Azarakhsh

هشتم مهرماه روز شهادت سرداران رشید انقلاب

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

چرخ‌هاي هواپيما بوسيله دستگيره دستي باز مي‌شود و هواپيما در زمين ناهموار فرود مي‌آيد اما پس از طي مسافتي، در نقطه‌اي متوقف و بال چپ هواپيما به زمين اصابت مي‌كند. هواپيما آتش مي‌گيرد و 49 نفر سرنشين آن از جمله 5 تن از سرداران رشيد اسلام به درجه شهادت نائل آمدند. اين 5 شهيد بزرگوار كه در حال خدمت به ميهن اسلامي به جوار رحمت حق تعالي شتافتند عبارت بودند از: 1ـ سرلشكر فلاحي (رييس ستاد مشترك ارتش) 2ـ سرلشكر يوسف كلاهدوز (قائم مقام سپاه پاسداران) 3ـ سرلشكر سيد موسي نامجو (وزير دفاع) 4ـ‌ سرلشكر فكوري (‌مشاور جانشين رييس ستاد مشترك ارتش) 5ـ سرلشكر جهان‌آرا (‌فرمانده سپاه پاسداران خرمشهر و آبادان)‌ به ياد شهید کلاهدوز تنها نهادی که امروز و در آینده قادر خواهد بود که از انقلاب اسلامی حفاظت کند و در جهت خط امام حرکت کند، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است. تولد و کودکی در روز اول دی‌ماه 1325 ها. ش در شهرستان قوچان متولد شد. پدر و مادر متدین او نامش را یوسف گذاشتند و در تربیت و پرورش فرزندشان از هیچ کوششی فروگذار نکردند، به گونه‌ای که تربیت و هوشمندی او در طول دوران تحصیل، همواره توجه معلمین و مسؤولین مدارسی که شهید در آن تحصیل می‌کرد را جلب می‌نمود. با ورود به مقطع دبیرستان، توانست به مجموعه‌ی آگاهی‌های علمی و از جمله معلومات مذهبی خود بیفزاید. او با مطالعه‌ی کتب مذهبی بیش از گذشته با احکام نورانی اسلام آشنا شد. این مطالعات باعث شد تا با همیاری دوستانش، کتابخانه‌ای را در دبیرستان تأسیس و جوانان علاقه‌مند به مطالعه‌ را گرد هم آورد. با وجودی که در آن زمان عمّال رژیم شاه به فروریختن فرهنگ اسلامی کمر همت بسته و مانع‌تراشی می‌کردند، یوسف سعی داشت تا هرچه بیشتر فرهنگ غنی اسلام را در محیط زندگی گسترش دهد. از این رو پیشنهاد برگزاری نماز جماعت را در محیط دبیرستان مطرح کرد، که با استقبال خوب دیگران روبرو شد. شهید کلاهدوز به مطالعه‌ی تنها اکتفا نکرد، بلکه سعی داشت آموخته‌ها و خصلت‌های نیکوی خود را به دیگران نیز منتقل نماید. او در سنین جوانی، ایثار و فداکاری و از خود‌گذشتگی را عملاً به دیگران یاد می‌داد و رفتار و حرکاتش سرمشق و الگویی برای همگان بود ورود به دانشکده‌ی افسری پس از پایان تحصیلات دبیرستان ـ به رغم آنکه ارتش آن زمان، محل مناسبی برای افراد مذهبی نبود، وارد دانشکده‌ی افسری شد، او با اهداف خاصی وارد این لباس شد و خود را در ظاهر معتقد به رژیم نشان می‌داد، ولی عملاً به ترویج اصول و ارزش‌های اسلامی می‌پرداخت و افرادی را که رگه‌های مذهبی داشتند به تشکل‌های اسلامی و مبارز پیرو خط امام پیوند می‌داد تا از این راه بتواند به مبارزاتش وسعت بخشیده و ضربات اساسی بر پیکره‌ی حاکمیت آن زمان وارد نماید. وی در این راه از هیچ کوششی فروگذار نبود و هر جا شخصیتی را می‌شناخت که در راه اعتلای اسلام قلم‌ می‌زد و قدم برمی‌داشت با او ارتباط برقرار می‌کرد. شهید دکتر آیت و شهید حجت‌الاسلام محمد منتظری از جمله کسانی بودند که با آنها روابط نزدیکی داشت. او مدت هفت سال در لشکر شیراز به خدمت مشغول بود. با اینکه وضعیت شغلی او به گونه‌ای بود که می‌توانست زندگی نسبتاً مرفهی داشته باشد، لیکن توجه به دیگران و ایمان به خدا، او را از این کار باز می‌داشت،‌ تا جایی که همان حقوق ماهیانه‌اش را اغلب اوقات در راه خدا انفاق می‌کرد. توجه او به قرآن و فرامین الهی باعث حساسیت جاسوسان رژیم پهلوی شده بود. آنها او را تعقیب می‌کردند، هرچند او با انواع لطایف‌الحیل آنها را فریب می‌داد. تیزهوشی، زیرکی و کفایت شهید کلاهدوز نه تنها موجب برطرف شدن سوءظن ضد‌اطلاعات گشت، بلکه منجر به خوش‌بینی و پیشنهاد انتقال وی به گارد شاهنشاهی شد. او هر قدمی را که برمی‌داشت، جوانب امر را در نظر می‌گرفت و سعی داشت تا با ریشه‌یابی درد‌ها، سرچشمه‌ی آنها را بیابد، تا آنجا که وقتی از او سؤال شد که «چرا با توجه به موقعیتی که داری، شاه را نمی‌کشی؟» پاسخ داد: «باید دستور برسد. نباید خودسرانه عمل کرد و بی‌گدار به آب زد. زیرا من از آقا «حضرت امام خمینی (ره)» دستور می‌گیرم.» در همین مقطع، برای فرستادن نیرو به فلسطین با مبارزین مسلمان همکاری داشت. وی در همان شرایط که جامعه در یک حالت خفقان به سر می‌برد، با چند واسطه با حضرت امام (ره) ارتباط داشت و از راهنمایی‌های ایشان بهره می‌برد و در تشکل نیروها و شتاب بخشیدن به روند انقلاب فعالیت مستمر داشت و سعی می‌کرد که اطلاعات سری را دراختیار مبارزان مسلمان قرار دهد. نحوه شهادت در سال 1360 به هنگامی که با دیگر سرداران اسلام و حدود یک صد تن از رزمندگان اسلام از جبهه های جنوب به تهران بر می گشت بر اثر سانحه هوایی در منطقه کهریزک تهران به درجه رفیع شهادت نایل آمد و اینچنین مرغ باغ ملکوت از قفس تن رها شد و از عالم خاک به عالم اعلی سفر نمود. در واقع این شهید بزرگوار از هشتم شهریور ماه سال 1360 که شهیدان عزیز انقلاب اسلامی – رجایی و باهنر – با انفجار بمب در ساختمان نخست وزیری، ناجوانمردانه به دست منافقین کوردل به ملکوت اعلی پیوستند، همواره در انتظار شهادت به سر می برد. زیرا در آن حادثه دلخراش به طور سطحی مجروح گردید و از آن زمان هر لحظه آماده بود تا به یاران وفادار حضرت امام خمینی(ره) بپیوندند، که در هفتم مهرماه همین سال به آرزوی دیرینه خود رسید. حضرت امام خمینی در بخشی از پیامشان به مناسبت شهادت جمعی از فرماندهان نظامی (سپاه و ارتش) که ایشان نیز جزو آنان بود، فرمودند: «... اینان خدمتگزاران رشید و متعهدی بودند که در انقلاب و پس از پیروزی انقلاب با سرافرازی و شجاعت در راه هدف و در حال خدمت به میهن اسلامی به جوار رحمت حق تعالی شنافتند.» سخنرانی همسر شهید کلاهدوز با درود به پیشگاه مقدس امام عصر (عج) و درود به روان پاک بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، و با درود به رهبر معظم انقلاب،‌و شما حضار محترم و درود به تمامی شهدایی که خالصانه از همه تعلقات خویش برای حفظ اسلام و کشور اسلامیمان بریدند و عاشقانه همه هستی خویش را در طبق اخلاص نهادند و تقدیم حضرت حق کردند. شهیدانی که چونان شمع سوختند و روشنی بخش راه ما گشتند. شهدا سمبل صداقت بودند و چه صادقانه به عهدشان با خدا وفا کردند تا آنجا که در این راه جان خود را فدا کردند و مصداق آیه «من المؤمنین رحال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من یتنظر و ما بدلوا تبدیلاً» شدند. قلمها عاجز و زبان‌ها قاصرند از اینکه بتوانند حقیقت این صداقت را و زیبایی این شهادت را بیان کنند و شهید کلاهدوز یکی از این شهدا بود. حال، امثال چون منی در بند این دنیا چگونه می‌تواند از شهید و عظمت او سخن گوید لذا تا آنجا که برایم مقدور باشد با بیان خاطره‌ای از همسر شهیدم به برخی از ویژگی‌های اخلاقی برجسته او می‌پردازم. هرگز اشک تو را ندیده بودم اما آن روز در گوشه اتاق نشسته بودی و در حالی که دستهایت زیر چانه‌ات بود آرام و بی‌حرکت به نقطه‌ای خیره گشته و در اندیشه عمیقی فرو رفته بودی. سکوت زیبایی در اتاق سایه افکنده بود. چند لحظه‌ای تو را نگریستم در عالم دیگری سیر می‌کردی حیفم آمد تو را از آن عالم خارج کنم اما سرانجام طاقت نیاوردم و صدایت کردم. یوسف کجایی؟ نگاهت به سوی من برگشت. به چشمهایت نگاه کردم. هاله‌ای از اشک دور چشمت را فرا گرفته بود. هنوز هم نمی‌خواستی اشکت را دیده باشم. خیلی سعی کردی آن را فرو بری اما نتوانستی و پلک زدی و قطرات اشک بر گونه‌هایت غلتیدند. سخن‌ها گفتی و رازها گشودی. من آنها را می‌شنیدم اما با این حال پرسیدم کجایی؟ چه شده؟ در حالی که بقیه اشکت را فرود بردی و تبسم اندوهبار به لب داشتی. با آهی ملایم شروع به سخن کردی. هنوز طنین ملایم صدایت در گوشم هست که گفتی: خداوند عالم بر ملت ایران منت نهاد و در این سرزمین سفره‌ای پهن کرد که همه کس را بر سر این سفره راه نمی دهند،‌خالصان و عاشقانی بر سر این سفره نشستند و روزی خوردند و آنگاه به آستان ربوبی پرگشودند و در مقام عندالله مأوی گزیدند و دریغ که من ناقابل را بر سر آن نخوانند. آری یوسف آن روز می‌شنیدم آن آوای آتشینت را که از عمق وجودت بر می‌خواست و حکایت از آرزوی خالصانه‌ات در رسیدن به معبود می‌کرد. آن روز می‌دیدم آن اشکی را که حکایت از عشقت به معشوق می‌کرد. آری آن روز من فقط دیدم، شنیدم اما سخنی برای گفتن نداشتم. اما امروز سخن‌ها دارم. پس این بار تو بیا و دمی در کنارم بنشین و بشنو که چه می‌گویم. یوسف عزیزم دیدی و دیدیم که تو پرنده سبکبالی شدی و بر سر آن سفره نشستی و روزی بردی و آنگاه چه زیبا پرگشودی، اوج گرفتی و به دیدار حق شتافتی. در مدت هشت سال زندگی مشترکی که با هم داشتیم چونان معلم صادقی بودنی که به من درس خداپرستی، درس اطاعت، بندگی و درس چگونه زیستن و خلاصه درس چگونگی رفتن آموختی.‌ آری تو عملاً پروردگاری خدایت و بندگی خودت را به تصویر کشیدی و در این راه صبر و استقامت کردی و تو «قالوا ربنا الله ثم استقاموا» را برایم معنی کردی. تو در هر حال و در هرکجا بودی بر خواندن نماز اول وقت مراقبت می‌کردی. تو تنها به نمازهای واجبت اکتفا نمی‌کردی، نماز مستحبی و نماز شب می‌خواندی و مرا نیز به این امر تشویق می‌کردی. تو همیشه به یاد خدا بودی تو «اقم الصلوه لذکری» را برایم معنی کردی. تو نماز را دوست می‌داشتی. تو نمازت و همچنین سایر عباداتت برای خدا بود. تو زندگی را برای اطاعت و بندگی خدا دوست داشتی. تو اصلاً زندگیت برای خدا بود. تو مرگ در راه خدا را دوست می‌داشتی. تو مرگت هم برای خدا بود. تو «قل ان صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین» را برایم معنی کردی. تو همواره خدا را حاضر و ناظر به اعمال و رفتارت می‌دیدی. تو عاشق خدا بودی. تو در سخت‌ترین شدائد، محکم و استوار بودی. تو هرگز هراس و نگرانی به دل راه نمی‌دادی؛ چرا که تو با یاد خدا آرام و مطمئن بودی. تو «الا بذکرالله تطمئن القلوب» را برایم معنی کردی. تو در تب و تاب بودی و سر از پا نمی‌شناختی که خدا را اطاعت کنی و مرضّی خدا و محبوب خدا باشی. تو به دنبال رضوان الهی بودی و سرانجام رضای او را جلب کردی و مورد قبولش واقع شدی و دنبال رضوان الهی بودی و سرانجام رضای او را جلب کردی و موردقبولش واقع شدی و ندای «ارجعی الی ربک» را لبیک گفتی و بالاخره تو برایم این آیه را معنی کردی: «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه، فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی) به نقل از: سایت ساجد

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
به ياد شهيد جهان آرا


به سال 1333 در خانواده‌ای مستضعف، مسلمان، متعهد و دردکشیده در خرمشهر متولد شد. پایبندی خانواده او (بویژه پدرش) به اسلام عزیز باعث گردید که از همان کودکی عاشق به خدا و خاندان عصمت و طهارت(ع) در جان و قلب محمد ریشه دواند. از همین ایام وی تحت نظر پدر بزرگوارش به فراگیری قرآن مجید پرداخت.

فعالیتهای سیاسی – مذهبی
فعالیتهای سیاسی – مذهبی شهید جهان‌آرا از شرکت در جلسات مسجد امام صادق(ع) خرمشهر شروع شد. اوکه در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده بود ، مبارزه جدی علیه طاغوت آغاز کرد. در سال 1348 – در سن 15 سالگی – تحت تاثیر جنبش اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی(ره) همراه عده‌ای از دوستان فعال مسجدی‌اش وارد مبارزات سیاسی شد. ابتدا به برپایی جلسات تدریس و تفسیر قرآن در مساجد پرداخت؛ ضمن آنکه در مبارزات انجمنهای اسلامی دانش‌آموزان نیز شرکتی فعال داشت. در اواخر سال 1349 همراه برادرش به عضویت گروه مخفی حزب‌الله خرمشهر درآمد.
افراد این گروه با هم میثاقی را نوشته و امضاء کردند و در آن متعهد شدند که تحت رهبری حضرت امام خمینی(ره) تا براندازی رژیم منفور پهلوی از هیچ کوششی دریغ نکرده و از جان و مال خویش برای تحقق این امر مضایقه نکنند.
بعد از آن، برای عمل به مفاد عهدنامه و به منظور خودسازی، روزه می‌گرفتند و به انجام عباداتشان متعهد بودند.
این گروه برای انجام نبردهای چریکی، یکسری از ورزشها و آمادگیهای جسمانی را در برنامه‌های روزانه خود قرار داده بودند تا در ابعاد جسمانی و روحانی افرادی خود ساخته شوند.
در سال 1351 این تشکل به وسیله عوامل نفوذی از سوی رژیم منحوس پهلوی شناسایی شد و شهید جهان‌آرا، به همراه سایر اعضای آن دستگیر گردیدند. پس از مدتی شکنجه و بازجویی در ساواک خرمشهر، سید محمد به علت سن کم به یکسال زندان محکوم و به زندان اهواز منتقل گردید. مدتی که در زندان بود در مقابل شدیدترین شکنجه‌ها مقاومت می‌کرد، به همین جهت دوستانش همیشه از طرف او خاطر جمع بودند که هرگز اسرار و اطلاعات را فاش نخواهد کرد. ایشان با اخلاق و رفتار پسندیده و حسن برخوردش، عده‌ای از زندانیان غیرسیاسی را نیز به مسیر مبارزه و سیاست کشانده بود.
پس از آزادی از زندان، پرتلاشتر از گذشته به فعالیت خود ادامه داد و ساواک او را احضار و تهدید کرد تا از فعالیتهای سیاسی و اسلامی کناره‌گیری کند. تهدیدی بی‌نتیجه، که منتهی به نیمه مخفی شدن فعالیتهای او و دوستانش گردید.
پس از اخذ دیپلم (در سال 1354) برای ادامه تحصیل راهی مدرسه عالی بازرگانی تبریز شد و برای شکل‌گیری انجمن اسلامی این مرکز دانشگاهی تلاش نمود. در این زمان در تکثیر و پخش اعلامیه‌های امام امت(ره) و نیز انتشار جزوه‌ها و بیانیه‌های افشاگرانه علیه سیاستهای سرکوبگرانه رژیم فعالیت می‌کرد.
در سال 1355 به دلیل ضرورتی که در تداوم جهاد مسلحانه احساس می‌کرد به گروه منصورون پیوست. از همین دوران بود که به دلیل ضرورتهای کار مسلحانه مکتبی، ناچار به زندگی کاملاً مخفی روی آورد.
سال 1356 مامور جابجایی مقادیری سلاح از تهران به اهواز شد. در حالی که گروه توسط عوامل نفوذی ساواک شناسایی شده و گلوگاههای جاده تهران – قم توسط مامورین کمیته مشترک ضدخرابکاری کنترل می‌شد، وی ماهرانه خودرو حامل سلاحها را از تور ساواک عبور داد و به اهواز رساند با همین سلاحها محمد و دوستانش دست به اجری تعدادی عملیات مسلحانه (هماهنگ با اعتصاب کارگران شرکت نفت در اهواز) زدند.
در کنار فعالیتهای مسلحانه، امور سیاسی – تبلیغی را نیز از یاد نمی‌برد و دامنه فعالیتهایش را به شهرهای تهران، قم، یزد، اصفهان و کاشان گسترش داد.
در تاریخ 2/2/1357 سیدعلی جهان‌آرا، برادر سیدمحمد نیز توسط ساواک به شهادت می‌رسد.

فعالیتهای دوران انقلاب
در بهار و تابستان سال 1357 محمد تصمیم می‌گیرد تا به منظور گذراندن آموزش و کسب تجارب نظامی بیشتر همراه با عده‌ای از دوستان خود به سوریه و اردوگاههای مقاومت فلسطین برود. شهید حجت‌الاسلام سیدعلی اندرزگو مسئولیت اعزام سید محمد و دوستانش را عهده‌دار می‌شود. پس از اعزام گروهی از یاران محمد و همزمان با راهی شدن خود او، کشتار مردم تهران در میدان ژاله سابق توسط رژیم صورت می‌گیرد که محمد را از رفتن به خارج منصرف می‌نماید. او تصمیم می‌گیرد در ایران بماند و به مبارزه در شرایط حاد آن دوران ادامه دهد.
در پاییز سال 1357 در پی اعزام تانکهای ارتش رژیم شاه به خیابانهای اهواز و کشتار مردم، سید محمد و دوستانش تصمیم به دفاع مسلحانه از مردم تظاهر کننده می‌گیرند. در یک درگیری سنگین با نیروهای زرهی رژیم، حدود 30 نفر از مزدوران و چماقداران شاهنشاهی را مجروح می‌کنند و سالم به مخفی‌گاه خویش باز می‌گردند.
با پیروزی انقلاب اسلامی در بیست و دوم بهمن 1357 سید محمد پس از دو سال و نیم زندگی مخفی به خرمشهر باز می‌گردد.

تشکیل کانون فرهنگی نظامی خرمشهر
به منظور حراست از دست‌آوردهای فرهنگی، سیاسی انقلاب اسلامی و تلاش در جهت تعمیق و گسترش آنها و جلوگیری از تحقق توطئه‌های عوامل بیگانه، که با طرح مساله قومیت و ملیت سعی در ایجاد انحراف در ادامه مبارزه و مسیر انقلاب داشتند، شهید جهان‌آرا همراه عده‌ای از یاران خویش کانون فرهنگی نظامی انقلابیون خرمشهر را تشکیل داد تا با بسیج مردم و نیروهای جوان و تشکل حرکت سیاسی‌شان، آنان را در دفاع از انقلاب و مقابله با توطئه‌های دشمنان آماده نماید.
شهید جهان‌آرا خود مسئولیت شاخه نظامی کانون را عهده‌دار گردید و با توجه به تجربیات و آگاهیهای نظامی، به آموزش برادران و سازماندهی آنان پرداخت و با عنایت به اطلاعاتی که از جنگ چریکی و شهری داشت، شهر را به چندین منطقه تقسیم کرد و مسئولیت حفاظت از هر منطقه را به عهده تیمهای مشخص نظامی گذارد که شاخه نظامی کانون به عنوان واحد اجرایی دادگاه انقلاب عمل می‌کرد. کانون توانست به یاری دادگاه انقلاب، عده‌ای از عمال حکومت نظامی و برخی از سرمایه‌داران بزرگ را، که عوامل مزدور بیگانه توسط آنان کمک مالی می‌شدند، دستگیر و به مجازات برساند.


تشکیل سپاه خرمشهر و مقابله با توطئه‌ها
شهید جهان‌آرا در شکل‌گیری سپاه خرمشهر نقش فعال و اساسی داشت و در ابتدا مدتی مسئولیت واحد عملیات را به عهده گرفت.
در آن زمان با توجه به ضعف عملکرد دولت موقت در تامین خواسته‌های طبیعی و اولیه مردم محروم منطقه،‌ گروهکهای چپ و راست تلاش داشتند تا با طرح ضعفهای ناشی از حکومت ستمشاهی، نظام و کل حاکمیت آنرا زیر سئوال برده و مردم را نسبت به انقلاب و رهبری آن بدبین و به مقابله با آن بکشانند. جریان منحرف و وابسته «خلق عرب» نیز به عنوان یکی از ابزارهای استکبار جهانی، در منطقه قد علم کرده بود تا برای اشاعه اهداف استکبار، با پشتیبانی حزب بعث عراق، اعلام موجودیت نماید و عملاً با طرح اختلاف شیعه و سنی،‌ برای تجزیه خوزستان و رویارویی همه جانبه با نظام جمهوری اسلامی ایران برخیزد. شهید جهان‌آرا در این شرایط به فرماندهی سپاه خرمشهر منصوب شد.
شهید جهان‌آرا با بکارگیری پاسدارن انقلاب و همکاری مردم، این آشوب را سرکوب و با عناصر فرصت‌طلب قاطعانه برخورد کرد و به لطف خدای تبارک و تعالی بساط این گروهک ضدانقلابی برچیده شد.
از اقدامات مهم و حیاتی شهید در این زمان، تشکیل یک واحد عمرانی در سپاه بود؛ زیرا جهادسازندگی در این شهر هنوز راه‌اندازی نشده بود.
ایشان برادران سپاه را برای حفاظت از دست‌آوردهای انقلاب و ایستادگی در مقابل عوامل بیگانه تشویق و ترغیب می‌کرد تا به خدمت و امداد برادران روستایی و عرب ساکن در نقاط مرزی که در معرض تهاجم فرهنگی عوامل بیگانه قرار داشتند، بشتابد و با کار عمرانی و فرهنگی زمینه‌های عدم پذیرش در مقابل نفوذ دشمن را در مردم تقویت کنند. در واقع وی دو عامل فقر و جهل را زمینه اساسی فعالیت ضدانقلاب در منطقه می‌دانست و با درک این مساله ضمن تکیه بر مبارزه پیگیر علیه عوامل بیگانه، به ضرورت کار فرهنگی و تامین نیازهای مردم منطقه اصرار فراوان داشت.

نقش شهید در خنثی‌سازی کودتای نوژه
شهید جهان‌آرا در جریان کودتاه نوژه به منظور جلوگیری از هرگونه حرکت و اقدام ضدانقلاب در پایگاه سوم دریایی خرمشهر، از سوی شورای تامین استان خوزستان به سمت فرماندهی این پایگاه منصوب گردید و به کمک نیروهای مومن و معتقد، تا تثبیت اوضاع و کشف بخشی از شبکه کودتا در میان عناصر نیروی دریایی، این مسئولیت را عهده‌دار بود.
ایشان ضمن اینکه با زیرکی و درایت در خنثی کردن این توطئه عمل می‌کرد، در بین پرسنل نیروی دریایی نیز از مقبولیت خاصی برخوردار بود و همه مجذوب اخلاق، رفتار و برخوردهای اصولی وانقلابی او شده بودند.

حماسه خونین‌شهر
در غروب روز 31 شهریور 1359 عراقیها شهر خرمشهر را زیر آتش گرفتند و مطمئن بودند که با دو گردان نیرو ظرف مدت 24 ساعت خواهند توانست آن را به تصرف خود درآورند و بعد از آن، از طریق پل ذوالفقاریه، به آبادان دسترسی پیدا کنند و در فاصله کوتاهی به اهواز رسیده و خوزستان عزیز را از کشور جمهوری اسلامی جدا نمایند. اما پیش‌بینی متجاوزین بعثی بهم ریخت و آنها در مقابل مقاومت دلیرانه مردم خرمشهر، مجبور شدند بخش زیادی از توان نظامی خود را (بیش از دو لشکر) در این نقطه، زمین‌گیر کرده و 45 روز معطل شوند و در نهایت پس از عبور از دو پل کارون و بهمن شیر، آبادان را به محاصره در آورند.
شهید جهان‌آرا در مورد یکی از صحنه‌های این حماسه عاشورایی می‌گوید:
«امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را می‌دیدیم. بچه‌ها توسط بی‌سیم شهادتنامه خود را می‌گفتند و یک نفر پشت بی‌سیم یادداشت می‌کرد. صحنه خیلی دردناکی بود. بچه‌ها می‌خواستند شلیک کنند، گفتم: کا کا رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آنها را بزنیم، بعد بمیریم. تانکها همه اطراف را می‌زدند و پیش می‌آمدند. با رسیدن آنها به فاصله صد و پنجاه متری دستور آتش دادم. چهار آرپی‌جی داشتیم، با بلند شدن از گودال،‌ اولین تانک را بچه‌ها زدند. دومی در عقب‌نشینی بود که به دیوار یکی از منازل بندر برخورد کرد. جیپ فرماندهی پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت، با مشاهده عقب‌نشینی تانک، بلند شدم و داد زدم: الله اکبر، الله اکبر، ... حمله کنید؛ که دشمن پا به فرار گذاشته بود ...»
جانباز عزیز جنگ، برادر محمد نورانی در این باره می‌گوید:
«وارد حیات مدرسه شدم. بوی باروت شدید می‌آمد. درداخل ساختمان دیدم قتلگاه روز عاشواست. همین طور بچه‌ها در خون خودشان می‌غلطند. اسلحه‌ام را برداشتم آمدم بیرون، شهید جهان‌آرا با جیپ تازه رسیده بود. گفتم: دیدی همه بچه‌ها را از دست دادیم! در حالی که شدیداً‌ متاثر شده بود، مثل کوه، استوار و مصمم گفت: اگر بچه‌ها را دادیم اما امام را داریم، ان‌شاءالله امام خمینی(ره) زنده باشد.»
آنها با دست خالی در حالی که اسلحه و مهمات نداشتند و سیاست بازانی چون بنی‌‌صدر ملعون و مشاورین جنگی او معقتد بودند که خرمشهر و آبادان ارزش سیاسی – نظامی ندارد، باید زمین داد تا از دشمن، زمان گرفت و ... با چنگ و دندان شجاعانه قدم به قدم و کوچه به کوچه با مزدوان بعثی جنگیدند و به فرمان رهبر و مقتدای خود، مردانه ایستادگی کردند و با توجه به اینکه پاسداران سپاه خرمشهر کم بودند با عده‌از مردم مسلمان و مومن، مانع اشغال شهر شدند. تا اینکه رزمندگان، خودشان را در گروههای کوچک (در حد دسته و گردان) به آنها رسانده و تحت فرماندهی این سردار دلاور اسلام علیه دشمن وارد عمل شدند.
در این مرحله شهید جهان‌آرا با سازماندهی مناسب نیروهای سپاه و مردمی و بکارگیری به موقع رزمندگان اسلام، عرصه را بر نیروهای عراقی تنگ کرده بود. اما فشار دشمن هر روز بیشتر می‌شد و ادوات و تجهیزات جنگی زیادی را وارد عمل می‌کرد.
برادری تعریف می‌کند:
«روزهای آخر این مقاومت بود که بچه‌ها با بی سیم به شهید جهان‌آرا اطلاع دادند که شهر دارد سقوط می‌کند. او با صلابت به آنها پیام داد که باید مواظب باشیم ایمانمان سقوط نکند.»
شهید جهان‌آرا می‌گفت:
«آرزو می‌کنم در راه آزاد کردن خونین‌شهر و پاک کردن این لکه از دامان جوانان شهید شوم.»
او و همرزمانش با توکل به خدا، خالصانه جانفشانی کردند. در برابر دشمن ایستادند و با فرهنگ شهادت‌طلبی در برابر دشمن تا دندان مسلح، مقاومت کردند و زیر بار ذلت نرفتند و یکبار دیگر حماسه حسینی را در کربلای ایران اسلامی تکرار نمودند.
سردار غلامعلی رشید در ارتباط با این حماسه به لحاظ نامی می‌گوید:
«مقاومت در خرمشهر نه تنها در وضعیت مناطق مجاورش مثل آبادان اثر مستقیم داشت، بلکه در سرنوشت کلی جنگ نیز تاثیر گذاشت و باعث تاخیر حمله عراقیها به اهواز گردید و آنها توانستند در ادامه جنگ، به اهداف خود برسند. برادر عزیز شهید جهان‌آرا با الهام از سرور آزادگان جهان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و یارانش به ما آموخت که چگونه باید در برابر دشمن مردانه جنگید.»

نحوه شهادت
در ساعت 30/19 دقیقه سه شنبه هفتم مهرماه 1360 (بعد از عملیات ثامن‌الائمه) یک فروند هواپیمای سی-130 از اهواز به مقصد تهران در حرکت بود تا بدن پاک و مطهر شهدا را به خانواده‌هایشان و مجروحین عزیز جنگ را به بیمارستانها برساند، که در منطقه کهریزک تهران دچار سانحه شد و سقوط کرد. از جمله شهدای این سانحه تیمسار سرلشکر شهید ولی الله فلاحی (جانشین رئیس ستاد مشترک آجا)، سرتیپ شهید موسی نامجو (وزیر دفاع)، سرتیپ خلبان شهید جواد فکوری (مشاور جانشین رئیس ستاد مشترک آجا)، سردار سرلشکر پاسدار شهید یوسف کلاهدوز (قائم مقام فرماندهی کل سپاه) و سردار سرلشکر پاسدار شهید سید محمد علی جهان‌آرا (فرمانده سپاه خرمشهر) بودند.
شهید سید محمد علی جهان‌آرا پس از سالها مبارزه، تلاش و فداکاری خالصانه در سخت‌ترین شرایط، به آرزوی دیرین خود رسید و به شرف شهادت نایل آمد.

تجلیل مقام معظم رهبری از شهید محمد جهان آرا
من مایلم اینجا یادی بکنم از محمد جهان آرا، شهید عزیز خرمشهر و شهدایی که در خرمشهر مظلوم آن طور مقاومت کردند. آن روزها بنده در اهواز از نزدیک شاهد قضایا بودم. خرمشهر در واقع هیچ نیروی مسلح نداشت. نه که صد و بیست هزار (مانند بغداد) نداشت بلکه ده هزار، پنج هزار هم نداشت. چند تانک تعمیری از کار افتاده را مرحوم شهید اقارب پرست – که افسر ارتشی بسیار متعهدی بود – از خسروآباد به خرمشهر آورده بود، تعمیر کرد. (البته این مال بعد است، در خود آن قسمت اصلی خرمشهر نیرویی نبود) محمد جهان آرا و دیگر جوانهای ما در مقابل نیروهای مهاجم عراقی – یک لشکر مجهز زرهی عراقی با یک تیپ نیروی مخصوص و با نود قبضه توپ که شب و روز روی خرمشهر می بارید – سی و پنج روز مقاومت کردند. همانطور که روی بغداد موشک می زدند، خمپاره ها و توپهای سنگین در خرمشهر روی خانه های مردم مرتب می بارید، اما جوانان ما سی و پنج روز مقاومت کردند. بغداد سه روزه تسلیم شد ملت ایران، به این جوانان و رزمندگانتان افتخار کنید. بعد هم که می خواستند خرمشهر را تحویل بگیرند، دوباره سپاه و ارتش و بسیج با نیرویی به مراتب کمتر از نیروی عراقی رفتند خرمشهر را محاصره کردند و حدود پانزده هزار اسیر در یکی دو روز از عراقیها گرفتند. جنگ تحمیلی هشت ساله ما، داستان عبرت آموز عجیبی است. من نمی دانم چرا بعضی ها در ارائه مسائل افتخار آمیز دوران جنگ تحمیلی کوتاهی می کنند.
مقام معظم فرماندهی کل قوا 22/1/1382 نماز جمعه تهران

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
به یاد شهید فلاحی


گوشه هایی از زندگی
ولی الله فلاحی در سال 1310 در روستای طالقان متولد شد و تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در طالقان و دبیرستان نظام تهران گذراند و پس از اخذ دیپلم وارد دانشکده افسری شد و با درجه ستوان دومی از آن دانشکده فارغ التحصیل شده و کار خود را از فرماندهی دسته در نیروی زمینی آغاز کرد.
وی در طول خدمت به علت شایستگی توانست تا درجه سرتیپی وگذراندن دوره دانشکده فرماندهی و ستاد پیش برود اما با ا ین وجود بعلت فعالیت علیه رژیم سابق از سال 1330 تا 1352 , 4 بار به زندان افتاد .
فلاحی پس از پیروزی انقلاب به سمت فرماندهی نیروی زمینی ارتش منصوب شد و از آغاز جنگ در جبهه های نبرد حق علیه باطل حضور دائم داشت و پس از برکناری بنی صدر از فرماندهی کل قوا , طی حکمی از سوی حضرت امام (ره ) مسئولیت جانشین فرماندهی نیروهای مسلح ستاد مشترک به وی واگذار شد.
امیر فلاحی , افسری بسیار فعال و کوشا بود و علاقه شدیدی به حفظ نظام جمهوری اسلامی داشت و تا آنجا که در توان داشت سعی می کرد هماهنگی لازم را در بین ارتش و سایر نیروها مانند سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و دیگر نیروهای مردمی بوجود آورد.
امیر سرلشکر فلاحی سرانجام در بازگشت از سفری که به منظور دیدار از مناطق آزاد شده در عملیات ثامن الائمه به جنوب به همراه بیش از صد تن شهدا ومجروحان رفته بود بر اثر سقوط هواپیمای 130 ـ اسلام به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

خاطرات یکی از محافظین شهید فلاحی
« جعفر بریری » یکی از محافظین شهید فلاحی خاطره ای را به این مضمون بیان می کند :
در آبان ماه سال 1359 در سوسنگرد , عملیاتی علیه نیروهای عراقی انجام گرفت تا آن شهر از تعرض دشمنان رهایی یابد. شهید فلاحی در نقطه ای میان خط آتش نیروهای خودی و سربازان دشمن برای نظارت بر این عملیات حضور داشت و تنها فرد همراه ایشان من بودم .
تبادل آتش بین دو طرف به شدت ادامه داشت . انفجار گلوله های توپ و خمپاره در اطراف ما به طور پراکنده شنیده می شد. دکتر چمران در آن عملیات مجروح گردید و تعدادی از رزمندگان ما هم به شهادت رسیدند. به شهید فلاحی پیشنهاد کردم که برای محافظت از ترکشها و گلوله ها , از کلاه آهنی استفاده کند , اما او اظهار داشت : گر نگهدار من آن است که من می دانم شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد با این وجود از ایشان که آن زمان رئیس ستاد مشترک بود خواهش کردم که برای اطمینان خاطر استفاده از کلاه آهنی , هنگام انفجار گلوله ها به روی زمین دراز بکشند.
شهید فلاحی با لبخندی گفت : تو از من خاطر جمع باش , چون انسان شهید نمی شود مگر آنکه قبل از شهادت , کامل شده باشد. ضمن آنکه من هنوز به آرزویم نرسیده ام .
من که در پی راهی برای بازگشت و یا جان پناه امنی بودم , پرسیدم : تیمسار شما مگر چه آرزویی دارید
لحظه ای تامل کرد و سپس گفت : می دانی تنها آرزوی من چیست
گفتم : آرزوی هر فرد نظامی در مرحله اول , سربلندی میهن و اهتزاز پرچم کشور به نشانه عزت و عظمت آن ملت است و این نشان می دهد که مردم آن کشور زنده , پویا و در دنیا قابل احترام هستند.
ایشان گفتند : بله , همه اینها درست است , اما می دانی که من وجب به وجب خاک خوزستان را به علت محل خدمت اولیه ام می شناسم با توجه به پیش روی سریع عراق آرزو داشتم که ارتش عراق زمینگیر شود که چنین شد. تنها یک آرزوی بزرگ دیگر دارم . تنها آرزویم این است که ارتش متجاوز عراق را از اطراف آبادان تا مارد عقب بنشانیم .
کمتر از یک سال بعد تیمسار فلاحی به آرزوی خود رسید , اما چند ساعت پس از تحقق این آرزو به والاترین مقام انسانی یعنی شهادت در راه خدا نائل گردید.

شهید فلاحی
انسان از راه اندیشه پرواز می کند; کاوش می کند; می بیند; به رازها پی می برد; مناعت طبع پیدا می کند; از اسارت هوسها , غرضها , حسادتها , خودبینی ها رها می شود و سرانجام از راه اندیشه به آرامش درون می رسد. به اقلیم وجود آنها پا می نهد و بر دیدگاهی رفیع می ایستد و افق بیکران و نامتناهی اقلیم الهی را می بیند و بر صفحه رادار اندیشه خود , عوارض مادی را نمی بیند , یک صفحه شفاف روحانی و ربانی می بیند که لکه های عوارض مادی بر آن محسوسند.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
شهید سيدموسي نامجو

سيدموسي نامجو در 26 آذر ماه 1317 در محله کوليور بندر انزلي به دنيا آمد؛ در سال 1337 به عنوان يکي از بهترين شاگردان، ديپلم رياضي گرفت و وارد دانشکده نقشه برداري دانشکده افسري (امام علي) گرديد و با مدرك ليسانس نقشه برداري (درجه ستوان دومي) در سال 1340 از دانشکده افسري فارغ التحصيل شد.

وي به زبان‌هاي فرانسه و انگليسي آشنايي داشت و در زمان پيروزي انقلاب، عضو هيئت علمي دانشكده افسري بود و پس از پيروزي انقلاب اسلامي به سمت فرماندهي دانشكده منصوب شد و پس از شهادت دكتر چمران به عنوان نماينده امام (قدس سره) در شوراي عالي دفاع منصاب شد و به اندازه‌اي با امام (ره) محشور بود كه امام او را سيد موسي خطاب مي‌كردند؛ پس از آن به عنوان وزير دفاع به كابينه شهيد باهنر راه يافت.
سيدموسي نامجو،‌ در سال 49 ازدواج كرد؛ ثمره اين وصلت 3 فرزند (2 پسر و يك دختر) است. دو فرزند شهيد نامجو پزشك هستند.

از سال 50 كه فعاليت سياسي به ويژه براي ارتش خطرناك بود. شهيد نامجو نوارها و اعلاميه‌هاي امام را پخش و جابجا مي‌کرد. نامجو در دانشكده افسري پس از پيروزي انقلاب كه محل ضدانقلاب شده بود، با قدرت دانشكده را آنچنان تصفيه و بازسازي كرد كه به صورت دانشكده‌اي مكتبي و اسلامي درآمد.

در زمان نخست وزيري شهيد رجايي، وقتي پيشنهاد پست وزارت دفاع را به او دادند، گفته بود، اجازه دهيد در دانشكده افسري بمانم، چون اگر دانشكده افسري درست شود، به منزله «فيضيه» ارتش خواهد شد و ارتش شما را درست خواهد كرد. شهيد رجايي ضمن تجليل از او، پست وزارت دفاع را به ديگري واگذار كرد.

نامجو در کنار حفاظت از دانشکده افسري به فکر تأسيس يک ارتش مذهبي – ملي بود و با کمک شهيد کلاهدوز و شهيد محمد منتظري و شهيد اقارب پرست هسته اوليه سپاه پاسداران را پي‌ريزي کردند و شهيد کلاهدوز را از ارتش منفک و به مسئوليت سپاه پاسداران گماردند. نامجو با 15 سال تجربه تدريس در دانشکده افسري، به همه مقررات دانشکده آشنا بود و وقت آن رسيده بود که آرزوي ديرينه خود يعني ساختن ارتش متعهد را جامعه عمل بپوشاند. او ابتدا براي دانشکده اساسنامه‌اي نوشت که شامل سه بخش عمده بود:1- اصلاح کادر عملي و فرماندهي، 2- اصلاح نظام پذيرش دانشجو، 3- اصلاح نظام آموزشي.

يکي از مشکلاتي که فرار راه نامجوي و يارانش بود فعاليت پرسنل نظامي در گروه‌هاي سياسي بود. اين مشکل با پيام تاريخي امام (ره) از بين رفت و مساله گروهک‌ها و وابسته بودن نظاميان به گروهک‌هاي سياسي خاتمه يافت.

نامجو با تمام مسؤوليت‌هايش در دو جبهه نظامي و فرهنگي مي‌جنگيد، کار نظامي او سازمان دادن به ارتش و مسائل ملي و فرماندهي دانشگاه افسري بود و بخش فرهنگي او تدريس در مدارس عالي (پلي تکنيک تهران و مجتمع آموزشي انقلاب) بود که هر دو را به موازات هم انجام مي‌داد.

نامجو نهايت سعي خود را در بالا بردن افکار سياسي دانشجويان به طور صحيح به کار بست و براي آن که دانشجويان را با عملکرد استعمارگران آشنا کند از دکتر مدني درخواست کرد تاريخ سياسي معاصر را که شامل واقعيت‌هاي تاريخي 200 ساله گذشته ايران بود تأليف و تدوين کند. اين کتاب با پيگيري مداوم شهيد و به همت دکتر مدني در سه جلد منتشر شد و جزو درس‌هاي دانشگاه افسري شد.

اگرچه نامجو در دوران کوتاهي بعد از انقلاب حضور داشت ولي امروز ردپاي او در همه جاي ارتش و وزارت دفاع جلوه گر است و اين که امروز دانشکده افسري سابق به دانشگاه افسري يا فيضيه ارتش تبديل شده است يادگاري از آن بزرگوار است که محيط آموزشي ارتش را به فيضيه ارتش يا مدرسه عشق تبديل کرد و چراغ اين مدرسه عشق هرگز خاموش نخواهد شد.




شهید سرتیپ «جواد فکوری»
شهید سرتیپ «جواد فکوری» در سال 1317 در «تبریز »به دنیا آمد و پس از اتمام تحصیلات متوسطه وارد دانشکده خلبانی شد و این دوره را با موفقیت به پایان رساند.
دوره های تکمیلی خلبانی، مدیریت خلبانی (اف 4)، فرماندهی گردان هوایی و فرماندهی ستاد را با موفقیت طی کرد.
او فردی واقعاً مسلمان و دلسوز به حال انقلاب اسلامی بود. او کار را با حضور در نیروی هوایی شروع کرد و به علت عهده دار بودن دو شغل مهم و حساس به ناچار در هفته سه روز در نیروی هوایی بود و سه روز دیگر در وزارت دفاع.
یکی از کارهای گرانقدر ایشان اعزام 140 هواپیمای جنگنده به سوی خاک عراق پس از اولین حمله هوایی ناگهانی مزدوران بعث بود. شهید «فکوری» به عنوان فرمانده یک نیرو جهت منسجم و هماهنگ کردن نیروها بسیار تلاش می کرد.
شهید فکوری در تمام دوران خدمتش در ارتش به عنوان فردی مذهبی و قاطع شناخته می شد و به همین علت پس از پیروزی انقلاب اسلامی مسوولیت ها و پست های زیر را به عهده داشت. فرماندهی پشتیبانی پایگاه دوم شکاری- فرماندهی پایگاه دوم شکاری- فرماندهی پایگاه یکم شکاری- معاون عملیاتی نیروی هوایی و فرماندهی نیروی هوایی.
همچنین شهید «فکوری» پس از تشکیل کابینه شهید رجایی با حفظ سمت به عنوان وزیر دفاع برگزیده شد و پس از اینکه سرهنگ «معین پور »به فرماندهی نیروی هوایی گمارده شد، ایشان ( شهید فکوری) مورد تشویق قرار گرفت و به سمت مشاور جانشینی رئیس ستاد مشترک ارتش انتخاب شد و سرانجام موقعی که با سرداران دیگر اسلام از جنوب به تهران بر می گشت بر اثر سانحه هوایی همراه با دیگر عزیزان به خیل شهدا پیوست.
شهید فکوری : دینم را به دنیا نمی فروشم
او جزو بزرگانی بود که پله به پله، نردبام ترقی را طی کرد و وقتی به جایگاه خلبانی و کسوت هدایت جنگنده های ایرانی رسید، کمال واقعی را با تمام وجود حس و لمس کرد.
فکوری از وزرای کابینه شهید رجایی بود، به گونه ای که این شهید بزرگوار او را با حفظ سمت به وزارت دفاع منصوب کرد.
چهار، پنج سال مطالعات گسترده بر ادیان مختلف، باعث گرایش شدید او به اسلام شد. نماز به موقع، قرآن و روزه اش ترک نمیشد.
آن موقع کسی به اسم تیمسار ربیعی فرمانده پایگاه شیراز بود. وی در ماه رمضان ساعت 10 صبح جواد را برای صرف نوشیدنی به دفترش دعوت کرده بود. می دانست جواد اهل روزه است. جواد هم نرفت. به او گفتم : امسال، سال درجه ات است. با ربیعی سر ناسازگاری نگذار. اما جواد تاکید کرد : دینم را به درجه و دوره نمی فروشم.
تیمسار ربیعی هم مرا دید و گفت: شوهر تو شب و روز من را گذاشته و به دینش می رسد. اغلب اوقات عادت داشتیم برای ناهار روز جمعه به باشگاه افسران در پایگاه برویم. پایگاه سه رستوران داشت که هر کدام مخصوص یک گروه بود. باشگاه افسران، باشگاه همافرها و باشگاه درجه دارها. آخرین باری که به باشگاه رفتیم یک همافر به دلیل اینکه غذای رستوران های دیگر تمام شده بود، به باشگاه افسران آمد. تیمسار ربیعی قبل از اینکه همافر شروع به خوردن کند ضمن اینکه از او می پرسید چرا به این باشگاه آمده، او را بلند کرد و سیلی محکمی به او زد. غذای ما به نیمه رسیده بود. جواد ما را بلند کرد و به خانه رفتیم و از آن به بعد دیگر به باشگاه نرفتیم.
جواد می گفت : تحمل این زورگویی ها را ندارم. در این مواقع به خاطر اینکه خجالت آن فرد را بیشتر نکند سکوت می کرد.

زیر دست نواز بود. بعد از شهادتش فهمیدیم که سرپرستی 5،6 خانواده را بر عهده داشت. در پایگاه شیراز معماری به نام قبادی بود که برای نجات یک مقنی از چاه، خفه شد. جواد از آشپز رستوران خواسته بود از همان غذایی که تیمسار و افسران می خورند به خانواده قبادی هم بدهند و خودش پول آن را حساب می کرد. البته هیچ وقت به من نمی گفت. یک روز خانم قبادی به منزل ما آمد و موضوع را به من گفت و تاکید کرد : می خواهم شما هم راضی باشید، گفتم: آنچه سرهنگ فکوری می کند مورد قبول و رضایت من است.
منبع:پرونده شهید در سازمان بنیاد شهید وامور ایثارگران ،مصاحبه با خانواده،همرزمان ودوستان شهید


شهادت

همسر شهید:
یک روز جواد هراسان به خانه آمد و گفت : ساک مرا ببند می خواهم با تیمسار فلاحی به جبهه بروم. بر خلاف همیشه نگران شدم و خواهش کردم نرود. به او گفتم: تو مدتها در جبهه بودی، من و بچه ها دوری تو را زیاد تحمل کردیم. به خاطر بچه ها نرو. و او بر خلاف همیشه شماره تلفنی داد و گفت : هر وقت کاری بود تماس بگیر ولی من باید بروم. سه شنبه قرار بود بیاید ولی دوشنبه زنگ زد و گفت : برگشت ما به تاخیر افتاده و پنجشنبه می آیم. آن شب نگرانی و دلشوره ام بیشتر شد و بی خوابی به سرم زد. صبح خواب ماندم و برخلاف همیشه اخبار ساعت 8 را گوش ندادم. هنوز خواب بودم که یکی، یکی دوستانم به بهانه های مختلف به خانه ما آمدند و وقتی دیدند من از ماجرا خبر ندارم چیزی نمی گفتند. حتی ظهر وقتی علی را از مدرسه آوردم متوجه حضور ماشینهای متعدد دوستان و آشنایان نشدم که منتظر بودند بعد از خبردار شدن من از ماجرا داخل خانه شوند تا اینکه پسر دایی ام که برادر شیری من بود، با من تماس گرفت و خبر را داد. جیغ کشیدم و بیهوش شدم. خیلی ها به دیدن من آمدند ولی بیشتر اوقات بی هوش بودم. حتی در دیدار با حضرت امام (ره) بی هوش شدم.


خاطرات
همسر شهید :
این قدر در خانواده و فامیل ارتشی داشتیم که تا صحبت یک خواستگار ارتشی برای من شد، مادر بزرگ و دایی و عمه ام که در واقع به خاطر مرگ زود هنگام پدر و مادرم سر پرستی و نظارت کلی بر زندگی من داشتند، ندای مخالفت سردادند. موضوع مدتی مسکوت ماند تا وقتی که تحصیلات شهید فکوری در آمریکا تمام شد و این بار خودش به خواستگاری آمد.
برای ازدواج خیلی بزرگ نشده بودم ولی از او خوشم آمد. خانواده هم وقتی رضایت مرا دیدند، چارهای جز موافقت نداشتند.
مهریه 50 هزار تومانی تعیین شد. سال 42 بود و مراسمی انجام گرفت و بعد از یک ماه نامزدی من به خانه شهید فکوری رفتم. 6 ماه بعد زندگی سیال ما شروع شد. 6 ماه دوم زندگی در پایگاه وحدتی دزفول گذشت. 6 ماه بعد در فرودگاه مهرآباد سپری شد. سه سال هم در پایگاه شاهرخی همدان، 3 سال در تهران، 8 سال در شیراز و … همین طور زندگی مان در جاهای مختلف می گذشت.
انوش و آیدا به فاصله یک سال در همدان به دنیا آمدند و علی پسر کوچکم در شیراز. تا قبل از تولد بچه ها اغلب وقتها که جواد ماموریت داشت. من هم با او می رفتم ولی بعد از آن، وقتی که برای ادامه تحصیل دوباره، بورسیه آمریکا گرفت، تنها ماندم. ولی سال 56 که بایست دوره ستاد را در آمریکا می گذراند، من و بچه ها هم با او رفتیم.

حجم زیاد کار به او اجازه استفاده از مرخصی نداده بود. برای همین درخواست 3 ماه مرخصی داد. قرار بود بعد از اتمام دوره، مدتی برای تفریح به سفر برویم. ولی با وقوع انقلاب، روز بعد از تمام شدن دوره به ایران برگشتیم. اسفند 57 بود. خانه و زندگی مان در شیراز بود ولی بعد از سه ماه به تبریز منتقل شد.
در تبریز درگیری با حزب خلق مسلمان آغاز شده بود و جواد فرمانده مقابله با آنها بود.
البته 48 ساعت او را گروگان گرفته بودند که با وساطت یک درجه دار نیروی زمینی که او را نشناختیم، آزاد شد. وقتی برگشت تمام تنش کبود بود، زخمهای عمیقی در پایش به وجود آمده بود. او در تبریز ماند و من و بچه ها در خانه عمه ام در تهران مستقر شدیم.
بعد از ماموریت تبریز و سرکوب حزب خلق مسلمان به فرماندهی پایگاه یکم فرودگاه مهرآباد منصوب شد. بعد از یک ماه فرمانده نیروی هوایی شد و ما نیز با او به دوشان تپه منتقل شدیم. با شروع جنگ، 20 روز خانه نیامد.
یک سال بعد از فرماندهی با حفظ سمت وزیر دفاع شد و یک سال و چند ماه وزیر بود و بعد مشاور عالی ستاد مشترک ارتش شد و بالاخره در 7 مهرماه سال 60 در راه برگشت از جبهه بر اثر سقوط هواپیما شهید شد.

منبع :سایت ساجد

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
روز بدی بود. پنج تن از عزیزان نیروهای مسلح از جمع خاکی ما به دیار باقی شتافتند!روحشان شاد.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.