F35

خاطراتي از مردان هشت سال جنگ تحميلي

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

[b]خاطره قهرمانان فراموش ناشدنی است

سرلشکر خلبان شهید کاظم روستا
(منبع عکس پروازی دیگر)

اکثر خانه های سازمانی خالی از سکنه شده و آن جا جولانگاهی برای زندگی موش های بزرگ صحرایی بود. به دلیل حملات متعدد هوایی عراق به پایگاه برق مناطق مسکونی از بعدازظهر قطع می شد.
اکثر بچه ها در محل هایی در خود اداره استراحت می کردند. غالبا تا دیر وقت بیدار بودند. یکی مشغول عبادت بود، یکی فیلم سینمایی می دید، دیگری پیک پنگ بازی می کرد. هر کس که می خواست زود بخوابد همیشه با مشکل مواجه بود اما همگی می خواستند صبح بیشتر بخوابند. افسر اطلاعات و عملیات با چراغ قوه وارد می شد وبه صورت خلبانان نگاه می کرد و آنهایی را که برای پرواز باید می رفتند، بیدار می کرد و با خود می برد.

باکاظم روستا رفتیم باطری خریدیم

یک روز همراه یکی از دوستانم شهیدم به نام "کاظم روستا" به شهر رفتیم و 2 عدد باطری ماشین خریدیم. به داخل منزل خودمان که رفیتم تمامی پنجره های را با پتو پوشاندیم. یکی از باطری های را به یک لامپ گازی وصل کردیم و دیگری را به یک تلویزیون 12 اینچ. باطری را هم بوسیله دستگاه شارژ می کردیم. کم کم بچه های دیگر هم اضافه شدند. عباس دوران، علیرضا یاسینی، علی خسروی، اکبر توانگریان، ناصر گودرزی و نصرالله خزایی هم آمدند.
با افسر اطلاعات و عملیات هماهنگ کردیم که ماموریت برای هر کدام از ما بود، ماشین را دنبالش بفرستد. برای شستن ظرف ها هم هر شب یک نفر ظرف می شست ولی هر کس قاشق و چنگالش را خودش می شست.

کاظم پاشو ظرف ها رو بشور

یک شب نوبت کاظم روستا بود که ظرف ها را بشوید. چون مشغول دیدن فیلم سینمایی بود فراموش کرد ظرف ها را بشوید. وقتی چراغ ها را خاموش کردیم، یکی از بچه ها توی تاریک داد زد:
کاظم آخرش ظرف ها رو شست یانه؟
از گوشه ای صدای کاظم روستا آمد که:
- عامو، الان حالشو ندارم بلندشم و ظرف هارو بشورم، قول می دم وقتی برگشتیم فردا شب همه ظرف ها رو بشورم.
فردا شب منوچهر شیر آقایی داشت ظرف ها را می شست و بی اختیار اشک هایش روان بود و آنها را با پشت آرنجش پاک می کرد.
کاظم روستا دیگر نبود! دیگر آن شب پیش ما برنگشت چرا که هواپیمای او را در اسکله الامیه زده بودند و پروازش ابدی شد. [/b]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[b]خاطره ای از سرگرد خلبان علی رضا غفاریان

خاطره ای از سرگرد خلبان "علی رضا غفاریان"
نبرد تا آخرین گلوله




عراق ناجوانمردانه مناطق مسکونی ایران را بمباران می کرد و دولتمردان ایران نیز تصمیم گرفتند یکی از مناطق مسکونی عراق را که خالی از سکنه بود، بمباران کنیم. 24 اسفند ماه 1363 بود که این ماموریت به پایگاه ما ابلاغ شد.
من به اتفاق یکی دیگر از خلبانان (سروان سلیمانی) ماموریت یافتیم تا این منطقه را که در شرق منطقه "رواندوز" قرار داشت، بمباران کنیم. بعد از ظهر همان روز افسر اطلاعات و عملیات در پست فرماندهی از روی نقشه ای بزرگ دیواری که اطلاعات خوبی از منطقه دشمن داشت، چگونگی استقرار پدافند موجود و تجهیزات نظامی مستقر در منطقه و هدف و مسیر آن را برای ما تشریح کرد. افسر متخصص جنگ الکترونیک نیز از نحوه استفاده و کاربرد سیستم های دفاعی توضیح لازم را بیان کرد.
سروان سلیمانی به عنوان کابین جلو، هدایت هواپیما را بر عهده داشت. او به من گفت:
- نقشه دیگری تهیه کن تا مسیر رفت و برگشت را با هماهنگی هم انتخاب کنیم.
پس از کسب اطلاعات لازم به اتفاق هم سالن بریفینگ را ترک کردیم.
صبح روز بعد، پس از خواندن نماز صبح منزل را به سوی گردان پرواز ترک کردم. از طریق سلسله مراتب فرماندهی از قبل به گردان نگهداری آماده کردن جنگنده ابلاغ شده بود و بچه های گردان هم تا پاسی از شب نسبت به آماده کردن هواپیما طبق شرایطی که خواسته شده بود، همت گماشته بودند.


به سوی هدف پرواز کردیم

هوا خیلی سرد بود. مه غلیظی ارتفاعات را پوشانده بود. پس از صرف صبحانه به اتاق تجهیزات پرسنلی رفته و به ملزومات پروازی مجهز شدیم. از مقابل قرآن مجید عبور کردیم و بعد از گذشتن از چند خیابان به هواپیما رسیدیم.
خلبان کابین جلو با دقت کامل ابتدا بررسی های مربوطه را انجام داد و بعد از روشن کردن هواپیما آن را به آرامی از آشیانه خارج کرد.
من در این ماموریت به عنوان خلبان کابین عقب انجام وظیفه می کردم و مسئولیتم دادن سمت، ارتفاع و سرعت و نقشه خوانی بود. از کوه های پر از برف الوند گذشتیم و به مناطق سبز و کم ارتفاع ماهدشت رسیدیم. سرعت هواپیما حدود 540 نات و ارتفاع به تناسب از سطح زمین کم و زیاد می شد. بار دیگر کلیه کلیدهای سیستم های مربوطه را بررسی کرده و از طریق گوشی رادیو از همکارم خواستم تا بر اساس دستورالعمل پروازی کلیدها را آزمایش کند. او نیز این کار را انجام داد. لحظاتی بعد روی مناطق عملیاتی نیروهای خودی رسیدیم و آنان را که با نظم و ترتیب خاصی در مواضع خود در منطقه سومار به دفاع از کشور مشغول بودند، به خوبی دیده می شدند.



وارد خاک دشمن شدیم، هدف را نمی دیدیم

به دلیل مصون ماندن از دید رادارهای دشمن ارتفاع را تا حداقل ممکن یعنی به 100 پا تقلیل داده و از مرز گذشتیم. زیاد از ورودمان به عراق نگذشته بود که تجمع زیادی از نیروهای عراقی را که مجهز به انواع تجهیزات تانک و نفربر و ماشین آلات زرهی بودند، دیدیم. براساس بررسی های انجام شده، می بایست حدود یک مایل از مسیر پروازی به سمت چپ منحرف می شدیم تا هدف مورد نظر را بیابیم. با شاخص هایی که مشخص شده بود، جاده ای را که تنها نشانه ما به سوی هدف بود یافته و در امتداد آن به حرکت ادامه دادیم. آتش رگبارهای پراکنده ضدهوایی که به سوی ما شلیک می شد، در آن صبح زود به وضوح معلوم بود. اولین سایت موشکی سام 2 در 10 کیلومتری مسیر درست سر راهمان قرار داشت. برای یک لحظه موج رادار کاوشگر آن را در صفحه راداری خود مشاهده کردم. به همین دلیل سیستم الکترونیکی هواپیما را برای ایجاد اختلال در سایت موشکی مربوطه به راه انداختم. یک دقیقه تا هدف باقی مانده بود. از خلبان جلو پرسیدم:
- ایا هدف را در دستگاه نشانه روی خود می بینی؟
گفت: "نه در جلوی دیدم نیست."
تعجب کردم. طبق نقشه می بایست به هدف رسیده باشیم. دوباره از همکارم پرسیدم :
- آیا هدف را می بینی؟
گفتم: "طبق نقشه و محاسبات باید روی هدف باشیم."
گفت: "چیزی نمی بینم."


هدف را پیداکرده و بمباران نمودیم

دوباره با دقت نقشه را نگاه کردم. اما مسیر و اطلاعات داده شده کاملاً درست بود.
با سرعتی که هواپیما داشت، نزدیک چند مایل از هدف دور شدیم. به ناگاه منبع آب و آنتن های تلویزیون نظرم را جلب کرد. بلافاصله فریاد زدم :
- از روی هدف رد شدیم.
خلبان به سرعت به سمت راست چرخید. هدف در زیر پوششی از نخلستان ها استتار شده بود. درختان نخلی که هر کدام به ارتفاع سی تا چهل متر می رسید. با چرخشی که انجام شد، هدف کاملاً در دید قرار گرفت. همکارم دماغ هواپیما را بر روی هدف قرار داد و با سمت ارتفاع و زاویه مناسب، دکمه رهایی بمب ها را فشار داد و همزمان نیز دوربین هواپیما به کار افتاد.
بر اثر اصابت بمب به محل تجمع دشمن، دود و آتش ناشی از برخورد بمب به هدف جهنمی سوزان برای متجاوزین بعثی فراهم کرد. آتش بارهای ضدهوایی دشمن به شدت بر روی ما شلیک کردند، ولی با عکس العمل های درست، گلوله ها از مقابل و اطراف کابین می گذشتند.



تجهیزات کنار مرز را منهدم کردیم

پس از بمباران ارتفاع را کم کرده و چون در مسیر بازگشت بودیم، به راحتی با مانور سریعی منطقه را ترک کردیم. با انجام گردش های کوتاه و سریع از چپ و راست، اطراف منطقه و پشت سر هواپیمای خود را در آینه های بغل وارسی کردم تا از وجود هواپیماهای دشمن با خبر شوم. در بازگشت، تجهیزات و ادوات نظامی را که قبل از ورود به خاک عراق دیده بودیم به رگبار مسلسل هواپیما بستم که یکی از تانکرهای سوخت دشمن بر اثر اصابت تیر مسلسل منفجر شد. تا آن جا که فشنگ در مسلسل داشتیم به انهدام نیروهای دشمن پرداختیم و بعد از دقایقی خاک دشمن را ترک کردیم. با اندکی تغییر در مسیر و با محاسبه مقدار بنزین، ارتفاع را به میزان بالاتری رساندیم تا از مصرف بنزین کاسته شود.
با رادار تماس گرفتیم و موقعیت خود را اعلام کردیم. رادار هم ضمن تبریک به ما، در پاسخ گفت که هواپیمای اف 14 برای پوشش هوایی شما در چند مایلی قرار دارد و به سوی ما در حرکت است. هواپیمای گشت به سرعت به ما ملحق شد و سپس در یکی از پایگاه های کشورمان سالم به زمین نشستیم. به هنگام فرود، تعداد زیادی از پرسنل و فرماندهان به استقبال مان آمدند و با ذبح گوسفند، این موفقیت را به ما تبریک گفتند.[/b]
منبع : خاطرات خلبانان

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[b]خاطره از : سرتیپ خلبان علیرضا نمکی

5 ساعت پرواز مداوم برای سوخت رسانی
خاطره ای از سرتیپ خلبان "علیرضا نمکی"




عملیات سوخت رسانی در هوا، ضمن این که عملیات ظریف و دقیقی است، به مهارت های حرفه ای نیز نیاز دارد و همچنین یک عملیات استراتژیک هم محسوب می شود.
به نظر من این عملیات مانند فضانوردی است که در یک ایستگاه فضایی توقف و تجدید قوا می کنند و سپس به ادامه ماموریت می پردازند. هواپیمای سوخت رسان مانند همان ایستگاه فضایی است که اگر باشد، حوزه فعالیت های نیروی هوایی به مقدار زیادی افزایش می یابد و مدت زمان پرواز شکاری بمب افکن ها و شکاری های رهگیر بین 2 تا 4 برابر طولانی تر خواهد شد. در جنگ تحمیلی دسترسی به نقاط حساس و حیاتی در اعماق خاک دشمن و انجام حملات هوایی به منابع استراتژیک آن توسط شکاری ها به دفعات با انجام سوخت رسانی در هوا میسر شد و اصولاً کشوری که به این توانایی دست پیدا کند، می تواند در بسیاری از جریانات سیاسی منطقه ای تاثیرات دلخواه خود را داشته باشد.


ماموریتی کم سابقه

یک روز صبح پس از انجام توجیهات هواشناسی و صحبت های فرمانده پایگاه در سالن "بریفتینگ" خود را به محل دریافت اطلاعات پروازی رساندم. با نیم نگاهی به تابلوی پروازی از ماموریت کم سابقه ای آگاه شدم که اسامی چند نفراز جمله خودم نیز در برنامه درج شده بود. زمان بلند شدن کمی غیر معمول بود و منطقه پرواز هم جایی تعیین شده بود که تا آن موقع یادم نمی آمد ماموریتی در آن جا انجام شده باشد. به سالن استراحت خلبانان رفتم، فرمانده هواپیما را یافتم و با لبخندی او را نگاه کردم. گفت:
- ساعت 30/8 در دفتر فرمانده گردان باشید. به سایر افراد هم گفته ام.
سر ساعت به آن جا رفتیم. فرمانده گردان با لحنی آرام ماموریت را به ما ابلاغ کرد ودر زمینه حفظ اسرار تاکیداتی کرد. فرمانده هواپیما نیز برخاست و به کنار نقشه رفت. منطقه عملیات، ارتفاع، سرعت و حالات غیر معقول را در هر مرحله از پرواز تشریح کرد. در این هنگام افسری که از خلبانان اف-4 بود وارد شد. از همین جا معلوم شد که در مامورتی بسیار حساس با شکاری بمب افکن ها شریک شده ایم.


ماموریتی حیاتی و بررسی نکات پروازی

ماموریت بمباران یکی از شبکه های مهم توزیع سوخت در خاک دشمن بود که در صورت انجام موفقیت آمیز این ماموریت، بخش مهمی از صادرات نفت دشمن با مشکل روبه رو شده و احتمالاً به تعطیلی منجر می شد. طبیعی بود که این گونه ماموریت ها باید در سکوت کامل رادیویی و اختفای راداری انجام گردد و تنها خطوط ارتباطی، در موارد اضطراری باز باشد. فرمانده هواپیما که از افسران با تجربه نیروی هوایی بسیار منضبط و کار آزموده بود، با آرامش خاصی به این موارد اشاره کرد و در ادامه نحوه تماس و تاکتیک عملیات ونحوه گردش ها پس از رویت دوجانبه شکاری ها و تانکر و سپس نقطه شروع عملیات سوخت رسانی و اولویت های سوخت گیری و سوخت رسانی در هوا را تشریح نمود. ضمناً تذکرات لازم در زمینه رعایت وضعیت حساس روحی و روانی خلبانان عازم ماموریت بمباران را در هنگام سوخت گیری به مسئولان سوخت رسانی و دیگران یاد آوری کرد و تاکید کرد بخشی از انجام موفقیت آمیز این ماموریت بستگی به نحوه ارائه خدماتی است که باید قبل از یورش نهایی شکاری ها به آنها داده شود و در پایان برای افراد شرکت کننده در ماموریت آرزوی موفقیت کرد.


هماهنگی های نهایی انجام شد

چند سوال به ذهنم رسید که از وی پرسیدم و او پس از جواب دادن به سوالاتم موارد اضطراری و غیرعادی منطقه و مسیر رفت و برگشت را مطرح کرد و برای هر یک راه کارهای عملی و منطقی پیش بینی شده را بیان داشت؛ به ویژه در مورد ایجاد پوشش امن برای حمایت از هواپیماهایی که احتمالاً آسیب می بینند و نیاز به سوخت بیشتر و همراهی مداوم تا محل فرود دارند. او گفت در مورد آمادگی فرود به همراه شکاری هایی که در وضعیت جوی نامساعد دچار حالات اضطراری هستند و هدایت نهایی آنها به پایگاه مربوطه است و در این زمینه مطالب جالبی را از لابه لای دستورهای پروازی و آیین نامه ها در مقررات و قوانین عنوان کرد و دستورهایی را به هر یک از پرسنل در مورد آماده کردن و در دسترس داشتن نشریات پروازی مورد لزوم در هر لحظه ابلاغ کرد. به نظر من نکته ابهامی وجود نداشت.
در این لحظه خلبان نماینده عملیات شکاری مطالبی را درباره کل ماموریت و انتخاب مسیرها و راه های مقابله با توانایی های راداری و شناسایی آنان ارائه داد و عملیات سوخت گیری شبانه در ارتفاع پست را تشریح کرد. همچنین کدها و رمزهایی را که در موارد اضطراری باید در تماس رادیویی از آنها استفاده کرد روشن کرد و گفت سعی می کند تا جایی که ممکن است در مسیر بازگشت بدون سوخت گیری در هوا به فرودگاه مقصد، پرواز کند.


به سمت منطقه پرواز کردیم

قرار شد دو ساعت پس از نیمه شب در گردان حاضرشویم. راس ساعت مقرر حاضر بودیم. وضعیت هوا را از هواشناسی گرفتم. هوای مسیر و منطقه پیش بینی شده بود. احساس کردم کار سختی در پیش است. طرح پروازی را نوشتم و به فرمانده دادم. آخرین هماهنگی ها انجام شد و سپس همگی راهی ماموریت شدیم. در آن تاریکی (که شرایط زمان جنگ ایجاب می کرد) با استفاده از چراغ قوه بازدیدهای خارجی را انجام دادم و پس از روشن کردن موتورها، در طول باند پروازی حرکت کردم، فرودگاه را پشت سر گذاشتم و به سوی منطقه رهسپار شدم. با پشت سر گذاشتن ارتفاع 15000 پا، وارد ابر سنگینی شدیم که انتظارش را هم داشتیم.
چراغ های بیرون هواپیما خاموش بود و مکالمات بسیار اندک و به صورت کدهای تعیین شده انجام می گرفت. کنترل فرامین هواپیما با من بود و فرمانده هواپیما بر تمام امور نظارت داشت. اولین ایستگاه رادار با کلمات مقطع آگاهی خود را از ورود ما به حوزه تحت کنترل خویش اعلام و به مهمانان دیگری که در راه بودند اشاره کرد. با یک محاسبه سریع سمت دلخواه را برای رسیدن به نقطه شروع ایستایی به دست آوردم و با همکارم در میان گذاشتم. بعد با تایید او گردش را شروع کردم. هنوز در میان ابر و در ارتفاع 27000 پا بودیم. حداکثر ارتفاع قله های زیر پایمان 9000 پا از سطح دریا بود. عملیات سوخت گیری را باید در ارتفاع کم انجام می دادیم زیرا در آن شرایط جوی احتمال داشت رادارهای دشمن دچار سر درگمی شوند. زیرا ابرهایی که اصطلاحاً "سی بی" نامیده می شوند و ما با خیلی از آنها درگیر بودیم روی صفحات برخی رادارها اثرهای مشابه اشیای پرنده را بر جای می گذارند به خصوص که در ارتفاع پایین و در خارج از دید رادارهای آنها قرا رمی گرفتیم.
با اجازه ایستگاه رادار، به ارتفاع 1200 پا برگشتیم و زیر لایه ای از ابرهای مذکور قرار گرفتیم. به فرمانده هواپیما گفتم که برای لحظاتی چراغ های خارجی را روشن کند شاید شکاری ها ما را ببینند. او ضمن در اختیار گرفتن فرامین، به مهندس پرواز اعلام کرد که این کار را انجام بدهد. شکاری ها که فاصله چندانی با ما نداشتند و قرار هم بود که از رادار استفاده نکنند، با یک کلمه کوتاه رمز را اعلام کردند. کلمه رمز"تابان" بود.



کارسوخت رسانی با موفقیت انجام گرفت

پس از لحظاتی مسئول سوخت رسانی اعلام کرد که عقابان شب پرواز را در دید دارد و آنها چراغ های راهنمای علامت دهنده مخصوص سوخت گیری در هوا را می بینند و دستورهای او را تعقیب می کنند. سپس اعلام کرد که اولین هواپیما در شرایط مطلق سکوت رادیویی موفق شده که اتصال را برقرار کند و درحال دریافت سوخت است.
حفظ ارتفاع در آن هوای نامساعد بدون بهره گیری از رادارهای ارتفاع سنج و تنها با تکیه بر مهارت فردی خلبان و توجه به عقربه های نشان دهنده ارتفاع سنج معمولی، کاری بس حساس و خسته کننده است. شکاری ها یکی پس از دیگری سوخت مورد نیاز را دریافت می کردند و جای خود را به دیگری می دادند. در تمام این مدت ما به سمت نقطه ای رهسپار بودیم که بسیار نزدیک مرز دشمن بود و قرار بود در آن جا شکاری ها ما را ترک کرده و به ادامه ماموریت بپردازند. زمان طلوع آفتاب نزدیک بود، اما به دلیل ابری بودن هوا تاریکی همچنان بر پهنه آسمان گسترده بود.
متخصص سوخت رسانی اعلام کرد یکی از شکاری ها در پذیرش میزان سوخت لازم با اشکال روبه رو شده است. فرمانده هواپیما با گردش به سمت مخالف اعلام کرد که چراغ های خارجی را روشن کنند. سپس افزود:
- باید از مرز دور شویم تا اینها با خیال راحت تصمیمات را برای جایگزینی بگیرند.
درحالی که فاصله زیادی با ابرها نداشتیم و پوشش لایه ای از ابر سنگین توام با باران را بالای سر خود احساس می کردیم، هواپیما در گردش به راست با حفظ ارتفاع مسیر را دور زد و رو به شرق قرار گرفت. فرمانده شکاری ها روی فرکانسی که در مواقع ضروری از آن استفاده می کردیم، اعلام کرد که ما بدون او به ماموریت ادامه دهیم. هواپیمایی که دچار اشکال شده بود، ما را ترک کرد.
فرماندهی هواپیما آخرین گردش را انجام داد و مسیر دلخواه را به سوی آخرین نقطه عملیات مشترک سوخت رسانی در پیش گرفت. میزان سوخت هواپیما را چک کرده و فهمیدم که تقریباً بیش از نیمی از سوخت قابل تحویل را به شکاری ها داده ایم. همه چیز بر طبق روال عادی و پیش بینی شده انجام می گرفت و تنها نگرانی مان همان هوای نامساعد بود که به صورت رعد و برق خودنمایی می کرد.
در همین لحظه کلمه " آدیوس" به گوشم خورد. فرمانده دسته شکاری ها بود که به زبان اسپانیولی و به شوخی خداحافظی می کرد. از روحیه بالایش لذت بردم و برایش آرزوی موفقیت کردم. سپس کنترل فرامین را به دست گرفتم و به سوی نقطه ای که قرار بود در آن جا به انتظار بازگشت بمب افکن ها باشیم، سمت گرفتم. کم کم ارتفاع را افزایش دادم و از آن تنگنای پرواز که زیر ابر بود خلاص شدم. در ارتفاع 28000 پا از ابر خارج شدیم. در ارتفاع سی هزار پایی هواپیما را در وضعیت افقی قرار دادم و در فکر بودم که اکنون شکاریی ها بازمی گردند و هر یک چه وضعیتی دارند؟





هواپیماهای شکاری بازگشتند

فرمانده به کلیه پرسنل پروازی دستورهایی داد و مسئولیت هر یک را در ادامه ماموریت تا لحظه نشستن مجدداً تعیین و یادآوری کرد. نزدیک به یک ساعتی می شد که در منطقه و ارتفاع بالا پرواز می کردیم. در همین لحظه صدای فرمانده شکاری ها را شنیدم. او جویای وضعیت سایر هواپیماهای همراه خود بود. همه به جز یکی جواب دادند. برای لحظاتی قلبم فشرده شد. تصور این که این هواپیما در خاک دشمن ساقط شده و خلبانان آن شهید یا اسیر شده باشند، برایم سخت بود.
فرمانده از ما خواست موقعیت خود را بازگو کنیم تا بتواند جهت مسیر را پیدا کرده و دیگران را جمع کند. فوراً جواب او را دادم و میزان بنزین تک تک آنان را به منظور توزیع مناسب سوخت، سوال کردم. فرمانده هواپیما به ما گفت:
- یادتان هست که به شوخی ما را "رستوران" خطاب می کردند ... حالا می خواهم واقعاً به این شکاری ها که درحال حاضر شاید مورد اصابت جنگ افزارهای دشمن هم واقع شده باشند مثل یک رستوران واقعی و حتی مانند یک مادر مهربان بهترین خدمات را ارائه کنیم. هم از نظر سوخت رسانی و هم هدایت آنها به پایگاه های شان.


مرحله دوم سوخت گیری هوایی را آغاز کردیم

اولین هواپیمایی که اتصال را برقرار کرد، فرمانده دسته بود. وضعیت هواپیمایی را که تماس نگرفته بود پرسیدم کوتاه پاسخ داد که نگران نباشید. با یک نگاه به سمت راست چند فروند از شکاری ها را بالای ابرها دیدم که در تلاش بودند به ما نزدیک شوند. صدای مختلفی روی فرکانس رادیویی ما شنیده می شد که حاکی از حضور هواپیمای مفقود شده در جمع شکاری ها بود. فرمانده دسته که کمی سوخت دریافت کرده بود، فرصت را به دیگران داد تا هر یک با دریافت کمی سوخت، نگرانی های ناشی از کمبود سوخت را برطرف کنند. بعد از آن هر کدام مجدداً به میزان مورد نیاز خود سوخت دریافت کردند. فرمانده دسته در کنار هواپیمایی که سیستم رادیویی اش کار نمی کرد، قرارگرفت و گویا با علایم و اشارات معمول خودشان متوجه شد که سوخت هواپیما کم است. سپس موضوع را با ما در میان گذاشت و او را برای دریافت سوخت در اولویت قرار داد و روانه کرد.
به دلیل قطع ارتباط رادیویی، ناچار می بایست عملیات سوخت گیری و سوخت رسانی مثل گذشته در سکوت انجام می گرفت. تنها عامل هدایت او، چراغ های راهنمای زیر بدنه تانکر بود. به مهندس پرواز گفتم آنها را بازدید و آماده کند. اتصال به راحتی صورت می گرفت و پس از تحویل سوخت مورد نیاز، هواپیمای دیگری جایگزین شد. مدتی بعد و پس از آخرین مرحله سوخت گیری، فرمانده دسته پروازی را جمع کرد و از ما جدا شد و با کسب اجازه فرود از رادار، به درون ابرها فرو رفتند.


همگی به سلامت فرود آمدیم

ما هم با توجه به مصرف سوخت فراوان در این ماموریت، از رادار اجازه خواستیم که مستقیماً به سمت پایگاه حرکت کنیم و از تعقیب مسیرهای متداول هوایی صرف نظر گردد؛ که موافقت شد و ما نیز با تقلیل ارتفاع، به درون ابرها روانه شدیم. هواپیما در اختیار فرمانده قرار گرفت. وقتی هواپیما از درون توربلانس های متعدد می گذشت، به خون سردی و مهارت فرمانده فکر می کردم و این که چگونه همه عوامل با درایت کم نظیرش در خدمت هدایت هواپیما کار می کند. من در این ماموریت از رادار، برج مراقبت و دست های سحرانگیز و چشمان ریزبین فرمانده تجربه های فراوانی به دست آوردم.
وقتی از ابر بیرون آمدیم، در ارتفاعی حدود 800 پا از سطح زمین بودیم. هوا خاکستری رنگ بود و باران می بارید. علیرغم لغزندگی سطح باند، در نهایت سرور و شادمانی و پس از 5 ساعت پرواز توام با دلهره، با موفقیت فرود آمدیم و در محوطه مخصوص هواپیما توقف کردیم. سپس به پست فرماندهی رفتیم تا از وضعیت فرود گروه شکاری ها با خبر شویم[/b]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[b]خاطره ای از سرتیپ خلبان حبیب بقایی

حمله به قرارگاه سپاه یکم عراق
خاطره ای از سرتیپ خلبان "حبیب بقایی"




عملیات والفجرهشت درمنطقه ای به وسعت هشتصد کیلومترشروع شد و به موجب آن بخش وسیعی از خاک دشمن (شهر استراتژیک فاو، کارخانه نمک، پایگاه های موشکی و ساحل خورعبداللّه) به تصرف نیروهای ایران در آمد. این عملیات که به نوبه خود یکی از بزرگ ترین عملیات مشترک ارتش و سپاه به حساب می آمد، باعث از هم پاشیدن و متلاشی شدن 3 تیپ و 6 گردان و کشته و زخمی شدن بیش از صدها تن از نیروهای عراقی شد. این عملیات با هدف کوتاه کردن دست دشمن از آبراه حیاتی خلیج فارس و پاک سازی کامل اروندرود، و دور کردن آتش دشمن از شهرهای مهم آبادان و خرمشهر انجام گرفته بود. در این روز خلبانان شجاع نیروی هوایی با انجام دادن صدها سورتی پرواز، امان از دشمن بعثی بریدند و با سرنگونی بیش از هفتاد فروند هواپیما و هلی کوپتر، ضربات مهلک و سنگینی به متجاوزان وارد کردند.


با شهید اردستانی به پرواز درآمدیم

شهید اردستانی انسان متقی و والایی بود. در طول هشت سال دفاع مقدس، خود و زندگی اش را وقف اسلام و انقلاب کرد.
در یکی از عملیات ها قرار بود مرکز فرماندهی یکی از قرار گاه ها ی سپاه عراق را که در منطقه عملیاتی والفجر هشت قرار داشت، بمباران کنیم. صبح زود پس از ادای فریضه نماز، آماده خروج از منزل بودم که صدای گریه دختر کوچکم مرا به خود آورد. به سرعت خودم را به او رساندم و دیدم که از شدت التهاب خیس عرق شده و با صدای بلند فریاد می زند:
- بابا مواظب باش!
دستی به سر و رویش کشیدم. با دیدن من قدری آرام گرفت و دوباره به خواب رفت.
با توکل به خدا از خانه خارج شدم. هواپیما از قبل توسط متخصصان فنی به انواع بمب و موشک مسلح شده بود. با ورود من و شهید اردستانی به آشیانه، پرسنل به استقبال مان آمدند. پس از وارسی هواپیما و انجام مقدمات، در دو گروه پروازی به پرواز در آمدیم. از قبل هماهنگی های لازم صورت گرفته بود تا پس از پرواز هیچ گونه تماسی با برج مراقبت نداشته باشیم. حالات روحی خاصی در من ایجاد شده بود. احساس می کردم که بیش از همیشه به خدا نزدیکم.



بالای سر نیروهای عراقی رسیدیم

به منظور پوشش هوایی، اردستانی در کنار و به فاصله کمی از من در پرواز بود. هنوز دقایقی از پروازمان نگذشته بود که به مرز رسیدیم. با عرض ارادت به آقا اباعبداللّه الحسین(ع) و ابالفضل العباس (س) و سایر ائمه، درحالی که سخت در راز و نیاز بودم، انبوهی از نیروها و چادرهای عراقی را در لابه لای نخلستان دیدم. برای این که از پوشش مناسبی برخوردار باشیم و یکدیگر را خوب ببینیم، به در بال همدیگر و در کنار هم پرواز می کردیم.
با سرعت 500 کیلومتر در ساعت و با ارتفاع 50 پا از سطح زمین درحال پرواز بودیم. با دیدن نیروهای عراقی که در میان نخلستان بودند، به این فکر افتادم که هر آن ممکن است چون صاعقه هایی ویرانگر بر سر ملت مظلوم کشورمان فرود آیند. با مسلسل هواپیما به سمت شان تیراندازی کردم. درحالی که سخت سرگرم جنگ بودم، دختر کوچکم را جلوی چشمانم مشاهده کردم که فریاد می زد:
- بابا مواظب باش ...


هواپیمایم با نخل ها برخورد کرد

ناگهان درخت خرمایی که ارتفاع زیادی از سطح زمین داشت، در مقابل دیدگانم قرار گرفت. به یک باره اوج گرفتم اما قسمت زیر بدنه هواپیما به نوک نخل خرما برخورد کرد و سرعت هواپیما که در آن لحظه به 800 کیلومتر رسیده بود، به کم تر از 400 کیلومتر اُفت کرد. احساس کردم تمام نشان دهنده ها و علایم هشدار دهنده از وضعیت وخیم هواپیما خبر می دهند. تصمیم به ترک هواپیما گرفتم، اما پس از چند لحظه از این فکر منصرف شدم.
اردستانی را از وضعیت با خبر کردم. او مرا به آرامش دعوت کرد و گفت:
- نگران نباش. خون سردی ات را حفظ کن و تا جایی که ممکن است هواپیما را تحت کنترل داشته باش و آن را هدایت کن.
هواپیما را تا حدودی به کنترل خودم در آوردم، اما واماندگی در یکی از موتورها مشاهده می شد. در این زمان بیش از دو کیلومتر از اردستانی عقب تر بودم. او هر لحظه از طریق رادیو از وضعیت من جویا می شد. درحالی که هنوز به هدف اصلی چند مایل باقی مانده و او از من جلوتر بود، یک آتشبار 57 میلیمتری بر روی هواپیمای اردستانی شلیک کرد. با تمام توان بر روی پدافند دشمن شلیک کردم و آن را از بین بردم.



نیروهای دشمن را در هم کوبیدیم

از چپ و راست بر روی ما شلیک می کردند. خود را به هدف اصلی که قرارگاه سپاه یکم عراق بود رساندیم و با یک حرکت تاکتیکی حساب شده، بمب ها و موشک های خود را فرو ریختیم. با رها کردن بمب ها، هواپیما وضعیت بهتری پیدا کرد. خود را به مرز ایران رساندیم و سپس در یکی از پایگاه ها به زمین نشستیم. پرسنل زیادی به استقبال ما آمدند. با دیدن شاخ و برگ های درخت خرما و باک اضافی هواپیما که بر اثر برخورد با درخت به صورت صفحه مقاومی در مقابل جریان هوا در آمده بود، تعجب کرده بودند و بازگشت هواپیما و فرود آن را از امدادهای الهی می دیدند.
هر یک از پرسنل شاخ و برگ ها را کنده و با خود می بردند زیرا آن را تبرک و یادگاری از امام علی(ع) می دانستند.
پس از چندین ساعت کار و تلاش شبانه روزی پرسنل فنی، هواپیما دوباره به حالت عملیاتی در آمد و در زمره جنگنده های کشورمان، به ماموریت های نظامی خود ادامه داد[/b]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[b]بیشتر از یک سال از شروع جنگ تحمیلی می گذشت، در طول این مدت همیشه برتری هوایی از آن نیروی هوایی ایران بود و ضربات جبران ناپذیری به نیروی هوایی عراق وارد شده بود؛ به نحوی که امکان هر گونه ابتکار عملی از آنان سلب گردیده بود. در خلال این مدت، کشور عراق از سوی اکثر دول غربی و شرقی تجهیز می شد. موشک های پیشرفته برای هواپیماهای میگ 23 عراقی به منظور هدف قرار دادن کشتی های نفتکش که نفت صادراتی ایران را از جزیره خارک بارگیری می کردند، و کشتی های تجاری که کالاهای اساسی مورد نیاز کشور را به بندر ماهشهر می آوردند، در اختیار کشور عراق قرار گرفت که با واکنش و حضور شبانه روزی هواپیماهای گشتی اف 14 در خلیج فارس مواجه و بیش از 95 درصد ماموریت های آنان خنثی گردید.


تجهیز نیروی هوایی عراق به هواپیماهای پیشرفته میراژ

در همین راستا دولتمردان عراق دست به دامان کشور فرانسه شدند و دیری نپایید که تعداد قابل توجهی هواپیمای میراژ تحویل کشور عراق گردید. با ورود این هواپیماها، نیروی هوایی عراق جان تازه ای گرفت زیرا هواپیماهای میراژ به آخرین تکنولوژی جنگ الکترونیک و موشک های راداری و حرارتی مجهز بودند.
در روزهای اولیه آذرماه سال 1360 خلبانان عراقی موفق گردیدند با استفاده از هواپیماهای میراژ اشکالاتی را برای سه فروند از هواپیماهای اف 14 که در جنوب غرب کشور مشغول گشت هوایی بودند، بوجود آورند که خوشبختانه خلبانان از این ماجرا جان سالم بدر بردندو اجکت نمودند .


تشکیل جلسه در اطاق جنگ پایگاه هشتم شکاری

بلافاصله از سوی سرلشکر شهید (سرهنگ آن زمان) عباس بابایی جلسه ای با حضور کلیه خلبانان اف 14 تشکیل شد و موضوع تهدید هواپیماهای میراژ مورد بحث و تبادل نظر قرار گرفت. اگر می خواستیم از منطقه ایستایی عقب تر پرواز کنیم، عراقی ها به خواسته های نامشروع خودشان رسیده بودند و این جرات به آنان داده می شد که بی پروا از هر نقطه ای وارد حریم هوایی کشور ما شوند و مقاصد شوم خود را به اجرا در آورند. اگر می خواستیم از منطقه ایستایی روزهای قبل جلوتر برویم، با تهدیدات موشک های زمین به هوای سام دشمن که در مناطق اشغالی غرب کشور مستقر بودند مواجه می شدیم. هر کس در اندیشه چاره ای بود. جلسه تا حدود ساعت 12 شب به طول انجامید و همگی بر این عقیده بودیم که نباید به دشمن میدان بیشتری داده شود، باید چاره ای اندیشیده می شد که بتوان هواپیماهای میراژ را مورد اصابت قرار داد.
برابر برنامه تنظیمی، اولین پرواز نیم ساعت قبل از طلوع آفتاب بود که من و شهید خورشیدی (ستوانیکم آن زمان) باید این پرواز را انجام می دادیم. در آن جلسه من به شهید بابایی پیشنهاد نمودم که اگر بتوانید هماهنگی لازم را جهت کنسل نمودن کلیه پروازهای ورودی و خروجی فرودگاه اهواز و همچنین کلیه پروازهای برون مرزی که جهت انهدام هدف های مورد نظر در جنوب کشور عراق توسط شکاری بمب افکن های نیروی هوایی در ساعات اولیه صبح صورت می گیرد، انجام دهند. ما می توانیم در سکوت مطلق رادیویی خلبانان عراقی را غافلگیر کینم. ایشان و سایر خلبانان کاملا متوجه منظور من از این پیشنهاد شده بودند زیرا در آن زمان اکثر پروازهای پشتیبانی هوایی توسط هواپیماهای ترابری نیروی هوایی از آن جا انجام می شد و همچنین کلیه هواپیماهای شکاری بمب افکن ما که بعد از انجام ماموریت بمباران از خاک عراق وارد کشور می شدند، ابتدا برای هواپیماهای اف 14 یک هدف محسوب می شدند. همچنین هماهنگی های لازم جهت شناسایی هواپیماهای ترابری مستلزم مکالمات زیاد رادیویی و اتلاف وقت می گردید که این خود فرصتی مناسب را برای هواپیماهای میراژ فراهم می ساخت.


موافقت معاونت عملیات نیروی هوایی

همان شب پیشنهاد این جانب با مرحوم سرتیپ خلبان بهرام هوشیار معاونت عملیات وقت نهاجا در میان گذاشته شد و ایشان دستور لغو کلیه پروازهای شکاری بمب افکن را از پایگاه های جنوب و غرب کشور و پروازهای ترابری به فرودگاه اهواز را در ساعات اولیه صبح صادر و هماهنگی های لازم را با رادارهای خودی به منظور حفظ سکوت مطلق رادیویی بعمل آورد.



راس ساعت مقرر به پرواز در آمدیم

ساعت 5 صبح روز چهارم آذرماه سال 1360 مجددا طرح پروازی را با شهید خورشیدی مرور و راس ساعت 30/6 از باند پروازی پایگاه هشتم شکاری به پرواز در آمدیم. با اوج گیری به ارتفاع حدود 20 هزار پا رسیدم و به سمت اهواز ادامه مسیر دادیم.
منطقه ایستایی ما شمال اهواز تا نزدیکی حمیدیه بود. البته عراقی ها در حوالی حمیدیه یک سکوی موشکی سام مستقر کرده بودند که خود تهدیدی انکار ناپذیر برای ما بود. طلوع خورشید در آن دقایق اولیه صبح برای ما یک مزیت بود زیرا ما را قادر می ساخت که سمت غرب را بهتر با چشم ببینیم و برای عراقی ها یک نکته منفی بود زیرا خورشید مستقیم در چشم آنها بود و قادر به دیدن ما با چشم نبودند.


دوفروند هواپیماهای میراژ وارد منطقه شدند

دقایقی از طلوع خورشید نگذشته بود که دو فروند هواپیمای میراژ از پایگاهی در نزدیکی شهر بصره به پرواز در آمدند و با ارتفاع 22 هزار پایی وارد منطقه ایستایی خود در حوالی اروند رود شدند. آنها توسط رادارهای زمینی خود از موقعیت ما با اطلاع بودند. همانگونه که کلیه تحرکات آنان برای ما پوشیده نبود.
ما می دانستیم که هواپیماهای دشمن برای این که بتوانند ما را مورد هدف قرار دهند، باید فاصله ای کم تر از 20 مایل با ما داشته باشند. ما شاید می توانستیم در بیشتر از این مسافت هم اقدام به شلیک موشک نماییم ولی هر چقدر می توانستیم فاصله را کم تر از بیست مایل کنیم، شانس بیشتری برای هدف قرار دادن آنها داشتیم.


هرکس سعی می نمود دیگری را مورد هدف قرار دهد

چندین بار به سمت یکدیگر پرواز نمودیم و کاملا همدیگر را در رادارهای مان داشتیم. ولی میراژها از حدود فاصله 20 مایلی ما به سمت داخل کشورشان گردش می کردند و ما به دلیل وجود سکوی موشکی سام نمی توانستیم جلوتر برویم و باید کاری می کردیم که آنها بیشتر داخل کشور ما شوند. هربار که به سمت یکدیگر پرواز می کردیم آنها جرات بیشتری پیدا می کردند و جلوتر می آمدند. در یکی از این نزدیک و دورشدن ها بود که تصمیم نهایی را گرفتم و در فاصله حدود 25 مایلی از آنها سکوت رادیویی را شکستم و به رادار زمینی اعلام نمودم برمی گردم. البته می دانستیم که کلیه مکالمات ما از طریق استراق سمع در همان لحظه ترجمه و به خلبانان میراژ اعلام می شد و آنها هم که در رادارهای شان متوجه تغییر سمت و گردش من شده بودند، به حرکت خود به سمت شرق ادامه دادند.


انجام مانورهای پی در پی

در یک لحظه من هواپیما را invert (وارونه) نمودم و با مانوری بسیار شدید به سمت زمین رفتم (مانور spilit-s) و در ادامه گردش با مانوری دیگر شبیه به دایره (loop) مجددا ارتفاع گرفته و سر هواپیما را سمت غرب قرار دادم. شهید خورشیدی که کمک خلبانی بسیار ماهری بود، بلافاصله رادار را روی آنان قفل نمود و ما در موقعیتی مناسب جهت شلیک موشک قرار گرفتیم. یک تیر موشک دوربرد فونیکس به سمت آنها شلیک نمودم. هواپیماهای میراژ بوسیله سیستم جنگ الکترونیک خود متوجه قفل شدن رادار ما و شلیک موشک هوابه هوا سمت خود شده بودند ولی چون من در ارتفاع پایین تری بودم، نمی توانستند مرا پیدا کنند. بنابراین بی هدف دو تیر موشک حرارتی بدون این که روی ما قفل راداری انجام داده باشند شلیک نمودند و چون سیستم های جنگ الکترونیک هواپیمای ما قفل شدن رادار و یا شلیک موشکی را نشان نداده بودند من اطمینان داشتم موشک های شلیک شده دشمن که با چشم شاهد شلیک آنها بودم، به من برخورد نخواهند کرد. چون موشک ما هنوز فعال نشده بود نیاز به اطلاعات راداری از هواپیمای ما داشت. پس به سمت هواپیماهای میراژ پرواز را ادامه دادم تا این که شاهد برخورد موشک شلیک شده خودم به یکی از هواپیماهای میراژ و انفجار آن در آسمان شمال اهواز و برخورد قطعات موشک و هواپیمای منفجر شده به هواپیمای میراژ دوم بودم که آن هم درحال سوختن به سمت عراق گردش نمود و همان طور که گفتم به دلیل وجود تهدیدات زمینی موشک سام قادر به تعقیب آن نبودیم.
خلبان هواپیمای منفجرشده موفق شد با استفاده از چتر نجات درشمال اهواز فرود آید و دقایقی بعد توسط هلی کوپترهای خودی به مقر استقرار تیم هماهنگ کننده نیروی هوایی در فرودگاه اهواز که همگی شاهد نبرد هوایی ما با چشم خود بودند، انتقال یافت.


ماجرای شکستن پای خلبان عراقی

هفته قبل از این ماجرا، تلویزیون عراق فیلمی از هدف قرار گرفتن یک فروند هواپیمای اف 4 ایرانی نمایش داد که در آن خلبانان این فانتوم به طرز فجیعی در محل سقوط به شهادت رسانیده شدند (خلبان فانتوم سرگرد شهید شوقی) . برادران بسیجی که آن فیلم را دیده بودند قبل از رسیدن هلی کوپتر پای خلبان میراژ را شکسته بودند که بعد از انتقال به تهران در بیمارستان نیروی هوایی (فجرکنونی) تحت درمان قرار گرفت.


اطلاعات خوبی درباره میراژ بدست آوردیم

با بازجویی هایی که از این خلبان بعمل آمد کلیه نکات ریزی که ما می خواستیم در مورد هواپیماهای میراژ عراقی بدانیم، بدست آوردیم و تا پایان جنگ دیگر هیچ یک از هواپیماهای عراقی جسارت نزدیک شدن به مناطقی که هواپیماهای اف 14 بودند را نداشتند. بر اساس گفته خلبانانی که بعدا به اسارت ما در آمدند، به آنها دستور اکید در مورد عدم درگیری با هواپیماهای اف 14 داده شده بود.


قدردانی شهید بابایی از من و شهید خورشیدی

در تاریخ دوازدهم آذر ماه همان سال نیروی هوایی عراق 6 فروند هواپیمای میراژ را مامور شکار یک فروند اف 14 نمود که در آن درگیری مجددا من و شهید خورشیدی شرکت داشتیم و توانستیم یک فروند از آنها را ساقط کنیم و از مهلکه جان سالم بدر بریم که توسط فرمانده وقت پایگاه هشتم شکاری شهید بابایی برای ما نشان لیاقت درجه یک درخواست گردید.



منبع : iranian-airforce.blogfa.com [/b]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
يادداشت هاي دكتر عباس فروتن از جنگ شيميايي عراق

عصر روز بيست و هفتم اسفند ماه سال 1366 پس از بمباران شيميايي حلبچه، دهات اطراف آن نيز به طور مكرر،‌ تقريباً طي 15 مرحله، مورد بمباران جنگي و شيميايي قرار گرفت. اين حملات توسط تعداد زيادي هواپيما كه از ارتفاع بسيار پايين پرواز مي‌كردند انجام شد. هواپيما‌ها به صورت دسته‌اي و با هم بمباران مي‌كردند و يك گروه كه مي‌رفتند لحظاتي بعد گروه بعدي مي‌آمدند. بيشتر خانه‌هاي حلبچه و روستاهاي مجاور طي اين حملات ويران شد. اين حملات تا ساعت 6 بعد از ظهر ادامه داشت به طوري كه امكان جابه جايي و خروج افراد از شهر ميسر نبود. ساعت حدود 19 بعد از ظهر، مردمي كه زنده مانده بودند خود را براي خروج از شهر آماده مي‌كردند. برخي سوار وانت و برخي پياده و به صورت گروهي در حال حركت در جاده‌هاي اطراف شهر بودند. عده‌اي از مردم حلبچه از ترس بمباران خود را به روستاي « اِنب» در نزديك حلبچه رسانده و در دو مدرسه مستقر شده بودند. آنها مي‌خواستند پس از آرام شدن اوضاع و تاريك شدن هوا، به سمت ايران بروند كه مورد حمله شيميايي قرار گرفتند. در زمان بمباران شيميايي اِنب، اكثر ساكنين اصلي اِنب آن جا را ترك كرده بودند ولي گروهي از مردم حلبچه كه موقتاً به آنجا آمده و يا در حال عبور بودند آسيب ديدند. حادثه روستاي اِنب را از زبان يكي از بيماران نقل مي‌كنيم، وي يكي از معدود كساني بود كه به علت مسموميت تدريجي توانسته بود بدون درمان، ساعات زيادي را زنده بماند: در لحظه‌ بمباران من در خارج روستاي اِنِب بودم و به همراه يك راننده سوار بر يك ماشين تانكر نفت به سمت روستا در حال حركت بوديم كه بمباران شيميايي را مشاهده كرديم. ساعت حدود 20: 19 و هوا در حال تاريك شدن بود پنج دقيقه بعد به روستا رسيديم. آن قدر جنازه روي جاده ريخته بود كه راه بسته شده بود. ماشين‌هاي ديگري كه جلوتر از ما بودند همين طور جلو و عقب مي‌رفتند، نمي‌ دانستند كجا بروند و رفتار غير عادي داشتند. من و راننده از ماشين پياده شديم، داشتم با راننده صحبت مي‌كردم، هنوز بيش از چند قدم از ماشين دور نشده بوديم كه ناگهان متوجه شدم راننده بر زمين و داخل نهر آب مجاور افتاد. من احساس تنگي نفس شديدي كردم، كمي به جلو رفتم و لحظه‌اي بعد به زمين افتادم. كسي به كمك من نيامد. تا جايي كه مي‌توانستم فرياد زدم. ناله كردم، پدر و مادرم را صدا زدم ولي هيچ دست كمكي به سويم دراز نشد. مردم ديگر كه هنوز نيمه جاني داشتند حركاتي مي‌كردند و صداي ناله و شيون آنها بلند بود. زن و مرد و كودك ناله مي‌كردند، مي‌گريستند ولي بي‌نتيجه بود. در اين زمان شوهر خواهرم را ديدم، با همان حال تنگي نقس و تاري ديد كه داشتم و روي زمين افتاده بودم از حالش پرسيدم، گفت جايي را نمي‌بينم. البته در ظاهر بدنش عارضه‌اي ديده نمي‌شد ولي از چشمش اشك جاري بود، داشت خودش را با زحمت به نهر آبي كه آنجا بود مي‌رساند، فكر مي‌كرد سموم شيميايي وارد چشمش شده و مي‌خواست با آب چشمش را بشويد ولي نتوانست دستش را به آب برساند، در مجاور نهر بيهوش شد و مدتي بعد بي‌حركت ماند. هوش و حواس من هنوز به جا بود ولي هيچ كاري از دستم ساخته نبود. فقط نظاره گر مرگ تدريجي بستگانم بودم. تنگي نفس باز هم شديدتر شده بود و از چشم و بيني‌ام آب سرازير بود. من نيز سعي كردم خود را به نهر آبي كه در آن نزديكي بود برسانم. مقدار زيادي با آن فاصله داشتم، با هر سختي كه بود صورتم را با آب نهر شستم. در همان زمان 5- 6 نفر كه خود را تا نزديكي نهر رسانده بودند بيهوش شدند و مردند. شايد تا آن موقع حدود 2 ساعت از حادثه مي‌گذشت. من نيز ديگر توان حركت نداشتم اما فكرم كار مي‌كرد. مردمي كه دورتر بودند همچنان سعي مي‌كردند خود را به آب نهر برسانند تا چشم خود را بشويند، سينه خيز خود را روي زمين و جاده مي‌كشيدند ولي اكثراً در راه مي‌ماندند زيرا قدرت حركت نداشتند. تدريجاً صداي ناله‌ها كمتر شد. چند ساعت بعد (شايد تا نيمه‌هاي شب)، هم چنان در ميان مرده‌ها و زنده‌ها با مرگ دست و پنجه نرم مي‌كردم. تنگي نفس، تاري بينايي، تاريكي هوا، صداي ناله و شيون، افكارم را متشنج كرده بود و به سرنوشت محتوم خود فكر مي‌كردم. احتمالا نيمه‌هاي شب بود كه كاملاً بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم صبح شده بود، كمي استفراغ كردم و مجدداً بيهوش شدم. حدود ساعت 2 بعد از ظهر نيروهاي نظامي ايران مرا پيدا كردند. در آن موقع خودم قادر بودم سوار ماشين شوم مرا به پاوه باختران و سپس به تهران اعزام كردند. در اين مدت فكرم درست كار نمي‌كرد حس كردم درخانه خودم هستم. در تهران در ورزشگاه آزادي حالم بهتر شد و فهميدم كجا هستم. عراق پس از انجام حملات شديد با گازهاي اعصاب، در روزهاي بعد بمباران‌ها را بيشتر با گاز خردل در جاده‌هاي منتهي به حلبچه و چند شهر عراق مانند خرمال و سيروان و نيز شهرهاي مرزي ايران ادامه داد. اطراف پل‌ها با خردل مورد حلمه قرار گرفته بود و اين موضوع باعث بروز آسيب‌هاي موضعي در دست و پاي مردمي شد كه از حملات قبلي جان سالم به در برده و به صورت گروه‌هاي بزرگي در حال حركت به سوي ايران بودند. لذا از روز جمعه 28 اسفند به مدت 4-5 روز بيشتر حملات با گاز خردل انجام شد اگر چه حملات گاز اعصاب نيز قطع نشد. حتي نقاطي كه مردم به همراه احشام و خانواده‌هاي خود و مقداري اثاثيه و در تپه‌هاي دور از جاده موقتاً به استراحت پرداخته بودند نيز هدف حملات شيميايي عراق قرار مي‌گفت. علي رغم اين كه مقامات كشورمان جزييات حادثه حلبچه را به اطلاع سازمان ملل متحد رسانيده و درخواست اعزام تيم تحقيق نمودند. اما شوراي امنيت به اين بهانه كه حادثه در داخل خاك عراق رخ داده است از بررسي موضوع خودداري كرد. طبق آخرين آماري كه به همراه تصاوير مصدومين و شهداي حادثه حلبچه به شوراي امنيت ارسال شد در اين فاجعه كم نظير 5000 نفر شهيد و 7000 نفر مصدوم شدند

درست داستانی نیست و همچین اب وتابی نداره ولی خوب روایت کرده (از نظر من)

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[size=18]خاطرات دفاع مقدس از زبان سردار سوداگر فرمانده اطلاعات، عمليات قرارگاه قدس[/size]

يكي از بچه‌هاي ديگر كه حادثه شهادتش را به ياد دارم، شريف مطوري از بچه‌هاي خرمشهر بود. الان هم مزارش در خرمشهر است. او با واسطه جزء بچه‌هاي اطلاعاتي شد. آنقدر شجاع و صبور بود و در شكستن خطوط دشمن از خود ايثار نشان مي‌داد كه بعضي وقتها غبطه مي‌خوردم. او عرب زبان بود و فصيح صحبت مي‌كرد، براي شناسايي در خاك دشمن مي‌رفت و يك يا دو روز آنجا مي‌ماند. از سنگرهاي عراقي تغذيه مي‌كرد و برمي‌گشت. او فردي بود كه روزي كه به محسن رضايي گفتم: اگر اجازه بدهيد نيروي شناسايي برود آن طرف منطقه والفجر هشت و از خور عبدا... و خليج برگردد. كسي كه مي‌خواستم بفرستم او بود؛ هر چند نمي‌خواهم زحمات ديگران را ناديده بگيرم. در ميان نيروهاي اطلاعات، نخبه‌هايي بودند كه كه چون كارشان كوچك بود، در مقياس كلان ديده نمي‌شد. ولي منشأ و پايه همه كارهاي بزرگ بوده‌اند. اگر شناسايي توسط اينها انجام نمي‌گرفت و شناسايي‌هايشان را به اتمام نمي‌رساندند، معلوم نبود كه عمليات به كجا ختم شود. هر چند ادعايي هم نداشتند ولي مي‌دانم كه چه شناسايي‌هاي سنگيني را انجام دادند. شناسايي عمليات والفجر هشت به اتمام رسيد. بعد از آن شناسايي عمليات ايذايي توسط كساني مثل شهيد شريف مطوري و صحرايي انجام شد. بعضي وقتها دو روز آن طرف مي‌ايستادند و داخل نيزارها مخفي مي‌شدند. از ريشه گياهاني كه قابل خوردن است تغذيه مي‌كردند و شناسايي را انجام مي‌دادند و برمي‌گشتند. بعضي وقتها از مطوري مي‌پرسيدم: چطوري. مي‌گفت: اين دفعه پدر سوخته‌ها اربابهايشان را آورده بودند. مي‌پرسيدم: اربابهايشان كي‌ هستند. چون عراقيها سگهاي تربيت شده داشتند و با استفاده از آنها منطقه را كنترل مي‌كردند، مي‌گفت: بدترين وضعيت اين است كه اربابهايشان را مي‌آوردند. با همان وضعيت، موظف بود بماند و شناسايي‌اش را تكميل كند و برگردد. پس از اتمام شناسايي‌هاي منطقه والفجر هشت، تدبير بر اين شد كه قرارگاه ما كه معمولاً به قرارگاه آفندي و عملياتي بود، در كنار عمليات والفجر 8، به عنوان عمليات ايذايي در منطقه ام‌الرصاص عمليات كند كه اساس آن فريب دشمن بود. با مشاهده افراد، دشمن قطعاً منحرف مي‌شد و همچنين پشتيباني خوبي براي عمليات اصلي بود. بدين منظور، شناسايي‌ها انجام شده و حتي افراد را در اختيار برادران قرارگاه نجف، غلامپور و محرابي قرار داده و به ام‌الرصاص روي آورديم. مجموعه نيروها به سمت ام‌الرصاص عزيمت و كار شروع شد. همه هم و غم قرارگاه كربلا فريب دشمن بود. با جديتي تمام، فعاليتهاي شناسايي و آماده سازي منطقه شروع شد. در شب موعود، مجموعه‌اي از يگانها به ام‌الرصاص حمله كردند. در شب عمليات، قسمت اعظم جزيره ام‌الرصاص و ام‌البابي به تصرف رزمندگان درآمد. قسمتي از ام‌الرصاص پاك‌سازي نشده بود و در حال طرح‌ريزي براي تصرف آن منطقه بوديم كه ابلاغ شد به طرف منطقه فاو حركت كنيم و راهي شديم. وقتي رسيديم آقاي شمخاني پرسيد: چي‌داريد؟ با خود چه آورده‌ايد؟ گفتم: مگر شما چه مي‌خواهيد؟ گفت: خط شما اينجاست، محل ماموريت شما فردا روي جاده استراتژيك است. براي توجيه منطقه و شناسايي خطوط خودي و دشمم حركت كرديم. وقتي آن طرف، در ساحل فاو پيدا شديم، به شريف مطوري گفتم: سريع حركت كنيم و آخرين حد خطوط خودمان را پيدا كنيم. اين عقيده را داشتيم كه بايد آخرين خطوط خودي را به خوبي شناسايي كنيم . رفتيم. خط هنوز در سه راهي فاو بود و نيروها داشتند مي‌جنگيدند. تيرهاي برق كنار جاده استراتژيك فاو – بصره براي ديده‌باني مناسب بود. در اخرين جايي كه نيروهاي ما بودند، بالاي تير برق يك دوربين 20 در 120 مستقر كرديم. ديده‌بان شريف مطوري بود. به او گفتم: پتو يا چيزي نمي‌بري. فقط يك تخته مي‌بري و آنجا مي‌نشيني و دوربين را مستقر مي‌كني. يك وقت كاري نكن كه معلوم شود يك حجمي بالاي دكل است و قضيه لو برود. فقط توجه داشته باش، تا جايي كه ما پيشروي مي‌كنيم هميشه دوربين تو تا سه كيلومتري دشمن باشد. پرسيد: اگر كسي خواست پيش من بيايد، چه كار كنم؟ گفتم: نبايد كسي رفت و آمد كند. شب مي‌روي و شب هم برمي‌گردي پايين. نماز خواندن و همه كارهاي شخصي‌اش را بايد با مشقت و سختي انجام ميداد. به دليل نزديكي به خط دشمن. امكان درست كردن اتاقك و غيره نبود و با اولين گلوله تانك منهدم مي‌شد. ابهاماتي را كه داشت مي‌پرسيد ابهامات شخصي او در مورد تغذيه نبود بلكه در مورد عبادت بود. دوربين 20 در 120 حدود 12 كيلومتر برد ديد دارد. وقتي اين دوربين را در 2 كيلومتري خط دشمن مستقر مي‌كرديم، ده كيلومتر عمق مواضع عراقيها را مي‌ديديم. جاده استراتژيك هم در وسط قاعده مثلث فاو قرار داشت. از وسط قاعده به سمت شمال تقريباً 5/3 تا 4 كيلومتر و به سمت جنوب – خورعبدا... نيز 5/3 تا 4 كيلومتر راه بود. اگر 5/3 يا 4 كيلومتر را از 12 كيلومتر كم كنيم، تقريباً 8 كيلومتر ديگر اضافه برد داشتيم. وقتي در آن بالا مستقر شديم، اخبار دقيقي به دست ما رسيد. حتي فرماندهان خودمان هم نمي‌دانستند اين اطلاعات را از كجا گير مي‌آورم. فقط سردار جعفري مي‌دانست. مثلاً يك روز گفتم: نيم ساعت ديگر عراقي‌ها حمله مي‌كنند. يا مي ‌گفتم: بر روي خط لشكر امام حسين (علیه السلام) يا خط وليعصر (عج) يا جاده ام‌القصر حمله كردند. يك روز آمد و پرسيد: تو اين اخبار را از كجا مي‌آوري؟ يا بايد از آن طرف ارتباط داشته باشي يا يك كار ديگر مي‌كني. خيلي هم ناراحت شده بود! يك شب به احمد غلامپور كه فرمانده قرارگاه كربلا بود، گفتم: امشب به خط شما حمله مي‌شود. آن شب تا ساعت 4 صبح بيدار بود. برايش مسلم بود كه وقتي كه گفتم حمله مي‌شود حتماً حمله‌اي صورت خواهد گرفت. در همين زمان بود كه گفت: كور خواندي، اين دفعه نگرفت. قاطع گفتم: به شما حمله مي‌شود. همه خوابيدند. تقريباً چهار و نيم بود كه بچه‌هاي لشگر وليعصر (عج) گفتند: عراقيها حمله كردند. بلافاصله به وسيله بيسيم با قرارگاه كربلا تماس گرفتم. به احمد غلامپور گفتم: عراقي‌ها آمدند. گفت: هيچ خبري نيست. بعد از چند لحظه صداي لشكر 7 و 14 امام حسين (علیه السلام) بلند شد، عراقيها چنان با شدت حمله كرده بودند خط لشكر 7 و لشكر 14 شكسته شد. عراقيها با نفربر اين طرف خاكريز آمدند. بعد با كمك لشكر 8 نجف و نيروهاي كمكي ديگر عراقي‌ها منهدم شدند. تا ساعت هشت صبح حمله آنها دفع شد و با تلفات سنگيني به عقب برگشتند. احمد غلامپور و عزيز جعفري به طور جدي گفتند: اين اخبار را از كجا آوردي؟ مجبور شدم دكل را نشان بدهم . گفتم: آن دكل را تا حالا ديده‌ايد؟ گفتند: بله. پرسيدم: چه مي‌بينيد؟ گفتند: فقط دكل برق. گفتم: خوب نگاه كنيد. دوربين به دستشان دادم. گفتند: يك چيزي هست. گفتم: همان ديده‌بان لشكر اسلام است. احمد غلامپور گفت: اين همه مدت ديده‌بان آن بالا بوده؟ گفتم: بله. پرسيد: حالا بگو چه كسي انجاست. گفتم: شريف مطوري. با تعجب پرسيد: پس كي غذا مي‌خورد؟ گفتم: صبح با غذا بالا مي‌رود و شب برمي‌گردد. همان جا غذايش را مي‌خورد و نمازش را مي‌خواند. البته يك يديگر هم با او همكاري مي‌كرد تا اين كه عراقيها مستاصل شدند. با پاتك كاري از پيش نمي‌بردند. اطلاعات دقيق و لحظه به لحظه‌اي كه به ما مي‌رسيد، دشمن را از هر گونه حركتي باز مي‌داشت. حدود ده كيلومتر در عمق عراق ديد داشتيم. شناسايي‌ها هم، با توجه به درهم ريختگي خط پدافندي دشمن، به خوبي انجام ميشد. لذا هر گونه رخنه براي آنها امكان‌پذير نبود. پس از گذشت چند روز بالاخره عراقي‌ها متوجه موضوع شدند. شايد علت آن اين بود كه تعدادي از دكل‌ها را قطع كرديم. براي اين كه هواپيماهاي خودي موقع پرواز در سطح پايين با آنها برخورد نكنند. عراقي‌ها عامل اصلي را شناسايي كردند و با تداوم و شدت توپخانه و تانك بالاخره ديده‌بان مخلص ما را به شهادت رساندند. شريف مطوري در بالاي دكل به شهادت رسيد. وقتي مطلع شدم كه در آن بالا شهيد شده و روي همان تخته افتاده خيلي ناراحت شدم. واقعاً برايم زجرآور بود. شهيد كميلي ‌فر و كاج را با دو سه نفر ديگر فرستادم و گفتم: غروب برويد و جنازه‌اش را بياوريد. وقتي غروب شد. رفتند جنازه او را پايين بياورند. اين موضوع دل همه را به درد آورد. اين بچه‌ها اين جور كار مي‌كردند. وقتي تاريخ جنگهاي ديگر را مي‌خوانيم، متوجه مي‌‌شويم هر كس بر اساس مبنا و اصولي جنگيده. اما هيچ جا نمي‌بينيم كه افرادش اينطور از خود گذشتگي و ايثار داشته باشند. هفتاد و پنج روز دفع همه پاتكها مديون او بود. وقتي مي‌گويند بناي بزرگ روي پايه محكمي بنا مي‌شود همين است. گذشت و ايثار علت مقاومت ما در آن مدت بود.

منبع: پايداري- پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
بچه ها این یکی خیلی اموزنده است پیشنهاد میکنم اگه حوصله دارید بخونید

عمليات غير ممكن براي عقاب ها

گفت و گو با تيمسار كاظميان، كمك خلبان شهيد عباس دوران
امروز بيست و ششمين سالگرد پرواز ابدي تيمسار خلبان شهيد عباس دوران است. نمي دانم با كدام معيار مي توان نقش دوران را در جنگ سنجيد و دردآور آنكه اين قهرمان ملي آنطور كه بايد به جامعه معرفي نشده است. دوران اگر چه در كسوت ارتش اما يك بسيجي بود كه بسيج مدرسه عشق است و آن همه حماسه را جز عشق سببي نيست.تنها آخرين ماموريت دوران براي آنكه از او يك اسطوره بسازد كافي است. ماموريتي به ظاهر غير ممكن كه از مرزهاي نظامي فراتر رفت و زلزله اي سياسي شد و ابعادي بين اللمل يافت. تيمسار خلبان آزاده منصور كاظميان آخرين كسي است كه دوران را ديده است. آنان سپيده دم چنين روزي سوار بر پرنده آهني خود راهي بغداد شدند تا عمليات غير ممكن را ممكن كنند. سهم دوران از اين پرواز شهادت بود و كاظميان كه در كابين عقب بود؛ اسارت.تيمسار خلبان آزاده منصور كاظميان سال 1351 وارد ارتش شده و از 53 تا 55 در تگزاس آمريكا دوره خلباني ديده و سه سال پس از آزادي از اسارت بازنشسته شده است.ضمن تشكر از مركز مطالعات و تحقيقات نيروي هوايي ارتش كه اسباب اين مصاحبه را فراهم كردند ، گفتگوي ما را با تيمسار كاظميان از نظر مي گذرانيد .¤ آقاي كاظميان، چطور با شهيد دوران آشنا شديد؟- من ابتداي جنگ در پايگاه بندرعباس بودم. پايگاه بندرعباس عملياتي نبود و ما براي عمليات به پايگاه هاي بوشهر، دزفول و همدان مامور مي شديم. براي يك ماموريت رفتم به پايگاه بوشهر كه با ايشان آشنا شدم البته از قبل اسم ايشان را شنيده بودم چون به خاطر پروازهاي زيادش معروف بود.¤ قبل از ماموريت بغداد هم با شهيد دوران عمليات رفته بوديد؟ - بله، اولين ماموريت مشترك ما هم زدن تاسيسات نفتي بصره بود كه با يك فانتوم رفتيم. دوران كابين جلو و من كابين عقب بودم. يك هواپيماي دومي هم بود كه در ارتفاع بالاتر پرواز مي كرد و كارش محافظت از ما در برابر هواپيماهاي دشمن بود.رادار زميني به ما اطلاع داد هواپيماهاي دشمن خيلي زياد است و برگرديد. هواپيماي پشتيباني برگشت اما دوران گفت منصور مي رويم و عمليات را انجام مي دهيم كه خوشبختانه عمليات هم موفقيت آميز بود و صحيح و سالم هم برگشتيم.سال 60 من درخواست كردم بروم همدان و ايشان هم آمد آنجا. اوج پروازهاي ما درفتح المبين بود كه در دو دسته چهار فروندي پرواز مي كرديم. دوران هم اغلب ليدر بود. من هم بيشتر با ايشان پرواز مي كردم. يك بار مشغول گشت هوايي بوديم كه يك هواپيماي دشمن را ديديم و به تعقيبش پرداختيم. تا مرز دنبالش رفتيم و آنجا ديگر بنزين كم آورديم و مجبور شديم برگرديم. حتي نتوانستيم برويم پايگاه خودمان و مجبور شديم برويم دزفول بنشينيم.¤ لطفاً آن عمليات معروف كه آخرين عمليات هم بود را شرح بدهيد .- عمليات رمضان در 23 ماه مبارك رمضان شروع شد و دوران به درخواست خودش براي پشتيباني هوايي و عمليات جنگي رفته بود اميديه كه براي اين عمليات يك هواپيما رفت و ايشان را آورد همدان.عمليات رمضان كه شروع شد عراق احساس كرد دارد شكست مي خورد و براي اولين بار شروع كرد به بمباران شهرها يعني خيلي راحت مي آمد و اهدافش را در شهرها مي زد. مثلاً راهپيمايي روز قدس همدان را زد و خيلي از خانم ها شهيد شدند. يك مدرسه را هم در كرمانشاه زدند كه كلي دانش آموز قرباني شدند. آن موقع پدافند شهرها ضعيف بود.نيروي هوايي از امام خواست كه مقابله به مثل كند و شهرهاي عراق را بزند اما امام مخالفت كرد و به گمانم تيتر بزرگ همين كيهان هم شد كه امام گفته اند ما نمي خواهيم مردم بي گناه عراق را بكشيم. با اين مسئله من حس كردم به زودي بايد يك ماموريت مهم به پايگاه ما محول شود. اتفاقاً همان روزها مي خواستند من را به يك ماموريت آموزشي شش ماهه بفرستند اما من قبول نكردم و گفتم باشد بعد از جنگ. چون اگر مي رفتم ماموريت هاي جنگي را از دست مي دادم.¤ شما از كنفرانس غير متعهد ها كه قرار بود در بغداد تشكيل شود، خبر داشتيد؟ - بله. بحثش خيلي داغ بود و صدام هم به شدت تبليغ مي كرد و مي گفت بغداد كاملاً امن است و يك كبوتر هم نمي تواند به بغداد برسد. خيلي روي امنيت بغداد مانور مي دادند البته شايد بي راه هم نمي گفتند چون خطوط آتش و پدافند خيلي زيادي درست كرده بودند و انواع و اقسام موشك ها را شوروي و فرانسه در اختيارشان گذاشته بود.شب بيست و نهم من آماده پايگاه بودم و تا صبح نخوابيدم به همين خاطر فرداي آن روز منزل بودم و استراحت مي كردم كه دوران تلفن زد و گفت ساعت پنج بعد از ظهر بيا پست فرماندهي. من خيلي خوشحال شدم و فهميدم ماموريت داريم.من زودتر از بقيه رفتم پست فرماندهي. مسئولش منصور شورچه بود. پرسيدم منصور عمليات كجاست؟ گفت فردا بغداد.من هم بلافاصله گفتم من فردا صبحانه را در بغداد مي خورم. منظورم اين بود كه اسير خواهم شد. او گفت نه اين حرف را نزن اما من مطمئن بودم و انگار به من الهام شده بود.شورچه گفت اگر مي خواهي من جاي تو بروم كه گفتم نه بايد خودم بروم.¤ چطور به اين نتيجه رسيده بوديد؟- نمي دانم. از يك هفته قبل انگار به من اين مسئله الهام شده بود كه اين آخرين ماموريت من است و اسير خواهم شد. به خانواده ام هم گفته بودم كه من توفيق شهادت ندارم اما اسير مي شوم.خلاصه كم كم بقيه هم آمدند. شش خلبان بوديم با شهيد خضرايي كه فرمانده پايگاه و شهيد ياسيني كه فرمانده عمليات پايگاه بود.¤ غير از شما و دوران بقيه خلبان ها چه كساني بودند؟- اسفندياري، باقري، توانگريان و خسروشاهي.ماموريت ها به صورت لاك و مهر شده از تهران با هواپيماي مخصوص مي آمد و مسئول پست فرماندهي، فرمانده پايگاه و مسئول عمليات در مورد آنها تصميم مي گرفتند. مثلاً اينكه كدام خلبان ها را انتخاب كنند.براي اين ماموريت هم ما شش نفرانتخاب شده بوديم كه معمولاً خلبان هاي ماموريت هاي سنگين را خود شهيد ياسيني انتخاب مي كرد.جلسه شروع شد و ياسيني گفت اين مأ موريت مخصوص شماست و هيچكس نبايد چيزي بداند، حتي اگر مشكلي فردا پيش آمد نبايد كسي بداند و يك روز عمليات به تاخير مي افتد اما خلبان ها نبايد تعويض شوند.¤ طرح عمليات چطور بود؟ - قرار بود صبح زود سه تا هواپيما بلند شوند و تا مرز برويم. من و دوران شماره يك، اسكندري و باقري شماره دو و شماره سه هم توانگريان و خسرو شاهي.به مرز كه مي رسيديم اگر براي يكي از هواپيماها مشكلي پيش مي آمد، بر مي گشت، دو تاي بقيه مي رفتند و اگر نه كه شماره سه بر مي گشت و يك و دو مي رفتند.در واقع شماره سه رزرو بود. علتش هم اين بود كه آمريكا به ما لوازم يدكي نمي داد و بچه ها خودشان قطعات را تعمير مي كردند. قطعه هم عمر مفيد دارد و بعد از آن احتمال خرابي هست.دوران آنجا به من گفت اگر مسئله اي پيش آمد خودت تنهايي اجكت كن، من اگر توفيقي باشد شهيد مي شوم. ¤ مگر شما مي توانستيد دكمه اجكت ايشان را هم بزنيد؟- بله. سيستم پرش فانتوم طوري است كه كابين جلو اگر آن را فعال كند اول كابين عقب مي پرد و بعد خودش با فاصله 57 صدم ثانيه مي پرد اما كابين عقب اختيار دارد كه يا خودش اجكت كند يا هر دو نفر. يعني دو وضعيتي است. سيستم اجكت يك اهرمي است تقريباً شبيه ترمز دستي ماشين كه حدود يك متر بايد كشيده شود.بالاخره جلسه تقريباً ساعت هفت تمام شد. من از همان جا به برخي از بستگان تلفن زدم و بدون اينكه از ماموريت فردا چيزي بگويم با آنها خداحافظي كردم. بعد هم رفتم خانه و با دو خواهر و برادرم كه پيش من بودند خداحافظي كردم البته باز هم از عمليات چيزي نگفتم.آن شب، شب سي ام ماه رمضان هم بود و معلوم نبود فردا عيد است يا نه. به همين خاطر ما بيدار شديم و سحري خورديم.ساعت پنج جيپ آمد دنبال من و بقيه بچه ها هم جمع شدند. رفتيم گردان پرواز و از آنجا اتاق چتر و كلاه و از آنجا هم رفتيم پاي هواپيماها براي چك كردنشان.من در دلم گفتم خدايا اگر من قرار است برنگردم هواپيما يك اشكال جزئي داشته باشد. همه چيز را چك كرديم و رفتيم داخل كابين. آنجا وقتي برق را وصل كردند ديديم سمت نما و حالت نما درست كار نمي كند اما چون پرواز ما در روز بود مشكلي ايجاد نمي كرد. اينجا بود كه من صد در صد مطمئن شدم بازگشتي نيست.قرار بود بدون هيچ تماسي با برج كنترل و پايگاه پرواز كنيم. فقط يك فركانس داخلي بين خود سه هواپيما بود. ساعت تقريبا يك ربع به شش بود كه اول شماره دو پريد و شماره سه رفت روي باند كه اشكالي برايش پيش آمد و نتوانست بپرد. همينطور كه روي باند بود ما هم رفتيم روي باند براي پريدن و صبر نكرديم از باند خارج شود چون وقتي نبود. طوري رفتيم كه وقتي از زمين كنده شديم من گفتم الان است كه چرخ هاي ما بخورد به شماره سه. حتي شماره دو فكر كرد ما مي خوريم به هم و منفجر مي شويم اما بدون حادثه بلند شديم و با سرعت كم و ارتفاع خيلي زياد پرواز را شروع كرديم. اين حالت تا مرز ادامه داشت.از جنوب شرق ايلام و كرمانشاه وارد عراق شديم. هوا گرگ و ميش بود. وقتي از روي ايلام گذشتيم چراغ هاي شهر هنوز روشن بود.مرز را كه رد كرديم سرعتمان به حدود هزار كيلومتر افزايش و ارتفاعمان را به 10 تا 15 متري زمين كاهش داديم. كابل هاي برق فشار قوي را از رويشان مي گذشتيم و دكل ها را از كنارشان رد مي شديم. هنوز خيلي از مرز نگذشته بوديم كه يك موشك زمين به هواي سام-7 به سمت هواپيماي دو شليك شد. من به آنها گفتم كه موشك برايتان آمد. خوشبختانه موشك به آنها نرسيد و در هوا منفجر شد.كمي كه رفتيم متوجه شدم رادارهاي آنها ما را رديابي كرده اند. من به دوران گفتم، ايشان گفت مسئله اي نيست. شماره دو هم همين را گفت و دوران گفت: مي گويي بروم زير زمين پرواز كنم؟دوران به من گفت مواظب بيرون باش كه هواپيماها يشان نيايند. قرار بود از جنوب شرق شهر وارد بغداد شويم و پالايشگاه الدوره را بزنيم و مستقيم از روي شهر بگذريم و بياييم ايران. اگر پالايشگاه را نتوانستيم هدف بعدي نيروگاه اتمي عراق بود.از بيست كيلومتري بغداد ديوار آتش شروع شد و انواع و اقسام موشك ها بود كه در هوا به سوي ما مي آمد و ما از وسط آنها مي گذشتيم. چند ديوار آتش بود و هر كدام را رد مي كرديم به بعدي مي رسيديم. يك پلي بود كه بايد بعد از رد كردن آنمي پيچيديم. من پايين را نگاه كردم و ديدم همه ماشين ها ايستاده اند و مردم دارند بالاي سرشان يعني به ما نگاهمي كنند. معلوم بود آژير خطر كشيده بودند.اول شماره دو پل را رد كرد و پيچيد و ما هم پشت سرش پيچيديم. دوران گفت موتور سمت راستمان را زدند. من گفتم مسئله اي نيست بعد از بمباران يك كاري مي كنيم. يك موشك چهار گلوله اي رولاند كه فرانسوي بود به ما اصابت كرده و يك لرزش خفيفي هم در هواپيما ايجاد كرده بود.پالايشگاه چسبيده به شهر است. رسيديم روي پالايشگاه و آن را بمباران كرديم. من پشت سرم را نگاه كردم و ديدم آتش تا پشت سر من آمده است. دستم را به سمت سيستم پرش بردم تا آن را روي دو نفره بگذارم و بكشم اما همانوقت جلوي چشمم سياه شد و ديگر چيزي نفهميدم. همه اينها در چند ثانيه اتفاق افتاد.¤ يعني خودتان اجكت نكرديد؟ - نه. يا خودش عمل كرده يا دوران آن را زده بود.¤ كلاً عمليات چقدر طول كشيد؟- از وقتي ما بلند شديم تا بمباران پالايشگاه نيم ساعت. شش و ربع بود كه ما را زدند.¤ وقتي بيرون پرديد چه شد؟ - بيهوش بودم و يكي دو ساعت بعد به هوش آمدم. در بيهوشي اول آدم صداها را مي شنود. شنيدم چند نفر عربي حرف مي زنند و كم كم فهميدم ماجرا چيست. يك جايي بود كه براي وزارت دفاعشان بود. چند سرباز عراقي دور و برم بودند و يكي هم داشت لبم را كه پاره شده بود بخيه مي زد. بعدش لباس پروازم را درآوردندو دشداشه تنم كردند و مرا به يك درمانگاه بردند. سر و صورتم زخمي بود و يك طرف بدنم كاملاً كبود بود. آنجا عكس برداري كردند و معلوم شد شكستگي ندارم.¤ هواپيماي شماره دو چه شد؟- آنها را هم گلوله باران كردند و با اينكه آنها هم خيلي گلوله خورده بودند اما توانستند خودشان را به مرز برسانند. وقتي آمده بودند تعداد گلوله ها را بشمارند نتوانستند و نوشتند بي نهايت.¤ شكنجه هم شديد؟ - بله. 15 روز اول در وزارت دفاع بودم و 45 روز هم در استخبارات در يك سلول يك در دو متري تنها بودم. هر روز هم بازجويي و شكنجه بود. اغلب هم شكنجه هاي رواني.¤ چطور فهميديد دوران شهيد شده؟ - من بعد از بيهوشي اولين سوالم اين بود كه خلبان اول چي شد؟ آنها جواب درستي نمي دادند. تا اينكه يك سربازي كه تا حدي انگليسي بلد بود دو ماه بعد گفت شما هما ن خلباني نيستي كه دو ماه پيش پالايشگاه را زديد؟ من گفتم بله و از دوران پرسيدم.سرباز عراقي گفت من خودم داشتم نگاه مي كردم. فقط يك چتر از هواپيما بيرون پريد و بعد هواپيما در شهر منفجر شد. آنجا ديگر مطمئن شدم عباس شهيد شده است.چند تا از روزنامه هاي عراقي عكس اين صحنه را چاپ كرده بودند.¤ در بازجويي ها دنبال چه بودند؟- اين عمليات باعث شد كنفرانس غير متعهد ها در بغداد لغو شده و به دهلي نو برود. عراقي ها خيلي عصباني بودند و روي اين مورد خيلي تاكيد داشتند و سوال و جواب مي كردند. من هم اظهاربي اطلاعي مي كردم ومي گفتم غير متعهد ها ديگر چيست؟!حتي چند وقت بعد كه مرا بردند به اردوگاه يكي ازسرهنگ هايشان آمد و گفت به كاظميان بگوييد شانس آوردي. ما بايد تو را اعدام مي كرديم چون عمليات شما سياسي بود، نه نظامي و تو اسير جنگي نبودي. برايشان گران تمام شده بود.¤ اسارت براي كسي كه در آسمان بوده سخت تر نبود؟- مسلم است. براي ما خيلي سخت تر بود البته اين را هم بگويم كه بعد در اردوگاه ما را كمتر از بسيجي ها و نيروهاي عادي شكنجه مي كردند.عراق كلاً 52 خلبان اسير داشت كه نصفشان را مخفي نگه داشته بود و در ليست صليب سرخ نبودند. آنها را خيلي بيشتر شكنجه مي كردند.¤ در دوران اسارت چه مي كرديد؟- سعي مي كرديم سر خودمان را گرم كنيم تا كمتر سخت بگذرد. كلاس هاي آموزشي مي گذاشتيم. هر كس چيزي بلد بود به بقيه ياد مي داد. من آنجا آلماني ياد گرفتم.¤ كي آزاد شديد؟ - سال 69.¤ از پيكر شهيد دوران چيزي هم ماند؟- بله بيست سال بعد تحويل دادند. دو استخوان از پايش، كمي از استخوان فك، قسمتي از پوتين و زيپ لباسش كه فلزي بود.پلاكش هم زنگ زده بود.¤ دوران چطور آدمي بود؟ - خيلي خيلي كم حرف بود و بسيار شجاع و نترس. او ركورد دار پرواز و عمليات بود و مي توانست ديگر عمليات نرود و بگويد من پروازهايم را كرده ام و بقيه بروند اما هميشه پيشقدم و داوطلب بود. دوران با آگاهي در اين عمليات شركت كرد. در هر طرح عملياتي درصد ريسك را مشخص مي كنند. ريسك اين عمليات 95 درصد بود يعني تنها 5 درصد احتمال برگشت وجود داشت.¤ آنطور كه بايد از خلبان كاظميان تجليل شده؟ - ببينيد ما براي مسائل دنيايي كه نرفتيم بجنگيم. وقتي آزاد شديم گفتند به شما خانه مي دهيم. من گفتم وقتي به همه داديد من هم مي گيرم. ما اگر به خاطر پول رفته بوديم راه هاي خيلي آسان تري براي پول و ثروت بود. من وظيفه خودم مي دانم كه بيايم و بگويم عباس دوران چه كسي بوده. جوان ها و مردم بايد اينها را بدانند.¤ علاقمندي هاي شما؟پرواز؛ چون آدم را از زمين جدا مي كند. ورزش به خصوص فوتبال و طبيعت چون آدم را به ياد خدا و معنويت مي اندازد.

منبع:http://noorportal.net/1/61/62/15892.aspx

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
اینم برای حسن ختام


[size=18]درس تواضع [/size]

هنوز آفتاب از خواب بيدار نشده بود كه به همراه تجلايي به سمت تبريز حركت كرديم و ساعت 5 صبح بود كه به « عمليات سپاه تبريز » رسيديم و جهت صرف صبحانه به سالن غذاخوري رفتيم . بعد از صرف صبحانه پيرمردي كه سن او در حدود 70 الي 80 بود آمد كه ميزها را نظافت كند به او گفتيم كه ما خودمان نظافت مي كنيم . همه بچه ها ميزهاي خودشان را نظافت كردند و سپس صندليهاو ميزها را برچيديم مقدار تايد و آب به كف سالن ريختيم و « تي » كشيديم .مسئول غذاخوري به مشاهده اين وضعيت ناراحت شد و گفت : « شما چرا نظافت مي كنيد اينجا مسئول نظافت دارد. و ما گفتيم كه اين روش ماست .همه كارهاي خودمان را خودمان انجام مي دهيم و اين درس را از « آل اسحاق » آموخته ايم . علي آقا نيز خوشحال بود آمد و گفت : « شما بهترين كار را انجام داده ايد و من شما را تشويق خواهم كرد. »سپس « آل اسحاق » بچه هاي عمليات را جمع كرد و گفت : « اينها آمده بودند تا از شما درس بگيرند اما درسي به شما دادند كه فكر مي كنم هرگز فراموش نخواهيد كرد! »

منبع:http://noorportal.net/1/61/62/15892.aspx

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
آخرين نوشته «علي رضا محمد جعفري» اين جمله بود: «براي خدا كار كردم و از او مزدم را مي گيرم.»
بنابراين گزارش، عليرضا محمد جعفري متولد سال 1343و اهل شهرستان محلات بود. وي در عمليات‌هاي كربلاي 4 و 5 و مرصاد بي‌سيم‌چي بود و بارها بر اثر استنشاق گازهاي شيميايي مجروح شد.
براساس اين گزارش، شهيد محمد جعفري كارگري ساده، مومن و بي آلايش بود كه مدتي پس از پايان جنگ عوارض مصدوميت شيميايي در دهان و زبانش آشكار شد و بيش از 10 بار جراحي شد و نيمي از ريه، تمام حنجره و دهان و دندانش تخليه شد.
به گزارش پايگاه اطلاع‌رساني قربانيان سلاح‌هاي شيميايي، پيكر اين شهيد پس از انتقال به شهرستان محلات فردا (13 اسفند) تشييع و در كنار ديگر همرزمان شهيدش به خاك سپرده مي‌شود. روحش شاد.
منبع : خبرگذاري فارس

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
فرود اضطراری بدون یک چرخ

خاطره ای از سر تیپ خلبان آزاده "یوسف احمدبیگی"
نزدیک به یک هفته شروع جنگ تحمیلی می گذشت. آن روز صبح زود راهی پست فرماندهی پایگاه شدم . در این روزها وظیفه نیروی هوایی سنگین و دشوار بود . باید تهاجم دشمن متوقف می شد. کلیه نقاط حساس و حیاتی در عمق خاک عراق مورد تهاجم قرار می گرفت . به سمت تابلوی ثبت پروازها رفتم و اسم خودم را به همراه یکی دیگر از دوستان کابین عقب در تابلو دیدم . ما دو نفر هواپیمای شماره دو از یک دسته پروازی دو فروندی بودیم و ماموریت داشتیم یکی از مراکز توپخانه در عقبه نیروهای دشمن را بمباران کنیم .


با بررسی نقشه به پرواز درآمدیم

چند لحظه بعد لیدر دسته پروازی به همراه خلبان کابین عقب وارد شدند . با هم صبحانه خوردیم و به اتاق توجیه پرواز رفتیم و طرح ریزی پرواز را انجام دادیم . تعیین موقعیت دقیق هدف ، نقاط نشانه در روی زمین و نحوه ورود به منطقه، مورد بحث و بررسی کامل قرار گرفت. شگرد حمله و تهاجم با در نظر گرفتن تمام جوانب امر تعیین و شیوه زدن بمب ها روی هدف مشخص شد . طرح را دوباره مرور کردیم و پس از گرفتن تجهیزات پروازی، به سمت هواپیماها رفتیم.
پس از گرفتن اجازه پرواز، بر روی باند تاکسی کردیم و یکی پس از دیگری از زمین برخاستیم. با وجود این که هوا آفتابی بود و ما در ارتفاع پایین پرواز می کردیم، ولی به دلیل غبار محلی دیدِ کافی وجود نداشت و این امر باعث شد که پرواز دشوار شود.


به هدف رسیدیم و آن جا را درهم کوبیدیم

به منطقه هدف نزدیک شدیم . هواپیمای شماره یک، گردش تند به راست را شروع کرد. من در سمت راست و عقب تر از او با آرایش تاکتیکی پرواز می کردم و باید با گردش مناسب به سمت چپ می آمدم . پس از گردش مشخص شد که هواپیمای شماره یک زمان لازم را برای تنظیم موقعیت خود برای رهایی دقیق بمب ها ندارد . او با گردش در منطقه هدف، خود را آماده حمله مجدد کرد . فاصله من با هدف مناسب بود و موقعیت بهتری نسبت به او داشتم . او را صدا زدم و گفتم:
- برای زدن هدف می روم.
حتی لحظه ای چشم از دستگاه نشانه روی هواپیما بر نمی داشتم. آماده و پر خروش در انتظار لحظه ای به سر می بردم که به محض قرار گرفتن نشانه ها روی هدف، بمباران را انجام دهم.
نشانه ها روی هدف قرار گرفتند و با فشردن دکمه رهایی مهمات، تجمع توپخانه دشمن را آماج بمب های خود قرار دادم . تعداد زیادی از توپ های دشمن همراه با خودروها و ادوات مربوطه در محل، کاملاً استتار شده بود . با اصابت بمب ها به هدف، انفجار مهیبی رخ داد.


هواپیمایم مورد هدف قرار گرفت

در حین رهایی بمب ها احساس کردم که جسمی از زمین به سمت هواپیما می آید. چند لحظه بعد با برخورد به هواپیما صدای شدیدی به گوش رسید و هواپیما به بالا پرت شد و شروع به نوسان غیرعادی حول محور افقی کرد . فرامین را جلو دادم و هواپیما به حالت عادی بازگشت. داخل کابین کاملاً به هم ریخته بود . کابین پر از دود بود و چراغ های متعدد و رنگارنگ درون آن روشن شده بود. روشن شدن این چراغ ها بروز اشکال در سیستم های مختلف هواپیما را هشدار می داد . نگران دور موتورها و آتش سوزی بودم و خود را برای واکنش در مقابل آن آماده کرده بودم . خلبان کابین عقب را که به "دایی" مشهور بود صدا کردم و گفتم:
- دایی! هواپیما را در کنترل دارم . زیاد نگران نباش . آلات دقیق چیز درستی را نشان نمی دهند. بنزین صفر، درجه حرارت موتورها متغیر، فشارهای هیدرولیک به جز هیدرولیک کمکی همه از کار افتاده اند. ولی دور موتورها پس از کمی لرزش عادی شده است.


هواپیمای شماره یک صدایم کردم و به سمت مرز گردش کردم

گوش به رادیو سپرده بودم تا شاید صدای هواپیمای شماره یک را بشنوم . چندین بار او را صدا کردم اما جوابی نشنیدم . با نگرانی مسیر را ادامه دادم تا به آسمان کشور رسیدم. به سمت پایگاه پروازی گردش کردم. فرامین هواپیما کمی سفت شده بودند . به کابین عقب گفتم:
- برای بیرون پریدن از هواپیما آماده باش.اما تا من اعلام نکرده ام این کار را نکن.


هواپیمای خودی میزان خسارت را برآورد کرد

در ارتفاع متوسط پرواز می کردیم که ناگهان دو فروند از هواپیماهای خودی را در سمت راست و زیر هواپیما در حال پرواز به سمت پایگاه مشاهده کردم. آنها را صدا زدم. فرمانده پایگاه با یکی از استادان خلبانان بود . به آنها گفتم :
- جناب سرهنگ من هستم ساعت هشتتان .
فرمانده بلافاصله من را شناخت و گفت موضوع چیه ؟
گفتم :
- ما را زده اند ، فرامین هواپیما سفت شده و قابلیت گردش کمی دارد . اگر ممکن است ما را چک کنید.
پاسخ داد :
- بسیار خوب، سمت و ارتفاع را ثابت نگه دار، در دید هستی.
هر دو هواپیما مانوری کردند و نزدیک شدند . فرمانده پایگاه پس از وارسی هواپیما در سمت چپ و بالای هواپیمای ما قرار گرفت و خلبان هواپیمای دیگری نیز به کنار ما آمد و گفت:
- احمد چرخ ها را پایین بزن .
بهش گفتم چی شده که پاسخ داد :
- اول چرخ ها را پایین بزن.
چرخ ها را پایین زدم و به نشان دهنده ها خیره شدم تا بلکه حالت پایین آمدن و قفل شدن چرخ ها را ببینم . اما خبری نبود، با تعجب گفتم:
- مثل این که چرخ ها کاملاً پایین نیامده و قفل نشده اند .
که خلبان دیگر گفت :
- خونسرد باش! دوباره سعی کن.
پاسخ دادم :
- خونسردم. جریان چیست؟ من دیگر نمی توانم چرخ ها را بالا و پایین ببرم.
با چند بار بالا و پایین کردن هواپیما چرخ ها پایین آمد و قفل شد. کمی خوشحال شدم. از دوست خلبانم که لحظه به لحظه وضعیت را برایم گزارش می کرد، خواستم تا نگاهی به چرخ هایم بیندازد و مرا از باز شدن آنها مطمئن کند . او گفت:
- چرخ های دماغه و سمت راست پایین و ظاهراً قفل هستند اما...





هواپیمایم یک چرخ نداشت

- اما چی؟
- چرخ سمت چپ نداری . رینگ و لاستیک رفته ولی میله چرخ پایین است. مقداری از بالِ هواپیما هم رفته. حالا هر تصمیمی می خواهی بگیر.
فرمانده پایگاه گفت:
- احمد اگر تصمیم دارید هواپیما را ترک کنید به منطقه از پیش تعیین شده بروید و هواپیما را ترک کنید .
پاسخ دادم :
- نه جناب سرهنگ شما جلوتر بروید و بنشینید پس از فرود لطفاً بگویید برای ما باند و باریر را آماده کنند.
به خلبان کابین عقب گفتم:
- ببین دایی ما وضعیت خوبی نداریم . دوست داری بنشینیم یا می خواهی بیرون بپری؟ من قصد دارم هواپیما را هر طور شده زمین بگذارم هر چه از آن سالم بماند به نفع مملکت است . می دانی که به ما قطعه نمی دهند و اگر هم بدهند به قیمت خون پدرشان از ما پول می گیرند .
کابین عقب گفت :
- هر تصمیمی بگیری مطیعم.
گفتم :
- اگر اشکالی پیش آمد چی؟ حلالم؟
پاسخ داد :
- هر چه پیش آمد خوش آمد حلال.


آماده فرود اضطراری شدیم

دستورالعمل فرود را به دقت انجام دادم. خودم را در ضلع آخر فرود برای درگیری با "باریر" آماده کردم. هواپیما را به سمت باند پروازی هدایت کرده و در ابتدای باند فرود آمدم.
درحالی که به جای یکی از چرخ های عقب فقط میله ای روی زمین کشیده می شد ترمز کردن در آن شرایط مفهومی نداشت. هواپیما به سرعت به انتهای باند نزدیک می شد و علایم فاصله نما یکی پس از دیگری از جلوی چشمم می گذشت . در فاصله کمی از "باریر" قرار داشتیم . یادم آمد که دسته "هوک" را که باید با کابل "باریر" درگیر شود پایین نزده ام . با وحشتی زیاد جای دست راست و چپ را عوض کردم و با فریاد "یا ابوالفضل" با دست راست دسته "هوک" را پایین زدم . در همان لحظه هوک با کابل باریر درگیر شد و با ضربه شدیدی هواپیما را از حرکت بازداشت .

با لطف پروردگار نجات پیدا کردیم

خودروهای آتش نشانی و نجات خدمه دور هواپیما را گرفته بودند . موتورها را با علامت پرسنل نگهداری و آتش نشانی خاموش کردیم و ناباورانه از هواپیما پایین آمدیم.
به همراه خلبان کابین عقب به طرف بال هواپیما رفتیم و تازه فهمیدیم که چه بلایی به سر هواپیما آمده است . در همین حال هواپیمای شماره یک نیز از راه رسید . مینی بوس حاضر بود . با اللّه اکبر و صلوات راهی پست فرماندهی شدیم تا گزارش ماموریت را بنویسیم.

منبع:http://www.iranian-airforce.blogfa.com[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/Pq2wof4A.jpg[/img]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[size=18]خاطرات دود رنگی[/size]
چند ماهی از شروع جنگ گذشته بود. مردم و همه کسانی که در جبهه ها بودند، کم کم فهمیده بودند که وقت بمباران چه کار کنند. مردم تا صدای آژیر قرمز را می شنیدند، دست زن و بچه شان را می گرفتند می رفتند توی زیرزمین خانه و گوششان را می چسباندند به رادیو که کی وضعیت سفید می شود.
رزمنده ها هم به محض اینکه صدای ویژ شیرجه هواپیما را می شنیدند، توی نزدیک ترین گودال می پریدند اما آن روز فرق داشت؛ جایی بین هلاله و نی خزر در 50 کیلومتری غرب ایلام – جایی که به میمک مشهور بود – هواپیماهای عراق بمب هایی ریختند که از همیشه صدای کمتری داشتند و انفجارشان خیلی کوچک بود. بعد از انفجار هم دود رنگی ای از آن خارج شد. لحظه های اول، خیال رزمنده هایی که آنجا بودند راحت شد و خوشحال بودند. بمباران تلفات زیادی نداده بود اما چند لحظه بعد – وقتی دود رنگی نزدیک به زمین ایستاد و بوی عجیبی همه جا را گرفت – نفس کشیدن سخت شد و همه دچار تهوع شدیدی شدند. 10 نفر از رزمنده ها همان جا شهید شدند و چند 10 نفری هم برای همیشه مجروح شدند. ایرانی ها با پدیده جدیدی به اسم بمباران شیمیایی آشنا شدند. از همان روز تا آخر جنگ، مردم و رزمنده ها یاد گرفتند که وقت بمباران شیمیایی توی زیرزمین و پناهگاه رفتن و در گودال پناه گرفتن، نه تنها فایده ای ندارد بلکه آنها را یک قدم به مرگ نزدیک تر می کند.
همشهری جوان در ادامه می گوید:از دی ماه 59 به بعد، عراق 300 بار از گازهای شیمیایی مختلف استفاده کرد و چندین شهر مثل سردشت، پیرانشهر و نودشه را هم بمباران کرد. گازهای شیمیایی انواع مختلفی داشتند و اثراتشان با هم فرق داشت. بعضی از آنها مثل خردل ضعیف تر بود اما ضایعات شدید ریوی به وجود می آورد که در طول سال ها و به مرور با درد و عذاب فراوان باعث مرگ می شد. یک نوع دیگر هم گاز سیانور بود که به سرعت باعث مرگ می شد و در صورت زنده ماندن هم باعث فلج شدن و آسیب های دائمی این چنینی می شد. این گاز، همان گازی بود که صدام در اواخر جنگ در بمباران شیمیایی شهر حلبچه از آن استفاده کرد و باعث کشته شدن چند هزار نفراز مردم حلبچه شد.


تبیان

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.