hamid61

Members
  • تعداد محتوا

    60
  • عضوشده

  • آخرین بازدید

تمامی ارسال های hamid61

  1. آخرين‌ عمليات‌ جنگ‌ در محور جنوبي‌ نبرد پس‌ از تقويت‌ دوباره‌ ارتش‌ عراق‌ توسط‌ حاميان‌ غربي‌ صدام‌ و هزينه‌هايي‌ كه‌ كشورهاي‌ عربي‌ خليج‌ فارس، صرف‌ حمايت‌ از رژيم‌ عراق‌ در رويارويي‌ با ايران‌ مي‌كردند، قواي‌ مسلح‌ اين‌ كشور دست‌ به‌ تهاجماتي‌ قابل‌ توجه‌ در محورهاي‌ جنوبي‌ جنگ‌ زدند. در حالي‌ كه‌ ايران‌ آماده‌ مي‌شد تا قطعنامه‌598 سازمان‌ ملل‌ را به‌ عنوان‌ معاهده‌اي‌ براي‌ پايان‌ جنگ‌92 ماهه‌ تحميلي‌ بپذيرد، نيروهاي‌ دشمن‌ با پيشروي‌ در خطوط‌ ايران‌ و حتي‌ اشغال‌ برخي‌ مناطق، وضعيت‌ فوق‌العاده‌اي‌ را به‌ وجود آوردند. اين‌ در حالي‌ بود كه‌ بسيج‌ عمومي‌ مردم‌ براي‌ تهاجمات‌ مجدد ارتش‌ صدام‌ در حد بالايي‌ بود و مي‌بايست‌ امتيازاتي‌ را كه‌ رژيم‌ عراق‌ قصد داشت‌ با قبول‌ حالت‌ نه‌ صلح، نه‌ جنگ‌ از ايران‌ بگيرد، پس‌ گرفته‌ مي‌شد. بنابراين‌ سياست‌ و اين‌ تاكتيك، عمليات‌ «بيت‌المقدس‌7 »- كه‌ يك‌ عمليات‌ ويژه‌ در نوع‌ خود بود- به‌ منظور پس‌ زدن‌ دشمن‌ از اين‌ سوي‌ خطوط‌ بين‌المللي‌ در منطقه‌ عمومي‌ «شلمچه» خرمشهر و در نخستين‌ ساعات‌ بامداد23 خردادماه‌1367 با رمز «يا اباعبدالله7)») آغاز شد. رزمندگان‌ اسلام‌ در قالب‌ چندين‌ گردان‌ بسيجي‌ با فرماندهي‌ نيروي‌ زميني‌ سپاه‌ پاسداران‌ انقلاب‌ اسلامي، توانستند شماري‌ از يگان‌هاي‌ ويژه‌ و آماده‌ دشمن‌ را متلاشي‌ نمايند و علاوه‌ بركشته‌ و زخمي‌ و اسير نمودن‌20400 تن‌ از نيروهاي‌ دشمن، يك‌ فروند هواپيما را ساقط‌ و60 دستگاه‌ تانك‌ و نفربر زرهي،40 قبضه‌ توپ،200 دستگاه‌ خودروي‌ نظامي‌ و چندين‌ زاغه‌ مهمات‌ دشمن‌ را منهدم‌ سازند و شمار بالايي‌ از تجهيزات‌ و ادوات‌ نظامي، چند قبضه‌ توپ‌ و تعدادي‌ زاغه‌ بزرگ‌ مهمات‌ دشمن‌ را به‌ غنيمت‌ خود درآورند. نام‌ عمليات: بيت‌ المقدس‌7 زمان‌ اجرا3/23 /1367 تلفات‌ دشمن‌ (كشته، زخمي‌ و اسير) : 20400 رمز عمليات: يا ابا عبدالله‌ الحسين7 مكان‌ اجرا: منطقه‌ عمومي‌ شلمچه‌ در شمال‌ شرقي‌ خرمشهر - محور جنوبي‌ جنگ‌ ارگان‌هاي‌ عمل‌كننده: نيروي‌ زميني‌ سپاه‌ پاسداران‌ انقلاب‌ اسلامي‌ اهداف‌ عمليات: پس‌ زدن‌ دشمن‌ از خاك‌ ايران‌ و مقابله‌ با ترفند تجاوزات‌ دوباره‌ ارتش‌ عراق
  2. فردا بيست و يكمين سالگرد عمليات بيت المقدس هفت هست. 23 خرداد 1367 ، شلمچه شاهد عمليات بيت المقدس هفت بود كه اگرچه در آغاز توام با پيشروي بسيار و پيروزي بود، اما نهايتا به دليل دستور عقب نشيني، كمبود نيرو و مخصوصا آب پايان غم انگيزي داشت. به خصوص به خاطر جا ماندن خيلي از شهدا. اين تاپيك رو كه راه انداختم فكر ميكردم دوستاني كه خودشون توي اين عمليات حضور داشتند و اطلاعاتي دارند خاطراتشون رو ميگن مخصوصا آقايان آرماني و نجف47 . اما متاسفانه هيچ كس نيومد و چيزي ننوشت. ما فقط جنگ رو محدود كرديم به پيروزيها. هرجا صحبت از جنگ ميشه فقط از فتح خرمشهر و آبادان و والفجر 8 و مرصاد ميگن. اما خيلي كم درباره عملياتهايي كه با موفقيت همراه نبودند صحبت ميشه و اين به مظلوميت اين عملياتها و شهداي اون اضافه ميكنه. براي همين باز هم از همه دوستاني كه در اين عمليات شركت داشتن و يا عزيزي رو در اون از دست دادن خواهش ميكنم كه در اينجا مطالبشونو بيان كنند.
  3. خاطرات بيت المقدس هفت: حجت اللّه نعيمی در عمليات بيت المقدس 7 که یکی از آخرين عمليات نيروهای ايران به شمار می رود، علاوه بر مسئوليت اطلاعات و عمليات لشکر 25 کربلا به علت حساسيت منطقه عملياتی در شلمچه به عنوان پيک ويژه قرارگاه نيز فعاليت می کرد. برادرش می گويد: در اين عمليات هفت شبانه روز نخوابيد. در عمليات بیت المقدس 7 سردار قربانی گفته بود تا آنجا که قبلاً جلو رفته بوديد دوباره برويد و شناسايی کنيد تا نقاط ضعف دشمن را بشناسيم. وقتی به جلو رفتيم دشمن اقدام به پاتک سنگين کرد. به همراه حجت با موتور مسافتی جلو رفتيم که ناگهان در پشت خاکريز تيری يقه مرا سوراخ کرد. حجت به شوخی گفت: شيطونی نکن زود بشين که الان دوباره تو را خواهند زد. بلند شدم تا ببينم دشمن در چند متری ما قرار دارد که اينگونه راحت به هدف می زند که دومين تير به گردنم اصابت کرد و به زمين افتادم. حجت بالای سرم آمد و باز به شوخی گفت: اين تير بايد به سرت می خورد. نيروهای عراقی به شدت حمله کرده بودند و نيروهای ما در حال عقب نشينی بوده و روحية خود را از دست داده بودند اما او همچنان روحيه خود را حفظ کرده بود. حجت ماسک ضد شيميايی نداشت و یکی از رزمندگان به نام "جهانگرد" چفيه خود را نصف کرد و نصف آن را به او داد و نصفة ديگرش را خودش خيس کرد و به عنوان ماسک استفاده کرد. عراقی ها در بيست و پنج متری نيروهای ما پيش می آمدند و نيروهای خودی روحيه خود را کاملاً از دست داده بودند. حجت برای تقويت روحيه نيروها سوار بر تانکی شد که گلوله هايش تمام شده بودند. به راننده تانک گفت تانک را روشن کن و عقب و جلو برو تا نيروها روحيه بگيرند. دقايقی بعد تانک به بالای خاکريز رفت و به قلب دشمن زد وچند نفر از آنها را زير شنی خود گرفت. اما چون گلوله ای نداشت به محاصره نيروهای دشمن قرار گرفت و سربازان عراقی آنها را از تانک بيرون کشيدند. در فيلمی که از سوی کويت به ايران ارسال شده بود، ديدم که حجت با زيرپوش راه راه که هميشه می پوشيد همان چفيه نصف شده در عقبه جزيره مجنون به اسارت دشمن در آمده است. اين فيلم در گيلان پخش شد و من به اتفاق خانواده اش اين فيلم را ديديم. اما بعدها او را در همان عقبه جزيره مجنون به شهادت رساندند.
  4. [align=center][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/eff6284bb05d4950cb01b3d54355b801.jpg[/img][/align] [color=brown]دوست گرامي، حداقل 3 بار در مورد عدم ارسال پست متوالي تذكر داده شده.[/color] [color=red][size=18]ارسال پست متوالي ممنوع است.[/size][/color] [color=brown]Babakim1[/color]
  5. [align=center][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/normal_85902.jpg[/img][/align] [color=brown] عكس به گالري انتقال يافت. Babakim1[/color]
  6. سعید قاسمی روزی را به خاطر می آورد که به همراه تعدادی از بسیجی های لشگر 27 محمد رسول الله به فکه می رفتند: فروردین 71، با تعدادی از رفقا برای تبریک عید به منزل شهید «محمد راحت» رفتیم. محمد راحت از بچه های لشکر حضرت رسول بود که در مرحله ی مقدماتی عملیات والفجر یک به شهادت رسیده و جنازه اش تا آن زمان مفقود الاثر مانده بود. میان صحبت ها همسرشان کتاب «رمل های تشنه» را نشانمان داد و پرسید که خوانده ایمش یا نه. و این که طبق صحبت های نویسنده ی کتاب، جنازه شهید راحت باید در خاک خودمان باشد، و اگر این طور است آیا می شود جست و جو کرد و جنازه را آورد، یا اصلا اثری از آن نمانده… و صحبت هایی از این قبیل. البته ما قبلا هم به فکه رفته بودیم، اما چندان جدی نبود. حرف ایشان دوستان را برای یک سفر متفاوت و جدی تر ترغیب کرد. اردیبهشت همان سال بود که برای سفر مهیا شدیم. تعدادی از بچه های نیروی هوایی سپاه، از جمله مرتضی شعبانی هم همراهمان شدند. او با یک دوربین به قول خودش درب و داغان آمد. فکه را بعد از ده سال می دیدیم. تجهیزات بچه ها، سنگر ها، موانع و همین طور پیکر های مطهر شهدا این جا و آنجا به چشم می خورد. در این سفر، دویست و هفتاد شهید شناسایی شدند که جز شهید «ضعیف» و شهید «خسرو انور»، ما تلاش خاصی برای پیدا کردنشان نکریدم. همه روی زمین و جلوی چشم بودند. مرتضی شعبانی دو سه ساعتی از ماجرای تفحص تصویر گرفت. او خود فیلم را مونتاژ کرد در مورد آن فیلم خود این چنین گفت: اسمش را گذاشتیم «تفحص». بیست دقیقه ای می شد و این شد اولین فیلم تفحص که حدود ده دقیقه اش را هم تلویزیون پخش کرد. این فیلم را حاجی(سید مرتضی آوینی) ندید تا این که روایت فتح مجدداً در ساختمان فعلی پا گرفت. کل مجموعه روایت فتح، یک نمازخانه بود با دو اتاق کوچک. یک ماشین لندکروز هم داشتیم که از بقایای زمان جنگ بود. قبل از ماجرای سفر به خرمشهر و ساخت «شهری در آسمان» بود که یک روز در حوزه ی هنری، فیلم تفحص را نشان حاجی دادیم. اشتباه نکنم آبان ماه بود. حاجی خیلی متاثر شد و سوالات زیادی هم پرسید. این موضوع در ذهن حاجی ماند تا عید سال 72 که آقا مرتضی اصرار کرد که به سمت فکه برویم. آن سال، لشکر 27 ده پانزده تایی اتوبوس را به صورت یک کاروان به جنوب می برد. آن سال ها کم کم داشت قصه ی بازدید از مناطق جنگی هم پا می گرفت. ما با دو اکیپ از پادگان امام حسن (ع) با این ها همراه شدیم. از همان ابتدای حرکت هم شروع کردیم به مصاحبه و تصویر برداری. راه افتادیم به سمت فکه. بین بچه های روایت، این سفر به «سفر اول فکه» معروف شد. رمضانی جزئیات را به خاطر نمی آورد. دریغای آن روزها با او همراه است اگر می دانست آن روزها که سپری می شد آخرین روزهای سید مرتضی است حتما بهتر او را می دید اما از آن زمان اینگونه سخن گفت: چهار پنج روزی آن جا بودیم. هر روز صبح تا غروب می رفتیم فکه و مصاحبه می گرفتیم. شب هم می آمدیم بر قازه برای خواب و استراحت. بچه هاخاطره های عجیب و زیبایی تعریف می کردند و پیدا بود که حاجی خیلی متاثر و امیدوار شده است. متن «انفجار اطلاعات» را هم همان جا نوشت. روز آخر چند تایی عکس هم برای یادگاری گرفتیم. از جمله آن عکس معروف حاجی که خیلی هم از روش چاپ شده، شعبانی چند تایی عکس گرفت که بیشتر دسته جمعی بود. بعد رو کرد به حاجی که «آقا مرتضی، بگذار یک عکس تکی هم از شما بگیرم.» ما با روحیه ی حاجی آشنا بودیم. یا اجازه نمی داد ازش عکس تکی بگیرند یا ادایی در می آورد که عکس خراب می شد. ولی آن روز بلند شد. لباس هاش را تکاند و صاف و مرتب کرد، خندید و گفت «شعبانی! حجله ای بگیر». مرتضی هم دو تا عکس گرفت؛ یکی عمودی و یکی هم افقی.شد همان عکس هایی که برای حجله اش استفاده کردند. کمی بعد، هشت یا نه شب بود که راه افتادیم برای برگشتن. شب چهاردهم فروردین تهران بودیم. حاجی کلا از سفر راضی بود، و یک بار شنیدم که به یکی از بچه ها می گفت «از فکه برنامه ای عاشورایی درست می کنم!» در نمازخانه ی روایت فتح نشسته بودیم. بعد از نماز مغرب و عشا بود که دقیقا یادم هست حاجی رو کرد به بختیاری و گفت « فکه یک روز دیگه کار داره، حالا که این طور شد، بچه ها را جمع کن برگردیم منطقه.» ما تعجب کرده بودیم که حاجی چرا نظرش به این سرعت تغییر کرده و کار را نا تمام می داند. خلاصه اصغر یک تعدادی از بچه ها را خبر کرد. ده، دوازده نفری می شدند که روز چهارشنبه، هجدهم فروردین برای حرکت دوباره توی نمازخانه ی روایت جمع شدند. همان گروه قبلی بودند با دو سه نفر دیگر. از جمله حاج سعید قاسمی و شهید محمد سعید یزدان پرست که همراه حاج سعید آمده بود و ما تا آن روز این بزرگوار را ندیده بودیم، کم حرف بودند، چهره ی نورانی و بشاشی هم داشتند. به قول بروبچه های جبهه، چهره شان نور بالا می زد. سعید قاسمی یزدان پرست را می شناخت؛ محمد سعید یزدان پرست سی و هفت ماه از جبهه اش را در کردستان گذرانده بود. وقتی سعید قاسمی از آن سفر که به جست و جوی محمد راحت رفته بودند باز آمد و عکس ها و فیلم ها را نشان دوستش داد، در قبال نگاه های مشتاق و اصرار این رفیق عزیز خود، قولی هم داد «باشد. سفر بعدی اگر پیش آمد، خبرت می کنم.» و حالا سفر موعود فرا رسیده بود. بچه ها این میهمان تازه را نمی شناختند. همه برای مصاحبه می آمدند. اما او؟ سعید قاسمی معرفیش کرد و توضیحاتی داد. شعبانی آن سفر به یادماندنی را روایت می کند: داخل یک سنگر سوله ای شکل مستقر شدیم. با بچه های تفحص یک جا بودیم. آن جا تا فکه یک ساعتی راه است. یادم نیست ناهار خوردیم یا نه که باران تندی شروع به باریدن کرد. از آن باران های منطقه ی خوزستان که معروف است و سیل راه می اندازد. سنگر را آب گرفت و هر چه را داشتیم خیس کرد. پتوها، قند و چایی، وسایل، حاج قاسم به کمک بچه ها، با یک سطل آب ها را بیرون ریختند و سایل را هم آوردند بیرون و مشغول خشک کردنشان بودیم که هوا دوباره آفتابی شد. هنوز البته لکه های ابر توی آسمان بود. حاجی گفت برویم منطقه. هنوز تا تاریک شدن هوا وقت داریم. راه افتادیم سمت پاسگاه رشیدیه. آن روز حاج سعید و حاج قاسم خاطره هایی گفتند که ضبط کرده ایم و فیلمشان هست. کانال کمیل محور حرفهای آن روز بود. تو راه برگشت. بچه ها سرود «کجایید ای شهیدان خدایی» را خواندند که رمضانی آخر یکی از نوارها ضبط کرد. وقتی نوار را عقب کشید و برای حاجی گذاشت، خوشش آمده بود. گفت «یادتان باشد فردا بگوییم بچه هابخوانند که مفصل تر ضبط کنیم.» فردای آن روز، کمی بعد از نماز صبح به سمت منطقه حرکت کردیم. صبحانه را توی ماشین خوردیم. حاجی نان و پنیر را خودش لقمه می کرد و دست بچه ها می داد. خاطرم هستم که صبح جمعه بود: بیستم فروردین. هدف آن روزمان قتلگاه بود. جایی که در عملیات والفجر یک. شهدا و بچه های مجروح را آن جا گذاشته بودند تا سر فرصت به عقب منتقل کنند و این فرصت پیش نیامده بود و همه مظلومانه همان جا مانده بودند. بچه ها قرار بود خاطرات و ماجراهای این مکان را تعریف کنند و حاجی اصرار داشت که حتما آنجا را پیدا کنیم تا مصاحبه ها همان جا ضبط شود. خیلی راه نیامده بودیم که بین بچه ها اختلاف شد؛ سر این که قتلگاه کدام طرف است. ناچار دو گروه شدیم و همان طور که پیش می رفتیم، فاصله مان هم از هم بیشتر و بیشتر می شد. اما هنوز گروه بچه ها را می دیدیم و صدایشان را می شنیدیم. رسیدیم جایی که معبر تمام شد. همین جا بود که بین ما و بختیاری و صابری فاصله افتاد. اصغر، گرگی نشسته بود و داشت از یک لنگه پوتین عکس می گرفت و یوسف هم کنارش ایستاده بود. خیلی آهسته راه می رفتیم. حاجی اعتراض کرد که چرا تندتر نمی رویم. حاج سعید گفت: «میدان مین است، باید طمأنینه کرد.» بچه ها تقریبا پا جای پای هم می گذاشتند. دو طرفمان ادوات و تجهیزات رزمنده ها بعد از قریب ده سال هنوز روی زمین پراکنده باقی مانده بود. چند بار اصرار کردم که از لباس ها و پوتین های بچه ها که روی زمین افتاده بود تصویر بگیرم که حاجی می گفت «بریم زودتر به قتلگاه برسیم» جز یک جا که ستون را نگه داشت و خواست که از راه رفتن بچه ها فیلم بگیرم. کمی از قدم برداشتن حاج سعید و یکی دیگر از بچه ها تصویر گرفتم. [img]http://www.aviny.com/Occasion/Enghelab_Jang/Aviny/84/piadeh.jpg[/img] چند ثانیه ای هم از یک گلوله ی آر پی جی که روی رمل ها افتاده بود و کاملا زنگ زده بود، بعد دوربین را چرخاندم سمت شفیعی ها که داشت لای بوته ها را جست و جو می کرد که یک ره با صدای زیاد انفجار روی زمین افتادیم. از میان حدود سی نوع مینی که در قتلگاه فکه باقی مانده است سید مرتضی پا بر مین و المری گذاشت. جز حجت اله معارف وند که در ابتدای ستون حرکت می کرد و نیز بختیاری و صابری که چند متری از جمع فاصله داشتند، کسی از ترکش ها بی نصیب نماند. اصغر بختیاری خود را به جمع رساند و وقتی گرد و غبار حاصل از انفجار فرو نشست، اولین عکسش را گرفت: متوجه نبودم دارم چه می کنم. حالا هم وقتی عکس های آن روز را نگاه می کنی، می بینی که وضوح لازم را ندارند. [img]http://www.aviny.com/Occasion/Enghelab_Jang/Aviny/84/aviny_2.jpg[/img] عکس می گرفتم و جلو می رفتم. در همین حین صدای حاجی را می شنیدم که به مرتضی می گفت: «شعبانی! فیلم بگیر.» بچه ها اغلب ترکش خورده بودند، [img]http://www.aviny.com/Occasion/Enghelab_Jang/Aviny/84/aviny_4.jpg[/img] اما وضع حاجی و یزدان پرست از همه بدتر بود. مین بین آنها منفجر شده بود و از زیر زانوها تا قفسه سینه شان به شدت مجروح شده بود. پای چپ حاجی هم از بین پاشنه و زانو قطع شده بود و به پوستی بند بود. [img]http://www.aviny.com/Occasion/Enghelab_Jang/Aviny/84/aviny_5.jpg[/img] چهار پنج تایی عکس گرفته بود که دیدم دیگر نمی توانم. دوربین را دادم دست شعبانی. که او هم چند تایی عکس از آن صحنه ها گرفت. بچه ها از هر چه دم دستشان بود، از چفیه گرفته تا کمربند، استفاده کردند تا جلوی خون ریزی یزدان پرست و حاجی را بگیرند. حتی زیر پیراهن هامان را هم از تن در آوردیم. یزدان پرست از هوش برود، زیر لب ذکر می گفت. دوباری هم بیشتر صحبت نکرد و هر بار هم کمتر از چند کلمه. بار اول موقعی بود که حاج سعید می خواست ترکشی را که گوشه ی چشمش فرو رفته بود در بیاورد که گفت «طوری نیست، بگذارید سر جایش باشد.» اما سعید قاسمی اعتنا نکرد و با دست ترکش را بیرون کشید. مرتبه ی بعد هم از بچه ها خواست کمی جابه جایش کنند، چون به پهلو افتاده بود. گفت که خسته شده. حالا بچه های ستون دوم که صدای داد و فریاد ما را شنیده بودند به ما ملحق شدند. حاج قاسم گفت که چهار تا نبشی بیاریم. سریع چهار تا نبشی از توی رمل در آوردیم. همان ها که سیم خاردار را روش می اندازند. و بعد با اورکت ها و چند تا چفیه، مثلا دو تا برانکارد درست کردیم. [img]http://www.aviny.com/Occasion/Enghelab_Jang/Aviny/84/aviny_3.jpg[/img] همه ی این کارها ظرف چند دقیقه انجام شد. یزدان پرست و حاجی را روی برانکاردها گذاشتیم. یزدان پرست دیگر از هوش رفته بود، اما تا آمدیم حاجی را از جایش بلند کنیم. اعتراض کرد که «من را همین جا بگذرید بمونم. می خواهم همین جا شهید بشم.» هنوز به مخیله ی هیچ کداممان نمی گذشت که شهادتی در کار باشد. معارف وند که تو حال خودش نبود،با ناراحتی به حاجی رو کرد که «آقا سید بگذارید کارمان را بکنیم. هر جا مقدر است شهید بشی، شهید می شی.» چهار نفر برانکارد حاجی و چهار نفر دیگه از جمع ده دوازده نفریمان برانکارد یزدان پرست را بلند کردیم و راه افتادیم. هر چند وقت یک بار، فرصت می شد و کنار برانکارد حاجی قرار می گرفتم. می دیدم زیر سرش خالی است. به واسطه ی حرکت بچه ها و ضعفی که داشت کم کم غلبه می کرد. سرش آرام آرام به عقب متمایل می شد. لحظه های آخر قبل از این که حاجی کلا توی اغما برود. متوجه ذکر هایی بودم که مدام زیر لب تکرار می کرد؛ یا زهرا می گفت. سه بار دعای «اللهم اجعل مماتی شهادة فی سبیلک» را خوانده و بار آخر بود که از روی برانکارد به حالت نیم خیز، بلند شد و گفت: «خدایا گناهانم را ببخش و شهیدم کن.» این آخرین حرفش بود. بعد روی برانکارد افتاد و بی هوش شد. از میدان مین که بیرون آمدیم. بچه ها، حاجی و یزدان پرست را روی زمین گذاشتند.پریدم داخل ماشین با دو سه تا لگد صندلی را شکستم. شد عین تخت. حاجی و یزدان پرست را روش خواباندیم. حشمت هم سریع نشست پشت فرمان و یک گاز حرکت کردیم سمت بیمارستان. تا بیمارستان یک ساعتی راه بود. توی راه حاج قاسم دهقان سرش را مدام می گذاشت روی سینه ی حاجی و می گفت که هنوز قلبش می زند. تو را به خدا دعا کنید. حمد بخوانید، عجله کنید و از روی امید روایتی را به خاطرشان می آورد: اگر سوره ی حمد را از روی یقین هفت مرتبه خواندید و مرده ای زنده شد متعجب نباشید. حاج قاسم دهقان امید داشت سید مرتضی را یک بار دیگر در شهر ببیند، اما سید داشت آرام آرام از جمعشان فاصله می گرفت. در فکه کاری ناتمام داشت که می باید انجامش می داد. صدای بچه های گردان کمیل را می شنید که همت را صدا می زدند «حاجی، سلام ما را به امام برسان. بگو عاشورایی جنگیدیم.» و گریه ی همت را که ملتمسانه سوگندشان می داد « تو را به خدا تماستان را قطع نکنید. با من حرف بزنید، حرف بزنید.» کریم نجوا را می دید که از کنار بچه ها می دوید و می خندید: «بچه ها! دیر و زود دارده، اما سوخت و سوز نداره».... یکی می افتاد، یکی بلند می شد. یک آب می خواست، زمین تشنه بود، آسمان تشنه بود، فریاد عطش کران تا کران را در بر می گیرد... و سید داشت برنامه ی عاشوراییش را می ساخت.
  7. آنچه در ادامه مي خوانيد مربوط به يكي از كاربران اين سايت به نام najaf47 است كه البته من با ايشون در سايت ديگري آشنا شدم و او كه از رزمندگان حاضر در عمليات بيت المقدس هفت بود، مشاهدات خود را به اين صورت بيان مي كند. البته ايشون خيلي وقت هست كه ديگه به اين سايت سر نميزنه. اميدوارم سالم و تندرست باشه و بازهم به اين سايت بياد و خاطرات بيشتري از اين عمليات برامون بگه: خوشا بحال آنها که با شهادت رفتند (امام ره) توی اون عملیات من توو واحد..... تیپ1 عمار(ع) لشکر 27 بودم که با برو بچه های گردان حبیب (ع)همراه شدیم و گردان جعفر طیار(ع) و .... توو همون محور و شونه چپ حبیب بود و شب عملیات همه چی خوب پیش رفت ولی مشکلات از بعد از ظهر فرداش شروع شد و البته یه کمی هم بد شانسی قاطی ماجرا شد مثل اینکه حاج حسن محقق فرمانده گردان حبیب متاسفانه در قرارگاه ستاد لشگر توو شلمچه (پشت خط) پس از اتمام جلسه فرماندهی وقتی از سنگر ستاد بیرون اومده بود تا به خط برگرده در اثر اصابت خمپاره به شدت مجروح و هر دو پاش رو ازدست داد ولی با این حال بچه ها و معاوناش به خوبی از پس کار بر اوومدند ولی خب حاج حسن یه چیز دیگه بود و استاد جنگ و به زیر و بم همه چی مسلط. به هر حال از فردای عملیات طبق روال همیشه عراقیا شروع به پاتک زدن کردن و جنگ بدجوری مغلوبه شد بچه ها خداییش مقاومتی میکردند که بیا و ببین. اینو اضافه کنم که شروع اون عملیات مصادف بود متاسفانه با جنگهای جناحهای سیاسی مملکت که احتمالا"منجر به دلسردی بعضی از مردمی که بخش اعظم رزمندگان بودند شده بود و نتیجتا" کمبود نیرو توو جبهه ها که تا عملیات مرصاد ادامه پیدا کرد اون موقع بود که مسئولین به خودشون اومدند و حتی بعضیاشون به جبهه ها اومدند تا دوباره مردم انگیزه پیدا کنند چون عراقیا بد جوری بعد از این عملیات هجوم به داخل خاک ما آوردند بطوریکه حتی تا 15،20 کیلومتری اهواز پیش اومدند و همچنین بعد از شروع این عملیات و در گیر و دار اون بود که ایران قطعنامه 598 رو پذیرفت که این هم مزید بر علت کمبود نیرو شد .به هرحال بچه ها توو اون عملیات نیروی پشتیبانی کافی نداشتن، گرمای هوا هم مشکلاتو چند برابر کرده بود بطوریکه وقتی بچه های تدارکات کلمنای آب رو که پر از یخ بود به خط میرسوندند تقریبا" همه اش آب شده بود و گرم. و معلومه که هرچی از این آب بخوری بیشتر تشنه میشی .هیچ سایه بونی هم که نبود عراقیا هم که گر و گر پاتک میزدن و بچه ها اونا رو عقب میروندند و هی به همین منوال نیرومون تحلیل رفت یه دسته از بچه های جعفر طیارو اوردیم کمکمون ولی کار چندانی نمیشد کرد و نهایتا دیدیم که از پشت و سمت سه راه متاسفانه قیچی شدیم و تانکها و پشتشون پیاده هاشون از چپ و راست ما رد شدن و به هم دست دادند ما هم با هرچی دم دستمون بود با اوونا درگیر بودیم حتی به صورت تن به تن. خلاصه یه تعدادیمون با عراقیا شاخ به شاخ شدیم تا بقیه بچه ها از وسطشون رد بشن وبه عقب برگردند.توو اون لحظات من با آر پی جی با گلوله هایی که از رو زمین یا کنار سنگرای رو خاکریز یا کوله های بچه ها که از گرما انداخته بودند یا کوله های شهدا براشته بودم شلیک میکردم یه مقدار اون طرف تر من یکی از فرمانده دهای گردان حاج احمد.... که بحمدالله هنوز زنده است و یادگار دوران دفاع مقدس هستش از پشت یه تویوتا با دوشکا جلوی عراقیا رو گرفتیم تا لا اقل اون بچه هایی که خودشون میتونستند بیانو برن عقب بعد از اونا با حاج احمد و چند تا دیگه از بچه ها که با ما تا آخراش مونده بودن وحتی خیلیامون زخمی بودیم و حاج احمد هم یه تانک از چند متریش تویوتا و دوشکا و حاج احمدو فرستاد هوا ولی خب حاج احمد یه کم فقط زخمی شد وعقب کشیدیم . چند صدمتری که اوومدیم عقب همون طور که درگیر بودیم یه نفربر خودمون اومده بود جلو و اونجا برا کمک و سوار کردن بچه های باقیمونده و زخمیا که سوارش شدیم واین طوری بود که متاسفانه زنده موندیم و ..... و خیلی سخته که ببینی خیلی از بچه ها اسیر دست عراقیا افتادند ازجمله شهید بزرگوار سید حسینی که فرمانده گردان جعفر طیار(ع) بود که اسیر و سپس خبر رسید که بدست آنها شهید شده، و نتونی کار مفیدی بکنی و فقط دستور رو که عقب نشینی بود اجرا کنی به حرف فرمانده ها فقط گوش کنی ولی خب همه مون یاد گرفتیم که تحت هر شرایطی توو جنگ به امر فرمانده هامون گردن بزاریم چون امر اونا امر امام بود با سلسله مراتب . ببخش دوست عزیز خیلی از چیزا و مطالب اون عملیات و اون بچه های مظلوم موند که دیگه حالشو ندارم بگم و حالم خوب نیست باشه برا یه وقت دیگه. آخ که یادتون بخیر رفیقای با مرام . با معرفتا خوب رفتینو ما رو با......تنها گذاشتین....
  8. آقاي آرماني كجا رفتي ديگه به اينجا سر نمي زني؟
  9. در خصوص عنوان عطش من توي گوگل كه سرچ ميكردم يكي دو جا كنار نام اين عمليات، عمليات عطش هم نوشته بودن و علتش رو هم گرماي شديد منطقه و بي آبي و تشنگي نيروها گفته بودن. راستي چرا اين تاپيك دوباره به قسمت كاربران منتقل شد؟ [color=brown] hamid61 خان ، در مورد ارسال پست متوالي تذكر داده بودم . لطفاً قوانين سايت رو مطالعه كنيد . Babakim1[/color]
  10. حضور نيروهاي مردمي در اين مقطع چگونه بود؟ در ضمن امكانش هست شما بگي در اون موقع توي كدوم گردان و لشكر بودين (البته اگه تمايل داشتيد جوابم رو بدين)؟ آيا شما وضعيت گردان حبيب لشكر 27 رو در اين عمليات مي دونيد كه چگونه بود؟ چون فكر كنم يكي از گردانهاي خط شكن اين عمليات بود؟
  11. ممنون آرماني جان اگه لطف كني مشاهدات خودت رو هم بنويسي مخصوصا از روز 23 خرداد 67 كه زمان انجام اين عمليات بود ممنون ميشم. مخصوصا از اينكه در ابتدا پيشروي نيروهاي خودي خيلي خوب بود اما بعد كه دستور عقب نشيني دادن لشكرهايي كه در دو طرف لشكر 27 بودن زودتر خبردار ميشن و عقب ميان. اما لشكر 27 دير خبردار ميشه و يه جوري توي محاصره ميوفته كه همين باعث جا موندن پيكر خيلي از شهدا ميشه. من اين مسائل رو به صورت كلي شنيدم. اما مشاهدات شما حتما خيلي كاملتره. منتظر مطالب شما هستيم.
  12. hamid61

    اخبار عمومی منطقه و جهان

    براي اينكه بحث اين تاپيك به بيراهه نره يه تاپيك جدا در خصوص عمليات بيت المقدس هفت زدم كه ان شاء الله مديران بخش دفاع مقدس، به اون قسمت منتقلش كنند تا به بطور كامل به بحث در مورد اين عمليات به شكل مجزا پرداخته شود. [color=brown] hamid61 جان، پست متوالي كه مطلب مستقل مهمي نداشته باشه ممنوعه . در صورتي كه مطلبي ميخوايد به پست اضافه كنيد ، از گزينه EDIT كمك بگيريد . Babakim1[/color]
  13. آرماني جان خيلي محبت ميكني اگه هرچي در مورد اين عمليات و شرايطش ميدوني بگي. واقعا اين اين عمليات و شايد بهتر بگم اين مقطع جنگ در سال 67 خيلي مظلوم واقع شده. هيچ جا هيچ وقت ازش يادي نميشه. هرچي ميدوني بازگو كن. يا علي
  14. hamid61

    اخبار عمومی منطقه و جهان

    [quote] عزیز جان خدمت شما عرض کنم بنده از خیای قبلتر از اون اونجا بودم و شاهد عملیات وسیع عراق و عقب نشینی نیروای خودی بودم. عملیات بعد از این عقب نشینی رخ داد که متاسفانه بنده مجروح شده بودم. ولی خب عملیات عراق و عقب نشینی نیروهای خودی رو از نزدیک دیدم که اگر نیازی به بررسی عوامل بود انشاالله خواهم گفت. جالبی این عملیات این بود که به نوعی در خوزستان جهاد اعلام شد/ کاری که در سراسر جنگ هیچ وقت شاهد اون نبودیم.[/quote] من بيشتر دوست دارم در مورد حوادث روز 23 خرداد سال 67 كه بيت المقدس هفت در اين روز انجام شد بدونم. چون شنيدم كه پيشروي نيروهاي خودي در اين عمليات در ساعات اوليه خيلي خوب بود. اما شرايط طوري شد كه مجبور به عقب نشيني شدن خيلي خوشحال ميشم اگه يه توضيح كامل در خصوص اين عمليات بدي. علت اين سوالات من هم به خاطر اينه كه عموي خودم هم در اين عمليات شهيد شد و به خاطر همين عقب نشيني پيكرش همونجا موند. شما مي توني بگي اون موقع در كدوم گردان و لشكر بودي؟ باز هم از شما ممنونم
  15. hamid61

    اخبار عمومی منطقه و جهان

    [quote][quote]شلمچه مثل دشت می مونه . یک منطقه باز و بیابانی . قصد عبور دارین ؟ [/quote] در سالهای 66 و 67 تو منطقه شلمچه بودم و به این شکلی که الان هست نبود. قسمتهای زیادی از اون رو عراق به زیر اب برده بود. (البته کم عمق بود) یادم میاد در کمین شلمچه شبها واقعا دلهره داشت. موشهای بزرگی تو اب حرکت میکردن و تشخیص اون با حرکت اطلاعاتیهای عراق بسیار سخت بود. بخاطر قوانین سکوت و عدم شلیک تا تشخیص نهایی منبع صدا نفس در سینه حبس میشد. ولی یک شب صدای حرکت متفاوت بود و مجبور به شلیک شدیم. یه دفعه صدای اخ از نهادی بلند شد ( احتمالا گشتی عراق بود چون کسی از ماها جلو نرفته بود. ولی خب هوا تاریک و امکان شلیک منور هم نداشتیم .فکر کنم همرزمانش منتقلش کردن به عقب ) این رو هم اضافه کنم که در کمین فقط یک دوربین دید در شب داشتیم و مخصوص سنگر نوک کمین بود. این سنگر فاصله داشت با نوک کمین. ترجیح داده شد اون شب دو نفر اون بخش رو پوشش بدن[/quote] آرماني جان آيا شما در عمليات بيت المقدس 7 در سال 67 توي شلمچه بودين؟ اگه بودين يه كم از اين عمليات و علت عقب نشيني و هر چيزي كه ازش يادته ميتوني بگي؟ ممنون ميشم
  16. hamid61

    اخبار عمومی منطقه و جهان

    [quote]شلمچه مثل دشت می مونه . یک منطقه باز و بیابانی . قصد عبور دارین ؟ [/quote] نه فقط مي خواستم بدونم. ممنون از راهنماييهات
  17. hamid61

    اخبار عمومی منطقه و جهان

    [quote]در منطقه شلمچه پاسگاه و سیستم های مرزی وجود داره و به این راحتی ها نمیشه عبور کرد . از همه مهمتر میادین مین قدیمی که از دوران جنگ دست نخورده اند بسیار خطرناک می باشند .[/quote] ممنون دوست عزيز يه سوال وست منطقه حدودا چقدره و آيا مسطح هست يا پستي بلندي داره؟
  18. hamid61

    اخبار عمومی منطقه و جهان

    دوستان من يه سوالي داشتم شلمچه يه قسمتش مربوطه به ايران هست يه قسمت مربوط به عراق درسته؟ اگه اينجوريه چقدرش مربوط به هر كشوره و آيا امكان ورود به اون قسمتش كه مال عراق هست وجود داره؟
  19. hamid61

    برترین عکسهای نیم قرن گذشته

    خيلي عكسهاي تامل برانگيز و تاثير گذاري بود ممنون. جاي عكسهاي حوادث سي سال اخير ايران توي اين عكسها خالي هست.
  20. [align=right]خيلي عکس قشنگيه. لحظه عروج يه عاشق، لحظه کندن از دنيا و وصل به بالا، قطره خون رو لبش يه دنيا حرف داره، يعني کي بوده؟! و چي کرده؟! که عکسش شده مرهم دل اون مادراي شهيدي که حتي از پسرشون عکسي هم ندارن .... اصلاً اين عکس يه جور نماد شهيد و شهادت شده، تا حالا خيلي ها با ديدن اين عکس منقلب شدن، فقط خود خدا مي دونه که دل پاک امير حاجي اميني (مسئول واحد مخابرات گردان انصار الرسول) يا هنر خدايي احسان رجبي، خالق اين عکس باعث جاودانگي اين صجنه شده... اين پست تقديم به همه شهداي گمنام و مادران آنها[/align] [align=center][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/1%7E59.jpg[/img][/align] خستگي نداشت. مي گفت من حاضرم تو کوه با همه تون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدين، بعدي ادامه بده... اينقدر بدن آماده اي داشت که تو جبهه گذاشتنش بيسيم چي. بيسيم چي (شهيد) پور احمد... - اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود. به اين اصل خيلي اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاري رو براي خود خدا بکني، خودش عزيزت مي کنه. آخرش هم همين خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اينطور معروف بشه. - هر کار مي کرد، برا خدا مي کرد؛ اصلاً براش مهم نبود کسي خبردار مي شه يا نه! عجيب نسبت به بچه هاي يتيم هم حساس بود، کمک به يتيمان هيچوقت فراموشش نمي شد... - يه بار که تو منطقه حسابي از بچه ها کار کشيده بود و به قول معروف عرقشون رو در آورده بود، جمعشون کرد و بهشون گفت: "نکنه فکر کنين که فلاني ما رو آموزش مي ده، من خاک پاهاي شماهام. من خيلي کوچيکتر از شماهام... اگه تکليف نبود هرگز اين کار رو نمي کردم...." ولي دلش رضا نداده بود و با گريه از همه خواست که دراز بکشن. همه تعجب کرده بودن که مي خواد چيکار کنه. همه که خوابيدن اومد پايين پاي تک تک بچه ها و دست مي کشيد به کف پوتين بچه ها و خاکش رو مي ماليد رو پيشانيش.... مي گفت: من خاک پاي شماهام .... - داداشش مي گه: يه بار نشسته بودم کنار مزارش؛ ديدم يه جوون اومد سر مزار و بهم گفت: شما با شهيد نسبتي دارين؟ با اصرارش گفتم برادرشم. همينکه اينو شنيد، گفت: ما اول مسلمون نبوديم، اما با اجبار مسلمون شديم ولي از ته دلمون راضي نبوديم و شک داشتيم. تا يه بار اتفاقي عکس اين شهيد رو ديدم. واقعاً حس مي کردم داره باهام حرف مي زنه؛ طوري تاثير روم گذاشت که از ته قلبم به اسلام ايمان آوردم و از اون به بعد همش سر مزارش ميام.... - بعد شهادتش يه نامه به دستمون رسيد که چند روز قبل از شهادتش نوشته بود، اولش اينطور شروع مي شد: "از اينکه به اين فيض عظيم الهي نايل شدم، خدا را بسيار شکر گذارم....." - دفعه آخري موقعي بود که بچه ها يک به يک جلو مي رفتن و بر مي گشتن. يه بار ديديم امير بلند شد که بره تو خط. يکي بهش گفت: حاجي! الان نوبت منه... ولي امير گفت: نه! حرف نباشه، اين دفعه من مي رم..... - احسان رجبي، عکاس اين صحنه اينطور تعريف مي کنه: بچه ها خيلي روحيه شون کسل بود؛ آتيش شديد دشمن هم مزيد علت خستگي بچه ها شده بود. يه دفعه صداي شادي بچه ها بلند شد. برگشتم، ديدم پوراحمد و امير و چند نفر ديگه اومدن خط برا سرکشي، بچه ها انقدر به اينا علاقه داشتن که روحيه شون کلاً عوض شد. 10 ، 20 دقيقه بيشتر نگذشته بود که يه خمپاره پشت خاکريز خورد، گرد و خاک عجيبي بلند شده بود؛ همينکه گرد و غبار نشست دوربينم رو برداشتم تا ببينم چه خبره. رفتم جلوتر که اين صحنه رو ديدم. دو تا عکس ازش گرفتم، يکي از تموم بدنش، يکي از صورتش (همون عکس معروف) يه قطره خون رو لبش بود. ديدم امير تو اون حالت توي حال خودشه و داره زير لب زمزمه اي مي کنه. رفتم جلوتر ولي متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که ديگه شهيد شد.... [align=center][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/2%7E55.jpg[/img][/align] دست نوشته اي از شهيد سلام بر خدا و شهيدان خدا و بندگان مخلص او..... از اينکه بنده بد و گناهکار خدايم سخت شرمنده ام و وقتي ياد گناهانم مي افتم آرزوي مرگ مي کنم ولي باز چاره ام نمي شود. هيچ برگ برنده اي ندارم که رو کنم ، جز اينکه دلم را به دو چيز خوش کرده ام: يکي اينکه با اين همه گناه، او دوباره مرا به سرزمين پاکي و اخلاص و صفا و محبت بازم گرداند. پس لابد دوستم دارد و سر به سرم مي گذارد، هرچند که چشم دلم کور است و نمي بينم و احساسش نمي کنم اگر چنين نبود پس چرا مرا به اينجا آورد؟ دوم اينکه قلبي رئوف و مهربان دارم و با همه بديهايم بسيار دلسوزم. لحظه اي حاضر به رنجش کسي نمي شوم، حتي رنجش بسيار کوچک و ناچيز، ولي در عوض براي خوشنودي ديگران حاضر به تحمل هرگونه رنجي مي شوم. بله! به اين دو چيز دل خوش کرده ام. اگر دوستم داري که مرا به اينجا آورده اي پس به آرزويم که .... برسان. اي کساني که اين نوشته را مي خوانيد، اگر من به آرزويم رسيدم و دل از اين دنيا کندم، بدانيد که نالايق ترين بنده ها هم مي توانند به خواست او، به بالاترين درجات دست يابند. البته در اين امر شکي نيست ولي بار ديگر به عينه ديده ايد که يک بنده گنهکار خدا به آرزويش رسيده است. حالا که به عينه ديديد، شما را به خدا عاجزانه التماس و استدعا مي کنم، بياييد و به خاکش بيفتيد و زار زار گريه کنيد و اميدوار به بخشايش و کرمش باشيد. با او آشتي کنيد. زيرا بيش از حد مهربان و بخشنده است. فقط کافي است يکبار از ته دل صدايش کنيد. ديگر مال خودتان نيستيد و مال او مي شويد و ديگر هر چه مي کند، او مي کند و هر کجا که مي برد، او مي برد...... شنبه 65/4/7 ساعت 5 بعدازظهر بنده مخلص و گنهکار، امير حاجي اميني پي نوشت: - خيلي ها سر مزارش رفتن، تو همين بهشت زهراي خودمونه. قطعه 29 . هرکي رفت ياد بقيه هم بکنه. - عكسهاي زير مربوط به وصيت نامه شهيد هست. [img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/3%7E50.jpg[/img] [img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/4%7E47.jpg[/img] [color=brown]عكسها به گالري انتقال يافت . لطفاً در صورت نداشتن اكانت گالري فقط از لينك استفاده كنيد تا يكي از مديران به گالري سايت انتقال دهد . Babakim1[/color]
  21. hamid61

    تپانچه های قلاب کمری

    خيلي عالي بود ممنون
  22. يكي از همرزمان شهيد همت با ذكر خاطره‌اي از اين فرمانده شجاع سپاه اسلام، به بيان آخرين ديدار خود با وي پرداخت. شيباني از همرزمان شهيد محمدابراهيم همت فرمانده لشكر 27 محمد رسول‌الله(ص) در ايام دفاع مقدس در همايش بزرگ «ستارگان دوكوهه» بزرگداشت سه تن از فرماندهان شهيد اين لشكر، در سخنان كوتاهي به ذكر خاطره از شهيد همت پرداخت. شيباني گفت: در عمليات خيبر، همت از طريق بي‌سيم به من اطلاع داد كه برادر "عزيز " (فرمانده فعلي كل سپاه) در قرارگاه منتظر ماست و بايد به آنجا برويم. به او گفتم كه شما برو، من هم خودم را مي‌رسانم و با يكي از دوستان به سمت قرارگاه به راه افتاديم. در ميان راه منطقه خطرناكي بود كه مي‌بايست با احتياط بيشتري از آنجا عبور مي‌كرديم. به همين دليل به حالت نيم‌خيز قرار گرفتيم. قدري كه از رفتن ما گذشت، ديديم دو جنازه شهيد روي زمين افتاده. از لباس‌هايشان فهميديم بسيجي‌اند. تصميم گرفتيم پيكر شهدا را به عقب بكشيم. من پاي يكي از آنها را گرفتم و كشيدم. شيباني در اين قسمت از خاطره خود در حالي كه گريه مي‌كرد، گفت: شهيدي كه من پاي او را كشيدم سر نداشت. وقتي به قرارگاه رسيديم گفتند هنوز همت نيامده. سپس به من خبر دادند كه از همت خبري نيست و آقاي هاشمي (رفسنجاني) ما را مي‌خواهد. به آنجا رفتيم و قبل از من، شهيد محلاتي رسيده بود. خودم را معرفي كردم. شهيد محلاتي به من گفت همت مفقود شده و شما براي شناسايي پيكر برخي شهدا كه شناسايي نشده‌اند، بايد به عقب بروي. وقتي اين را شنيدم ياد همان پيكر بي‌سري افتادم كه در راه با آن برخورد كردم در معراج شهدا بود كه با ديدن همان پيكر و نشاني‌هايي كه از همت داشتم فهميدم آن پيكر بي سر، پيكر چه كسي است ... منبع: خبرگزاری فارس [img]http://kaaedw.blu.livefilestore.com/y1pprWHoRzOQ9yRrWFFTo2I2vu9iUcoFkvo2ixump8DLolqWTN_c0GUVXLHB-sVgU86soAe1OW9PjO5Qz5OLoP-kQ/shahid%20hemmat0153.jpg[/img] ..[img]http://kaaedw.blu.livefilestore.com/y1ptyFp0H6nLWS6y38khkXBT1JnbJYBR5q2sirmOy-eIXlFUpzjXNAPWHFukr58H0N9SXFveiT4orzYd-2PNjcryQ/shahid%20hemmat0152.jpg[/img]