Arash

VIP
  • تعداد محتوا

    1,330
  • عضوشده

  • آخرین بازدید

  • Days Won

    1

تمامی ارسال های Arash

  1.   منظور من به جز کرد های نزدیک نیل و الزهرا کردهای دیگر سوریه هم بود ؟ کلا تو درگیریها چطوری هستند چیزی که خودم متوجه شدم بعضی جاها به نفع دولت کار میکنن و بعضی جاها به نفع شورشیان و بعضی جاها منفعل
  2.   رابطه کردها چجوریه کلا چند چندیم باهاشون ؟
  3. منهدم نمودن پل و به اسارت درآمدن هزاران عراقی شاهکار محمود اسکندری و اکبر زمانی در تاریخ 17 اردیبهشت سال 61 سرهنگ دوم خلبان محمود اسکندری (ایستاده از راست نفر سوم) و ستوانیکم خلبان اکبر زمانی (نشسته از راست نفر دوم) پلی که توسط مزدوران عراقی روی اروند رود ساخته شده بود و برای پشتیبانی لشکر 11 ارتش عراق در خرمشهر استفاده میشد، با یک حمله ی بسیار دقیق آن را منهدم کردند و در نتیجه ی آن دهها هزار نفر از عراقی ها به اسارت رزمندگان ایرانی در آمدند. نیروی هوایی با انجام 900 سورتی پرواز پوشش هوایی , 850 سورتی پرواز ترابری هوایی به منظور حمل نیرو و آماد و تخلیه مجروحین , 315 سورتی پرواز سوختگیری , 110 سورتی پرواز پشتیبانی آتش نزدیک هوایی و ماموریت های مخصوص , 22 سورتی پرواز شناسایی ،در عملیات آزاد سازی خرمشهر شرکت کرد و113 نفر شهید و 11 نفر اسیر در این عملیات غرور آفرین داشت. سرهنگ خلبان شهید طالب مهر , سرهنگ خلبان شهید امجدیان و سرهنگ خلبان شهید جهانگیر انقطاع از شهدای خلبان نیروی هوایی در این عملیات بودند و بقیه شهدا نیز از کارکنان فنی و پدافندی و سایر تخصصهای نیروی هوایی بودند. همچنین سرتیپ خلبان روادگر , سرتیپ خلبان اعظمی و سرتیپ خلبان ذوالفقاری به دلیل مورد اصابت قرار گرفتن هواپیما هایشان و غیر قابل کنترل بودن آن هواپیما را ترک و به اسارت دشمن درآمدند. منبع
  4. خاکریز ابرویی 2 سرهنگ علی قمري   سربازي داشتیم به نام نقوي. او تا دیپلم در کربلا درس خوانده بود و زبان عربی عراقیها را به راحتی صحبت میکرد. پدرش هم از روحانیون برجسته بود. این سرباز فردي معتقد و نماز خوان و متدین و در عین حال زرنگ و کیاس بود. او با همان بیسیم عراقیها استراق سمع میکرد و گاهی با جملاتی آنها را گمراه میکرد. او اسم عراقیها را یادداشت کرده بود و اکثر نیروهاي عراقی مستقر در آنجا را میشناخت.   یک بار به بیسیم عراقیها حمله کرد و با بهره گیري از اطلاعاتی که از بی سیم گرفته بود به سرگروهبان آنها علی محمد گفت: - تو دیشب مست بودي و میخواستی با فلان سرباز کار بدي بکنی که من آن را صورت جلسه کردهام و فردا تحویل دادگاه میدهم. پس از آن با یک عراقی دیگر صحبت کرد و به او نیز مطالبی گفت و بعد با نفر سوم و ... او در چند ساعت بیسیمهاي عراقیها را به هم ریخت و کاري کرد که در بیسیمهاي عراقی فقط مسائل شخصی و خلافهاي آنها گفته میشد. نقوي حتی اسلحه اي را که چند روز پیش ستوان ایازي از عراقی ها سرقت کرده بود وارد بحث کرد و چند نفر از آنها را متهم به دزدیدن اسلحه کرد. این آشفتگی در بیسیمها، فرصت مناسبی به ما داد که یک شبیخون جانانه اي به عراقیها بزنیم. در حالیکه آنها با هم در بیسیم دعوا میکردند، ما هر دو طرف دعوا را مورد هدف قرار دادیم و تلفات سنگینی به آنها وارد کردیم   ادامه دارد ...
  5. Arash

    در کمینگاه دشمن

    دستگيري ديده بان حزب دموكرات و هلاكت خلبان دروغين   روز 59/6/22 مقر ما را با خمپاره ي 120 م م زير آتش گرفتند كه وضعيت بحراني به وجود آمده بود . روزهاي 25 و 26 شهريور 59 تبادل آتش به نسبت وجود داشت و روزانه چندين گلوله رد و بدل م يشد . تا اين كه روز 59/6/27 يك گروه گشتي به طرف دشتي كه به <<بناولیه>> منتهی میشد حركت كرد. گشتي مزبور به فرد جواني برخورد مي كند كه طبق ادعايش براي ديدن مادرزنش آمده بود پس از بازجويي مقدماتي متوجه شديم كه وي يكي از ديده بانان دموكرات است كه براي ديده باني منطقه آمده بود . پس از دستگيري او را به سقز و سپس باختران فرستادند. شب بود كه از طرف شرق پايگاه به ما حمله كردند. در حين تبادل آتش يكي فرياد زد «كه نزنيد من خلبانم نزنيد » ما كه گوشمان از اين حرف ها پر بود او و يكي از دموكرات ها را هدف قرار داديم كه هر دو در دم كشته شدند.   امداد الهي روز 59/6/28 بود كه غذاي گرم برايمان رسيد و بين بچه ها اين اميدواري به وجود آمد كه راه زيادي تا سردشت نمانده است و باور كرديم كه مي توانيم به مقاومت خود ادامه دهيم. روحيه ي مضاعفي بين بچه ها ايجاد شده بود. روز 59/6/29 تبادل آتش شدت بيشتري يافت و ضدانقلاب با همه ي امكانات خود مواضع ما را زير آتش سلا حهاي خود داشتند. در همين روز بود كه يكي از زيباترين الطاف الهي را به چشم خود ديديم . درحالي كه آتش شدت مي يافت ديدم ستوان آراسته از ضعف و ناتواني جسمي زير درختي دراز كشيده است. من كه تكه ناني به اندازه ي كف دست از زيرخاك پيدا كرده بودم به طرفش رفتم و گفتم <<برایت هدیه ای آورده ام>> گفت : چي هست؟ گفتم تكه ناني است كه پيد ا كرده ام اگر بخواهي با هم نصف می کنیم از جا بلند شد و به طرف من آمد. هنوز چند قدم از درخت دور نشده بود كه گلوله اي آمد و درست به جاي او اصابت كرد و در اثر انفجار آن درخت قطع شد.   ادامه دارد ...
  6.   زدن عقبه و ... رو کاملا صحیح فرمودین   فقط یه نقل قول کوچ اضافه کنم که به قول یکی از خلبانان عزیز خیلی ها نه دیدند و نه میدونند که وقتی فنتوم میرفت و رو سر یگان های زرهی بمب میریخت ، بعد که میدید چند تا جون سالم در آوردن با فنتوم می افتاد دنبال تانک و ... تا با توپ دماغه بزندشون . اینها بود که تلفات اول جنگ ما رو اینقدر بالا برد   خود من به شخصه فقط تصور همچین صحنه ای که فانتوم با اون جثه و مانور پذیری کم همچین پرواز های لو لولی انجام بده مو به تنم راست میشه درود به شرف همه ی این عزیزان
  7. Arash

    خاطراتی از هوانیروز در جنگ

    راوی: سرهنگ خلبان مهدی دادرس   دوم مهر 1359بود. هواپيماي توربو كماندر یا هواپيماي دو موتوره ملخ‏دار كه به منظور جابه‏ جايي مسافر مورد استفاده قرار مي‏ گيرد، قلب آسمان را مي‏ شكافت و به جلو مي ‏رفت. لكه ‏هاي ابر از زير بال هواپيما، فضايي رويايي ايجاد كرده بودند. گاهي هم لكه‏ هاي ابر كنار مي‏رفتند و مزارع كشاورزي، تصوير سبزي نشان مي‏ دادند. مسافرين هواپيما را خلبانان هليكوپتر كبرا تشكيل مي‏ دادند. حدود 50 دقيقه از شروع پرواز مي ‏گذشت و طبق برنامه، زمان زيادي تا رسيدن به فرودگاه اهواز باقي نمانده بود. ناگهان خلبان هواپيما با دستپاچگي فرياد زد: «ميگ! ميگ!» و به سرعت از مسير اصلي منحرف شد. از پنجره هواپيما نگاهي به بيرون انداختم، دو فروند جنگنده بال دلتاي ميگ21 در آسمان اهواز جولان مي‏ دادند. خلبان بسيار دستپاچه شده بود و هواپيما را مدام چپ و راست مي‏كرد. هواپيماي توربو كماندر يك هواپيماي مسافربري است و هيچگونه سلاحي ندارد. خلبان براي اينكه مورد هدف ميگهاي21 قرار نگيرد، شروع به مانور و كاهش ارتفاع كرد. اين مانورها بارها تكرار شد. من با ديدن ميگها، مرگ را مقابل چشمانم ديدم. ناگهان همه خاطرات دوران زندگي‏ام در ذهنم آمد و مثل پرده سينما از نظرم گذشت و هيچ مسئله تلخ و شريني از ذهنم دور نماند. هر لحظه آماده مرگ بودم. با شروع حمله عراق به ايران، داوطلبانه خواستار اعزام به جبهه شده بودم و اكنون هر لحظه امكان داشت هدف جنگنده‏ هاي دشمن قرار بگيرم بدون آنكه اصلاً وارد جنگ شده باشم. در آن لحظات سخت، از خدا فقط خواستم كه به من آن قدر مهلت دهد كه لااقل يك ماموريت را انجام دهم و اگر قرار است كشته شوم، كاري در جنگ انجام داده باشم. با حالت گرفتن هواپيما و پايان مانور، فهميدم كه از شر ميگهاي 21 راحت شده‏ ايم. بيش از يك ساعت و نيم بود كه در آسمان بوديم و بايد تا آن زمان به اهواز رسيده بوديم. خلبان هواپيما با آنكه مانورهاي زيادي انجام داده بود و اكنون در معرض خطر ميگها قرار نداشت ولي بازهم بسيار دستپاچه بود و ترس او از نحوه چسبيدن به دسته كنترل فرامين معلوم بود. ناگهان باند فرودگاهي در مقابل ما ظاهر شد. خلبان راديو را روشن كرد. در كنار فرودگاه، دو حلقه چاه نفت با تاسيسات مربوطه، به شدت در حال سوختن بودند. پس از شنيدن زبان عربي از راديو، ناگهان 180 درجه گردش كرد و سرعت هواپيما را به حداكثر رساند. حيرت زده كارهاي خلبان را نظاره‏ گر بوديم. ناگهان خلبان گفت: «ما در خاك عراق هستيم و اين چاهها كه در حال سوختن هستند، متعلق به عراق مي ‏باشند!» با شنيدن اين حرف، به نگراني ما افزوده شد ولي از اينكه خلبانان نيروي هوايي تا داخل خاك عراق آمده و تاسيسات آنها را به آتش كشيده بودند، احساس غرور مي‎ كردم. آرزو داشتن كه اي كاش الآن در داخل هليكوپتر كبرا بودم و نيروهاي بعثي را هدف قرار مي ‏دادم. ولي چه مي‎ شد كرد كه عملاً در اين هواپيما حكم اسيري را داشتم كه هيچگونه اختياري ندارد. نگاهي به خلبان توربو كماندر كردم. عرق از سر و رويش مي‏ تراويد و با اضطراب بسيار تمام حواسش روي عقربه‎‏ ها و هردو دستش روي دسته كنترل فرامين بود.   او هم نمي ‏دانست كجاست و ما هم نمي‏ توانستيم كمكي به او بكنيم. برج رادار اهواز به ما جواب مي ‎داد ولي موقعيت ما را نمي‏ دانست. با تقاضاي خلبان هواپيما، برج مراقبت براي مدت كوتاهي دستگاه «تكن» را كه استفاده از آن در منطقه جنگي ممنوع بود، روشن كرد و موقعيت هواپيماي ما را به خلبان گفت. خلبان با راهنمايي برج مراقبت به طرف اهواز گردش كرد و اين بار، در جهت صحيح به هدف نزديكتر شد. اعصابمان بسيار متشنج شده بود و از اينكه در چنين موقعيتي گير كرده بوديم و مثل اسير دست و پا بسته‏اي، نمي‏توانستيم كاري بكنيم خيلي ناراحت بوديم. لحظات به كندي مي‏ گذشتند. من از لحظه تماس با رادار اهواز، زمان را كنترل كرده مي‏كردم؛ حدود 25 دقيقه از لحظه تماس ما گذشته بود كه به اندازه 25 سال به نظر مي‏رسيد. سرانجام به فرودگاه اهواز رسيديم و به لطف خدا سالم به زمين نشستيم. هنوز همگي از هواپيما پياده نشده بوديم كه يكي از مسئولان هوانيروز به سراغ ما آمد و تخصص ما را پرسيد. به محض اينكه گفتيم همگي خلبان كبرا هستيم او خيلي خوشحال شد و به من كه سرپرستي اين گروه را برعهده داشتم، گفت: - فوري دو فروند كبرا را بردار و برو!  - كجا برم جناب سرهنگ؟ - هركجا كه دشمن هست!  - ولي جناب سرهنگ ما بايد ابتدا توجيه شويم، بعد در عمليات شركت كنيم.  سرهنگ كه براي اعزام ما خيلي عجله داشت، رابط هوانيروز را احضار كرد و از او خواست ما را توجيه كند. آنگاه ستوان علي غزنوي ما را توجيه كرد و قرار شد خودش نيز با يك فروند هليكوپتر 214 همراه ما بيايد. بلافاصله به طرف هليكوپترهاي كبرا رفتيم. در حال سوار شدن ديديم كه سرهنگ چيزي را زير لب زمزمه و به طرف ما اشاره مي‏ كند. لحظه ‏اي مكث كردم تا صداي او را بشنوم. سرهنگ شهادتين مي‏خواند و ما را دعا مي‏ كرد. با خود گفتم اين همان پرواز است كه بازگشتي ندارد. لذا شهادتين را گفته و سپس با ذكر ياعلي هليكوپتر را روشن كردم. به نزديك ستونهاي زرهي دشمن كه از بصره به سمت آبادان و اهواز در حال حركت بودند رسيديم، پدافندهاي عراقي را ديديم كه مانند چشمه ‏هاي جوشان به سمت ما تيراندازي مي‏ كردند. خود را از تيررس دشمن دور كردم. دقايقي بعد، محل اصلي قرارگاه ادوات زرهي دشمن را شناسايي و آتش را شروع كرديم.   در اهواز، كار ما اين بود كه از صبح تا شب پرواز كنيم. از سويي، نيروها و تجهيزات عراق آنقدر زياد بود كه براي مقابله با آنان، احتياج به نيروهاي بسيار بيشتري داشتيم و از سوي ديگر، درگيري در طول مرز آنقدر وسعت داشت كه نمي‏ شد همه‏ جا را با هليكوپتر تحت پوشش قرار داد. آن وقتها يعني در روزهاي اول جنگ، نيروي زميني ارتش، سپاه و بسيج به طور كلاسيك وارد نبرد نشده بودند؛ لذا هوانيروز بود كه بيشتر باعث كند كردن حركت دشمن به سمت اهواز شده بود. عراقي‏ها كه از ادامه پيشروي سريع به سمت اهواز نااميد شده بودند، از جناح آبادان شروع به پيشروي كردند. ما نيز براي مقابله، به جبهه آبادان اعزام شديم. تازه در آبادان نشسته بوديم كه يك فروند 214 به زمين نشست و دو تن از خلباناني را كه تير خورده و وضعيت وخيمي داشتند، تخليه كرد. با ديدن آنها، هرچند خيلي ناراحت شديم ولي حس انتقام‏جويي در ما تحريك شد و قسم خورديم تا آنجا بتوانيم انتقام اين عزيزان را بگيريم. عمليات در آبادان بسيار وسيع‏تر از اهواز بود. در آنجا تيم آتش زيادتر از اهواز بود و در طول روز، لحظه به لحظه يك تيم اتش در مقابل دشمن ايجاد مي ‏‎شد. عراقي‏ ها از عمليات هليكوپترها ضربات زيادي خورده بودند و تمام سعي آنها بر اين بود كه به نحوي ما را زمين‏ گير كنند و به همين دليل، هواپيماهايشان پي در پي به دنبال يافتن و بمباران مقر ما بودند. ما نيز به اين مسئله پي برده بوديم و سعي داشتيم كه خللي در پرواز ايجاد نشود. يك روز به ما اطلاع دادند كه عراق مشغول احداث پل بر روي «كارون» در منطقه «مارد» است. قرار شد در اولين ساعات صبح روز بعد، آن پل را تخريب كنيم. آن روز هوا خراب شد؛ نه هوانيروز و نه نيروي هوايي، نتوانستند اقدامي بكنند. نامساعد بودن هوا دو روز طول كشيد و پس از آن كمي بهتر شد. به ما اطلاع دادند كه عراق پل را زده و به طرف شرق كارون در حركت است. منطقه‏ اي كه عراق در آن پل زده بود، فاقد هرگونه نيروي دفاعي بود و اين تنها ما بوديم كه بايد يك تنه تا رسيدن نيروهاي پياده‏ نظام، به مقابله با نيروي زميني ارتش عراق بپردازيم. پروازها را شروع كرديم و به تار و مار كردن عراقي‏ها پرداختيم. هواپيماهاي عراقي به دنبال ما آمدند ولي نتوانستند محل ما را پيدا كنند. آنها بمبهاي خود را روي پالايشگاه آبادان ريختند و پالايشگاهي كه دود و آتش از آن زبانه مي‏كشيد، مجدداً مورد هجوم قرار گرفت. تمام آسمان منطقه را دود بسيار غليظي فرا گرفته بود و تصويري از مظلوميت كشور ما را ترسيم مي‏كرد. ما پي در پي پرواز مي‏ كرديم. سرانجام به علت كثرت پروازها، محل استقرار ما توسط دشمن شناسايي شد و با توپخانه مورد هدف قرار گرفت. به ناچار مجبور شديم آن منطقه را تخليه كنيم و به نخلستانهاي اطراف پناه ببريم. در آنجا امكانات غذا و استراحت وجود نداشت. يك كمپوت سربازي به عنوان شام مي‏‎ خورديم و در كنار نيزارها با لباس خلباني دراز مي‏ كشيديم و از ترس مار و ساير حيوانات موذي، كلاه هلمت یا كلاه خلباني خود را هميشه بر سر مي‏‎ گذاشتيم. در آنجا علاوه بر آنكه مراقب مارها و عوارض طبيعي بوديم، نوبتي هم نگهباني مي‏ داديم تا گرفتار شبيخون دشمن نشويم. آن شب وقتي دراز كشيدم، بار ديگر، همسر و فرزندم مقابل چشمانم مجسم شدند. باز تلخي‏ها و شادكامي‏هاي زندگيم را مرور كردم و با اين افكار شب را به صبح رساندم. پس از اداي نماز صبح با همرزمان و خوردن صبحانه ‏‎اي مختصر بار ديگر عمليات شروع شد. اين بار پايگاه ثابتي نداشتيم و قرار بود پس از پايان عمليات جهت سوختگيري و زدن مهمات در كنار جاده ماهشهر به آبادان بنشينيم و از همانجا نيز پرواز كنيم. ماشين سوخت، مهمات و تيم فني به طور سيار در جاده در حركت بودند كه مورد هدف هواپيماهاي عراقي قرار نگيرند.   اينجا نيز هواپيماهاي عراقي راحتمان نگذاشتند و در كنار جاده به ما حمله كردند. وقتي سوخوهاي22 عراقي رسيدند، ارتفاعشان آنقدر كم بود كه خلبان آنها را با چشم غيرمسلح مي ‏ديدم. تنها راه ما، خاموش كردن هليكوپتر و خارج شدن از آن بود كه بيش از چند ثانيه طول نكشيد. از هليكوپتر پائين پريدم و به دنبال جان‏پناهي گشتم ولي در آن بيابان باز، كوچكترين عارضه طبيعي جهت استتار وجود نداشت. هواپيماهاي عراقي دور زدند و دوباره بالاي سر ما آمدند. در آن لحظه فقط توانستم روي زمين دراز بكشم و هر لحظه در انتظار مرگ باشم. اولين رگبار هواپيماها از كنار من گذشت. اين بار طعم مرگ را به خوبي احساس كردم. فكر مي ‏‎كردم كه تنها هدف ميگهاي عراقي، زدن خلبانان بوده است. بار ديگر هواپيماهاي عراقي به طرف ما آمدند و هم چيز را به رگبار بستند. ديگر اميدي به زنده ماندن نداشتم. گرد و خاك ناشي از برخورد گلوله‏ ها به زمين كه به سر و صورتم نشسته بود. فكر مي‏ كردم خودم هم مورد اصابت قرار گرفته‏ ام. سرانجام پس از دقايقي كه براي من سالها طول كشيد، هواپيماهاي عراقي رفتند و من از زمين بلند شدم. نگاهي به خود انداختم و دست و پايم را تكان دادم. به لطف خدا چيزي نشده بود. با عجله به سمت هليكوپترها رفتم. همه هليكوپترها سالم بودند جز هليكوپتر من كه بيش از 100 گلوله خورده بود. پس از چند روز عمليات در آبادان، به ما ابلاغ شد كه به دارخوين برويم و در كنار نيروهاي سپاه عمل كنيم. در طول مسير وقتي از آسمان به زمين نگاه مي‏كردم، مردمبيچاره را مي ‏ديدم كه با‎بی خانمان شده ‏اند. پير و جوان، زن و مرد، هر بقچه ‏اي يا بسته ‏اي زير بغل يا كول خود گذاشته، در بيابانها آواره شده بودند. بعضي ‏ها هم دوچرخه‏ اي داشتند و روي آن بچه‏ ها و بعضي از وسائل خود را گذاشته بودند و با مشقت بسيار در حركت بودند. در اين ميان هواپيماهاي عراقي نيز هر از گاهي آنها را به رگبار مي‏ بستند. با حالتي اندوهگين به دارخوين رسيديم. آنجا با آقاي خرازي آشنا شديم. ايشان در مورد ماموريت، ما را توجيه كردند و قرار شد صبح روز بعد، عمليات انجام شود. تازه نماز صبح را خوانده بوديم و مي‏ خواستيم صبحانه بخوريم كه آقاي خرازي به سراغمان آمد و آخرين صحبتها و هماهنگي‏ها را با هم انجام داديم و عمليات آغاز شد. ستوان «داوود عباسي» خلبان 214 پس از بارگيري مقدار زيادي مواد منجرهTNT و سوار كردن 4 نفر از نيروهاي سپاه، قايقي را اسلينگ كرده و به طرف هدف به راه افتاد. ماموريت من حفاظت از هليكوپتر 214 بود، زيرا با آن همه مهمات با كوچكترين آسيب، به كوهي از آتش تبديل مي‏شد. پرواز ما روي آب بود و مي‏ بايست در يكي از مناطق، اين نيروها را پياده مي‏ كرديم و برمي‏ گشتيم. وقتي به منطقه مورد نظر رسيديم، با كمال تعجب ديديم كه عراقي‏ها قبل از ما در آنجا مستقر شده اند. با پيش آمدن آن وضع، قرار شد در نقطة ديگري، نيروها را پياده كنيم. سرانجام محلي را پيدا كرديم و هليكوپتر 214 مشغول تخليه بار گرديد. در اين حال، عراقي‏ها ما را ديدند و به طرف ما آتش گشودند. با ديدن آن وضع و خطري كه هليكوپتري 214 را تهديد مي‏ كرد به طرف آنها يورش بردم و يكي از ضدهوايي ‏هاي عراق را با شليک موشک تاو منهدم كردم. دومين موشک تاو، درست به وسط پدافند دوم عراقي‏ها خورد و كمكم كه سرگرد «رستمي» بود، گفت كه متلاشي شدن آنها را ديده است. به مقر عراقي‏ها نزديك شدم. حالا در 200 متري پدافند آنها بودم. به خدمه يكي از آنها نزديك شدم و وقتي به دقت نگاهش كردم، ديدم كه از كنار توپ ضدهوايي پائين آمد و شروع به فرار كرد. او را دنبال كردم. يك شلوار كار و يك زيرپيراهن ركابي سفيد به تن داشت. حالا به حدود بيست متري او رسيده بودم و او در حال فرار بود.   او را با مسلسل هدف گرفته و شليك كردم. لحظه‏اي بعد، بدن متلاشي شده‏ اش را بين زمين و هوا ديدم؛ نگاهي به اطراف كردم، همه جا پر از نيروهاي عراقي بود. آنها در دسته‏ هاي 20 و يا 30 نفري بودند و با ديدن من شروع به فرار كردند. اطراف را مي‏پائيدم و هرجا كه نيروي بيشتري مي‎ ديدم مورد هدف راكت قرار مي‏ دادم. چنان درگير بودم كه صداي سرگرد رستمي را نمي ‏شنيدم. ضمن گردش به چپ و راست، شليك مي‏كردم؛ اين بار صداي سرگرد رستمي مرا به خود آورد: «مواظب باش! ملخ هليكوپتر به زمين نخورد!» با شنيدن اين حرف، متوجه شدم كه خيلي به زمين نزديك شده‎ام؛ هليكوپتر را جمع و جور كردم. در اين حال ماموريت هليكوپتر 214 پايان يافت و به طرف ما آمد. عراقي‏ها همچنان در حال فرار بودند. 5 نفري از آنها در كناري ايستاده بودند و دستهايشان را روي سر گذاشته بودند. از پارسي خلبان 214 خواستم كه آنها را سوار كند و خودم مراقب او شدم. او 5 نفر عراقي را سوار كرد و به اتفاق به طرف قرارگاه لشگر خراسان كه نزديكترين قرارگاه بود رفتيم و اسراي عراقي را تحويل داديم. آن 5 نفر، يكي فرمانده يگان، يكي افسر رسته مهندسي، دو نفر سرباز و ديگري از گروه خودفروخته مجاهدين خلق بود كه تحويل لشگر 77 داديم؛ سپس به سوي قرارگاه خود به پرواز درآمديم. پس از بازگشت از دارخوين، سپاه پاسداران اعلام كرد كه در اطراف آبادان، تانكهاي عراقي وارد عمل شده‏ اند؛ بلافاصله با دو فروند كبرا و يك فروند 214 براي شناسايي محل و يافتن تانكها به پرواز درآمديم. در كرانه غربي رودخانه كارون، در ارتفاع بسيار كم پرواز مي‏ كرديم كه ناگهان خلبان 214 اعلام كرد سه فروند هليكوپتر عراقي در حال پرواز هستند. با شنيدن اين خبر به طرف نيزارها رفتيم تا از ديد هليكوپترها در امان باشيم. بعد با كبراي دوم هماهنگ كرديم و قرار شد كه از نيزارها خارج شود و به سوي هليكوپترهاي عراقي شليك كند. بلافاصله همين كار را كرد و اقدام به تيراندازي نمود. متاسفانه دستگاه تيراندازي‏اش دچار اشكال بود و نتوانست به دقت هدفگيري كند. من بلافاصله اعلام آمادگي كرده و از ميان نيزارها خارج شدم. سه فروند هليكوپتر سنگين Mi-8 عراقي را كه به صورت دايره در يك نقطه پرواز مي‏كردند با چشم غيرمسلح ديدم و حدس زدم بايد در حال تخليه نيرو يا مهمات باشند. يا علي مددي گفتم و اولين هليكوپتر را با موشك تاو هدف قرار دادم. لحظاتي بعد هليكوپتر آتش گرفت و به زمين خورد. خلبانان عراقي نمي‏دانستند از كدام سمت مورد هدف قرار گرفته ‏اند. آنها در آسمان سرگردان بودند و بي‏ هدف پرواز مي‏كردند. به سرعت هليكوپتر خود افزودم و تافاصله 600 متري يكي از آنها پيش رفتم و موشك تاو دوم را به سويش شليك كردم. اين يكي هم مثل هليكوپتر اولي در آسمان آتش گرفت و سپس به شدت منفجر شد. دور زدم و به نزديكي هليكوپترهاي خودي رسيدم. ناگهان خلبان 214 اعلام كرد:«موشك!موشك!» و قبل از آنكه عملي خاص انجام بدهم موشكي احتمالاً از نوع سام7 از بين هليكوپتر من و 214 رد شد و به زمين خورد. اين بار نيز به طور معجزه ‏آسايي نجات يافتيم. دور زدم و براي خيز سوم به طرف هليكوپتر سوم عراقي حركت كردم، آن را نشانه رفتم ولي هليكوپترم حركتي نكرد. فهميدم مهماتم تمام شده است. در حالي كه سريعا گردش به راست مي‏كردم، موضوع را به سايرين گفتم و به طرف پايگاه پرواز كردم. آن شب در اثر خستگي زياد، خيلي زود به خواب رفتم. صبح فردا يكي از مسئولان سپاه با قرارگاه تماس گرفت و اعلام كرد كه دو فروند هليكوپتر عراقي كه هدف قرار گرفته بودند، حامل تعداد زيادي از كماندوهاي عراقي بوده كه همگي كشته شده ‏اند. ارديبهشت 1361 و زمان عمليات فتح المبين بود. لحظه‏ اي آرامش نداشتيم. حضور هوانيروز در اين عمليات نيز بسيار چشمگير بود. خلبانان ما با آنكه بارها عمليات انجام داده بودند، هنوز احساس خستگي نمي ‏كردند و باكمال ميل حاضر به انجام عملياتبعدي بودند. براي انجام ماموريت، قرار شد چهار فروند هليكوپتر كبرا وارد عمل شوند. بلافاصله هر چهار فروند استارت زده و به سوي محل ماموريت به راه افتاديم. از اين تيم آتش، فقط هليكوپتر من به موشك «ماوريك» مسلح بود. موشك ماوريك، موشكي بسيار گرانقيمت و با قدرت تخريب بسيار بالاست. اين موشك توسط تيم فني نيروي هوايي و هوانيروز به روي هليكوپتر سوار شده و آزمايشات آن با موفقيت انجام شده بود. من قبلاً بارها اين موشك را شليك كرده و به مشخصات فني و توانمندي‏هاي آن، آشنا بودم. در حين پرواز، چون نيروهاي دو طرف در حال جنگ و گريز بودند و بعضي وقتها يك نقطه چند بار دست به دست مي‎شد، تشخيص نيروهاي خودي و دشمن خيلي سخت بود. براي آنكه دچار اشتباه نشويم، بايد خيلي حساب شده عمل مي‏ كرديم و قبل از انجام هر كاري، با نيروهاي پياده خودي تماس مي ‏گرفتيم. در يكي از اين تماسهايي كه فرمانده تيم با نيروي زميني عمل كننده خودمان داشت، اطلاع دادند كه ساختمان بزرگي در داخل باغي قرار دارد كه پر از نيروهاي عراقي است و ما بايد هرچه زودتر آن را منهدم كنيم. اين ماموريت به من واگذار شد. من به نزديكي‏هاي باغ رفتم و پس از تنظيم موشك، منتظر روشن شدن چراغ قرمز شدم. اما چراغ قرمز روشن نشد و موشك ماوريك بدون روشن شدن آن چراغ، هرگز عمل نمي‏ كند. با ناراحتي بسيار مجبور شدم جهت خود را عوض كنم و از سمت غرب به باغ نزديك شوم. ناگاه با آتش شديد نيروهاي عراقي مواجه شدم و نتوانستم باغ را مورد هدف قرار دهم. از سويي هليكوپترهاي ديگر با عراقي‏ها درگير شدند و سرانجام يكي از هليكوپترهاي ما تا نزديكي باغ رفت. او با ديدن پرچم ايران، به ما اعلام كرد كه آنجا در اختيار نيروهاي خودي است. با ارتباط مجددي كه فرمانده با نيروي زميني گرفت، معلوم شد كه آن باغ در اختيار نيروهاي خودي است. وقتي اين خبر را به من دادند خيلي خوشحال شدم و خدا را بارها و بارها شكر كردم كه به ما كمك كرد تا با يك اشتباه، هم ‎ميهنان خود را مورد هدف قرار ندهيم. سرانجام فرمانده تيم با هماهنگي نيروي زميني، مركز توپخانه دشمن را به ما نشان داد و من به قلب توپخانه دشمن يورش برده و دو موشك ماوريك خود را حواله آنها كردم.   روز دوم عمليات فتح‏ المبين، اعلام كردند كه تانكهاي عراقي از هر طرف شروع به پاتك كرده ‏اند و از ما خواستند كه براي مقابله با آنها برويم. هليكوپترهاي ما، بلافاصله به پرواز درآمدند. سريعن خود را به منطقه‏ اي كه مورد نظر بود، رسانديم. شدت درگيري آنقدر زياد بود كه واقعاً نمي‏‎شد نيروي خودي را از دشمن تشخيص داد. در بعضي از نقاط، نيروهاي خودي و دشمن درهم ادغام شده و در حال جنگ تن به تن بودند. از راديوي هليكوپتر هم دائم صداي كمك به گوش مي‏ رسيد. نمي‏ دانستيم چه كار كنيم و كجا را بزنيم؟ فرمانده تيم پروازي با نيروي زميني تماس گرفت و جوياي محلي شد كه مي‏ بايست هدف واقع شود. در جواب گفته شد كه نيروي زميني با گلوله فسفري منطقه را مي‏‎ زند. هوانيروز همانجا را مورد هدف قرار دهد. بلافاصله گلوله فسفري در منطقه‎‏ اي به زمين نشست و پشت سر آن با فرياد يا علي مدد، موشك تاو را آماده كرده و به آن نقطه شليك كردم. ناگهان صداي الله اكبر راديو در گوش ما طنين افكند و من هم به حول و قوه الهي، موشك تاو دوم را پرتاب كردم و ساير هليكوپترها هم با شناسايي هدف، شروع به تيراندازي كردند و در مدت بسيار كمي، با كمك هليكوپترهاي كبرا و موشكهاي تاو، محاصره آن قسمت شكسته شد. سپس با اتمام مهمات به پايگاه خود برگشته و مهمات‎گيري كرديم و اين بار با يك تيم آتش اضافي به محل رفتيم. البته هواپيماهاي عراقي نيز بيكار ننشسته و براي آنكه ما را زمين‏گير كنند، مرتبن بالاي سر ما ظاهر مي ‏‎شدند و گاهاً با پرتاب راكت يا موشكهاي ناتوان «آتول» سعي در شكار كبراها داشتند. در اين عمليات، من در سمت راست پرواز مي‏كردم. ناگهان بر فراز يكي از تپه‏ ها، سه نفر را ديدم كه براي ما دست تكان مي‏ دادند. ناخودآگاه به آنها نزديك شدم. در اين حال، يكي از آنها خود را به داخل سنگر انداخت. اين كار مرا به شك و ترديد واداشت. تا 100 متري آنها پيش رفته بودم كه يكي بلند شد و شروع به فرار كرد. من بر سرعت هليكوپتر افزودم و از بالاي سركسي كه راس تپه بود و دست تكان مي‏ داد رد شدم و به فاصله 20 متري نفري كه فرار مي ‏كرد رسيدم. حالا از تپه رد شده و به دشت وسيعي رسيده بودم. ناگهان در مقابل خود صدها عراقي را ديدم كه در حال فرار هستند. آنها را از لباسشان شناختم. عراقي‏ها با ديدن من، شروع به تيراندازي كردند. بلافاصله تغيير مسير داده و از يكي از كبراها كمك خواستم. فرمانده ما كه از راديو صداي مرا مي‏ شنيد، گفت كه آنها 15 كيلومتر از لبه جلويي منطقه نبرد فاصله دارند و نبايد در آنجا نيروي عراقي وجود داشته باشد. در جواب گفتم: «اينها يا ديشب تك زده و تا اينجا آمده ‏اند يا از نيروهايي هستند كه نتوانسته‏ اند فرار كنند.» به هرحال، با ورود كبراي دوم، مشكل ما حل شد. كبراي دوم شروع به تار و مار كردن آنها با راكتهاي 70 ميليمتري و صدها تيرفشنگ پرداخت. سپس به نيروي زميني اطلاع داديم كه ممكن است افراد ديگري نيز در آنجا باشند و خودمان به منطقه اصلي درگيري برگشتيم. فرداي آن روز، نيروي زميني يك تيم شناسايي رزمي به آن منطقه اعزام كرد. پس از بررسي به ما اطلاع دادند كه روز گذشته در آن منطقه، بيش از 100 نفر عراقي كشته و صدها نفر مجروح و تعداد زيادي نيز به اسارت گرفته شدند.   يكي از عملياتهاي مهم ما زدن تاسيسات پتروشيمي بصره بود. اين محل بر خلاف اسمش كه غيرنظامي است، يكي از بزرگترين پايگاههاي عراق بوده و در آنجا دو دستگاه رادار دوربرد كه از نظر نظامي اهميت زيادي داشتند، نصب شده بود؛ به طوري كه براي عراقي، نگهداري از اين رادارها بسيار مهم و براي ما هم انهدام آن يكي از ضروريات بود. عراق با تمام امكانات هوايي و زميني خود، سعي در نگهداري آن داشت و ايران نيز به تمام نيروهاي رزمي خود، اعم از زميني، هوايي و هوانيروز ماموريت آزاد داده بود كه آنجا را منهدم كنند. يك بار نيروي هوايي يك بمب 5 تني را با يك فروند F-4D روي ساختمان انداخت، ولياستحكام سطح ساختمان آنقدر زياد بود كه آسيب كلي به رادار وارد نيامد. اهميت اين رادارها در اين بود كه عملكردي مثل آواكس داشتند و مركز تجمع نيروهاي ايراني را ثبت مي ‏كردند و توپخانه خود، گرا مي‏ دادند. تنها فرقي كه اين رادارها با آواكس داشتند اين بود كه آواكس، رادار سيار و داراي برد محدودي است، ولي اين رادارهاي ثابت بودند و ميدان عمل خيلي وسيعي داشتند.هوانيروز براي انهدام آن، اقدامات زيادي كرده بود، ولي هنوز اين مهم عملي نشده بود. خلبانهاي هوانيروز ساعتها در اطراف رادار دور زده بودند كه موشك خود را روي آن قفل كنند، ولي هنوز موفق به اين كار نشده بودند. البته براي اين كار، فقط كبراهايي وارد عمل مي ‎شدند كه موشك ماوريك داشتند. آن روز درگيري در غرب كارون، بسيار شديد بود و تمام منطقه را دود غليظ حاصل از سوختن ادوات و چاههاي نفت، فرا گرفته بود. ناگهان از نظرم گذشته كه پروازي روي پتروشيمي داشته باشم و به قول معروف، من هم شانسم را امتحان بكنم. فرمانده منطقه عليرغم اينكه من مسئوليتهاي زيادي در هوانيروز داشتم، پيشنهاد پرواز مرا قبول كرد و قرار شد به همراه يك فروند 214 و يك فروند كبرا، كه حفاظت مرا برعهده داشت، به آنجا اعزام شويم. ساعت 9:30 هليكوپتر من با دو موشك ماوريك از زمين كنده شد و به طرف هدف به پرواز درآمد. هليكوپتر كبراي دوم و به دنبالش هليكوپتر 214 كه يك گروه فيلمبرداري از برنامه «ايران در جنگ» را به همراه داشت، در اطراف من به پرواز درآمدند. در ارتفاع خيلي پائين پرواز مي‏ كرديم؛ با اين حال، زودتر از آنچه انتظار مي‏رفت، عراق به پرواز ما پي برد و ابتدا هواپيماهاي ميگ 21 و پس از آن هليكوپترهاي «هايند» دشمن در ارتفاع بالا اقدام به تيراندازي به سوي ما كردند. علت پرواز هليكوپترهاي عراقي در ارتفاع بالا، اين بود كه هم ما را هدف قرار دهند و هم پدافندشان بتواند به راحتي به سوي ما تيراندازي كند. با وجود آن همه موانع، بيش از هفت بار به طرف پتروشيمي پرواز كرده و به آن نزديك شده بودم ولي موشك ماوريك روي آن قفل نشده بود. به فكر فرو رفتم تا علت را بيابم. ناگهان علت قفل نكردن موشك را فهميدم. به ستوان ميبدي گفتم: مي ‏داني چرا موشك قفل نمي‏شود؟ - نه.  - براي اينكه ساختمان همرنگ زمين است و هرگز اين موشك از اين زاويه نمي ‏تواند كاري بكند.  - سعي كن اين فرصت طلايي را از دست ندهيم.  - بهتر است از سمت غرب هم آزمايش كنيم.  - آن منطقه ناشناخته است و مجاز به پرواز در آنجا نيستيم.  - اهميت اين موضوع بيشتر از آن است كه ما معطل بكنيم؛ پس بهتر است فرصت را از دست ندهيم و كارمان را شروع كنيم.  او حرفي نزد و بلافاصله هم نظرمان را براي تغيير مسير به هليكوپترهاي بعدي گفتيم و سپس به طرف غرب ساختمان پتروشيمي پرواز كرديم. پدافند عراق با شدت تمام شليك مي‏كرد و تعداد هليكوپترهاي عراقي كه ما را موشك باران مي‏كردند، زيادتر شده بود، ولي هنوز منتظر فرصتي بودم كه موشك قفل كند و كارم را انجام دهم. سرانجام از سمت غرب به ساختمان نزديك شديم و با توجه به به سايه‏اي كه آفتاب در سمت غربي ايجاد كرده بود، موشك قفل كرد. بلافاصله خلبان 214 را مطلع كردم كه به فيلمبردارها بگويد كه آماده باشند. ستوان ميبدي مرتب مي‏ گفت: «بزن! اين فرصت طلايي را از دست نده» سعي كردم خونسردي خودم را حفظ كنم. وقتي كه فيلمبردارها اعلام آمادگي كردند، با توكل به خدا و مولا علي، نگاهي به چراغ قرمز موشك كه علامت قفل شدن آن روي هدف بود، اندختم. چراغ قرمزتر از هميشه مرا دعوت به شليك مي ‏كرد! با توكل به خدا، كليد موشك را فشار دادم. موشك از هليكوپتر جدا شده و رفت تا از دریچه‏ اي كه باز بود وارد ساختمان شد و لحظاتي بعد، ساختمان مجهز پتروشيمي به تلي ازدود و آتش مبدل شد. خلبان 214 با خوشحالي گفت: «تبريك مي‎ گويم مهدي، هم هدف را زدي و هم تيراندازي ‏ات توسط فيلمبردارها ثبت شد.» براي اطمينان كافي، موشك دوم را نيز پرتاب كردم. اثري از ساختمان پتروشيمي تقريباً برجاي نمانده بود.   حالا من و ميبدي از خوشحالي سر از پا نمي‏ شناختيم. همه عوامل پدافندي دشمن مشغول شليك به سوي ما بودند. هليكوپتر كبراي محافظ ما شروع به تيراندازي شديد و پرحجم به طرف آنها كرد. سپس منطقه را دور زديم و هرچه آتش داشتيم برسر دشمن ريختيم و به منطقه خودي وارد شديم. در منطقه خودي احساس كردم كه هليكوپترم هر از چند گاهي يك بار ريپ مي‏زند. با اين حال كنترلش كردم و تا پايگاه رساندم. پرسنل هوانيروز در محوطه جمع شده و منتظر فرود ما بودند. فرمانده پايگاه تا نزديكي هليكوپتر آمد و نگاهي به من كرد. من با دست علامت دادم. به هر ترتيبي بود هليكوپتر را بر زمين نشانده و از آن خارج شدم.ابتدا فرمانده منطق و پس از او ساير همرزمان دور ما جمع شدند و برايمان دست زدند و صلوات فرستادند. در حال حركت به طرف اتاق عمليات بوديم كه بازرس فني به سراغم آمد و دستم را گرفت و گفت: «بيا هليكوپترت را تماشا كن!» به طرف هليكوپتر برگشتم. بدنه هليكوپتر سوراخ سوراخ شده بود. غرق در تماشاي آن بودم كه او ملخ اصلي هليكوپتر را نشانم داد. با دقت نگاهش كردم. بيش از نصف پهناي ملخ اصلي ذوب شده بود. پاهايم سست شد و ضمن تحسين هليكوپتر قدرتمند كبرا، خدا را سپاس گفتم.
  8. این چه وحدتی هست که شیعه و سنی جدا از هم نماز میخوانند ؟ :|
  9.   ممنون میشم موقع نقل قول کردن حداقل عکس ها رو از نقل قول حذف کنید
  10. Arash

    شاهکارهای RF-4

      به همین عکس های بالا نگاه کن ، همه نو به نظر می رسند ، کیفیت آمریکایی و اورهال خوب خودمون باعث میشه اینطور سر حال باشن   سیستم های هشدار راداری و جمینگ رادار و ... فوتو فانتوم ها از فانتوم های معمولی پیشرفته تره ، ولی یک سری فرق کلی دارن مثلا فوتو فانتوم های ما رادار ندارن ، چون برای کارشون لازم نداشتن ( بعضی کشور ها فوتو فانتومهاشون مجهز به رادار هست ) و ... کلا با اینکه هر دو فانتوم هستند ولی هر کدام رو بهر کاری ساختن   فکر نکنم تو این 40 سال چیزی درون فوتو فانتوم های ما باشه که برامون شناخته شده نباشه 
  11. Arash

    شاهکارهای RF-4

      نمیدونم ولی اون آبی رنگ سالها هست که این رنگ آبی رو بر روی خودش داره   به نظر من از اونجا که کلا فانتوم ها چه E و چه RF ها دارای سن بالایی هستند و تکنولوژی عقب تری هم از زمانه دارند و همت و اراده ای برای به روزرسانی آنها دیده نمیشود ، بهتر هست فوتو فانتوم ها بازنشسته بشوند و بعد ازاین که هواپیمای خوبی رو ساختیم و یا خریدیم فانتوم ها هم بازنشسته بشوند بهتر است . شدنی هست ولی نیاز به کار سنگین و هزینه ی زیاد داره شناسایی ها رادار ندارند ، توپ دماغه ندارند و ... کلا به دردسر اش نمی ارزه
  12. Arash

    شاهکارهای RF-4

              کنترل پنل دوربین RF-4C که در کابین جلو تعبیه شده است.
  13. Arash

    در کمینگاه دشمن

    بمباران عقبه ي ستون توسط فانتوم خودي   عصر روز 59/6/18 ساعت حدود 1930 بود كه فانتوم ديگري كه مأموريتش را به پايان رسانده بود دوباره بازگشت و انتهاي ستون را به رگبار بست. گويا ضدانقلاب با پيدا كردن فركانس راديويي ما با هواپيما، خلبان را فريب داده بودند و او به اشتباه انتهاي ستون را بمباران كرد . پس از انتقال مجروحان به وسيله ي بالگرد به دستور شهيد علي صياد شيرازي حفاظت دور تا دور بر قرار كرديم.   درگيري در قله كوخان در روز 59/6/19 پس از آن كه سخنراني كوتاهي براي تقويت روحيه ي پرسنل كردم به همراه تعدادي از برادران به طرف ارتفاع حركت كرديم . ستوان نوري كه با دوربين، ضدانقلابيون را روي قله ديده بود با خلبان شهيد شيرودي تماس گرفت و او را به سوي آنها هدايت كرد. شهيد شيرودي پس از به رگبار بستن آنها گفت كه با خيال راحت بالا برويد چرا كه آن ها را خياطي كردم. قرار شد اگر ما درگير شديم ما را پوشش آتش بدهند . در هر صورت حركت كرديم و ظرف نيم ساعت خود را به قله كوخان رسانديم. هنوز وسايل خواب آنها پهن بود و در گوشه اي زير درختي يك قاطر بسته بودند . چون از ستوان خدامي خبري نشد تصميم گرفتيم برگرديم چرا كه قدرت درگيري نداشتيم. هنگام بازگشت متوجه ما شدند . سروان كاظمي همان دقايق اول شهيد شد و گروهبان عارف خاني هم به شدت مجروح شد. با رگبار من دو نفر از مزدوران به نام ابوبكر و نعمان كه پاي تيربار كاليبر 50 بودند به هلاكت رسيدند تيربارم گير كرده بود كه در همين لحظه ستوان آراسته به كمكم رسيد. دست راستم به واسطه ي اصابت گلوله خراش برداشته بود. ستوان آراسته دوباره بازگشت كه كمك بياورد. عارف خاني رنگش زردتر مي شد و در آن لحظات آخر گفت كه سلام مرا به امام و دخترم معصومه برسان و بگو كه پدرت در راه قرآن كشته شد. صلاح را در آن ديدم كه به همراه اسلحه ها منطقه را ترك كنم لذا خودم را سريع تر به اسلحه دو نفر از مزدوران رساندم و آ نها را برداشته، به همراه اسلحه كاظمي و عارف خاني به طرف صياد شيرازي حركت كردم . از اين كه كمك نرسيد و خدامي هم براي كمك به ما خود را نرسانده بود داد و فرياد راه انداخته بودم. شهيد علي صياد شيرازي در ابتداي ستون درحالي كه مين يابي در دست و قرآن در زير بغل داشت موضوع را جويا شد و سپس با خواندن سوره ي والعصر مرا به آرامش دعوت كرد. به دستور شهيد علي صياد شيرازي اسلحه ها را بين بچه ها تقسيم كردم و برگشتم . در بين راه ستوان نوري را ديدم كه به همراه چند نفر ديگر بر مي گردد . گويا عارف خاني و كاظمي هر دو شهيد شده بودند. از دامنه ي ارتفاع پايين آمديم كه متوجه پيشروي سرهنگ آرين از ارتفاع روبرويمان شديم. خورشيد درحال غروب كردن بود كه بالگردي براي انتقال مجروحان و شهدا رسيد كه در اين ميان دو نفر از سربازان هم فراركردند. پايين بودن روحيه ها، لوث شدن فرماندهي، عدم اطاعت از دستورات، بالا بودن آمار مجروحان و شهدا و مشكلات عديده ديگري چون كمبود مهمات و آذوقه و . . . همه و همه وضعيت اسفناكي را به وجود آورده بودند. بالاخره از پاسگاه « بيكس » هم گذشتيم و به تپه ماهوري رسيديم كه به  دستور شهيد علي صياد شيرازي پدافند دور تا دور گرفتيم . ضدانقلا ب آن قدر در ساختن سنگرها و مواضع خود دقت و اصول نظامي ر ا رعايت كرده بودند كه تا به سنگر كاملاً نزديك نمي شديم، نمي توانستيم مواضع آنان را كشف كنيم. هنوز آتش ضدانقلاب بر روي ما ادامه داشت. به اتفاق ستوان آراسته به هر زحمتي بود خودمان را بالاي تپه كشانديم. ساير بچه ها هم نيرو گرفته، خود را بالا كشيدند و به اين صورت حلقه ي پدافندي مان كامل شد. در اين موقع متوجه شديم ستون دو قسمت شده است لذا شهيد علي صياد شيرازي براي الحاق ستون به هم به اتفاق چند نفر ديگر از ما جدا شد. حدود ساعت 9 شب بود كه با تلاش بچه ها، ستون بار ديگر به هم الحاق شد. اما به علت ضعف روحيه ي پرسنل، ديگر هيچ يك از اصول نظامي رعايت نمي شد. ستون فشرده و پشت سر هم حركت مي كرد كه همين عامل باعث به وجودآمدن حادثه ي دلخراش و وحشتناكي در روز بعد شد.    ادامه دارد ....
  14. Arash

    در کمینگاه دشمن

    درگيري سخت شبانه نزديكي هاي غروب بود كه از بالاي ارتفاع با دوربين، ضدانقلاب را كه نزديك روستاي سويچ در تردد بودند مشاهده كرديم. خلاصه پس از گرفتن مقداري جيره ي جنگي و مهمات از پايين ارتفاع قصد صعود مجدد را داشتيم كه متوجه شهيد علي صياد شيرازي شدم كه ندا مي داد: ساكت از بغل كوه خودتان را بالا بكشيد. وقتي به روي ارتفاع رسيديم، جيره را تقسيم كرديم و قصد اقامه ي نماز داشتيم كه درگيري آغاز شد. از ساعت 9/5 شب تا صبح براي اينكه بچه ها نخوابند و هوشياري خود را حفظ كنند به اسم آنها را صدا مي زديم. سنگر من كه لب يك پرتگاه قرار گرفته بود ، حدود ساعت 12 شب مورد اصابت آر پي جي 7 قرار گرفت. گلوله اي در پايين سنگر و گلوله اي به بالاي سنگر اصابت كرد. گويا زمين و زمان به هم ريخته بود. بر اثر اصابت سنگ ها، سه نفر از بچه ها زخمي شدند كه وضع يكي از آن ها وخيم بود . ماشين هاي ضدانقلاب با چراغ هاي روشن به طرف ما مي آمدند، كاملاً نمايان بود. برادر پاسداري كه با من بود چون مدت سه شبانه روز نخوابيده بود، دائم به خواب مي رفت و من با زدن سيلي، سعي مي كردم كه او را بيدار نگه دارم. چون بچه ها انضباط آتش را رعايت نميكردند خيلي زود با كمبود مهمات روبرو شديم. شب سختي را پشت سر گذاشتيم تا اين كه صبح شد و پس از نماز صبح، مجروحين را به قله اي كه شهدا آنجا مستقر بودند منتقل كرديم كه از آنجا با بالگرد به مراغه انتقال يافتند.   رشادت ياران و فتح ارتفاع مجدداً درگيري از طرف روستاي اميرآباد آغاز شد. با رشادت ياران اولين قله را فتح كرديم و پس از آن قله ديگري به همراه يك قبضه خمپاره 81 م م را تصرف كرديم. به دستور شهيد علي صياد شيرازي فرماندهي قله در روز 59/6/15 به من سپرده شد. نزديك غروب به آن جا رسيدم، اما با كمال تعجب ديدم كه گروهبان يكمي از هوابرد شيراز همه ي پرسنل ر ا در دو سنگر جمع كرده است، گفتم موضع گرفتن شما اشتباه است كه با مخالفت وي روبرو شدم . به ناچارعكس العمل تندي نشان دادم و او را تهديد به اعدام كردم . به گريه و زاري افتاد و پس از آن پرسنل را درجاي مناسب قرار دادم. زمان زيادي نگذشته بود كه درگيري آغاز شد. ضدانقلاب ما را خائن به ميهن و سرباز آمريكايي خطاب مي كردند و خواهان تسليم ما بودند. ما هم در عوض آن ها را به آغوش اسلام فرا مي خوانديم. اين وضع تا ساعت 3 ادامه داشت تا اين كه برادر حق خواه از ناحيه ي سر تير خورد. وضعيت خطرناكي پيش آمده بود. تا صبح از اين سنگر به آن سنگر مي رفتيم تا هم به بچه ها سركشي كنم و هم به آن ها مهمات برسانم . نزديكي هاي صبح متوجه شدم از عقب هم به محاصره درآمديم.   ساعت 0400 صبح بود كه متوجه شدم نيروهاي خودي هم روي ما اجراي آتش ميكنند. در اين لحظات شروع به اذان گفتن كردم اما نيروهاي خودي ناسزا مي گفتند چرا كه ما را با نيروهاي ضدانقلاب اشتباه گرفته بودند. وقتي از تيراندازي آنها كاسته شد خودم را به آنها رساندم و از شهيد تقاضاي بالگرد براي انتقال مجروحان كردم، اما ميسر نبود و به علت نرسيدن به موقع بالگرد، برادر حق پناه به شهادت رسيد.   روز 59/6/17 حركت كرديم. حدود يك ساعت در داخل جنگل پياده روي كرديم تا به زمين هموار رسيديم. در ادامه ي راه به خودروهاي خودي كه از كار افتاده بودند و تعدادي از شهدا، برخورديم. از سيد صارم گذشتيم و پس از پشت سرگذاشتن چند روستا و ارتفاع به دستور شهيد علي صياد شيرازي توقف كرديم.     محاصره در نمشير و انفجار كانكس مهمات در روز 59/6/18 به عنوان گروه پيشرو براي پاكسازي جلوي ستون حركت كرديم. پس از عبور از تپه هاي منطقه ي شيندرا به دامنه ي كوخان رسيديم. با عبور از جنگل به روستاي نمشير برخورديم . يكي از بچه ها به كردي گفت كه شما درمحاصره ايد. تسليم شويد، اما غافل از اين بوديم كه خود در محاصره افتاده ايم. به داخل يكي از خانه ها رفتيم و پس از كاوش مختصري وقتي خارج شديم، تيراندازي به طرف ما آغاز شد و ابتدا كانكس مهمات را به آتش كشيدند. با خيز و خزيدن و با استفاده از بوته ها از خانه دور شديم. گويا در محاصره افتاده بوديم. لذا با پرتاب نارنجكي سه نفر از ضدانقلاب را از بين بردم. يكي ازبچه ها فرياد زد علي فرار كن در محاصره افتاده اي   و سپس با بستن رگبار او بود كه موفق شدم درحمايت آتش او خود را نجات دهم و به هزار زحمت با آتش و حركت، خودم را به زير پل رساندم. انفجار كانكس مهماتي كه هدف قرار گرفته بود هر لحظه شديدتر مي شد. لباس هايم غرق گل و لاي و دست هايم زخمي شده بود. از بالاي سرمان به سوي ما به شدت تيراندازي ميشد. خلاصه پس از تبادل نظر با سايرين يك نارنجك به داخل اتاقي كه كنار جاده بود پرتاب كردم. با انفجار نارنجك، انفجار ديگري هم روي داد و اتاق به كلي منهدم شد. قرار بر اين شد كه من از زير پل خارج شوم و عرض جاده را طي كنم و درجاي بهتري موضع بگيرم.  اگر به سلامت عبور كردم سايرين هم در پي من بيايند وگرنه همان جا پدافند كنند. بچه ها راننده را مي ديدند درحالي كه خود را خم كرده اند پا را روي پدال گاز گذاشته به سرعت پيش مي آيند. با شليك هاي پياپي و خيزهاي پنج ثانيه از زير پل خود را بالا كشيدم و در يك آن از زير يكي از خودروها خود را به آن طرف پرتاب كردم . كم مانده بود زير چر خ هاي ماشين استخوان هايم خُرد شود. يكي از ماشين ها واژگون شده بود كه به دستور شهيد علي صياد شيرازي منهدم شد. تعداد مجروحان زياد بود و فرمانده برادران سپاهي هم به شدت مجروح شده بود، اما به نبرد ادامه مي داد و همين امر به بقيه روحيه مي داد. سعي كردم خود را به ارتفاعي كه ستوان نوري روي آن مستقر بود برسانم كه در همين حين دو فروند فانتوم ارتفاعات مجاور را بمباران كردند.     ادامه دارد ....
  15. Arash

    شاهکارهای RF-4

    تیمسار رضوانی         تفاوت بین کابین جلوی فانتوم معمولی و نوع شناسایی
  16. خاکریز ابرویی 1 سرهنگ علی قمري ما در دب حردان در محلی مستقر شده بودیم که به خاکریز ابرویی معروف بود. در این منطقه فاصله ما با عراق از 50 متر تا 300 متر بود. عراقیها در داخل نیزارها سنگري با بتن آرمه درست کرده بودند و از آن نقطه گاهی تک تیراندازهاي ماهر و گاهی گلوله هاي خمپاره 60 م م به سنگرهاي ما شلیک می کردند و مرتب از ما تلفات میگرفتند. عراقیها در مدت کوتاهی 14 نفر از نیروهاي ما را با تک تیراندازي و با گلوله خمپاره 60 م م به شهادت رسانده بودند. یکی از این شهدا ستوان علی لو بود که فرمانده گروهان بود و تا آن زمان حماسه ها ي زیادي آفریده بود. ما از پاییز 1360 در آن منطقه مستقر بودیم و باید بگویم که تلفات گردان دژ در آن نقطه حتی بیش از شهداي دفاع از خرمشهر در روزهاي آغازین تجاوز دشمن بود. بعد از شهادت ستوان علی لو، تصمیم گرفتیم که سنگر بتن آرمه عراق را منهدم کنیم. پس از شور و مشورتهاي جدي، من و ستوان ایازي به این مأموریت انتخاب شدیم و به قلب دشمن زدیم. پس از ساعتها کمین هر دو نفر عراقی را دستگیر و با خود آوردیم. استوار حسینی آن دو نفر را بازجویی کرد. یکی از آنها به نام جلیل فارسی و دیگري حبیب خلف بود. آنها ابتدا از ما خواستند که آنها را اعدام کنیم، ولی ما به گرمی از آنها پذیرایی کردیم. به آنها صبحانه و چاي داغ دادیم. آنها با دیدن مهربانی ایرانیها لب به سخن گشودند و هر چه بلد بودند گفتند و در نهایت جلیل فارسی گفت:  - مرا بفرستید شب با 4 نفر بیایم. این حرف عراقی براي ما غیر قابل باور بود، ولی وقتی بیسیم او به صدا درآمد، او پس از کسب اجازه از ما با آن سوي بیسیم صحبت کرد و گفت مشغول انجام مأموریت است و حرفی از اسیر شدنشان نزد. ما پس از مشاوره با سایر دوستان این ریسک را پذیرفتیم که او را رها کنیم که برود و با 4 نفر برگردد. ما حتی بیسیم او را پس دادیم، ولی فرکانسی به او دادیم که با ما هم بتواند تماس بگیرد. ساعت 8:30 شب، جلیل فارسی به بیسیم ما وارد شد و از ما خواست به دیدبانهاي خود بگوییم که آنها را نزنند و ساعت 10:30 جلیل فارسی با 4 نفر دیگر به جمع ما پیوست. جلیل فارسی و دوستانش وقتی وارد جمع ما شدند، جلیل با سرگروهبان خود تماس گرفت و گفت: - ما میخواهیم خودمان را تسلیم ایرانیها بکنیم. سرگروهبان جلیل فارسی در جواب گفت: اگر قصد چنین کاري داشته باشی، شما را از پشت سر مورد هدف قرار میدهم. جلیل فارسی گفت: آقاي علی محمد، الان ما 6 نفر هستیم که در مهمانی برادران ایرانی هستیم. تو هم اگر دوست داري حاضریم وساطت بکنیم تا تسلیم بشوي. پس از آن ارتباط قطع شد. ما جلیل فارسی و دوستانش را به پشت جبهه فرستادیم، ولی بیسیم را براي خود نگه داشتیم.    ادامه دارد ...
  17. Arash

    نردبان طنابی

    حالا نوبت من است   یه بسیجی اومده بود داخل قرارگاه تاکتیکی لشکر و گفته بود من راننده خودرو سنگینم. می تونم براتون رانندگی بکنم . کار دیگه از دستم بر نمی آید. یک تانکر آب بهش دادن و آب می رسوند . صبح می رفت تانکرش رو پر می کرد و تا شب 3  4 بار این کارو می کرد و کار آبرسانی یگانها رو با تانکر آب انجام می داد. اون تانکر یه راننده سربازی هم داشت، که البته راننده قابلی نبود . این راننده کار کشته ای بود هر وقت که می خواست جایی بره یا گرفتاری داشت اون سرباز این کارو می کرد. یه روز صبح دیدن که حاجی نیست . و اون سرباز اومد و یه مقدار هم، مشکل داشت توی روشن کردن ماشین . حاجی فردا نیومد . پس فردا هم نیومد . بچه ها ازش دلخور شدن که باهاش هم دوست و صمیمی شده بودند . خیلی انسان خوش برخورد و صمیمی ای بود . فکر کنم روز سوم بود . یا احتمالاً روز چهارم، که شبش اومد . و صبح باز رفت تانکر آب رو روشن کرد و رفت که آب برسونه.    جلوش رو فرمانده قرارگاه گرفت که حاجی تا حالا کجا بودی؟ گفت: کاری داشتم . گفت: اینطوری که نمی شه، تو قول دادی که این کار رو برای ما انجام بدی. گفت: متأسفانه یه گرفتاری داشتم که باید می رفتم . گفت: خب به ما می گفتی و می رفتی . اگه این سرباز هم مرخصی بود، ما چه کار باید می کردیم؟ توکه اهل عبادتی، اهل تهجدی و برای شهادت اومدی اینجا . هی از این حرفا بار این بنده خدا کرد . بعد دورش جمع شدند و گفتن باید بگی کجا رفته بودی. حتماً کار مهمی بوده، تو آدم مقیدی هستی. گفت: نه، چیزی نبوده به هر حال من اومدم، و هستم دیگه تا هر وقت هم شهید بشم و هر وقت که شما بگید هستم . خیلی بهش فشار آوردن که باید بگی چی شده. 2 3 تا قطره اشک رو صورتش نشست. گفت: رفتم جنازه پسر شهیدم رو تحویل گرفتم . تا معراج شهدا همراهی اش کردم و بعد فرستادمش تهران و برگشتم . هرچی تلاش کردند که با جنازه پسرم تا تهران برم دلم راضی نشد که شماها تشنه بمونید. این 3  4 روز صرف تحویل گرفتن جنازه فرزندم شد و یک شبانه روز هم باهاش در معراج شهدا بودم. پسرم بسیجی بود و توی یگان سپاه خدمت می کرد . من هم داوطلب خدمت تو ارتشم . حالا اومدم . خب اون موقع فکر کنم تیمسار حیدری رئیس ستاد بود یا معاون تیپ 84 خرم آباد بود، بهش اصرار کرد که شما باید بری و نباید اینجا بمونی . تو بچه ات شهید شده دیگه برای چی اینجا موندی؟ گفت : بچه ام کار خودش رو کرد و دین خودش رو ادا کرد حالا نوبت ادا کردن دِین منه.   ادامه دارد ...
  18. [center]بسمه تعالی[/center] [center] [url="http://gallery.military.ir/albums/userpics/10266/01~5.jpg"][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10266/normal_01~5.jpg[/img][/url][/center] با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما دوستان و تبریک به مناسبت حلول ماه ربیع الاول امروز قصد بررسی این ناو رو دارم با من همراه باشید . در 18 ژوئن سال 1996 وزارت دفاع بریتانیا اعلام کرد که طی یک قرار داد به ارزش 450 میلیون پوند با کارخانه کشتی سازی Vicker و شرکت BAE سیستم قصد به خدمت گیری دو فروند ناو نیرو بر برای نیروی دریایی سلطنتی بریتانیا را دارد . این ناو ها به نام های HMS ALBION L14 و HMS BULWARK L15 طی سال های 2001 تا 2004 به نیروی دریایی سلطنتی تحویل و وارد خدمت شدند . جالب است بدانید ناو HMS BULWARK L15 در سال 2006 طی جنگ اسراییل و لبنان به خارج کردن اتباع بریتانیا از بیروت مبادرت ورزید . این ناو در سال 2010طی یک بروز رسانی شامل بروز رسانی برخی سنسور ها / شبکه مخابراتی / برخی تسلیحات و .... به ارزش 30 میلیون پوند بروز رسانی شد ودر سال 2011 به خدمت بازگشت . [center] [url="http://gallery.military.ir/albums/userpics/10266/02~6.jpg"][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10266/normal_02~6.jpg[/img][/url][/center] این ناو ها می توانند بواسطه درب بارگیری که در عقب ناو تعبیه شده به بارگیری انواع هواناو ها/لندینگ کرفت ها / نیرو های پیاده / تانک/ وسایل نقلیه مبادرت ورزد . ازجمله این لندینگ کرافت ها میتوان LCU mk10 و یا LCVP mk5 و از جمله تانک ها میتوان تانک اصلی مدان نبرد چلنجر را نام برد . این کلاس ها دارای 325 خدمه میباشند و می توانند 300 تفنگدار دریایی در موارد اضطراری تا 650 نفر را حمل کند . این شناور ها دارای دو دونقطه فرود برای پشتیبانی از بالگرد داردند و می توانند تا دو فروند بالگرد ترابری سنگین شینوک و یا دو فروند بالگرد معروف SEA KING مدل mk4 و یا دو فروند بالگرد EH 101 را با خود حمل کنند . این ناو ها در حالت استاندارد 13000 تن و در حالت بارگیری کامل تا 16000 تن را بارگیری و حمل نمایند. [center] [url="http://gallery.military.ir/albums/userpics/10266/03~5.jpg"][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10266/normal_03~5.jpg[/img][/url][/center] این کلاس در محدوده ارتباطات و سیستم های ارتباطی دارای مجموعه نسبتا کامل به شرح زیر می باشند : سیستم داده های رزمی ADAWS 2000 سیستم پشتیبانی فرماندهی موسوم یه CSS ساخت EDS Defence سیستم یکپارچه سازی اطلاعات Astrium محصول کنسرسیمی متشکل از BAE System , Redifon , Thales سیستم های ارتباط ماهواره ای سیستم شناسایی دوست از دوشمن یا IFF ناو مذکور در حوضه دفاعی دارای : دو عدد توپ 30 میلیمتری دو لول دو عدد CIWS هلندی موسوم به دروازه بان / CIWS یعنی سیستم دفاع نزدیک دکوی برای دفاع زیر سطحی سیستم جنگ الکترونیک UAT که بروی ناوچه تایپ 23 نیز نصب شده است [center] [url="http://gallery.military.ir/albums/userpics/10266/04~5.jpg"][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10266/normal_04~5.jpg[/img][/url][/center] این کلاس دارای مجموعه ای از رادار ها به شرح زیر می باشند : دو رادار تایپ 1007/8 در باند I ساخت کلوین هیوز رادار جستجوی هوابرد سنسور های جستجوی سطحی selex سیستم هوابرد تایپ 996 در باند E/F یک MRR از نوع ARTISAN 3D E/F-band مجموعه راداری فوق قرار است تا سال 2015 کلا تعویض و به روز رسانی شود این ناو ها از دو موتور دیزل الکتریک جهت پیشرانه ناو استفاده میکنند که به آنها قابلیت رسیدن به حداکثر سرعت 18 نات را میدهند . این ناو ها در سرعت های پایین تنها از موتور های الکتریکی بهره می برند [center] [url="http://gallery.military.ir/albums/userpics/10266/05~5.jpg"][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10266/normal_05~5.jpg[/img][/url][/center] [center] [url="http://gallery.military.ir/albums/userpics/10266/06~4.jpg"][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10266/normal_06~4.jpg[/img][/url][/center] [center][url="http://gallery.military.ir/albums/userpics/10266/07~3.jpg"][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10266/normal_07~3.jpg[/img][/url][/center] [center][url="http://gallery.military.ir/albums/userpics/10266/08~2.jpg"][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10266/normal_08~2.jpg[/img][/url][/center] [center][url="http://gallery.military.ir/albums/userpics/10266/09~1.jpg"][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10266/normal_09~1.jpg[/img][/url][/center] ممنون از اینکه با من تا پایان همراه بودبد تا بررسی های بعدی در پناه حق /// یا علی مدد [url="http://en.wikipedia.org/wiki/Albion-class_landing_platform_dock"]لینک ویکی پدیا برای آشنایی بیشتر با تسلیحات استفاده شده در این شناور[/url] [url="http://www.naval-technology.com/projects/lpd/"]منبع به زبان اصلی[/url] [url="http://www.forum.arteshi.com/showthread.php?t=19851"]منبع ترجمه شده[/url] مترجم : عیسی رضا زارع / ارتشی دات کام
  19. Arash

    نردبان طنابی

    سنگر بی سقف   من تقریباً 3 روز بود که از آن منطقه برگشته بودم . جانشین بازرسی نیرو بودم. روزی که رفتم آنجا بازدید، فرمانده تیپ ، برگشت به اون افسر گفت: کارت اینه که امروز بشماری چند بار هوا پیمای عراقی میاد بالا سر ما ، ما رو بمباران می کنه. هیچ کار دیگری نمی خواد بکنی . از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب برای ما بشمار . وقتی من رفتم جزیره مجنون ، این شمارش رو شهید سروان خالدی انجام داده بود. برگشت به فرمانده تیپش سالارکیا گفت : امروز 69 بار این منطقه بمباران شده . یک منطقه کوچک، و جالب اینه که سرباز در اون منطقه زندگی می کرد و سالم مونده بود ، چون از زمین به خوبی استفاده می کردند و خدا هم یارشون بود . گفت اینقدر ... بمباران شده، و حالا تناژ بمبش رو نمی دونست چقدر بوده . ما با اینها روبوسی کردیم و برگشتیم. 3 روز گذشته بود که بعد متوجه شدیم از این بزرگواران یکیشون نیست . چند وقت پیش آقای سالارکیا اومده بود پیش آقای ذوالفقاری، بعد اومد پیش من . بهش گفتم خاطره خالدی رو یه بار دیگه برای من تعریف کن، چون می خواستم براش فاتحه بخونم . به یادم اومده بود و در حقیقت دلم کباب شده بود. برای این افسر رکن 1 تیپ. اینجوری پاسخ من را داد که سنگرش رو دیده بودی؟ گفتم : آره. تقریباً 2 متر با سنگر شما فاصله داشت . سنگر هم سقف ند اشت. هنوز فرصت نشده بود که اون پل رو بزنن . پل خیبر رو می گم، تا بتوانند وسیله ببرن یا بتوانند تراورس بیارن . سالارکیا که تعریف می کرد من یادم اومد ما 3 نفر بودیم که می خواستیم از رودخانه با قایق بگذریم خب فرمانده تیپ که باید مرتب رفت و آمد می کرد . نفر داوطلب بسیجی که قایق رو می روند می گفت : من یا 2 تا سرباز می برم یا 4 تا تراورس. یعنی اگه 2تا آدم سوار کنم دیگه 4 تا تراورس را نمی تونم بیارم. بگذارید آدم نیاد که من تراورس ببرم که سنگرها روش پوشیده بشه. (تراورس همین تخته هایی ا ست که زیر ریل راه آهن می اندازند.) گفت: غروب شد، خوابمون گرفته بود . دیگه آفتاب رفته بود . تو سنگر حفره روباه من که البته حفره روباه وسیعی بود 3 نفر بودیم . خالدی هم توی یه سنگر دیگه که اون هم یه گودالی بود که یه تیربار کالیبر 50 و 2 تا خدمه اش و خالدی هم کنار اینها بود. تکیه دادیم به دیوار سنگر و خوابیدیم . گفت یکدفعه دیدم که صدای مهیبی اومد و طوری شعله نورانی و آتشی ایجاد کرد که من که خوابیده بودم از پشت چشمم، حرارت و گرما و روشنایی اون رو حس کردم. بعد از مدتی متوجه شدم که یه چیز گرم و نرم پاشید توی صورتم. خب هوا هم تاریک بود . دست کشیدم صورتم رو پاک کردم .  وقتی گرد و خاک رفت سراغ خالدی رو گرفتم . می دونید چی بود تو صورت سالارکیا؟ تکه های گوشت صورت و مغز ستوان خالدی، تو صورت فرمانده تیپ پاشیده بود . از خالدی همین مونده بود و دیگه جنازه ای نداشت . خالدی و سنگر و تیربار همه تکه تکه به هوا رفته بودند. اینها چیزهایی نیست که بشه مفت از دست داد . باید حفظشون کرد این افتخارات و حماسه ها رو. ما رفتنی هستیم و عمرمون رو کردیم . شما خواهید ماند و این مملکت هم خواهد ماند . شما باید برای جاودانگی مملکت و نظام اسلامی از این تجربیات استفاده کنید. :rose: :rose: :rose: ادامه دارد ...
  20. امر و نهی ناخدا حسن مسعودیان   عباس کعبی الان جانباز و بازنشسته است. او در جنگ خیلی فعالیت کرد، ولی همیشه در دوران خدمتش به معاونی میرسید. به همین خاطر خیلی دوست داشت فرمانده و نفر اول بشود و معمولاً حرکات خنده آوري انجام میداد. هر کس امر و نهی او را میشنید بی اختیار خنده اش میگرفت. یک بار عراقیها آتش شدیدي ریختند و فرمانده گروهان به شدت مجروح شد و عباس کعبی طبق مقررات جاي فرمانده را گرفت و شروع به امر و نهی به نیروها نمود. نیروهاي عراقی دست بردار نبودند و به شدت آتش میریختند، به طوري که گروهان از هم پاشید و خود عباس کعبی هم به شدت مجروح شد. او در آن وضعیت خودش را به موتور سیکلت رساند و سوار آن شد. دقایقی بعد از چشم ما پنهان شد. چند ساعت بعد وقتی وضعیت آرام شد، جویاي احوال او شدم. گفتند که در بیمارستان صحرایی بستري است.  من براي ملاقات او به بیمارستان رفتم و در مورد رسیدن به بیمارستان از او سوال کردم. او گفت: - من با بدن مجروح سوار موتور شدم. کمی جلوتر به یک عراقی برخوردم. با موتور به طرف او رفتم و به او دستور دادم که سوار موتور بشود. او بدون عکس العمل سوار موتور شد. من او را به ترك سوار بستم و با خود تا بیمارستان آوردم. سپس اشاره به عراقی کرد. به طرف عراقی رفتم. او سالم بود و در گوشهاي با دستان بسته نشسته بود. از او پرسیدم: - تو چطور با بدن سالم تسلیم این فرد مجروح شدي؟  عراقی نگاهی به من کرد و با بی حوصلگی گفت: - او آن قدر به من امر و نهی کرد که مغزم از کار افتاد و تسلیم اراده او شدم.   ادامه دارد ...
  21. بلی شرح اش رو در میلیتاری هم گذاشته بودم البته حکم 10 سال حبس رو نشنیده بودم و اعدام رو شنیده بودم ، که نامه هم قبل از اجرای حکم اعدام میرسه
  22. اگه اشتباه نکنم یه تانک هم نرسید تا از پیاده نظام حمایت کنه و در آخر رزمناو ها بودن که به داد نیروهای پیاده رسیدند
  23. روز بیست ودوم مهرماه: تشدید فشاردشمن براي اشغال دوشهرمورد نظر   در روز 22 مهرماه، فشار دشمن براي اشغال خرمشهرفوق العاده شدید بود. نیروهاي او درمحوراهواز- آبادان نیزپیشروي وبه 6 کیلومتري بهمنشیر رسیدند. تا ساعت 14:00 ازواحد تکاور 5 نفرشهید و 18 نفرمجروح شدند. نیروهاي دشمن ازطریق کشتارگاه وارد محدودۀ شهرگردیدند، اما درمنطقۀ گمرك هنوزمقاومت ادامه داشت. براي اطلاع ازوخامت اوضاع درتمام صحنه علمیات خوزستان بیان همین نمونه کافی است که فرمانده آماد مهمات دزفول در روز 22 مهرماه به قرارگاه مقدم جنوب اطلاع داد، حتی یک گلوله توپ 130 م.م درآمادگاه دزفول موجود نیست. این وضع درحالی بود که درفرداي این روز، قراربود لشکر 21 پیاده یک حملۀ عمومی وهماهنگ شده درغرب دزفول انجام دهد.درهمین زمان خرمشهر سختترین روزهاي خود را میگذراند وآبادان هم درشرف محاصرۀ کامل بود. نیروهاي دشمن ازتمام معابروصولی براي اشغال خرمشهر وآبادان به حرکت درآمده بودند.حقیقت امراین بود که درمقابل تانک وتوپ وبرتري هوایی دشمن، رزمندگان خودي فقط با اسلحۀ سبک و 7 دستگاه تانک مقاومت میکردند.     درشمال آبادان، دشمن به سه راهی آبادان- ماهشهرنزدیک شده بود. به علت تفرقه رزمندگان درخیابانها وکوچه هاي شهر ونبودن بی سیم کافی، ارتباط نیروهاي رزمنده ازهم گسسته بود و درنتیجه کنترل فرماندهی بسیار ضعیف بود.بعدازظهر روز 22 مهرماه نیروهاي دشمن به دوکیلومتري شمال آبادان رسیدند. محاصرۀ خرمشهرکامل شده بود وسقوط هردوشهربسیارنزدیک بود. درآن شرایط حساس وخطرناك براي خرمشهروآبادان، نیروي زمینی ارتش آماده میشد که روزبعد درغرب دزفول بوسیله لشکر 21 پیاده به دشمن یورش بردَ. برآورد میشد با اجراي آن، ضمن جلوگیري ازسقوط شمال وگلوگاه خوزستان، فشاردشمن درخرمشهروآبادان نیز کاهش یابد. سرانجام نیروي زمینی تصمیم گرفت براي مقابله با دشمن درشمال آبادان ازلشکر 77 استفاده کند.به آن لشکردستورداد یک گردان پیاده با یک آتشبارتوپخانه وباقیماندۀ گردان 246 تانک را سریعا آماده کند وبه اهواز اعزام دارد. این گردان همان گردانی است که درنجات آبادان، سرنوشت سازترین نقش را ایفا کرد که شرح آن بیان خواهد شد.درهمین روز لشکر 92 زرهی یک گروهان پیاده ویک آتشبارتوپخانه ازطریق جاده ماهشهر به آبادان اعزام نمود. نیروهاي اعزامی با کمک نیروهاي موجود وپشتیبانی هوانیروزموفق شدند پیشروي نیروهاي دشمن را درشمال آبادان متوقف کنند. حتی عراقیها را تا مسافتی به عقب نشاندند و درمواضع مناسب حالت دفاعی گرفتند. بدین طریق یکی دیگر ازبحرانی ترین روزهاي خرمشهروآبادان سپري شد، درحالیکه امید به نگهداري وحفظ خرمشهربسیارضعیف بود. درساعت 8:46 شش فروند ازجنگنده هاي نیروهاي هوایی، به منظورپشتیبانی نیروهاي مدافع آبادان وانهدام کامل نیروهاي دشمن، حملات سنگینی به آنان درشمال آبادان انجام وتلفات وضایعات زیادي به آنها وارد نمودند. امروزیک فروند بالگرد کبري درآبادان، مورد اصابت گلولۀ دشمن واقع شد وسقوط کرد ویک نفرازخلبانان آن شهید شد.برابراعلام سازمان هلال احمر، دردرگیريهاي امروزآبادان، 15 نفرشهید و 142 نفرمجروح گردیدند که 73 نفرآنها نظامی بودند که این امرنشان دهندۀ تلفات و ضایعات زیاد نیروهاي مدافع است، درضمن، ازمأموران شهربانی آبادان نیز 5 نفرمجروح شدند. برابراعلام ادارۀ دوم ستاد مشترك ارتش، تیپ 6 زرهی لشکر 3 زرهی عراق درشمال آبادان، براثربمباران هوایی وهجوم نیروهاي خودي، چندین کیلومترازبهمن شیرعقب نشینی کرده است.همین نیروهاي موجود ارتش و سپاه پاسداران ونیروهاي مردمی وتکاوران دریایی، سرسختانه مقاومت میکنند وفرماندارآبادان، تقاضاي اعزام نیروي کمکی نموده است.برابراعلام ستاد عملیات جنوب، امروزسه فروندمیگ مهاجم عراق بوسیله پدافند زمین به هواي آبادان سرنگون گردیده است.     رادیو آمریکا: عراق که تاکنون به علت پیروي ازیک تاکتیک محافظه کارانه جنگی دربرابرمقاومت مصممانه ایرانیان ازیک پیروزي قاطع درجنوب ایران محروم مانده، میکوشد با تغییرتاکتیک و دست زدن به مانورهمه جانبه، گذشته را جبران کند. نیروهاي عراقی که پس ازسه هفته محاصرۀ خرمشهر، هنوزنتوانسته اند تمام آنرا دراختیاربگیرند، میکوشند باعبورازکارون،شهر را دور بزنند وآنرا با قطع ارتباط مدافعانش درمحاصرۀ خود بگیرند وآبادان را هم محاصره کنند. اگرعراقیها درتصرف کامل آبادان دربمانند،همچنان که تاکنون ازتصرف نقاط استراتژیک ایران عاجزمانده اند، دراینصورت دوطرف، محکوم به ادامۀ یک جنگ طولانی وفرسایشی وخسارت بارخواهند بود و درجنگی چنین، غالب ومغلوب مشخص نخواهد بود.عراق آمادگی تحمل شش ماه تا یکسال جنگ را دارد. درحالیکه ایران ازاین آمادگی برخوردار نیست. عراق در ارزیابی نیروهاي ایران که درزمان شاه تعلیم دیده و مجهزشده بودند، سخت اشتباه کرد واین اشتباه وعدم پیش بینی صدام براي سرنگونی رژیم اوکفایت میکند   خبرگزاري آلمان: عراقیها هنوزنتوانسته اند شهر دزفول را تصرف کنند. سخنگوي دولت عراق به خبرنگاراشپیگل گفته است اگر دزفول سقوط نماید، جنگ خاتمه یافته است، شایع است که نیروهاي عراقی ازاهوازودزفول عقب رانده شده اند   ادامه دارد ...
  24.         با تشکر از لطف دوستان   =======================================   اسیر در اسیر سرتیپ منوچهر کهتري عملیات ثامن الائمه (ع) با آنکه با تأخیر انجام شد ولیکن خیلی حساب شده و دقیق بود. طراحان ارتش میدانستند چنانچه این عملیات با شکست مواجه بشود، دیگر انگیزه نیروهاي ایرانی براي عملیات بعدي از بین خواهد رفت. به همین خاطر کوچکترین احتمالات هم پیشبینی شده بود و طرحی که عملیاتی شد، یکی از ظریفترین و دقیقترین طرحهاي عملیاتی ارتش بود. دشمن هم که نمیتوانست آن منطقه (یعنی سمت شرق کارون) را از دست بدهد، حملات ایران را پیش بینی کرده بود و اطمینان داشت که نیروهایش توانایی مقابله حملات ایرانی را دارند. در این عملیات گردان 153 با نیروهاي سازمانی و تانکهاي مأمور به گردان وارد عمل شدند. در گرماگرم عملیات یکی از تانکهاي ما روي مین رفت و شنی آن پاره شد و خدمه آن به اسارت نیروهاي عراقی درآمدند. نیروهاي ما تصمیم داشتند که نگذارند حتی یک نفر و یک وسیله عراقی از پل مارد گذشته و به طرف عراق یا آن سوي پل بروند. به همین خاطر راه خروج عراقیها را بسته بودند، ولی عراقیها هم توانستند با نبرد خونین یکی از پلها را براي خود نگه داشته و بخشی از نیروهاي خود را به آن سمت پل انتقال بدهند. وقتی اسراي عراقی را تخلیه میکردند با خبر شدم که خدمه تانک ماهم که هنوز به عراق تخلیه نشده بودند، به آغوش نیروهاي خودي برگشته اند. از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم و تصمیم گرفتم در فرصت مناسب، آنها را ملاقات کنم. بالاخره پس از تثبیت نیروها، خدمه تانک را ملاقات کردم و بعد از ابراز خوشحالی، ماجراي چگونگی آزادي آنها را پرسیدم. یکی از اسیر شدگان چنین تعریف کرد: - ما وقتی به اسارت عراقیها درآمدیم، ما را به سنگر فرماندهی بردند. افسر فرمانده عراقی بدون مقدمه، اسلحه اش را کشید و میخواست ما را در همان سنگر به قول خودش اعدام کند. مترجم عراقی فارسی زبان پس از شنیدن همهمه آن افسر و چند سرباز عراقی به ما گفت که این فرمانده میخواست شما را با دست خودش بکشد که سربازان از او خواستند اجازه بدهد آنها، شما را به دلخواه خودشان بکشند که انتقام نیروهاي کشته شده عراقی در اطراف مارد را از ما بگیرند. افسر عراقی که بعثی بود بالاخره با این امر موافقت کرد. سربازان عراقی ما را از سنگر فرمانده خارج کرده و به محلی دورتر از سنگر فرمانده بردند که ناگهان نیروهاي ایرانی رسیده و آنها و حتی آن فرمانده بعثی را اسیر کردند و ما آزاد شدیم. وقتی این موضوع را شنیدم واقعا هیجان زده شدم از اینکه خدا در آن لحظات به داد آنها رسیده پی به عظمت خدا بردم. در این حال از نیروهاي خودم پرسیدم: - حالا که آن افسر بعثی و سربازان که میخواستند شما را مثله و تکه تکه کنند و اینک به اسارت شما درآمده اند، شما نمیخواهید انتقام بگیرید؟ در این حال توپچی تانک جلو آمد و گفت: جناب سرهنگ، ما پیروان حضرت علی (ع) هستیم و طبق قانون علی با اسرا برخورد میکنیم. به قول استاد شهریار:   به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من                         چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا    بقیه خدمه تانک هم حرف او را تأیید کردند. یکی دیگر از خدمه تانک گفت: - جناب سرهنگ این گروهبان که توپچی تانک است در مقابل افسر عراقی هم با سینه فراخ و قامتی راست ایستاد و با آنکه میدانست بدترین شکنجه ها در انتظار اوست خودش را توپچی تانک معرفی نمود. نگاهی به آنها کردم. همه شان رشید و دلاور بودند. همه شان تا یک قدمی مرگ با شکنجه رفته بودند، ولی خم به ابرو نیاورده بودند. گفتم: - در مقام یک فرمانده بالاترین تشویقی را که در مقام خود دارم براي شما درخواست خواهم کرد.   ادامه دارد ...