kaftar

رفاقت به سبک تانک

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

[quote]نزنید ما غازیم!

در مقر تیپ فرات مشغول امور جاری روزانه بودیم که بمب‌افکن‌های عراقی در آسمان نمایان شدند.

طبق معمول، پناهگاهی جز آب نداشتیم، به همین خاطر داخل آب پریدیم و از همان‌جا بچه‌ها به خلبان‌های دشمن می‌گفتند:

نزنید، نزنید ما غازیم، بعد هم صدای غاز در می‌آوردند[/quote]

این یکی خیلی باحال بود نزنید ما غازیم icon_smile

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ارتباط با مغز!

استاد روپوش سفید و تمیزی پوشیده بود تا گرد گچ به روی لباسش ننشیند. صدایش سخت به ما که ته کلاس نشسته بودیم می رسید می گفت: تمام عضلات بدن از مغز دستور می گیرند، اگر ارتباط مغز با اعضاء بدن قطع شود، اعضاء هیچ حرکتی نخواهند داشت، اگر هم داشته باشند کاملاً غیر ارادی و نامنظم خواهد بود. حرف استاد که به اینجا رسید یکی از دانشجویان که مسن تر از بقیه بود و همیشه ساکت، بلند شد و گفت: ببخشید استاد، وقتی ترکش سر رفیق منو از زیر چشمانش برد تا یک دقیقه الله اکبر می گفت!

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
کاغذ کمپوت

نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت: «خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره‌ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.».

او بدون مقدمه و بی معرفی صدایش را بلند کرد و گفت: «شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوت‌ها را از قوطی جدا نکنند، آخر ما نباید بدانیم چه می‌خوریم؟ آلبالو می‌خواهیم رب گوجه فرنگی در می‌آید. رب گوجه فرنگی می‌خواهیم کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به این امت شهید پرور بگویید شما که می‌فرستید، درست بفرستید. این قدر ما را حرص و جوش ندهید.».

خبرنگار همین‌طور هاج و واج فقط نگاه می‌کرد

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
کی بود گفت یا حسین(ع)!

مسجد تیپ در فاو سخنرانی برگزار می‌کرد. بعد از مراسم، یکی از بسیجیان بلند شد و ظرف آب را برداشت و افتاد وسط جمعیت برای سقایی! می‌گفت: «هر که تشنه است، بگوید یا حسین (ع)».

عجیب بود، در آن گرما و ازدحام نیرو که جای سوزن انداختن نبود، حتی یک نفر آب نخواست. مگه می‌شد تشنه نباشند؟

غیرممکن بود. من از همه جا بی‌خبر بلند شدم، گفتم: «یا حسین (ع)».

بعد همان بسیجی برگشت پشت سرش و گفت: «کی بود گفت یا حسین (ع)؟».

دستم را بلند کردم و گفتم: «من بودم اخوی».

گفت: «بلند شو. بلند شو بیا. این لیوان و این هم پارچ، امام حسین (ع) شاگرد تنبل نمی‌خواهد!».

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
پتوی شیمیایی!

در عملیات خیبر یه روز شیمیایی زدند. یکی از بچه‌ها به نام «جواد زاد خوش» گفت: «شنیده‌ام برای جلوگیری از شیمیایی شدن، پارچه‌ای را خیس کرده و مقابل دهان و بینی خود می‌گیرند.».

خیلی سریع برای یافتن دستمال خیس به سمت سنگر دویدیم. داخل سنگر، هرکس به دنبال آب و دستمال می‌گشت که جواد ظرف آبی را روی پتویی ریخت و گفت: «بچه‌ها بیایید و هر یک گوشه‌ای از این پتو را جلوی دهان و بینیتان بگیرید».

ناگهان متوجه شدیم که بوی پتو از بوی شیمیایی هم بدتر است. چون ظهر همان روز مقداری آبگوشت روی آن ریخته بود و بچه‌ها آن را همان‌طور جمع کرده و در گوشه‌ای گذاشته بودند تا در فرصتی مناسب بشویند. خلاصه، جواد در این موقعیت با خنده گفت: «اه اه! بوی این پتو از شیمیایی بد تره!».

شلیک خنده به هوا رفت!

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
فرق بی سیم‌ها.

روزی سر کلاس آموزش مخابرات فرق بی سیم «اسلسون» را با بی سیم «پی آر سی» از بچه‌ها پرسیدم. یکی از بسیجی‌های نیشابوری دستش را بلند کرد، گفت: «مو وَر گویم؟».

با خنده بهش گفتم: «وَر گو. ».

گفت: «اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه. ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.».

کلاس آموزشی از صدای خنده بچه‌ها رفت رو هوا.
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
اعزام مجددی ها

هنگامه عملیات بود و آتش خمپاره. تدارکات لشکر، برای انتقال مهمات‌ و آذوقه نیروها، تعدادی «قاطر» به خدمت گرفته بود. هنگامی که درارتفاعات، در کنار ستون نیروها بالا می‌رفتیم، تا سوت خمپاره می‌آمد قاطرها زودتر از ما خیز می‌رفتند روی زمین تا ترکش نخورند! چند بار که شاهد خیزرفتن قاطرها بودیم، بچه‌ها متعجب از یکدیگر علت این را که چرا آنها زودتراز ما خیز می‌روند، سؤال می‌کردند.

دقایقی گذشت و ما به راه خود ادامه دادیم. ناگهان سوت خمپاره آمد وقاطری که در کنارم بود سریع خیز رفت. من هم که روی جاده دراز کشیدم، نگاهم افتاد به شکم و ران قاطر. خوب که توجه کردم، دیدم جای چند زخم ‌بزرگ که خوب شده بود، روی بدنش وجود دارد.

دیگر نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. بچه‌ها پرسیدند که چرا می‌خندم،گفتم:

ـ شماها می‌دونین چرا قاطرها زودتر از شما خیز میرن؟

جواب همه منفی بود. با خنده گفتم:

ـ خب معلومه. این بیچاره‌ها توی عملیات قبلی ترکش خوردن و اعزام ‌مجددی هستن و دیگه می‌دونن با سوت خمپاره باید خیز برن که دوباره‌ زخمی نشن
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
مواظب باش نخندی!

گاهی پیش می‌آمد که دو نفر در حضور بچه‌ها با هم بلند صحبت می‌کردند و کارشان به اصطلاح به «یکی به دو» می‌کشید. پیدا بود سوء تفاهمی‌ شده.

بچه‌ها به جای این‌که بنشینند و تماشا کنند یا حتی دو طرف را تحریک کنند، هر کدام سعی می‌کردند به نحوی قضیه را فیصله بدهند، مثلاً می‌گفتند: «مواظب باش نخندی.» به همین ترتیب می‌گفتند تا جایی که خود آن‌ها هم به خودشان و به کار خودشان می‌خندیدند و شرمنده و متنبه به کنجی می‌نشستند.»

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خوب بود
دستت درد نكنه . اما مثل قبليها نيست
بگرد از اون خاطرات ناب و خنده دار برامون بذار
تشكر

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
تو که مهدی رو کشتی!


اقا مهدی فرمانده گروهانمان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که میرفتیم توجیه مان کرد.همون شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم.صبح کله صحر بود و من نزدیک سنگر اقا مهدی بودم که نا غافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه امد و زرتی خورد رو خاکریز.زمین و زمان به هم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندونه کوبید زمین.نعره زدم یا مهدی!یک هو دیدم صدای خفه ای از زیرم میگوید((خانه خراب بلند شو تو که مهدی رو کشتی!)) از جا جستم خاکهارو زدم کنار.اقا مهدی زیر اوار داشت میخندید.خودم هم خنده ام گرفت!

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
جاسم و سالم!

امدادگر ایرانی رسید به مجروحین عراقی.دلش به حالشون سوخت.
کوله اش رو باز کرد و سرگرم پانسمان کردن زخم و زیلی های مجروحین شد.
تا این که رسید سر وقت یک مجروح عراقی که کولی بازی در می اورد و نعره پشت نعره از حنجره بیرون می داد.اودادگر تشر زد که((خفه خون بگیر ببینم.سرسام گرفتم.چه مرگته تو که سالمی!))
و مجروح سر تکان داد و گفت((لا لا انا جاسم.هذا سالم!))*و به سرباز کناری اش اشاره کرد.امدادگر هم پقی زد زیر خنده!

*نه نه من جاسم سالم این هست.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ایول دستت درد نکنه خیلی قشنگ بود
[quote]دستت درد نكنه . اما مثل قبليها نيست [/quote]
اخه برای چی به هرکس که میخواد کار طنز کنه گیر میدی خدا رو خوش نمیاد icon_smile
حالا که اینجور شد برادر هرچی که تو کتاب نوشته دقیق بنویس اینجا چه بی مزه چه با مزه icon_smile

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]http://www.military.ir/modules.php?name=Forums&file=viewtopic&t=10673[/quote]

چه عجب شما رو هم تو سایت دیدیم icon_smile (راستش به نطرم می اومد اسم این تاپیکو شنیدم)

کفتارخان دستتون درست خندیدیم

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.