-
تعداد محتوا
1,053 -
عضوشده
-
آخرین بازدید
تمامی ارسال های kaftar
-
سیر تکامل تجهیزات انفرادی چترباز های فرانسوی از دهه 70
kaftar پاسخ داد به ColonelShak تاپیک در سایر تجهیزات انفرادی
اون نارنجک آبیه چیه؟خیلی کوچیکه! خودکاراش جالبن!مگه قراره برن مدرسه که هر چهار رنگو بر میدارن!؟نمیگن وزن سنگین میشه! -
Vidhwansak ..... جدیدترین آنتی متریال هندی ها
kaftar پاسخ داد به ALI تاپیک در سلاح های تک تیر اندازی
ممنون از تایپیک خوبتون خسته نباشی ولی اگر یه مقایسه ای با نمونه های ایرانیش بکنی کامل تر میشه -
(جایگزین این هواپیماهای اف 5 فالکون ها هستند)من فکر کردم f-5 فالکون !
-
یه اسکادران کامله! اونc-130 چکارست؟نکنه اون هم مانور کبرا رو انجام میده ! در مورد فالکون میتونی بیشتر توضیح بدی.ممنون
-
بررسی جامع نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران
kaftar پاسخ داد به hosseingmn تاپیک در متفرقه در مورد نیروی هوایی
میراژامون خیلی کم هستن.گمون نکنم ارزش ارتقا داشته باشن ولی با تامکت و فانتوم موافقم.هنوز کشورای زیادی از ارتقا یافته ی همین فانتوم ها استفاده میکنن.نمونه بارزش ژاپنه که اونو تحت امتیاز تولید هم کرده.ولی خوب باید یه آستینی بالا بزنن برادرای بالا.هر چند فکر کنم الان وسطای راهن. در آرزوی ابهت قبل از انقلاب(البته منظورم این نیست که الان ابهت نداره ولی اون موقع خیلی باحال تر بود) -
تا وقتی فونیکس سالم و عملیاتی هست جای نگرانی نداره
-
نه به این تعداد اخه.سالی میبینی یدونه سقوط میکنه نه مثل ما که سالی 10 تا سقوط داریم
-
اگلوله های هدایت شونده میتونه شلیک کنه؟
-
بررسی جامع نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران
kaftar پاسخ داد به hosseingmn تاپیک در متفرقه در مورد نیروی هوایی
تا همین الانش هم کلی ارتقاشون دادیم.مگه نه؟ -
اقایgaz11 راي منه داداش علی هم خیلی خوبه. اون فکر بدترین کاربرهم فکر خوبیه
-
این همون توپوله؟منظورم topol-m هستش!
-
اخه ناسلامتی ما تا چند وقت دیگه میخوایم باور بسازیم [/quote] عزیز من باور ساخته شده یادت رفت توی رژه اوردنش!
-
واااااااااااااای مردم.نمیدونم چرا رو این تایپیک کلیک کردم(منظور بدی ندارم.توهین نشه!) اخه چرا سقوط میکنن؟حالا اون جنگ بود الان چی؟وا خدا سوختم!واقعا حیفه ولی باز هم خدارو شکر میکنم که هنوز یه تعدادی پرواز میکنن
-
راستش واسم مشکل پیش اومد.ولی سعی میکنم باز هم ادامه بدم
-
خوب دوستان فکر نکنم بیشتر از این بتوانم به شما عزیزان تقدیم کنم.امیدوارم خوشتان امده باشه.اگر هم کسی داستان هایی تو این مایه ها داشت دریغ نکنه و حتما قرار بده.
-
حوری چشم باز کردخودش را روی تخت بیمارستان دید.بدنش کرخت بود و چشماش خوب نمی دید.فکری شد که شهید شده و حالا در بهشت و هنوز حالش سر جا نیامده تا بلند نشود و تو دار و درختهای شلنگ تخته بزند و میوه های بهشتی بلمباند و تو قصر های زمردین منزل کند. پرستاری که به اتاق امده بود متوجه او شد.امد بالا سرش.مجروح با دیدن پرستار اول چشم تنگ کرد و بعد گفت((تو حوری هستی؟))پرستار که خوش به حالش شده بود که خیلی زیباست و هم احتمال میداد که طرف موجی شده و به حال خودش نیست ریز خنده ای کرد و گفت((بله من حوری هستم!)) مجروح باتعجب گفت((پس چرا اینقدر زشتی؟))پرستار ترش کرد و سوزن را بی هوا در باسن مبارک مجروح فرو برد و نعره ی جانانه مجروح در بیمارستان پیچید.
-
ترب میخوای!؟ تعداد مجروحین بالا رفته بود.فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت((سریع بیسم بزن عقب یه امبولانس بفرستن مجروح هارو ببرد!))شستی گوشی بیسیم رو فشار دادم.به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواستمان سر در نباورند پشت بیسیم باید با کد حرف میزدیم.گفتم((حیدر حیدر رشید))چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی امد((رشید به گوشم)) -رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید -هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟شما کی هستید؟پس رشید کجاست؟ -رشید چهار چرخش رفت هوا.من در خدمتم. -اخوی مگه برگه ی کد نداری؟ -برگه ی کد دیگه چیه؟بگو ببینم چی میخوای؟ دیدم عجب گرفتاری شدم.از یک طرف باید با کد حرف میزدم از یه طرف با یه ادم شوت طرف شده بودم. -رشید جان از همانهایی که چرخ دارند! چه می گویی؟درست حرف بزن ببینم چی میخوای؟ -بابا از همانهایی که سفیده. -هه هه نکنه ترب میخواهی! -بی مزه!بابا از همونهایی که رو سقفشون چراغ قرمز داره! -د لامصب زودتر بگو که امبولانس میخوایی! کارد میزدن خونم در نمی امد!هر چه بد و بیراه بود به ادم پشت بیسیم گفتم.
-
من هم همین الان از تمامی رزمندگان به خاطر برخورد تندم عذر خواهی میکنم.بله مشکل از طرز گفتن من بود.ولی اقایesibandari هم حق هی و هوی گفتنو نداره مگه طویلس اینجا.ایشون هم باید با احترام میگفت
-
سخن همگی شما ها متین.ولی اگر توجه کرده باشین من همون اول تایپیک نوشتم داستانهایی [size=18][/size]از کتاب رفاقت به سبک تانک[size=9][/size] بنده کوچیک اقا نجف هم هستم.بهر حال ازشون عذر میخوام من منبعو ذکر کردم اون برو یقه ی ناشرشو بچسب واسه خاطر اون جمله اقا نجفه که شان و منزلت دفاع مقدسو و شبه انگیز بودنو گفت.یکم توجه کن.من بجز تایپ کار دیگه ای نکردم. سخن اقا رو هم اول کتاب نوشته باور نمیکنی تو گوگل ببین
-
پاخروسی با آن سبیل چخماقى، خط ریش پت و پهن كه تا گونه اش پایین آمده بود و چشم هاى میشى، زیر ابروان سیاه كمانى و لهجه غلیظ تهرانى اش مى شد به راحتى او را از بقیه بچه ها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت كهربایى رنگى داشت كه دانه هایش را چرق چرق صدا مى داد. اوایل كه سر از گردان مان درآورد همه ازش واهمه داشتند. هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدیهاى قداره كش را به یاد داشتیم كه چطور چند محله را بهم مى زدند و نفس كش مى طلبیدند و نفس دارى پیدا نمى شد. اسمش »ولى« بود. عشق داشت كه ما داش ولى صداش بزنیم. خدایى اش لحظه اى از پا نمى نشست. وقت و بى وقت چادر را جارو مى زد، دور از چشم دیگران ظرف ها را مى شست و صداى دیگران را درمى آورد كه نوبت ماست و شما چرا؟ یك تیربار خوش دست هم داشت كه اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولى! اما تنها نقطه ضعفش كه دادِ فرماندهان را در مى آورد فقط و فقط پامرغى نرفتنش بود. مانده بودیم كه چرا از زیر این یكى كار در مى رود. تو ورزش و دویدن و كوه پیمایى با تجهیزات از همه جلو مى زد. مثل قرقى هوا را مى شكافت و چون تندبادى مى دوید. تو عملیات قبلى دست خالى با یك سرنیزه دخل ده، دوازده عراقى را درآورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما. تیربارش را هم پس از اینكه یك عراقى گردن كلفت را از قیافه انداخته و اوراق كرده بود از چنگش درآورده و اسمش را با سرنیزه روى قنداق تیربار كنده بود. با یك قلب كه از وسطش تیرِ پردارى رد شده بود و خونِ چكه چكه كه شده بود: داش ولى! آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح كه بعد از دویدن قرار بود پامرغى برویم و طبق معمول داش ولى شانه خالى مى كرد، گفت: »برادر ولى، شما كه ماشاءالله بزنم به تخته از نظر پا و كمر كه كم ندارید و همه را تو سرعت عقب مى گذارید. پس چرا پامرغى نمى روید؟« داش ولى اول طفره رفت اما وقتى فرمانده اصرار كرد، آبخور سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت: »راسیاتش واسه ما اُفت داره جناب!« فرمانده با تعجب گفت: »یعنى چه؟« - آخه نوكر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره كه پامرغى بریم؟ بگو پاخروسى برو، تا كربلاش هم مى رم! زدیم زیر خنده. تازه شصت مان خبردار شد كه ماجرا از چه قرار است. فرمانده خنده خنده گفت: »پس لطفاً پاخروسى بروید!« داش ولى قبراق و خندان نشست و گفت: »صفاتُ عشق است!« و تخته گاز همه را پشت سرگذاشت.
-
الهی دستتان بشکند! یکبار در جبهه آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود برای سخنرانی و روحیه دادن به رزمندگان. وسطهای حرفش به یکباره با صدای بلند گفت: «آی بسیجیها!» همه گوشها تیز شد که چه میخواهد بگوید. ادامه داد: «الهی دستتان بشکند!»... عصبانی شدیم. میدانستیم منظور دیگری دارد اما آخه چرا این حرف رو زد؟ یک لیوان آب خورد و گفت: «گردن صدام رو!». اینجا بود که همه زدند زیر خنده!
-
ترسیدم روز بخورم ریا نشه! توی بچهها خواب من خیلی سبک بود. اگر کسی تکان میخورد، میفهمیدم. تقریباً دو سه ساعت از نیمه شب گذشته بود. خوروپف بچههایی که خسته بودند، بلند شده بود؛ که صدایی توجهم را جلب کرد. اول خیال کردم دوباره موش رفته سراغ ظرفها، اما خوب که دقت کردم، دیدم نه، مثل این که صدای چیز خوردن یک جانور دو پا است. یکی از بچههای دسته بود. خوب میشناختمش. مشغول جنگ هستهای بود. آلبالو بود یا گیلاس، نمیدانم. آهسته طوری که فقط خودش بفهمد، گفتم: «اخوی، اخوی! مگه خدا روز را از دستت گرفته که نصف شب با نفست مبارزه میکنی؟». او هم بیمعطلی پاسخ داد: «ترسیدم روز بخورم ریا بشه!».
-
من اسمم حسینه.از کمک اقایhhl ممنونم
-
مفقود الاثر میبرم! متندن را زیر ان اتش شدید جایز ندانست.خمپاره و تیر و توپ بود که می امد.وقتی دید چند ماشین دیگر هم فرمان چرخانده و پشت به دشمن رو به میهن الفرار دور زد و پا را از روی پدال گاز برنداشت.پشت سر ماشین های دیگر به دزبانی رسید.دزبان رفت جلوی اولین ماشین و پرسید((کجا انشااله؟))راننده اولی گفت((شهید میبرم!)) راه باز شد و اولی فلنگو بست.ماشین دوم اومد گفت((مجروح دارم داداش!))ماشین دوم هم گرد و خاک کرد ورفت. نوبت ماشین دوستمان شد که صحبت هتاذا شنیده و دنبال راه فراری بود و حسابی دسپاچه شده بود.دزبان پرسید((شما کجا به امید خدا؟))راننده دنده چاق کرد و گفت((من مفقود الاثر میبرم!))وگاز داد. لحظه ای بعد دزبان به خود امد و در حالی که به ماشین سومی نگاه میکرد زد زیر خنده.