joker

تاپیک جامع امیرسرتیپ منوچهر کهتری (امیر آبادان)

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

آنتن
آزاده اصغر زاغیان
 
بعد از قطعنامه 598 ، یک دستگاه تلویزیون به اردوگاه 12 تکریت آوردند. اوایل یک مأمور با تلویزیون همراه بود و کانالی را میگرفت که مورد نظر عراقی ها بود. پس از آنکه ما با اعتصاب هاي تأثیرگذار و حتی درگیري با زندان بانهاي عراقی، امتیازاتی را گرفتیم. دیگر تلویزیون همراه با مأمور نبود.
عراقی ها دستور اکید داده بودند که ما مجاز به گرفتن کانالهایی ایرانی نیستیم، ولی بچه هاي اردوگاه توانسته بودند با بلند کردن آنتن گیرنده گاهی تلویزیون ایران را بگیرند و اخبار منتشره از آن را بشنوند. تلویزیون به هر آسایشگاهی نوبتی تحویل می شد. هر 10 شب یک شب نوبت سلول (آسایشگاه) ما بود. آن شب نگهبان عراقی چند بار از پنجره آسایشگاه به ما سرکشی کرد و ما را از گرفتن کانال هاي ایران بر حذر داشت.
تلویزیون برنامه رقص و آواز عربی داشت و اصولاً عرب ها از شنیدن و دیدن این نوع برنامه ها خیلی لذت می بردند. نگهبان عراقی چند بار به آسایشگاه سرکشی کرد و صداي رقص و آواز شنید. آخرین سرکشی او قبل از خاموشی بود. در حالی که تلویزیون، موسیقی عربی پخش میکرد و نگهبان گوش میداد، یکی از اسرا بدون آنکه نگهبان عراقی متوجه بشود، پیچ گیرنده تلویزیون را دستکاري کرد و رو به نگهبان کرد و گفت:
- سیدي، آنتن خراب.
fi_lone_ranger  fi_lone_ranger  fi_lone_ranger
 
ادامه دارد ...
  • Upvote 8

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
زنده شدن شهید
سرهنگ علی قمري
 
پس از اشغال بخش غربی خرمشهر توسط عراقیها، ما به کوت شیخ آمدیم (گردان 151 دژ). عراق مرتب به سر ما آتش میریخت و هر روز بر تعداد شهدا و مجروحین ما اضافه میشد. در ایستگاه 7 هم عراقیها یک قبضه تیربار گذاشته بودند و ماشینهاي در حال تردد را به رگبار میبستند. چند نفر از نیروهاي داوطلب توانستند در یک حرکت خطرناك تیربارچی را کشته و تیربار را خاموش کنند، ولی گلوله هاي عراقی هنوز در کوت شیخ به سر ما میریخت، وضعیت خطرناکی داشتیم. به همین خاطر به رابط لشکر گفته بودم که دستور جابجایی گردان 151 پیاده خرمشهر را از لشکر بگیرد.
چند روز بعد رابط لشکر اعلام کرد که بنه گردان را به نزدیکی ماهشهر در کنار رودخانه جراحی منتقل کنیم. من به عنوان مسئول یگان وظیفه داشتم قبل از انتقال گردان، سري به آن محل بزنم و نیازمنديها را اعلام و کمبودها را برطرف کنم. براي رفتن به ماهشهر، ستوان آزادي داوطلب همراهی با من شد.
با توجه به وضعیت تردد و رفت و آمد پیاده مردم، ما به سختی خود را به محل بنه گردان رسانیدیم. چون وسیله ما وانت بود، مقداري وسایل هم زدیم که به منطقه ببریم. در آخرین لحظه یکی از مسئولان لشکر از ما خواست که پیکر یکی از شهدا را تا ماهشهر ببریم.
ستوان آزادي با شنیدن نام شهید و جنازه شروع به اعتراض کرد و با تندي گفت که حاضر به حمل جنازه مرده و شهید نیست. من قبل از این موضوع می دانستم که ستوان آزادي از اسم جنازه و مرده م یترسد و تا آن روز حتی یک بار هم پا به قبرستان نگذاشته است. او حتی در مراسم تشییع پدرش هم به داخل قبرستان نرفته بود و نمی توانست با وانت حامل ما که اهدایی شرکت نفت بود، این شهید را حمل کند.
مسئول گردان که به خاطر کمبود خودرو نمیخواست وانت ما را بدون جنازه بفرستد، آزادي را تهدید کرد. چنانچه او حاضر به حمل شهید نشود، وانت را به راننده دیگر بسپارد. در نهایت ستوان آزادي پذیرفت و ما پیکر شهید را به داخل وانت گذاشتیم.
وقتی به دروازه ماهشهر رسیدیم، با انبوه مردم مواجه شدیم که دنبال وسیله اي براي جابجایی می گشتند. من براي جلوگیري از سوار شدن مردم به خاطر آن شهید از وانت پیاده شدم و نگذاشتم کسی سوار بشود و به سختی راهی از بین مردم پیدا کردم و از وسط مردم عبور کردیم. من حتی مجبور شدم به قسمت بار وانت خودمان که هنوز در حرکت بود سوار بشوم. در همان لحظه یکی از مسافران که لباس رزمندگان را داشت سوار شد. من او را دیدم، ولی چیزي به آزادي نگفتم.
پس از خروج از منطقه شلوغ دوباره به جلو برگشتم. در طول مسیر گاهی به پشت وانت نگاه میکردم. آن رزمنده گوشه اي کز کرده بود و به فکر عمیقی فرو رفته بود. احساس کردم او هم مثل من نگران زن و بچه و خانوادهاش است و در دل خوشحال بودم که او توانسته سوار وانت بشود. در نزدیکی یکی از روستاها دست محکمی به سقف ماشین خورد که من هم از آن صدا ترسیدم. آزادي در حین رانندگی مشغول خوردن سیب بود، وقتی صداي سقف را شنید نگاهی به عقب انداخت و با دیدن آن رزمنده که بی خبر سوار شده بود، در حالی که محکم پا روي ترمز کوبید گفت:
- یا حسین.... مرده زنده شد.... :laughing:  :laughing:  :laughing: 
بلافاصله از ماشین بیرون پرید و به طرف نخلستان کنار جاده رفت. من هم به دنبال او از وانت پیاده شدم و در حالی که اسلحه کمري ام را درآورده و مسلح کردم، خودم را به آزادي رساندم. آزادي دست به کمرش برد که اسلحه اش را دربیاورد. اسلحه اش داخل وانت مانده بود. خودش را به من نزدیکتر کرد و با التهاب و نگرانی گفت:
- قمري، اسلحه ات را بده به من تا این مرده را بکشم!
با شنیدن این جمله نگاهی به سمت وانت انداختم. رزمنده پیاده شده بود و با تعجب ما را نگاه میکرد. آزادي هم با اصرار میخواست کلت مرا بگیرد.
ناگهان تمرکز خود را بازیافتم و گفتم:
- آقاي آزادي، این آقا را من سوار کرده بودم و شهید کس دیگري است و هنوز کف وانت خوابیده است. آزادي نگاهی به آن رزمنده کرد. رزمنده دستش را بلند کرد و گفت:
- برادران دست شما درد نکنه، روستاي ما همین جاست. بفرمایید در خدمت باشیم.
- گفتم ممنون برادر.
آن شخص از وانت دور شد. من دست آزادي را گرفتم و تا کنار وانت آوردم و گفتم: 
- ببین آزادي جان، این هم شهید.
آزادي با ترس نگاهی به جنازه انداخت و پشت فرمان نشست. من هم سوار شدم. در راه، آزادي که کمی حال خودش را بازیافته بود، گفت:
- اگر میدانستی تو کس دیگري را سوار کرده اي، پس چرا کلتت را کشیدي و دنبال من آمدي؟
در این حال که جوابی براي حرف او نداشتم، نگاهی به آزادي کردم. آزادي هم نگاهی به من کرد و بی اختیار هر دو شروع به خنده کردیم و دقایقی به کار خودمان خندیدیم 
 
ادامه دارد ...
  • Upvote 7

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
دریاقلی
سرهنگ علیرضا پوربزرگ وافی
 
آنچه مسلم است کار دریاقلی در کوي ذوالفقاري به یک حماسه ماندگار تبدیل شد. دریاقلی انجام این کار را در شرایطی که امکان دستگیري (اسارت) و حتی کشته شدن( شهادت) خیلی بیشتر از زنده ماندنش بود، ابتکاري به خرج داد که بعد از گذشت سالها هنوز جاي تجزیه و تحلیل دارد. دریاقلی سورانی، اوراق فروش کوي ذوالفقاري بود. در ایامی که عراق خیزهاي آخر را براي اشغال کامل آبادان برمیداشت، هنوز دریاقلی در محله سلویچ یا همان محل اوراق فروشیها مانده بود و بدون ترس از انبوه گلوله هاي عراقیها زندگی میکرد.
یک روز صبح دریاقلی صداي اره چوببري میشنود. وقتی دقیق می شود، توجهش را عراقیها جلب میکنند. عراقیها در حال بریدن نخلها و ایجاد جاده براي ورود به آبادان (از کوي ذوالفقاري) بودند. (در صورتی که 100 متر بالاتر یک جاده آسفالته آماده اي از دید عراقیها دور مانده بود.) دریاقلی با علم به اینکه اگر عراقیها او را ببینند حداقل به اسارت خواهند برد. از طرفی امکان گریز از وسط عراقیها به طوري که آنها متوجه نشوند، نبود. به همین دلیل طرحی ریخت و به طرف عراقی ها رفت. عراقی ها متوجه نزدیک شدن یک ایرانی به جمع خود شدند. دریاقلی در حالی که مرتب فحش میداد و عصبانیت از چهره و کلامش پیدا بود، خود را به اولین عراقی رسانده و با زبان فصیح عربی میگوید: 
- شما براي نجات ما عربها آمدید. ما باید براي شما گوسفند قربانی می کردیم. چرا دیر کردید و تا حالا کجا بودید؟ و با یک حرکت نمایشی حساب شده خودش را به پاي عراقیها میاندازد. عراقی او را نزد فرمانده خود میبرد. دریاقلی بلا انقطاع صحبت میکرد و بد و بیراه میگفت. دریاقلی وقتی با فرمانده عراقیها روبه رو میشود به پاي او میافتد و میگوید:
- مرا پیش قاعد اعظم صدام حسین ببرید تا دست او را ببوسم که براي نجات ما آمده است.
فرمانده عراقی با شنیدن صحبتهاي دریاقلی متقاعد میشود که او فردي ضد ایرانی و ضد انقلاب است و به همین خاطر از او میخواهد که چند نفر از افسران عراقی را تا نزدیکی قرارگاه ارتش (بانک ملی آبادان) ببرد. دریاقلی که هدف مهمتري را دنبال میکرد، با کمال میل پذیرفت و در نهایت 4 نفر از نظامیان عراقی، او را سوار جیپ کرده و با هم تا نزدیکی نخلستانهاي بانک ملی رفتند.
در آنجا دریاقلی که نقشه اش به خوبی تا آن لحظه اجرا شده است، از عراقیها میخواهد که اجازه بدهند تا او داخل بانک ملی رفته و اطلاعات جدیدي براي آنها بیاورد. عراقیها که مسحور دریاقلی شده بودند، قبول می کنند و دریاقلی در حالی که باز هم فحش میداد از عراقیها جدا میشود.
دقایقی بعد دریاقلی وارد ستاد عملیاتی اروند میشود. او لباسی روغنی به تن دارد و لباس و ظاهر مرتبی ندارد. به همین خاطر خیلی مورد توجه افراد حاضر در قرارگاه واقع نمیشود. 
دریاقلی در این محل هم نمایش جدیدي به اجرا گذاشته و با صداي بلند و با بد بیراه گفتن به اطرافیان توجه سرهنگ حسنی سعدي (سرلشکر) را که تازه فرمانده ستاد عملیاتی اروند شده بود، جلب میکند و در نهایت سرهنگ او را به داخل دفترش میبرد.
در آنجا دریاقلی به سرهنگ حسنی سعدي توضیح میدهد که چگونه بریدن نخلها را دیده و حتی با تعدادي از نظامیان عراقی تا آن نزدیکی آمده است. سرهنگ حسنی سعدي چند نفر از جمله ستوان محمدي را مأمور دستگیري عراقی ها می کند و دقایقی بعد آن 4 نظامی با جیپ فرمانده یشان به اسارت نیروهاي ایرانی درمی آیند.
دریاقلی که تا دقایقی پیش خود را طرفدار عراقی ها معرفی می کرد، نگاه معنی داري به عراقی ها می کند که ضرب المثل نگاه عاقل اندر سفیه را تداعی می کرد و بدون آن که انتظار تشکر یا قدردانی از کسی داشته باشد، از ستاد اروند خارج می شود. 
این حرکت ماندگار و ارزشمند دریاقلی از نظر خدا دور نمی ماند و در نهایت پس از عملیات بیت المقدس درحالی که او در ایستگاه 7 آبادان و در صف نانوایی قرار داشت، ترکشی به سرش اصابت و او را به خیل شهدا وصل می کند. 
 
* مطالب فوق حاصل مصاحبه و تحقیق از بیش از 50 نفر رزمنده میباشد
  • Upvote 7

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.