reza4087

شوخ طبعي ها در جبهه

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

داستان نبرد بیل و موشك، داستان كاربرد عملی یكی از این ابتكارها در صحنه‌ی نبرد است:



خط آرام است. از سنگر بیرون می‌آیم. گوشه‌ای از خاكریز را خلوت می‌بینم. آن سر خاكریز پرنده هم پر نمی‌زند. خودم را می‌كشم آن طرف ولو می‌شوم و نگاه را می‌دوزم به جاده‌ای كه درست به وسط خاكریز ما می‌رسد. انتهایش كه به افق چسبیده است و به تداركات ما ختم می‌شود. نگاهم به یك وانت تویوتاست كه روی جاده لك انداخته است و گرد و غبار را به دنبال خود به هوا می‌فرستد. چند روز است كه عراقی‌ها دید خوبی روی جاده دارند. تا امروز توانسته‌اند چند ماشین ما را روی همین جاده بزنند. الان كه تویوتا را روی جاده می‌بینم نگرانی‌ام بیشتر می‌شود چون عراقی‌ها با موشك تاو كه از راه دور هدایت می‌شود. درست به وسط هدف می‌زنند. این تویوتا هنوز فاصله‌ی زیادی با خاكریز دارد كه اول صدای شلیك موشك و پس از آن عبورش از روی خاكریز، مرا از جای می‌كند. موشك در یك لحظه به تویوتا می‌خورد و آن را به آتش می‌كشد. در این چند روز چند نفر از بچه‌ها داخل همین ماشین‌ها، شهید یا مجروح شده‌اند. این خط كه ما از آن دفاع می‌كنیم، نقش مهمی در جلوگیری از سقوط آبادان دارد و ما ناچار هستیم به هر قیمتی كه شده است. این خط را حفظ كنیم اما ناامنی جاده بلای جان ما شده است. به خاطر ناامنی جاده چند روزی است بی آب و آذوقه‌اییم. روز به روز وضعیت خط بحرانی‌تر می‌شود. دیگر ماندن در این خط امكان ندارد. كم كم بین بچه‌ها حرف می‌افتد كه فرماندهان باید فكری برای تامین جاده بكنند یا این كه خط را تغییر بدهند. امید چندانی برای ماندن در این خط پدافندی نداریم. یكی از بچه‌ها پیشنهادی مطرح می‌كند: بچه‌ها! چیزهایی درباره‌ی این موشك تاو دستگیرم شده است كه اگر خدا بخواهد. شاید بشود با هم فكری و برنامه‌ریزی یك بلایی سر این موشك‌ها بیاوریم تا بتوانیم خط را حفظ كنیم.

می‌خواهیم بیشتر در این باره حرف بزند. او ادامه می‌دهد: چند روز پیش، از داخل سنگر، یكی از موشك‌های شلیك شده را دیدم و متوجه شدم یك سیم به پشت آن وصل است. فكر كردم اگر این سیم را قطع كنیم، حتماً موشك منحرف می‌شود.

حرف‌های او كه تمام می‌شود، خنده‌ای از رضایت روی لب بچه‌ها می‌نشیند. قرار می‌گذاریم به محض عبور موشك از روی خاكریز، هر كدام از بچه‌ها با چوب و یا بیلی كه در دست دارند سیم متصل به موشك را قطع كنند. قرار شد اولین آزمایش فردا صبح صورت گیرد. پس از هماهنگی با مقر تاكتیكی در آبادان، اولین ماشین تداركات به طرف خط حركت می‌كند. بچه‌ها با هر وسیله‌ای كه در دست دارند به فاصله‌ی پنج شش متری در طول صدمتری خاكریز قرار می‌گیرند. سرو كله‌ی تویوتا روی جاده پیدا می‌شود. همه آماده اند. سكوت است و لحظه‌ای بعد صدای شلیك موشك از خط عراقی‌ها، خون را در رگ‌های ما می‌دواند و موشك از بالای خاكریز عبور می‌كند و بچه‌ها بیل و چوب را هر طوری هست به سیم گیر می‌دهند و آن را پاره می‌كنند و موشك كمی جلوتر از خاكریز گیج می‌خورد و می‌افتدو
صدای الله اكبر، همه‌ی خاكریز ودشت را می‌لرزاند و ماشین تداركات به خاكریز می‌رسد و ما بعد از چند روز گرسنگی و تشنگی دلی از عزا در می‌آوریم.


http://www.tebyan.net/godlypeople/battlefieldculture/memories/2009/8/23/100421.html

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
با تشكر از آقا رضا
يك چيزي رو هم من اضافه كنم كه گفتنش خالي از لطف نيست.
بعد از اين ابتكار بچه هاي ما عراقي ها هم ميخواستند اين كار رو كپي كنند و موشك هاي تاو كبرا هاي ما رو منحرف كنند.
به اين ترتيب كه مثل بچه هاي ما چند تا سرباز عراقي جلوي تانكها ميرفتند و با چوبهاي بلند سيم هدايت موشك رو ميزدند.
پس از يكي دو دفعه عمليات موفقيت آميز! ديگه فكر كردند كه ضد موشك ساختن و خوشحال تانك هاشون جولان ميدادند! اما دفعه بعد كه ميخواستن از اين غلط ها بكنند خلبانهاي كبرا توپهاي سه لولشون رو رو حالت اتومات گذاشتن و سربازاي عراقي رو آبكش فرمودند icon_cheesygrin

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
کلاس آموزش رزمی داشتیم. درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح می داد:

اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید!

سپس آن را گذاشت زمین و خمپاره دیگری را برداشت و گفت: این هم که فکر می کنم معرف حضور آقایان هست. نیازی به توضیح ندارد، کسی که او را نمی شناسد خواجه شیراز است. همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما در خدمتگزاری حاضر است. شرفیاب که می شوند محضرتان به عرض ملوکانه می رسانند منتها دیگر فرصت نمی دهند که شما به زحمت بیفتید و این طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگردید! با اسکورتشان همزمان می رسند.

نوبت به خمپاره 60 رسید، خمپاره ای نقلی و تو دل برو، خجالتی، با حجب حیاء، آرام و بی سر و صدا. دلت می خواست آن را درسته قورت بدهی. اینقدر شیرین و ملیح بود: بله، این هم حضرت والا «شیخ اجل»، «اگر منو گرفتی»، «سر بزنگاه»، «خمپاره جیبی» خودمان 60 عزیز است. عادت عجیبی دارد، اهل هیچ تشریفاتی نیست. اصلاً نمی فهمی کی می آید کی می رود. یک وقت دست می کنی در جیبت تخمه آفتابگردان برداری می بینی، اِ آنجاست! مرد عمل است. بر عکس سایرین اهل شعار نیست. کاری را که نکرده نمی گوید که کرده ام. می گوید ما وظیفه مان را انجام می دهیم، بعداً خود به خود خبرش منتشر می شود. هیاهو نمی کند که من می خواهم بیایم. یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر می رسم. می گوید کار است دیگر آمد و نشد بیایم، چرا حرف پیش بزنیم برای همین شما هیچ وقت نمی توانید از وجود و حضور او با خبر بشوید. اول می گوید بمب! بعد معلوم می شود خمپاره 60 بوده است


http://www.tebyan.net/godlypeople/battlefieldculture/jokes/2006/12/31/31122.html

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
آمدم جبهه فقط بخاطر اینکه زنم از خونه بیرون کرد

گردن کلفت که نگه نمی دارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را می بندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت می زنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمی گذارم. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم
آوازه اش در مخ کار گرفتن و صفر کیلومتر بودن و پرسیدن سوال های فضایی به گوش ما هم رسیده بود. بنده خدا تازه به جبهه آمده بود و فکر می کرد ماها جملگی برای خودمان یک پا عارف و زاهد و باباطاهر عریانیم و دست از جان کشیده ایم. راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل ازخانواده کنده بودیم اما هیچکدام مان اهل ظاهر سازی و جانماز آب کشیدن نبودیم. می دانستیم که این امر برای او که خبر نگار یکی از روزنامه های کشور است باورنکردنی است.

شنیده بودیم که خیلی ها حواله اش داده اند به سر خرمن و با دوز و کلک از سر بازش کرده بودند. اما وقتی شصتمان خبردار شد که همای سعادت بر سرمان نشسته و او کفش و کلاه کرده تا سر وقت مان بیاید. نشستیم و فکرهایمان رایک کاسه کردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتیم. طفلک کلی ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو می نشستیم و به سوالات او پاسخ می دهیم.

از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او یعقوب بحثی بود که استاد وراجی و بحث کردن بود.

- برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟

- والله شما که غریبه نیستید، بی خرجی مونده بودیم. سر سپاه زمستونی هم که کار پیدا نمیشه. گفتیم کی به کیه، می رویم جبهه و می گیم به خاطر خدا و پیغمبر آمدیم بجنگیم. شاید هم شکم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!

نفر دوم احمد کاتیوشا بود که با قیافه معصومانه و شرمگین گفت: «عالم و آدم میدونن که مرا به زور آوردن جبهه. چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادر و یک مشت بچه یتیم هم هستم، دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه می ترسم! تو محله مان هر وقت بچه های محل با هم یکی به دو می کردند من فشارم پایین می آمد و غش می کردم. حالا از شما عاجزانه می خواهم که حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ کنید. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!» خبر نگار که تند تند می نوشت متوجه خنده های بی صدای بچه ها نشد.

مش علی که سن و سالی داشت گفت: « روم نمی شود بگم، اما حقیقتش اینه که مرا زنم از خونه بیرون کرد. گفت: «گردن کلفت که نگه نمی دارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را می بندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت می زنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمی گذارم. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.»

خبرنگار کم کم داشت بو می برد. چون مثل اول دیگر تند تند نمی نوشت. نوبت من شد.

گفتم: «از شما چه پنهون من می خواستم زن بگیرم اما هیچ کس حاضر نشد دخترش را بدبخت کند و به من بدهد. پس آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم. خدا کریمه! نمی گذارد من عزب و آرزو به دل و ناکام بمانم!»

http://www.tebyan.net/godlypeople/battlefieldculture/jokes/2005/8/8/12546.html

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خود خدا هم در قرآن گفته:«ان‌الصلوه تنهاء..
نه اینکه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد، بلکه گاهی همینطوری به قول خودش برای خنده، ویرش می‌گرفت و بعضی از بچه‌های ناآشنا را دست به سر می‌کرد، ظاهراً یک بار همین کار را با یکی از دوستان طلبه کرد، وقتی صدای اذان بلند شد آن طلبه به او گفت:نمی‌آیی برویم نماز؟پاسخ می‌دهد:«نه، همینجا می‌خوانم» آن بنده خدا هم از فضایل نماز جماعت و مسجد برایش گفت او هم جواب داد:«خود خدا هم در قرآن گفته:«ان‌الصلوه تنهاء...» تنهی، حتی نگفته دوتایی، سه‌تایی. و او که فکر نمی‌کرد قضیه شوخی باشد یک مکثی کرد به جای اینکه ترجمه صحیح را به او بگوید، گفت:«گفته، «تن‌ها» یعنی چند نفری، نه تنها و یک نفری و بعد هردو با خنده برای اقامه نماز به حسینیه رفتند.

در پشت خاکریزها به اصطلاحاتی برخورد می کردیم که به قول خودمان تکیه کلام دلاوران روز و پارسایان شب بود. عبارت های آشنایی که در ضمن ظاهر طنز آلود مفهوم تذکر دهنده به همراه داشت. تعدادی از این اصطلاحات و تعبیرات جنگ را با هم مرور می کنیم.

1- اهل دل:بطعنه و کنایه یعنی: شکمو و شکم چران.

کسی از هر چه بگذرد و برای هر چه به اصطلاح کوتاه بیاید، از شکمش (دلش) نمی گذرد. از آنهایی است که وقتی پای سفره زانو می زنند، کارشان در خوردن بجایی می رسد که می گویند: شهردار بیا منو برادر. همانها که همیشه از دست «شهردار» دلشان پر است! یعنی مثل گل و آجر، همینطور لقمه ها را روی هم می چینند و می آیند بالا، همه درز و دوزهایش را هم بند کاری می کنند و راه نفس کشی باقی نمیگذارند. خلاصه یعنی آن که مثل اهل ذکر، اهل علم و اهل کتاب که در کار خودشان اهلند و اهلیت دارند، در کار خودش سرآمد است و صاحب نام.

ایهام در عبارت هم جایی برای دلخوری باقی نمی گذارد، چون بالافاصله گوینده خواهد گفت: مراد اهل دل به معنی حقیقی آن است، مگر بد حرفی است؟

2-احمدجاسم ده بالا عروسی دارد:

توپخانه دشمن مزدور دوباره کار می کند.

فراوانی نسبت جاسم به دنبال اسامی نیروهای بعثی باعث شده بود تا رزمندگان ما، همه اسرایی را که عملیات و مواقع پیشروی می گرفتند، به همین نام بخوانند، که فی الواقع جسیم و هیکل مند هم بودند. تشبیه گلوله باران دشمن به عروسی در ده، از یک طرف کنایه از رغبت تمام دشمن به تجاوز بود که در حال وجد و از خود بیخودی بروز می داد. و از طرف دیگر تحقیر و ناچیز شمردن این پایکوبی و تنزل آن در محدودیت یک ده را به همراه داشت.

3-عملیات دشمن:

مگسهای فراوان و پشه های لجوجی که به هیچ قیمتی دست بردار نبودند؛ خصوصاً در مناطق جنوب و فصل گرما. هر کجا سرو کله شان پیدا می شد، بچه ها بشوخی می گفتند: نیروهای اطلاعات عملیات دشمن آمدند، مواظب باشید؛ که تشبیهی بود تحقیر آمیز و موجب تخفیف این مزاحمت و تحمل بیشتر و ضمناً انبساط خاطر برادران

4-امانتی را رد کن برود:

با دست بزن به پشت (یا) روی پای بغل دستی خودت.

وقتی نیروی جدیدی به جمع برادران وارد می شد و طبعاً تا مدتها می خواست احساس غریبی کند، بچه ها برایش نقشه می کشیدند. به این ترتیب که صبر می کردند تا به بهانه ای مثل غذا خوردن یا جلسه قرآن و امثال آن دور هم جمع بشوند، آنوقت یکی از برادران شروع میکرد و با دست روی پا یا کمر کسی که کنارش نشسته بود می زد و می گفت: امانتی را رد کن برود. و او روی پای نفر بعد از خودش می زد و همین طور ادامه پیدا می کرد تابه نفر مورد نظر برسد؛ آنجا بود که با لبخندی او هم به مجموعه دوستان می پیوست.

5-آمپر جبهه:

چیزی که با آن اخلاص و اتصال با خدا را در جبهه اندازه گیری می کنند. وقتی توجه و توسل به ائمه علیهم به اوج خود – نقطه جوش و خروش – می رسید، می گفتند: آمپر جبهه به 100 رسیده است. «آمپر چسبید به صد» هم می گفتند، خصوصاً بعد از زیارت عاشورا که در حال برگشتن به چادرهای اجتماعی خود بودند.

6- آمپول معنویت:

فرد بسیار مخلص و متقی. کسی که تزریق چند سی سی از اخلاص او کافی است تا به اصطلاح یک «مریض قلبی» را از مرگ حتمی نجات دهد. همه سعی می کنند با واسطه و بی واسطه از او برخوردار باشند، با او غذا بخورند، راه بروند، مصاحبت داشته باشند، در صف نماز کنار او بایستند، بسترشان را کنار او بیندازند و خلاصه مریض او باشند.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
چاخان چی های محله

آقاجان با خنده‏ای که ترجمه نوعی از گریه بود ،گفت: همین‏مان مانده بود که تو بروی جبهه، مطمئن باش پایت به آنجا برسد صدام دو دستی تو سرش می‏زند و جنگ تمام می‏شود.

کم نیاوردم و گفتم: من باید بروم. همین.

آقاجان ترش کرد و گفت: رو حرف من حرف نیار. بچه هم بچه‏های قدیم. می‏بینی حاج خانم؟

مادرم که از سر صبح در حال اشک ریختن بود ، گفت: رفته اسم نوشته و قراره یک هفته دیگه اعزام بشود.

آقاجان گفت: ببین پسرم، تو بعد از هفت – هشت تا بچه مرده برای ما، زنده ماندی. حالا می‏خواهی دستی دستی خودت را به کشستن بدی. فکر من و مادر پیرت را نمی‏کنی؟

چشمانش خیس شد دلم لرزید همیشه آقاجان با این حرفش پنجرم می‏کرد. اما این بار تصمیم گرفته بودم گول نخورم.

- من می‏روم. شانزده ساله هستم و رضایت هم می‏خوام.

امام گفته. پس من هم می‏روم.

آقاجان کفری شد و فریاد زد باشد ببینم تو پیروز می‏شوی یا من!

قرار بود روز بعد یک نفر از طرف ستاد اعزام به جبهه در محل درباره‏ام تحقیق کند شهرمان کوچک بود و همه از جیک و پیک هم خبر داشتند نمی‏دانم این تحقیق و سوال و جواب، دیگر چی بود که آتش‏اش دامن ما را گرفت. با هزار مکافات و سختی توانسته بودم ثبت نام کنم. بعد نوبت مراسم جوابگویی به سوالات شرعی و سیاسی شد از نماز وحشت تا انواع وضو و شکیات پرسیدند و من بدبخت که رساله امام را سه بار کلمه به کلمه خوانده بودم با مصیبت جوابشان را داده بودم. حالا مانده بود بیایند تو محل پرس و جو کنند که آدم درست و حسابی هستم یا نه. از یکی از بچه‏ها که آنجا خدمت می‏کرد شنیدم که قرار است آن‏روز برای تحقیق بیایند، حتی طرف را هم شناسایی کردم.

صبح اول وقت از دم در ستاد اعزام به جبهه با حفظ فاصله او را تعقیب کردم. پیش بینی همه چیز را کرده بودم. یک کلاه کشی سرم کردم و عینک دودی هم زدم که کسی نشناسدم. اسم تحقیق کننده کریم بود. کریم اول بسم‏الله وارد دکان مش‏تقی ماست بند شد پشت سرش وارد ماست‏بندی شدم. کریم از مش تقی پرسید:

حاج‏آقا شما حسین ایران‏نژاد را می‏شناسید؟

منش‏تقی خیلی خوب مرا می‏شناخت. همیشه احترامش را نگه داشته و در مسجد کفش‏هایش را جفت کرده بودم. می‏دانستم که قبولم دارد و همیشه برایم دعای خیر می‏کرد.

مش‏تقی اول لب گزید، بعد با صورت سرخ شده گفت: ای دل غافل! باز کفتربازی کرده؟

نفس‏ام بند آمد کم مانده بود غش کنم. کریم با تعجب پرسید: مگر کفتربازه؟

مش‏تقی سرتکان داد و گفت: ای برادر! اهل محل از دستش ذله شده‏اند همیشه رو پشت‏بام کفتربازی می‏کند نمی‏دانید پدر و مادرش را چقدر اذیت می‏کند.

کریم تند تند روی برگه‏اش چیزهایی نوشت بعد حداحافظی کرد و رفت عینکم را برداشتم و صاف تو چشمان مشی‏تقی نگاه کردم. بنده خدا با دیدنم رنگ از صورتش پرید سرخ شد و من و من‏کنان گفت: حلالم کن پسرجان! دیشب پدرت التماسم کرد برای اینکه جبهه نفرستندت درباره‏ات چاخان کنم. حلالم کن!

از مغازه بیرون دویدم. وای که تو کوچه‏مان چه خبر بود هر چی لات و لوت و... بود، دور کریم حلقه زده و داشتند پرت و پلا می‏گفتند و کریم تند تند می‏نوشت.

- آقا نمی‏دانید چه جانوریه، سه بار به من چاقو زده!

- آقا دو تا کفتر خوشگل مرا گرفته و پس نمی‏ده.

- به من دویست تومن بدهکاره و پررو، پررو می‏گوید که نمی‏خواد طلبم را بدهد.

- روزی دو پاکت سیگار می‏کشد.

خدیجه خانم با آه سوزناکی گفت: همه‏اش مزاحم دختر من می‏شود حیا هم نداره.

مانده بودم معطل . خدیجه خانم اصلا دختر نداشت که من بخواهم مزاحم‏اش بشوم. نگاهم به آقا جان افتاد که به دیوار تکیه داده و پیروزمندانه لبخند می‏زد داشتم دیوانه می‏شدم، کریم خداحافظی کرد و رفت. جماعت آس و پاس و چاخان‏گو، هر کدام از آقاجان پولی گرفتند و پی کارشان رفتند مادرم داشت از خدیجه خانم تشکر می‏کرد ،داغ کردم. عینک دودی را برداشتم و شروع کردم به هوار کشیدن:

- آهای ملت به دادم برسید! این دو نفر وقتی بچه بودم، مرا دزدیدند و اینجا آوردند اینها پدر و مادر واقعی من نیستند . کمکم کنید هر شب کتکم می‏زنند و به من غذا نمی‏دهند همیشه تو زیرزمین زندانی‏ام می‏کنند و شکنجه‏ام می‏کنند.

شروع کردم به الکی گریه کردن. رنگ به صورت پدر و مادرم نمانده بود. همسایه‏ها با تعجب و حیرت پچ پچ می‏کردند و چپ چپ به آن دو نگاه می‏کردند. آقا جان گفت: این پرت و پلاها چیه؟ ما کی تو را دزدیدیم؟ کی تو رو کتک زدیم؟

گریه کنان گفتم: مگر من کفترباز و سیگاری و چاقوکشم که آبروم را بردید؟ من همین امروز از خانه‏ می‏روم . اصلا همین الان می‏روم . ای همسایه‏ها، شما شاهد حرف‏هایم باشید

مادرم گریه کنان خواست بغلم کند که فرار کردم. آقا جان دنبالم می‏دوید و صدایم می‏کرد پشت سرم را نگاه نکردم تا شب تو کوچه‏ها گشتم. خیلی گریه کردم. دلم بدجور شکسته بود. آخر شب رفتم خانه تا خرت و پرت‏هایم را جمع کنم که آقاجان دستم را گرفت. اشک می‏ریخت. صورتم را بوسید و گفت: حسین جان، قهر نکن! خودم فردا اول سحر می‏آیم آنجا و رضایت می‏دهم. فقط تو را به خدا از ما قهر نکن!

روز بعد آقا جان آمد ستاد اعزام به جبهه. با هم پیش کریم رفتیم و آقاجان به او گفت که همه آن حرف‏ها دروغ و اصل ماجرا چه بوده.


و من یک هفته بعد رفتم جبهه.

http://www.tebyan.net/godlypeople/battlefieldculture/jokes/2009/10/29/106179.html

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
چرت نزنید، تنبل می شوید !

شب . توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت : این قدر چرت نزنید تنبل می شوید . به جای این کار بروید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنید .

نمی توانستیم دستور را اطاعت نکنیم . بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریز های بلندی که در خط مقدم بود . بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند . آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاک ریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد ، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند !

مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما ، بی خبر از همه جا بر عکس ، خیال می کردیم که اینها همه کله ی رزمنده هاست که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست . یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز ، نقل مجلس آنها شده بودیم . هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند !


تانک :

یکی فریاد زد : آنجا را نگاه کنید ... !

یکدفعه دیدیم یک تانک عراقی از دور چرخید و دور زد و یک راست آمد طرف ما . هر کسی به سویی دوید . آماده شدیم که تانک را بزنیم .

تانک ، وقتی که به نزدیک رسید ، ناگهان ایستاد . دریچه بالایی اش آرام باز شد . فکر کردیم راننده اش می خواهد تسلیم شود . همه ، اسلحه ها را آماده کردیم .

احمد ، از بچه های نترس و شجاع ما بود . سرش را از داخل تانک بیرون آورد ، می خندید .

داد زدم : احمد !

گفت : نترسید ، اون پشت بود . بعثی ها ولش کرده بودند به امان خدا ! من هم اون قدر باهاش ور رفتم تا روشن شد و آوردمش اینجا . حتماً به دردمان می خورد !

النظافة من الایمان :

بیچاره پیرمرد تازه ‌وارد بود. می‌دانست بچه‌ها برای هر كاری آیه یا حدیثی می‌خوانند. وقتی داشت غذا تقسیم می‌كرد، گفت: «بچه‌ها من معنی عربیش را بلد نیستم، اما خود قرآن می‌گوید: «النظافة من الایمان» یعنی هیچ‌كس بیشتر از سهم خودش ورنداره! بچه‌ها با هم زدند زیر خنده، پیردمرد گفت: «مگه غلط خواندم» یكی از بچه‌ها گفت: «نه پدرجان كاملاً درست است، النظافة من الایمان. یعنی «هركس سهم خودش را فقط بگیرد» و باز خنده‌ی بچه‌ها بود كه مثل توپ در فضای چادر می‌تركید.

روزهای اولی كه خرمشهر آزاد شده بود، توی كوچه پس‌كوچه‌های شهر برای خودمان می‌گشتیم و صفا می‌كردیم. پشت دیوار خانه ی مخروبه‌ای به عربی نوشته بود: «عاش الصدام.» یك‌دفعه راننده زد روی ترمز و گفت: پس این مرتیكه آش فروشه! آن وقت به ما می‌گویند جانی و خائن و متجاوزه!»


اخوی شفاعت یادت نره :

مثلا آموزش آبی خاکی می دیدیم. یکبار آمدیم بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بیاوریم ولی نشد. فکر می کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و غرق شدن، از چپ و راست وارد و ناوارد می ریزند توی آب با عجله و التهاب من را می کشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند و بعد می فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته است. کلاه سرشان این بود که در یک نقطه ای از سد بنا کردم الکی زیر آب رفتن. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن. و خلاصه نقش بازی کردن. نخیر هیچکس گوشش بدهکار نیست. جز یکی دو نفر که نزدیکم بودند. آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن: خداحافظ! اخوی اگه شهید شدی شفاعت یادت نره!

http://www.tebyan.net/godlypeople/battlefieldculture/jokes/2009/10/8/104381.html

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
یاد باد آن روزگاران یاد باد

مراسم صبحگاهی بود. روحانی گردان راجع به واجبات و محرمات صحبت می‌كرد. با بچه‌ها خیلی صمیمی‌ بود. برای همین هم در كلاس درس و یا مراسم متكلم وحده نبود و بقیه مخاطب. مثل معلم و كلاسهای اول و دوم دبستان غالباً مطلب را ناتمام می‌گذاشت و بچه‌ها آن را خودشان تمام می‌كردند. مثلاً وقتی می‌خواست عبارت «الغیبه اشد من الزنا» را قرائت كند می‌گفت: «دوستان می‌دانند كه الغیبه اشد ...؟» بعد بچه‌ها با هم با صدای بلند می‌گفتند: :من الكارهای بد بد.»

http://www.tebyan.net/godlypeople/battlefieldculture/jokes/2005/6/29/12009.html

ملائک دارند غلغلکش می دهند


الله اکبر، سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند. به محض این که قامت می بستی ، دستت از دنیا! کوتاه می شد و نه راه پس داشتی نه راه پیش، پچ پچ کردن ها شروع می شد. مثلاً می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد از نماز اعتراض کردی بگویند ما که با تو نبودیم!

اما مگر می شد با آن تکه ها که می آمدند آدم حواسش جمع نماز باشد؟ مثلاً یکی می گفت: واقعاً این که می گویند نماز معراج مؤمن است این نماز ها را می گویند نه نماز من و تو را . دیگری پی حرفش را می گرفت که : من حاضرم هر چی عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیرم. و سومی: مگر می دهد پسر؟ و از این قماش حرف ها. و اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می کردند به تفسیر کردن: ببین! ببین! الان ملائکه دارند غلغلکش می دهند. و این جا بود که دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند تبدیل به خنده می شد، خصوصاً آن جا که می گفتند: مگرملائکه نا محرم نیستند؟ و خودشان جواب می دادند: خوب با دستکش غلغلک می دهند.

http://www.tebyan.net/godlypeople/battlefieldculture/jokes/2005/4/5/10982.html

برای بابایم گریه کنید

تعاون بودیم، ستاد تخلیه شهدا، جمع و جور کردن و بسته بندی و ترتیب انتقال بچه ها با ما بود؛ جیب هایشان را می گشتیم و هر چه بود در پلاستیکی جمع می کردیم و همراه تابوت می فرستادیم.

یکبار یکی از جنازه ها توجهمان را جلب کرد و حساس شدیم کاغذی را که روی آن با خط درشت نوشته بود "وصیت نامه" بخوانیم، ببینیم امثال این بچه ها که تازه بالغ شده و از مال دنیا هم چیزی ندارند بازماندگانشان را به چه اموری سفارش می کنند. کاغذ را که باز کردیم نمی دانستیم بالای سر بدن شهید بخندیم یا گریه کنیم. نوشته بود: برای من گریه نکنید. برای بابام گریه کنید که می خواهد خرج دفن و کفن مرا بدهد و برایم شب هفت و چهلم بگیرد.

بینوا هر چه یک عمر جمع کرده باید بدهد مردم بخورند!

http://www.tebyan.net/GodlyPeople/BattlefieldCulture/Jokes/2005/4/4/10975.html

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
الفرار



بعد از عملیات بود. حاج صادق آهنگران آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا و نوحه خوانی. برنامه كه تمام شد مثل همیشه بچه ها هجوم بردند كه او را ببوسند و حرفی با او بزنند، حاج صادق كه ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگری برود، حیله ای زد و گفت: «صبر كنید صبر كنید من یك ذكر را فراموش كردم بگویم، همه رو به قبله بنشینند، سر به خاك بگذارید و این دعا را پنج مرتبه با اخلاص بخوانید». آقایی كه شما باشید ما همین كار را كردیم. پنج بار شده ده بار، پانزده بار، خبری نشد كه نشد. یكی یكی سر از سجده برداشتیم، دیدیم مرغ از قفس پریده!


http://www.tebyan.net/GodlyPeople/BattlefieldCulture/Jokes/2004/8/5/7783.html

امام جماعت

عبا و عمامه را برداشتم و مرتب كردم و گذاشتم كنار ستون و رفتم كه دوباره وضو بگیرم. سر فرصت وضو گرفتم و برگشتم. نزدیك سنگر كه رسیدم دیدم صدای مكبر می آید: سمع الله لمن حمده! بله، اشتباه نمی كردم، نماز جماعت می خوانند، اما با چه كسی؟ غیر از من ، گردان روحانی دیگری نداشت. با احتیاط داخل شدم. به سجده كه رفتند، دقت كردم دیدم مثل این كه عبا و عمامه ی من بیچاره است كه امام جماعت پوشیده، الله اكبر، این جایش را دیگر نخوانده بودم. فكر همه چیز را می كردم جز این كه در یك چشم به هم زدن در روز روشن عبا و عمامه ام را تك بزنند و جای من بایستند در محراب و نماز جماعت بخوانند! دیگر فایده ای نداشت. باید به روی خودم نمی آوردم و قضیه را جدی نمی گرفتم، جبهه بود دیگر، باید با پشت جبهه تفاوت هایی می كرد!


http://www.tebyan.net/godlypeople/battlefieldculture/jokes/2004/7/28/7654.html

خدایا مار و بكش

آن شب یكی از آن شب ها بود؛ بنا شد از سمت راست یكی یكی دعا كنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچه ها مانده بودند كه شوخی است، جدی است، بقیه دارد یا ندارد جواب بدهند یا ندهند؟ كه اضافه كرد: «آتش جهنم را» و بعد همه گفتند الهی آمین. نوبت دومی بود، همه هم سعی می كردند مطالبشان بكر و نو باشد، تأملی كرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت و خیلی جدی گفت: «خدایا مار و بكش…» دوباره همه سكوت كردند و معطل ماندند كه چه كنند و او اضافه كرد: «پدر و مادر مار و بكش» بچه ها بیش تر به فكر فرو رفتند، خصوصاً كه این بار بیش تر صبر كرد، بعد كه احساس كرد خوب توانسته بچه ها را بدون حقوق سركار بگذارد گفت: «تا ما را نیش نزند».

http://www.tebyan.net/godlypeople/battlefieldculture/jokes/2004/7/25/7593.html

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
اول اينكه سلام

اينها كجا هستند من كجام . عند ربهم يرزقون

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]قرار بود روز بعد یک نفر از طرف ستاد اعزام به جبهه در محل درباره‏ام تحقیق کند شهرمان کوچک بود و همه از جیک و پیک هم خبر داشتند نمی‏دانم این تحقیق و سوال و جواب، دیگر چی بود که آتش‏اش دامن ما را گرفت. با هزار مکافات و سختی توانسته بودم ثبت نام کنم. بعد نوبت مراسم جوابگویی به سوالات شرعی و سیاسی شد از نماز وحشت تا انواع وضو و شکیات پرسیدند و من بدبخت که رساله امام را سه بار کلمه به کلمه خوانده بودم با مصیبت جوابشان را داده بودم. حالا مانده بود بیایند تو محل پرس و جو کنند که آدم درست و حسابی هستم یا نه. از یکی از بچه‏ها که آنجا خدمت می‏کرد شنیدم که قرار است آن‏روز برای تحقیق بیایند، حتی طرف را هم شناسایی کردم.
[/quote]

سلام

بعضي از مطالب جدا جاي بازنگري داره. هيچ وقت بخاطر اعزام سوالات شرعي و سياسي نمپرسيدند. كسانيكه اعزام ميشدند اگر دفعه اول بود در طول اموزش مشخص ميشد فرد چيكاره هست و به جبهه نميرسيد. و در دفعات بعد هر كس پرونده داشت. اولين بار كه اين مطلب رو ميشنوم . اون هم توي شهري كوچيك. اگر اعزام 1000 نفر بود احتمالا كار به قيامت ميكشيد...!

[quote]صبح اول وقت از دم در ستاد اعزام به جبهه با حفظ فاصله او را تعقیب کردم. پیش بینی همه چیز را کرده بودم. یک کلاه کشی سرم کردم و عینک دودی هم زدم که کسی نشناسدم[/quote]

بيشتر به خاطرات تخيلي شبيه هست. اون زمان هم عده كمي عينك دودي ميزدند. و يه چيز ديگه بچه بسيجيها عينك دودي رو جالب نمديدن.

[color=red]يه مقدار تو ارسال خاطرات دقت كنيد. منبع هميشه دليل صحت قضايا نيست.[/color]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.