kaftar

رفاقت به سبک تانک

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

پیچ مهره ای ها!

دسته ما معروف شده بود به دسته‌ی پیچ و مهره‌ایها! تنها آدم سالم و اوراقی نشده، من بودم که تازه‌کار بودم و بار دوم بود که جبهه آمده بودم. دیگران یک جای سالم در بدن نداشتند. یکی دست نداشت، آن یکی پایش مصنوعی بود و سومی نصف روده‌هایش رفته بود و چهارمی با یک کلیه و نصف کبد به زندگانی ادامه می‌داد و… یکی ازبچه ها که هروقت دست و پایش را تکان می‌داد انگار لولاهایش زنگ زده و ریزش داشته باشد، اعضا و جوارحش صدا می کرد، با نصفه زبانی که برایش مانده بود گفت:«غصه نخورید، این دفعه که رفتیم عملیات از تو کشته‌های دشمن یک ـ دو جین لوازم یدکی مانند چشم و گوش و کبد و کلیه می‌آوریم، تقسیم می‌کنیم تا هرکس کم و کسری داشت، بردارد...[size=18][/size]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
آقاى نورانى سوخته

بعد از سه ماه دلم براى اهل و عيال تنگ شد و فكر و خيالات افتاد تو سرم.

مرخصى گرفتم و روانه شهرمان شدم.

اما كاش پايم قلم مى شد و به خانه نمى رفتم.

سوز و گداز مادر و همسرم يك طرف، پسر كوچكم كه مثل كنه چسبيد بهم كه مرا هم به جبهه ببر، يك طرف.

مانده بودم معطل كه چگونه از خجالت مادر و همسرم دربيايم و از سوى ديگر پسرم را از سر باز كنم.

تقصير خودم بود.

هر بار كه مرخصى مى آمدم آن قدر از خوبى ها و مهربانى هاى بچه ها تعريف مى كردم كه بابا و ننه ام نديده عاشق دوستان و صفاى جبهه شده بودند، چه رسد به يك پسربچه ده، يازده ساله كه كله اش بوى قرمه سبزى مى داد و در تب مى سوخت كه همراه من بيايد و پدر صدام يزيد كافر! را دربياورد و او را روانه بغداد ويرانه اش كند.

آخرسر آن قدر آب لب و لوچه اش را با ماچ هاى بادكش مانندش به سر و صورتم چسباند و آبغوره ريخت و كولى بازى درآورد تا روم كم شد و راضى شدم كه براى چند روز به جبهه ببرمش.كفش و كلاه كرديم و جاده را گرفتيم آمديم جبهه.

شور و حالش يك طرف، كنجكاوى كودكانه اش طرف ديگر.

از زمين و آسمان و در و ديوار ازم مى پرسيد.

- اين تفنگ گندهه اسمش چيه؟ - بابا چرا اين تانك ها چرخ ندارند، زنجير دارند؟ - بابا اين آقاهه چرا يك پا ندارد؟ - بابا اين آقاهه سلمانى نمى رود اين قدر ريش دارد؟ بدبختم كرد بس كه سؤال پرسيد و منِ مادرمرده جواب دادم.

تا اين كه يك روز برخورديم به يك بنده خدا كه رو دست بلال حبشى زده بود و به شب گفته بود تو نيا كه من تخته گاز آمدم.

قدرتىِ خدا فقط دندان هاى سفيد داشت و دو حدقه چشم سفيد.

پسرم در همان عالم كودكى گفت: «بابايى مگر شما نمى گفتيد رزمندگان ما همه نورانى هستند؟» متوجه منظورش نشدم: - چرا پسرم، مگر چى شده؟ - پس چرا اين آقاهه اين قدر سياه سوخته اس؟ ايكى ثانيه فهميدم كه منظورش چيه؛ كم نياوردم و گفتم: «باباجون، او از بس نورانى بوده صورتش سوخته، فهميدى؟!»

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
به شرط سوت بلبلى

من و حسين تازه به جبهه آمده بوديم و فقط همديگر را مى شناختيم! فرستادنمان دژبانى و شديم نگهبان.

خيلى شاكى بوديم.

همان شب اول قرار شد دو نفرى بايستيم جلوى ورودى پادگان.

حالا چه موقعى است؟ ساعت دو نصفه شب و ما تشنه خواب و اعصاب مان خطخطى و كشمشى.

حسين كه خيلى حرص مى خورد گفت: «شانس نيست كه، برويم دريا، آبش خشك مى شود و بايد يك آفتابه آب ببريم!» پِقى زدم زير خنده.

حسين عصبانى شد و مى خواست بزندم كه از دور چراغ هاى يك ماشين را ديديم كه مى آيد.

حسين گفت كه بعداً حسابم را مى رسد.

ماشين رسيد.

طبق آموزشى كه ديده بوديم، من ايستادم نزديك باجه نگهبانى و حسين جلو رفت.

دو، سه نفر تو ماشين بودند.

ريشو و باجذبه.

حسين گفت: «برگه تردد!» نفرى كه بغل دست راننده بود گفت: «سلام برادر.

ما غريبه نيستيم.» حسين گفت: «برادر برادر نكن.

من غريبه و آشنا حاليم نيست.

برگه تردد لطفاً!» راننده كه معلوم بود خسته اس گفت: «اذيت نكن.

برو كنار كار داريم!» مرد كنارى راننده به راننده اشاره كرد كه چيزى نگويد.

بعد از جيب بلوزش دسته برگى درآورد و شروع كرد به نوشتن.

حسين پوزخند زد و گفت: «آقا را.

مگر هركى هركى است؟ خودت مى نويسى و خودت امضا مى كنى؟ نخير قبول نيست.» راننده عصبانى شد و گفت: «بچه برو كنار.

من حالم خوب نيست.» حسين زد به پررويى و گفت: «بچه خودتى.

اگر تو حالت خوب نيست من بدتر از توام.

سه ماه آموزش ديده ام و حالا شده ام دربان!» دوباره پِقى زدم زير خنده.

آن سه هم خنديدند.

حسين بهم چشم غّره رفت.

مرد كنار راننده گفت: «پس اجازه بده تلفن كنم به فرماندهى تا بيايند اين جا.

آنها ما را مى شناسند.» - مگر هركى هركى است كه شما مزاحم خواب فرمانده لشكر بشويد؟ نخير.

ديدم حسين هيچ جور از خر شيطان پياده نمى شود.

آن سه هم كم كم داشتند اخمو مى شدند.

رفتم جلو وساطت كنم كه حسين «هيس» بلندى كرد و نطقم كور شد.

بعد رو كرد به راننده و گفت: «به يك شرط مى گذارم تلفن كنى.

بايد سوت بلبلى بزنى!» راننده با عصبانيت در ماشين را باز كرد.

اما مرد كنارى اش دستش را گرفت و رو به حسين گفت: «باشه برادر.

من به جاى ايشان سوت بلبلى مى زنم.» بعد به چه قشنگى سوت بلبلى زد.

بعد رفت و تلفن زد.

چند لحظه بعد ديدم چند نفر دوان دوان مى آيند.

فرمانده مان بود و چند پاسدار ديگر.

فرمانده مان تا رسيد مى خواست من و حسين را بزند كه آن مرد نگذاشت.

فرمانده مان رو به من و حسين كه بغض كرده بوديم گفت: «شما ايشان را نشناختيد! ايشان فرمانده لشكرند!» حسين از خجالت پشت سرم قايم شد.

فرمانده لشكر خنديد و گفت: «عيب ندارد.

عوضش بعد از چند سال يك سوت بلبلى حسابى زدم!» من و حسين با خجالت خنديديم.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]خوب اقایون اگه باز هم میخوان بگن[/quote]
بببببببببببللللللللللللهههههههههه :lol: :lol:
برادر بگو داستانات قشنگه :mrgreen: :mrgreen:

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
بابات کو؟

تا به حال غصه دار و غمگین ندیده بودمش. همیشه دندان های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده می شد. قرص روحیه بود! نه در تنگناها و بزبیاری ها کم می آورد و نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن. یک تنه می زد به قلب دشمن. به قول معروف خطر پیشش احساس خطر می کرد! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش می رود، قاسم به باباش. هر دو بشاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود:

- سلام ابراهیم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟

- سه تا، چه طور مگه؟

- هیچی! از امروز دو تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!

- یا امام حسین!

به همین راحتی! تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری می کرد که اصل ماجرا یادش برود هر چی بهش می گفتم که: «آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟ نمی گویی یک هو طرف سکته می کند یا حالش بد می شود؟» می گفت: «دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!»

- منظورم اینه که یک مقدمه چینی، چیزی…

- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چطور؟ بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچکه پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوت آبم.»

نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که… بگذریم. حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم. اما همه متفق القول نظر دادند که تو – یعنی من – فرمانده ای وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم.

قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: «غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم.

- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربه همسایه چیه؟

رفتیم و رخت ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بنده کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم. مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!»

- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟

- حالا چی هست؟a

- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.

- بارک الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده ام. خب الان می گویم. اول می روم پسرش را صدا می زنم. بعد خیلی صمیمانه می گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!… نه. اینطوری نه.

آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد . شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!… یا نه. می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم، هیچی نترس ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد … یا نه ….

دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.

- آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره. می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید! طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: «نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!» قه قه خندید. دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم: «می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!» لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه. موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود. گفت: «اما اینجا را زدید به خاکریز. من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.» و آرام لبخند زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
معرکه!

« سد بوکان » جمعی از بچه های گردان کربلا بودیم و دوستی داشتیم به اسم « حسین راد » . خیلی اهل شوخی بود . بچه ها هم علاقه زیادی به او داشتند . یک روز آفتابه به دست آمد در محل صبحگاه لشکر . با صدای بلند می گفت : بیایید که امروز می خواهم بروم داخل این آفتابه . شاید بیش از نصف جمعیت لشکر جمع شدند . هر کس به بغل دستیش می گفت : یعنی فکر می کنی چطور بتواند داخل آفتابه بشود ؟ بالاخره بعد از رجز خوانی و جمع کردن برادران مثل معرکه گیرها گفت : عقب تر بایستید ، میدان بدهید . وقتی می روم توی آفتابه به هوا پرت می شود ، نمی خواهم کسی صدمه نبیند . خلاصه چند متری از آفتابه فاصله گرفت تا مثلاً سریع بیاید داخل آن برود . دوید و با سرعت آمد آفتابه را برداشت و از صف زد بیرون و پا گذاشت به فرار !

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
نزنید ما غازیم!

در مقر تیپ فرات مشغول امور جاری روزانه بودیم که بمب‌افکن‌های عراقی در آسمان نمایان شدند.

طبق معمول، پناهگاهی جز آب نداشتیم، به همین خاطر داخل آب پریدیم و از همان‌جا بچه‌ها به خلبان‌های دشمن می‌گفتند:

نزنید، نزنید ما غازیم، بعد هم صدای غاز در می‌آوردند
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
شنبه شب اول فروردین 1361، برخلاف‌ دوران‌ کودکی‌، حال‌ و حوصله‌ی‌ سال‌ تحویل‌ را نداشتم‌. رفتم‌ و گوشه‌ی‌ سنگر خوابیدم‌. یکی‌ از بچه‌ها کتری‌ بزرگی‌ را که ‌صبح‌، کلی‌ با زحمت و‌ با خاک‌ و گونی‌ شسته‌ بود تا بلکه‌ کمی‌ از سیاهی‌ آن‌ کم ‌شود، روی‌ "چراغ والور"(نوعی چراغ خوراک پزی نفتی) گذاشت‌. بوی‌ تند نفت‌ آن‌ و شعله‌ی‌ زردش‌، حال‌ همه‌ را گرفته‌ بود، ولی‌ چه‌ می‌شد کرد؟!

در عالم‌ خواب‌، خود را داخل‌ سنگر دیدم؛ درست‌ در لحظه‌ی‌ تحویل‌ سال‌. خواب‌ بودم‌ یا بیدار، نمی‌دانم‌. فقط‌ یادم‌ هست که‌ یک‌باره‌ دیدم‌ کف‌ پایم ‌شعله‌ ور شده‌ و می‌سوزد. سریع‌ از خواب‌ پریدم‌. غلام‌ بود؛ از بچه‌های‌ تبریز. سر شب‌ به ا‌م تذکر داده بود که‌ اگر موقع‌ تحویل‌ سال‌ بخوابم‌، ناجور‌ بیدارم‌ خواهد کرد، ولی‌ باور نمی‌کردم‌ این‌ جوری‌! فندک‌ نفتی‌ را زیر جورابم‌ گرفته‌ بود. در نتیجه‌ جورابی‌ را که‌ کلی‌ به‌ آن‌ دل‌ بسته‌ بودم‌ که‌ تا آخر دوره‌ی سه‌ ماهه‌ی‌ مأموریت‌ با خود داشته‌ باشم‌، آتش‌ گرفت‌ و پای‌ بنده‌ هم‌ بعله‌!

بدتر از من،‌ بلایی‌ بود که‌ سر رضا آوردند. او دیگر جوراب‌ پایش‌ نبود. یک‌ تکه‌ خرج‌ اشتعالی‌ توپ‌ لای‌ انگشتان‌ پایش‌ گذاشتند و با یک‌ کبریت‌، کاری‌ کردند که‌ طفلکی‌ کم‌ مانده‌ بود با سرعت‌ 100 کیلومتر در ساعت‌ به‌جای‌ تانکر آب‌، برود طرف‌ عراقی‌ها.

با همه‌ی این‌ها، کسی‌ اخم‌ نکرد. همه‌ می‌خندیدند. از خنده‌ی‌ بچه‌ها خنده‌ام‌ گرفت‌. حق‌ داشتند. باید برمی‌خاستم‌ تا پس‌ از خواندن‌ دعای‌ تحویل‌ سال‌، چند آیه‌ قرآن‌ بخوانیم‌، سپس‌ روی ‌یکدیگر را ببوسیم‌ و رسیدن‌ سال‌ نو را تبریک‌ بگوییم‌. این‌ها که ‌سنّت‌ بدی‌ نبود.

یکی از شب‌ها، در سنگر اجتماعی نماز جماعت مغرب و عشا برپا بود. حدود 20 نفر به‌راحتی می‌توانستیم در آن سنگر با هم نماز جماعت بخوانیم. یکی از برادران جلو رفت و شروع کرد به خواندن نماز. بقیه هم به او اقتدا کردند. رکعت دوم را که خواند، نشست تا تشهد بگوید. در همین حین یکی از بچه‌های آذربایجانی - که آن لحظه نماز نمی‌خواند و فقط برای اذیت در صف اول پشت سر امام جماعت ایستاده بود - با سوزن و نخ انتهای پیراهن او را به پتوی کف سنگر دوخت و به همان حال، در جای خود نشست. بقیه که متوجه کار او شده بودند، به خود فشار ‌آوردند تا جلوی خنده‌شان را بگیرند. امام جماعت تشهد را که گفت، خواست برای خواندن رکعت سوم بلند شود که احساس کرد لباسش به جایی گیر کرده. بریده بریده گفت: بحول ... بحول ... بحول ... ا... ا...

نتوانست بلند شود. ناگهان صدای انفجار خنده در سنگر پیچید. همه به دنبال او که این کار را کرده بود، دویدند و از سنگر دررفتند.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
از این خطره ها بزارید تا ما جوانها ب گذشته اشنا تر بشیم

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
داداش کفتار خیلی قشنگ بود . کلی خندیدیم اول هفته . اگه داری دریغ نکن .

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
داداش تاپيكت حرف نداره
من كه بي صبرانه منتظر بقيه اش هستم
از بس خنديدم اشك از چشمام سرازير شد . icon_smile

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.