kereshti

ان سوی جنگ فراسوی اندوه ...

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

دوستان اینم هدیه نوروزی ان شا الله مدیران تایپیکو نبندن تا بعد 13 عید من برگشتم کلی خاطرات رو می خوام بنویسم
رزمندگان پس از به اسارت در امدن بعضی از نفرات دشمن به سلاح های تک تیر انداز انها قناصه دست پیدا کردن
یکی از رزمندگان که عرب زبان هم بود شده بود تک تیرانداز یک روز پشت سنگر به عربی داد می زد فلانی بیا سنگر ایرانی ها رو تصرف کردیم اون سرباز عراقی هم که در جا می یومد بالا یه تیر می خورد وسط پیشونیش icon_arrowd چند بار رزمنده ما این کا رو کرد تا اینکه یه عراقی متوجه کارش شد و اون هم همین کار رو کرد و به فارسی اسامی رو صدا می زد مثلا می خواست اسنایپر ما رو بکشونه بالا که بهش شلیک کنه اما تا چند دقیقه خبری نشد عراقی هم منتظر بود که این دفه اسنایپر ما صدا زد اسنایپر عراقی که حول شده بود اومد بالا و رفت به جهنم :mrgreen: icon_cheesygrin

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
سلام دوست من
شما با اینکارتون حق کپی رایت این کتاب رو رعایت نمی کنید.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]سلام دوست من
شما با اینکارتون حق کپی رایت این کتاب رو رعایت نمی کنید.[/quote]
منظور ...
من اول اسم کتاب روگفتم بعدشم خاطراتی که تو اون کتاب هست از کتاب های دیگه یا اشخاصی دیگه جمع اوری شده در ضمن من خودم هم بعضی از خاطرات رو که شنیدم اینجا می نویسم

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
پدر من خلبان جنگنده فانتوم بود.متاسفانه فانتوم ایشون آتیش گرفت و پدر من و کمکش مستقیم وسط مردم افتادن مردم هم به گمون اینکه خلبانای عراقین بدون توجه به حرفشون اونقدر پدر منو و کمکش رو زده بودن که پای بابام شکست! icon_cheesygrin
(منبعش بابای خودم) :mrgreen:

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[size=24]کالیبریل[/size]

روزی دو تن بسیجی را برای حفر کانال جلو فرستادم ان دو پس از مدتی بازگشتند گفتند عراقی ها در ان نزدیک هستند و ممکن است محل ما را شناسایی کنند بیلی را که به انها داده بودم گرفتم و خود به جای انها مشغول شدم ناگهان گلوله ای از کنارم رد شد عراقی مسلحی را دیدم که از من می خواست تسلیم شوم اما من تکبیر گفتم با بیل به طرفش حمله کردم و او وحشت زده پا به فرار گذاشت بچه ها با بلند شدن صدای تکبیر و تیر اندازی به کمکم امدند وقتی ماجرا را فهمیدند
گفتند حسین عراقی را با اسلحه کالیبربیل فراری دادی
یا علی
[size=7]یه مدت کتاب دستم نبود ننوشتم [/size] icon_arrowd

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
دوستان يه خاطره جاب:يكي از رزمنده هاي اون زمان از خاطراتش مي گفت:يه روز داشتيم با اتوبوس به مقر فرماندهي در نزديكي پالايشگاه حركت مي كرديم كه يهو باراني از خمپاره بر سر ما فرود امد.همه از ماشين پياده شدن وفرار كردن. بعد از چند دقيقه همه اون حملات قطع شد و همه براي نماز ايستادن كه دوباره خمپاره ها ريختن رو سرمون.نماز رو ول كرديم وفرار روبه قرار ترجيح داديم.تو اون موج خمپاره ها ديدم يكي داره تو بين اون همه اتيش داره نماز مي خونه و خمپاره ها هم مدام دارن به اين طرف واون طرف يارو برخورد مي كنن وهيچ اتفاقي براش نمي افته .داد زدم اهاي ديوونه ي احمق بيا اين طرف مگه كري نمي شنوي داره از اسمون وزمين اتيش مي باره .كه ديدم سرهنگ نيروي دريايي داد مي زنه ساكت باش مي دوني اون كيه .گفتم نه اصلا هر كي مي خواد باشه.گفت اون محمد جواد تند گويان وزير نفته .بعد از پايان نمازش گفتم مگه تو كر بودي نمي شنيدي صداي خمپاره ها رو اگه مي مردي كي جوابگو بود .فقط با متانت برگشت وگفت ببخشيد متوجه نشدم.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.