jackturbo

خاطره اي منحصربفرد از آزادگان/ دختر صدام برايمان نقاشي نكشيد

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

يوسف‏زاده در خاطراتش نوشته است: صدام كه خشممان را ديد براى اينكه خودش را مهربان نشان بدهد گفت: براى اينكه بخنديد، دخترم مى‏خواهد براتان يك لطيفه تعريف كند. پرسيد: تو بلدى براى اينها لطيفه تعريف كنى، دخترم؟ دخترك داشت نقاشى مى‏كشيد و با سرش اشاره كرد نه.
*اشاره
بيست و چهار سال پيش، چند روز قبل از آزادى خرمشهر، تعدادى از نيروهاى ما به دست عراقى‏ها اسير شدند در ميان اين اسيران چند نوجوان بودند كه سنشان بيشتر از پانزده، شانزده سال نبود.افسران عراقى از ديدن اين رزمنده‏هاى كوچك سال شوكه شده بودند؛ زيرا باور نمى‏كردند كسانى كه رو در روى آنان با آن همه جسارت و شجاعت مى‏جنگيدند، همين نوجوانانى باشند كه الان خسته و مجروح به اسارت درآمده‏اند.
آن روزها عراقى‏ها تا توانستند درباره اسارت اين نوجوانان و تعداد ديگرى كه پيشتر به اسارت درآمده بودند، هياهو و تبليغات به راه انداختند.
اوج اين جنجال، ملاقاتى بود كه ميان اين نوجوانان و صدام ترتيب داده شد.حالا بعد از گذشت اين همه سال، داستان آن تبليغات و ملاقات را از زبان يكى از اسيران نوجوان - احمد يوسف‏زاده - مى‏خوانيم .او خاطرات خود را براى على هادى كه او هم يكى از نوجوانان اسير بود گفته و در كتابى به نام پرچين راز منتشر شده است .اين كتاب را چند سال پيش انتشارات سپاه به چاپ رسانده است.
به همراه اين مطلب نام آن بيست و سه جوان اسير را نيز درج مى‏كنيم. بااينكه امروز نمى‏دانيم آنان كجا هستند و چه مى‏كنند؛كسانى كه در همان روزهاى نوجوانى و اسارت هم مردى بودند. اميدواريم باديدن اين مطلب آستين همت بالا بزنند و خاطرات خود را از آن روزها بنويسند. هم آنان و نيز كسانى كه آنان را ديده‏اند و مى‏شناسند...
*روز بعد از اسارت، عراقى‏ها لباسهاى نظامى را گرفتند. يك دست لباس شخصى دادند به همه‏مان. از فرداى آن روز تبليغات عراقى‏ها شروع شد هر روز با انبوه خبرنگارها رو به رو بوديم. آن روزها روزنامه‏هاى عراق (كه صالح گاه از عراقى‏ها مى‏گرفت گاه خودشان برامان مى‏آوردند) مقاله‏هايى از كرامت و انسانيت صدام حسين در مورد اطفال ايرانى چاپ مى‏كردند، به جاى اينكه گزارشى از عمليات بيت‏المقدس چاپ كنند. پيروزى بچه‏ها بايستى به طريقى زير سوال مى‏رفت، كه رفت.
يك روز ما را همراه عده‏اى از خبرنگارها بردند به يكى از پاركهاى بغداد: حديقه‏الزوراء . صالح هم بود به عنوان مترجم. آنجا همه مان را با زور سوار اسباب بازى‏ها كردند تا خبرنگارها عكس بگيرند. هر فلاش دوربين، رگبار گلوله‏اى بود كه بر سينه‏مان مى‏نشست.
روزى آمدند گفتند: مى‏خواهيم ببريمتان زيارت كاظمين.
باز هم تبليغات، اما به زيارتش مى‏ارزيد.
راه افتاديم. بعد از ساعتى ماشين از روى پلى گذشت. بالاش روى تابلويى نوشته بودند: جسر ائمه اطهار (پل ائمه اطهار.)
پل را كه رد كرديم، گلدسته‏هاى نورانى كاظمين آمد مقابل ديدگان اشك آلودمان. قلبهايمان منقلب شد و جلوى اشكهايمان را نتوانستيم بگيريم.
كنار حرم مطهر آن دو امام معصوم فرصتى يافتيم غم دل بگشاييم و حرف چندين و چند ساله مشتاقان زيارت كربلا را به فرزندان امام عاشقان برسانيم. اشك‏ها گونه‏هامان را تبدار كرده بود. پروانه‏وار طواف مى‏كرديم حرمين آن امامان عزيز را.
گوشه و كنار حرم عده‏اى از شيعيان عراق با ديدن طواف عاشقانه بچه‏هاى ايرانى، گريه‏كنان نگاهمان مى‏كردند، بى آنكه كارى از دستشان برآيد.
طولى نكشيد كه از حرم بيرونمان كردند. راه افتاديم، هنگام برگشتن ماشينمان كنار يكى از ميدانهاى بزرگ شهر توقف كرد. پيش از رسيدن ما، نيروهاى امنيتى، در جاهاى از پيش تعيين شده ايستاده بودند.
تا پياده شديم، دوربين‏هاى فيلمبردارى كار افتادند و پا به پامان تا وسط ميدان آمدند ازمان خواستند اطراف ميدان قدم بزنيم تا وانمود كنيم اسراى ايرانى آزادانه در خيابانهاى بغداد قدم مى‏زنند چند تا بچه عراقى هم فرستادند ميان ما. مدح صدام را مى‏كردند، با شعارها و شعرهايى كه مى‏خواندند هفت تا ده ساله مى‏نمودند. لباس‏هاشان عربى بود و شعرهاشان را با حالتى معصومانه مى‏خواندند. نتوانستيم طاقت بياوريم اين حيله را. هر كداممان گوشه‏اى گرفتيم، دور از چشم دوربين‏ها. مامورها عصبانى شدند آمدند بچه‏ها را با خشونت مجبور كردند دو به دو باهم قدم بزنند تا خبرنگارها بتوانند فيلمشان را تهيه كنند.
فرداى آن روز تلويزيونى آوردند داخل زندان، براى ديدن تصويرهاى ديروز خودمان.
گوينده با آب و تاب مى‏گفت: كودكان ايرانى آزادانه در خيابانهاى بغداد به تفريح مشغولند. آنها به زودى عراق را به مقصد ايران ترك خواهند كرد!
هر روز در جبهه‏ها پيروزى جديدى نصيب بچه‏ها مى‏شد .اسرايى كه در مرحله‏هاى مختلف عمليات بيت‏المقدس اسير شده و به زندان ما منتقل شده بودند، تمام اين خبرها را برامان هديه آوردند. هر وقت اسيرى پا مى‏گذاشت تو زندان همه دورش جمع مى‏شديم و مى‏پرسيديم: بالاخره خونين شهر آزاد شد يانه؟ عراقى‏ها چى؟ آنها را توانستيد از خاك خودمان بيرون كنيد يا هنوز هم...
در يكى از روزهاى آخر ارديبهشت سال شصت و يك، ساعت هشت صبح، بچه‏ها را از زندان بيرون آوردند گفتند: امروز قرار است كارهاى نهايى آزادى‏تان را انجام بدهيم. فقط بايد كمكمان كنيد، در بعضى چيزها كه ازتان مى‏خواهيم. عاقل باشيد! اين شانس را از دست ندهيد حالا برويد سوار آن مينى بوس شويد!
مينى بوس منتظرمان بود، سر همان كوچه. سوار شديم. از خيابان‏هاى زيادى گذشتيم. رسيديم به يك منطقه نظامى ديگر. دژبان‏ها آمدند جلو، با مسوولان زندان حرف زدند همه‏شان توى ماشين اسكورت بودند، پيشاپيش ما. اجازه ورود داده شد. سه جاى ديگر هم جلومان را گرفتند. باز اجازه ورود داده شد. رسيديم جايى كه رو به رومان ساختمانهايى بلند و مجلل بود. (بعدها فهميديم آنجا مجلس ملى عراق بوده است.)
به صف شديم، رفتيم طرف يكى از همان ساختمانها.نمى‏دانستيم كجا مى‏برندمان. صالح هم چيزى نمى‏دانست. از چند تا پله رفتيم بالا. از سالن خلوت و مرتبى گذشتيم. رسيديم به اتاقى. مسوول زندان در را زد و وارد شد. ما هم پشت سرش رفتيم تو. اتاقى بود مبله و بزرگ، با ميزهاى شيشه‏اى در وسط. در گوشه‏اى از اتاق، پشت ميزهاى بزرگ و زيبا مردى نشسته بود. با تبسمى بر لب. ازمان خواست بنشينيم. بعد با مسوول زندان شروع كرد به حرف زدن. بلند حرف مى‏زدند با هم. ما هم نشستيم به نگاه كردن در و ديوار و چيزهاى لوكس ديگر. كف اتاق موكت نرمى داشت. عكس تمام قد صدام هم، با لباس نظامى پشت سر آن مرد چسبيده بود به ديوار. يك تلويزيونى هم گوشه ديگر اتاق بود. از نگاههاى مرد حدس زدم بايد منتظر كسى باشد كه اين قدر نگاه به در اتاق مى‏كند.گاهى خنده‏هاى آن دو مرد رشته‏هاى افكارمان را مى‏گسست.
نيم ساعت گذشت. شخصى آمد تو، چيزى به آن دو گفت و رفت. به صفمان كردند. دنبالشان رفتيم از اتاق بيرون. رفتيم تو سالنى بزرگ. با سقفى بلند و منقش و گچبرى شده و با لوسترهايى بزرگ. روى موكتهاى كف سالن فرش هايى بزرگ و قيمتى انداخته بودند. روى ديوار پر بود از عكس‏هاى مختلف صدام با عكس‏هاى كردى و عربى و نظامى، در قابهاى نفيس. آنجا فقط يك بار بازرسى بدنى كردند.
همه چيز برامان عجيب بود. حالت سربازها، مسوول زندان، كسانى كه با لباسهاى مرتب از اين اتاق به آن اتاق مى‏دويدند. فضاى ساختمان و سالن، سكوتها، در و ديوار، عكس‏ها و تزئينات همه چيز برامان عجيب بود و حتى اضطراب آور. هر چه زمان مى‏گذشت، اضطرابمان هم بيشتر مى‏شد. چند بار از صالح خواستيم بپرسد ببيند ما را كجا مى‏برند با اين همه سرعت. نتوانست.رسيديم به سالنى بزرگ، بهش مى‏گفتند سالن اجتماعات. ميز بزرگ نعلى شكل آنجا بود، با صندلى‏هاى زياد در وسط سالن، كه حدود پنجاه نفر مى‏توانستند دور تا دور بنشينند .خبرنگارها پيش از ما آنجا بودند. پشت سرشان هم حلقه ديگرى از نظاميان مسلح ورزيده ايستاده بودند با قدهايى بلند و ظاهر آراسته. هيچ حركتى از رد نگاهشان دور نمى‏ماند.
ما را از جلوى خبرنگارها گذراندند. نشستيم روى صندلى‏هايى كه برامان در نظر گرفته بودند. منتظر بوديم ببينيم اين بار چه نقشه‏اى دارند. صداى پاى چند نفر آمد، از بيرون سالن. صداى كوبش پاهايى مى‏آمد، به علامت احترام نظامى. فهميديم بايد كس مهمى آنجا دعوت داشته باشد. نگاه چرخانديم. صدام وارد سالن شد.
دست دختر بچه‏اى را گرفته بود. با لبخندى ساختگى رفت نشست پشت صندلى‏اش. گفت: اهلاً و سهلاً!
تو چشم‏هاش برق نفرت موج مى‏زد.
شما كودكيد. بايد الان تو مدرسه باشيد، نه تو ميدان جنگ.
يادش رفته بود بگويد چطور ما و دوستان همسن و سال ما توانسته بوديم ترسى بزرگ در دل افسران عاليرتبه او بكاريم.
ما خواهان صلحيم. اما ايران به آتش جنگ دامن مى‏زند.
ما سكوت كرده بوديم و چيزى نمى‏گفتيم. حرفش كه تمام شد كسى با دسته گلى سفيد آمد تو سالن. گلها را داد دست دختر كوچك صدام (حلا) تا تقسيم كند بينمان.
صدام كه خشممان را ديد. براى اينكه خودش را مهربان نشان بدهد گفت: براى اينكه بخنديد، دخترم مى‏خواهد براتان يك لطيفه تعريف كند.
پرسيد: تو بلدى براى اينها لطيفه تعريف كنى، دخترم؟
دخترك داشت نقاشى مى‏كشيد با سرش اشاره كرد نه، صدام نيشخند زد. مايوس شد. بلند شد رفت. همه چيز تمام شد باز برمان گرداندند به جاى اول زندان.
در همان روزها وقتى تلويزيون عراق اين ديدار را با آب و تاب پخش كرد، پزشكى عراقى هم آن را مى‏بيند. چند روز بعد در عمليات بيت المقدس، اسير مى‏شود. مى‏آيد ايران. و كتابى از خاطراتش مى‏نويسد به اسم عبور از آخرين خاكريز در قسمتى از خاطراتش اشاره‏اى هم به اين ديدار كرده است. در صفحه‏هاى 161 و 162، دكتر احمد عبدالرحمن مى‏گويد: خاطرم هست كه آن روز مرخصى داشتم. رفتم بغداد. فهميدم بستگانم، يكى‏شان، از شدت عصبانيت به خاطر اخبار ناخوشايندى كه از مونت كارلو در مورد عمليات پخش مى‏شده راديوى خودش را پرت كرده است گوشه‏اى، آن را شكسته است. با اينكه عراق شكست سنگين تازه‏اى خورده بود، ولى بانگ تبليغات راديو و تلويزيون گوش فلك را پر كرده بود.
آن روز تلويزيون دولتى عراق فيلمى از اسراى كم سن و سال ايرانى را در حالى كه از دست سربازان عراقى آب و ميوه و نان مى‏گرفتند نشان مى‏داد. (اشاره به روزهاى اول اسارت ما در بصره) چهره صدام خيلى خسته به نظر مى‏رسيد طورى كه صورتش از بى‏خوابى چند روز گذشته ورم كرده بود.
دو روز بعد صدام در ساختمان ملى به ملاقات بيست و نه نفر از اسيران نوجوان ايرانى رفت. (اين ديدار ده روز بعد از اسارت ما بود. ما هم فقط بيست و سه نفر بوديم) و با ملايمت با آنها گفت و گو مى‏كرد. به آنها گفت مكان فعاليتشان مدرسه و ورزشگاه است نه صحنه جنگ. حكومت ايران به ناحق آنها را به كام مرگ فرستاده است. او به گونه‏اى سخن مى‏گفت كه انگار پيام آور صلح و دوستى است. از دختر كوچكش خواست شاخه‏هاى گل سفيد را به نشانه صلح قسمت كند بين اسرا.
بايد اعتراف كرد كه اين حركت تبليغاتى بيشتر كسانى را كه به ظاهر امر توجه مى‏كنند، تحت تاثير قرار مى‏داد...از اين گذشته، هر كس كه در يكى از عملياتهاى تهاجمى گسترده شركت كرده باشد، مى‏داند اين جهنم در صحنه نبرد عينيت پيدا مى‏كند... و با اين همه، اين كودكان سلاح به دوش، با پشتيبانى آتش توپخانه وارد كارزار مى‏شوند تا مواضع دفاعى نيروهاى دشمن را درهم شكنند. آيا واقعا اينها كودكند؟ اگر كودكند، پس مردهاشان كى‏اند؟..
خداوندى كه مى‏تواند سپاه بزرگى را به وسيله پرندگانى كوچك مستاصل كند، آيا قادر نيست ظالمى را به دست نوجوانى مسلمان به ذلت بكشاند؟
آن بيست و سه عزيز:
1- عليرضا شيخ حسينى
2- محمد ساردويى
3- ابوالفضل محمدى
4- حميد تقى‏زاده
5- منصور محمودآبادى
6- عباس پورخسروانى
7- سيد عباس سعادت
8- يحيى دادى نسب (قشمى)
9- حسن مستشرق
10- احمدعلى حسينى
11- محمد باباخانى
12- يحيى كسايى نجفى
13- رضاامام قلى‏زاده
14- حميدرضا مستقيمى
15- حسين قاضى‏زاده
16- مجيد ضيغمى نژاد
17- جواد خداجويى
18- محمود رعيت نژاد
19- سيد على نورالدينى
20- محمد صالحى
21- حسين بهزادى
22- احمد يوسف‏زاده مولايى
23- سلمان زادخوش

منبع : [url=http://www.dsrc.ir/Contents/view.aspx?id=2690]مرکز مطالعات دفاع مقدس[/url]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
با اين كار خودشون رو زير سوال بردن..............

هر چند بزرگي و انسانيت به هيكل و قد نيست

اما اگر هم اين اسرا بچه سال بودند با اين كار نشون دادن كه از پس يه مشت بچه هم بر نمي آن

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
درسته که این بچه ها از نظر سن و قد و قواره کوچک بودند ولی بزرگی آنها به عظمت زمین و زمان است که هیچ معیاری برای بزرگی آنها نیست.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.