[[Template core/front/profile/profileHeader is throwing an error. This theme may be out of date. Run the support tool in the AdminCP to restore the default theme.]]

تمامی ارسال های jarmenkill

  1. احسنت! به نظرتون این حرف در مورد خودتون صادق نیست؟!
  2. ممنون؛ به نمونه های جدیدتر برخورد نکردین؟
  3. منظور از فانتوم احتمالا هواپیما جت بوده نه اینکه حالا دقیقا f-4 بوده باشه.
  4. jarmenkill

    تحلیل و پیگیری تحولات عراق

    [quote name='heliaa' timestamp='1402929636' post='386394'] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif][CODE] https://uk.news.yahoo.com/kerry-us-open-talks-iran-over-iraq-124123541--politics.html#xJJ4gBX [/CODE][/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif][CODE]http://farsnews.com/newstext.php?nn=13930326001268[/CODE][/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]چرا خبرهای ایران رو اینطوری مینویسن؟!؟![/font][/size] [/quote] اینجا معنی تابع حزب مترجم هم هست!
  5. jarmenkill

    تحلیل و پیگیری تحولات عراق

    [quote name='worior' timestamp='1402864488' post='386212'] [b]باید گلوله های AP در اختیار محافظین باشه ، یعنی خشاب ها رو یک در میون پر کنند ، بخصوص قناص ها ، ...؛[/b] [/quote] چرا یک در میون؟ اختلاف قیمت زیادی دارند؟
  6. [quote name='karkas' timestamp='1401833861' post='382690'] ببخشید میشه این کلمه ' وحوش ' رو تلفظش رو بگید. توحش شنیده بودم ولی وحوش نشنیدم. [/quote] vohoosh جمع وحشی
  7. احمد دهقان، نویسنده کتاب سفر به گرای 270درجه در توضیح این عکس - به عنوان شاهد عینی این تصویر- می‌گوید: عکس مربوط است به 21 دی ماه سال 65، سومین روز عملیات کربلای پنج در شلمچه، وقتی که گروهی از نیروهای ایرانی در محاصره نیروهای عراقی گیر افتاده بودند. توی یکی از سنگرها، عباس حصیبی (شهید سمت چپ در عکس) و علی شاه آبادی (شهید سمت راست که یکی از سمینوف‌چی‌های دسته ادوات بوده)، کنار هم نشسته بودند که تیر سمینوف عراقی می‌خورد به سر حصیبی و رد می‌کند، می‌خورد به سر دومی. سر حصیبی را باند پیچی کرده بودند ... عکس را هم رضا احمدی با دوربین علی شاه‌آبادی گرفته ... نقل از اینجا ================= تصویر منتقل شد. Salem
  8. jarmenkill

    خاطرات شهدا

    [center][size=3][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]بسم رب شهدا و الصدیقین[/b][/font][/size][/center] [center][b][font=tahoma,geneva,sans-serif][size=3]این تابلو را چه کسی در خرمشهر نصب کرد؟[/size][/font][/b][/center] [center][b][font=tahoma,geneva,sans-serif][size=3][img]http://cdn.tabnak.ir/files/fa/news/1388/8/12/40990_550.jpg[/img][/size][/font][/b][/center] [size=3][font=tahoma,geneva,sans-serif]شهید بهروز مرادی اول دی 1335 در خرمشهر به دنیا آمد. بزرگتر که شد٬ با سید محمد جهان‌آرا همکلاس شد. بعدها معلمی را برگزید و در دوران جنگ، از جوانانی بود که تا لحظه آخر سقوط خرمشهر، در شهر ماند و با چشم‌های اشکبار شهر را ترک کرد؛ شهری که همه چیزش بود.[/font][/size] [size=3][font=tahoma,geneva,sans-serif]او کسی بود که وقتی در روز سوم خرداد به همراه رزمندگان، خرمشهر را به آغوش کشید و بر خاکش بوسه زد، تابلوی «به خرمشهر خوش آمدید ـ جمعیت 36 میلیون نفر» را در ورودی خرمشهر نصب کرد.[/font][/size] [size=3][font=tahoma,geneva,sans-serif]بعدها هم دانشجوی رشته صنایع دستی دانشگاه پردیس اصفهان بود و هم رزمنده‌ای که از جبهه جدا نمی‌شد، داغ شهادت پدر و برادرش و شمار بسیاری از دوستان همشهری‌اش، او را بی‌تاب کرده بود. او سرانجام در چهارم خرداد 67 در شلمچه به شهادت لبخند زد. [b][b]بهروز مرادی، هنرمند مخلص و رزمنده ایثارگر، در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: [/b][/b] «مادر عزیز، امیدوارم مرا به عنوان سومین شهید خانواده خود بپذیرید... برای عزاداری به هیچ وجه نباید مراسمی برگزار کنید و هیچ‌کس حق ندارد پولی خرج کند یا مجلسی برای من برگزار کند. آنچه می‌خواهید خرج کنید، به فقرا و مستمندان بدهید یا به جبهه کمک کنید». به روح ملکوتی بهروز مرادی درود می‌فرستیم و خاطراتی از زندگی پربارش را مرور می‌کنیم: [b]ـــ[/b] به عنوان یک آدم اهل هنر، شاخک‌های تیزی داشت. عراقی‌ها روی دیوارهای خرمشهر نوشته بودند: «جئنا لبقا» (آمده‌ایم که بمانیم) بهروز اصرار داشت که این نوشته‌ها باید حفظ شود تا در آینده نشان بدهد که عراقی‌ها برای چه به خرمشهر آمده بودند و نشان بدهد که چطور رفتند. [b]ـــ [/b]در آموزش و پرورش که بود، می‌گفت بچه‌های فقیر خیلی زیادند، مداد و خودکار می‌گرفت به بچه‌ها می‌داد... . [b]ـــ [/b]در درگیری‌های روزهای مقاومت، بهروز حواسش به حیوان‌هایی بود که جا مانده بودند. این حیوان‌ها را جمع کرده بود برایشان نان خشک جمع می‌کرد. آب که در شهر نبود، می‌رفت از لب شط برایشان آب می‌آورد. [b]ـــ [/b]می‌گفت من هر روز دو تا عراقی رو می‌بینم که با قایق سر یک ساعت مشخص میان و میرن. اما دلم نمیاد اونها رو بزنم... می‌گفت صدای اذان رو از سنگرهاشون می‌شنوم. خیلی دلش می‌خواست اونا رو بیاره این ور، باهاشون صحبت کنه، قانعشون بکنه که جنگی که شما شروع کردید، ناآگاهانه است. نمی‌دونید برای چه می‌جنگید. [b]ـــ [/b]می‌گفت من می‌رم جناح راست، شما برید جناح چپ. وقتی بررسی می‌کردیم، می‌دیدم جناح چپ سنگرهاش و جان‌پناهش بیشتر بود. ما رو می‌فرستاد اونجا و خودش می‌رفت جناح راست رو پوشش می‌داد. می‌گفت، من اگر طوری بشم، خودم هستم. ولی شما اگر طوریتون بشه فردا جواب خانواده‌تون رو نمی‌تونم بدم.[/font][/size] [size=3][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]ـــ [/b]فردای عملیات بود. زمانی که خستگی از سر و پای آدم می‌ریزه. روبه‌روی دشمنی که تمام دنیا بهش کمک می‌کرد. از یک طرف شهادت بچه‌ها از یک طرف بچه‌هایی که هنوز توی خط بودند. همون موقع بهروز رو دیدیم که نزدیک سنگر داشت خطاطی می‌کرد.[/font][/size] [size=3][font=tahoma,geneva,sans-serif]احمد پرسید: می‌دونید کیا شهید شدند؟ بهروز گفت: فلانی، فلانی، فلانی، اسم فرزاد رو هم گفت. گفتیم: برادرت شهید شده، نشستی داری خطاطی می‌کنی، تو ناراحت نیستی؟ (فرزاد هم خوب یه بچه پرانرژی بود. همه دوستش داشتند. شهادتش برای ما تکان‌دهنده بود، آدم از درون می‌سوخت) گفت: چیزی که خدا خواسته... گفتم: تو ... گفت: منم از خدا می‌خوام یک روز شهید بشم. گفتم: جواب خانواده‌ت رو چی می‌دی؟ گفت: مگه پدرم که شهید شد... . گفتم: بهروز! تو پدرت هم شهید شده...؟! [b]ـــ [/b]فرزاد برادر بهروز شهید شده بود. هوا گرد و غبار بود، با بچه‌ها رفتیم نماز بخونیم. نمازخونه خیلی خلوت بود. دیدم بهروز با دو تا از بچه‌ها اومد برای نماز و آرپی‌جی‌اش رو گذاشت کنارش. می‌خواستم ببینم الان که برادرش شهید شده چطوری نماز می‌خونه. بعد از نماز رفتم جلو، بهش تسلیت بگم ولی بهروز با برخورد خاصی که داشت ما رو بیشتر به کار ترغیب می‌کرد. بعدش هم با دو، سه نفر از بچه‌ها سوار ماشین شدند و رفتند به سمت آبادان. [b]ـــ [/b]بعضی وقت‌ها می‌دیدیم یه جوجه گنجشک می‌آورد. می‌گفتیم: این چیه بهروز؟ می‌گفت: یتیمه... می گفتیم: این مسخره‌بازی‌ها چیه؟ دیوونه شدی؟ می‌گفت: فلان‌جا خمپاره خورده بود، گنجشکه مونده بود بیرون. بعضی وقت‌ها بزرگشون می‌کرد تا پرواز کنند. یه آشیانه پیدا می‌کرد که جوجه داشته باشه، می‌رفت اونا رو می‌گذاشت اونجا.[/font][/size] [color=#000000][font=Tahoma, Arial][size=3][right][size=3][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]ـــ [/b]بعد از عملیات در مقر پرشین هتل، فرماندهان عالی‌رتبه تقدیرنامه‌ای برای بهروز آوردند، بغض گلوش رو گرفته بود. گفت: این لیاقت بهروز نیست. این متعلق است به همه پابرهنه‌هایی که اینجا آمدند.... صحبت می‌کرد و بچه‌ها اشک می‌ریختند.[/font][/size][/right][/size][/font][/color] [color=#000000][font=Tahoma, Arial][size=3][right][size=3][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]ـــ [/b]توی خط یک آدمک از صدام درست کرده بود. شب می‌رفت آدمک رو لب شط طرف اسکله آویزان می‌کرد و صبح یواش یواش آدمک رو بالا می‌کشید. عراقی‌ها عصبانی می‌شدند و شلیک می‌کردند. بهروز نگاه می‌کرد ببیند از کجا شلیک می‌کنند. آرپی‌جی‌زن ماهری هم بود. بلافاصله یک کلاه کاسکت موتوری سرش می‌کرد و می‌رفت یک گوشه عراقی‌هایی رو که پیدا کرده بود با آرپی‌جی‌ می‌زد. [b]ـــ [/b]بهروز شهادت رو می‌دید و من الان هرچی فکر می‌کنم، می‌بینم بهروز غیر از این نمی‌تونست سرنوشتی داشته باشه. خودش هم دنبال همین بود. به یک نفر گفته بود، یا شهید می‌شم یا می‌رم شکایت پیش خدا. توی بیابان یه سوله درست می‌کنم، می‌رم توش بست می‌نشینم.[/font][/size][/right][/size][/font][/color] [color=#000000][font=Tahoma, Arial][size=3][right][size=3][font=tahoma,geneva,sans-serif]منبع: [url="http://www.tabnak.ir/fa/news/133208/%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%AA%D8%A7%D8%A8%D9%84%D9%88-%D8%B1%D8%A7-%DA%86%D9%87-%DA%A9%D8%B3%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D9%88%D8%B1%D9%88%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%B1%D9%85%D8%B4%D9%87%D8%B1-%D9%86%D8%B5%D8%A8-%DA%A9%D8%B1%D8%AF"]تابناک[/url] به نقل از کتاب «پی کوجا می گردی آمو؟» ویژه نامه نکوداشت شهید بهروز مرادی [/font][/size][/right][/size][/font][/color]
  9. jarmenkill

    اخبار برتر نظامی

    [quote name='nasirirani' timestamp='1400432507' post='379257'] آقا من هر چی فکر می کنم باور نمی کنم ایران حاضر باشه در بخش موشکی امتیازی بده! نتیجه اخلاقی اینکه قبول چنین درخواستی از ایران حتی از دولت روحانی توسط غرب یک توهم هست! [/quote] در هر صورت ظاهرا برخی در داخل اعلام آمادگی(!) کردن که موضع گیری رهبری رو در پی داشته!
  10. jarmenkill

    اخبار برتر نظامی

    [font=tahoma,geneva,sans-serif][size=3]سلام[/size][/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif][size=3]با تشکر از جناب فتح و خطاب به مخاطبین خاص! بخشی از خطبه 27 نهج البلاغه:[/size][/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif][size=3][color=#000000]شگفتا، شگفتا!! به خدا سوگند، اين واقعيت قلب انسان را مى ميراند و دچار غم و اندوه مى كند كه شاميان در باطل خود وحدت دارند، و شما در حق خود متفرقيد. زشت باد روى شما و از اندوه رهايى نيابيد كه آماج تير بلا شديد. به شما حمله مى كنند، شما حمله نمى كنيد؟ با شما مى جنگند، شما نمى جنگيد؟ اينگونه معصيت خدا مى شود و شما رضايت مى دهيد؟ وقتى در تابستان فرمان حركت به سوى دشمن مى دهم، مى گوييد هوا گرم است مهلت ده تا سوز گرما بگذرد، و آنگاه كه در زمستان فرمان جنگ مى دهم، مى گوييد هوا خيلى سرد است بگذار سرما برود، همه اين بهانه ها براى فرار از سرما و گرما بود؟ وقتى شما از گرما و سرما فرار مى كنيد، به خدا سوگند كه از شمشير بيشتر گريزانيد اى مرد نمايان نامرد! اى كودك صفتان بى خرد، كه عقلهاى شما به عروسان حجله آراى، شباهت دارد، چقدر دوست داشتم كه شما را هرگز نمى ديدم و هرگز نمى شناختم، شناسايى شما سوگند به خدا كه جز پشيمانى حاصلى نداشت، و اندوهى غم بار سرانجام آن شد خدا شما را بكشد كه دل من از دست شما پرخون، و سينه ام از خشم شما مالامال است، كاسه هاى غم و اندوه را، جرعه جرعه به من نوشانديد، و با نافرمانى و ذلت پذيرى، راى و تدبير مرا تباه كرديد، تا آنجا كه قريش در حق من گفت: (بى ترديد پسر ابيطالب مردى دلير است ولى دانش نظامى ندارد) خدا پدرانشان را مزد دهد، آيا يكى از آنها تجربه هاى جنگى سخت و دشوار مرا دارد؟ يا در پيكار توانست از من پيشى گيرد؟ هنوز بيست ساله نشده، كه در ميدان نبرد حاضر بودم، هم اكنون كه از شصت سال گذشته ام. [b]اما دريغ، آن كس كه فرمانش را اجراء نكنند، رايى نخواهد داشت.[/b][/color][/size][/font]
  11. در مورد اولین عکس: جالبه اون موقع "خلیج فارس" بوده حالا مرام بذارن میگن"خلیج"؛ آدم شاخ در میاره از شدت پدرسوختگی این جونورا.
  12. [center][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]بسم الله الرحمن الرحیم[/b][/font][/size][/center] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]انقلاب یک تغییر دفعی و غیر تدریجی است، تحولی است که به یکباره روی می دهد. این سخنی است که به سادگی بر زبان می اید ، اما بیان کننده هیچ چیز نیست مگر آنکه «علت تغییر» را دریابیم و از آن مهم تر ، «علت دفعی بودن تغییر» را . «تغییر» لازمه وجود جهان است و «زمان» لفظی است بیانگر همین تغییر. عالم هستی «ذات واحد» است متحول، و درست خلاف آنچه می پندارند، این تحول علت وجود زمان است ، نه بالعکس. از اثبات این مدعا در می گذرم چرا که فرصت بسیار می خواهد و با این مبحث نیز چندان مرتبط نیست. و اما بشر، گذشته از تحولات فردی و جمعی ، تحولی دیگر نیز دارد که در آن فرد و جمع را از یکدیگر تفکیک نمی توان کرد. عالم هستی ذات واحدی است در حال تحول ، و بشر درپیوند با عالم هستی این سیر تحول کلی را نیز طی می کند. اگرمنتسب است به مولایمان علی (ع) که فرموده "اتزعم انک جرم صغیر و فیک انطوی العالم الاکبر..."این سخن فقط استعاره ای ادبی نیست. تاویل این سخن آن است که در حقیقت این انسان است که او را باید «عالم اکبر» دانست، نه عالمی که بیرون از وجود انسان تا لا یتناهی گسترده است . مفهوم «بیرون» و «درون» اینجا درهم می ریزد. در ظاهر، بشر جزئی از عالم هستی است و اما در باطن، عالم هستی آینه تجولات درونی بشر است. نباید پنداشت که بشر از سر صرقه دریکی از سیارات یکی از منظومه ها ی خوررشیدی کهکشان کعبه پا به دنیا گذاشته است و فارغ از باقی عالم ، سیر تجولی را در کره زمین طی کرده و اکنون نیز عالم پیرامون ما نسبت به آنچه در این سیاره خاکی میگذرد بی اعتنا ست. اگر بشر رابطه بین تحولات انفسی خود و عوالم آسمانی را در نمی یابد ، نباید بينگارد که چنین رابطه ای وجود ندارد . عالم ذات واحدی است و غایت آفرینش بشر از غایت کل وجود جدا نیست و اگر در ماثورات دینی ما هست که پس از برقراری حکومت عدل جهانی _ که غایت تکاملی مقام جمعی بشر است _ قیامت صغرا نیز واقع می شود و همه عالم هستی در هم می ریزد و نظام دیگری به خود می گیرد ، و از همین جاست.یعنی هنگامی جهان به مقصد می رسد که آدم _ در مقام کلی خود _ به مقصد تکاملی خویش رسیده باشد .... و این تکامل را به مفهوم متعارف تکامل بیولوژیک ناشی از «تطور انواع» نگیرید ، که آن خرافه ای بیش نیست . مقصد تکاملی یا غایت آفرینش آدم کجاست؟ من نمی دانم بدون تفکر و تامل در «طرح کلی عالم» چگونه می توان به حقیقت رسید. مورچه ای که تلاش میکند تا آذوقه زمستانش را جمع آورد نه در عالم تامل می کند و نه خود را می شناسد، و همین که بشر در طرح کلی عالم می اندیشد و در جست و جوی حقیقت است معلوم می دارد که او روحآ امکان محیط شدن بر عالم هستی را دارد، اگر چه جسمآ به خاک وابسته است و امکان پرواز نیز ندارد. و حقیقت هیچ چیز را بیرون از طرح کلی عالم نمی توان دریافت، چه برسد به حقیقت وجود انسان را که مظهر همه عوالم است. خلاف تفکر علمی جدید ، «آدم» خود مقصد و مقصود خلقت کائنات است و همه عالم اکبر عرصه ای است تا این کهکشان کعبه و این منظومه خورشیدی خلق شوند و این سیاره خاکی که نگین انگشتری عالم است و حجت اولین و آخرین خداوند را در خود می پرورد . یعنی همه عالم خلق شده است تا آدم خلق شود و اگر قدمای ما می گفتند که زمین مرکز عالم است ،این سخنی نیست که کوپرنیک و گالیله با یک تلسکوپ بتوانند آن را نفی کنند . «زمین مرکز عالم است» یک حکم تمثیلی است و نباید آن را در کنار احکام علوم تجربی نهاد و حکم به صحت و سقم آن کرد و اگر نه ،با عقل علمی جدید همه معتقداتی که انسان از طریق وحی و تاویل یافته است خرافاتی مضحک بیش نیستند. زبان تمثیل زبانی از یاد رفته است و عقل علمی جدید که به تبع اطلاق احکام علوم تجربی بر کل عالم پدید آمده چه می تواند دریابد که «حیات بشر با حجت الله آغاز شده و به حجت الله پایان میگیرد» یعنی چه؟ این عقل جدید چه می تواند دریابد که «هبوط از برزخ یا بهشت مثالی وجود بشر به ارض اسفل» یعنی چه؟این عقل جدید چگونه می تواند طرح کلی حیات بشر را در قصه آفرینش آدم دریابد؟ و نمی دانم انسانی که تاریخ را بر «انتظار موعود» معنا نمی کند، چگونه می خواهد معانی جنگ ها و صلح ها و تحولات تاریخی و انقلاب هارا در یابد؟ و به راستی من نمی دانم اگر کسی طرح کلی حیات بشر در قصه آفرینش را در نیابد، چگونه می خواهد معتقدات بشر را نسبت به وحی و ارسال انبیا و دین و معاد..... معنا کند؟ حقیقت آخرین چیزی است که بشر _ در مقام کلی خویش _ به آن خواهد رسید و بنابراین ، «حکومت حق» که بر مطلق عدل بنا شده، آخرین حکومتی است که در سیاره زمین بر پا خواهد شد. همه تحولات تاریخی در حیات بشر «در انتظار موعود» صورت گرفته است، چه بدانند و چه ندانند. اگر بشر «تصویری فطری» از غایت آفرینش خویش نداشت، هرگز با «وضع موجود» مخالفتی نمی کرد و نیاز به تحول یک بار برای همیشه در وجودش می مرد. اما هرگز بشر به وضع موجود رضا نمی شود و به آنچه دارد بسنده نمی کند، چرا که از وضع موعود صورتی مثالی دارد منقوش در فطرت ازلی خویش، و تا وضع موجود خویش را با این صورت مثالی و موعود منطبق نبیند دست از تلاش بر نمی دارد.آیه "یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملا قیه " تاویلی دارد و آن اینکه غایت تلاش انسان «لقای حقیقت» است _ چه انسان در حیثیت فردی خویش، چه در حیثیت جمعی، و چه در آن حیثیت کلی که بدان اشاره رفت. آیا من بیش از حد خویش حجاب تقیه را ندریده ام؟ نمی دانم؛ اما هر چه هست ، من تصور میکنم که روزگار بیان این سخنان سر رسیده است. پیامبران بزرگ همواره در اعصار جاهلی مبعوث گشته اند واین نه فقط به آن علت است که در عصر جاهلیت ، بشر مستغرق در ظلمات بیش تر نیاز به هدایت دارد، بلکه به این علت است که در صیرورت تاریخی حیات بشر این قاعده کلی وجود دارد که انسان تا گرفتار عصری از جاهلیت نشود قابلیت هدایت نمی یابد و اصلآ حکمت وجود شیطان در قصه آفرییش آدم در همین جاست که اگر شیطان نمی بود که انسان را از بهشت حقیقت مثالی وجود خویش به زیر آورد ، او قابالیت «تلقی کلمات» و «توبه» پیدا نمی کرد. " انا لله و انا الیه راجعون " «دایره کاملی» است که عالم هستی را معنا می کند. تلاشی که این انسان بر مهبط خویش برای رجعت به حقیقت وجود خود می کند مجموع تحولات تاریخی است که از حجت اول تا حجت آخر روی می دهد. از رنسانس به این سو که آخرین عصر جاهلیت بشر آغاز شده، حیات تاریخی اقوام انسانی در سراسر سیاره به یکدیگر ارتباط پبدا کرده است تا بشر در حیثیت کلی خویش مصداق محقق بیابد و اگر تحولی روی می دهد برای همه بشریت یکجا اتفاق بیفتد. تعبیر «دهکده جهانی» نشان می دهد که آخر الزمان و عصر ظهور موعود رسیده است، چرا که آن تحول عظیم که بشر در انتظار آن است باید همه بشریت را شامل شود _که خواهد شد. در این آخرین عصر جاهلیت است که بشر در حیثیت کلی وجود خویش از اسمان معنوی هبوط خواهد کرد _ که کرده است _ و در همین عصر است که بشر در حیثیت کلی وجود خویش «توبه» خواهد کرد، که با پیروزی انقلاب اسلامی درایران _ که ام القرای معنوی سیاره زمین است _ این عصر نیز اغاز شده و می رود تا بالتمام همه زمین و همه بشریت را فراگیرد. این سخنان نسبتی با هیستوریسیسم ندارد و البته اگر کسانی می خواهند با نسبت دادن این سخنان به تاریخ انگاری هگلی از حقیقت بگریزند و یا دیگران را به بی راهه ها و کژراهه ها بکشانند، خود دانند. عصر توبه انسان در حیثیت کلی وجود آغاز شده است و او می رود تا خود را باز یابد. آن که حقیقت را فراموش کند ، به مصداق "نسوا الله فانسیهم انفسهم " خود را گم خواهد کرد و انسان امروز در یک رویکرد دیگر باره به حقیقت ، می رود تا خود را باز یابد. فروپاشی کامل کمونیسم اگر چه اکنون دولت مستعجلی است برای دموکراسی غرب، اما حتی از میان سیاستمداران آمریکایی نیز هیچ کدام نیستند که این پیروزی را شیرین و بدون اضطراب یافته باشند. هیبت آنکه خواهد آمد و انتظار انسان را پایان خواهد داد از هم اکنون همه قلب ها را فرا گرفته است. انقلاب اسلامی فجری است که بامدادی در پی خواهد داشت، و از این پس تا آنگاه که شمس ولایت از افق حیثیت کلی وجود انسان سر زند و زمین و آسمان ها به غایت خلقت خویش واصل شوند ، همه نظاماتی که بشر از چند قرن پیش در جست وجوی یوتوپیای لذت و فراغت _ که همان جاودانگی موعود شیطان است برای آدم فریب خورده _ به مدد علم تکنولوژیک بنا کرده است یکی پس از دیگری فرو خواهد پاشید و خلاف آنچه بسیاری می پندارند، اخرین مقاتله ما _ به مثابه سپاه عدالت _ نه با دموکراسی غرب که با اسلام آمریکایی است ، که اسلام آمریکایی از خود آمریکا دیر پاتر است . اگر چه این یکی نیز و لو «هزار ماه» باشد به یک «شب قدر» فرو خواهد ریخت و حق پرستان و مستضعفان وراث زمین خواهند شد.[/font][/size]
  13. [quote name='worior' timestamp='1392396485' post='365535'] منابع ؟ [/quote] سلام منبع: http://www.aviny.com/article/aviny/Chapters/DolatePaydareHaq.aspx
  14. jarmenkill

    خاطرات شهدا

    [center][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]بسم رب الشهدا و الصدیقین[/b][/font][/size][/center] [center][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]ده خاطره از شهید چمران[/b][/font][/size][/center] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]1)با خودش عهد كرده بود تا نيروى دشمن در خاك ايران است برنگردد تهران. نه مجلس مى رفت، نه شوراى عالى دفاع.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]يك روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود. گفت «به دكتر بگو بيا تهران.»گفت «عهد كرده با خودش، نمى آد.»[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]گفت «نه بياد. امام دلش براى دكتر تنگ شده.»[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]بهش گفتم. گفت «چشم. همين فردا مى ريم.»[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]2)گفتم «دكتر، شما هرچى دستور مى دى، هرچى سفارش مى كنى، جلوى شما مى گن چشم، بعد هم انگار نه انگار. هنوز تسويه اى ما رو ندادن. ستاد رفته زير سؤال. مى گن شما سلاح گم كرده ين...» همان قدر كه من عصبانى بودم، او آرام بود. گفت «عزيزجان، دل خور نباش. زمانه ى نابه سامانيه. مگه نمى گفتن چمران تل زعتر را لو داده؟ حالا بذار بگن حسين مقدم هم سلاح گم كرده. دل خور نشو عزيز.»[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]3) دكتر آرپى جى مى خواست، نمى دادند. مى گفتند دستور از بنى صدر لازم است. تلفن كرده بود به مسئول توپ خانه. آن جا هم همان آش و همان كاسه. طرف پاى تلفن نمى ديد دكتر از عصبانيت قرمز شده. فقط مى شنيد كه «برو آن جا آرپى جى بگير. ندادند به زور بگير. برو عزيز جان.»[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]4)از اهواز راه افتاديم; دو تا لندرور. قبل از سه راهى ماشين اول را زدند. يك خمپاره هم سقف ماشين ما را سوراخ كرد و آمد تو، ولى به كسى نخورد، همه پريديم پايين، سنگر بگيريم.دكتر آخر از همه آمد. يك گُل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. گفت «كنار جاده ديدمش. خوشگله؟» [/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]5)اوايل كه آمده بود لبنان، بعضى كلمه هاى عربى را درست نمى گفت. يك بار سر كلاس كلمه اى را غلط گفته بود. همه ى بچه ها همان جور غلط مى گفتند. مى دانستند و غلط مى گفتند. امام موسى مى گفت «دكتر چمران يك عربى جديد توى اين مدرسه درست كرد[/font][/size][font=tahoma, geneva, sans-serif]»[/font] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]6)به پسرها مى گفت شيعيان حسين، و به ما شيعيان زهرا. كنار هم كه بوديم، مهم نبود كى پسر است كى دختر. يك دكتر مصطفى مى شناختيم كه پدر همه مان بود، و يك دشمن كه مى خواستيم پدرش را در بياوريم.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]7)چپى ها مى گفتند «جاسوس آمريكاست. براى ناسا كار مى كند.» راستى ها مى گفتند «كمونيسته.» هر دو براى كشتنش جايزه گذاشته بودند. ساواك هم يك عده را فرستاده بود ترورش كند.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]يك كمى آن طرف تر دنيا، استادى سر كلاس مى گفت «من دانش جويى داشتم كه همين اخيراً روى فيزيك پلاسما كار مى كرد.»[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]8)سال دوم يك استاد داشتيم كه گير داده بود همه بايد كراوات بزنند. سر امتحان. چمران كروات نزد، استاد دو نمره ازش كم كرد. شد هجده. بالاترين نمره.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]9) تصميم گرفتم بروم پيشش، توى چشم هاش نگاه كنم و بگويم «آقا اصلا جبهه مال شما. من مى خوام برگردم.» مگر مى شد؟ يك هفته فكر كردم، تمرين كردم.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]فايده نداشت. مثل هميشه، وقتى مى رفتم و سلام مى كردم، انگار كه بداند ماجرا چيست، مى گفت «عليك السلام» و ساكت مى ماند.ديگر نمى توانستم يك كمله حرف بزنم.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]لبخند مى زد و مى گفت «سيد، دو ركعت نماز بخوان درست مى شه.»[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]10)مى گفتند «چمران هميشه توى محاصره است.»[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]راست مى گفتند. منتها دشمن ما را محاصره نمى كرد. دكتر نقشه اى مى ريخت. مى رفتيم وسط محاصره. محاصره را مى شكستيم و مى آمديم بيرون.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | رهي رسولي فر[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]http://www.aviny.com/Rahiyan_Noor/revaiat-eshgh/khatere/12.aspx[/font][/size]
  15. [quote name='AmirAzad' timestamp='1392200207' post='364978'] کسی در مورد شباهت بینا و ماوریک نظر نداشت ؟؟؟ [url="http://img4u.ir/upload/850Untitled.jpg"]http://img4u.ir/upload/850Untitled.jpg[/url] [/quote] شایدم کاغذه رو چسبوندن رو نوشته انگلیسیه ماوریک!!
  16. [quote name='senaps' timestamp='1391963571' post='364411'] این حرف خیلی خنده داره!!.... می‌بینید که دستگاه تبلیغاتی اقای روحانی داره میگازونه و میره... این وسط هرکی رو که دلشون بخواد میندازن جلو مردم و همه‌ی بدبختی ها رو هم میندازن گردنش و خود مردم میدونن چیکارشون کنن!!... یکی از عزیزان سپاه میگفت یه بابایی اومده با کلی ناراحتی و عصبانیت به زور اومده داخل سپاه ناحیه و رفتیم یقش رو گرفتیم که چی میگی عمو؟ گفته برنج های مردم رو چیکار کردین فلان فلان شده ها؟ برنج ها رو بیارین ببینم...!!! ... به همین سادگی!‌ ... [/quote] جناب سناپس، بنده منکر اثر تبلیغات نیستم، ولی خواست دولت و خواست ملت در مورد مساله مورد بحث میتونه متفاوت باشه. بحث روی خواست دولت بود؛ حالا اگه نظر ملت تغییر کنه مساله دیگه ای؛ که البته انشاالله کار تا اونجاهاش بیخ پیدا نمیکنه.
  17. [font=tahoma,geneva,sans-serif][quote name='Stuka' timestamp='1391961078' post='364401'] من ميترسم قول هاي ديگه اي هم داده شده باشه مثلا نتنها عدم برگذاري رزمايش, بلکه عدم ساخت و يا حتي نابودي موشک هاي از يک بردي به بالا که طرفين تصميم گرفتند محرمانه بين خودشون بمونه.... [/quote] دولت در سطحی نیست که بخواد چنین کاری بکنه! (و البته بعیده چنین اراده ای داشته باشه) موشک ها دست سپاهه.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif][quote][color=#282828][right]جالب بدونید این جور اخبار رو هم عموما" برادران عزیزی منتشر می کنند که خرداد گذشته با حرص قدرت اجازه دادند روحانی روی کار بیاید! [/right][/color][/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif][/quote][/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]احسنت؛ حالا پیدا کنید پرتقال فروش را![/font]
  18. [font=tahoma,geneva,sans-serif][quote name='warjo' timestamp='1391930212' post='364314'][/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]براساس اين گزارش، بلافاصله اکيپ هايي از مرزباني استان و قرارگاه قدس با [color=#b22222]دو فروند بالگرد[/color]، براي پيگيري به منطقه اعزام شدند، همچنين دو اکيپ [color=#b22222][b]به سرپرستي جانشين فرماندهي مرزباني ناجا [/b][/color]به استان اعزام تا از نزديک بر عمليات جستجو نظارت نمایند. [/quote][/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]مرزبانی ناجا=مورچه چیه که کله پاچش چی باشه.[/font] ------------------------------------------------------------------- [font=tahoma, geneva, sans-serif]اگرچه لحظه ای فکر در مورد کوتاهی های که باعث افزایش تعداد این دست حوادث میشن خون آدمو به جوش میاره و ناراحتی دوستان هم طبیعیه، ولی دیگه انصافا طوری رفتار نکنین انگار نصف مملکت اشغال شده!![/font]
  19. jarmenkill

    خاطرات شهدا

    [center][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]بسم رب الشهدا و الصدیقین[/b][/font][/size][/center] [center][b] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]آخرین ملاقات شهید كاظمی و رهبر انقلاب[/font][/size][/b][/center] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]بسم‌اللَّه‌الرّحمن‌الرّحيم[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]‌جمع ديگرى از بهترين‌ها هم رفتند و ما هنوز هستيم. دو هفته پيش شهيدكاظمى آمد پيش من و گفت از شما دو درخواست دارم: يكى اين‌كه دعا كنيد من روسفيد بشوم، دوم اين‌كه دعا كنيد من شهيد بشوم. گفتم كه شماها واقعاً حيف است بميريد؛ شماها كه اين روزگارهاى مهم را گذرانديد، نبايد بميريد؛ شماها همه‌تان بايد شهيدشويد؛ وليكن حالا زود است و هنوز كشور و نظام به شما احتياج دارد. بعد گفتم آن روزى كه خبر شهادت صياد را به من دادند، من گفتم صياد، شايسته‌ى شهادت بود؛ حقش بود؛ حيف بود صياد بميرد. وقتى اين جمله را گفتم، چشم‌هاىشهيد كاظمى پُرِ اشك شد، گفت: ان‌شاءاللَّه خبر من را هم به‌تان بدهند![/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]فاصله‌ى بين مرگ و زندگى، فاصله‌ى بسيار كوتاهى است؛ يك لحظه است. ما سرگرم زندگى هستيم و غافليم از حركتى كه همه به سمت لقاءاللَّه دارند. همه خدا را ملاقات مى‌كنند؛ هر كسى يك طور؛ بعضى‌ها واقعاً روسفيد خدا را ملاقات مى‌كنند، كه احمد كاظمى و اين برادران حتماً از اين قبيل بودند؛ اينها زحمت كشيده بودند.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]ما بايد سعى‌مان اين باشد كه روسفيد خدا را ملاقات كنيم؛ چون از حالا تا يك لحظه‌ى ديگر، اصلاً نمى‌دانيم كه ما از اين مرز عبور خواهيم كرد يا نه؛ احتمال دارد همين يك ساعت ديگر يا يك روز ديگر نوبتِ به ما برسد كه از اين مرز عبور كنيم. از خدا بخواهيم كه مرگ ما مرگى باشد كه خود آن مرگ هم ان‌شاءاللَّه مايه‌ى روسفيدى ما باشد. ان‌شاءاللَّه خدا شماها را حفظ كند.[/font][/size] [center][IMG]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10145/smpl.jpg[/IMG][/center] [center][IMG]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10145/khamenei-ahmadkazemi-011.jpg[/IMG][/center] [center][IMG]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10145/khamenei-ahmadkazemi-009.jpg[/IMG][/center] [center] [IMG]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10145/002.jpg[/IMG] [/center] [font=tahoma,geneva,sans-serif]بيانات رهبری در مراسم تشييع پيكرهاى فرماندهان سپاه 21 دی 84‌‌[/font] [url="http://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=3327"]http://farsi.khamene...content?id=3327[/url]
  20. jarmenkill

    خاطرات شهدا

    [center][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]بسم رب شهدا و الصدیقین[/b][/font][/size][/center] [center][b][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]چهره‌ى نورانى و جذاب شهيدان والامقام، الگوى همه‌ى جوانانى است كه هويت اسلامى و ايرانى خود را ارج مى‌نهند و سلطه‌ى سياسى و فرهنگى و اقتصادى بيگانگان را ذلتى بزرگ و تحمل‌ناپذير براى خود می‌دانند. مقام معظم رهبری ۱۳۸۱/۷/۴[/font][/size][/b][/center] [center][b][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]ماجرای میوه خریدن شهید بابایی[/font][/size][/b][/center] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]این خاطره توسط همسر گرامی ایشان سرکار خانم صدیقه حکمت بیان شده است:[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]جنگ که شروع شد او فرمانده پایگاه اصفهان شد. از سروانی به سرهنگی ارتقا پیدا کرد. اوایل انقلاب می‌گشتند و آدم‌هایی را که قبلا هم خوب بودند پیدا می‌کردند. وقتی مسولیتش زیادتر شد بالطبع او را کم‌تر می‌دیدم . حسرت یک صبحانه دور هم خوردن به دلم مانده بود. صبح زود بلند می شد. قرآن می‌خواند. صدای زیبایی داشت. بعد لباس پروازش را می‌پوشید و می‌رفت. توی جیب لباس پروازش حرز گذاشته بودم تا سالم برگردد. خودش می گفت: "هر بار که از خانه می‌رم بیرون و با من خداحافظی می‌کنی به این فکر هم باش که شاید همدیگر را ندیدیم." شغلش خطرناک بود. توی جنگ هم نقل و نبات پخش نمی‌کردند. من هم بدرقه‌اش می‌کردم و می‌آمدم تا به کارهای خودم برسم. خودم، هم زن خانه بودم هم مرد خانه. رانندگی را از عباس یاد گرفته‌بودم. در پایگاه دزفول با ماشین پیکان جوانان رانندگی یادم داد که سر همان جریان تمرین رانندگی، ماشین اوراق شد. این سادگی در زندگی‌مان هم بود. از جهیزیه‌ام مبل و صندلی‌ام باقی مانده بود (پرده‌ها را هم خودم می‌بردم هر مدرسه‌ای که می‌رفتم به کلاس می‌زدم) که آن را هم اول انقلاب به جهاد داد. در مهمانی و رفت و آمدها همین طور، به من سفارش می‌کرد فقط یک نوع غذا درست کنم. برای مهمان سرزده هم که می‌گفت هرچه خودمان داریم بیاوریم، حتی اگر نان و ماست باشد.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]یک شب که مهمان آمده بود رفت تا میوه بگیرد. خودش وقتی خانه بود، هر چقدر هم خسته از سرکارش برگشته بود، نمی‌گذاشت خرید بیرون را من بکنم. برگشتن چند کیلو سیب کوچک و ناجور خریده بود. گفتم: "این ها چیه گرفتی؟ چه طور می‌شود گذاشت جلوی مهمان؟" گفت: "چه فرقی می کند، بالام جان؟ سیب پوستش را بگیری همه شان شکل هم می‌شوند."پیرمردی را آن جا دیده بود که بساط دارد و کسی سیب‌هایش را نمی‌خرد. رفته بود و همه‌اش را خریده بود. میوه خوردن خودش جالب بود. میوه‌هایی که در دسترس اکثر مردم نبود، مثل موز و این‌ها اصلا نمی‌خورد. می‌گفتم: "بخور، قوت داره ." می‌گفت: "قوت را می‌خواهم چه‌کار؟ من ورزشکارم. چطور موزی بخورم که گیر مردم نمی‌آید. "صدایش را عوض می‌کرد و می‌گفت: "مگر تو من را نشناختی زن؟" همین میوه‌های معمولی را هم قبل از این که بخورد، برمی‌داشت و در دستش می‌چرخاند و نگاهشان می‌کرد. می‌گفت: "سبحان الله …." تا کلی نگاهشان نمی کرد، نمی‌خورد.[/font][/size] [font=tahoma, geneva, sans-serif]منبع:[/font] http://www.farhangnews.ir/content/50432
  21. jarmenkill

    خاطرات شهدا

    [center][b][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]بسم رب شهدا و الصدیقین[/font][/size][/b][/center] [center][b][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]خاطره یک پرستار از مجروحیت شهید وزوایی[/font][/size][/b][/center] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]شهید وزوایی در یکی از عملیات‌های غرب، با گلوله مستقیم تانک مجروح می‌شن، خاطره از زبان یک پرستار می‌باشد:[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]اون روزها اوضاع بیمارستان خیلی شلوغ بود. مجروح‌ها را هم که آورده بودند، اوضاع به کلی به هم ریخت. توی همین گیر و دار بود که اونو آوردن توی بخش ما. اولش قبولش نکردیم. گفتیم این‌ که کارش تمومه! اصلا جای سالمی تو بدنش نبود.فک، صورت، گلو،دست، پا، شکم، همه جای بدنش درب و داغون بود. گفتیم: توی این اوضاع و احوال، فعلا که نمیشه برای این کاری کرد. همین‌طور که روی برانکادر چرخ‌دار خوابونده بودنش، یه گوشه‌ای از بخش گذاشتیمش بمونه. خودمون هم مشغول رسیدگی به امور سایر مجروح‌ها شدیم. اون قدر سرمان شلوغ بود که اصلا یادمان رفت چنین مجروحی هم داریم. داشتم زخم یکی از مجروح‌ها رو پانسمان می‌کردم، یک دفعه دیم ناله‌ای کرد. رفتم بالای سرش، با فک بسته شده چیزهایی گفت. نفهمیدم. گفتم:" مسکن می‌خوای؟" با سر اشاره کرد: نه! گفتم: "آب می‌خوای؟" گفت: نه! گفتم: "نون می‌خوای؟" سرش را به دو طرف تکان داد. خودم هم فهمیدم سوال مسخره‌ای پرسیدم. آخر اون با فک بسته شده، نان می‌خواهد چکار؟! شروع کرد با فک بسته شده چیز‌هایی گفت. نمی‌فهمیدم چی می‌گوید. حوصله‌ام هم سر رفته بود. یه مریض تصادفی هم اونور بخش هی هوار میزد. من هم نمی‌دانم چه شد، چرا همچین حرفی زدم، یک دفعه سرش داد زدم: "من که نمی‌فهمم تو چی می‌خوای! برو به همون که فرستادتت جنگ، این جوری شدی، بگو مشکلتو حل کنه." بعد هم رهایش کردم و رفتم. اما اون فقط نگاهم کرد. تا شب هم دیگر صدایم نزد. هر موقع من می‌رفتم بالای سرش، رویش را بر‌می‌گرداند. اعصابم خورد شده بود. دنبال یه فرصتی بودم تا از دلش در بیارم. شبش خواب عجیبی دیدم. توی همین استیشن پرستاری سرم را روی میز گذاشته بودم که خوابم برد. دیدم توی یک باغ گل خیلی زیبا دارم باغبانی می‌کنم. من بوته‌های گل را می‌کاشتم. پشت سرم گل‌های خیلی قشنگی مثل غنچه وا می‌شدند. ناگهان عطسه‌ای می‌زدم و از دهانم آتش زبانه می‌زد و تمام اون گل‌های قشنگ رو از بین می‌برد. دوباره از اول بوته‌ها رو می‌کاشتم و ... . یک‌دفعه از خواب پریدم. حالم منقلب شده بود. همه‌اش توی این فکر بودم که با چه کسی بد صحبت کرده بودم که همچین خوابی دیدم. تا این که یاد آن مجروح افتادم. همون فردا رفتم سراغش. این‌بار چشم‌هایش خیلی مهربون بود. سر تا پا مجروح بود. با اینکه درد شدیدی داشت، اصلا به روی خودش نمی‌آورد. کنار تختش ایستادم و گفتم: "ببخشید! من از حرف اون روزم منظوری نداشتم. فشار کار، بعضی مواقع آدمو کلافه می‌کنه. خلاصه، معذرت می‌خوام!" خودشو زد به اون راه، بعد با سر اشاره کرد: از چی؟ گفتم:"از صحبت کردنم، از بد گفتنم." با سر اشاره کرد: عیبی نداره! بعدها که کمی می‌تونست حرف بزنه، گفت: "اون روز اصلا برای خودم ناراحت نشدم. از این ناراحت بودم که شما، با این همه زحمت که داری می‌کشی، چرا یک‌مرتبه کاری می‌کنی که تمام اجر خودت رو از بین می‌بری؟ من برای این ناراحت بودم." [/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]نقل از کتاب ققنوس فاتح؛ صفحات 64 تا 67؛ با اندکی تخلیص و تصرف[/font][/size]
  22. jarmenkill

    خاطرات شهدا

    [center][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]بسم رب شهدا و الصدیقین[/b][/font][/size][/center] [center][b][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]وقتی کار کربلای پنج گره خورد[/font][/size][/b][/center] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]راوی: شهید محمد حسن نظرنژاد[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]تصمیم گرفتیم به هر قیمتی شده شهرک (دوعیجی) را تصرف کنیم. از طرفی هم تعدادی از بچه‌هایی را که سال‌های سال با هم بودیم، از دست داده بودم. دیگر زندگی برایم بی‌ارزش شده بود. اصلا به فکر زنده ماندن نبودم. تصمیم گرفتم عملیات انتحاری انجام بدهم. پیش خودم حساب کردم، دیدم از خط ما تا خط عراقی‌ها زیاد فاصله نیست. اگر با موتور می‌رفتم، چند ثانیه‌ای به آنجا می‌رسیدم. هیچ تیراندازی هم قادر نبود مرا بزند. حساب کردم که اگر تند حرکت کنم دو یا سه دقیقه کار است. در این سه دقیقه، دشمن نمی‌تواند بفهمد خودی یا بیگانه هستم. گفتم کار (سرهنگ) جشعمی (فرمانده عراقی‌ها در آن منطقه) را تمام می‌کنم و شورای فرماندهی او را از بین می‌برم. اگر هم شهید شدم، نیروهای دیگر کار شهرک را تمام می‌کنند.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]به نیروها دستور دادم آتش نکنند. گفتم به نیروها بگویید نظرنژاد می‌رود. هر کسی که خواست، دنبالش برود. به آقای یزدی که تنها بازمانده مهندسی بود، گفتم: بلدوزرها را دنبال من راه بینداز. ساعت ده شب بود و هواپیما‌های عراقی منور می‌ریختند. همه جا مثل روز روشن بود. به نظری بیسیم‌چی‌ام گفتم: با من میایی یا خندان‌دل را ببرم؟ خندان‌دل هم خسته نشسته بود. نظری گفت: اگر بنا باشد تو بمیری، خب من هم کنارت هستم. من از اول بیسیم‌چی تو بودم و تا آخر هم با تو هستم. گفتم: پس فانسقه‌ات را باز کن. فانسقه یکی دیگر از بچه‌ها را هم گرفتم. دو تا فانسقه را به هم بستم. بعد گفتم که بیسیم را به پشتش ببندد. یک کلاشینکف به دستش دادم و او را مسلح کردم. رکاب‌های موتور را باز کردم و گفتم که روی رکاب‌ها بایستد. فانسقه‌ها را پشت او انداختم و بعد او را به کمر خودم محکم بستم. قرار شد او از بالای سر من تیراندازی کند تا کسی نتواند مرا بزند.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]خدا را شاهد می‌گیرم که اطمینان داشتم به محض رفتن کشته می‌شوم. قبل از حرکت، سه جمله به ذهنم آمد: یکی این‌که خدایا، از من قبول کن. دوم این‌که گفتم مادر جان، دعا کن اگر شهید شدم، خدا از سر تقصیرم بگذرد. بعد از خودم پرسیدم: من دو تا پسر دارم، اگر شهید شوند آیا پسرهایم این کار را دنبال خواهند کرد یا نه؟ جمله‌ها و این مفاهیم مرتب در ذهنم می‌چرخید تا این‌که حرکت کردم. صد متری به عقب آمدم تا سرعت موتور بیشتر شود. با سرعت از کنار بچه‌ها رد شدم و رفتم. عراقی‌ها که از تیراندازی خسته شده و مکث کرده بودند یک‌دفعه دیدند موتوری رد شد. تا خواستند بجنبند، من به داخل شهرک دوعیجی رفتم. نزدیک خانه‌ها رسیدم و هفت هشت نفر عراقی را دیدم که نزدیک خانه‌ای ایستاده‌اند. یک نفر با لباس پلنگی وسط آن‌ها ایستاده بود. کلاه کج زرد رنگی هم روی شانه‌اش جمع شده بود. فهمیدم که او باید جشعمی باشد. با موتور مستقیم به طرف‌شان رفتم. تا چشم‌شان به ما افتاد، دستپاچه شدند و فرار کردند. نظری یک تیر به پای جشعمی زد. پای او زخمی شد و روی زمین افتاد. یقه‌اش را گرفتم و بلندش کردم. با خودم گفتم اگر او در دست ما باشد، عراقی‌ها تیراندازی نخواهند کرد. وقتی که بلند شد، با دست به سرش کوبیدم و دوباره زمین افتاد. نظری که به او سرباز امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) می‌گفتم، دنبال بقیه افسران عراقی رفت. دو نفر از آن‌ها می‌خواستند به سمت تانک‌ها بروند اما نظری آن‌ها را زد. آن دو نفر، نرسیده به تانک‌ها به زمین افتادند. بقیه حساب کار دست‌شان آمد و دست‌ها را بالا بردند.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]به خودم آمدم و دیدم ما دو نفر در دل دشمن هستیم و به آن‌ها تیراندازی می‌کنیم. کمی جا خوردم و با خودم گفتم: الان ما را می‌گیرند. جشعمی بلند شده و ایستاده بود. یک‌دفعه بچه‌های بسیج به داخل شهرک ریختند و تعادل عراقی‌ها به هم خورد. در مجموع نزدیک هزار و هشتصد بعثی در شهرک دوعیجی به اسارت در آمدند. بقیه هم به سمت المندرس فرار کرده بودند.[/font][/size] [right][color=#282828][font=tahoma, geneva, sans-serif]برگرفته از کتاب "[/font][/color][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]بابا‌نظر[/b][/font][color=#282828][font=tahoma, geneva, sans-serif]، خاطرات شفاهی شهید محمد حسن نظر‌نژاد" صفحات 394 تا 401؛ با اندکی تصرف و تخلیص[/font][/color][/right]
  23. jarmenkill

    روزی که جنگ را باختیم ...

    [quote name='oldmagina' timestamp='1390510741' post='361296'] سلام یاد پیش بینی آقا مهدی باکری از این روزها افتادم . خدایی انگار این روزها رو میدید . [/quote] میشه لطف بفرمایید نقل کنید این پیشبینی رو؟
  24. jarmenkill

    خاطرات شهدا

    [center][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]بسم رب شهدا و الصدیقین[/b][/font][/size][/center] [center][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]تهیه گلوله آر.پی.جی[/b][/font][/size][/center] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]دیدم چند تانک عراقی از طرف سوسنگرد برگشته‌اند. سر گردان مانده بودند از کدام طرف بروند. جوان قد‌بلندی که نامش را نمی‌دانستم آمد و گفت که من می‌روم گلوله آر.پی.جی بیاورم. رفت و پس از مدتی با سی گلوله آر.پی.جی برگشت. آن‌ها را داخل یک پتو پیچیده بود. ده دوازده کیلومتر، رفت و برگشت را دوان دوان پیموده بود! زمانی که گلوله‌ها را آورد نقش زمین شد. یکی از بچه‌ها گفت که گویا این بنده خدا تیر و ترکش خورده. بالای سرش آمدم. دیدم شکمش کاملا پاره شده و همه روده‌هایش بیرون ریخته. با یک دست روده‌هایش را گرفته بود تا خودش را به ما برساند. سرش را توی دست‌هایم گرفتم. نوازشش کردم. گفت: گمان نکن بی‌صاحبم. آن‌کس که باید بیاید می‌آید. این مطلب را گفت و بعد از دو سه بار یاالله گفتن، شهید شد. (بعد از عملیات، متوجه شدم که او اکبر گودرزی از نیروهای تهران بود که در آن زمان، جزو کادر آموزش سپاه بود.) [/font][/size] [font=tahoma, geneva, sans-serif]برگرفته از کتاب "[b]بابا‌نظر[/b]، خاطرات شفاهی شهید محمد حسن نظر‌نژاد" صفحات 83 و 84[/font]