kaftar

رفاقت به سبک تانک 2!

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

سلام به بچه های با صفای ملیتاری!
یادمه اولین تایپیکی که زدم رفاقت به سبک تانک بود.که البته تا یه حدودی پیشرفت و دیگه نتونستم ادامش بدم.

الان میخوام ادامه داستان های این کتاب جالب رو برای شما در این تایپیک قرار بدم.امیدوارم خوشتون بیاد.

1)دشمن


اولین عملیاتى بود که شرکت مى کردم.
بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوى مواضع دشمن، در دل شب عراقى ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از
جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم.
ساکت و بى صدا در یک ستون طولانى که مثل مار در دشتى صاف مى خزید، جلو مى رفتیم.
جایى نشستیم.
یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس مى زند.
کم مانده بود از ترس سکته کنم.
فهمیدم که همان عراقى سرپران است.
تا دستِ طرف رفت بالا، معطل نکردم.
با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.
لحظاتى بعد عملیات شروع شد.
روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت دیشب اتفاق عجیبى افتاده، معلوم نیست کدام شیرپاك خورده اى به پهلوى فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه عقب شده.
از ترس صدایش را درنیاوردم که آن شیرپاك خورده من بوده ام!

اگه مایلید ادامه بدم دوستان؟

(ممکنه یکسری از داستانها تو اون تایپیک هم باشه,به بزرگی خودتون ببخشید)


(این تایپیک اولیست)
http://www.military.ir/forums/topic/17359-%D8%B1%D9%81%D8%A7%D9%82%D8%AA-%D8%A8%D9%87-%D8%B3%D8%A8%DA%A9-%D8%AA%D8%A7%D9%86%DA%A9/page__st__105 ویرایش شده در توسط kaftar
  • Upvote 12

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
2)عملیات متهورانه
رشید ضامن نارنجک را کشید و با لنگ هاى درازش خودش را به اتاقک کاهگلى درب و داغون رساند.
روى پنجره هاى اتاقک به جاى شیشه، مشمع پاره و پوره کشیده بودند که باد تکانش مى داد.
از همان دور آب دهانم را از ترس قورت دادم و دستانم را دور دهان کاسه ». بیایید بیرون نامردها! و الّا تکه تکه تان مى کنم « : رشید نعره زد
رشید جان، جان مادرت این دفعه را بى خیال شو. « کردم و گفتم
رشید سربرگرداند و بِهِم براق شد. »! آبرویمان مى رودها
- جازدى سرباز رشید اسلام؟ نترس من اینجام! خیلى بِهِم برخورد، اما جلوتر نرفتم.
رشید دستش را عقب برد.
نارنجک را انداخت تو اتاقک. »... خودتان خواستید! هزار و یک، هزار و دو « : انگشتانش از روى ضامن نارنجک شل شد و دوباره فریاد زد
چسبیدم زمین و دستهایم را گذاشتم رو گوش هام و چشم دوختم به اتاقک.
رشید چسبید به دیوار کاهگلى و سرش را به دیوار تکیه داد.
تا خواستم بگویم بیاید کنار، صداى انفجار وحشتناکى بلند شد و اتاقک رو رشید هوار شد.
سرم را بین دستانم قایم کردم.
سنگ و کلوخ مثل تگرگ رو سر و بدنم باریدن گرفت.
چند لحظه بعد که اوضاع آرام تر شد.
فریاد خفه رشید از میان گرد و خاك به گوشم رسید که اى واى مردم! نجاتم بدید

پشت بندش یک بابایى لخت و عور و خاکى، حوله
دور کمر بسته از پشت اتاقک هوارشده بلند شد و شروع کرد به هوار کشیدن: - کمک، کمک ما بمباران شدیم.
مانده بودم معطل.
از یک طرف آن بدبخت حوله به کمر قاطى کرده بود و بالا وپایین مى پرید و کمک مىخواست و از سوى دیگر رشید تا کمر زیر آوار بود.
گیج و منگ به طرف اتاقک رفتم.
از لابه لاى نخل ها سر و کله بچه ها پیدا شد.
جلوتر از همه امیر بود که شلنگ تخته زنان مى دوید.

امیر رسید بِهِم و با وحشت پرسید;چى شده نریمان، صداى چى بود؟جوان حوله به کمر دوید جلو و نعره زد:

زدند، من تو حمام پشت اتاقک بودم که بمباران شدیم!
امیر و دیگران رفتند سراغ رشید و با هزار مکافات کشیدنش بیرون.

یکى قمقمه دستم داد.
آبش را خوردم و کمى هم رو سر و صورتم ریختم.
حالم جاآمد.
سپیدى خاك، رشید را مثل پیرمردها کرده بود.
بچه ها دوره مان کردند و سؤال پیچمان کردند.


- چى شده؟ - خمپاره بود؟ - خمپاره که این جا نمى رسد.
حکماً توپ دوربرد بوده.
بعضى ها خندیدند.جوان حوله به کمر که حالا کمى حالش سر جا آمده بود گفت:یعنى هواپیما نبود؟بعضى ها خندیدند
جوان حوله به کمر تازه متوجه شد که به چه وضعى درآمده.
فلنگ را بست.
امیر گفت:اتاقک چرا منفجر شد؟در حال تکاندن لباسم گفتم:
همه اش تقصیر این رشیده! هرچى بهش گفتم درست نیست اتاقک را منفجر کنیم، گوش نکرد!
چشمان امیر از تعجب گرد شد: - چى؟ شما اتاقک را منفجر کردید؟ چرا؟ رشید که به زحمت از جا بلند شده و لباسش را مى تکاند به من توپید که:خوب دارى خودت را به موش مردگى مى زنى!
من گفتم براى تمرین نارنجک بندازیم یا خودت گفتى؟اوضاع بى ریخت شد.

دور و بریها شروع کردند به هِرهِر کردن و مچل کردن ما.
امیر با عصبانیت گفت:که اینطور؟ مگر نگفته بودم این خانه ها صاحب دارد و ما حق نداریم خرابشان کنیم؟
رشید که دوباره نشسته بود و پاى ضرب دیده اش را مى مالید، گفت:کدام مردم؟ این جا که جز ماها کسى نیست.امیر با ناراحتى راه افتاد.

ما هم لنگ لنگان پشت سرش.
پاك آبروریزى کردید.
قرار بود این خانه ها را که به زور از چنگ دشمن درآوریم به صاحبانشان برگردانیم.
آن وقت شماها مى زنید درب و داغانشان مى کنید.
تکلیف شما را بعدا مشخص مى کنم! یکى از بچه ها گفت:حالا آن بیچاره را بگو که با خیال راحت حمام مى کرده که زیر هوار رفته و به آن ریخت درآمده.هم آبروش رفت، هم هوش و حواس از سرش!
همه خندیدند جز من و رشید و امیر.به بدبختى بعد از آن فکر مى کردم!
  • Upvote 8

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
حاجی دستت درست ولی اینا تو کتاب هستن که... درسته؟ یه سال پیش بود خوندمش فکر کنم...

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote name='Electro_officer' timestamp='1361010651' post='300452']
حاجی دستت درست ولی اینا تو کتاب هستن که... درسته؟ یه سال پیش بود خوندمش فکر کنم...
[/quote]

بله داداش همه تو کتابن.

3)تعارف


آن قدر از بدنم خون رفته بود که به سختى مى توانستم به خودم حرکتى بدهم.
تیر و ترکش هم مثل زنبور ویزویزکنان از بغل و بالاى سرم مى گذشت.
هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها روشن مى شد.
دور و بریهام همه شهید شده بودند جز من.
خلاصه کلام جز من جاندارى در اطراف نبود.
تا اینکه منورى روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم که برانکارد به دست میان شهدا به دنبال مجروح مى گردند.
با آخرین رمق شروع کردم به یاحسین و یامهدى کردن.
آن دو متوجه من شدند.
رسیدند بالاى سرم.
اولى خم شد و گفت:حالت چطوره برادر؟سعى کردم دردم را بروز ندهم و گفتم:خوبم، الحمدلله!
رو کرد به دومى و گفت:خب مثل اینکه این بنده خدا زیاد چیزیش نشده.
برویم سراغ کس دیگر.
جا خوردم.

اول فکر کردم که مى خواهند بهم روحیه بدهند و بعد با برانکارد ببرندم عقب.
اما حالا مى دیدم که بى خیال من شده اند و مى خواهند بروند.
زدم به کولى بازى!
اى واى ننه مردم!
کمکم کنید دارم مى سوزم!
یا امام حسین به فریادم برس!و حسابى مایه گذاشتم.

آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد.
براى اینکه خداى نکرده از تصمیم شان صرف نظر نکنند به داد و هوارم ادامه دادم!
امدادگر اولى گفت:مى گم خوب شد برَش داشتیم، این وضعش از همه بدتر بود.
ببین چه داد و فریادى مى کنه!!
دومى تأیید مى کرد و من، هم درد مى کشیدم، هم خنده ام گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمى از دست بروم!


خب دوستان اینجوری نمیشه!بگید ادامه بدم یا نه؟
  • Upvote 7

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
آره ، خاطرات قشنگی هستن
ممنون میشیم ادامه بدین

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote name='Salem' timestamp='1361047580' post='300568']
آره ، خاطرات قشنگی هستن
ممنون میشیم ادامه بدین
[/quote]

چشم.
این هم ادامه:
4)[size=6]رستم خان![/size]


اولش که دیدیمش فکرى شدیم از آن دسته آدم هایى است که پیش خدا ارج و قرب دارند و ما هم از تصدق سرش بلیط یک سره به بهشت
را مى گیریم و پارتى مان آن دنیا جور است و هیچ نگرانى بابت آتش و دوزخ و اژدهاى هفت سر و آویزان ماندن هزارساله نداریم.
ریش داشت یک هوا.
همیشه خدا تسبیح مى گرداند و ما را نصیحت مى کرد که کم شیطنت کنیم و بنده خوب خدا باشیم.
اوایل کمى به حرفش تره خرد مى کردیم و چیزى نمى گفتیم.
اما بعد شورش را درآورد.
شب و نصفه شب، وقت و بى وقت در نماز و عبادت بود، دست به سیاه و سفید نمى زد و ما جورش را مى کشیدیم و حرص مى خوریم اما
از ترس جهنم و شکستن دل و و دل شکستن هنر نمى باشد و دل به دست آوردن هنر است، زبان به کام مى گرفتیم.
وقتى حرف از عملیات و نبرد با دشمن مى رسید چنان روى منبر مى رفت و دم از شجاعتهاى بى نظیرش مى زد که ما به خود مى بالیدیم که
یکى از مشهورترین و چالاك ترین رزمندگان دوران به دسته ما آمده و موقع جنگ دلواپسى نداریم و او یک تنه خودش یک لشکر است و
اگر صدام از وجود او باخبر شود براى کله پشمالویش میلیون ها جایزه مى گذارد!
از نبردهاى تن به تن با عراقى هاى چون غول بى شاخ و دم تعریف مى کرد.

از روزى گفت که یک تنه به قلب یک لشکر زرهى زده و از آن سو سالم بیرون آمده، درحالیکه پشت سرش صدها تانک و نفربر آتش
گرفته و کشته هاى دشمن پشته شده، از زدن هواپیماى میگ دشمن مى گفت که چطور با تیربار باعث سقوطش شده و با قناسه دوربین دار
نشانه رفته زده و چتر خلبان نگون بخت سوراخ شده و خلبان با کلّه افتاده تو مرداب و فقط چتر نجاتش بیرون مانده است.
از ساعتى مى گفت که نزدیک بوده صدام حسین را اسیر کند و صدام مادرمرده با کمک صدها بادى گارد و کماندو، از چنگ او گریخته و
نصف عراق را به خاطر این جان به در بردن سور داده است.
خلاصه کلام شد رستم تهمتن و ما چه ذوقى مى کردیم.
اما این وسط سعید بود که حرص مى خورد و به حرف هاى رستم خان پوزخند مى زد.

تا اینکه قرار شد براى حمله به خط مقدم برویم.
از ساعتى پیش رستم خان افتاده بود به تب و لرز و انگار که در آن هواى سرد زمستانى در سونا باشد، شرشر عرق مى ریخت.
یکى از بچه ها گفت:برادر شما حالتان خوب نیست.
بهتر نیست براى عملیات نیایید و وقتى حالتان خوب شد بیایید؟
تا رستم خان خواست این تعارف شابدالعظیمى را قاپ بزند، سعید با لبخندى موذیانه گفت:این حرف ها چیه؟این برادر به این بیمارى ها عادت دارند!

تازه امید و قوت ما به عابد و جنگجویى مثل ایشان است.
زد و خدا نکرده ما تو محاصره افتادیم.اگر ایشان نباشد ما چه خاکى به سر کنیم؟ نُچ! من صد در صد مى دانم که ایشان هم تمایلى به ماندن ندارند!
رستم خان لب گزید و بعد گفت:باشد مى آیم.
این بیمارى مهم نیست!سعید موذیانه خندید.
سوار ماشین ها شدیم و راهى شدیم.

بس که رستم خان لرزید من هم به لرزه افتادم.
با چشمانى گرد شده و دندان هاى قفل شده با هر انفجارى که دور و نزدیک بلند مى شد سر مى دزدید و رنگ مى داد و رنگ مى گرفت.
همین که رسیدیم به خط اول و نبرد شروع شد در یک لحظه رستم خان را دیدم که نعره کشان و واویلا گویان پشت به دشمن، رو به میهن
چهار نعل و شلنگ تخته زنان مى دود.
تعجب کردم که چه شده است.
کمى جلوتر سعید را دیدم که آش و لاش شده و هِرهِر مى خندید.
فکر کردم که موجى شده است.
وقتى بالا سر سعید نشستم تا زخم هایش را ببندم سعید گفت:دیدیش؟سر تکان دادم که آره و گفتم:
بنده خدا سر تا پاش خونى بود.
حتمى موجى هم شده بود، چون فریادزنان مى دوید!
سعید درحالیکه چهره اش از درد منقبض شده بود خندید و گفت:چه مى گویى؟

خون من پاشید رو بدنش.
اولش غش کرد.
منِ بدبخت سرحال آوردمش.
دوباره تا مرا دید یک جیغى زد بدتر از سوت خمپاره و دِفرار!
عجب رستم یلى بود!
بعد از عملیات رستم خان را ندیدم.
اما چند سال بعد او را در مراسمى دیدم که داشت از شجاعت هایش در جبهه مى گفت و ملت حظ مى کردند!!

5)[size=6]مرغ هاى تخریبچى[/size]


اوضاع غذا بدجورى بهم ریخته بود.
هرچه بیشتر مى گذشت دعاها سوزناکتر مى شد.
دو ماه بود که در خط مقدم بودیم و ماشین تدارکات یا دیر به دیر به خدمت مان مشرف مى شد یا نان و پنیر و انگور و هندوانه برایمان مى
آورد. جورى شده بود که داشت طعم غذاهاى پختنى از یادمان مى رفت.
داشت فراموش مان مى شد که مرغ چه شکلى است یا ران مرغ کدام است و سینه اش کدام.
چلوکباب چه مزه اى دارد و با لیموترش چه طعمى پیدا مى کند.
در آن شرایط نان خشک که مى خوردیم به پیشنهاد یکى از بچه ها سعى مى کردیم با رجوع به خاطرات گذشته، یاد غذاهاى خوشمزه و پر

چرب و چیلى را زنده کنیم و روحیه مان ضعیف نشود تا اینکه خداى مهربان نظرى کرد و در عین ناباورى ماشین تدارکات از زیر آتش و
خمپاره دشمن سالم به مقصد رسید و ما با دیدن پاتیل هاى پلو و از همه مهمتر مرغ، به خودمان سیلى مى زدیم که خوابیم یا بیدار.
اما وقتى سر سفره نشستیم با دیدن مرغ هاى بى ران و بال به فکر فرو رفتیم که آنها را از کجا گیر آورده اند.

قدرتى خدا از هر ده مرغ یکى ران نداشت.
گرچه بچه ها دولُپى مى خوردند و دم نمى زدند.
اما همینکه شکم ها سیر و پ
رو پِیمان شد فک ها به کار افتاد.
من رو در واسى را گذاشتم کنار و به راننده ماشین که مهمان مان شده بود گفتم:ببینم حاجى جون مى شود بپرسم که این مرغ هاى خوشخوانِ بى ران و بال، مادرزاد معلول بوده اند یا در جنگ به چنین روزى افتاده اند؟؟
بچه ها که داشتند سرخوشانه، چایى بعد از نهار مى خوردند، خندیدند.
راننده کم نیاورد و گفت:راسیاتش از میدان مین جمع شان کرده اند!
خنده بیشتر شد.
زدم به پررویى و گفتم:حدس مى زدم تخریبچى بوده اند!
چون هیچکدام ران درست و حسابى نداشتند!
کمى خندیدیم و باز خدا را شکر کردیم که ما را از خوان نعماتش محروم نکرده است. ویرایش شده در توسط kaftar
  • Upvote 3

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
6)[size=6]امداد غیبى[/size]

هِى مى شنیدم که تو جبهه امداد غیبى بیداد مى کند و حرف و حدیث هاى فراوان راجع به این قضیه شنیده بودم.
خیلى دوست داشتم جبهه بروم و سر از امداد غیبى دربیاورم.
تا اینکه پام به جبهه باز شد و مدتى بعد قرار شد راهى عملیات شویم.
بچه ها از دستم ذله شده بودند، بس که هِى از معجزات و امدادهاى غیبى پرسیده بودم.
یکى از بچه ها، عقب ماشین که سوار بودیم، گفت:مى خواهى بدانى امداد غیبى یعنى چه؟
با خوشحالى گفتم:خُب معلومه!
ناغافل نمى دانم از کجا قابلمه اى درآورد و محکم کرد تو سرم.
تا چانه رفتم تو قابلمه.
سرم تو قابلمه کیپ کیپ شد.
آنها مى خندیدند و من گریه مى کردم.
ناگهان زمین و زمان بهم ریخت و صداى انفجار و شلیک گلوله بلند شد.

دیگر باقیش را یادم نیست.
وقتى به خود آمدم که دیدم افتادم گوشه اى و دو سه نفر به زور دارند قابلمه را از سرم بیرون مى کشند.
لحظه اى بعد قابلمه درآمد و نفس راحتى کشیدم.
یکى از آنها گفت:پسر عجب شانسى آوردى.
تمام آنهایى که تو ماشین بودند شهید شدند جز تو.ببین ترکش به قابلمه هم خورده!
آنجا بود که فهمیدم امداد غیبى یعنى چه؟!
  • Upvote 2

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
7)[size=6]اطوشویى کجاست!؟[/size]

آتش گلوله و خمپاره لحظه اى قطع نمى شد.

از زمین و آسمان مثل نقل و نبات گلوله مى بارید.
فرصت نفس کشیدن نبود چه رسد به تکان خوردن و عقب و جلو رفتن.
هر کس هر کجا مى توانست پناه مى گرفت.
ولو به اینکه زمین را بچسبد و سرش را میان بازوانش پنهان کند.
یک هو یک بابایى دوید طرفم و ناغافل خمپاره اى خورد کنارش و موج انفجار او را بلند کرد و کوبیدش رو کمر من بدبخت.

نفس تو سینه ام قفل شد.
کم مانده بود کار دستم بدهد! با بدبختى انداختمش کنار.
بنده خدا لحظه اى بعد با چشمان هراسان و قیلى ویلى از جا پرید.
لحظه اى به دور و اطراف نگاه کرد و بعد رو به من کرد و گفت:برادر، اطوشویى کجاست؟ لباس هایم بدجورى چرك شده!!
با تعجب پرسیدم:اطوشویی!؟
-آره!
آخر مى خواهم چند تا بربرى بخرم، ببرم خانه! دوزاریم افتاد که طرف موجى شده.
افتادم به دست و پا که یک وقت قاطى نکند و بلاملایى سرم بیاورد.
سریع سمت اورژانس صحرایى را نشان دادم و گفتم:آنجاست.
سلام برسان!
گفت: چشم و مثل شصت تیر رفت.
خدا را شکر کردم که بلا دفع شد!

8)[size=6]شهر موش ها![/size]


جزیره مجنون به شهر موشها معروف شده بود! موش داشت این هوا.
چند بار که بچه ها از عقبه گربه آورده بودند تا دخل موشها را بیاورند، برعکس شده بود و گربه، نوش جان موش ها شده بودند! دیگر
رزمنده هایى که آنجا بودند جانشان به لب رسیده بود.
موشها حتى به مهمات و اسلحه هم رحم نمى کردند.
نصفه شبى یک هو مى دیدى یک نفر نعره مى زند و روى یک پا جست و خیز مى کند و یک موش گردن کلفت به انگشت پایش آویزان
شده. حتى قنداق سلاح ها را هم مى جویدند و پتوها و گونى ها هم بى نصیب نمانده بود.
تا اینکه خبر رسید تو یکى از مقرها یک گربه پیدا شده که توانسته از خجالت موش ها دربیاید و آنها را ناکار کند.
بچه ها یک نفر را انتخاب کردند تا براى یکى دو هفته آن گربه دلیر را به مقر بیاورد.
مأمور مربوطه کفش و کلاه کرد و روانه آن مقر شد و به زیارت فرمانده آنجا رفت.
وقتى مأموریتش را گفت، فرمانده فکرى کرد و بعد گفت:ما حرفى نداریم، اما باید از ستاد لشگر براى گربه مان حکم مأموریت بیاورید؛ آن هم با امضاء فرمانده لشکر.
آخر مى دانى که اینجا جبهه اس.
رفاقت تأثیرى ندارد.
تازه براى ما مسئولیت دارد.
بروید و هر وقت حکم مأموریت آوردید، گربه ما در خدمت است!

به امید خدا ادامه دارد.
  • Upvote 2

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.