00Amin

روایتی خواندنی و وصیت احسان

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

داود پاک نژاد" بچه نظام آباد کنار رودخانه بود که از 16 سالگي وارد جنگ شد و مدتي در رسته پياده بود که تخريبچي هاي محله او را با خود به قرارگاه کربلا بردند و ديري نگذشت که به يک نيروي زبده مسلط به کار تبديل شد و جبهه را جز در زمانهاي خيلي کوتاه ترک نکرد. حتي پس از عمليات خيبر که استخوان شکسته او به کاليبر دشمن در معبر ميدان مين، ارمغان اين عمليات بود، خيلي زود برگشت.

تنها يکبار به دلايلي از جبهه دور ماند که اين خاطره تلخ را در نامه اي به يکي از نيروهاي تخريب اين طور مرور کرده است:" بهترين وقت است که دستي از تمناي دوستي و التماس دعا به سوي بندگان خدا دراز کنيم. شايد که لطف حضرت حق ياري ما کند. اميد داريم که به زودي خود را در بين شما ياران خدا ببينيم اگر شما هم ما را دعا کنيد ما که خود را لايق حضور در آن قبله گاه عاشقان و مخلصان نمي بينيم. دفعه قبل که حتي اجازه ورود به ما ندادند و دست و پايمان را در اين شهر پر از عصيان و ظلمت زنجير کردند. تا انسان جبهه نباشد لياقت حضور آن لامکان را پيدا نخواهد کرد مگر نه اينکه آنجا عزيزان خدا به غايت آمال خود که همانا شهادت و جانبازي در راه خداست دست مي يابند."

در جريان پاکسازي ميادين مين هويزه و سوسنگرد داود نقش اساسي داشت که در حادثه انفجار مين والمر و شهادت " رضا رياضي" چيزي در حد معجزه داود را که در کنار رضا بود به دنيا برگرداند. تقدير اين بود که فرمانده شهيد گردان "عليرضا عاصمي" يک يار بيشتر از دست ندهد و داود را در کنار خود نگه دارد تا آخرالامر با هم به شهادت برسند.

تيرماه 62 " احسان کشاورز" به گردان تخريب آمد داود با تجربه اي که داشت حکم مربي تخريب را داشت. احسان آن روزها 15 سال بيشتر نداشت که از ستاد پشتيباني آموزش و پرورش در خيابان 30 تير به جنوب آمد و از ميان رسته هايي که پيشنهاد شد تخريب را برگزيد. جمله معروف " اولين اشتباه در تخريب آخرين اشتباه است" هم در او اثر نکرد و با جان و دل به هويزه براي آموزش رفت. او هم ديگر جبهه را ترک نکرد و روز به روز بر اندوخته هاي نظامي و معنوي خود افزود.

بچه محصل خيابان فلاح به جايي رسيد که در روزهاي بمبارانهاي مسلسل وار کرمانشاه در سال 65 که بمبهاي عمل نکرده در سطح شهر هم بي شمار شده بود و وقتي عده اي از کارشناسان زبده ارتش با فرمانده گردان تخريب در مورد راهکار خنثي سازي آنها مذاکره کردند شهيد عاصمي اظهار نمود که ما يک گرو متخصص داريم که با شما همکاري خواهيم کرد و با انگشت به احسان اشاره و او را مسئول گروه معرفي کرد.

احسان در وصيتنامه خواندني خود که با "الهي و ربي من لي غيرک " شروع کرده و 3 ماه پيش از شهادت در خاک عراق و در جريان عمليات نفوذي فتح يک نوشته ، شکوه مي کند که دوري خدا امانش را بريده و چنين ما را به ميهماني نور برده است :"... خدايا خودت مي داني که مدتهاي زيادي است که در پي تو هستم در اين مدت مصيبتها ديدم و دوريها را تحمل کردم. دوستانم از کنارم رفتند آنان که با هم همچون برادر بوديم و وقتي مدتي آنها را نمي ديدم سخت محزون مي شدم ولي حالا آنها را نمي بينم. خدايا مي داني که من اين مصيبتها را فقط به يک اميد تحمل مي کردم و اين اميد وصل تو بود. خدايا من اين سختي ها را به رخ نکشيدم هميشه با چهره اي گشاده با دوستان برخورد مي کردم در صورتي که قلبم محزون بود و خود در حال سوختن ولي دم نمي زدم."

اميد او نااميد نشد و مثل اين روزها در سال 65 در کنار داود بال پرواز يافت و از آنها هيچ نماند. نشان آنها امروز در قطعه 53 بهشت زهرا (س) پيداست. تنها چند متر دورتر از مزار داود و احسان نقطه اي است که اوايل سال 65 داود در کنار "مصطفي جعفرپوريان" و "امير گلپيرا" ايستاده بود و با انگشت به قبرهاي خالي اشاره کرد که مصطفي جاي تو اينجاست.... 20 روز بعد مصطفي در همان نقطه به خاک سپرده شد و داود در نقطه اي دورتر و امير هم در قطعه 29. اينها هم از جنس کربلايي ها بودند که حرف امام را زمين نگذاشتند. رفتند و ماندند تا هر چه خدا تقدير کند را عاشقانه در آغوش گيرند. يادشان در هميشه تاريخ گرامي ... اين ندا مي رسد از رفتن سيلاب به گوش که در اين خشک نمانيد که دريايي هست.


نوشته مجيد جعفر آبادي

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.