفت و از زمین بلندش کردم.

امدادگر با دست محل معراج شهدا را نشان داد. قبل از اینکه او را در کنار دیگر شهدا بگذارم، صورتش را بارها و بارها بوییدم و بوسیدم، به خدا بوی عطر گل یاس می‌داد.

http://www.saharnews.ir/view-13404.html

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
من دبيرستاني كه بودم سال 79 و 80 تو شهر ايلام تو يه مدرسه ي نمونه و شبانه روزي بوديم........ اون زمان خونه مون تو يكي از شهر هاي ايلام بود به خاطر جنگ از خوزستان به ايلام رفته بويدم و موندگار شده بويدم....
اون موقع منافقين به شهر ايلام زياد رفت و آمد مي كردن و بعضي شب ها صداي انفجار بمب هايي كه ميذاشتن تو شهر رو ميشنيديم......... هر چند روز خبر انفجار يا دستگيري منافقين رو مي شنيديم....البته اين جريان هميشگي نبود و يه مدتي تبش بالا گرفته بود و بعد فروكش كرد
يه روز اومدن مدرسه و گفتن كه به مناسبت پيدا شدن پيكر شهيد علي غيوري زاده كه يكي از فرماندهان تيپ مستقل اميرالمونين سپاه ايلام بود ( دقيقا يادم نيست درجه اش چي بوده ) قراره دبيرستان هاي ايلام رو ببرن منطقه جنگي مهران و صالح آباد و محلي هم كه استخوان هاي علي غيوري زاده پيدا شده بود

اسم من رو ننوشتن............ولي همينجوري منم رفتم باهاشون و كسي هم كاريم نداشت icon_eek
الان كه اسم قلاويزان اومد ياد اون اردو افتادم..............كوه قلاويزان به كل منطقه تسلط داره و اون طور كه گفتن كلي سرباز از دو طرف تو اون كوه كشته شدن
بعد از بين ميدون هاي مين ما رو به چنگوله بردن...................و اونجا به يه سنگر بزرگ زير زميني رفتيم كه ميگن خود صدام اومده بوده و جنگ رو از اونجا زير نظر گرفته........يه سنگر بزرگ بتني كه انگار ته نداشت از بس بزرگ بود

كسايي كه چنگوله رفتن ميدونن كه وقتي به سيم خاردار هاي آخرب مرز ميرسي يهو خاك عراق به اندازه ي چند متر پايين تره.............يعني انگار خاك ايران به اندازه يه ساختمان دو يا سه طبقه بلندتر از خاك عراقه.........نميدونم چه طور توضيح بدم..........مثل پله هاي يه پلكان كه با هم تو ارتفاع اختلاف دارن خاك ايران هم از عراق بلند تره

خيلي جاي قشنگي بود حس اينكه براي اين نقطه و اين خاك كلي سرباز فدا شدن تا اينجا از لوث وجود بيگانه پاك بشه و الان جز خاك ايران باشه خيلي قشنگ بود. icon_eek ...........دوست دارم بازم اونجا برم....
و نزديك ترين نقطه ايران به كربلا همين چنگوله است.......به بغداد هم نزديكه.......از كاظمين به مهران حدود سه ساعت يا سه ساعت و نيمه........يه بار رفتم البته با شناسنامه ي قلابي عراقي icon_cheesygrin [quote][/quote]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
گروه فرهنگی ـ[color=red] ای کاش می شد تا تو را در مامن گمنامیت رها کنیم و بگذریم که تو اینچنین میخواستی .اما ای عزیز اجر تو در کتمان کردن است و اجر ما در افشا کردن تا تاریخ در افق وجود تو قله های بلند تکامل انسانی را ببیند . "سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی"[/color]


شهید محسن فیض آبادی که برادر دیگرش نیز به شهادت رسیده است و در بخشی از وصیت نامه خود آورده است :

http://rajanews.com/Files_Upload/14379.jpg

شهید محسن فیض آبادی : محل دفن قطعه 28

خانوادۀ عزیزم ، این موضوع را باید بگویم که موقع شهید شدن من لباس مشکی و تیره نپوشید بلکه لباس روشن و شاد بپوشید و اگر جنازه من بدستتان رسید از شما می خواهم که « روی سنگ قبرمن چیزی ننویسید و تابلویی که بالای سر من میگذارید عکس و نام و نشانی از من در آن نگذارید چون من آرزو دارم شهیدی گمنام باشم » و این را هم بگویم که هر وقت خواستید به بهشت زهرا(س) بیایید اول بر سر مزار برادرم محمود بروید بعد بیایید پهلوی من، حتی اگر شده در روز تشیییع جنازه من باشد و امیدوارم که همیشه به یاد خدا باشید زیرا خداوند آرام بخش دلهاست.

شهید مازیار منصوری یکی دیگر از شهدایی است که در بخشی از وصیت نامه اش نوشته است نمیخواهم کسی عکسم را ببیند یا نامم را بداند ...
http://rajanews.com/Files_Upload/14381.jpg

شهید مازیار منصوری: محل دفن قطعه 24


شهید رضا همیز نیز در خواستی این چنین داشته و طبق وصیت نامه شهید بر روی سنگ مزارش نوشته اند " می خواهم سرباز گمنام امام زمان باشم ".

http://rajanews.com/Files_Upload/14382.jpg

شهید رضا همیز: محل دفن قطعه 24



و آخرین شهید که هنوز نام او را پیدا نکردیم، او نیز در قطعه ۲۴ نزدیک یادمان شهدای ۷۲ تن به خاک سپرده شده و گفته است روی سنگ مزارم نامم را ننویسید، زیرا از هزاران شهید گمنامی که بی غسل و کفن و بی تشییع به خاک رفته اند خجالت میکشم اگر خواستید فقط بنویسید " پر کاهی تقدیم به آستانه کبیر الله "

http://rajanews.com/Files_Upload/14384.jpg

شهید : محل دفن قطعه24

http://www.rajanews.com/detail.asp?id=63230

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
انقلاب شکوهمند انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) علاوه بر ابعاد سیاسی مختلف در کوتاه مدت تبدیل به یک دانشگاه انسان سازی شد. در طول سال های مبازات پیش از انقلاب و در طول جنگ تحمیلی افرادی بودند که با دم مسیحایی روح خدا به یکباره دچار تحولات عظیم روحی شده و در راه اسلام حتی تا پای فدا کردن خود نیز پیش رفتند.


[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/h1.jpg[/img]

به گزارش پایگاه 598، یکی از این شهدا شهید"شاهرخ ضرغام"بود. وی سال 1328 در تهران متولد شد. در جوانی، به سراغ ورزش کشتی رفت و به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی دعوت شد. اما زندگی او به خاطر همنشینی با دوستان نااهل، در غفلت و گمراهی ادامه داشت تا این که در بهمن سال 1357 و با پیروزی انقلاب، تغییری بزرگ در زندگی‌اش رخ داد.


[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/h2.jpg[/img]
سخنان امام خمینی (ره)، برایش فصل‌الخطاب و روی سینه‌اش "فدایت شوم خمینی" خالکوبی کرده بود. ولایت فقیه را به زبان عامیانه خود برای رفقایش توضیح می‌داد و از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد.



وی وقتی از گذشته‌اش حرف می‌زد، داستان حُر را بازگو می‌کرد و می‌گفت: "حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید. من نیز باید جزء اولین‌ها باشم".


[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/h3%7E0.jpg[/img]
در همان روزهای اول جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به جبهه رفت و همگام با سردار شهید سید مجتبی هاشمی که فرمانده گروه چریکی فدائیان اسلام بود،به مبازه علیه تجاوزگران بعثی پرداخت ودر کوتاه مدتی آنقدر دلاورانه جنگید که دشمن برای سرش جایزه تعیین کرده بود. وی از خدا می خواست که تمام گذشته‌اش را پاک کند و هیچ چیز از او باقی نماند؛ نه اسم، نه شهرت، نه مزار و سرانجام در تاریخ 17 آذر سال 1359 در دشت‌های شمالی آبادان به آرزوی دیرین خود یعنی شهادت رسید."


[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/h4%7E1.jpg[/img]
محمد تهرانی، آخرین همرزم شاهرخ ضرغام نحوه شهادت وی را اینگونه نقل می کند: "ساعت 9 صبح بود. تانک‌های دشمن مرتب شلیک می‌کردند و جلو می‌آمدند. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت. من هم دویدم و 2 گلوله آرپی‌جی پیدا کردم. هنوز گلوله آخر را شلیک نکرده بودم که صدایی شنیدم. به سمت شاهرخ دویدم. روی سینه‌اش حفره‌ای از اصابت گلوله تیربار تانک ایجاد شده بود. عراقی‌ها نزدیک شدند. من با یک اسیر عراقی پناه گرفتم. از دور دیدم چند عراقی کنار پیکر شاهرخ ایستاده‌اند و از خوشحالی هلهله می‌کردند."

[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/h5.jpg[/img]
[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/h6.jpg[/img]
[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/h7.jpg[/img]
[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/h8.jpg[/img]

http://www.rajanews.com/detail.asp?id=68134

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
دانش آموز شهيد «مهرداد عزيزاللهي» در مهرماه سال 1346 در شهر اصفهان در خانواده‌اي مذهبي به دنيا آمد. دوران کودکي خود را در کنار برادر خويش مسعود که او نيز به فيض شهادت نايل شده، سپري کرد.

تحصيلات راهنمايي را به پايان نرسانده بود که با جثه‌اي کوچک ولي روحي بلند و شجاعتي وصف ناپذير به جبهه اعزام شد و همزمان با حضور در جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل، در سنگر علم و دانش و تا قبل از شهادت درس خود را تا سال سوم هنرستان در رشته برق الکترونيک ادامه داد.

شهيد «مهرداد عزيز اللهي» در سال 1364، درعمليات کربلاي 4 در جزيره «ام الرصاص» در حال غواصي به شهادت رسيد و جاودانه شد.

http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1389/8/12/73149_287.jpg



به گزارش خبرنگار «تابناك»، خانواده «عزيز اللهي» 6 پسر داشته که 4 نفر از آنها در جبهه‌ها حاضر بوده‌اند و مهرداد و مسعود به شهادت رسیده‌اند و محمد هم اکنون جانباز شیمیایی می‌باشد. پسر دیگر نیز جزو آزادگان سرافراز بوده است.

سركار خانم «عذرا منتظري» مادر نوجوان شهيد «مهرداد عزيز اللهي» مي‌گويد:
1
در راهپیمایی‌هاي دوران انقلاب به طور مرتب شرکت می‌کرد. وقتی مجسمه شاه را از میدان انقلاب اصفهان پایین کشیدند. تا چهارراه تختی سر شاه را غلطانده بود.
2
مهرداد در اوایل انقلاب 10-12 سال سن داشت. يكروز كه براي اولين انتخاب رييس جمهوري مي‌خواستيم به پاي صندوق راي برويم، به ما گفت: «به چه کسی رای می‌دهید؟»
گفتیم: «بنی صدر!»
گفت: «اشتباه می‌کنید! روزی خواهد آمد که بنی صدر آرایش کرده و با چادر از مرز بیرون می‌رود.»
خدا شاهد است انگار همین دیروز بود این جمله را گفت. همیشه با بنی صدر مخالف بود و با آن سن کم بصیرت زیادی داشت.

3
يكروز آمدند و گفتند: «مهرداد می‌خواهد به جبهه برود»
من گفتم: «سنش کم است کاری از او بر نمی‌آید.» بعد فهمیدم او آموزش رزم شبانه هم دیده است! گفتم: «حالا كه آموزش ديده مسئله‌ای نیست.»... و به جبهه رفت.

4
مهرداد روحیه شادی داشت و بچه نترس و شجاعی بود. او همچنین کاراته باز خوبی هم بود. یک بار یک مین گوجه‌ای خنثی شده را از جبهه به خانه آورده بود!
5
برخلاف آنچه برخی می‌پندارند، مهرداد 6 سال در جبهه‌ها حضور داشته است و غیر از مین روبی، در كار غواصی هم ماهر بوده است.

6
آن فیلم مصاحبه معروف مهرداد، مال اوایل جنگ است که مهرداد تازه به جبهه رفته بود. امام خمینی هم آن فیلم را دیده بود و خواسته بودند تا مهرداد را ببرند پیش ایشان. امام مهرداد را می‌بینند و بازوی او را بوسه می‌زنند و او هم دست امام را می‌بوسد.
مهرداد به امام می‌گوید چیزی را برای تبرک بدهید. امام هم یک قندان قند را دعا می‌خوانند و به او می‌دهند.
خیلی‌ها آمدند و از آن قندها برای مریض شان بردند تا شفا پیدا کند...»
عکس‌های این دیدار را عده‌ای که برای مصاحبه آمده بودند، بردند و نیاوردند!!

7
نبوغ و استعداد فوف العاده‌اي داشته است به گونه‌ای که از دفتر امام نامه‌هایی فرستاده و توصیه می‌شود که به خاطر «مغز» خوبی که دارد به جبهه نرود!
مهرداد در بهترین هنرستان اصفهان در رشته برق تحصیل می‌کرد و در کنار حضور در جبهه از درس و بحث خود غافل نبوده است.
8
در سال 1364 در عملیات کربلای 4 در جزیره ام الرصاص در حال غواصی شهید می‌شود و تا 3 سال از پیکر او خبری به دست نمی‌آید. بعد از این مدت پیکری را که لباس غواصی به تن داشته و یک دست و پایش قطع بوده بدون هیچ پلاک و مشخصاتی برای خانواده آوردند. اما او مهرداد نبود من قبول نکردم و می‌گفتم: مهرداد مفقودالاثر است. در جریان خوابی مهرداد به من گفت: «من در این قبر نیستم.»



http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1389/8/12/73151_977.jpg

محمود عزیزاللهی، پدر مهرداد مي‌گويد:

1
مهرداد زیاد سوال می‌کرد و همه چیز را پیگیری می‌كرد. هر سوالی هم که می‌کرد در حد توان فهم خودمان جواب می‌دادیم و حقیقت را به او می‌گفتیم.
مثلا می‌پرسید: خدا چیست؟ کجاست؟ و... ما هم جواب می‌دادیم خدا جسم نیست و نور خدا در تمام ذرات وجود دارد و مهرداد این مسئله را به خوبی درک می‌کرد.

2
براي اولين بار كه مي‌خواست جبهه برود، به او می‌گفتیم آنجا باید مراقب باشی و هر خدمتی می‌توانی انجام دهی.
بارها موقع اعزام به جبهه خودم او را می‌رساندم! بار آخري كه مي‌رفت؛ به او گفتم: «دیگر نمی‌خواهد بروی. مسعود شهید شده است، محمد هم در جبهه است تو بمان.»
او به من گفت: «پدر اگر می‌دانستی عراقی‌ها چه بلایی به سر هم وطن‌های ما می‌آورند، این را نمی‌گفتی. من باید حتما بروم...»

3
بعد از شهادتش يكبار خوابش را دیدم از او پرسیدم: «تو می‌آیی پیش ما و یا اینکه ما می‌آییم پیش تو؟»
جواب داد: «من دیگر نمی‌آیم، شما می‌آیید پیش من.»
به خاطر همین من می‌گویم مهرداد شهید شده است.

مصاحبه با كوچكترين ژنرال دنيا

شبي از شبهاي دفاع مقدس، چهره معصومانه مهرداد بر روي صفحه تلويزيون ظاهر مي‌شود. صحبتهايش اما به نوجوان نمي‌ماند. چون مردان الهي سخن مي‌گويد. مردان خدا را «مردان خدايي» مي‌شناسند. امام خميني (ره) هم آن شب مصاحبه او را از سيما، تماشا مي‌کند و دستور مي‌دهد تا اين نوجوان را به محضر او ببرند.

اين مصاحبه کوتاه نه تنها در زمان دفاع مقدس، بلکه در همه زمانها درسي براي همگان و نشان دهنده راهي به سوي خداست.





متن کامل مصاحبه با نوجوان شهید مهرداد عزیزاللهی :

بسم الله الرحمن الرحیم
رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی.
با سلام بر امام زمان (عجل الله فرجه الشریف) و نائب بر حقش قلب تپنده مستضعفان جهان امام خمینی (ره) و شهدای راه حق و حقیقت و مجروحین و معلولین.

مهرداد عزیزاللهی هستم. اعزامی از اصفهان که 14 سالمه. انگیزه‌ای که باعث شد به جبهه بیام... واقعا اون برادرایی که قبلا جبهه بودند و می‌آمدند برای ما تعریف می‌کردند جبهه چه خاصیت‌های خوبی داره... که مثلا هر کسی بره ساخته میشه از هر لحاظ و دیگه اون ناخالصی‌ها و اون گناهاش در اونجا... در جبهه معصیت نمی‌شد... من به جبهه اومدم شاید کمکی در راه خدا بکنم و گناهانم پاک بشه.

چند وقت است در جبهه هستی؟
الآن حدود 8-9 ماهه که در جبهه هستم. 3 ماه آن را در کردستان بودم.

در کردستان چه کار می‌کردید؟
در کردستان جنبه تبلیغاتی بوده که ما کار می‌کردیم.

در این مدت که در گردان تخریب هستید چه کارهایی انجام داده اید؟
تو این مدت البته ما هیچ کاری نکردیم. هر کاری که می‌شد خدا می‌کرد. ما فقط وسیله بودیم.
همین حالا که ما داشتیم با موتور از خط می‌آمدیم. یک خمپاره تقریبا 5 متری ما خورد. قشنگ 5 متری موجش ما را تکان داد و یک ترکش هم نخوردیم ما فقط وسیله بودیم در این جبهه ها. هیچ کاره ایم. ضعیفیم در مقابل این قدرت ها. فقط خداست که ما را یاری می‌کند.

در محورهای مختلف عراق که مین می‌گذارند مین خنثی کردید آیا برای محورهای خودمان مین کاشتید؟
خنثی بله کردیم.
یک مقدار در عملیات بیت المقدس بود که برای برادرامون در فتح خرمشهر وهله اول و دوم و سوم که معبر باز کردیم. عملیات رمضان بود که معبر باز کردیم در تیپ نجف اشرف که واقعا معجزات زیادی بر ما شد همین عملیات که معبر باز نکردم در گردان بودم.

وقتی می‌آمدی جبهه پدر و مادرت راضی بودند، از آنها اجازه گرفتی؟
پدر و مادر من اتفاقا زمینه آمدن به جبهه را خودشان درست کردند.
واقعا از آنها تشکر می‌کنم که اجازه دادند بیام جبهه. به بقیه پدر و مادرها هم می‌گم این قدر احساساتی نباشند. وابسته نباشند که فرزندشون بیاد جبهه... بگذارند فرزندشون بیاید، خودشان بیایند ساخته بشن در این جبهه ها. به نظر من هر کس حداقل باید یک هفته بیاد و جبهه‌ها را حتی به صورت تماشا نگاه کند.

تا حالا رفتی برای مین گذاری؟
بله رفتیم ولی از نظر امنیتی درست نیست بگم کجا...

منابع:
هفته نامه صبح صادق 6 /8/ 87
روزنامه قدس چهارم آبان 1389

به نقل از سايت خبري تابناك

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
نماد غیرت خرمشهر، به تنهایی یک لشکر بود

http://www.rajanews.com/Files_Upload/15638.jpg
ظهور یک غیور

ریزه بود و استخوانی، اما فرز، چابك، بازیگوش و سر و زبان‌دار. ده ساله بود. كشتی می‌گرفت. به بزرگ‌تر از خودش هم گیر می‌داد. شر راه می‌انداخت و هواركشان می‌گریخت و سالن كشتی را به هم می‌ریخت. اسمش بهنام بود، بهنام محمدی راد، بچه مسجد سلیمان، متولد 1345.

غیرت از همان زمان از وجودش می بارید. یک بار وقتی مرد بیست و هفت هشت ساله ای مزاحم دختر همسایه شده بود، تمام قامت در دفاع از ناموسش ایستاده بود و شجاعانه مزاحم را فراری داده بود. کسی باور نمی کرد زیرا بهنام در آن ایام به ظاهر نوجوانی بیش نبود. او در آن ماجرا به دوستانش رسم غیرتمندی را به خوبی آموخته بود. بهنام در آن آزمون سرافراز شده بود.

زنده ماندن بدون خرمشهر، یعنی مرگ!

آزمون بعدی برای بهنام به سرعت فرا رسید. زمانی که او و میلیون‌ها دانش آموز دیگر برای آغاز سال تحصیلی جدید لحظه شماری می کردند، تانک‌های بعثی به قصد تکرار توهم قادسیه یکی یکی وارد خاک خرمشهر شدند.

مردم دسته دسته خرمشهر را ترک می کردند. شهر تقریبا خالی از سکنه شده بود. هر کس که حفظ حیات را اولی می دانست، فرار کرده بود. بهنام که به اجبار خانواده از شهر خارج شده بود به هر شکلی که شده خودش را به خرمشهر رساند. از آن همه جمعیت تنها یک گروه در خرمشهر باقی مانده بودند. همان‌هایی که ادامه حیات را بدون بقای خرمشهر بی ارزش می دانستند.

مسجد جامع، از بهنام تا جهان آرا

در روزهای درگیری، سنگر بعثی ها تانک‌های زرهی و خانه های به اشغال در آمده ای بود که وحشیانه غارت شده بود. اما برای مدافعین خرمشهر تنها مامن باقی مانده مسجد جامع خرمشهر بود. مقر شهادت طلبان خرمشهر با گنبدی خونین اما گلدسته هایی امیدوار به فردا پذیرای جوانانی بود که فرماندهی آنان را محمد جهان آرای بیست و شش ساله و سربازان آن را امثال بهنام محمدی سیزده ساله به عهده داشتند.

اولش شده بود مسئول تقسیم فانوس میان مردم. شهر به خاطر بمباران در خاموشی بود و مردم به فانوس نیاز داشتند. بمباران هم كه می‌شد، بهنام سیزده ساله بود كه می‌دوید و به مجروحین می‌رسید. از دست بنی‌صدر آه می‌كشید كه چرا وعده سر خرمن می‌دهد. بچه‌های خرمشهر با كوكتل مولوتف و چند قبضه «كلاش» و «ژ3» مقابل عراقی‌ها ایستاده بودند،‌ بعد بنی‌صدر گفته بود كه سلاح و مهمات به خرمشهر ندهید. بهنام عصبانی بود. مردم در شلیك گلوله هم باید قناعت می‌كردند

رئیس جمهور ایران، بزرگ‌ترین حامی دشمن!

در این جنگ، جهان غرب و ائتلاف عرب دست در دست هم در حمایت از صدام ذره ای فروگذار نکردند. اما در جبهه ایران اسلامی، بالاترین مقام اجرایی کشور یعنی بنی صدر هم به اردوگاه دشمن پیوسته بود. وی تقاضای عاجزانه مردم برای ارسال کمک‌های نظامی را به تمسخر گرفته بود و خرمشهر را به جزیره ای تبدیل کرده بود که سراسر آن را دریای یاس و نومیدی فراگرفته بود.

سلاحی به عظمت بهنام

بدون اینکه از کمک خبری باشد، خمپاره های دشمن یکی یکی بر خاک خرمشهر فرود می آمدند و یاران جهان آرا دسته دسته به خاک و خون کشیده می شدند. تنها صدایی که از پایتخت به گوش می رسید، پیام رادیو بود که مدام تکرار می کرد: مدافعین خرمشهر مقاومت کنید!

برای مقاومت مردمی خرمشهر، همه چیز به بن بست رسیده بود. دشمن سرمست و مغرور، دیوانه وار ارابه پیروزی خود را از روی اجساد شهدا به پیش می راند، تا اینکه بهنام چاره ای اندیشید.

دانش آموز سیزده ساله خرمشهری تصمیم گرفت یکه و تنها به دل دشمن بزند تا بتواند از وضعیت نیروهای عراقی اطلاعاتی به دست آورد. حتی فکرش هم برای دیگران خطرناک و نشدنی جلوه می کرد. در حالی که همه درمانده و عاجز از هر گونه گشایشی قطع امید کرده بودند، بهنام با موهایی پریشان و خاک آلود و چشمانی اشکبار با تظاهر به اینکه به دنبال پدر و مادرش می گردد، خود را به عمق اردوگاه دشمن رساند و تا توانست به شناسایی موقعیت و امکانات دشمن پرداخت.

شناسایی های بی نظیر بهنام، تلفات سنگین متجاوزین

اطلاعات دقیق و منحصر به فرد بهنام از مواضع دشمن و معدود خمپاره های ایران، اولین ضربات را بر پیکر ارتش تا بن دندان مسلح عراق وارد آورد. دشمن انگار گیج شده بود و تمرکز قوای خود را از دست داده بود. نمی دانست از کجا می خورد. مدافعین خرمشهر که حتی در فشنگ هم محدودیت داشتند، شاهکار کرده بودند. اراده مقاومت مردمی و جسارت غیور خرمشهر حتی برای چند روز هم که شده، بر توپ و تانک فولادی عراق غلبه کرده بود.

مدافعین تاریخ ساز خرمشهر

شاید روزی که صدام در مقابل چشم میلیون‌ها بیننده تلوزیونی قرارداد 1975 الجزایر را پاره پاره می کرد و مزدورانش را به قصد فتح سه روزه ایران به جبهه های جنگ گسیل می داشت، هرگز به ذهنش خطور نمی کرد که فرزندان بی نام و نشان خمینی(ره) با دست‎های خالی اما اراده هایی پولادین و گام‎هایی برگشت ناپذیر، سدی به بلندای غیرت ایرانی و سرخی شهادت طلبی اسلامی در مقابل ارتش تا بن دندان مسلح عراق علم می کنند و حماسه عظیم مقاومت مردمی خرمشهر را برای همیشه جاودان خواهند کرد.

بهنام غرق در خون، اما امیدوار به پیروزی

نزدیک به یک ماه مقاومت مردمی در مقابل ارتش مجهز عراق، دنیا را شگفت زده کرده بود. اما خیانت‌ها و کارشکنی‌های پی در پی بنی صدر در ارسال کمک سبب شد تا لحظه به لحظه به شمار شهدای مدافعین خرمشهر افزوده شود و دشمن در پیشروی گستاخ تر.

27 مهر 59 بود، شش روز قبل از سقوط خرمشهر. شیر بچه سيزده ساله تركشي به قلبش اصابت مي كند. دكترها هم نتوانستند مانع از پریدنش شوند. بهنام در خرمشهر ماند و به آرزویش رسید...

در حالی که تا آخرین لحظات به رسیدن نیروهای کمکی امیدوار بود. پیکر نحیف و غرق در خون بهنام نشانه‌ی عظمت ملتی بود که تنها جرمش تسلیم نشدن در مقابل هیولای امپریالیسم بود.

خواب بهنام، که بهنام ها تعبیرش کردند

خواب دیده بود لشکر شکست ناپذیر دشمن بالاخره درهم خواهد شکست و خورشید آزادی دوباره بر پیکر مجروح خرمشهر خواهد تابید. رویای صادقه او را سرانجام بهنام هایی دیگر در سوم شهریور ماه سال 1361 عینیت بخشیدند و دشمن متجاوز را به همراه پشتیبانانش با فضاحتی تاریخی از خاک مقدس ایران بیرون راندند.

نماد غیرت خرمشهر انگار هنوز در بین ماست. گویی خون سرخ او در رگ‌های میلیونها جوان ایرانی جاری است و آرزوی اشغال میهن را امروز برای همه جهانخواران به رویایی تعبیر نشدنی تبدیل کرده است.

آخرين خاطره و مستندی كه به ‌صورت مكتوب ‌می‌توان از شهيد «بهنام محمدی» ذكر كرد، در كتاب «دا» است. پُرفروش‌ترين كتاب تاريخ دفاع مقدس از شهيد "محمدی" به عنوان شير‌بچه‌ای نام می‌برد كه آب، يخ و تجهيزات برای رزمندگان می‌برد و با توجه به اين كه بچه بوده است، دشمن به او شك نمی‌كرد، همچنين موقعيت تانك‌ها و سنگرهای دشمن را رصد می‌كرد و اطلاعات را به رزمندگان انتقال می‌داد.

***

اكنون آبان ماه 89 است ، مزار اولين شهيد 13 ساله هشت سال دفاع مقدس و همرزم جهان آرا با توجه به نامناسب بودن مكان آن، به همت مردم شهيد پرور مسجدسليمان و همت مسئولان استاني و كشوري طي مراسمي با شكوه در روز سيزده آبان از قبرستان قديمي شهر بر فراز تپه شهدای گمنام مسجدسليمان منتقل خواهد شد.

براي انجام اين مراسم ستادي تشكيل و پس از استفتاء از دفتر مقام معظم رهبري با استفاده از شيوه هاي نوين اقدام به انتقال قبر نوراني اين سردار كوچك خواهند كرد، او كه مي گفت: این جسمم را به خاک می‌سپارم، روحم را به خدا و راهم را به آیندگان می‌سپارم.

ابر اسطوره های گمنام

در این روزگار که نمادهای پوشالین و هرزه پراکن غربی در فضای رسانه ای و اجتماعی کشور جولان می دهند و در حالی که نهال‌های نوشکفته انقلاب در بحران بی هویتی غوطه ور هستند، بهنام ها و فهمیده ها واقعیت‌هایی هستند انکار ناپذیر که نسل جوان به شدت نیازمند شناختن آنها هستند. اسطوره های نوجوانی که در آزمون غیرت، شجاعت و پایمردی جبهه ها به درجه استادی رسیدند و به ابراسطوره های سرزمین تا ابد ماندگار ایران اسلامی تبدیل شدند.

هرگز فراموش نکنیم ایران اسلامی اگر امروز بر فراز قله آزادی و اقتدار به سر می برد همگی مرهون مجاهدتهای همین شهیدان است. شهیدانی که سرچشمه همه برکات و توفیقات امروز و فردای ما هستند و بزرگ و کوچکشان نزد خداوند زنده و صاحب رفیع ترین درجات. به ویژه شهیدی که نماد غیرتمندی خرمشهر لقب گرفته است.

بهنام سیزده ساله ای که به تنهایی یک لشکر بود...

المان مقبره شهید بهنام محمدی - در آینده


http://www.rajanews.com/Files_Upload/15634.jpg

http://www.rajanews.com/detail.asp?id=68278

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
به طور قطع ما آدم هاي پا در گل مانده، از درك اين لبخند در موقع كفن شدن اين شهيد عاجزيم. اين رمز و راز را تنها عاشق و معشوق مي دانند و بس.

اي شهيد! مگر چه مي بيني كه اين چنين شاد و مسروري؟
لبخند بزن دلاور!
لبخند بزن بر آنچه به آن دست يافته اي.
لبخند بزن كه آنچه وعده الهي بود، به حقيقت پيوسته است.
ليخند بزن به فرشتگان مقربي كه به استقبالت آمده اند. به همرزمان شهيدت. به امام شهدا...
لبخند بزن به ما كه چشم به شفاعت تو دوخته ايم.

پيش از اين درباره شهيدي از اهواز به نام «محمدرضا حقيقي» شنيده بودم در زماني كه مي خواستند او را وارد قبر كنند بر لبانش لبخند دلنشيني نقش بسته بود...


http://gallery.military.ir/albums/userpics/dirinehaghighi.png

و ديگر بار لبخند شهيد «رضا قنبري». لبخندي از سر رضايت. شوق، آرامش، ...
به راستي بر اين لبخند زيبا و دلنشين چه شرحي مي توان نوشت؟


[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/sh.jpg[/img]


نام: شهیـد رضا قنبری
شهادت: مصادف با شهادت امام حسن مجتبی (علیه السلام) - 19 /8 /64
مزار: گلزار شهدای بهشت زهرا(سلام الله علیها) قطعه: 26 ردیف: 35 شماره: 33

http://www.tabnak.ir/fa/news/125681/به-راستي-بر-اين-لبخند-زيبا-و-دلنشين-چه-شرحي-مي-توان-نوشت؟

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
کاش خدا من رو هم بپذیره


خوشا به سعادتشان

[size=18]یا لیتنی کنت معهم[/size]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
یادی از یک بسیجی شهید فرانسوی


به گزارش فارس ، در گلستان شهدای انقلاب اسلامی، گل‌های کمیابی وجود دارند که تنها با تفحص و جستجوی فراوان به چشم می‎آیند. شهید کمال کورسل نیز از آن گل‎های نادری است که به نفس حق باغبان انقلاب اسلامی‎، در گلستان اسلام ناب محمدی رویید و در معرکه دفاع مقدس پرپر شد.
http://www.mashreghnews.ir/images/News/jahad/2_8908191037_L600.jpg

یک نفر بود مثل آدم‌های دیگر، موهایی داشت بور با ریشی نرم و کم‎پشت و سنی حدود هفده سال. پدرش مسلمان بود و از تاجرهای مراکش و مادرش، فرانسوی و اهل دین مسیح. "ژوان " دنبال هدایت بود. در سفری با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد.
محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش،‌ مستدل نباشد و محال بود حقی را بیابد و بااخلاص از آن دفاع نکند. در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانی‌های حضرت امام را که به فرانسه ترجمه شده بود، پخش می‌کردند. یکی از آنها را گرفت و گوشه خلوتی پیدا کرد برای خواندن، خیلی خوشش آمد و خواست که بازهم برای او از این سخنرانی‌ها بیاورند.

بعد از مدتی، رفت و‌آمد "ژوان کورسل " با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس، بیشتر شد. غروب شب جمعه‌ای، یکی ازدوستانش "مسعود " لباس پوشید برود کانون برای مراسم، "ژوان " پرسید: "کجا می‌ری؟ " گفت: "دعای کمیل " ژوان گفت: "دعای کمیل چیه؟! ما رو هم اجازه می‌دی بیاییم! " گفت: "بفرمایید " .
چون پدرش مراکشی بود، عربی را خوب می‌دانست. با "مسعود " رفت و آخر مجلس نشست. آن شب "ژوان " توسل خوبی پیدا کرد. این را همه بچه‌ها می‌گفتند.
هفته آینده از ظهر آمد با لباس مرتب و عطرزده گفت: "بریم دعای کمیل ".
گفتند: "حالا که دعای کمیل نمی‌روند "؛ تا شب خیلی بی‌تاب بود.
یک روز بچه‌های کانون، دیدند "ژوان " نماز می‌خواند، اما دست‌هایش را روی هم نگذاشته و هفته بعد دیدند که بر مُهر سجده می‌کند. "مسعود " شیعه شدن او را جشن گرفت.
وقتی از "ژوان " پرسید: "کی تو رو شیعه کرد؟ " او جواب داد: "دعای کمیل علی(ع) ".
گفت: "می‌خواهم اسمم رو بذارم علی ".
"مسعود " گفت: "نه، بذار شیعه بودنت یه راز باشه بین خودت و خدا با امیرالمؤمنین(ع). "
گفت: "پس چی؟ "
ـ "هرچی دوست داری "
گفت: "کمال "
چه اسم زیبایی، برای خودش انتخاب کرد. مسیحی بود. شد مسلمان اهل سنت و بعد هم شیعه، در حالی که هنوز هفده بهار از عمرش نگذشته بود.

مادرش، خیلی ناراحت بود. می‌گفت: "شما بچه منو منحرف می‌کنید ".
بچه‌ها گفتند: "چند وقتی مادرت را بیار کانون " بالاخره هم مادرش را آورد. وقتی دید بچه‌ها، اهل انحراف و فساد نیستند، خیالش راحت شد.
کتابخانه کانون، بسیار غنی بود. "کمال " هم معمولاً کتاب می‌خواند. به خصوص کتاب‌های شهید مطهری.
خیلی سؤال می‌کرد. بسیار تیزهوش بود و زود جواب را می‌گرفت، وقتی هم می‌گرفت ضایع نمی‌کرد و به خوبی برایش می‌ماند.
یک روز گفت: "مسعود! می‌خوام برم ایران طلبه بشم ".
ـ "برو پی کارت. تو اصلاً نمی‌توانی توی غربت زندگی کنی. برو درست را بخوان. " آن زمان دبیرستانی بود.
رفت و بعد از مدتی آمد و گفت: "کارم برای ایران درست شد. رفتم با بچه‌ها، صحبت کردم. بنا شده برم عراق. از راه کردستان هم قاچاقی برم قم. " با برادرهای مبارز عراقی رفاقت داشت.
مسعود گفت: "تو که فارسی بلد نیستی، با این قیافه بوری هم که داری، معلومه ایرانی نیستی!
خیلی اصرار داشت. بالاخره با سفارت صحبت کردند و آنها هم با قم و در مدرسه حجتیه پذیرش شد. سال شصت و دو ـ شصت و سه بود.
ظرف پنج ـ شش ماه به راحتی فارسی صحبت می‌کرد.
اجازه نمی‌داد یک دقیقه از وقتش ضایع شود. همیشه به دوستانش می‌گفت: "معنا ندارد کسی روی نظم نخوابد؛ روی نظم بیدار نشود. "
خیلی راحت می‌گفت: "من کار دارم. شما نشستید با من حرف بزنید که چی بشه! برید سر درستون. من هم باید مطالعه کنم. "
یک کتاب "چهل حدیث " و "مسأله حجاب " را به زبان فرانسه ترجمه کرد.

همیشه دوست داشت یک نامی از امیرالمؤمنین(ع) روی او بماند. می‌گفت: "به من بگید ابوحیدر، این آن رمز بین علی(ع) و من هست. "
یک روز از "مدرسه حجتیه " زنگ زدند که آقا پایش را کرده توی یک کفش که من زن می‌خواهم. هرچه می‌گوییم حالا اجازه بده چندسالی از درست بگذره، قبول نمی‌کند.
مسعود گفت: "حالا چه زنی می‌خواهی؟ "
گفت: "نمی‌دونم، طلبه باشد، سیده باشد، پدرش روحانی باشد، خوشگل باشد. "
مسعود هم گفت: "این زنی که تو می‌خوای، خدا توی بهشت نصیبت می‌کند. "
هرچه توجیهش کردند، فایده نداشت.
"مسعود " یاد جمله‌ای از کتاب حضرت امام افتاد که توصیه کرده بودند "طلبه‌ها، چند سال اول تحصیل را اگر می‌توانند، وارد فضای خانوادگی نشوند. "
رفت کتاب را آورد. گفت: "اصلاً به من مربوط نیست، ببین امام چی نوشته. "
جمله را که خواند، کتاب را بست. سرش را انداخت پایین. فکر کرد و فکر کرد. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: "باشه ".
خیلی به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامین ولی فقیه، در واقع، دستورات اهل بیت(ع) است.
هروقت‌ ما گفتیم: "امام " می‌گفت: "نه! حضرت امام ".

یک روز رفت پیش مسعود و گفت: "می‌خواهم برم جبهه " ایام عملیات مرصاد بود.
مسعود گفت: "حق نداری " .
گفت: "باید برم ".
مسعود: "جبهه مال ایرانی‌هاست؛ تو برو درست رو بخوان ".
گفت: "نه! حضرت امام گفتند واجب است. "
فردای آن روز، رفته بود لشگر بدر و به عنوان بسیجی، اسم نوشته بود و رفت عملیات مرصاد. هنوز یک هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقریباً بیست و چهار سال داشت.


http://www.mashreghnews.ir/images/News/jahad/1_8908191037_L600.jpg

مزار شهید "کمال کورسل": قطعه 18 ردیف 2 شماره176


از زمان بلوغش تا شهادت هشت ـ نه سال بیشتر عمر نکرد، ولی هرروز یک‌قدم جلوتر بود. مسیحی بود، سنی شد، و بعد شیعه مقلد امام شد و مترجم و بالاخره رزمنده.
چقدر راحت این قوس صعودی را طی کرد، چقدر سریع.
کمال، آگاهانه کامل شد و در یک کلام، بنده خوبی شد.
یکی از دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه می‌گوید: اگر "کمال کورسل " شهید نمی‌شد، امروز با یک دانشمند روبه‌رو بودیم، شاید با روژه‌ گارودی دیگر!
کمال عزیز! ریشه‌های باورت در ضمیر ما، تا همیشه سبز باد!

http://www.saharnews.ir/view-13973.html

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
26 آبان ماه هر سال که می رسد، در ذهن بازماندگان نسل شور و حماسه، برگی ورق می خورد که یادآور رشادت دلیر مردانی است که بدون شک دفتر تاریخ از ثبت و ضبط نام آنها در لابلای صفحات خود احساس غرور می کند.

این روز به یاد ماندنی سالروز حماسه آزادسازی سوسنگرد قهرمان است، حماسه ای که اگر نشنوی و نخوانی خاطرات مجاهدانش را، نمی توانی بزرگی آن را درک کنی. در همین راستا ضمن مرور بخشی از خاطرات و تصاویر آن روزهای خدایی، سعی می کنیم تا حال و هوای آن روزها را برای نسلی که از آن روزها چیزی در یاد ندارد بازگو و برای بچه های جبهه یادآوری کنیم تا اگر دلشان پر کشید ما را هم در این روز نیایش و مغفرت یاد کنند.




[size=18][color=red]برادرم غم مخور كه صاحب ما آمد[/color][/size]

راوی (شهید) محمد حسن نظر نژاد در این باره این گونه روایت کرده است:

در تاريخ 31 شهريور 59 در خوزستان در منطقة سوسنگرد مأمور شدم. من با گردان خودم كه 300 نفر بودند در جادّة سوسنگرد ـ اهواز مستقر شدم. در مقابل ما يك لشكر دشمن قرار داشت و ما براي جلوگيري از پيشروي دشمن خود را آماده كرده بوديم كه دشمن با يك لشكر ديگر با 300 تانك به كمك لشكر اوّل آمده بود و به سوسنگرد حمله كردند و مي خواستند جادّة حميديّه را قطع كنند. من با ديگر برادران براي جلوگيري از دشمن روانة خطّ مقدّم شدم و تعدادي از برادران از جمله دكتر چمران هم براي جنگيدن در اين منطقة عمليّاتي آمده بودند.

ما منتظر حمله بوديم ولي دشمن تلاش داشت كه حميديّه و سوسنگرد را تصرّف كند. دستور حمله به ما داده شد و من همراه با گردان در شب 9 محرّم 59 به دشمن حمله كرديم. براي اوّلين بار بود كه دشمن از طرف ما حمله ديده بود. منطقة عمليّاتي ما از طرف رودخانة كرخه تا مالكيّه بود. حمله را آغاز كرديم. در آن شب صداي فرياد سپاهيان اسلام لرزه بر اندام دشمن انداخت و براي ما شب سرنوشت سازي بود. خدا مي داند كه شب بر ما چه گذشت. همة رزمندگان اسلام به درگاه خداوند بزرگ دعا مي كردند. من هم در گوشه اي با خودم زمزمه مي كردم و براي اسلام و پيروزي رزمندگان دعا مي كردم كه ناگهان صدايي مرا از جا بلند كرد و گفت: كه برخيز! براي حمله آماده شو، كه آن موقع فرا رسيده است.







پشت سرم را نگاه كردم چشمم به برادر رستمي افتاد. سلام و احوالپرسي كردم. با همديگر به طرف گردان حركت كرديم وقتي كه به محلّ استقرار گردان رسيديم به دكتر چمران برخورديم و با ايشان ملاقات كرديم. دكتر گفت: بايد از سه طرف محور حمله صورت بگيرد. محور اوّل از طرف كرخه و محور دوّم از طرف جادّه و محور سوّم از طرف چپ جادّه. دكتر از كرخه و رستمي از جادّه و من از طرف چپ جادّه حمله كرديم. ساعت حمله چهار صبح بود ما براي اوّلين بار بود كه به دشمن حمله مي كرديم. برادران سپاه و بسيج از شوق يكديگر را به آغوش مي گرفتند و مي بوسيدند و فرياد مي كشيدند. در اينجا از شهيد رستمي پرسيدم مگر ارتش نمي آيد؟ گفت: بني صدر نمي گذارد. گفتم: آتش پشتيباني از كجا مي آيد؟ گفت: خدا مي فرستد. من متوجّه شدم كه ارتش را نمي گذارند كه براي ما كاري بكند.




در آن موقع بود كه دكتر چمران به من گفت كه از سمت راست جادّه حركت كنم و هر سه نفر هر كدام با يك گروهان به سوي هدف مشخّص شده حركت كرديم. ولي آنچه كه ما را ياري كرد خدا بود. آن شب هيجان عجيبي داشت چرا كه فردا روز پيروزي اسلام عليه كفر بود من با خودم فكر مي كردم كه فردا چه مي شود . عمليّات آغاز شد. من با برادران از چپ جادّه با دشمن درگير شدم. ولي ما امكانات نداشتيم فقط خدا را داشتيم چرا كه ما براي رضاي او مي جنگيديم. خوب عمليّات حسّاس شده بود. جادّه باز شد. برادران ما كه در سوسنگرد محاصره شده بودند، آزاد شدند.

ولي دشمن با بجا گذاشتن 750 نفر كشته و بيش از هزار نفر مجروح و بيش از 100 تانك سوخته و 300 نفر اسير متواري شد. [color=red]در آن موقع يكي از اسيران عراقي مي گفت: فرماندة شما كجاست؟ برادران ما شهيد رستمي را نشان دادند. گفتند: نه آن يكي كه بر اسب سفيد سوار بود و از همه جلوتر به ما حمله كرد. ما تعجّب كرديم چرا كه ما فرماندة اسب سوار نداشتيم. من متوجّه شدم كه يك دست غيبي ما را ياري كرده است. در اين هنگام يك صداي آشنا مرا تكان داد. برگشتم برادري را ديدم كه با پيكر پر خون به طرف من مي آمد. جلو رفتم، ديدم همان جواني است كه ديشب در كنار من با دشمن اسلام مي جنگيد وقتي كه خودم را به او رساندم ديدم بدنش پاره پاره شده است. گفت: برادرم غم مخور كه صاحب ما آمد. گفتم: چه كسي آمد؟ گفت: امام زمان (عج) را نمي بيني؟ گفتم: من كسي را نمي بينم. ديدم به صورتم نگاه كرد. لبهايش را مثل غنچه باز كرد و گفت: خداحافظ برادرم و ديگر چيزي نگفت.[/color]



بالاخره سوسنگرد آزاد شد. ولي خون ده ها جوان رزمندة اسلام در سوسنگرد مي جوشيد و فرياد مي كشيد كه اسلام پيروز است چرا كه خداوند اين چنين مي گويد. دشمن بعد از اينكه شكست خورده بود. خود را براي يك حملة ديگر آماده كرد. دشمن در شب اربعين حسيني (ع) در ساعت 4 صبح حملة خود را آغاز كرد. من با گردانم در آنجا بودم. براي مقابله با اين حركت دشمن رفتيم. در آن شب خدا مي داند كه بر ما چه گذشت. يك گردان در مقابل يك تيپ ارتش صدّام كافر دشمن به قصد محاصرة مجدّد سوسنگرد حمله كرده بودند. نيروهاي دشمن به نزديك جادّه كه رسيدند، نيروهاي اسلام با آنان به نبرد تن به تن برخاستند و ارتش صدّام را از منطقه فراري دادند.



نيروهاي عراق با بجا گذاشتن 140 نفر كشته و 250 نفر مجروح از ميدان نبرد فرار و تا 30 كيلومتري جادّه عقب نشيني كردند. خوب فرار مزدوران صدّام و آزادي سوسنگرد شور و هيجان عجيبي در ميان نيروهاي سپاه و ارتش جمهوري اسلامي ايران انداخته بود. از آن طرف ارتش صدّام طعم تلخ شكست را چشيد و از طرف ديگر دنيا هم فهميد كه صدّام و آمريكا و شوروي و اسرائيل ديگر نمي توانند با ايران اسلامي نبرد كنند و از آن طرف هم براي ما تجربه اي شد كه ما مي توانيم عمليّات بزرگتر و گسترده تري انجام دهيم. ما خودمان را براي عمليّات الله اكبر در طرف راست كرخه آماده كرديم و اين عمليّات را هم با نيروهاي چمران انجام داديم.



-------------------------------------------------------------------------------------------------

حاشیه های خاطرات

برادر رزمنده حسین پیروان می گوید:

1) شب اول محاصره سوسنگرد. عده‌اي كه همراه شهيد نصرالله ايماني بودند مي گفتند آن شب گرسنگي طاقت همه را بريده بود و او آن شب از آردي كه در خانه بوده است برايشان نان درست مي‌كند و آنان را از آن وضعيت نجات مي‌دهد.



2) عصر روز محاصره وقتي كه بچه‌ها به داخل شهر مي آيند و به ژاندارمري مراجعه مي‌كنند و گفته مي‌شود كه به هر طريق ممكن بايد خود را نجات دهيد، شهيدان رحمان رضازاده، ابراهيم صفري و شكرالله پيروان با هم بودند قصد خروج از محاصره را می نمایند ولی وسيله‌اي نبوده است امّا رحمان رضازاده با شنا به آن طرف رودخانه مي رود و قايقي به اين طرف مي‌آورد و آن دو نفر را سوار كرده و به آن طرف رودخانه برده و هر سه نفر از محاصره نجات پيدا مي‌كنند و آنان از شمال سوسنگرد با پاي پياده تا حميديه آن شب مي‌آيند.




3) در فاصله يك ماهه حضور در جبهه سه سرباز كازروني به جبهه اعزام در منطقه سوسنگرد و هويزه وارد مي‌شوند كه بار اول همه به هويزه مي روند و بار دوم تعدادي از آنان به هويزه آمدند و بقيه در سوسنگرد ماندند و گروه سوم كه براي تعويض گروه اول آمده بودند به علت محاصره بودن شهر در جنگل‌هاي نورد اهواز مستقر مي‌شوند.

4) اوايل محرم كه شد بچه‌ها هواگير شده بودند به دنبال آماده كردن دسته جات نوحه خوان بودند البته در فكر آنان نبود كه لازم است براي عزاداري نوحه و طبل و سنج آماده كنند. و تنها در يك اطاق بچه‌ها جمع مي‌شدند و فرج عسكري براي آنان چند بيت شعري كه از حضور خود در مراسم ايام محرم بيادش مانده بود مي‌خواند و بچه‌ها نيز با همان مقدار سينه مي‌زدند.




http://www.tabnak.ir/fa/news/130581/لبهايش-را-باز-كرد-و-گفت-خداحافظ-برادرم-و-ديگر-چيزي-نگفت...

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
اين عكس مربوط به ((روایت یک عکاس جنگ از لحظه شهادت یک نوجوان بسیجی )) هست كه در چند پست قبل اومده اما تصويري نداشته كه امروز اون رو در سايت فارس نيوز ديدم كه گفتم اون چهره بهشتي رو ببينيد.
[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/1_8909131093_L600.jpg[/img]

عكاس: سيد مسعود شجاعي طباطبايي
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
سربازان خميني

بعد از يكسري مسائل ما را به كربلا بردند. بدون اينكه روي ماشين ها عكس صدام باشد ويا از ما عكس بگيرند و هيچ تبليغاتي هم نكردند. از موصل تا بغداد با قطار و از آنجا تا كربلا با اتوبوس رفتيم. در اين مسير زيباترين حادثه اي كه اتفاق افتاد، در راه آهن موصل بود. زماني كه مي خواستيم به بغداد برويم يك گروهبان شيعه به همراه سه سرباز مسئول ما بودند. ما با اينها حرف مي زديم و برخورد خوبي داشتيم. با يكي از سربازها شب صحبت كرديم و گفتيم در ايران اسلام بيشتر رعايت مي شود يا عراق؟ و پرسيديم كه تو جمهوري اسلامي را مي شناسي؟

او گفت: «مگر مي شود كه كسي شيعه باشد و جمهوري اسلامي را نشناسد؟»


گفتيم چه كسي را از ايران مي شناسي؟ جواب عجيبي داد؛ گفت: «مگر مي شود شهيد رجايي را كسي نشناسد؟»

بعد از آن به كربلا رسيديم، كربلا زياد دست نخورده بود؛ ولي خيلي كثيف بود و ما باور نمي كرديم كه آنجا كثيف باشد. آنها به ما مي گفتند به خدا اينجا كربلا است؛ ولي ما خودبه خود گريه مي كرديم و دست خودمان نبود. در هر حرمي بيست دقيقه مانديم و توان نماز خواندن هم نداشتيم. كارهاي ما غير ارادي بود. پس از بيست دقيقه ما را از حرم بيرون آوردند. روبروي حرم قبر حضرت قمر بني هاشم است. بچه ها همانجا ايستادند و پوتين هايشان را درآوردند و دور گردنشان گره زدند وقتي اينكار را كردند مردم به طرف ما هجوم آوردند و بچه ها و پارچه ها را به طرف ما مي ماليدند و مي گفتند شما سربازان خميني هستيد. و آنجا بود كه سربازان به ميان جمعيت ريختند و جمعيت را مي زدند. ما نيز سربازها را مي زديم. بهرحال ما را جدا كردند و به زيارت حضرت ابوالفضل بردند.

حرم حضرت علي عليه السلام بعد از آنكه دستمان را به ضريح زديم، گوشه اي ايستاديم تا دو ركعت نماز بخوانيم، ولي دستي به شانه ام خورد و يك سروان سه ستارة عراقي به من گفت كه تو جلو نماز بخوان تا من پشت سر تو بخوانم و خيلي اصرار كرد. من قبول نكردم و به او گفتم، تو جلو نماز بخوان تا من به تو اقتدا كنم؛ ولي چشمانش پر از اشك شد، و گفت: [color=red]فرق تو با من اين است كه تو سرباز خميني (ره) هستي و من سرباز صدام، شما پيش خدا آبرو داريد. از خود سوال كردم، اگر دوران شاه بود و ما اسير صدام مي شديم، باز هم همين آبرو را داشتيم؟ پس ببين خميني چه عزت و شرفي به ما داده است. و چگونه دشمن را تحت تأثير خويش قرار داده است.[/color] بعد سروان عراقي به من اقتدا كرد و دو ركعت نماز خوانديم. آنوقت دوتا از سربازانش را صدا كرد و با ما زيارت كرد و به سربازان خود گفت، شما ضريح را زيارت نكنيد، سربازان خميني را زيارت كنيد. ما شرم داريم كه بگوييم شيعه علي عليه السلام هستيم. بعد هنگام خروج از حرم به فارسي براي مرگ صدام دعا كرد.

موسي حسين زاده


نام مبارك

در پي يكسري درگيري درتمام اردوگاه ها كه به عنوان اعتراض عليه عراقي ها انجام گرفت، عراقي ها تصميم گرفتند، عناصر تحريك كنندة آشوب ها را به اردوگاه موصل 3 منتقل كنند. همه در موصل 3 تجمع كردند و فرماندهي از بغداد آمد و در سخنراني خود گفت: ما اسيران خود را در ايران نمي خواهيم، زيرا همة آنها آخوند شده اند. و بعد رو كرد به ما گفت: اگر كوچكترين خلافي كنيد، همه شما را مي كشيم. در حين تهديد و صحبت نام مبارك امام را به زبان آورد، بچه ها به محض شنيدن نام امام سه صلوات فرستادند. فرمانده گفت خفه شويد؛ اما بچه ها تا سه صلوات تمام نشد، ساكت نشدند. فرمانده اردوگاه به آن فرماندهي كه سخنراني مي كرد، گفت: شما لطفاً نام رهبرشان را نياوريد هر كار بكنيد اينها صلوات را خواهند فرستاد...

بهرام خلافتي



يك سرباز با ايمان

در يكي از آسايشگاهها كه چندنفر از آزادگان قهرمان بودند، منافقي نيز بود. آن آسايشگاه پنجره اي داشت كه يك توري كهنه و رنگ و رو رفته اي روي آن نصب شده بود. آن منافق با يك چوب كبريت روي آن شعاري عليه امام نوشت. يك سرباز عراقي متوجه شد و آمد داخل آسايشگاه. پرسيد: «چه كسي اين شعار را نوشت؟»

آن منافق سينه اش را جلو انداخت و با خوشحالي تمام گفت: «من، من اين شعار را نوشتم.»

ما برخلاف انتظارمان ديديم كه چهرة آن سرباز سرخ شد و خطاب به آن منافق و دورو گفت: «تو امام را نشناخته اي، تو قدر او را نمي داني.» و بعد روكرد به ما و با صدايي كه با حزن آميخته شده بود، ادامه داد: «[color=red]قدر امامتان را بدانيد. او مولاي ما است. او سيد ما است. او اميد ماست. ما منتظر هستيم كه ان شاء الله روزي او و سپاهش بيايند و ما را از زير ظلم نجات دهد!» و بعد شروع كرد به خواندن سورة فتح: «اذا جاء نصرالله ...» [/color]

مي خواند و گريه مي كرد.
http://www.dsrc.ir/Contents/view.aspx?id=3088

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
فکه یادآور نام چهار عملیات است: عملیات‌های والفجر مقدماتی (بهمن 61)؛ والفجر یک (فروردین 62)؛ ظفر چهار (تیر 63)؛ و عاشورای سه (مرداد 63). فکه روایت سرزمینی است که رمل‌های آن پیکر خونین بسیاری از عزیزان این سرزمین را کفن شده است.

این روایت ساده و مختصری است از منطقه فکه، که احتمالاً یا رفته‌ای یا قرار است که بروی و ببینی. اما من می-خواهم روایت دومی را هم از فکه بیان کنم. روایتی که این¬قدر مختصر نباشد و گوشه¬ای از حقایق را به تصویر بکشد.

بسیجی¬ها هشت تا چهارده کیلومتر، را در حالی با پای پیاده از میان رمل و ماسه¬های روان فکه گذشتند، که وزن تقریبی تجهیزاتی که در دست داشتند دوازده کیلو بود، تازه بعضی¬ها هم مجبور بودند قطعات چهل کیلویی پُل را نیز حمل کنند. این پُل¬ها قرار بود روی کانال¬ها تعبیه شود تا عبور رزمندگان به مشکل فوگاز برنخورد. تا همین جا را داشته باش تا برسیم سر موانع. اصلاً عملیات والفجر مقدماتی را به خاطر همین می¬گفتند عملیات موانع. هدف بسیجی¬ها خط دشمن بود. مجموعه¬ای از کانال¬ها، سیم¬خاردارها و میدان مین¬ها که گاهی عمق آن به چهار کیلومتر می¬رسید، بچه‌ها یکی را که رد می‌کردند به دیگری می¬رسیدند. موانع معروف فکه هنوز زبانزد نیروهای عملیاتی است، کانال-هایی به عرض سه تا نه متر و عمق دو تا سه متر و پر از سیم خاردار، مین والمر و بشکه‌های پر از مواد آتش¬زا.

دشمن با هوشیاری مین¬ها را زیر رمل و ماسه¬ها کار گذاشته بود و چون بیشتر عملیات¬ها در شب انجام می¬گرفت، تا چند نفر روی مین پرپر نمی¬شدند، بقیه از وجود میدان مین باخبر نمی¬شدند. اکثر رزمندگان دشت فکه، نوجوانان و جوانانی بودند که عزم و اراده قوی¬شان آنان را سدشکن کرده بود، حالات معنوی و روحی آنها به قدری بی¬نظیر بود که با اشتیاق برای عملیات آماده می¬شدند.

فکه را «قتلگاه» می¬گویند، قتلگاه شهیدان خودش یک سرزمین پهناور مملو از رمل و ماسه، با چند تا تپه ماهوری و نیروهایی که در محاصرة دشمن داخل شیار بین دو تپه پناه گرفته، شیار پر از مین والمر، آتش دشمن متمرکز بر شیار سه روز مقاومت، بدون آب و غذا و سرانجام قتل¬عام.

در محور لشکر 17 علی‌بن‌ابی‌طالب، بچه‌ها در ساعت ده شب، با دشمن درگیر می‌شوند و خط دشمن شکسته می‌شود. جنگ شدیدی درمی‌گیرد. شهید زین‌الدین دستور می‌دهد بچه‌های مهندسی سریعاً اقدام به زدن خاکریز کنند اما حجم شدید آتش دشمن مانع می‌شود و سرآغاز حماسه مظلومانه‌ای در فکه شکل می‌گیرد، حدود ساعت 2:15 خبر می‌رسد مهمات بچه‌ها در حال اتمام است و تعداد زیادی از بچه‌ها زخمی و شهید شده‌اند، با توجه به حجم شدید آتش دشمن و وضعیت خاص منطقه (رملی بودن) امکان ارسال مهمات به سختی ممکن است. عراقی‌ها بچه‌ها را از سه طرف محاصره می‌کنند، اما فرزندان عاشورایی خمینی تا ساعت حدود هفت صبح مقاومت می‌کنند، وقتی دستور داده می‌شود کمی بچه‌ها به عقب برگردند صدایی از آن طرف بی‌سیم برای همیشه جاودانه می‌شود فرمانده گردان می‌گوید اطراف من بچه‌هایم روی خاک افتاده‌اند، من اینها را چطور تنها بگذارم.

از ناگفته¬هایی که فکه آرام و ساکت در سینه دارد، نحوه شهادت اسرا و مجروحین است. گروه تفحص در حین عملیات جست¬وجو به سیم¬های تلفنی رسیدند که از خاک بیرون زده بود. رد سیم¬ها را که گرفتند رسیدند به یک دسته از شهدا که دست و پایشان با همین سیم¬ها بسته شده بود، معلوم بود که آنها را زنده به گور کرده¬اند. چرا که کسی دست کشته‌ای را نمی‌بندد.
اجساد مطهري هم کشـــف شد که معلوم بود قبل از شهادت آنها را آتـــــش زده اند... قبل از شـهادت آنها را آتش زده اند...

نمی¬دانم چقدر از گردان حنظله می¬دانی؟! سیصد نفر در یکی از کانال¬ها محاصره شدند و اکثراً با آتش مستقیم دشمن یا تشنگی مفرط به شهادت رسیدند. در آن موقعیت، عراقی¬ها مدام با بلندگو از نیروها می¬خواستند که تسلیم شوند و بچه¬ها در جواب با آخرین رمق خود، فریاد تکبیر سر می¬دادند. آن شب آنان فریاد سر دادند اما سر تسلیم فرود نیاورند.

گرچه فکه از لحاظ نظامی، پیروزی آن‌چنانی به خود ندید، اما قصه مقاومت رزمنده¬ها در شرایط بسیار سخت جنگی و تشنگی مفرط، کربلایی دیگر را برای این مملکت رقم زد و در واقع اذن دخول سرزمین فکه، همین «تشنگی» است.

http://www.hawzah.net/hawzah/Magazines/MagArt.aspx?MagazineNumberID=5751&id=57559
.............................


یکی ازحزن انگیزترین ودر عین حال حماسی ترین پرده های نمایشی فکه ،ماجرای گردان حنظله است؛300 تن از رزمندگان این گردان درون یکی از کانال های به محاصره نیروهای عراقی در می آیند آنها چند روز وصرفا" با تکیه بر ایمان سرشار خود به مبارزه ادامه می دهند وبه مرور همگی توسط آتش دشمن وبا عطش مفرط به شهادت می رسند .



سعید قاسمی که درنبرد عملیات والفجر مقدماتی ،مسئولیت واحد اطلاعات وعملیات لشگر 27محمد رسول الله(ص)را بر عهده داشت از سرنوشت گردان حنظله می گوید : ساعت های آخر مقاومت بچه ها در کانال ،بی سیم چی گردان حنظله حاج همت را خواست .حاجی آمد پای بی سیم وگوشی را به دست گرفت صدای ضعیف وپر از خش خش را از آن سوی خط شنیدم که می گوید :احمد رفت ،حسین هم رفت .باطری بی سیم دارد تمام می شود .عراقی ها عن قریب می آیند تا مارا خلاص کنند .من هم خدا حافظی می کنم .

حاج همت که قادر به محاصره تیپ های تازه نفس دشمن نبود ،همانطور که به پهنای صورت اشک می ریخت،گفت :بی سیم را قطع نکن ...حرف بزن .هر چی دوست داری بگو ،اما تماس خودت را قطع نکن .صدای بی سیم چی را شنیدم که می گفت :سلام ما را به امام برسانید .از قول ما به امام بگویید همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم،ماندیم وتا آخر جنگیدیم.


آخرین برگ از دست نوشته یکی از شهدای گردان حنظله


امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم.
آب را جیره بندی کرده ایم.
نان را جیره بندی کرده ایم.
عطش همه را هلاک کرده است.
همه را جز شهدا که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند.
دیگر شهدا تشنه نیستند.
فدای لب تشنه ات پسر فاطمه

http://radekhoun.blogfa.com/post-25.aspx
..............................................
به همراه بچه هاى تفحص بوديم و از همراهى شان كسب فيض مى كرديم گهگاه پاى خاطراتشان هم مى نشستيم از جمله پاى خاطرات جانباز شهيد حاج على محمودوند.

خاطره اى كه در ذيل مى آيد نقل از اوست كه قسمم داد تا وقتى زنده است آن را بازگو نكنم! و حالا كه محمودوند گرامى در بهشت آرميده است نقل اين خاطره شايد نقبى بزند به آن روزهاى خوب خدا، اميد كه از آن حال و هوا خوشه چين معرفت باشيم.
سال ۶۱ در عمليات والفجر مقدماتى(فكه) از واحد تخريب لشكر ۲۷ به گردان ها مامور شده بوديم و محل حضورم در گردان حنظله بود. يك شب كه در گردان خواب بوديم متوجه شدم شخصى كه در كنار من خوابيده به نام عباس شيخ عطار به شدت در حال لرزيدن است و به حال تشنج افتاده بود.
دندان هايش به شدت چفت شده بود من كه يكباره از خواب پريدم او دست و پاى خودش را گم كرد و بعد از يك ربع ساعت بالاخره به حالت اوليه برگشت و همين كه متوجه شد من بالاى سرش بوده ام خيلى ناراحت شد كه من اين قضيه را فهميده ام لذا مرا قسم داد كه به كسى چيزى نگويم تا احيانا اين مساله باعث نشود كه به عمليات نرود از او سوال كردم كه چرا به اين حالت دچار مى شوى؟ در جوابم گفت: من هر وقت خوشحال و يا ناراحت شوم به اين حالت دچار مى شوم و ديگر صحبتى نكرد من به او گفتم اگر مجددا به اين حالت دچار شدى من چه بايد بكنم؟ گفت: در جيب من شيشه قرصى است كه اگر به اين حالت دچار شدم يك قرص را با كمى آب حل كن و از لاى دندان ها به دهانم بريز و شيشه قرص را نشانم داد و سپس داخل جيبش گذاشت. بالاخره نمى دانم اين قضيه چگونه لو رفت كه مسوولين گردان فهميدند و تصميم گرفتند كه او را به عمليات نبرند اما او حرفى زد كه ديگر هيچ كس نتوانست تصميمى بگيرد. او گفت: آن كسى كه مرا آورده خودش هم مرا به عمليات مى برد. و واقعا هم كسى حرفى نزد. دوست ديگرى هم داشتم به نام حسين رجبى ايشان هم خيلى با من رفيق بود در شب عمليات يك لحظه از من جدا نمى شد شديدا به هم وابسته بوديم.
در آن شدت درگيرى در فكه هر وقت از من عقب مى ماند بلند صدايم مى كرد، محمودوند محمودوند…
و به هر صورتى كه بود هم ديگر را پيدا مى كرديم. در شب عمليات از يك كانال بزرگى رد مى شديم، تعدادى نيرو ديدم كه داخل كانال نشسته بودند، از آنها سوال كردم بچه ها كجا هستند؟ گفتند بچه هاى گردان كميل. گفتم چند روز است كه در اينجا هستيد گفتند: سه روز. سپس در تاريكى عبور كردم. چند كانال ديگر كه رد شديم ديگر هوا روشن شده بود. بچه ها گفتند كه نماز صبح را بخوانيم، شروع به خواندن نماز صبح نموديم. عراقى ها ما را محاصره كرده بودند و ما اطلاع نداشتيم. با روشن شدن هوا متوجه شديم كه در محاصره هستيم. عراقى ها فرياد مى زدند تسليم شويد، بياييد طرف ما و در همين حين تيراندازى را شروع كردند و اولين تير به سر حسين يارى نسب فرمانده گردان حنظله خورد و شهيد شد. ناگفته نماند كه برادر حسين يارى نسب
( تنها كسى بود كه لباس فرم سپاه به تن داشت) عراقى ها از سر كانال شروع به قتل عام بچه ها كردند در همين حين يك گلوله هم به سر رجبى خورد، آرام آرام قدرى به عقب رفت و به زمين افتاد. درگيرى شدت زيادى پيدا كرده بود و تنها يك راه بازگشت داشتيم كه از ميدان مين بود و اول ميدان مين هم يك موشك ماليبيوتكا كه عمل نكرده بود روى سيم خاردار افتاده بود و اين تنها راه و نشانه بود براى بازگشت. داخل كانال انباشته از شهدا شده و جاى پا براى عبور نبود و بالاجبار بايد از روى شهدا رد مى شديم. به اتفاق ،۷ ۸ نفرى كه مسير برگشت را مى آمديم وارد ميدان مين شديم. پشت يك تپه خاكى كوچك پناه گرفتيم. چهار لول عراقى ها همه بچه ها را قلع و قمع مى نمود. ۲ تا از بچه ها گفتند ما به سمت چهارلول شليك مى كنيم تا شما باز گرديد. در همين حين چهارلول به سمت تپه خاكى شليك كرد و ۲ تا از بچه ها را انداخت. همه ما به شدت مجروح شده و جراحات زيادى برداشته بوديم ولى مصمم بوديم تا مجروحين را از مهلكه نجات دهيم. هرچند متاسفانه از ۸ نفر من زنده از ميدان مين خارج شدم و بقيه را عراقى ها به شهادت رساندند. در حين عقب آمدن به همان كانالى كه بچه هاى گردان كميل برخورد نموده بودند، رسيديم قدرى سينه خيز در كف كانال خوابيدم تا كمى آتش سبك شد. سپس متوجه شدم كه به غير از تعداد انگشت شمارى بقيه شهيد شده اند من با چشم خودم در حدود ۸۰ تا ۹۰ شهيد را در اين كانال ديدم و تعداد ديگرى كه در ميدان مين به شهادت رسيده بودند، به انتهاى كانال كه رسيدم ديدم چند نفر در گوشه اى نشسته اند گفتم چرا اينجا نشسته ايد؟ گفتند: مدت ۴ روز است كه تشنه و گرسنه در اينجا مانده و رمق حركت كردن نداريم به هر صورتى كه بود به كمك همديگر خودمان را به يك خاكريز بزرگ رسانديم و حدود ۴۰ كيلومتر پياده روى كرديم. در كنار خاكريز هم شهداى زيادى را مشاهده نموديم. به نزديكى خط بچه هايمان كه رسيديم از خستگى و خون ريزى زياد من ديگر هيچ چيز نفهميدم و فقط احساس مى كردم كه روى برانكارد هستم. پس از آن تمام صحنه ها در مدت ،۱۲ ۱۳ سال در ذهنم ماند تا قضيه تفحص شروع شد. سال ۷۱ اتفاقا اولين جايى كه رفتيم و مشغول تفحص شديم همان محور والفجر مقدماتى بود ( قتلگاه فكه) من خيلى اصرار داشتم كه كانال گردان كميل و حنظله را پيدا كنم. بسيار گشتيم و بالاخره اول گردان كميل را يافتيم و همان شهدايى كه من آن شب داخل كانال ديده بودم همگى شان را ( حدود ۸۵ الى ۹۰ شهيد بودند) از زير خروارها خاك بيرون كشيديم. من مدت ۱۰ روز به دنبال كانال گردان حنظله مى گشتم و آنجا را نمى يافتم، علت هم اين بود كه عراقى ها كانال ها را پر و صاف كرده بودند و روى آن را مين گذارى كرده بود. من هر چه قدر به مسوولين مى گفتم كه كانال ديگرى هم وجود دارد كه بچه هاى گردان حنظله درونش هستند، كسى جدى نمى گرفت. تا يك روز حاج محمد كوثرى فرمانده لشگر ۲۷ به منطقه آمد من به ايشان گفتم من چون آن شب در گردان بودم و آن شب را هم كاملا به ياد دارم تاكيد مى كنم كه اينجا كانال حنظله مى باشد. تا اين كه به دستور ايشان دوباره تفحص در همان حول و حوش فعال شد. حالا چطور گردان حنظله را پيدا كرديم؟ اين خودش حكايتى است. شب عمليات كه ما در حين عقب نشينى مى خواستيم وارد ميدان مين شويم همان موشك مالييوتكا كه عمل نكرده بود را ديديم و حالا بعد از ،۱۱ ۱۲ سال آن موشك به همان صورت بر روى سيم خاردارها افتاده بود و اين جرقه اى بود در ذهنم براى به ياد آوردن آن شب. وارد ميدان مين شديم و همان تپه خاكى را كه در شب عمليات به آن پناه برده بوديم يافتيم و پيكرهاى مطهر همان دو شهيد را كه چهارلول عراقى ها آنها راتكه پاره كرده بود كشف كرديم. در همين حين حاج محمد به يك تكه استخوان برخورد نمود و گفت: اين چيه؟ من گفتم اين يك بند انگشت است خود حاج محمد زمين را زير و رو كرد و به يك شهيد برخورد كرديم كه بر پشت شهيد با حروف درشت نوشته شده بود حنظله. با خوشحالى فراوان توام با آه و درد كه در سينه ام شعله ور بود همان منطقه را زير و رو كرديم ولى متاسفانه بعد از ۱۰ روز ديگر شهيدى پيدا نشد ديگر از غصه دلم داشت مى تركيد مطمئن بوديم كه تمام شهداى گردان در همين اطراف هستند و احساس مى كردم كه خيلى به آنها نزديكم خيلى به خدا و شهدا توسل جستيم بعد از ۱۲ روز به تنهايى در همان اطراف به دنباله نشانه اى از كانال بودم بى نهايت فكرم خراب بود منطقه را كه نگاه مى كردم به ياد شب عمليات مى ا فتادم كه چطور بچه ها در قتلگاه توسط مزدوران عراقى كه شديداً مست بودند قتل عام مى شدند. در همين افكار غوطه ور بودم و آرام آرام از روى سيم خاردار رد شدم و وارد ميدان مين شدم ناگهان چشمم به يك تكه از لباس سبز سپاه افتاد كه قسمتى از آن بيرون زده بود. با دست هايم خاك را كنار زدم ديدم شهيد است در حالى كه لباس سبز سپاه بر تن داشت، فرياد زنان به طرف بچه ها دويدم در حالى كه با چشمان اشك بار فرياد مى زدم پيدا كردم، پيدا كردم به سيدميرطاهرى مسوول گروه گفتم: سيد! گردان حنظله را پيدا كردم. بچه ها همگى به آن منطقه حركت كردند. شهيدى را كه زير خاك بيرون آورده بودم نشان دادم و گفتم اين شهيد برادر حسين يارى نسب است. سيد گفت: شما از كجا مطمئن هستيد؟ گفتم چون تنها كسى كه در شب عمليات لباس سپاه را بر تن داشت و قدش هم بلند بود. يارى نسب بود آن روز تا شب ۱۵ شهيد را از زير خاك بيرون آورديم و با احترام در معراج شهدا جا داديم و هنگامى كه همان شهيدى كه لباس سبز سپاه را به تن داشت استعلام كرديم، اعلام كردند برادر حسين يارى نسب فرمانده گردان حنظله است و اين باعث شد كه همه به يقين و اطمينان برسيم كه كانال گردان حنظله را پيدا كرديم. با همت بچه ها، شهداى گردان حنظله را كه در يك گروه دسته جمعى مدفون شده بودند پيدا كرديم، حسين رجبى هم در ميان ساير شهدا بود. روز ديگر كه به دنبال شهداى گردان بوديم در كنار همان ميدان مين كه قبلا گفتم هر كسى از بچه ها كه در شب عمليات مى خواست رد شود عراقى ها مى زدند يك خاكريز كوچك كنار ميدان مين پيدا كرديم كه همه شهدا را جمع نموده و دفن كرده بودند و گروهى از بچه هاى گردان حنظله بودند و گروهى از گردان كميل. پيكر شهيدى تنها در وسط ميدان مين افتاده بود و وقتى كاملا پيكرش را از زير خاك بيرون آورديم به دنبال پلاك و يا مشخصاتى از او بوديم. وقتى دست در جيب شهيد بردم دستم به شيشه برخورد نمود تا آن را از جيب شهيد بيرون آوردم دنيا بر سرم خراب شد و از خودم بى خود شدم و شديدا گريستم. تمام صحنه آن شب ( لرزيدن شيخ عطار) جلوى چشمم آمده بود. آن چيزى نبود جز شيشه قرص شيخ عطار كه در شب عمليات به من نشان داد و سفارش كرده بود كه در صورت نياز بر دهان او بگذارم….
جانبار شهيد حاج على محمودوند

http://www.sajed.ir/new/disquisition/disquisitions-memorabilia/5282.html
............................................

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.