kaftar

Members
  • تعداد محتوا

    1,053
  • عضوشده

  • آخرین بازدید

تمامی ارسال های kaftar

  1. من از m-113خوشم میاد.عموم میگفت که اینا زره خیلی زیادی نمیخوان چون خودروی رزمی نیست فقط قراره سربازارو به خط مقدم برسونه (تاکسی جنگی) یا پشت خط پشتیبانی کنه برای همینه که بزرگی و راحتی رو بیشتر داره تا زره. نکته بعدی اینه که ما روی تجهیزات امریکایی سلاح روسی میبندیم و بالعکس(دوشکا روی m-113 و تاو روی bmp!) از اونbtr که روی دریچه های سقفش چشم کشیدن خوشم اومد! کسی از وضعیت btr هامون خبری نداره؟تولیدشون.تعدادشون؟
  2. اون نیرو های لوجستبکی چیه؟یه موشت کامیونن.میشه توضیح بدید.
  3. [quote][quote][quote]منظورتون همون فاتح 110 [/quote] نخير دوست من منظور من راكت انداز هاي هدايت ناپذير هستش نظير همين گراد و انواع فجر[/quote] اگهMLRS هدایت ناپذیره چه طور سره یه جعبه فرود میاید [/quote] به خاطر هدایت gps هست.موشکه هم بدجور دقت داره
  4. kaftar

    شکار لحظه

    [quote]اسم این هواپیما جیه http://www.upsara.com/viewer.php?file=e44ipphzxxcuf1zwe8.jpg[/quote] این یه b-52 هست با متعلقات!ساخت امریکا.و سنگین ترین بمب افکن در حال خدمت
  5. kaftar

    رفاقت به سبک تانک

    خواهش میکنم
  6. kaftar

    رفاقت به سبک تانک

    شنبه شب اول فروردین 1361، برخلاف‌ دوران‌ کودکی‌، حال‌ و حوصله‌ی‌ سال‌ تحویل‌ را نداشتم‌. رفتم‌ و گوشه‌ی‌ سنگر خوابیدم‌. یکی‌ از بچه‌ها کتری‌ بزرگی‌ را که ‌صبح‌، کلی‌ با زحمت و‌ با خاک‌ و گونی‌ شسته‌ بود تا بلکه‌ کمی‌ از سیاهی‌ آن‌ کم ‌شود، روی‌ "چراغ والور"(نوعی چراغ خوراک پزی نفتی) گذاشت‌. بوی‌ تند نفت‌ آن‌ و شعله‌ی‌ زردش‌، حال‌ همه‌ را گرفته‌ بود، ولی‌ چه‌ می‌شد کرد؟! در عالم‌ خواب‌، خود را داخل‌ سنگر دیدم؛ درست‌ در لحظه‌ی‌ تحویل‌ سال‌. خواب‌ بودم‌ یا بیدار، نمی‌دانم‌. فقط‌ یادم‌ هست که‌ یک‌باره‌ دیدم‌ کف‌ پایم ‌شعله‌ ور شده‌ و می‌سوزد. سریع‌ از خواب‌ پریدم‌. غلام‌ بود؛ از بچه‌های‌ تبریز. سر شب‌ به ا‌م تذکر داده بود که‌ اگر موقع‌ تحویل‌ سال‌ بخوابم‌، ناجور‌ بیدارم‌ خواهد کرد، ولی‌ باور نمی‌کردم‌ این‌ جوری‌! فندک‌ نفتی‌ را زیر جورابم‌ گرفته‌ بود. در نتیجه‌ جورابی‌ را که‌ کلی‌ به‌ آن‌ دل‌ بسته‌ بودم‌ که‌ تا آخر دوره‌ی سه‌ ماهه‌ی‌ مأموریت‌ با خود داشته‌ باشم‌، آتش‌ گرفت‌ و پای‌ بنده‌ هم‌ بعله‌! بدتر از من،‌ بلایی‌ بود که‌ سر رضا آوردند. او دیگر جوراب‌ پایش‌ نبود. یک‌ تکه‌ خرج‌ اشتعالی‌ توپ‌ لای‌ انگشتان‌ پایش‌ گذاشتند و با یک‌ کبریت‌، کاری‌ کردند که‌ طفلکی‌ کم‌ مانده‌ بود با سرعت‌ 100 کیلومتر در ساعت‌ به‌جای‌ تانکر آب‌، برود طرف‌ عراقی‌ها. با همه‌ی این‌ها، کسی‌ اخم‌ نکرد. همه‌ می‌خندیدند. از خنده‌ی‌ بچه‌ها خنده‌ام‌ گرفت‌. حق‌ داشتند. باید برمی‌خاستم‌ تا پس‌ از خواندن‌ دعای‌ تحویل‌ سال‌، چند آیه‌ قرآن‌ بخوانیم‌، سپس‌ روی ‌یکدیگر را ببوسیم‌ و رسیدن‌ سال‌ نو را تبریک‌ بگوییم‌. این‌ها که ‌سنّت‌ بدی‌ نبود. یکی از شب‌ها، در سنگر اجتماعی نماز جماعت مغرب و عشا برپا بود. حدود 20 نفر به‌راحتی می‌توانستیم در آن سنگر با هم نماز جماعت بخوانیم. یکی از برادران جلو رفت و شروع کرد به خواندن نماز. بقیه هم به او اقتدا کردند. رکعت دوم را که خواند، نشست تا تشهد بگوید. در همین حین یکی از بچه‌های آذربایجانی - که آن لحظه نماز نمی‌خواند و فقط برای اذیت در صف اول پشت سر امام جماعت ایستاده بود - با سوزن و نخ انتهای پیراهن او را به پتوی کف سنگر دوخت و به همان حال، در جای خود نشست. بقیه که متوجه کار او شده بودند، به خود فشار ‌آوردند تا جلوی خنده‌شان را بگیرند. امام جماعت تشهد را که گفت، خواست برای خواندن رکعت سوم بلند شود که احساس کرد لباسش به جایی گیر کرده. بریده بریده گفت: بحول ... بحول ... بحول ... ا... ا... نتوانست بلند شود. ناگهان صدای انفجار خنده در سنگر پیچید. همه به دنبال او که این کار را کرده بود، دویدند و از سنگر دررفتند.
  7. kaftar

    رفاقت به سبک تانک

    نزنید ما غازیم! در مقر تیپ فرات مشغول امور جاری روزانه بودیم که بمب‌افکن‌های عراقی در آسمان نمایان شدند. طبق معمول، پناهگاهی جز آب نداشتیم، به همین خاطر داخل آب پریدیم و از همان‌جا بچه‌ها به خلبان‌های دشمن می‌گفتند: نزنید، نزنید ما غازیم، بعد هم صدای غاز در می‌آوردند
  8. kaftar

    رفاقت به سبک تانک

    معرکه! « سد بوکان » جمعی از بچه های گردان کربلا بودیم و دوستی داشتیم به اسم « حسین راد » . خیلی اهل شوخی بود . بچه ها هم علاقه زیادی به او داشتند . یک روز آفتابه به دست آمد در محل صبحگاه لشکر . با صدای بلند می گفت : بیایید که امروز می خواهم بروم داخل این آفتابه . شاید بیش از نصف جمعیت لشکر جمع شدند . هر کس به بغل دستیش می گفت : یعنی فکر می کنی چطور بتواند داخل آفتابه بشود ؟ بالاخره بعد از رجز خوانی و جمع کردن برادران مثل معرکه گیرها گفت : عقب تر بایستید ، میدان بدهید . وقتی می روم توی آفتابه به هوا پرت می شود ، نمی خواهم کسی صدمه نبیند . خلاصه چند متری از آفتابه فاصله گرفت تا مثلاً سریع بیاید داخل آن برود . دوید و با سرعت آمد آفتابه را برداشت و از صف زد بیرون و پا گذاشت به فرار !
  9. kaftar

    رفاقت به سبک تانک

    بابات کو؟ تا به حال غصه دار و غمگین ندیده بودمش. همیشه دندان های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده می شد. قرص روحیه بود! نه در تنگناها و بزبیاری ها کم می آورد و نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن. یک تنه می زد به قلب دشمن. به قول معروف خطر پیشش احساس خطر می کرد! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش می رود، قاسم به باباش. هر دو بشاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود: - سلام ابراهیم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟ - سه تا، چه طور مگه؟ - هیچی! از امروز دو تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد! - یا امام حسین! به همین راحتی! تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری می کرد که اصل ماجرا یادش برود هر چی بهش می گفتم که: «آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟ نمی گویی یک هو طرف سکته می کند یا حالش بد می شود؟» می گفت: «دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!» - منظورم اینه که یک مقدمه چینی، چیزی… - یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چطور؟ بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچکه پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوت آبم.» نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که… بگذریم. حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم. اما همه متفق القول نظر دادند که تو – یعنی من – فرمانده ای وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم. قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: «غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم. - بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربه همسایه چیه؟ رفتیم و رخت ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بنده کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم. مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!» - اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟ - حالا چی هست؟a - فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد. - بارک الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده ام. خب الان می گویم. اول می روم پسرش را صدا می زنم. بعد خیلی صمیمانه می گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!… نه. اینطوری نه. آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد . شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!… یا نه. می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم، هیچی نترس ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد … یا نه …. دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد. - آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره. می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید! طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: «نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!» قه قه خندید. دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم: «می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!» لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه. موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود. گفت: «اما اینجا را زدید به خاکریز. من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.» و آرام لبخند زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم.
  10. kaftar

    رفاقت به سبک تانک

    خوب اقایون اگه باز هم میخوان بگن
  11. kaftar

    رفاقت به سبک تانک

    به شرط سوت بلبلى من و حسين تازه به جبهه آمده بوديم و فقط همديگر را مى شناختيم! فرستادنمان دژبانى و شديم نگهبان. خيلى شاكى بوديم. همان شب اول قرار شد دو نفرى بايستيم جلوى ورودى پادگان. حالا چه موقعى است؟ ساعت دو نصفه شب و ما تشنه خواب و اعصاب مان خطخطى و كشمشى. حسين كه خيلى حرص مى خورد گفت: «شانس نيست كه، برويم دريا، آبش خشك مى شود و بايد يك آفتابه آب ببريم!» پِقى زدم زير خنده. حسين عصبانى شد و مى خواست بزندم كه از دور چراغ هاى يك ماشين را ديديم كه مى آيد. حسين گفت كه بعداً حسابم را مى رسد. ماشين رسيد. طبق آموزشى كه ديده بوديم، من ايستادم نزديك باجه نگهبانى و حسين جلو رفت. دو، سه نفر تو ماشين بودند. ريشو و باجذبه. حسين گفت: «برگه تردد!» نفرى كه بغل دست راننده بود گفت: «سلام برادر. ما غريبه نيستيم.» حسين گفت: «برادر برادر نكن. من غريبه و آشنا حاليم نيست. برگه تردد لطفاً!» راننده كه معلوم بود خسته اس گفت: «اذيت نكن. برو كنار كار داريم!» مرد كنارى راننده به راننده اشاره كرد كه چيزى نگويد. بعد از جيب بلوزش دسته برگى درآورد و شروع كرد به نوشتن. حسين پوزخند زد و گفت: «آقا را. مگر هركى هركى است؟ خودت مى نويسى و خودت امضا مى كنى؟ نخير قبول نيست.» راننده عصبانى شد و گفت: «بچه برو كنار. من حالم خوب نيست.» حسين زد به پررويى و گفت: «بچه خودتى. اگر تو حالت خوب نيست من بدتر از توام. سه ماه آموزش ديده ام و حالا شده ام دربان!» دوباره پِقى زدم زير خنده. آن سه هم خنديدند. حسين بهم چشم غّره رفت. مرد كنار راننده گفت: «پس اجازه بده تلفن كنم به فرماندهى تا بيايند اين جا. آنها ما را مى شناسند.» - مگر هركى هركى است كه شما مزاحم خواب فرمانده لشكر بشويد؟ نخير. ديدم حسين هيچ جور از خر شيطان پياده نمى شود. آن سه هم كم كم داشتند اخمو مى شدند. رفتم جلو وساطت كنم كه حسين «هيس» بلندى كرد و نطقم كور شد. بعد رو كرد به راننده و گفت: «به يك شرط مى گذارم تلفن كنى. بايد سوت بلبلى بزنى!» راننده با عصبانيت در ماشين را باز كرد. اما مرد كنارى اش دستش را گرفت و رو به حسين گفت: «باشه برادر. من به جاى ايشان سوت بلبلى مى زنم.» بعد به چه قشنگى سوت بلبلى زد. بعد رفت و تلفن زد. چند لحظه بعد ديدم چند نفر دوان دوان مى آيند. فرمانده مان بود و چند پاسدار ديگر. فرمانده مان تا رسيد مى خواست من و حسين را بزند كه آن مرد نگذاشت. فرمانده مان رو به من و حسين كه بغض كرده بوديم گفت: «شما ايشان را نشناختيد! ايشان فرمانده لشكرند!» حسين از خجالت پشت سرم قايم شد. فرمانده لشكر خنديد و گفت: «عيب ندارد. عوضش بعد از چند سال يك سوت بلبلى حسابى زدم!» من و حسين با خجالت خنديديم.
  12. kaftar

    رفاقت به سبک تانک

    آقاى نورانى سوخته بعد از سه ماه دلم براى اهل و عيال تنگ شد و فكر و خيالات افتاد تو سرم. مرخصى گرفتم و روانه شهرمان شدم. اما كاش پايم قلم مى شد و به خانه نمى رفتم. سوز و گداز مادر و همسرم يك طرف، پسر كوچكم كه مثل كنه چسبيد بهم كه مرا هم به جبهه ببر، يك طرف. مانده بودم معطل كه چگونه از خجالت مادر و همسرم دربيايم و از سوى ديگر پسرم را از سر باز كنم. تقصير خودم بود. هر بار كه مرخصى مى آمدم آن قدر از خوبى ها و مهربانى هاى بچه ها تعريف مى كردم كه بابا و ننه ام نديده عاشق دوستان و صفاى جبهه شده بودند، چه رسد به يك پسربچه ده، يازده ساله كه كله اش بوى قرمه سبزى مى داد و در تب مى سوخت كه همراه من بيايد و پدر صدام يزيد كافر! را دربياورد و او را روانه بغداد ويرانه اش كند. آخرسر آن قدر آب لب و لوچه اش را با ماچ هاى بادكش مانندش به سر و صورتم چسباند و آبغوره ريخت و كولى بازى درآورد تا روم كم شد و راضى شدم كه براى چند روز به جبهه ببرمش.كفش و كلاه كرديم و جاده را گرفتيم آمديم جبهه. شور و حالش يك طرف، كنجكاوى كودكانه اش طرف ديگر. از زمين و آسمان و در و ديوار ازم مى پرسيد. - اين تفنگ گندهه اسمش چيه؟ - بابا چرا اين تانك ها چرخ ندارند، زنجير دارند؟ - بابا اين آقاهه چرا يك پا ندارد؟ - بابا اين آقاهه سلمانى نمى رود اين قدر ريش دارد؟ بدبختم كرد بس كه سؤال پرسيد و منِ مادرمرده جواب دادم. تا اين كه يك روز برخورديم به يك بنده خدا كه رو دست بلال حبشى زده بود و به شب گفته بود تو نيا كه من تخته گاز آمدم. قدرتىِ خدا فقط دندان هاى سفيد داشت و دو حدقه چشم سفيد. پسرم در همان عالم كودكى گفت: «بابايى مگر شما نمى گفتيد رزمندگان ما همه نورانى هستند؟» متوجه منظورش نشدم: - چرا پسرم، مگر چى شده؟ - پس چرا اين آقاهه اين قدر سياه سوخته اس؟ ايكى ثانيه فهميدم كه منظورش چيه؛ كم نياوردم و گفتم: «باباجون، او از بس نورانى بوده صورتش سوخته، فهميدى؟!»
  13. kaftar

    رفاقت به سبک تانک

    پیچ مهره ای ها! دسته ما معروف شده بود به دسته‌ی پیچ و مهره‌ایها! تنها آدم سالم و اوراقی نشده، من بودم که تازه‌کار بودم و بار دوم بود که جبهه آمده بودم. دیگران یک جای سالم در بدن نداشتند. یکی دست نداشت، آن یکی پایش مصنوعی بود و سومی نصف روده‌هایش رفته بود و چهارمی با یک کلیه و نصف کبد به زندگانی ادامه می‌داد و… یکی ازبچه ها که هروقت دست و پایش را تکان می‌داد انگار لولاهایش زنگ زده و ریزش داشته باشد، اعضا و جوارحش صدا می کرد، با نصفه زبانی که برایش مانده بود گفت:«غصه نخورید، این دفعه که رفتیم عملیات از تو کشته‌های دشمن یک ـ دو جین لوازم یدکی مانند چشم و گوش و کبد و کلیه می‌آوریم، تقسیم می‌کنیم تا هرکس کم و کسری داشت، بردارد...[size=18][/size]
  14. kaftar

    رفاقت به سبک تانک

    ان البته از یک کتاب دیگست ولی جالبه پرسپوليس هورا شهر فاو تازه فتح شده بود و سربازان دشمن گروه گروه تسليم مي شدند. من و دوستم «علي ناهيدي» از يك هفته قبل از عمليات با هم حرف نمي زديم. شايد علتش خيلي عجيب و غريب باشد. ما سر تيم هاي فوتبال استقلال و پرسپوليس دعواي مان شد! من استقلالي بودم و علي پرسپوليسي. يك هفته قبل از عمليات، در سنگر طبق معمول داشتيم با هم كركري مي خوانديم و از تيم هاي مورد علاقه مان حمايت مي كرديم كه بحث مان جدي شد. علي زد به پروين و يك نفس گفت: ـ شيش، شيش، شيش تايي هاش! منظور او از حرف، يادآوري بازي*اي بود كه پرسپوليس شش تا گل به استقلال زده بود. من هم كم آوردم و به مربيان پرسپوليس بد و بيراه گفتم. بعد هم قهر كرديم و سرسنگين شديم. حالا دلم پيش علي مانده بود. از شب قبل و پس از شروع عمليات، ديگر علي را نديده بودم. دلم هزار راه رفته بود. هي فكر مي كردم نكند علي شهيد يا اسير شده باشد و نكند بدجوري مجروح شده باشد. اي خدا، اگر چيزيش شده باشد، من جواب ننه باباش را چي بدهم. ديگر داشتم رسماً گريه مي كردم كه يك هو ديدم بچه ها مي*خندند و هياهو مي كنند. از سنگر آمدم بيرون و اشك هايم را پاك كردم. يك هو شنيدم عده اي با لهجه فارسي دار شعار مي دهند كه: پرسپوليس هورا، استقلال سوراخ! سرم را چرخاندم به طرف صدا. باورم نمي شد. ده ها اسير عراقي، پابرهنه و شعارگويان به طرف مان مي آمدند. پيشاپيش آنان، علي سوار شانه هاي يك درجه دار سبيل كلفت عراقي بود و يك پرچم سرخ را تكان مي داد و عراقي ها هم با دستور او شعار مي دادند: پرسپوليس هورا، استقلال سوراخ! باور كنيد بار اول و آخر در عمرم بود كه به اين شعار، حسابي از ته دل خنديدم و شاد شدم. دويدم به استقبال. علي با ديدن من از قلمدوش درجه دار عراقي پريد پايين و بغلم كرد. تندتند صورتش را بوسيدم. علي هم صورتم را بوسيد و خنده كنان گفت: مي بيني اكبر، حتي عراقي ها هم طرفدار پرسپوليس هستند! هر دو غش غش خنديديم. عراقي ها كه نمي دانستند دارند چه شعاري مي دهند، با ترس و لرز همچنان فرياد مي زدند: پرسپوليس هورا، استقلال سوراخ!
  15. kaftar

    رفاقت به سبک تانک

    می روم حلیم بخرم آنقدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی خندید. هرچی به بابا ننه ام می گفتم میخواهم به جبهه بروم محل آدم نمی گذاشتند. حتی تو بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام هرهر خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که الا و بالله باید بروم جبهه. آخر سر کفری شد و فریاد زد: به بچه که رو بدهی سوارت می شود. آخر تو نیم وجبی میخواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری. دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: آهای نورعلی، بیا این را ببر صحرا و تا میخورد کتکش بزن و بعد آنقدر ازش کار بکش تا جانش در بیاید!. قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می داد برای کتک زدن. یک بار الاغمان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت! نورعلی حاضر به یراق دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آنقدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم. به خاطر اینکه تو ده، مدرسه راهنمایی نبود. بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چندمدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم و سرتق بازی درآوردم تا اینکه مسئول اعزام، جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر کوچکم گفتم: من می روم حلیم بخرم و زودی برمیگردم. قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد رفتم که رفتم. درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم، در حالیکه این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: چه زود حلیم خریدی و برگشتی! خنده ام گرفت. داداشم سربرگرداند و فریاد زد: نورعلی بیا که احمد آمده! با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم در خانه جا ماند!
  16. kaftar

    رفاقت به سبک تانک

    دوستان اگر انتقاد پیشنهاد دارن بگن
  17. kaftar

    رفاقت به سبک تانک

    کی با حسین کار داشت؟ یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟ بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: «منم!» ترق! ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: «یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت! چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد: «حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه‌ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد: «کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت: «من!» ترق! جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!
  18. kaftar

    رفاقت به سبک تانک

    ایرانی مزدوز! اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و با دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح می جنگیدیم. بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آمده بود! اسمش عزیز بود. شب ها می شد مرد نامرئی! چون همرنگ شب می شد و فقط دندان سفیدش پیدا می شد. زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش به عقب. وقتی خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم. اما بعد هم قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران باز گردانیم. یک هو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم به سراغش. پرستار گفت که در اتاق 110 است. اما در اتاق 110 سه مجروح بستری بودند. دوتایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت: «اینجا که نیست، برویم شاید اتاق بغلی باشد!» یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به ول ول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم: «بچه ها این چرا این طوری می کنه؟ نکنه موجیه؟» یکی از بچه ها با دلسوزی گفت:«بنده ی خدا حتما زیر تانک مانده که این قدر درب و داغون شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟» همگی گفتیم: «نه کجاست؟» پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت:«مگر دنبال ایشان نمی گردید؟» همگی با هم گفتیم :«چی؟این عزیزه!؟» رفتیم سر تخت. عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیب های سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصه دار گفت: «خاک تو سرتان. حالا مرا نمی شناسی؟» یه هو همه زدیم زیر خنده. گفتم: «تو چرا اینطور شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک دنبک نمی خواهد!» عزیز سر تکان داد و گفت: «ترکش خوردن پیش کش. بعدش چنان بلایی سرم امد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!» بچه ها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرار کریم تا ماجرای بعد از مجرویتش را تعریف کند. وقتی ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین گیر و دار یه سرباز موجی را آوردند انداختن تو سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و برّ مرا نگاه کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم. سرباز یه هو بلند شد و نعره ای زد:« عراقی پست می کشمت!» چشمتان روز بد نبینه، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم کسی نمی آمد. سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ای و از حال رفت. من فقط گریه می کردم و از خدا می خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا دهد. بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تخت هایشان دست و پا می زدند و کر کر می کردند. عزیز ناله کنان گفت: «کوفت و زهر مار هر هر کنان؟ خنده داره. تازه بعدش را بگویم. یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش و تا رسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذر کردم دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش دم بیمارستان ایستاده بودند و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. سرباز موجی نعره زد و گفت:« مردم این یک مزدور عراقی است. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قل چماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جان سالم در بدنم نبود یه لحظه گریه کنان فریاد زدم:« بابا من ایرانیم، رحم کنید.» یه پیر مرد با لحجه عربی گفت:« آی بی پدر، ایرانی ام بلدی؟ جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز من را می بینید.» پرستار آمد تو و با اخم و تخم گفت: « چه خبره؟ آمده اید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد:« عراقی مزدور، می کشمت!» عزیز ضجّه زد:« یا امام حسین. بچه ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید!»
  19. kaftar

    رفاقت به سبک تانک

    حلالیت سه چهار ساعتی به رفتنمان به خط مقدم برای شروع عملیات مانده بود. نیروهای گردان هر کدام در حال کاری بودند. یا وصیتنامه می نوشتند و یا سلاح و تجهیزاتشان را امتحان می کردند و از یکدیگر حلالیت می طلبیدند. یک موقع دیدم از یکی از چادرها سر و صدا بلند شد و بعد یک نفر پرید بیرون و بقیه با لنگه پوتین و فانسقه و سنگ و کلوخ دنبالش. اوضاع شیر تو شیر شد. پسرک فراری بین خنده و ترس نعره می زد و کمک می طلبید و تعقیب کنندگان با دهان های کف کرده و عصبانی ولش نمی کردند. فراری را شناختم. اسماعلی بود. از بچه های شر و شلوغ گردان. اسماعیل خورد زمین و بقیه رسیدند بهش و گرفتندش زیر ضربات فانسقه و کتک. اسماعیل پیچ و تاب می خورد و می خندید و نعره می زد. به خود آمدم. مثلا من فرمانده گردان بودم و باید نظم و انضباط را بر گردان حاکم می کردم. جمعیت را شکافتم و رفتم جلو و با هزار مکافات اسماعیل را از زیر مشت و لگد نجات دادم. اسماعیل در حالی که کمر و دستانش را می مالید شروع کرد به نفرین کردن. - الهی زیر تانک بروید. شما بسیجی هستید یا یک مشت بازمانده ی قوم مغول؟! - الهی کاتیوشا تو فرق سرتان بخورد و پلاکتان هم نماند که شناسایی شوید! - ای خدا داد مرا از این مزدورهای مسلمان نما بگیر!بچه های گردان هر هر می خندیدند و کسانی که اسماعیل را کتک زده بودند به او چنگ و دندان نشان می دادند و تهدید به قتلش می کردند. فریاد زدم: «مسخره بازی بسه! واسه چی این بنده خدا را به این روز انداختید؟» یکی از آنها که معلوم بود حال و روز درست و حسابی ندارد گفت:« از خود خاک تو سرش بپرسید. آهای اسماعیل دعا کن تو منطقه عملیاتی گیرت نیاورم. یک آر.پی.جی حرامت می کنم!» اسماعیل که پشت سر من پناه گرفته بود، هر هر خندید و آنها عصبانی تر شدند. گفتم:« چی شده اسماعیل؟ تعریف کن!» اسماعیل گفت:« بابا اینها دیوانه اند حاجی. بهتره اینها را بفرستی تیمارستان. خدا به دور با من این کار را کردند با عراقی ها چه می کنند.؟» - خب، بلبل زبانی نکن. چه دسته گلی به آب دادی؟ - هیچی. نشسته بودیم و از هم حلالیت می خواستیم که یک هو چیزی یادم افتاد. قضیه مال سه چهار ماه پیش است. آن موقع که کردستان و بالای ارتفاعات بودیم. یک بارقرار شد من قاطرمان را ببرم پایین و جیره غذا و آب بیاورم. موقع برگشتن از شانس من قاطر خاک تو سر، سرش را سبک کرد و بسته های بیشکوییت که زیر شکمش سر خورده بود خیس شد. یکی از بچه ها نعره زد:«می کشمت نامرد. حالم به هم خورد» و دوید پشت یکی از نخلها. اسماعیل با شیطنت گفت:« دیگر برای برگشتن به پایین دیر بود. ثانیا بچه ها گشنه بودند. بسته های بیسکوییت را روی تخته سنگی گذاشتم تا خشک شدند. و بعد بردم دادم بچه ها، همین نامردها لمباندند و چقدر تعریف کردند که این بیسکوییت ها خوشمزه است و ملس است و …» بچه هایی که دورم جمع بودند از خنده ریسه رفتند. خودم هم به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم، راه افتادم که بروم سر کار خودم. اسماعیل ولم نمی کرد. گفتم :«دیگه چی شده؟» - حاجی جون می کشندم. - نترس. اینها به دشمنشان رحم می کنند. چه رسد به تو ماست فروش! تا اسماعیل ازم جدا شد، بیسکوییت ملس خورها دنبالش کردند و صدای زد و خورد و خنده و ناله های اسماعیل بلند شد. . .
  20. kaftar

    رفاقت به سبک تانک

    دشمن! اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف می خزید، جلو می رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سر پران است. تا دست طرف، رفت بالا، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت: "دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست که کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه ی عقب شده." از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بوده ام!
  21. kaftar

    کلیپی از مادر بمب ها!

    تا جایی که میدونم foab هم قوی تر هست هم سبکتر
  22. این عکس مال پادگان منذریه است؟تو قم؟
  23. کسی تایپیکی از دراگون نداره؟توضیحات یا مشخصات چی؟