kaftar

رفاقت به سبک تانک

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

مفقود الاثر میبرم!

متندن را زیر ان اتش شدید جایز ندانست.خمپاره و تیر و توپ بود که می امد.وقتی دید چند ماشین دیگر هم فرمان چرخانده و پشت به دشمن رو به میهن الفرار دور زد و پا را از روی پدال گاز برنداشت.پشت سر ماشین های دیگر به دزبانی رسید.دزبان رفت جلوی اولین ماشین و پرسید((کجا انشااله؟))راننده اولی گفت((شهید میبرم!))
راه باز شد و اولی فلنگو بست.ماشین دوم اومد گفت((مجروح دارم داداش!))ماشین دوم هم گرد و خاک کرد ورفت.
نوبت ماشین دوستمان شد که صحبت هتاذا شنیده و دنبال راه فراری بود و حسابی دسپاچه شده بود.دزبان پرسید((شما کجا به امید خدا؟))راننده دنده چاق کرد و گفت((من مفقود الاثر میبرم!))وگاز داد.
لحظه ای بعد دزبان به خود امد و در حالی که به ماشین سومی نگاه میکرد زد زیر خنده.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]مفقود الاثر میبرم!

متندن را زیر ان اتش شدید جایز ندانست.خمپاره و تیر و توپ بود که می امد.وقتی دید چند ماشین دیگر هم فرمان چرخانده و پشت به دشمن رو به میهن الفرار دور زد و پا را از روی پدال گاز برنداشت.پشت سر ماشین های دیگر به دزبانی رسید.دزبان رفت جلوی اولین ماشین و پرسید((کجا انشااله؟))راننده اولی گفت((شهید میبرم!))
راه باز شد و اولی فلنگو بست.ماشین دوم اومد گفت((مجروح دارم داداش!))ماشین دوم هم گرد و خاک کرد ورفت.
نوبت ماشین دوستمان شد که صحبت هتاذا شنیده و دنبال راه فراری بود و حسابی دسپاچه شده بود.دزبان پرسید((شما کجا به امید خدا؟))راننده دنده چاق کرد و گفت((من مفقود الاثر میبرم!))وگاز داد.
لحظه ای بعد دزبان به خود امد و در حالی که به ماشین سومی نگاه میکرد زد زیر خنده.[/quote]

دستت درست کفتارجان!

این آخری خیلی جالب بود>راستی اسمت چیه که ما کفتار صدات نکنیم؟

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[b]عباس
[/b]
وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.

یکی از مأموران پرسید:

- پسر جان اسمت چیه؟

- عباس.

- اهل کجا هستی؟

- بندرعباس.

- اسم پدرت چیه؟

- به او می گویند حاج عباس!

گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید:

- کجا اسیر شدی؟

- دشت عباس!

افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت:

- دروغ میگی!

و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت:

- نه به حضرت عباس!
-------------------------------------------------------------------------
[b]ما 15 نفر بودیم [/b]

نفر بودیم که دبیرستانمان تمام نشده رفتیم جبهه. دوست، هم محلی، هم هیاتی بودیم با هم. بر عکس الآن جثه ام از همه شان بزرگتر بود ولی از نظر سنی کوچکترینشان بودم.

هم قسم شده بودیم تا شهید نشدیم از خط بر نگردیم عقب.

چند ماه اول در هر عملیاتی که شرکت می کردیم هر 15 نفرمان صحیح و سالم بر می گشتیم. حتی کوچکترین خراشی هم بر نمی داشتیم. رویمان نمی شد سرمان را بالا بگیریم از خجالت.

تا اینکه طلسم شکست و یکی مان شهید شد. همه خوشحال و سر حال بودیم و منتظر رفتن.

عملیات بعدی سه نفر دیگرمان هم رفتند پیش حوری ها.

توی صف حرکت می کردیم که پلاکم افتاد. خم شدم که بردارم، تیر خورد وسط پیشانی دوستم. او هم رفت. انگار پنج قل خوانده باشند برایمان. تیر می چرخید و می چرخید و به جای اینکه بخورد به من می خورد به بغل دستیم.

نه نفرمان بیشتر نمانده بودیم. چهارتایمان نشسته بودیم توی سنگر و منچ بازی می کردیم که تنگم گرفت. وسط بازی رفتم مستراح که حمله هوایی شد. بیرون که آمدم دیدم سنگر نیست. دود شده بود رفته بود هوا. لعنت به ... که بد موقع بگیرد.

کربلای یک، دو، سه، چهار و پنج هم آمد و هر کدام از عملیات ها یکی شان رفت پیش خدا جز منی که کوچکتر از همه بودم.

همه رفته بودند و دیگر نوبت من بود. منتظر کربلای شش بودم که دیگر نیامد. اسم عملیات ها عوض شد و من ماندم و حوضم.

اواخر جنگ بود که اسیر شدم. خوشحال بودم که هنوز راه فراری است. کلی شکنجه ام کردند. بعضی از هم بندهایم شهید شدند ولی چون جثه ام درشت بود و بنیه ام قوی زود خوب می شدم. هر کاری کردند، نمردم. بالاخره آزاد شدیم.



برگشتم خانه.

نه موشکی آمد و نه خمپاره و نه تیری.

دیگر نا امید بودم که سرفه ها شروع شد. بدنم تحلیل رفت. افتادم به شیمی درمانی. حالا هم که نشسته ام روی تخت بیمارستان. موهایم ریخته است. هر ده دقیقه یکبار سرفه می کنم.

دکترها گفته اند سرطان خون دارم و تا سه، چهار ماه دیگر رفتنی ام. خوشحالم. تلویزیون دارد تبلیغ شامپو نشان می دهد. دست می کشم به سرم و می خندم.

اخبار علمی فرهنگی شروع می شود. می خواهم خاموش کنم که می گوید:

«با توانمندی متخصصین جوان و محققین برومند این مرز و بوم داروی درمان سرطان خون کشف شد. مسئول پروژه این دارو گفته است ...»
تلویزیون را خاموش می کنم. شاید ترکشی، تیری، خمپاره ای، چیزی ...



نویسنده: حامد تاملی

منبع: حالنامه

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ترسیدم روز بخورم ریا نشه!

توی بچه‌ها خواب من خیلی سبک بود. اگر کسی تکان می‌خورد، می‌فهمیدم. تقریباً دو سه ساعت از نیمه شب گذشته بود. خوروپف بچه‌هایی که خسته بودند، بلند شده بود؛ که صدایی توجهم را جلب کرد. اول خیال کردم دوباره موش رفته سراغ ظرف‌ها، اما خوب که دقت کردم، دیدم نه، مثل این که صدای چیز خوردن یک جانور دو پا است.

یکی از بچه‌های دسته بود. خوب می‌شناختمش. مشغول جنگ هسته‌ای بود. آلبالو بود یا گیلاس، نمی‌دانم. آهسته طوری که فقط خودش بفهمد، گفتم: «اخوی، اخوی! مگه خدا روز را از دستت گرفته که نصف شب با نفست مبارزه می‌کنی؟».

او هم بی‌معطلی پاسخ داد: «ترسیدم روز بخورم ریا بشه!».

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
الهی دستتان بشکند!

یک‌بار در جبهه آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود برای سخنرانی و روحیه دادن به رزمندگان. وسط‌های حرفش به یکباره با صدای بلند گفت: «آی بسیجی‌ها!» همه گوش‌ها تیز شد که چه می‌خواهد بگوید. ادامه داد: «الهی دستتان بشکند!»...

عصبانی شدیم. می‌دانستیم منظور دیگری دارد اما آخه چرا این حرف رو زد؟

یک لیوان آب خورد و گفت: «گردن صدام رو!».

اینجا بود که همه زدند زیر خنده!

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
پاخروسی


با آن سبیل چخماقى، خط ریش پت و پهن كه تا گونه اش پایین آمده بود و چشم هاى میشى،
زیر ابروان سیاه كمانى و لهجه غلیظ تهرانى اش مى شد به راحتى او را از بقیه بچه ها تشخیص داد.
تسبیح دانه درشت كهربایى رنگى داشت كه دانه هایش را چرق چرق صدا مى داد.
اوایل كه سر از گردان مان درآورد همه ازش واهمه داشتند.
هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدیهاى قداره كش را به یاد داشتیم كه
چطور چند محله را بهم مى زدند و نفس كش مى طلبیدند و نفس دارى پیدا نمى شد.
اسمش »ولى« بود.
عشق داشت كه ما داش ولى صداش بزنیم.
خدایى اش لحظه اى از پا نمى نشست.
وقت و بى وقت چادر را جارو مى زد، دور از چشم دیگران ظرف ها را مى شست و صداى
دیگران را درمى آورد كه نوبت ماست و شما چرا؟ یك تیربار خوش دست هم داشت كه اسمش
را گذاشته بود: بلبل داش ولى! اما تنها نقطه ضعفش كه دادِ فرماندهان را در مى آورد فقط و
فقط پامرغى نرفتنش بود.
مانده بودیم كه چرا از زیر این یكى كار در مى رود.
تو ورزش و دویدن و كوه پیمایى با تجهیزات از همه جلو مى زد.
مثل قرقى هوا را مى شكافت و چون تندبادى مى دوید.
تو عملیات قبلى دست خالى با یك سرنیزه دخل ده، دوازده عراقى را درآورده بود و سالم و
قبراق برگشته بود پیش ما.
تیربارش را هم پس از اینكه یك عراقى گردن كلفت را از قیافه انداخته و اوراق كرده بود از
چنگش درآورده و اسمش را با سرنیزه روى قنداق تیربار كنده بود.
با یك قلب كه از وسطش تیرِ پردارى رد شده بود و خونِ چكه چكه كه شده بود: داش ولى!
آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح كه بعد از دویدن قرار بود پامرغى برویم و
طبق معمول داش ولى شانه خالى مى كرد، گفت: »برادر ولى، شما كه ماشاءالله بزنم
به تخته از نظر پا و كمر كه كم ندارید و همه را تو سرعت عقب مى گذارید.
پس چرا پامرغى نمى روید؟« داش ولى اول طفره رفت اما وقتى فرمانده اصرار كرد، آبخور
سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت: »راسیاتش واسه ما اُفت داره
جناب!« فرمانده با تعجب گفت: »یعنى چه؟« - آخه نوكر قلب باصفاتم، واسه ما افت
نداره كه پامرغى بریم؟ بگو پاخروسى برو، تا كربلاش هم مى رم! زدیم زیر خنده.
تازه شصت مان خبردار شد كه ماجرا از چه قرار است.
فرمانده خنده خنده گفت: »پس لطفاً پاخروسى بروید!« داش ولى قبراق و خندان
نشست و گفت: »صفاتُ عشق است!« و تخته گاز همه را پشت سرگذاشت.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
nدستت درد نكنه امروز خيلي بيحال بودم نشستم پاي اينترنت . همينطور اين تاپيك رو باز كردم ...
كلي خنديم دلم رو شاد كردي .ميدوني شاد كردن دلم مومن (ما كه نيستيم ) از گريوندنش بيشتر ثواب داره.
خوب بگزريم مي خوام من يه خاطره بزارم مال زمان جنگ نيست ولي يجورايي از پدرانمان به ما رسيده

راستش سال پيش براي طرح حجرت يا همون اوردوهاي جهادي به استان خوزستان رفته بوديم . ما چهارتا بوديم يه جورايي ريش سفيد دوستان چند باري تاحالا رفته بوديم اينبار بدون قرار قبلي سرزده رفتيم مارو با يه دانشگاه كه همه بار اولشون بود فرستادن يه روستا تو 5 كيلو متري هويزه ....
روز ششم يا هفتم بود هواديگه گرم شده بود يه تازه طلبه با ما بود به اسم جابر گوشش ساده كنه پاي شوخي كه مي شد با بچه ها راه مي اومد.
دم غروب بود داشتيم برميگشتيم هوا گرم بود اين بنده خدا يه پراهن سفيد تنش بود كه نمي دونم چي شد رو پيراهن چنتا لكه قرمز افتاد بچه ننشتن اين بنده خدا گرفتن رو دوششون الله اكبر كنان رفتيم سمت خوابگاه داشتيم مي رفتيم كه يهو يه پژو زد بقل اول مسئول اروديي استان خوزستان بعد استاندار استان خوزستان اومدن بيرون فكر كنم مسئول اوردويي اون همون اول دوزاريش افتاد ولي بروخودش نياورد ولي استاندار خوزستان بد جوري رنگش پريده بود همش مي گفت چي شده
گرما زده شده
بچه ها كم نياوردن كلي پيازداغشو زياد كردن .
من ديدم ديگه الو قضيه زياد شده پريدم چنتا بستني با يه بسته يخ خريدم اومدم بالا سر جابر
بستني باز كردم كردم تو حلقش كيسه يخم گذاشتم تو پيراهن بنده خدا صداش درنيومد
خلاصه با سلام سلوات سر ته قضيه در اورديم خدا شكر بخير گذشت
شبش كلي در مسجد محل استراحت بچه ها خنديديم ( به صورت استاندار بنده خدا كه مثل گچ سفيد شده بود).

گذشت ...

روز اخرداشتيم مي رفتيم خونه كه زنگ زدن گفتن شما چهارتا بياين ستاد اردويي تو هويزه

جاتون خالي گفتيم گند قزيه درمود مي خوان اخيمون كنن
با آيه بسم الله رفتيم هويزه تارسيديم ستاد بچه ها با خنده خوشحالي اومدن استقبال
راستش اول مشكوك شدم بعد جاخوردم بعد فهميدم قضيه چيه كلي خنديم
(راستش استاندار بنده خدا اينقدر جا خورده بود كه گفته بود يه كمك مالي و چند قلم ماشين آلات ساختماني در اختيار ستاد گذاشته بودن )

يه سري هم چارد بياباني يا همون سايبون خودم
ماكه اينو شنيدم كلي خندييم تا همين الان هم كه به يادش مي افتم كلي خندم ميگيره از چي به چي رسيد يه شوخي كچولو..... icon_smile

ببخشيد اگه زياد متنش بامزه نيست ولي خدايي جريان با مسمايي هست

خدا خره بده اون استاندار باكمكش تونستيم سه مدرسه بيشتر مرمت كنيم

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote][quote][b][color=red]بسمه تعالی

با سلام

جناب kaftar گرامی! گر چه کلیّت کار و درج خاطرات شیرین و طنز گونه دفاع مقدس خوبه ولی لازمه که در رعایت چند نکته مهم دقت کنید:

1- منبع یک یک مطالبتون رو زیر هر مطلب با ذکر نام کتاب و صفحه و بخش مربوطه اش و یا منبع دیگه قید کنید.
2- از درج مطالب شبهه انگیز و غیر واقع جداً پرهیز کنید چون در سایت هستند کسانیکه خودشون اون زمان و اون جوّ جبهه ها رو از نزدیک و شخصاً درک کردند.
3- سعی کنید بیش از پیش شأن و منزلت دفاع مقدس و رزمندگان و تاپیک و سایت رو در نظر بگیرید

یا علی مدد.[/color][/b][/quote]

منبع رفاقت به سبک تانک
تلفن مرکز پخش 66460993
نوشته ی داوود امیریان
چاپ و صحافی شرکت افست(سهامی عام)
شمارگان 2500 تسخه
شماره ی کتاب شناسی ملی 1678477

[color=blue]اگر به نظر شما این داستان ها مشکل داره برو یقه ی کسی رو بچسب که مجوز چاپشو داده
در ضمن این داستان ها اوضاع صمیمی و دوستانه ی پشت خاکریزو نقل کرده و این خود نشانه ی رابطه ی برادریه که بین رزمندگان در آن اوضاع و زمان بود و من اصلا فکرشو نمیکردم که ارزش های دفاع مقدس با این کتاب که حتی رهبر توصیه کرده مطالعه بشه زیر پا و مورد تمسخر واقع بشه[/color].[/quote]
هي اخوي كسي كه بهت توي صفحه قبل تذكر داد جناب نجف از مديران و مهمتر از همه از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس هستند
اولا خلاف قوانين عمل كردين و خاطره بدون منبع گذاشتين .
اينجا اگه بخواي سخنان آقا رو هم درج كني بايد منبع ذكر كني . خاطرات كه ديگه سهله .
دوما جاي اينكه اونجوري جواب بدي بايد عذر خواهي ميكردي و ممنون ميشدي كه بهت اخطار ندادن بخاطر تخلفتون .
سوما تا يكي بهت انتقاد ميكنه قاطي نكن . اگه زماني كه داشتي ثبت نام ميكردي قوانين رو خونده بودي و همينجوري تيك (با قوانين موافقم) رو نميزدي الان اينجوري جواب نميدادي .
تاپيكت خوبه . ادامه بده .
يا علي .
  • Downvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]هي اخوي كسي كه بهت توي صفحه قبل تذكر داد جناب نجف از مديران و مهمتر از همه از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس هستند
اولا خلاف قوانين عمل كردين و خاطره بدون منبع گذاشتين .
اينجا اگه بخواي سخنان آقا رو هم درج كني بايد منبع ذكر كني . خاطرات كه ديگه سهله .
دوما جاي اينكه اونجوري جواب بدي بايد عذر خواهي ميكردي و ممنون ميشدي كه بهت اخطار ندادن بخاطر تخلفتون .
سوما تا يكي بهت انتقاد ميكنه قاطي نكن . اگه زماني كه داشتي ثبت نام ميكردي قوانين رو خونده بودي و همينجوري تيك (با قوانين موافقم) رو نميزدي الان اينجوري جواب نميدادي .
تاپيكت خوبه . ادامه بده .
يا علي .

[/quote]
برادر اسماعیل برای چی پست صد سال پیش رو نقل قول میکنی در ضمن من که چیزی نمی بینم ایشون تمام مشخصات کتاب رو گفتن اینجاش دیگه مشکل شماست میتونید کتاب رو بخونید خودتون صفحاتش رو پیدا کنید

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
مشكل اينجاشه icon_smile
[quote]اگر به نظر شما این داستان ها مشکل داره برو یقه ی کسی رو بچسب که مجوز چاپشو داده [/quote]
كسي مسخره نكرده و واسه جوسازي ميگه icon_smile
[quote]من اصلا فکرشو نمیکردم که ارزش های دفاع مقدس با این کتاب که حتی رهبر توصیه کرده مطالعه بشه زیر پا و مورد تمسخر واقع بشه.[/quote]
مشكل اصلي اينه كه منبع رو ذكر نكرده و وقتي آقا نجف ميگه منبع ذكر كن ميگه برو يقه كسي كه كتاب رو چاپ كرده بچسب .
من بيشتر از اين عصبانيم كه تقصير خودش بوده ولي به آقا نجف اونجوري جواب ميده .
اصلا فرق تذكر . انتقاد . توضيح . توجيه و غيره رو با هم نميفهمه .
منو كفتار گرامي با هم توي پي ام داستانها داريم كه شما خبر نداري .

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]هي اخوي كسي كه بهت توي صفحه قبل تذكر داد جناب نجف از مديران و مهمتر از همه از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس هستند
اولا خلاف قوانين عمل كردين و خاطره بدون منبع گذاشتين .
اينجا اگه بخواي سخنان آقا رو هم درج كني بايد منبع ذكر كني . خاطرات كه ديگه سهله .
دوما جاي اينكه اونجوري جواب بدي بايد عذر خواهي ميكردي و ممنون ميشدي كه بهت اخطار ندادن بخاطر تخلفتون .
سوما تا يكي بهت انتقاد ميكنه قاطي نكن . اگه زماني كه داشتي ثبت نام ميكردي قوانين رو خونده بودي و همينجوري تيك (با قوانين موافقم) رو نميزدي الان اينجوري جواب نميدادي .
تاپيكت خوبه . ادامه بده .
يا علي .

[/quote]

راستش من هم با آقا اسماييل موافقم . كمي لحن سخن گفتن حسين آقا با جناب نجف تند بود و بهتر بود كه منطقي تر برخورد ميكرد . ولي در كل تاپيك جالبي هستش . تا اونجا كه ممكنه و حالش رو داري ادامه بده .

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote][quote]هي اخوي كسي كه بهت توي صفحه قبل تذكر داد جناب نجف از مديران و مهمتر از همه از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس هستند
اولا خلاف قوانين عمل كردين و خاطره بدون منبع گذاشتين .
اينجا اگه بخواي سخنان آقا رو هم درج كني بايد منبع ذكر كني . خاطرات كه ديگه سهله .
دوما جاي اينكه اونجوري جواب بدي بايد عذر خواهي ميكردي و ممنون ميشدي كه بهت اخطار ندادن بخاطر تخلفتون .
سوما تا يكي بهت انتقاد ميكنه قاطي نكن . اگه زماني كه داشتي ثبت نام ميكردي قوانين رو خونده بودي و همينجوري تيك (با قوانين موافقم) رو نميزدي الان اينجوري جواب نميدادي .
تاپيكت خوبه . ادامه بده .
يا علي .

[/quote]
برادر اسماعیل برای چی پست صد سال پیش رو نقل قول میکنی در ضمن من که چیزی نمی بینم ایشون تمام مشخصات کتاب رو گفتن اینجاش دیگه مشکل شماست میتونید کتاب رو بخونید خودتون صفحاتش رو پیدا کنید[/quote]

تذکر کاملا بجایی بود!!!
جناب کاربر با اسم کاربری کفتار [color=darkred]استاد نجف خودشون کتاب زنده است [/color]و [color=darkred]خاطراتی که شما تو کتاب می خونید رو تجربه کرده[/color] !!
بهتر بود پاسخ بهتری میدادین والبته محترمانه
شما که دارین از روی کتاب تایپ می کنید باید به این موضوع هم فکر کنید که کسانی که تو این کتاب خاطرشون درج شده الان ممکنه این تایپکو بخونند واز برخورد تند شما با همرزمشون دلشکسته شند!!!
[color=red]در ضمن در کنار این خاطرات جالب و خنده دار خاطرات تلخ و فراموش نشدنی هست که ما نسل سومی ها حوصله شنیدنشو نداریم !!!
[/color]

icon_smile icon_smile icon_smile

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
سخن همگی شما ها متین.ولی اگر توجه کرده باشین من همون اول تایپیک نوشتم داستانهایی [size=18][/size]از کتاب رفاقت به سبک تانک[size=9][/size]

بنده کوچیک اقا نجف هم هستم.بهر حال ازشون عذر میخوام

من منبعو ذکر کردم اون برو یقه ی ناشرشو بچسب واسه خاطر اون جمله اقا نجفه که شان و منزلت دفاع مقدسو و شبه انگیز بودنو گفت.یکم توجه کن.من بجز تایپ کار دیگه ای نکردم.

سخن اقا رو هم اول کتاب نوشته باور نمیکنی تو گوگل ببین

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.