-
تعداد محتوا
114 -
عضوشده
-
آخرین بازدید
-
مقابله موثر با نیروی زرهی دشمن در نبرد ناهمتراز مقابله موثر با نیروی زرهی دشمن در نبرد ناهمتراز
DR_CHAMRAN پاسخ داد به Skyhawk تاپیک در تسلیحات ضد زره
جالب بود -
DR_CHAMRAN دنبال کنندگان آغاز شده VenomSnake
-
VenomSnake دنبال کنندگان آغاز شده DR_CHAMRAN
-
اخبار و تحلیل سوانح نظامی/غیرنظامی تاپیک جامع اخبار سقوط هواگردهای بال ثابت و بالگردها
DR_CHAMRAN پاسخ داد به TANK تاپیک در اخبار نظامی
باز خدا رو شکر که این دو عقاب ایران زنده موندن -
باز هم رحمت به امواتشون که بلاخره فکری کردن براش حالا چه بعد 36 سال چه بعد 100 سال ولی این دیگه باید با این هواپیماها خداحافظی کرد وگرنه مثل f5 که توی آبدانان زد زمین یکی یکی خلبانای ما پر می کشن
-
دمشون گرم خدایی خیلی مرد بودن
-
تصویر / حضور سیدحسن نصرالله در کتابخانه شخصی رهبر معظم انقلاب
DR_CHAMRAN پاسخ داد به aminmessi تاپیک در مقاومت اسلامی
دوستمون درست دارن می گن من هم شنیدم که سید حسن توی ایران زندگی می کنند و برای برخی مراسمات به لبنان سری می زنند -
جالب بود دست شما درد نکنه
-
DR_CHAMRAN دنبال کنندگان آغاز شده sorena_ir_army
-
sorena_ir_army دنبال کنندگان آغاز شده DR_CHAMRAN
-
سوزاندن یهودیان در کوره و تهیه صابون از چربی آنها + عکس
DR_CHAMRAN پاسخ داد به copout تاپیک در جنگهای جهانی
اینا فقط به درد همین کار هم می خورن ولی خداییش این هولووو اگر اتفاق افتاده بود الان این یهودیان تعدادشون انقدر بود بابا یکی نیست بگه دروغ می گین لااقل یه دروغ درست و حسابی بگین نه انقدر بزرگ که خودتون هم نتونین جمعش کنین -
تحولات شمال افریقا تحلیل و پیگیری تحولات شمال افریقا ( لیبی ، تونس ، الجزایر ، مراکش و مصر )
DR_CHAMRAN پاسخ داد به EMPEROR تاپیک در اخبار تحلیلی
دشمون گرم سفارت رو پکوندن تا اینا باشن دیگه از این فیلم ها نسازن -
تانک اصلی میدان نبرد ذوالفقار تانک اصلی میدان نبرد ذوالفقار ( همه نسخه ها ) : بررسی احتمالات و قطعیات
DR_CHAMRAN پاسخ داد به kingraptor تاپیک در تانک
این تصاویر جنگنده ها مربوط می شه به نمایشگاه هوایی پایگاه چهارم شکاری دزفول که همه ساله در ایام عید برای عموم به نمایش می زارن- 1,085 پاسخ ها
-
- ذوالفقارسه
- ذوالفقار دو
- (و 7 بیشتر)
-
بابا اینا دمشون خیلی گرم بوده خدا بهشون اجر بده
-
خیلی جالب بود این تازه در مورد اشتباهات نیروی هوایی بود اگر پدافند پروندش رو بشه دیدنه
-
siavash75 دنبال کنندگان آغاز شده DR_CHAMRAN
-
DR_CHAMRAN دنبال کنندگان آغاز شده siavash75
-
چرا فقط کسایی که درجه بالا تر از ستوانی دارن رو نمایش می ده ما که گروهبان هستیم رو جزو امار سایت حساب نمی کنید؟؟؟ خوب درجه ما رو هم بالای اسممون نمایش بدین دیگه
-
تاپیک جامع برادران شهید باکری تاپیک جامع سرداران شهید علی ، مهدی و حمید باکری
DR_CHAMRAN پاسخ داد به hosseingmn تاپیک در جنگ آوران
مهدی باکری به ساعتش نگاه کرد. سه ساعت از قرارش با حمید (برادرش) میگذشت؛ اما هنوز او نیامده بود. دلش شور میزد. دعا میکرد که حمید گیر مأموران مرزی نیفتاده باشد. آخرین نامهای را که حمید از طریق یکی از دوستانش فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند: مهدی جان، سلام. حالت چطوره؟ از آخرین دیدارمان یک ماه میگذرد. حال من خوبه و شرمنده تو هستم. تو با آنکه خدمت نظام وظیفهات را انجام میدهی، اما خرج تحصیل مرا میدهی، آن هم در یک کشور خارجی! من در شهر «آخن» آلمان تحصیل میکنم. مهدی جان! حالا که شعلههای انقلاب آتش به خرمن رژیم پوک شاهنشاهی زده، دیگر طاقت ماندن در اینجا را ندارم. این بار که به سوریه میآیم و با توشهای مهم قاچاقی به ایران باز میگردم. موعد دیدار ما، صبح روز هیجدهم آذر ماه در همان جایی که میدانی! قربانت برادرت حمید باکری! مهدی سیاهی کسی را دید که از دور میآمد. از تپه سرازیر شد. دوید. حمید، عرقریزان با دو کوله بزرگ بر دوش میآمد. به هم رسیدند. حمید، کولهها را بر زمین گذاشت و همانجا از خستگی بر زمین نشست. مهدی بغلش کرد، شانههایش را مالید و پرسید: چی شده حمید، زهوارت در رفته؟! حمید که نفسنفس میزد به خنده افتاد و گفت: شانس آوردم، کم مانده بود گیر ساواکیها بیفتم. ـ چی، ساواکیها؟ ـ آره. بیا تا در راه برایت تعریف کنم. حمید بلند شد. مهدی یکی از کولهها را برداشت. از سنگینی کوله، بدنش تاب برداشت. به طرف قاطر کرایهای که مهدی آورده بود رفتند و کولهها را روی قاطر سوار کردند. بعد حمید گفت: از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به یک مرد جوان لاغر و چشم درشت افتاد که بهم خیره شده بود. یکریز مرا میپایید. اول توجهی بهش نکردم؛ اما نزدیکی مرز ایران دیدم اینطور نمیشود. راستش کمی ترسیدم. فکری شدم که نکند ساواکی باشد. نزدیک مرز اتوبوس جلوی یک رستوران ترمز کرد. منم آهسته بار و بندیلم را برداشتم و دور از چشم دیگران زدم به چاک و تا اینجا یک نفس آمدم. ـ حالا ببینم بارت چی هست که اینقدر سنگینه؟ ـ سلاح و مهمات! ـ خیلی خوب شد. با اینها میتوانیم حسابی جلوی ساواکیها در بیاییم. حمید روی قاطر پرید. مهدی افسار قاطر را کشید و به سمت روستا راهی شدند. حمید گفت: آخر من بروم جلسه چه بگویم؟ مهدی خندید و گفت: باز شروع شد. گفتم که قراره فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتش دور هم جمع بشوند و برای عملیات آینده برنامهریزی کنند. ناسلامتی تو معاون من هستی. باید جور مرا بکشی. نگران نباش. رییس جلسه برادر همّت، فرمانده لشکر محمّدرسول اللّه(ص) است. با او هم آشنا میشوی. حمید لبخندزنان گفت: باشد. بزرگتری گفتهاند و کوچکتری! مهدی، حمید را هل داد بیرون. حمید سوار موتور تریل شد و به سوی قرارگاه رفت. حمید بیشتر فرماندهان را میشناخت. در گوشهای پیش حسین خرازی نشست و گفت: حاج حسین! پس این حاج همّت کجاست؟ ـ هر جا باشد الان سر و کلّهاش پیدا میشود. در اتاق به صدا در آمد و همت وارد اتاق جلسه شد. همه بلند شدند. حاج همت با فرماندهان دست داد و احوالپرسی کرد. چشمان حمید با دیدن او از تعجب گرد شد. همت به حمید رسید. چشمش به حمید که افتاد، اول کمی نگاهش کرد، بعد او هم مات و مبهوت بر جا ماند. هر دو چند لحظهای به هم خیره ماندند؛ بعد لبانشان کش آمد و همدیگر را بغل کردند. خرازی پرسید: چی شد آقا حمید، تو که حاج همت را نمیشناختی؟ حمید خندید و جواب نداد. آخر جلسه بود که مهدی رسید سلام کرد و کنار حمید نشست. اما دید که حمید و همت هر چند لحظه به هم نگاه میکنند و زیر بُلکی میخندند. تعجب کرد. نمیدانست آن دو به چه میخندند. جلسه تمام شد. همت به سوی حمید و مهدی آمد. مهدی پرسید: شما دو نفر به چی میخندید؟ حمید خندهکنان گفت: آقامهدی، ماجرای آمدنم از ترکیه به ایران یادت هست؟ همان موقع را که گفتم یک ساواکی تعقیبام میکرد؟ مهدی چینی به پیشانی انداخت و بعد از لحظهای گفت: آهان، یادم آمد...خُب منظور؟ حمید دست بر شانه همت گذاشت و گفت: آن ساواکی، ایشان بودند! مهدی جا خورد. همت خندید و گفت: اتفاقاً من هم خیال میکردم شما ساواکی هستید و دارید مرا تعقیب میکنید. به خاطر همین، از رستوران نزدیک مرز، پیاده به طرف مرز ایران فرار کردم! مهدی خندید و گفت: بندههای خدا، الکی الکی کلّی پیاده راه رفتید. اما خودمانیم. قیافه هر دویتان به ساواکیها میخورد! خنده آنها فضای قرارگاه کربلا را پر کرد. [url="http://www.jahannews.com/vdce7e8wnjh8xxi.b9bj.html"]http://www.jahannews.com/vdce7e8wnjh8xxi.b9bj.html[/url]- 63 پاسخ ها
-
- 3
-
Graf Zeppelin ناو هواپیمابر آلمان نازی
DR_CHAMRAN پاسخ داد به rezatizi تاپیک در ناوهای هواپیمابر و بالگرد بر
این آلمانی ها دیگه چه اجنه هایی بودن هان اگر توی جنگ پیروز می شدن چی می کردن اون موقع ناو هواپیما بر داشتند -
تاپیک جامع سردار خیبر ..شهید حاج ابراهیم همت تاپیک جامع سردار خیبر ..شهید حاج ابراهیم همت (عکس ، خاطره ، فیلم و ... )
DR_CHAMRAN پاسخ داد به najaf47 تاپیک در جنگ آوران
آن چه خواهید خواند ، خاطره ای است از برخوردی میان یکی از امرای ارتش با شهید حاج محمدابراهیم همت: یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر 30 پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: «حاجی ! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم.» حاج همت گفت: «خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟» امیر عقیلی گفت: «حاجی ! شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده می شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی. رد میشی اصلا مارو تحویل نمی گیری حاجی، حاجی به خدا ما هم دل داریم.» حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت: «برادر من!اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، آرو آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر میدهند،بعد ایست میدهند، بعد تیر هوائی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند. ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده بهشان مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره می خندم و سوار می شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم. آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.اول رگبار می بندند. بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند. یک خشاب و خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا تیر هوائی شلیک می کنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست.» این را که حاجی گفت، قرارگاه از خنده منفجر شد. [url="http://www.khouzestan.beest.ir/?q=node/2797"]http://www.khouzestan.beest.ir/?q=node/2797[/url]- 56 پاسخ ها
-
- 4
-
- حاج ابراهیم همت
- شهید همت
-
(و 4 بیشتر)
برچسب گذاشته شده توسط