eco14477

يك جانباز، 64 بار جراحي و 2 روز در سردخانه//خیلی جالب!!!

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

يك خاطره خواندني از جانباز اراكي با 64 بار عمل جراحي

من 2 روز در سردخانه بودم

خبرگزاري فارس: هشت سال دفاع از مرز و بوم، خاطرات تلخ و شيرين و گاهي عجيب را به همراه داشت كه گوشه‌اي از اين خاطرات را از جانبازي كه 48 ساعت در جمع شهدا در سرد‌خانه نگهداري شده بود، شنيديم.


سيد‌علي اكبر ابراهيمي، جانباز 70 درصد جنگ، امروز در گفتگو با خبرنگار فارس در اراك گفت: هشت سال دفاع مقدس، تنها جنگ با عراق نبود، بلكه جنگ با همه دنيا بود.
وي كه از زمان جنگ تحميلي تا امروز، بيش از 64 بار مورد عمل جراحي قرار گرفته و هر دو چشمش را از دست داده است، درباره خاطرات خود از 48 ساعت درسردخانه بودن مي‌گويد: در عمليات كربلاي 5، مسئول گردان زره ذوالفقار بودم، در مراحل آخر عمليات، زماني كه وارد شهرك دويجي عراق شديم، عده‌اي از سربازان عراقي خود را تسليم كرده و عده‌اي فرار كردند و به اروندرود جزيره توويل رفتند. از خشكي تا جزيره، پلي بود كه عراقي‌ها براي آن كه اسير نشوند، بعد از عبور از روي پل آن را منفجر كردند و آن طرف پل براي خود سنگر‌هاي محكي ساختند و با استفاده از سلاح‌هاي مختلف و مجهز به سوي ما شليك مي‌‌كردند.
ابراهيمي ادامه داد: گردان ما مجهز به توپ 106 و انواع موشك‌ها بود، اما زماني‌كه به سوي آنها شليك مي‌كرديم به علت جريان الكتريسته كه در آب به وجود مي‌آمد، دقايقي بعد از شيلك، آب آنها را به سمت خود مي‌كشيد و در خود فرو مي‌برد.
اين رزمنده دفاع مقدس با اشاره به مقاومت زياد عراقي‌ها در جزيره تصريح كرد: از جزيره تا خشكي، پلي پشت سر عراقي‌ها بود كه با هوانيروز هماهنگ كرديم تا پل را خراب كنند. وقتي پل خراب شد گمان كرديم حتما عراقي‌ها تسليم مي‌شوند، اما غافل از آن بوديم كه ما تنها با عراق نمي‌جنگيديم بلكه با تمام دنيا مي‌جنگيديم، چراكه يك ساعت بعد هواپيماهاي عراقي را ديديم كه صندوق‌هاي چوبي حاوي مواد غذايي و اسلحه و مهمات را به وسيله چتر براي سربازان عراقي به پايين پرتاب مي‌كردند و بدين وسيله به كمك آنها مي‌آمدند.
جانباز 70 درصد جنگ تحميلي در ادامه گفت: بعد از مدتي برادر جعفري فرمانده لشكر آمد و گفت: "چرا شليك نمي‌كنيد؟" شرايط را برايش توضيح دادم و او گفت: "برويد موشك تاق را بياوريد كه قدرت بسيار بالايي دارد و از آن استفاده كنيد." سپس من با برادر گودرزي، يكي از همرزمانم به اتفاق با جيپ رفتيم تا موشك را بياوريم. بايد از شهر دويجي عراق عبور مي‌كرديم و وارد مقر تاكتيكي مي‌شديم. دو تا پل در شهرك بود كه يكي توسط عراقي‌ها اشغال شده بود و يكي هم چند متر آن‌طرف‌تر توسط ماشين‌سازي اراك ساخته شده بود. بعد از اينكه از روي پل رد شديم در آن قسمت تيرها چنان از كنار ما عبور مي‌كردند كه صداي وز وز زنبور مي‌داد. به سختي از آن منطقه رد شديم و رفتيم موشك را آورديم. زماني كه موشك را به مكان ابتدايي رسانديم، يكي از سربازاني كه متخصص شيلك با اين نوع اسحله بود، اقدام به شليك به سوي عراقي‌ها كرد. قدرت موشك آنقدر زياد بود كه انفجار عظيمي در نخلستان‌ها به وجود آمد و جنازه‌هاي عراقي‌ها را در اين طرف و آن طرف پرتاب كرد.
ابراهيمي گفت: سربازاني كه از قدرت اين موشك جان سالم به‌در بردند، خود را تسليم كردند و ما آنها را به عقب بازگردانديم. من چون خسته بودم از فرمانده گردان خواستم تا دقايقي به عقب برگردم و استراحت كنم من به همراه گودرزي، سوار بر جيپ در حال بازگشت به سنگر بوديم كه ناگهان هوا تاريك شد. بالاي سرمان را نگاه كرديم.چهار هواپيماي توپولف عراقي بالاي سرمان در حركت بودند و به قدري نزديك حركت مي‌كردند كه اگر من بيلي در دست داشتم به راحتي‌ مي‌توانستم به زيرشان بزنم! به گودرزي گفتم سريع از ماشين پايين بپر. و بعد خودم پايين پريدم و به ساختمان خرابه‌اي كه در آنجا بود، پناه بردم و ديگر چيزي متوجه نشدم. گودرزي مي‌گفت، بعد از رفتن هواپيماهاي عراقي براي پيدا كردن من به ساختمان مي‌آيد و وقتي مرا كه با شكم روي زمين افتاده بودم، بلند مي‌كند، مي‌بيند كه از گوش و سر و دهانم به شدت خون مي‌آيد. سريع مرا سوار جيپ كرده و به سنگر درمان منتقل مي‌كند و نزد پزشك درمانگاه مي‌برد. بعد از مدتي پزشك مرا روي برانكارد گذاشته و با صدا زدن گودرزي به او مي‌گويد كه من شهيد شده‌ام و قلب و نبضم ديگر نمي‌زند. ابراهيمي گفت: در آنجا گودالي بود كه شهدا را در آن مي‌ريختند و بعد از زياد شدن آنها را به عقب مي‌فرستادند. به گفته گودرزي مرا داخل گودال انداختند و بعد از اينكه تعداد شهدا زياد شد، ما را به سردخانه خرمشهر انتقال داده و به مدت دو روز در سردخانه نگه ‌داشتند. دو روز در سردخانه بيهوش بودم و زماني كه عكاسي براي گرفتن عكس از شهدا وارد سرد‌خانه شد و نوبت به من رسيد با فلاش دوربين عكاسي او چشمانم باز شد و بلند شدم و نشستم. عكاس كه از ترس دستپاچه شده بود، دوربين خود را رها كرد و فراركنان فرياد ‌زد: "شهيدا زنده شده‌ن، شهيدا زنده شده‌ن!" من بلند شدم و فرار كردم. عده‌اي دنبالم كردند، اما من از ترس با قدرت به سمت شلمچه فرار كردم. هوا تاريك بود و تا روشن شدن هوا به سنگر فرمانده گردان رسيدم. وقتي وارد سنگر شدم دستم را روي پاي محسن، يكي از رزمندگان گذاشتم و او را بيدار كردم. محسن نشست و گفت: "سلام ابراهيمي! خوش‌ به حالت! راست مي‌گن كه شهدا زنده‌ن؟" من جواب دادم: "چه مي‌دونم؟" محسن گفت: "خوش به سعادتت كه شهيد شدي!" و دوباره خوابيد! فكر مي‌كرد خواب مي‌بيند. من دوباره او را بيدار كردم. باز هم نشست و حرف‌هايش را تكرار كرد و دوباره خوابيد. من خيلي عصباني شده بودم. سمت فرمانده گردان رفتم. بيدارش كردم. او هم آنقدر خسته بود كه فكر مي‌كرد خواب مي‌بيند. وقتي باهم صحبت كرديم، گفت:"اصغر! اكبر مجروح شد، بردنش عقب. زودتر برو ببينش!" گفتم: "من اصغرم!" حيدري گفت: "اكبر حالا كه وقت شوخي نيست. زود برو تا برادرت رو ببيني." من در جوابش گفت: "من بودم اومدم موشك رو بردم، با گودرزي رفتيم استراحت كنيم. باور كن راست مي‌گم." حيدري هوشيارانه گفت: "من ديدم كه تو مجروح شده بودي و بردنت عقب. موضوع چيه؟" من موضوع را براش توضيح دادم. حيدري گفت: "اينجور مسائل خيلي زود مي‌پيچه. زود برو خونه" بعد يكي را مامور كرد كه با من به اهواز بيايد و به اراك برم گرداند. وقتي برگشتم اراك، روز بود. از تعاون سپاه به منزل ما رفته بودند تا موضوع شهادتم را به خانواده‌ خبر بدهند. در نيمه باز بود. داخل حياط را نگاه كردم آنها با مادرم مشغول صحبت بودند كه مادرم مرا ديد و به آنها گفت: "چرا دروغ مي‌گيد؟ اصغر شهيد نشده. الآن پشت در ايستاده." بعد، من داخل شدم و با مادرم سلام و احوالپرسي كردم.
افرادي كه از تعاون سپاه آمده بودند، مات و مبهوت مرا نگاه كردند و از من خواستند كه فردا نزدشان بروم و موضوع را توضيح دهم. بعد از به دست آوردن سلامتي‌ام دوباره به جبهه برگشتم و در يكي از ماموريت‌ها هر دو پايم را از دست دادم و در ماموريت‌هاي بعدي چشمانم را از دست دادم و تا امروز بيش از 64 بار مورد عمل جراحي قرار گرفته‌ام.

تاپیک ادغام شد.
sina12152000

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
با سلام خدمت همه دوستان گرامي گر نگهدار من آن است كه من مي دانم شيشه را در بغل سنگ نگه مي دارد

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خداییش من کار ندارم ولی آدم وقتی که اون همه بلا به سرش می آد و بیهوش و بدون آب و غذا در سردخانه هم می مونه! چطور می تونه فرار کنه و پیاده به شلمچه بره! حتی وقتی که آدم بعد از این همه بلا بیدار بشه عکس العمل های بسیار ضعیفی داره و باید اونها دیده بشند تا فرد نجات پیدا کنه! در غیر اینصورت می تونم بگم که معجزه بوده!

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خيلي جالب بود اينها شهداي زنده هستند كه نعمتي براي ما محسوب ميشن

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
هشت سال دفاع از مرز و بوم، خاطرات تلخ و شيرين و گاهي عجيب را به همراه داشت كه گوشه‌اي از اين خاطرات را از جانبازي كه 48 ساعت در جمع شهدا در سرد‌خانه نگهداري شده بود، شنيديم. سيد‌علي اكبر ابراهيمي، جانباز 70 درصد جنگ، امروز در گفت‌وگو با خبرنگار فارس در اراك گفت: هشت سال دفاع مقدس، تنها جنگ با عراق نبود، بلكه جنگ با همه دنيا بود. وي كه از زمان جنگ تحميلي تا امروز، بيش از 64 بار مورد عمل جراحي قرار گرفته و هر دو چشمش را از دست داده است، درباره خاطرات خود از 48 ساعت در سردخانه بودن مي‌گويد: در عمليات كربلاي 5، مسئول گردان زره ذوالفقار بودم، در مراحل آخر عمليات، زماني كه وارد شهرك دويجي عراق شديم، عده‌اي از سربازان عراقي خود را تسليم كرده و عده‌اي فرار كردند و به اروندرود جزيره توويل رفتند. از خشكي تا جزيره، پلي بود كه عراقي‌ها براي آن كه اسير نشوند، بعد از عبور از روي پل آن را منفجر كردند و آن طرف پل براي خود سنگر‌هاي محكي ساختند و با استفاده از سلاح‌هاي مختلف و مجهز به سوي ما شليك مي‌‌كردند. ابراهيمي ادامه داد: گردان ما مجهز به توپ 106 و انواع موشك‌ها بود، اما زماني‌كه به سوي آنها شليك مي‌كرديم به علت جريان الكتريسته كه در آب به وجود مي‌آمد، دقايقي بعد از شليك، آب آنها را به سمت خود مي‌كشيد و در خود فرو مي‌برد. اين رزمنده دفاع مقدس با اشاره به مقاومت زياد عراقي‌ها در جزيره تصريح كرد: از جزيره تا خشكي، پلي پشت سر عراقي‌ها بود كه با هوانيروز هماهنگ كرديم تا پل را خراب كنند. وقتي پل خراب شد گمان كرديم حتما عراقي‌ها تسليم مي‌شوند، اما غافل از آن بوديم كه ما تنها با عراق نمي‌جنگيديم بلكه با تمام دنيا مي‌جنگيديم، چراكه يك ساعت بعد هواپيماهاي عراقي را ديديم كه صندوق‌هاي چوبي حاوي مواد غذايي و اسلحه و مهمات را به وسيله چتر براي سربازان عراقي به پايين پرتاب مي‌كردند و بدين وسيله به كمك آنها مي‌آمدند. جانباز 70 درصد جنگ تحميلي در ادامه گفت: بعد از مدتي برادر جعفري فرمانده لشكر آمد و گفت: «چرا شليك نمي‌كنيد؟» شرايط را برايش توضيح دادم و او گفت: «برويد موشك تاق را بياوريد كه قدرت بسيار بالايي دارد و از آن استفاده كنيد.» سپس من با برادر گودرزي، يكي از همرزمانم به اتفاق با جيپ رفتيم تا موشك را بياوريم. بايد از شهر دويجي عراق عبور مي‌كرديم و وارد مقر تاكتيكي مي‌شديم. دو تا پل در شهرك بود كه يكي توسط عراقي‌ها اشغال شده بود و يكي هم چند متر آنطرف‌تر توسط ماشين‌سازي اراك ساخته شده بود. بعد از اينكه از روي پل رد شديم در آن قسمت تيرها چنان از كنار ما عبور مي‌كردند كه صداي وز وز زنبور مي‌داد. به سختي از آن منطقه رد شديم و رفتيم موشك را آورديم. زماني كه موشك را به مكان ابتدايي رسانديم، يكي از سربازاني كه متخصص شليك با اين نوع اسلحه بود، اقدام به شليك به سوي عراقي‌ها كرد. قدرت موشك آنقدر زياد بود كه انفجار عظيمي در نخلستان‌ها به وجود آمد و جنازه‌هاي عراقي‌ها را در اين طرف و آن طرف پرتاب كرد. ابراهيمي گفت: سربازاني كه از قدرت اين موشك جان سالم به‌در بردند، خود را تسليم كردند و ما آنها را به عقب بازگردانديم. من چون خسته بودم از فرمانده گردان خواستم تا دقايقي به عقب برگردم و استراحت كنم من به همراه گودرزي، سوار بر جيپ در حال بازگشت به سنگر بوديم كه ناگهان هوا تاريك شد. بالاي سرمان را نگاه كرديم. چهار هواپيماي توپولف عراقي بالاي سرمان در حركت بودند و به قدري نزديك حركت مي‌كردند كه اگر من بيلي در دست داشتم به راحتي‌ مي‌توانستم به زيرشان بزنم! به گودرزي گفتم سريع از ماشين پايين بپر. و بعد خودم پايين پريدم و به ساختمان خرابه‌اي كه در آنجا بود، پناه بردم و ديگر چيزي متوجه نشدم. گودرزي مي‌گفت، بعد از رفتن هواپيماهاي عراقي براي پيدا كردن من به ساختمان مي‌آيد و وقتي مرا كه با شكم روي زمين افتاده بودم، بلند مي‌كند، مي‌بيند كه از گوش و سر و دهانم به شدت خون مي‌آيد. سريع مرا سوار جيپ كرده و به سنگر درمان منتقل مي‌كند و نزد پزشك درمانگاه مي‌برد. بعد از مدتي پزشك مرا روي برانكارد گذاشته و با صدا زدن گودرزي به او مي‌گويد كه من شهيد شده‌ام و قلب و نبضم ديگر نمي‌زند. ابراهيمي گفت: در آنجا گودالي بود كه شهدا را در آن مي‌ريختند و بعد از زياد شدن آنها را به عقب مي‌فرستادند. به گفته گودرزي مرا داخل گودال انداختند و بعد از اينكه تعداد شهدا زياد شد، ما را به سردخانه خرمشهر انتقال داده و به مدت دو روز در سردخانه نگه ‌داشتند. دو روز در سردخانه بيهوش بودم و زماني كه عكاسي براي گرفتن عكس از شهدا وارد سرد‌خانه شد و نوبت به من رسيد با فلاش دوربين عكاسي او چشمانم باز شد و بلند شدم و نشستم. عكاس كه از ترس دستپاچه شده بود، دوربين خود را رها كرد و فراركنان فرياد ‌زد: «شهيدا زنده شده‌ن، شهيدا زنده شده‌ن!» من بلند شدم و فرار كردم. عده‌اي دنبالم كردند، اما من از ترس با قدرت به سمت شلمچه فرار كردم. هوا تاريك بود و تا روشن شدن هوا به سنگر فرمانده گردان رسيدم. وقتي وارد سنگر شدم دستم را روي پاي محسن، يكي از رزمندگان گذاشتم و او را بيدار كردم. محسن نشست و گفت: «سلام ابراهيمي! خوش‌ به حالت! راست مي‌گن كه شهدا زنده‌ن؟» من جواب دادم: «چه مي‌دونم؟» محسن گفت: «خوش به سعادتت كه شهيد شدي!» و دوباره خوابيد! فكر مي‌كرد خواب مي‌بيند. من دوباره او را بيدار كردم. باز هم نشست و حرف‌هايش را تكرار كرد و دوباره خوابيد. من خيلي عصباني شده بودم. سمت فرمانده گردان رفتم. بيدارش كردم. او هم آنقدر خسته بود كه فكر مي‌كرد خواب مي‌بيند. وقتي باهم صحبت كرديم، گفت: «اصغر! اكبر مجروح شد، بردنش عقب. زودتر برو ببينش!» گفتم: «من اکبرم!» حيدري گفت: «اصغر حالا كه وقت شوخي نيست. زود برو تا برادرت رو ببيني.» من در جوابش گفتم: «من بودم اومدم موشك رو بردم، با گودرزي رفتيم استراحت كنيم. باور كن راست مي‌گم.» حيدري هوشيارانه گفت: «من ديدم كه تو مجروح شده بودي و بردنت عقب. موضوع چيه؟» من موضوع را براش توضيح دادم. حيدري گفت: «اينجور مسائل خيلي زود مي‌پيچه. زود برو خونه» بعد يكي را مامور كرد كه با من به اهواز بيايد و به اراك برم گرداند. وقتي برگشتم اراك، روز بود. از تعاون سپاه به منزل ما رفته بودند تا موضوع شهادتم را به خانواده‌ خبر بدهند. در نيمه باز بود. داخل حياط را نگاه كردم آنها با مادرم مشغول صحبت بودند كه مادرم مرا ديد و به آنها گفت: «چرا دروغ مي‌گيد؟ اصغر شهيد نشده. الآن پشت در ايستاده.» بعد، من داخل شدم و با مادرم سلام و احوالپرسي كردم. افرادي كه از تعاون سپاه آمده بودند، مات و مبهوت مرا نگاه كردند و از من خواستند كه فردا نزدشان بروم و موضوع را توضيح دهم. بعد از به دست آوردن سلامتي‌ام دوباره به جبهه برگشتم و در يكي از ماموريت‌ها هر دو پايم را از دست دادم و در ماموريت‌هاي بعدي چشمانم را از دست دادم و تا امروز بيش از 64 بار مورد عمل جراحي قرار گرفته‌ام. تابناک

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خدا 6400000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000 بار بهش اجر بده من 5 بار عمل جراحي كردم ترجيح ميدم بميرم تا باز هم عمل كنم

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
اخراش یه مقداری با مزه شد icon_wink ولی واقعا شهدا زنده ان

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خدا حفظش کند.

ابراهيمي ادامه داد: گردان ما مجهز به توپ 106 و انواع موشك‌ها بود، اما زماني‌كه به سوي آنها شليك مي‌كرديم به علت جريان الكتريسته كه در آب به وجود مي‌آمد، دقايقي بعد از شيلك، آب آنها را به سمت خود مي‌كشيد و در خود فرو مي‌برد.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.