-
تعداد محتوا
353 -
عضوشده
-
آخرین بازدید
تمامی ارسال های bell214
-
بابا دستت درد نکنه فیلم خیلی جالبی بود اصلا به دست و پای هم نمی پیچیدن
-
تاپیک جامع سردار شهید حاج علیرضا موحد دانش تاپیک جامع سردار شهید حاج علیرضا موحد دانش
bell214 پاسخ داد به hamed_713 تاپیک در جنگ آوران
شبي كه موحد دانش 120 عراقي را اسير كرد خبرگزاري فارس: يكي از بچهها گفت عدهاي سفيدپوش به طرف ما ميآيند. جلوتر كه آمدم، ديدمم علي تعداد زيادي اسير عراقي را با لباس خواب جلو انداخته و پيش ميآيد. به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، سردار شهيد حاج عليرضا موحد دانش از جمله سرداراني است كه با تمامي زحماتي كه كشيده است اما متاسفانه گمانم مانده است و نسل جديد شناخت كمي از او دارند. آنچاه كه پيش روي شماست مجموعه خاطراتي پيرامون اين شخصيت است كه توسط دوستان و همرزمانش عنوان شده است: * تنگه كورك(1)- 15 فروردين 60 گردانهاي سپاه تهران دو ماه، دو ماه به نوبت به منطقه اعزام ميشدند. پس از اتمام مأموريتشان به تهران برميگشتند. در اين جا حفاظت نقاط حساس شهر را به عهده ميگرفتند تا دوباره به منطقه اعزام شوند. در سال 59، گردان نهم سپاه تهران تشكيل شد و بعد از ديدن دوره آموزشي، مأموريت پيدا كرد به منطقه سرپل ذهاب برود. نياز به حضور يك نيروي رزمنده و جنگ ديدهاي مثل علي با گردان نهم، به شدت احساس ميشد. اين بود كه جهرمي - فرمانده پادگان ولي عصر (عج)- از علي كه آن موقع مسئوليت كل انتظامات پادگان را به عهده داشت، درخواست كرد تا گردان نهم را همراهي كند. علي كولهپشتي و وسايلش را كه هميشه در پادگان آماده بود، برداشت و با ما راهي سرپل ذهاب شد. او بسيار زود آشنا و صميمي بود. از تهران تا سرپل ذهاب را كه در ماشين بوديم، توانست با تكتك بچهها آشنا و دوست شود. به خصوص با محسن وزوايي(2) - فرمانده گردان نهم - خيلي صميمي شده بود. هوا گرگ و ميش بود كه به سرپل ذهاب رسيدم. چهار يا پنج ماه بيشتر از شروع جنگ نميگذاشت، اما همه جا كاملاً تخريب شده بود. هيچ كجا موجود زندهاي به چشم نميخورد. سرپلذهاب شامل مناطق وسيعي چون وبحاب، جوانرود، سومار، سرپل و گيلانغرب ميشد. فرماندهي اين منطقه را غلامعلي پيچك(3) به عهده داشت. بعدها علي، پيچك و وزوايي بسيار با هم نزديك و صميمي شدند. علي تعريف ميكرد: وقتي پيچك را ديدم، به نظرم آشنا آمد. از او پرسيدم من تو رو كجا ديدم، جواب داد: سنندج. يادم آمد كه آنجا همديگر را ديده بوديم. يك سري از بچههاي قديمي آنجا بودند كه همه همديگر را ميشناختيم. همان شب اول، بساط كُشتي را به پا كرديم. به جان هم افتاديم و كتك مفصلي به هم زديم. ديدم جاي بدي نيست، ميشود ماند. جاهاي ديگر كه رفته بودم، ميديدم اتاق فرمانده جداست. گوشهاي اتاقش مينشيند و در جواب سلام آدم، يك سلام عليكم غليظي ميگويد. يك حالت به خصوصي كه نميشد بيشتر از سه يا چهار ماه آن جا ماند؛ ولي اين جا وضع طور ديگري بود. بچهها خيلي با هم صميمي شدند. تصميم به ماندن گرفتم و با خودم گفتم از اين جا ديگر جايي نميروم. همان هم شد. هفت هشت ماه پيش بچهها ماندم. از برادر به هم نزديكتر شديم. صميميت عجيبي بود. به خاطر همين صميميت، كه خيليها اسمش را روابط ميگذاشتند، كار خيلي عالي انجام ميشد. در صورتي كه من ضوابطيتر از آن جا نديدم. در هر موقعيتي، وقتي يك فرمانده دستوري ميداد، كسي نميتوانست گوش نكند. با اين كه خيلي با هم رفيق بودند و حتي ممكن بود شب قبلش تو بازي كشتي كتك مفصلي هم به فرمانده زده باشند، اما دستورش لازمالاجرا بود. طرح عملياتي در تنگه كورك ريخته شد. اين طرح كه بايد در 15 فروردين 60 انجام ميشد، يك سري عمليات به صورت "تك " بود كه براي پس گرفتن تنگه كورك و تپههاي مشرف بر آن طراحي شده بود و از اولين عملياتهايي بود كه قرار شد به طور مشترك بين سپاه و ارتش انجام شود. مسئوليت شناسايي منطقه مورد عمل را علي به عهده گرفت. او يك هفته تمام، شب و روز در شرايطي كه باران هم ميباريد، براي شناسايي رفت. با تكميل شناساييها، جلسهاي با حضور فرماندههاي ارتش تشكيل شد. در اين جلسه نقشه عمليات، راهكارهاي مناسب آن و زمان عمليات مشخص شد. مسئوليت عمليات را نيز به عهده علي گذاشتند. در آخر جلسه، علي كه هميشه شوخي ميكرد، آهسته به ما گفت: از همه اينها بگذريم، اگر شب عمليات دشمن منور بزنه، سر اين بنده خدا همه چيزرو لو ميره. منظورش يكي از برادران ارتش بود كه موهايش ريخته بود و سرش كاملاً طاس شده بود. ما به سختي توانستيم جلوي خندهمان را بگريم. نيرويي كه بايد وارد عمليات ميشد، سيصد نفر بود. دويست نفر از آنها بچههاي سپاه و بقيه هم از نيروهاي ارتش بودند. شب عمليات فرا رسيد. علي سرستون بود. وقتي دستور حركت داد، همگي به دنبالش راه افتاديم. ساعت نه شب بود، بچهها هر كدام حدود بيست و پنج كيلو بار حمل ميكردند. كولهپشتيها مملو از غذا و ادوات جنگي بود. با اين بار از شب تا صبح فقط راه رفتيم. در اين ميان دشمن نيز شك كرده بود و مرتب منور ميزد. نفسهايمان در سينه حبس شد. سيصد نفر درون دشت بوديم، اگر آنها به وجود ما پي ميبردند، قتلعام ميشديم. در اين شرايط سخت علي برگشت و با صداي بلند به من گفت: آقا بدو به اون بنده خدا بگو تا لو نرفتيم سرش رو بدزده. خنده و شوخي علي روحيه خوبي به بچهها ميداد. هوا داشت روشن ميشد و ما با نگراني به آسمان نگاه ميكرديم و راه ميرفتيم. مسافتي را كه از روي نقشه دو تا دو و نيم ساعت تخمين زده بودند و نيم ساعت هم براي استراحت گروه ارفاق داده بودند، هشت- نه ساعت طول كشيده بود و ما هنوز پاي ارتفاع نرسيده بوديم. افتادن توي چالهاي كه بين راه بود هم مزيد بر علت شده بود. علي ساعتش را نگاه كرد. نگاهي هم به آسمان انداخت و به اين نتيجه رسيد كه نميشود راه را ادامه داد. از طريق بيسيم با پادگان تماس گرفت. وضعيت را اطلاع داد و اعلام كرد كه ميخواهد نيروها را به پادگان برگرداند. سرگردي كه پشت بيسيم آمده بود، قبول نكرد و گفت: خير، دستور است. بايد جلو برويد و عمل كنيد. علي ناراحت شد و گفت: مرد حسابي شما از اون سوراخي نفربر بيرون بيا. هوا را نگاه كن. ساعترو هم نگاه كن. نميشه عمليات كرد. سرگرد باز هم قبول نكرد. علي عصباني شد. كار به درگيري لفظي كشيد. در آخر پيچيك را پاي بيسيم خواست و به او گفت: اگه تا نيم ساعت ديگر برنگرديم، بچهها قتل عام ميشن. پيچك پذيرفت. علي به ما گفت: "الان هوا روشن ميشه. بايد خيلي سريع برگرديم. " نيرويي كه با آن همه بار نه ساعت تمام راهپيمايي كرده بود، حالا بايد برميگشت. بچهها خسته بودند. علي به كمكشان آمد. از سرستون به ته ستون ميدويد، ژ - 3 يا تيربار بچهها را ميگرفت و جلو ميدويد. دوباره برميگشت، دست بچهها را ميگرفت و با خود ميكشيد. او بسيار تند و تيز، سرحال و چابك بود. بدون اغراق، دست كم سي چهل بار از سرستون به ته ستون و برعكس دويد تا توانست بچهها را از مهلكه بيرون ببرد. وضعيت طوري بود كه ما نماز صبح را در راه بازگشت در حال دويدن خوانديم. اواخر راه بود كه با روشن شدن هوا دشمن متوجه ما شد. كمي هم آتش بر سرمان ريخت؛ اما ما جان سالم به در برديم. عمليات تنگه كورك به دليل اشتباهي كه در برآورد مسافت و زمان شده بود و همين افتادن در چاله، انجام نشد. علي اين موضوع را خيلي با خنده تعريف ميكرد و ميگفت: "من سر ستون بودم، چاله را نديدم و افتادم توش و از آن بيرون آمدم. افسري كه پشت من ميآمد، او هم افتاد توي چاله و از همان طرف بيرون آمد. بعد نگاه كردم ديدم همه نيروها يك به يك خودشان را توي چاله مياندازند و از آن طرف بيرون ميآيند. كسي هم فكر نميكرد كه ميتواند از راهي كه كنار چاله است، بيايد و به ما برسد. " * عمليات بازي دراز - اول ارديبهشت 60 انجام نشدن عمليات تنگه كورك بهانهاي به دست بعضي از افسران ارتش داد تا رجزخواني كنند و اين كار اثري بدي روي روحيه بچهها ميگذاشت. علي به ما ميگفت: " پيش ارتشيها كه ميريد، هيچ نترسيد. اين مرزه. اين حد. تمام شد. چيز ديگهاي نيست. فقط عمليات و شجاعت. " آنها ميگفتند كم تجربگي و نداشتن آموزش كلاسيك در نيروهاي سپاه، باعث ميشود تا بچهها نتوانند در عمليات موفق باشند. علي از اين وضع خيلي ناراحت بود. دنبال فرصتي ميگشت تا حيثيتمان را كه زير سؤال رفته بود، اعتباري دوباره ببخشد. اين فرصت در عمليات بازي دراز به دست آمد. منطقه بازي دراز، داراي سه ارتفاع مهم و استراتژيك 1050، 1100 و 1150 بود. دشمن هر سه ارتفاع را در اختيار گرفته بود و براي حفظشان تلاش زيادي ميكرد. طرح عمليات بازي دراز، بر اساس باز پسگيري اين سه ارتفاع درنظر گرفته شد. اين عمليات اولين عملياتي بود كه سپاه توانست با تجهيزات و ادوات خود به تنهايي انجام دهد و اتفاقا در آن هم موفقيت چشمگيري به دست آورد. اما بنيصدر به دليل مخالفتش با نيروهاي سپاه اجازه نداد اهميت و حساسيت عمليات بازي دراز، آن طور كه شايسته است مطرح شود. در حقيقت از اين عمليات بود كه نيروهاي ما توانستند سد دشمن را بشكنند و ورق جنگ را به نفع خود برگردانند. زماني كه طرح بازي دراز در دستور كار قرار گرفت، با علي و پيچك به كرمانشاه و غرب رفتيم. مصمم بوديم تا با فرماندهان ارتش ديدار كنيم و از آنها در رساندن امكانات و پشتيباني موردنياز، كمك و مساعدت بخواهيم. با اكبر شيرودي(4) هم ملاقات شد. او فرمانده هوانيروز بود. از صحبت هاي ما استقبال كرد و قول همهگونه همكاري را داد. اكبر شيرودي رفتار جوانمردانهاي داشت. به ما گفت: " شما سعي كنيد از سنگرهاي عراقي برام عكس بياوريد. من آب، غذا و هرچي كه لازم باشه، ميرسونم. " علي هم در مقابل گفت: عكسهايي براتون بيارم كه كيف كنيد. همينطور هم شد. مسئوليت شناسايي را علي به عهده گرفت. عكاسي را همراه خود براي شناسايي برد و ظرف چهل و هشت ساعت پيادهروي، بدون آن كه چيزي بخورد و يا استراحتي بكند، كيلومترها راه را در بارندگي شديد طي كرد. او توانست دور بزند و از مقابل سنگرهاي عراقي بيرون بيايد. علي درست از دهنه سنگرهاي دشمن عكسهايي آورد كه مايه تعجب و تحسين اكبر شيرودي و ديگران شد. علي تعريف كرد: نيمه شب بود كه به سنگرهاي عراقي رسيدم. مقابل يكي از سنگرها، يك عراقي را ديدم كه بيرون از سنگر ايستاده بود. سيم گردن زني را كه همراه داشتم، در دست گرفتم. اگه ميزدمش آب از آب تكان نميخورد؛ اما متوجه شدم كه در حال خواندن نماز است. ساعت حدود سه نيمه شب بود. از طرز نماز خواندش پيدا بود كه شيعه است. سيم را كنار گذاشتم. آن عراقي در آن حالت براي من دشمن به حساب نميآمد. دور دوم شناسايي را علي با وزوايي رفت. آنها روي ارتفاع 1050 كه يكي از اين سه ارتفاع حساس بود، پيش رفتند. پيشرويشان را آن قدر ادامه دادند كه دشمن بالاخره متوجهشان شد و به طرف آنها تيراندازي كرد. دور سوم شناسايي از همه حساستر بود. اين بار علي همراه پيچك رفت. آنها تا جايي پيش رفتند كه توانستند جاده تداركاتي دشمن را پشت سر بگذارند و رفت و آمد عراقيها را ببينند و سروصداهايشان را بشنوند. اين شناساييها كه هر شب بدون وقفه انجام ميگرفت، حدود بيست روز طول كشيد. در اين مدت تمام منطقه عملياتي كاملا شناسايي شد. صبح روزي كه آخرين شناسايي انجام شد، وقتي علي برگشت، پايان ماموريتش را اعلام كرد و رفت استراحت كند. شب كه شد، شام را دور هم خورديم. بعد وزوايي پريد روي سر علي و كشتي شروع شد. بقيه هم آمدند، كشتي تازه گرم شده بود كه تلفن زنگ زد. پيچك گوشي را برداشت. گفتند سرهنگ توي اتاق جنگ منتظر است. برويد پائين جلسه است. بچهها با نبودن علي در بيست شب گذشته، كشتي را تعطيل كرده بودند. به همين دليل به راحتي نميتوانستند از اين كشتي دل بكنند. بزن بزن جالبي در گرفته بود. پيچك توي گوشي تلفن گفت: خيلي خب، ما خودمان اين جا جلسه داريم. تمام شد، ميآئيم. بعد از كمي شوخي و كشتي، وقتي همه خسته شدند، راه افتاديم و به طرف جلسه رفتيم. همگي آشفته و به هم ريخته به همراه علي كه كفش كتاني و شلوار كردي به پا داشت، وارد جلسه شديم. برادران ارتشي مرتب و منظم نشسته و منتظر ما بودند. يا الله گويان روي دو رديف اولي كه براي ما خالي گذاشته بودند، نشستيم. موضوع جلسه، بحث روي طرح و نقشه عمليات بازي دراز بود. راهكارهاي مقابله با دشمن اتخاذ شد و شب عمليات و ساعت آن نيز مشخص شد. پيچك با يك جيپ استيشن پيش من آمد. به علي كه همراهش بود، اشاره كرد و گفت: از امروز برادر موحد اين جا ميمانند. به شوخي گفتم: ميخواهند جاي ما را بگيرند؟ پيچك گفت: خير. ايشان از افرادي نيست كه ثابت بماند. هرجا عمليات باشد، علي موحد آن جاست. بعد پيچك گفت بنا به تشخيص خودتان مسئوليتها را تقسيم كنيد. وقتي پيچك رفت به علي گفتم: اگر ممكن است شما مسئول محور شويد و من معاونتان باشم. علي قبول نكرد و گفت: چون شما هفت هشت ماهي است كه در اين منطقه هستيد و اشراف كامل به اين جا داريد، بهتراست شما مسئول محور باشيد و من به شما كمك كنم. گفتم: پس در اين صورت، شما معاون عملياتي من باشيد. درست است كه در جنگ و گريزي با عراقيها درگير بودهام؛ ولي تجربه رويارويي سنگين با آنها را ندارم. علي لبخندي زد و گفت: ما همه همينطور هستيم. من هم در نبرد سنگين با عراق شركت نداشتم. آن هم با آن تجهيزات پيشرفته و مكانيزه آنها، منتهي توكل به خدا. توكل به خدا، تكيه كلام علي بود. روز بعد كه وزوايي آمد و علي را ديد ، به من گفت: من علي را ميشناسم. بسيار بچه خوب و مخلصي است. واقعا پيچك به شما علاقه دارد كه او را اين جا آورده. مطمئن باشيد هيچ مشكلي با يكديگر نخواهيم داشت. من و علي و وزوايي براي تقسيم كار جلسه مشورتي گذاشتيم. قرار شد محور سمت راست را به وزوائي واگذاركنيم. محور سمت چپ را علي به عهده بگيرد كه عمده نيروهاي ما بايد از اين دو محور حركت ميكردند و مسئوليت محور را هم من پذيرفتم. تا شروع عمليات، علي به بچهها آموزش و تمرين نظامي ميداد. شب عمليات، حال و هواي ديگري بود. علي براي بچهها طرح را توجيه كرد. اين كه از كجا بايد رفت و هدف چيست؟ بعد سينه زديم و نوحه خوانديدم. نيروها غسل شهادت كردند و آماده اعزام به منطقه عمليات شدند. قرار بود عمليات پيش از اذان صبح از محور بازي دراز، با صداي گلوله كلت منوري كه از نزديكي سنگرهاي عراقي شليك ميشد، آغاز شود. قبل از عمليات، برادر روحانياي كه با ما بود، با دفتر حضرت امام(ره)تماس گرفت و تقاضاي استخاره كرد. پاسخ اين بود كه اگر مقدمات و زمينه كار فراهم شده است، نياز به استخاره نيست. اصرار روحاني آن قدر ادامه پيدا كرد تا حضرت امام(ره) استخاره كردند. اين آيه آمد: "ما رميت اذا رميت و لكنالله رمي... حضرت امام(ره) فرمودند: بهتر از اين نميشود. " بچهها در يك فضاي معنوي خاص، حركت را آغاز كردند. علي تعريف ميكرد: يكي از بچهها كه بعداً در ادامه همين عمليات شهيد شد، خم شد بند كفشش را ببندد. ناگهان غش كرد و روي زمين افتاد. بچههاي ديگر به هوشش آوردند. كمي صحبت كرد و دوباره بيهوش شد. به بچهها گفته بود وقتي خواستم پوتينم را ببندم، بدون آن كه به كفشم دست بزنم، خودش بسته شد. بچهها يك حالت عجيبي داشتند. حال خيلي جالبي كه لازمه عمليات بود. عمليات بايد از سه محور صورت ميگرفت. وقتي عمليات شروع شد، در همان لحظات اوليه ما زمينگير شديم. به اين ترتيب كه واحدي را فرستاده بوديم تا از پشت، جاده مواصلاتي عراق را ببندد. خبر دادند كه واحد مزبور، در ميدان مين، زمينگير شده است. واحد ديگري قرار بود از سمتي، نيروهاي دشمن را شكار كند. آنها هم اعلام كردندكه آرايش ادوات زرهي دشمن به گونهاي است كه در برد سلاحهاي ما قرار ندارد. واحد سومي نيز بود كه ميبايست قله 1100 صخرهاي بازي دراز را تصرف ميكرد. آنها هم نزديك صخرهاي بلند متوقف شدند. در محور 1150، گردان صد و چهل و چهار ارتش با تكاورانش همراه با محسن حاجي بابا بايد در جبهه سرابگرد عمل ميكردند كه متاسفانه محورشان لو رفت و با تلفات زياد برگشتند. در محور 750 كه در نهايت به محور 1050 ميپيوست، علي و وزوايي بودند. كار آنها نيز به بنبست كشيده شد. به اين معني كه وقتي وزوايي ميخواست از معبري عبور كند در آن جا به يك ميدان وسيع مين برخورد كرد. علي هم به صخرهاي برخورد بود كه به هيچ طريق، امكان پيشروي وجود نداشت. علي وزوايي برگشتند. با هم صحبت ميكرديم كه چه بايد بكنيم و دنبال راه چارهاي ميگشتيم. پيچك با بيسيم تماس گرفت و پرسيد: چه قدر در جريان امور هستيد؟ گفتم: اين قدر كه ميدانم تمام واحدها زمينگير شدهاند. گفت: حالا يك خبر نگرانكننده ديگر هم من به شما بدهم. بعد تصميمتان را بگيريد و آن اين كه يك واحد بزرگ به فرماندهي سرگرد اديبان كه پشت دشمن هليبرن شده بودند، آنها هم زمينگير شدهاند. حال با اين وضعيت اگر ميتوانيد بسمالله بگوييد و جلو برويد، اگر نميتوانيد چون هنوز هوا كاملا روشن نشده، از تاريكي استفاده كنيد و سريع به عقب برگرديد. لحظهاي سكوت حاكم شد. به علي و وزوايي نگاه كردم. بالاخره علي سكوت را شكست. با لبخند و حالت معنوي گفت: توكل به خدا. بسمالله ميگيم و راه ميافتيم. خودش درست ميكنه. وزوايي هم در تاييد حرف علي، سرش را تكان داد. من، روي بيسيم گفتم: " بسمالله، ما رفتيم. شما هم دعا كنيد. " پيچك خيلي خوشحال شد. در مسير صعود به سمت ارتفاع 750 كه ارتفاع 1050 بعد از آن قرار داشت، معبر و گذرگاهي وجود داشت كه تنها راه عبور و حركت محسوب مي شد. اين همان صخرهاي بود كه علي به خاطر آن زمينگير شده بود. صخرهاي نيز با ارتفاع بسيار بلندي مشرف بر اين معبر قرار داشت. دشمن روي صخره موضع گرفته بود و با پرتاب پيدرپي نارنجك جلوي حركت نيروهاي ما را سد ميكرد. چند تا از بچهها زخمي شدند. آجرلو، فرمانده اولين گردان عملكننده بر اثر انفجار نارنجك، طوري زخمي شد كه همه خيال كرديم شهيد شده است و او را به پشت جبهه انتقال داديم. علي كه طاقتش تمام شده بود، براي باز كردن معبر وارد عمل شد. از بچهها پرسيد:كسي تو كولهاش طناب دارد؟ طناب جزو لوازم مورد نيازمان نبود. به همين دليل بچهها، مأيوسانه شروع به گشتن كولهپشتيهاي خود كردند. ناگهان يكي از بچهها با كمال تعجب طنابي را از درون كولهپشتياش بيرون كشيد. در حالي كه مطمئن بود قبلا طنابي در كولهاش نگذاشته است. علي طناب را گرفت و با يك حركت سريع آن را به بالاي صخره پرتاب كرد. سپس خود را از طناب بالا كشيد و به قله صخره بلند رسيد. او چنان حركتش را ماهرانه و با سرعت انجام داد دشمن متوجه حضورش نشد. بالاي صخره با عراقيها درگير شد و در زمان كوتاهي توانست چند نفر از نيروهاي دشمن را كه روي صخره بودند، از پا درآورد و صخره را تصرف كند. سپس به ما علامت داد كه پرتاب نارنجكها متوقف شده و ميتوانيم بالا برويم. ما كه از مهارت و شجاعت بينظيرش مات مانده بوديم، به خود آمديم و با قلاب گرفتن توانستيم يكي پس از ديگري از صخره بالا برويم. به پيشروي ادامه داديم. در مسير صخرهها دوباره به نقطهاي رسيديم كه مشرف به پرتگاهي عميق بود. عراقيها تصور ميكردند به خاطر صعبالعبور بودن، كسي جرأت ندارد به آن نقطه صعود كند. آنها بالاي همان صخره مستقر بودند. وقتي ديديم امكان پيشروي نيست، ابتدا دنبال راهي گشتيم تا بتوانيم از آن بگذريم. راهي به نظرمان نرسيد. در كشاكش درگيري علي را جستوجو كردم. نبود. سراغش را از بچهها گرفتم. گفتند آخرين باري كه او را ديديم از پشت اين صخره عبور كرد. خيلي عصباني شدم. علي فرمانده عمليات بود. دست كم بايد با من كه مسئول محور بودم، اطلاع ميداد و هماهنگي ميكرد. صخرهاي كه بچهها نشان داده بودند، بسيار صعبالعبور بود و علي درست از همان جا رفته بود. شك نداشتم كه او يا شهيد شده يا مجروح كناري افتاده است. با خودم ميگفتم ممكن است كسي از اين پرتگاه مخوف پائين بيفتد و زنده بماند؟ در همين افكار بودم كه يكي از بچهها گفت عدهاي سفيدپوش به طرف ما ميآيند. جلوتر كه آمدم، ديدمم علي تعداد زيادي اسير عراقي را كه بعد فهميديم شصت نفر بودند، با لباس خواب جلو انداخته و پيش ميآيد. وقتي به ما رسيد با تعجب پرسيدم: كجا بودي؟ گفت: با خودم فكر كردم توي اين ارتفاع صعب العبور به نيروي زيادي احتياج نيست. اين بود كه خودم را با اسلحهاي كه داشتم بالا كشيدم. چند بار هم نزديك بود پرت بشم؛ ولي بالاخره به منطقه تجمع دشمن رسيدم. همگيشان با خيال راحت خوابيده بودند. وارد سنگر شدم. يكي يكيشان را بيدار كردم. به صف كشيدم و آوردمشان. بعد هم گفت: برميگردم بقيه را بياورم. گفتم: نه، خطرناك است! باشه بعدا اما علي منتظر جواب من نشد. به سرعت برگشت و در همان حال شنيدم كه گفت: فرصت ديگهاي نيست. سريع رفت پشت دشمن و تعدادي ديگر را جمع كرد و آورد يعني در همان لحظه بيش از صدو بيست عراقي توسط علي به اسارت گرفته شد. اسيران به پشت تخليه شدند. اين كار علي روحيه بالايي به بچهها تزريق كرد و باعث شد كه بچهها مصممتر از قبل براي فتح قله 750 پيشروي كنند و مردانه تا مرز شهادت بجنگند. وقتي قله 750 به تصرف درآمد، تنها 14 نفر زنده مانده بوديم و بقيه شهيد شدند. 14 نفر بدون مهمات، گرسنه و تشنه به بالاي قله رسيديم. اكبر شيرودي تا آنجا كه ميتوانست بشكههاي آب را براي بچهها پايين ميانداخت. بشكهها پلاستيكي بودند و وقتي به زمين ميخوردند، منفجر ميشدند. قطرات آب مثل قطرههاي مرواريد به آسمان ميرفت و بچهها در حسرت جرعهاي آب ميماندند. منطقه پاكسازي نشده بود و ما در خطر بوديم. بايد فوري دست به كار ميشديم و براي گرفتن ارتفاع 1050 كه مشرف به 750 بود اقدام مي كرديم. انگيزه آنقدر قوي بود كه به خستگي و گرسنگي و تشنگي فكر نميكرديم. به پيشروي ادامه داديم. در ادامه راه متوجه شدم علي و وزوايي هر دو از سمت راست حركت مي كنند در حالي كه علي ميبايست از سمت چپ حركت ميكرد. ناراحت شدم. از طريق بيسيم باعلي تماس گرفتم و گفتم: تو هر كاري دلت ميخواد انجام مي دي. اين كه نشد جنگ. اين كه نشد سازماندهي. علي خنديد و گفت: مثل اينكه جات خوشهها! اولا سر راهمان صخره بزرگيه كه اگه بخواهيم از آن رد بشيم تلفات سنگيني ميديم. دوما الان ديگه روز شده و هوا روشنه. ما درست در تيررس مستقيم عراقي ها قرار داريم. اگه از سمت چپ بريم تك تك بچهها از بين ميرن. مجبوريم از سمت راست حركت كنيم. علي هميشه همين طور بود. هرجا كه تشخيص ميداد كاري لازم است انجام ميداد وغالبا تشخيصهايش هم درست و به موقع بود. جلوتر كه رفتم دو نفر ديگر از بچهها زخمي شدند. تعدادمان كم بود و هر نفر كه از جمع جدا ميشد، دست و دلمان ميلرزيد. در همان لحظه وزوايي كنار علي رسيد. علي نزديك تخته سنگ بزرگي ايستاده بود. ارتفاع تخت سنگ تا گردن يك آدم معمولي بود. يك دفعه دو تير به وزوايي اصابت كرد. يكي از تيرها به زيرچانه وزوايي خورد و همانجا ماند. دومي توي گلويش خورد و خون بيرون زد. يكي از بچهها شالش را به گردن وزوايي بست. علي كه نگران وضعيت او شده بود گفت: تو برو پايين. منظورش اين بود كه وزوايي برود بيمارستان پادگان. وزوايي قبول نكرد. پايين آمدن هم بسيار مشكل بود امكانات براي تخليه مجروح نداشتيم. هلي كوپتر آمبولانس يا حتي برانكارد هيچي نبود. همه امكانات يك گردان، ماشين آهوي درب و داغاني بود كه يك شركت در اختيار ما گذاشته بود. اگر يكي مريض يا مجروح مي شد بايد خودش ساعت ها با پاي پياده عقب ميآمد. بعد كم كم يك تويوتا در اختيارمان گذاشتند. علي به وزوايي گفت: دارم ميگم برو پايين! اگه تو حرف منو گوش نكني از بقيه بچهها چه انتظاري بايد داشت؟! وزوايي باز هم قبول نكرد. علي كه فكر ميكرد تير به جاي حساس خورده و ممكن است براي وزوايي خطرناك باشد دوباره اصرار كرد، اما وزوايي نپذيرفت. اين بار علي به روي وزوايي اسلحه كشيد و گفت: اگه نري پايين، همين جا ميزنمت! در اين مدت علي و وزوايي با هم خيلي دوست و صميمي شده بودند. وزوايي نميخواست علي را تنها بگذارد و علي نميخواست وزوايي از دست برود. وقتي اين بار هم قبول نكرد كه پايين برود علي ديگر چيزي نگفت. اجازه داد او همانجا زير تخته سنگ بماند؛ اما خيلي نگرانش بود و هرلحظه احوالش را ميپرسيد. جلوتر كه رفتيم و توانستيم ارتفاع 1050 را بگيريم، وزوايي هم بالا آمد و به ما پيوست. حالش خوب بود و به نظر نميآمد حراجت مهمي برداشته باشد. بعد از تيرخوردن وزوايي ما باز هم به پيشروي ادامه داديم. عراق كه از بقيه محورها خيالش راحت شده بود تمام نيرويش را به سمت محور 1050 آورد. در فاصله يك شبي كه از عمليات ميگذشت، دشمن هر دو ساعت يك بار براي تصرف ارتفاعات پاتك كرده بود. آنها با استفاده از سپاه سومشان حدود بيست و دو پاتك انجام دادند و بچهها با رشادت تمام جلوي آنها را گرفتند. براي پشتيباني از بچههايي كه در تيررس دشمن بودند سعي كرديم تانكي را كه از عراقي ها گرفته بوديم بالاي ارتفاعي كه در آن مستقر بوديم ببريم. به نظر كار غيرممكني ميآمد. از طريق بيسيم با علي در ارتباط بوديم. علي ميگفت حتما راهي هست! پيچك سوار ماشين آهو شد و راههاي مختلفي را براي رسيدن به قله امتحان كرد در نهايت توانست از راهي كه به صورت "L " به سمت قله مي رفت ماشين را به قله برساند. اين بار برگشت و از همان راه تانك را تا بالاي قله برديم. تانك به فاصله دو تا سه كيلومتر در ارتفاعي روبه روي بازي دراز قرار گرفت. پيچك از من خواست تا همانجا بمانم و مواظب بچهها باشم. من ناشيانه درست زير لوله تانك در سينهكش كوه دراز كشيدم. بيخبر از آنكه وقتي تانك شروع به كار كند نه تنها صداي وحشتناكش ديوانهام ميكند بلكه قلوه سنگهايي كه در اثر شليك گلوله تانك از صخرهها كنده ميشود بر سر من ميريزد. وقتي اين اتفاق افتاد با دستپاچگي از زير لوله تانك بلند شدم و به طرف دريچه تانك رفتم. آن را باز كردم تا داخل شوم. راننده تانك گفت: جا نيست. درست هم مي گفت. توي تانك تنهاي جاي يك نفر بود. گفتم دريچه را بگذار باز بماند. ميخواستم صداي بيسيم را بشنوم. همان موقع صداي علي از پشت بيسيم شنيده شد. گفت: بابا بگو ما رو نزنند! من از دوربيني كه همراهم بود نگاه كردم. ديدم بچهها در تيررس ما روي قله 1050 قرار دارند. با جابهجا كردن لوله تانك خط آتش را درست كرديم. بچهها به قله 1050 رسيده بودند. اين بار آنها با شهيد دادن بخشي از نفراتشان، تنها با شش نفر به قله رسيدند. عراقيها يا كشته شدند يا فرار كردند. هنوز هوا تاريك بود كه به قله رسيديم. خستگي مفرطي به جانمان چنگ انداخته بود. توي سنگرها خزيديم. بچه ها هركدام كناري ولو شدند. شب مخصوصا روي قله، هوا خيلي سرد بود. از سرما خوابم نميبرد. خودم را جلو كشيدم و به برادري كه زير پتو خوابيده بود گفتم: يه گوشه از پتو رو به ما هم ميدي؟ و بدون آنكه منتظر جواب او شوم گوشه پتو را روي خودم كشيدم. كمي كه گرم شدم به خواب رفتم. صبح وقتي از خواب بيدار شدم تازه فهميدم كسي كه كنارش خوابيدهام يك عراقي مرده است. از جا پريدم و جريان را به علي گفتم علي گفت: مهم نيست. كنار بكشيدش، جلوي دست و پا رو نگيره. ساعت تقريبا پنج صبح بود. هوا داشت روشن ميشد. علي براي سركشي بچهها رفت. اين كاري بود كه او هميشه بعد از اتمام هر مرحله از عمليات انجام مي داد. سنگر به سنگر ميرفت و احوال بچهها را ميپرسيد. بچهها روحيه خوبي داشتند به آخرين سنگر كه رسيد اسلحهاش را زمين گذاشت. بعد از خوش و بش با بچهها متوجه شد به اندازه پانزده قدم آن طرف تر هم سنگر ديگري هست. به طرف سنگر رفت تا از بچههاي آنجا هم حالي بپرسد. نزديكتر كه شد لوله تير بارشان را ديد كه رو به آسمان و از سنگر بيرون است. قنداق تيربار روي زمين قرار داشت. بالاي سنگر كه رسيد ديد سه نفر نشستهاند. دو تا از آنها پشت به علي داشتند و سومي رويش به او بود. هر سه نفر سرهايشان پايين بود و كلاه مشكي رنگي به سر داشتند. روز قبل بچهها از اين كارها زياد كرده بودند. كلاههاي عراقي ها را روي سرشان ميگذاشتند. علي خيال كرد از بچههاي خودمان هستند. با خنده پرسيد: خب بچهها شما چه طوريد؟ آن دوتا كه پشتشان به علي بود برگشتند عقب. آن يكي هم كه سرش پايين بود سرش را بالا گرفت. هر سه با هم به عربي حرف زدند. آنها دشمن بودند كه تا ده متري ما آمده بودند و در تمام سنگرهاي دو طرف مستقر شده بودند. نه ما از وجود آنها آگاه شده بوديم نه آنها از وجود ما. علي چند ثانيه خشكش زد. بعد به خودش آمدو متوجه شد كه اسلحه ندارد. به اميد آنكه نارنجكي بيابد. جيبهايش را جست وجو كرد اما چيزي پيدا نكرد. در همين حين يكي از عراقيها بلند شد و تيربار را به سمت علي چرخاند. لوله تيربار درست روي شكم علي قرار گرفت. آنچنان ثانيهها به سرعت سپري ميشدند كه علي فرصت نكرد كاري انجام دهد يا بچهها را خبر كند. قبل از آنكه دست دشمن روي ماشه تيربار برود علي خودش را روي شيب آن طرف سنگر پرتاب كرد و به سمت پايين غلت خورد. بعدها باخنده ميگفت: ديدم الانه كه حاجيات آبكش بشه. براي همين خودمو پرت كردم. علي آنقدر غلت خورد تا به يك تپهاي رسيد و همانجا متوقف شد. در همان حال عراقيها نه تنها به شدت به طرفش تيراندازي كردند بلكه به سمتش نارنجك هم انداختند. علي خودش تعريف ميكرد: از بس غلت خورده بودم، ضعف تمام بدنم را گرفته بود. يك دفعه ديدم چيزي خورد به شانهام. فهميدم نارنجكه؛ چون صداي انفجار نارنجكها رو پشت سرم ميشنيدم. فكر كردم اگه منفجر بشه چيزي ازم باقي نمي مونه. سريع برداشتمش. نارنجك صوتي بود. به طرف بالا پرت كردم. همين كه پرت كردم منفجر شد. همانجا دست علي از ناحيه مچ قطع شد. نارنجك گوشت و استخوام دستش را پودر كرده بود و عصبهاي دستش مثل پنج نخ آويزان مانده بودند. حدود دويست تركش هم به پاهايش خورد. بچه ها با شنيدن سرو صداها بيرون ريختند و عراقي ها را زدند. علي با آن درد شديدي كه داشت نگران بچهها بود. ميگفت: با خودم گفتم اگه بچهها دستم رو اين طوري ببينند ميترسند و فرار ميكنند. دست قطع شدهاش را توي جيبش كرد و بلند شد. قدرت راه رفتن نداشت. آهسته آهسته به طرف نزديكترين تخته سنگ رفت و همان جا نشست. بچهها كه عراقيها را رانده بودند به طرف علي دويدند و با نگراني جوياي حالش شدند. علي سعي كرد مثل هميشه شوخي كند. با لگد آنها را زد و گفت: چه خبره اين قدر شلوغ كردين؟ برين تو سنگراتون. علي براي اينكه موقعيت و تعداد نيروهاي دشمن را شناسايي كند چند تا از بچهها را صدا كرد آنها را دو نفر دو نفر تقسيم كرد و به جهتهاي مختلف فرستاد. بقيه بچهها هم به سنگرهايشان برگشتند. يكي از بچهها كه پزشكيار بود سراغ علي آمد. وقتي دست علي را با آن وضعيت ديد حالش به هم خورد. علي گفت: پاشو بابا يه كاري بكن. چرا غَش كردي؟ پزشكيار سعي كرد به خودش مسلط شود. گفت: حتما بايد بري بيمارستان من اينجا كاري نميتونم بكنم. علي گفت: حالا كه نميشه. بعدا تا بچهها نديدن زود يه كاري بكن. پزشكيار اصرار كرد كه حتما بايد بري عقب و علي هم گفت: اگه قرار باشه عقب بريم همه با هم ميريم. الان بايد اينجا باشيم. پزشكيار كه ديد علي به هيچ وجه حاضر نيست براي رفتن به بيمارستان به عقب بيايد به ناچار تعدادي باند و گاز روي دست مجروح علي گذاشت و آن با بند پوتين بست. طوري تمام ناحيهي دست از قسمت مچ باندپيجي شد كه معلوم نبود دست قطع شده است. بچهها از شناسايي برگشتند گزارش دادند كه حدود شصت عراقي در آن ناحيه است. علي دوازده نفر از بچهها را آرايش داد تا به عراقيها حمله كنند. چهار نفر از يك طرف و هشت نفر از طرف ديگر. توي اين مدت تعدادي نيروي تازه نفس از پايين رسيده بود. نيروهايي كه نه به صورت گرداني، بلكه به صورت آزاد و داوطلب آمده بودند. يك ضد هوايي 7/14 روي ارتفاع 1050 پيدا كرده بودند. وقتي علي به وجود ضد هوايي پي برد، از بچهها خواست تا ضد هوايي را پيشش ببرند. او با همان جراحتي كه داشت، ضد هوايي را راه انداخت و دست بچهها داد. بچهها حمله كردند. از آن شصت نفر دشمن، پنجاه و هشت تن دستشان را بالاي سرشان گذاشتند و تسليم شدند. دو نفر باقي مانده هم كشته شدند. توي مركز پاي بي سيم بودم. روز دوم عمليات بود و ساعت حدود هفت و نيم صبح. از پشت بي سيم با كد اعلام كردند كه علي مجروح شده است. به شدت نگران شدم. علي خودش آمد پشت بي سيم و با من حرف زد. از حالش پرسيدم گفت: نگران نباش. يه خراشه حواست باشه دارم برات سوغاتي ميفرستم، منظورش اسراي عراقي بود. وزوايي كه حالش بهتر شده بود و او هم با بچهها بالا رسيده بود، وقتي خبر جراحت علي را شنيد، برايش بي سيم زد و از حالش پرسيد. علي گفت: چيز مهمي نيست. وزوايي خيالش راحت شد و گفت: پس بيا عمليات در راهه. بايد ادامه ميداديم. موقعيت طوري بود كه تصرف ارتفاعات 750 و 1050 زماني ارزش پيدا ميكرد كه ميتوانستيم ارتفاع 1100 كله قندي را كه مشرف به اين ارتفاعات بود، باز پس بگيريم، در غير اين صورت آن همه زحمت و آن همه شهيد، بي ثمر ميماند. دشمن روي ارتفاع 1100 مستقر بود و با اشراف كامل بر ما خطري جدي محسوب ميشد. بچهها خستگي ناپذيري به پيشروي ادامه دادند. و توانستند تعداد زيادي قبضههاي ضد هوايي، مسلسلهاي سبك و سنگين، خمپاره انداز آرپي جي و دو تانك را بگيرند. حدود هجده انبار مهمات پيدا كردند و سنگرهاي عراقي را يكي پس از ديگري تصرف كردند. سنگرها مملو از نوشابه، گوجه فرنگي و تخم مرغ بود و اين براي بچهها كه گرسنه و تشنه و بدون امكانات جنگيده بودند، به منزل موهبتهاي خداوندي بود. دشمن آن قدر از مالكيت اين قله اطمينان داشت كه از آن جا تا عراق جاده كشيده و آسفالت كرده بود و دكههاي تلفن همگاني نصب كرده بود. قله 1100 كله قندي سختترين ارتفاعي بود كه دشمن در آن موضوع داشت. شب شده بود از صبح كه آن اتفاق براي علي افتاده بود، حدود دوازده ساعتي ميگذشت او خونريزي و درد را بي آن كه كسي متوجه شود تا فتح قله 1100 تحمل كرد. بعد كه خيالش راحت شد، خودش را بي صدا كناري كشيد و گوشهاي نشست. رنگش به شدت پريده بود. بي سيم چي علي، دنبالش مي گشت وقتي علي را پيدا كرد متوجه شد حالش خيلي بد است، نگران شد و پرسيد: طوري شده؟ علي بي حال و آرام جواب داد: نه، مسالهاي نيست. جواب علي، بي سيم چي را قانع نكرد. موشكوفانه علي را زير نظر گرفت. ناگهان متوجه لباس او شد. لباس علي كاملا خوني بود. بي سيم چي پرسيد: تير خوردي؟ علي گفت: نه. بي سيم چي متوجه دست مجروح علي شد و به آن شك كرد. ساعتها بود كه علي آن دستش را از جيب خود بيرون نياورده بود. اين بار بدون آن كه چيزي بگوييد، جلو رفت تا دست علي را ببيند. بي اراده از جيبش بيرون افتاد. پانسمان دست علي ديگر سفيد نبود، پارچهاي قرمز بود كه از آن خود ميچكد. بي سيم چي درنگ نكرد و با بي سيم و وضعيت علي را به من اطلاع داد. از او خواستم تا علي را پشت بي سيم بياورد. وقتي آمد وضعيتش را پرسيدم علي گفت: چيزي نيست... ما ظاهرا سعادت نداشتيم. گفتم: تقدير هر چه باشد، همان است من سريع دو نفر از بچهها را ميفرستم شما را تخليه كنند... برويد پادگان! علي پرسيد پادگان براي چي؟ - اين قضيه دست شما شوخي بردار نيست! - نه، من پايين نميروم، بچهها اين جا تنها هستند. نگران شدم، گفتم ببين آقاي موحد! من تا الان ادعايي نكردم؛ ولي حالا دستور اينه كه بريد پادگان. علي گفت: اگر نرم از دست من دلخور ميشيد؟ - دقيقا و هر چه سريعتر بايد بريد. گفت: باشه، حالا ببينيم چي ميشه. من كه صحبت كردن با او را از طريق بي سيم بي فايده ميديدم، كسي را جاي خودم گذاشتم و به طرف جايگاه علي رفتم. وقتي به آن جا رسيدم و او را درآن حال ديدم، جا خوردم صورتش از كم خوني سفيد شده بود و به شدت زخمي بود. او در حال و هواي خاصي سير ميكرد كه به هيچ وجه قابل وصف نبود. چهرهاش با هميشه فرق داشت و حالاتش عادي نبود ماجراي مجروحيتش را پرسيدم. برايم تعريف كرد. علي بين صحبتهايش با لحن آرام و سنگيني پرسيد: - آقا روي ديدي؟ گفتم: كدوم آقا؟ گفت: آقا... گفتم: راجع به چي حرف ميزني؟ وقتي ديد منظورش را متوجه نميشوم، گفت: بي خيال، صلوات بفرست. و خودش صلوات فرستاد. با تحكم گفتم: بلند شو برو پادگان. علي به گريه افتاد. با همان حالت معنوي خاصي كه داشت، گفت: نميشه من عهد كردم تا شهيد نشم، برنگردم شما هم سختگيري نكن. من راحتم. [url=http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=9005112035]منبع[/url] مدیران محترم لطفا منتقل کنید... -
تاپیک جامع سردار شهید حاج علیرضا موحد دانش تاپیک جامع سردار شهید حاج علیرضا موحد دانش
bell214 پاسخ داد به hamed_713 تاپیک در جنگ آوران
ماجراي تعويض عكس امام با پادشاه عربستان در زندان وهابي ها خبرگزاري فارس: علي را به سلول انفرادي ميبرند. به محض آن كه پليسها رفتند و او تنها ماند، عكس پادشاه عربستان را از روي ديوار سلول پايين آورد و به جاي آن عكس امام (ره) را از توي دست مصنوعياش بيرون آورد و روي ديوار بالاي سرش نصب كرد. به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، سردار شهيد حاج عليرضا موحد دانش از جمله سرداراني است كه با تمامي زحماتي كه كشيده است اما متاسفانه گمنام مانده است و نسل جديد شناخت كمي از او دارند. آنچه كه پيش روي شماست مجموعه خاطراتي پيرامون اين شخصيت است كه توسط دوستان و همرزمانش عنوان شده است: http://www.irupload.ir/images/p8t5tlr5s46tga9k97.jpg شرايط علي طوري نبود كه بگذارم در آن حال بماند. بنابراين سعي كردم او را راضي كنم و از تمام امكاناتم استفاده كردم. علي نگران قله 1150 بود كه موضوع فتح آن برنامهي مرحله بعدي عمليات بود، بالاخره راضياش كردم پايين برود. او همراه وزوايي كه هم چنان تير زير پوست گلويش مانده بود و چند نفر ديگر كه آنها هم هر كدام جراحتهايي داشتند، پايين رفت. جاده نبود، آنها ميبايست پاي پياده مسافتي طولاني و صعب العبور را كه از ميدانهاي مين عبور ميكرد، طي ميكردند كه البته كار سختي بود. علي در راه پايين آمدن با همان حال و روزش دست كم، هفتصد مين گوجه اي را كه سر راهشان بود، با دست چپش خنثي كرد و با خودش پايين آورد. او بعد از سيزده ساعت كه از قطع دستش ميگذشت، بالاخره به بيمارستان رسيد. توي ستاد نشسته بودم. از بيمارستان زنگ زدند و گفتند آقاي موحد با شما كار دارد. گوشي را گرفتم صداي علي را از پشت خط شنيدم. او با همان شادابي هميشگياش گفت: چطوري؟ خوبي؟ نمييايي به ما سربزني؟ وقتي فهميدم توي بيمارستان است، سوار ماشين شدم و خودم را بالاي سرش رساندم علي روي تخت بيمارستان خوابيده بود. چشمم كه به دستش افتاد، بي اختيار گريه كردم. چند تركش به سرش خورده بود. يكي به پلك بالاي چشم راست و چند تا هم به پيشانياش اصابت كرده بود. با آن چهرهي رنگ پريده و خاكهايي كه ريو صورتش نشسته بود، خيلي نوراني به نظر ميرسيد. به شدت تشنه بود. لبهايش را با باند خيس كمي تر كردم دكتر عقيده داشت دير پايين آمدن علي، باعث سياهي دستش شده است و دست بايد از نقطهي بالاتري بريده شود. اتاق عمل را آماده كردند. علي روحيه بالايي داشت. تا درب اتاق عمل با دكترها و پرستارها شوخي ميكرد. وقتي به اتاق عمل رفت، به ستاد برگشتم. ساعت يازده شب بود. دوباره از بيمارستان تماس گرفتند. علي را از اتاق عمل آورده بودند. او در همان حال نيمه هوش، اسم مرا صدا ميزد. به بيمارستان رفتم. درد شديدي داشت. مردمك چشمهايش پشت پلكهاي بستهاش ميدويد. قطرات عرق روي پيشانياش نشسته بود. انگشهاي پايش كشيده ميشد و پاهايش را به هم ميماليد؛ اما با آن درد، اجازه نداد هيچ نوع مسكني به او خورانده يا تزريق شود. بالاي سرش نشستم. روي مژههاي سياه و بلندش هنوز خاك نشسته بود. به چهرهي نمكين و مردانهاش نگاه كردم. حال دو گانهاي داشتم. از طرفي براي وضعيت دستش ناراحت بودم و از طرفي خوشحال بودم كه ديگر نميتواند به خط مقدم جبهه برود حالا او يك جانباز بود. من و او يك دست و يك پايمان را از دست داده بوديم. بعد از اين ميتوانستيم پشت خط كنار هم به مبارزه ادامه دهيم. نيمه هاي شب بود كه كاملا به هوش آمد. متوجه حضور شد و با من خوش و بش كرد. همان موقع درد شديدي چهرهاش را پوشاند. از من خواهش كرد هر موقع كه دردش شديد ميشود با بالشت چهرهاش را بپوشانم. نميخواست بچههاي مجروح او را به آن حالت ببينند و ناراحتيشان بيشتر شود. بالشت را كه از روي صورتش برداشتم، لبخندي زد و گفت: زشته بابا! اين چه قيافهايي كه گرفتي؟ چي شده مگه؟ بي اراده از درد او، درد ميكشيدم دستش را از زير آرنج قطع كرد بودند، ولي اگر از خود گذشتگي نميكرد و زودتر به بيمارستان ميآمد تا مچ پيشتر قطع نميشد. پرستاري به اتاق آمد و مرا از آن جا بيرون كرد. حق با او بود. مجروحان به استراحت احتياج داشتند. خوشبختانه جراحت وزوايي سطحي بود. نياز به بستري شدن نداشت. گلوله را از زير پوستش در آوردند. و او برگشت حالا كه علي نبود، من و وزوايي بايد براي شناسايي ميرفتيم. ميخواستيم شبانه ارتفاع 1150 را كه آخرين ارتفاع باقي مانده از سه ارتفاع استراتژيك بود، به تصرف در ميآوريم. همان شروع كار، پايم مورد اصابت تير قرار گرفت؛ طوري كه مجبور شدم شبانه خودم را به پادگان و بيمارستان برسانم. پايم را گچ گرفتند و به اتاقي آوردند كه علي در آن بستري بود. تختم با تخت علي يك متر فاصله داشت. با خستگي و مسكنهايي كه تزريق كرده بودند؛ به خوابي عميق فرو رفتم. سحر بود كه با صداي زمزمهي علي بيدار شدم. نماز شب ميخواند، بين نافلهها گريه ميكرد و ميگفت: خدايا! چه گناهي كرده بودم كه توفيق شهادت نصيبم نشد؟ مدتي به نجوايش گوش دادم. گفتم: علي آقا ميگذاري بخوابم يا نه؟ علي به خود آمد و با شرمندگي گفت: چشم، ببخشيد صدام بلد بود؟ گفتم: بله، بعضي وقتها تن صدات بالا مييابد. از اين كه صدايش را شنيده ام ناراحت بود. مجددا عذر خواهي كرد. آرام به دعا خواندن ادامه داد: ديگر صدايش را نميشنيدم؛ اما چشمانش را ميديدم كه اشك از آنها جاري بود. دوباره به خواب رفتم. اذان صبح شد. نماز صبحش را كه خواند، مرا هم بلند كرد و گفت: نه. ديگه خواب بسه، بلند شو! نماز صبح را كه خواندم، به علي نگاه كردم. از حالتش تعجب كردم. روي تختش آرام دراز كشيده بود و اشك مثل باران از چشمانش سرازير بود. وقتي نگاهم را ديد با حالتي روحاني پرسيد: داستان آقا امام زمان (عج) رو شنيدي؟ جواب دادم: نه، چه داستاني؟ گفت: يكي از بچهها به شدت مجروح شد. خون زيادي از او رفت و بيحال روي زمين افتاد با آن تشنگي فوقالعادهاي كه داشت به حال اغما رفت. يك دفعه متوجه آقا امام زمان (عج) شد. ايشان سر آن بسيجي را در دامانش گذاشت. با جام كوچكي كه در دست داشت آب به دهان بسيجي ريخت و برايش دعا كرد. بعد هم سراغ بقيه بچههاي مجروح رفت و به آنها هم آب داد. گفتم: نشنيده بودم. بعد هم سعي كردم موضوع صحبت را عوض كنم. اصلا زمينه پذيرش اين موضوع را نداشتم. پرسيدم: با اين وضعيت دستت كه ديگه نميتوني و صلاح هم نيست بيايي خط. گفت: دست من كه طوري نيست تو پات تو گچه و نميتوني روش راه بروي من بايد برگردم بالا. جملهاش را آنچنان قاطع و محكم گفت كه ديگر حرفي نزدم. ساعت حدود هشت يا نه صبح بود كه چند نفر از مقامات به ملاقات ما آمدند. آقاي خامنهاي، آقاي بهشتي و آقاي هاشمي رفسنجاني بودند. از ما احوالپرسي كردند و راجع به عمليات پرسيدند. علي از صبح هنوز گريهاش كامل نشده بود و گريه ميكرد. يكي از آقايان كنار علي نشست. پرسيد. شما مشكلي داريد؟ علي اشكهايش را پاك كرد و آرام گفت: نخير، مشكل خاصي ندارم. پرسيدند: پس چرا بيتابي ميكني؟ درد اذيتت ميكنه؟ علي جواب داد: نه من اصلا درد نميفهمم. گفتند: پس چيه؟ من گفتم: حاج آقا اجازه بديد من بگم. از ديروز كه مجروح شده و توفيق شهادت نصيبش نشده تا الان داره گريه ميكنه. آقايان طوري متاثر شدند كه نتوانستند خودشان را نگه دارند. همگي شروع كردند به هاي هاي گريه كردن. صحنه عجيبي بود بعد مقداري با علي صحبت كردند و رفتند. شهيد بهشتي در تلويزيون گفته بود: عشق به خدا را بايد رفت از آن رزمندهاي كه در ارتفاعات بازي دراز ميگويد: "من خدا را اين جا ديدم " شناخت. يكي از بچهها كه دستش تركش خورده بود، به بيمارستان آمد. بعد از پانسمان دستش به اتاق ما آمد تا عيادتي بكند. علي از او پرسيد: كجا دارين ميرين؟ گفت: ما الان برميگرديم بالا. علي گفت: شما برين من هم مييام. همان موقع دكتر براي بازديد از بيمارانش به اتاق آمد. جمله آخر علي را شنيد. نبضش را گرفت و گفت: تو تب داري نبايد از جات تكن بخوري. استراحت كامل. اين بار از زير آرنج قطع كرديم اگر با اين وضع برگردي منطقه دفعه ديگه مجبور ميشيم از بالاي آرنج قطع كنيم. دكتر كه رويش را برگرداند، علي چشمكي زد و آهسته گفت: من مييام. همه كه رفتند گفتم: حالا چه اصرار داريد برگردي؟ استراحت كن تا دست كم حال و روزت بهتر شه. علي گفت: نميتونم بچهها رو روي زمين ببينم. او مسئول شناسايي بود. همه منطقه عملياتي را شناسايي كرده بود. ميدانهاي مين را ميشناخت. با نبودن او بچهها حسابي به زحمت ميافتادند. شب شد. دوباره دكتر براي سركشي آمد. علي اصرار كرد تا دكتر اجازه رفتن بدهد. فايده نداشت. دكتر خيلي سخت ايستاد و گفت: حق نداري از اينجا بيرون بري. وگرنه در رو به روت ميبندم. علي ديگر حرفي نزد و دكتر هم رفت. ساعت حدود دوي نيمه شب بود. علي ناگهان بلند شد. سرم را از دستش بيرون كشيد و رو به من كه متعجب نگاهش ميكردم گفت: موندن ديگه فايده نداره. لباس بيمارستان را از تنش درآورد. لباس سپاه پوشيد. كفشهاي كتانياش را به پا كرد و سعي كرد با يك دست دكمههاي لباسش را ببندند. تمام مدتي كه در بيمارستان گذرانده بود به زحمت به چهل و هشت ساعت مي رسيد. من هم آماده شدم. با احتياط از اتاق بيرون آمديم و از بيمارستان خارج شديم. به پادگاني كه در همان محوطه بود رفتيم. علي به اتاق جنگ رفت و از پشت بيسيم بالا رفتنش را اطلاع داد بعد هم راه خط را در پيش گرفت و رفت. ساعت سه نيمه شب دكتر آمده بود سراغمان. وقتي با تختهاي خالي مواجه شد آشفته دنبالمان گشته بود. از شواهد مي توانست حدس بزند كه ما به خط برگشتهايم. به اتاق فرماندهي در پادگان رفته و به پيچك خبر غيبت مان را داده بود. وقتي فهميده بود برگشتيم خط گفته بود: اينا وضعشون خوب نبود. مخصوصا علي موحد. خون زيادي ازش رفته بايد بهش خون تزريق بشه. زير سرم بود معني نداره راه افتاده رفته. روز چهارم عمليات بود. از طريق شنودي كه روي بيسيم عراق صورت گرفت همچنين با اخباري كه از اسرا كسب كرديم متوجه شديم با توجه به حساسيت عمليات، صدام حسين شخصا براي رهبري پاتكها وارد منطقه شده است. ششصد تانك و نفر بر زرهي، يكصد و بيست قبضه كاتيوشا و تعداد زيادي توپ و خمپاره با پشتيباني هواپيماها و هليكوپترها وارد عمل شدند. توي ستاد نشسته بودم كه صداي بلند صلوات را از پشت بيسيم شنيدم. خبر دادند علي به خط برگشته است. من كه فكر ميكردم علي ديگر هرگز نميتواند به خط مقدم برود و در كنار من پشت خط ميماند. اول متعجب وناراحت شدم، اما وقتي به صداي بچهها گوش دادم حق را به علي دادم. آنها با شادي و هيجان صلوات ميفرستادند. علي بايد برمي گشت. آن روحيه مضاعفي كه او با حضورش در آن شرايط به بچهها ميداد وصف ناشدني بود. وقتي به يادداشتهايم در آن روزها نگاه ميكنم، جملهاي پررنگتر از بقيه به چشمم ميآيد كه نوشته بودم: علي مرد بزرگيه، مثل اون كمتر ديدم، به جرات بگم اصلا نديدم. من اين جمله را در حالي نوشتم كه هواي جبهه از عطر وجود مردان بزرگي آكنده بود. بچههايي كه مجروح شده و به شهرها منتقل ميشدند اين خبر را به گوش خانوادهي علي رسانده بودند كه علي موحد فرمانده عمليات، دستش قطع شده است. خانواده علي با تلفن و فكس كه در ستاد بود براي اطلاع از وضعيت علي تماس گرفتند. علي مجروحيتش را كتمان كرد. همان شوخ طبعياي كه در ذاتش بود، باعث شد خانواده از سلامت كامل علي اطمينان حاصل كنند. وضعيت در منطقه ثابت شد. زمان آن رسيد كه به تهران برگرديم. علي هم ميبايست براي دست مصنوعي اقدام ميكرد. با توافق قبلي كه ميان ما شده بود. از همان تلفن و فكس ستاد، به بقال سر كوچهمان تلفن كردم و پدرم را خواستم. خانه ما هم تلفن نداشت، به پدرم جراحت دست علي را خبر دادم و گفتم قرار است به زودي با علي به خانه خودمان برويم تا او فرصتي براي آماده كردن خانوادهاش داشته باشد. تصميم گرفته بودم در راه تهران، موضوعي را كه مدتها پيش قصد طرحش را داشتم به علي بگويم فاصله سرپل ذهاب تا تهران زياد بود و من ميتوانستم با خيال راحت موضوع را آنطور كه شايسته ميدانستم بيان كنم. حقيقت آن بود كه به علي و خانوادهاش به شدت دل بسته بودم و اميدوار بودم وصلت با تنها خواهر علي ارتباطم را با اين خانواده هميشگي كند اما درست همان شب قبل از حركت پدر علي تماس گرفت و به او اطلاع داد كه خواستگار مناسبي براي خواهرش پيدا شده است. خواستگار پسر مودب و مومني از محله قديميشان در شمال تهران بود كه در انگليس درس ميخواند. علي او را ميشناخت و تائيدش كرد. همان موقع فهميدم كه قسمت خود را بايد جاي ديگري پيدا كنم. صبح كه شد به طرف تهران حركت كرديم و از آنجا به خانه ما رفتيم. پدرم با مهرباني علي را در آغوش گرفت و گريه كرد. اين براي من بسيار عجيب بود. زيرا تا آن لحظه هيچ گاه گريه او رانديده بودم. حتي زمان فوت مادرم. اصلا روحيه نظامي اش مانع از اين ميشد كه احساساتش را بروز دهد اما علي را به شدت دوست داشت. علي روحيهاي عالي داشت با پدرم شوخي كرد وگفت: رفتيم بازي دراز، دست درازي كرديم. دستمون رو قطع كردند. سر شام همه در ناراحتي فرو رفته بودند و سكوت حاكم بود. مخصوصا خواهرهايم كه با ديدن علي نميتوانستند جلوي اشكشان را بگيرند. علي آستين دست قطع شدهاش را بالا زد. با دست ديگرش روي آن مثل آرشه كشيده و با دهانش صداي ويلن درآورد. طوري اين كار را كرد كه همه بياراده خنديدند. روز بعدكه جمعه و تعطيل بود. از من خواست به خانه عمهاش تلفن كنم.خواستهاش را برآورده كردم طبق خواهش علي، شوهر عمهاش به خانههاي آنها در شهرك خاور شهر رفت و پدر ومادرش را با اين ترفند كه علي ميخواهد از سر پل ذهاب تلفن كند به خانهشان آورد. شب علي به خانه عمه زنگ زد ابتدا با پدرش صحبت كرد. پدر پرسيد: بابا كجايي؟ علي گفت: دارم مييام. ولي يه مسئلهاي پيش آمده. - چه مسئلهاي؟ - بابا دست راستم يه كم خراش برداشته. - خراش كه چيزي نيست. - نه يعني يه انگشتم قطع شده. آقاجان مكثي كرد، به خودش مسلط شد و گفت: ايراد نداره بابا. در راه خدا بود. كم كم يك انگشت به دو و سه انگشت رسيد. و بالاخره قطع شدن دست را به مچ رساند. از آقاجان خواست تا گوشي را به مادرش بدهد. همين گفت وگو ميان علي و مادر نيز رد و بدل شد. صبح روز بعد به محل كار آقاجان تلفن زديم واطلاع داديم كه علي در تهران و در خانه ماست. هنوز چند ساعتي نگذشته بود كه آقاجان به خانه ما آمد. پدرم وقتي او را ديد دوباره چشم هايش پر از اشك شد. آقاجان پدرم را دلداري داد و گفت: عيب نداره. اونا ديگه مرد شدند. اينا امانتي هستند كه ما گرفتيم. آن وقت علي جلو آمد. پدر و پسر يكديگر را در آغوش گرفتند و بوسيدند. آقاجان نگاهي به دست علي انداخت. بعد به پشت علي زد و گفت: باريكلا غصه نخوريها. من و علي سوار ماشين آقاجان شديم و همراه او به طرف خاور شهر رفتيم. وقتي رسيديم. همسايه ها به اتفاق مادر و خواهر علي به استقبالمان آمدند. خانه را چراغاني كرده بود. آن موقع محمدرضا برادر كوچكتر علي در منطقه بود. پاي علي كه به خانه رسيد، مادر دويد و برايش جگر درست كرد. علي دلخور شد و گفت: مامان. ميخواي منو تقويت كني. بچههاي مردم دارن تو جبهه پر پر ميشن حالا شما... اعضاي خانواده و دوستان نيز هر كدام به نوعي سعي ميكردند محبت خود را به علي نشان دهند و او را در انجام كارهايش كمك كنند. در بستن دگمههاي لباس يا كمربندش، بستن بندهاي پوتينش به هنگام خروج از منزل، تكه كردن نان سرسفره غذا و... علي به شدت همه را از كمك كردن به خودش منع ميكرد. او تلاش ميكرد مانند گذشته همه كارهاي خودش را انجام دهد. از زماني كه به تهران رسيده بوديم. هنوز چند ساعتي نميگذشت كه از من خواست خودكاري به باندهاي دستش بچسبانم تا با آن امضا كند و بنويسد. و تمام كارهاي شخصياش را به راحتي انجام دهد. حتي موتور سواري هم ميكرد. به اين ترتيب كه با بستن كشي به دسته ي راست موتور و وصل كردن انتهاي آن به بازوي دست قطع شدهاش، موتور را در تمام جاده خاوران تا پادگان به راحتي هدايت مي كرد. مدتي كه براي اندازهگيري و امتحان دست مصنوعي علي به ارتوپدي ميرفتيم، مسئله ازدواج خواهر علي نيز در جريان بود. خانواده كه همين يك دختر را داشتند، دلشان ميخواست در خصوص جهيزيه و باقي اموري كه به خانواده عروس مربوط ميشود سنگ تمام بگذارند. علي با دوندگي و سعي بسيار، توانست وام بگيرد و به اين ترتيب خواسته پدر و مادرش را به انجام رساند. سوم خرداد سال شصت، براي گرفتن دست مصنوعي علي به مركز ارتوپدي مراجعه كرديم. دكتر دست را براي علي وصل كرد و پرسيد: خوبه؟ راحتي؟ علي گفت: بد نيست، اما اگه سرش قلاب ميگذاشتين بهتر بود. دكتر با تعجب پرسيد: چهجور قلابي و براي چي؟ علي گفت:يه قلاب مثل مال دزدهاي دريايي كه وقتي سوار اتوبوس ميشم، بيندازمش به ميله اتوبوس و راحت از اين سر اتوبوس به اون سرش سُر بخورم. دكتر از روحيه خوب علي خوشش آمد و كلي خنديد. علي مجدداً به سرپل ذهاب برگشت. هنوز يك مرحله از عمليات باقي مانده بود؛ بايد ارتفاع 1150، كه همچنان در دست عراقيها مانده بود را پس ميگرفتيم. در تهيه مقدمات عمليات بوديم كه علي گفت: عجيب دلم ميخواد زيارت مكه برم. بعد رو به آسمان كرد و گفت: خدايا! خلاصه ما كه از تو، توفيق شهادت ميخواستيم و نشد. حالا نميشه بريم حرمترو زيارت كنيم؟ حرم پيامبرت و بقيعرو... همين موقوع پيچك سوار بر موتور را از راه رسيد: يك سره سراغ علي آمد و پرسيد: علي، مكه ميري؟! ناگهان مثل اين كه علي را برق گرفته باشد، متحير ماند. به شدت منقلب شد. بالاخره وقتي بر خودش مسلط شد پرسيد: چطور؟ پيچك گفت: سهميهاي (اولين دوره اي بود كه براي فرماندهان مناطق جنگي سهميه ي حج در نظر گرفته شده بود) براي من درست شده، چون عملياته و نميتونم برم، تو برو. علي جواب داد: خُب من هم ميخواهم تو عمليات باشم. پيچك اصرار كرد كه تا مقدمات عمليات فراهم شود، علي ميتواند در اين فاصله به زيارت مكه رفته و برگردد و براي عمليات هم سرپل ذهاب باشد. علي مشتاقانه قبول كرد و چيز ديگري نداشت كه بگويد چرا كه پروردگارش او را دعوت كرده بود. روزي كه پرواز داشت، براي بدرقه، همراهش به فرودگاه رفتيم. آنجا متوجه شديم كه او تعداد زيادي از عكس هاي امام (ره) و جزوههاي كوچكي كه به سه زبان عربي، انگليسي و فرانسه ترجمه شده است، تهيه كرده و ميخواهد همراه خود به مكه ببرد. علي از ما پرسيد: به نظر شما چه طور ميشه اينها رو برد؟ ميدانستيم كه دولت عربستان از ورود هر نوع پوستر و جزوه و... شديداً جلوگيري ميكند. همه شروع كرديم به فكر كردن. هر كدام چيزي گفتيم؛ اما عقيده هيچ كدام به نظر عملي نميآمد. همينطور كه صحبت ميكرديم، پسر جواني جلو آمد به طرف علي رفت و گفت: حاجي ميخواهي بري مكه؟ علي گفت: بله، چهطور ؟ پسر جوان گفت: ميخواهي برات جاسازي كنم؟ علي خوشحال شد. چمدان و وسايلش را با عكسها و جزوهها در اختيار پسر جوان گذاشت. آن پسر به حدي ماهرانه عكسها و جزوهها را در چمدان جاسازي كرد كه ما هيچ كدام متوجه نشديم آنها را در كجاي چمدان قرار داده است. بخشي از عكسها را نيز در دست مصنوعي علي جا داد و با رويي خوش و خندان از همه خداحافظي كرد و رفت. * مكه - شهريور 60 در مكه بوديم كه ديديم يك جايي درگير شده است. پليسهاي سعودي به جان هم افتاده بودند؛ هر كدام يك عكس امام خميني (ره) به كمرشان چسبيده بود. آنها سعي ميكردند عكس را از خودشان جدا كرده و در همان حال يكديگر را متهم به بيدقتي ميكردند. بعد فهميدم آن كه اين معركه را راه انداخته است، كسي نيست جز علي. علي جلو ميآمد و با يكي از پليسهاي سعودي خوش و بش ميكرد، او را بغل كرده و عكسي از امام (ره) به پشت او ميچسباند. بعد در ميان جمعيت گم ميشد و باز ميرفت سراغ پليس ديگري. يك بار براي رد گم كردن با دست مصنوعي ميآمد و بار ديگر آن را در ميآورد. به اين ترتيب توانسته بود پليسهاي سعودي را گيج كرده و به جان يكديگر بيندازد. بالاخره پليسها، علي را شناسايي ميكنند. او را به چادر انتظامات ميبرند. سرهنگي كه در چادر است به علي ميگويد كارش خلاف قانون آنجاست. علي هم كه عربي را تا حدودي ياد گرفته و ميتوانست جوابشان را بدهد ميپرسد: خلاف يعني چه؟ خلاصه جر و بحث علي با سرهنگ بالا ميگيرد. سرهنگ عكس امام (ره) را پاره كرد و ميگويد: "اين عكس اينجا جايي ندارد ". علي اسكناس سعودي را از جيبش درآورد و به عكس پادشاه عربستان كه روي اسكناس بود، اشاره ميكند و ميپرسد: "اين عكس كيه؟ " سرهنگ متوجه منظور علي شده، دستش را گرفته و مانع پاره كردن اسكناس ميشود و علي را به بازداشتگاه ميفرستد. علي را به سلول انفرادي ميبرند. به محض آن كه پليسها رفتند و او تنها ماند، عكس پادشاه عربستان را از روي ديوار سلول پايين آورد و به جاي آن عكس امام (ره) را از توي دست مصنوعياش بيرون آورد و روي ديوار بالاي سرش نصب كرد. مدتي بعد وقتي زندانيانها براي سركشي به علي آمدند و عكس امام (ره) را ديدند، جا خوردند. ابتدا به علي پرخاش كردند كه عكس را از كجا آوردي؟ بعد هم يكديگر را سرزنش كردند كه "چرا اين را خوب نگشتيد؟ " علي را اين بار حسابي ميگردند. بعد هم عكس پادشاه سعودي را روي ديوار نصب ميكنند و ميروند. بعد از رفتن آنها، علي كارش را به همان صورت تكرار ميكند و عكس امام خميني (ره) روي ديوار زندان نصب ميشود. شب كه براي زنداني شام آوردند و با عكس امام (ره) روبهرو شدند، با عصبانيت علي را تحت فشار ميگذارند كه "تو اين عكسها را از كجا ميآوري؟ " علي هم با خونسردي يك جمله را تكرار ميكند: "از غيب برايم ميرسد. " اين بار، سربازي را براي مراقبت از او ميگمارند. علي در تمام روز دنبال فرصت ميگردد و اين بار هم موفق ميشود در فرصتي هرچند كوتاه، عكسها را جابهجا كند. زندانبانها وقتي موضوع را فهميدند، گيج شدند. علي را براي بار چندم گشتند و بعد سلولش را تغيير دادند. دو سرباز هم براي او گماشتند تا چشم از علي برندارند. نيمههاي شب وقتي دو سرباز خوابآلود شده و به چرت زدن افتادند، عكس امام (ره) روي ديوار نصب شد. نزديك صبح مسئول سلول از قضيه مطلع شد و دو سرباز را زير سيل ناسزا و تهديد گرفت. تا اين زمان چهل و هشت ساعت از بازداشت علي گذاشته بود و در تمام اين مدت عكس امام (ره) مرتب روي ديوار سلول، بالاي سرش نصب بود. بالاخره مسئول زندان خسته شد و به علي گفت: تو آدم عجيبي هستي. بهتره تا درد سر بيشتري درست نكردي، از اينجا بري. علي را آزاد كردند و سرانجام هم نتوانستند بفهمند عكسها از كجا ميآمد. علي كه از مكه برگشت، وقتي ميخواستم "حاجي " صدايش كنم، برايم سخت بود. تا پيش از اين، كلمه حاجي در ذهن من يك آدم ميان سال كه معمولاً تا حدودي خشك و جدي بود را به ياد ميآورد. حالا چهطور ميتوانستم به اين جوان پرتحرك و شوخ و پرسروصدا حاجي بگويم؟ علي نيامده، آماده برگشت به منطقه شد. ماندنش در مكه چهل روز طول كشيده بود. من در غياب او ازدواج كرده بودم و علي به محض بازگشت از مكه، چشم روشني تهيه كرده و با خانوادهاش به ديدن من و همسرم آمد. وقتي شنيدم عازم منطقه است، گفتم: "حاجي، كجا به اين زودي؟! ميخوام شيريني عروسي مو بدم. تو كه هنوز از راه نرسيدي. يه كم ديگه بمون. " علي گفت: نميتونم. فهميدم كه عملياتي در پيش است. تعجب كردم. من كه اينجا بودم و با دوستان ارتباط داشتم، از قضيه خبر نداشتم. آن وقت او بعد از چهل روز دوري از ايران، از همه چيز خبر داشت. اصلاً اين خاصيت علي را كه هميشه از زمان تمام عملياتها خبر داشت، همه ميدانستند. گفتم: راستي علي چه جوريه؟ هر عملياتي كه باشه شمال يا جنوب، شرق يا غرب، تو خبردار ميشي؟ مخصوصاً اين دفعه از كجا فهميدي؟ تو كه اصلاً اينجا نبودي؟ خنديد. سرش را تكان داد و گفت: اگه عاشق باشي، خودش بهت خبر ميده. عملياتي كه علي دربارهاش حرف ميزد، "مطلع الفجر " بود. * عمليات مطلعالفجر - 20 آذر60 وقتي وزوايي گفت: "علي و پيچك شهيد ميشن " تصميم گرفتيم نگذاريم آنها در اين عمليات جلو بروند. حرف وزوايي، براي ما حجت شده بود. تا آن موقع، پيشبينيهاي او درباره شهادت بچهها به واقعيت پيوسته بود. آخرين باري كه علي را ديدم، با پيچك همراه شده بود تا براي عمليات حركت كند. براي خداحافظي بوسيدمش و در گوشش دعا خواندم. "اللهُ حافظاً يا ارحم الراحمين " علي كلامم را قطع كرد و گفت: "چه كار ميكني؟ اين به جاي اينه كه دعا كني شهيد بشم؟! براي بار دوم و سوم هم كه دعا خواندم، دعا را قطع كرد و گفت: "دعا كن شهيد بشم. " با دوستان گرداگردش را گرفتيم. از هر چيزي كه فكر ميكرديم ممكن است مانع جلو رفتنشان شود گفتيم و نتيجه گرفتيم كه افراد ورزيده و مجربي مانند او، نبايد به راحتي از دست بروند. آن موقع هنوز قرارگاه تاكتيكي به وجود نيامده بود. اما حرفهايمان بياثر بود. علي اسلحهاش را روي دوشش انداخت و با سرعت رفت. از وقتي كه دست راستش قطع شده بود، اسلحهاش عوض شد. به جاي ژ-3 كه همه بچهها دستشان ميگرفتند، او اسلحه MP40(مسلسل اتوماتيك تهاجمي) حمل ميكرد. اسلحه نسبتاً راحتي بود. بندش را ميانداخت گردنش و ميتوانست با آن به صورت رگبار، تيراندازي كند. بعدها اين اسلحه را هم كنار گذاشت و تنها به در دست گرفتن چوب اكتفا كرد. زمان زيادي نگذشت كه خبر رسيد علي و پيچك در منطقه بر آفتاب(رشته ارتفاعات برآفتاب به صورت تيغه اي كه تنگه ي مهم قاسم آباد، كورك و حاجيان در آن واقع شده است) مورد هدف دشمن قرار گرفتهاند. يك تك تيرانداز با تير كلاشينكف پيچك را زد كه او در جا شهيد شد. علي هم به فاصله چند ثانيه از شهادت پيچك، هدف تير مستقيم تانك قرار گرفت و دست كم سيصد تركش به بدنش اصابت كرد. او از ناحيه سر، صورت، سينه، ريه، پا و دست به شدت مجروح شد. دست مصنوعياش هم كاملاً سوراخ سوراخ شده بود. علي خودش تعريف ميكرد: "با خودم گفتم حتماً اينجا آخر خطه. روبه قبله دراز كشيدم منتظر ماندم. بعد فكر كردم يك لبخندي بزنم تا بعداً كسي آمد ديد، بگه اين شهيد چه تبسم قشنگي هم داشته. حدود نيم ساعت، سه ربع به همان حال بودم. ديدم نه، خبري نيست. به خودم گفتم بلند شو بابا لياقت نداري. تا بلند شدم، ديدم با هر نفسي كه ميكشم، هوا همراه با خون از دهنم بيرون ميزنه. چفيه را باز كردم و بستم دور دهانم و يواش يواش راه افتادم به طرف پايين. " علي با همان حال توانسته بود چهار ساعت پاي پياده از كوه پايين بيايد. بالاخره يك نفربر ارتشي كه از آنجا ميگذشته، او را ميبيند، سوارش ميكند و به سرپل ذهاب، پادگان ابوذر ميرساند. علي به بيمارستان پادگان ميرود. همان دكتري كه چند ماه پيش دستش را عمل كرده بود، او را معاينه ميكند. دكتر با ديدن علي، او را به خاطر ميآورد و ميگويد: باز هم كه تو هستي؟ علي جواب ميدهد: بله، اون دفعه كه اومدم پيش شما خوب عمل كرديد، ما هم مشتري شديم. دو روز در اين بيمارستان بستري بود. بعد به بيمارستاني در تبريز فرستاده شد. از تبريز هم به بيمارستاني در تهران منتقل شد. بعد از بهبودي نسبياش مجدداً به مركز ارتوپدي مراجعه كرديم و دست مصنوعي ديگري برايش سفارش داديم. [url=http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=9005120599]منبع[/url] مدیرای محترم لطفا منتقل کنید... -
تاپیک جامع عملیات الولید (حمله به اچ 3 ) تاپیک جامع عملیات الولید (حمله به اچ 3 )
bell214 پاسخ داد به onin تاپیک در عملیات های نظامی ایران
سلام بردوستان اسن فیلم حمله به h3 بود که بازیگرای اصلیش جعفر دهقان محمد کاسبس و ... بودن که اگه دوستان مایل باشن میتونم فیلم رو براشون اپلود کنم...- 93 پاسخ ها
-
سلام خدمت مدیر کل سایت خسته نبادا اقا منم میخوام با جناب مجاهد aminmessi تو اون زمینه فعالیت کنم در ضمن حاضرم بخش دفاع مقدس و صد البته بخش شهدا رو کمک کنم... یا علی
-
تاپیک جامع عملیات الولید (حمله به اچ 3 ) تاپیک جامع عملیات الولید (حمله به اچ 3 )
bell214 پاسخ داد به onin تاپیک در عملیات های نظامی ایران
عمليات حمله به اچ 3 از زبان فرمانده عمليات (عملیات هوایی دفاع مقدس) عمليات غرور افرين خلبانان شجاع نيروي هوايي در انهدام پايگاههاي سه گانه الوليد در اعماق خاك عراق را مي توان يكي از افتخارات بزرگ نيروي هوايي و خلبانان شجاع آن و همچنين يكي از پيچيده ترين عمليات هاي هوايي در جهان بر شمرد . تا كنون روايت هاي زيادي از اين عمليا بزرگ منتشر گرديده و حتي فيلمي هم بر اساس اين عمليات ساخته دشه است . اما گمان مي كنم خواندن دوباره اين ماجرا از زبان يكي از طراحان اصلي و رهبر دسته پروازي در روز عمليات خالي از لطف نباشد . مطلب زير تشريح ماجرا از زبان از سرتيپ خلبان فرج الله براتپور مي باشد : دشمن بعثي كه طعم تلخ شكست را از همان اوايل جنگ از رزمندگان سلحشور اسلام بويژه خلبانان شجاع نيروي هوايي ياران چشيده بود بريا مصون ماندن هواپيماهاي خود از ضربات سنگين و خرد كننده عقابهاي تيز پرواز نيروي هوايي اقدام به انتقال هواپيماهاي شكاري – بمب افكن و ترابري عملياتي خود به پايگاه {هاي سه گانه } الوليد H-3 در جوار مرز مشترك خود با اردن نمود تا در فرصت مناسب از آنها استفاده نمايد . اين انتقال از چشمان تيزبين كارشناسان نيروي هوايي ما پوشيده نماند . در نتيجه مسئولان نظامي خواستار نابودي پايگاه مورد نظر گرديدند . طراحي عمليات كار چندان آساني نبود . پس از طراحي و بررسيهاي لازم و كسب آمادگيهاي اوليه در واپسين روزهاي اسفند ماه 1359 شهيد سرتيپ خلبان جواد فكوري فرمانده وقت نيروي هوايي مرا كه در آن زمان مسئوليت عمليات يكي از پايگاهاي كشور را بر عهده داشتم احضار و اجراي اين ماموريت را به من ابلاغ و تاكيد كرد كه شخصا فرماندهي دسته پروازي را بر عهده بگيرم . پس از توجيهات كلي از سوي گروه طرح ريز در معاونت عمليات نيروي هوايي تاريخ انجام ماموريت 15 فروردين ماه 1360 تعيين شد . در طرح عمليات مقرر شد انواع هواپيماهاي شكاري – بمب افكن ، شكاري – رهگير ، پست فرماندهي پرنده و هواپيماي سوخت رسان حضور داشته باشند . در اين عمليت مي بايست با چهار نوبت سوخت گيري هوايي و پرواز در ارتفاع كم مسافت بسيار طولاني مرزهاي شرقي كشور عراق را پشت سر گذاشته و پس از نفوذ به عمق خاك اين كشور خود را به مرزهاي غربي عراق با اردن رسانيده و در يك عمليات غافلگيرانه با يورش به اهداف از پيش تعيين شده آنها را منهدم كرده و پس از سوختگيري مجدد به فضاي كشور خود بازگرديم . زمان اجراي ماموريت فرا رسيده بود و همه چيز مي بايست طبق نقشه از پيش طراحي شده انجام مي شد . براي انجام يك عمليات بزرگ آماده شديم . ساعت يك بامداد روز 15 فروردين 1360 كليه خلبانان منتخب بدون اطلاع قبلي به پست فرماندهي احضار و بي درنگ با تشكيل يك جلسه توجيهي كليه موارد و چگونگي اجراي ماموريت برايشان به طور كامل تشريح شد . پس از اداي فريضه نماز و با روشن شدن هوا با آمادگي كامل و تحويل گرفتن تجهيزات پروازي به طرف هواپيماهايي كه از شب پيش براي افراد در نظر گرفته شده بود روانه شديم . طبق معمول شماره هواپيماها از طرف گردان نگهداري اعلام مي شد ولي هيچ يك از پرسنل گردان نگهداري از جزييات اين ماموريت اطلاع نداشتند . تدابير امنيتي و حفاظتي فقط به علت حساس بودن ماموريت بود زيرا هر گونه بي دقتي مي توانست ضريب موفقيت ما را به شدت كاهش داده و جنگنده ها را با مخاطرات جدي رو به رو سازد . ما با اطمينان خاطر 10 فروند هواپيماي شكاري بمب افكن اف 4 را در سكوت كامل راديويي روشن كرده و پس از انجام كليه امور پيش از پرواز در زمان مقرر از زمين برخاستيم . در نخستيم منطقه انتظار با اعلام كدهاي راديويي در ازتفاع پايين برابر هماهنگيهاي قبلي از هواپيماي سوخت رسان سوخت دريافت كرديم وپس از گرفتن وضعيت هوايي منطقه و مسير از ايستگاه رادار 8 فروند از هواپيماها از مرز گذشتند و 2 فروند ديگر كه تا آنجا به عنوان ذخيره ما را همراهي كرده بودند به پايگاه مراجعت كردند . اين 8 فروند به صورت دو دسته تاكتيكي 4 فروندي و به فاصله 500 پا از يكديگر قسمت شمالي خاك عراق را در ارتفاع بسيار پايين طي كرده و در منتهي اليه شمال غربي خاك آن كشور با دو فروند هواپيماي تانكر سوخت رسان كه پيشتر در آن منطقه مستقر شده و در ارتفاع بسيار پايين مشغول پرواز بودند همراه شده و در حال سوخت گيري به طرف هدف يعني جنوب غربي عراق پرواز كردند . جنگنده ها پس از سوخت گيري از هواپيماي تانكر جدا شده و پرواز را به طرف نخستين نقطه نشانه زميني كه روي نقشه علامت گذاري شده بود ادامه دادند . من كه به عنوان فرمانده دسته هاي پروازي مسير رفت و برگشت را از روي نقشه با نشان دهنده ها و تجهيزات الكترونيكي و سيستم ناوبري هواپيما كنترل و مقايسه ميكردم متوجه شدم كه موقعيت هدفي كه دستگاه ناوبري هواپيما به ما نشان مي دهد با موقعيت واقعي هدف اختلاف دارد . به خلبان كابين عقب گفتم : ظاهرا دستگاه ناوبري من ايراد دارد مي تواني بگويي كه دستگاه شما كجا را نشان مي دهد ؟ وي با خونسردي و به شوخي جواب داد : فكر مي كنم تل آويو ! گفتم پس برويم آنجا را بزنيم ! با لهجه شيرين شيراز ي گفت : ها بريم . او يكي از خلبانان دلاور دوران جنگ بود و هميشه براي مشكلترين پروازها داوطلب مي شد و در بدترين شرايط پروازي به خلبانان كابين جلو روحيه مي داد . به هر صورت بعد از گذشتن از آخرين نقطه نشانه زمين كه بر روي نقشه داشتيم طبق قرار قبلي با دادن علامت هواپيماها را به دو دسته سه فروندي و يك دسته دو فروندي تسيم كردم و هر كدام از دسته ها به سوي هدفهاي تعيين شده روانه شدند . هنگامي كه من با دسته سه فروندي خود به سوي پايگاه اصلي پيش مي رفتم دسته هاي ديگر به اهدافشان كه در فاصله كمتري از آنها قرار داشتند رسيده و مشغول بمباران آنها شدند . آتش و دود زيادي فضاي اطراف را پوشاند . پدافند دشمن به هر سو تيراندازي مي كرد و انواع توپها و موشكهاي زمين به هوا را بريا سرنگوني ما به كار مي برد . بي درنگ تصميم گرفتم به جاي اينكه در همان مسير از پيش تعيين شده جلو بروم سمت هواپيما را با گردش به راست تغيير داده و از سمت ديگري به پايگاه دشمن حمله كنم تا به اين ترتيب موفق به غافلگيري آنها شوم . پايگاه دشمن واقعا از استتار و اختفاي خيلي خوبي برخوردار بود اما از آنجايي كه فكر نمي كردند ما توانايي و جسارت حمله به آن منطقه را داشته باشيم و از طرفي طرح ماموريت هم تا زمان اجرا محرمانه حفظ شده بود كاملا غافلگير شده بودند . هنگامي كه بر روي پايگاهها رسيديم نيروهاي عراقي در حال انجام كارهاي معمولي و روزمره روي هواپيماهاي بمب افكن وشكاري خود بودند . همچنين به علت اين تغيير سمت توپهاي ضدهوايي آنها جهت مخالف ما را نشانه گيري كرده بودند و به اصطلاح ديوار آتش را در جهت مخالف برقرار كرده بودند . به هر صورت همه هواپيماها اهداف تعيين شده را با دقت و به خوبي بمباران كردند . پس از گذشتن از روي پايگاه و رها ساختن تمامي بمب هاي خود در مسير بازگشت بر فراز جاده بين الملي كه از عراق به اردن كشيده شده بود در حال پرواز بودم كه يك تريلي حامل محموله نظامي را ديدم . به نظر مي رسيد كه از بندر عقبه در خاك اردن بارگيري كرده و به عراق وارد شده بود . بي درنگ با تيربار هواپيما آن را هدف قرار داده و منفجر كردم. سپس بريا رسيدن به هواپيماي سوخت رسان كه هنوز در ارتفاع بسيار پايين و در خارج از ديد رادار دشمن در قسمت غربي آسمان عراق منتظر ما بود با فركانس راديويي قراردادي تماس گرفتم . سپس به سوي تانكر كه بقيه هواپيماها نيز با آن در حال پرواز جمع بودند ادامه مسير دادم . براي يك لحظه متوجه شدم كه سوخت هواپيما به حداقل رسيده و تانكر را نيز در ديد ندارم . از طرفي براي اينكه سكوت راديويي را حفظ كنم نمي خواستم از راديو براي تماس با تانكر استفاده كنم . با تمامي وجود از خداوند خواستم مرا ياري كند تا به خاطر تمام شدن سوخت مجبور به ترك هواپيما نشوم . مسير پيش بيني شده اي را كه قرار بود هواپيماهاي تانكر در آن مسير پرواز كنند و هواپيماهاي شكاري از آنها سوخت بگيرند انتخاب كرده و ادامه دادم تا اينكه سرانجام با چشم از مسافت بسيار دور هواپيماي تانكر را ديدم و تا لحظه رسيدن به آن چشم از تانكر بر نداشتم . هنگامي كه موقعيت مناسب پيش آمد با احتياط و خونسردي سوخت گيري كرده و پس از اينكه همه هواپيماها بنزين گرفتند از قسمت شمالي خاك عراق و از سمت مخالف مسير رفت به وطن بازگشتيم . دشمن پس از دريافت اين ضربه عظيم بي درنگ تعداد زيادي از هواپيماهاي شكاري رهگير خود را به پرواز در آورد تا شايد بتواند ما را رهگيري كند و به هر ترتيبي شده تعدادي از هواپيماها را در راه بازگشت سرنگون سازد . من دو دسته چند فروندي از آنها را با چشم ديدم ولي هيچ يك نتوانستند ما را رهگيري كنند . در حالي كه به مرز كشورمان نزديك مي شديم با هواپيماهاي اف 14 و اف 5 خودي كه در همان حوالي در انتظار ما در حال گشت زني بودند تماس گرفتيم و انها به كمك ما شتافتند و آخرين تلاش دشمن نيز عقيم ماند . هنگام ورود به فضاي كشور دوباره از هواپيماهاي تانكر سوخت رسان سوخت گرفتيم و پس از مدتي پرواز در پايگاه مبدا به زمين نشستيم . پرسنل گردان نگهداري كه از بازگشت دسته پروازي باخبر شده بودند با هيجان و شور خاصي درباره چگونگي انجام مامريت سخن مي گفتند و چون درباره جزييات ماموريت چيزي نمي دانستند به سراغ جانشين فرمانده پايگاه رفته و نگراني خود را در مورد سلامتي گروه پروازي ابراز داشتند . جانشين فرمانده پايگاه كه تا بازگشت نخستين گروه دشوارترين لحظات را مي گذراند ـ پس از شنيدن خبر بازگشت سالم نخستين گروه پروازي در مقابل پرسنل گردان پرواز و نگهداري كه جلو دفتر فرماندهي تجمع كرده بودند – ظاهر شده و در حالي كه اشك شوق از چشمانش جاري بوده به تشريح عمليات بي نظير خلبانان مي پردازد . پرسنل گردان نگهداري كه از عمليات شجاعانه خلبانان مبهوت مانده بودند بي صبرانه در انتظار بازگشت آنان دقيقه شماري مي كردند كه با دريافت خبر ورود نخستين دسته پروازي و نشستن آنها در باند پروازي به يكباره پايگاه غرق در شادي و سرور شد . پرسنل با فرياد الله اكبر و قرباني كردن گوسفند به استقبال خلبانان آمدند و مرا كه رهبر گروه پروازي بودم تا آستانه در گردان پروازي بر روي دست بردند . آن روز يكي از روزهاي فراموش نشدني در زندگي من بود . بررسيهاي بعدي نشان داد كه مسئولان پايگاه الوليد در پيامي كه به بغداد فرستادند نتيجه عمليات هواپيماهاي شكاري بمب افكن نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران را چنين بيان كردند : 1- انهدام و رسيدن آسيب جدي به 48 فروند هواپيماي بمب افكن سنگين ، شكاري و هلي كوپتر 2- از بين رفتن 3 آشيانه بزرگ چندين پناهگاه بتني هواپيما و 2 دستگاه رادار 3- بركناري فرمانده پدافند هوايي به دستور صدام در همان روز ، بر اساس خبرهاي كسب شده نامبرده بعدا اعدام و خبر آن با عنوان خودكشي وي منتشر شد . موفقيت اين عمليا باعث بالا رفتن روحيه رزمندگان اسلام شد و چند ماه بعد چندين عمليات موفق و پي در پي مثل ثامن الائمه ، طريق القدس ، فتح المبين و بيت المقدس شكل گرفت . شادي ملت و رضايتمندي حضرت امام خميني (ره) از خلبانان بگونه اي بود كه سه روز پس از انجام اين عمليات ما را در تاريخ 18/1/1360 به حضور پذيرفتند و مورد تفقد قرار دادند . از اينكه نور شادي و رضايت را در سيماي ملكوتي امام (ره) مشاهده مي كرديم خوشحال بوديم و خدا را شكر كرده كه توانسته بوديم قلب رهبر را از خود خشنود سازيم ! بعد از كودتاي نوژه، نيروي هوايي ارتش سازماندهي مناسبي نداشت و لشكر 92 زرهي ارتش كه براي حفاظت از مناطق جنگي در جنوب مستقر بود، دچار ضعف ها و نابساماني هاي زيادي شده بود.وي با بيان اين كه نيروي هوايي ارتش در ابتداي جنگ، در مقابل آمادگي ارتش عراق با تلاش هاي فراوان، عمليات هاي حساسي را انجام داد، تصريح كرد: عراق از فروردين 1359 با آمادگي براي حمله به ايران در مرزهاي خود به ساختن سنگر و جاده مشغول شد. تا جايي كه در شهريور همان سال به ايران حمله كرد. ارتش عراق به دليل ناتواني نيروي هوايي، هواپيماهاي بمب افكن و توپولوف خود را در پايگاه هوايي الوليد در نزديكي مرز اردن نگهداري مي كرد و براي انجام عمليات بر روي اين پايگاه، كميته برنامه ريزي را در ستاد فرماندهي ارتش تشكيل داديم. پيشنهاد اول، حمله مستقيم از جنوب به طرف پايگاه الوليد بود كه به دليل رادارهاي پيشرفته در مسير و احتمال لو رفتن عمليات، رد شد. پيشنهاد دوم شروع عمليات از همدان به سمت پايگاه الوليد بود كه به دليل خطر از سمت شمال عراق رد شد. پيشنهاد سوم و حركت از سمت غرب عراق و عبور از دره هاي اطراف پايگاه براي عمليات قبول شد. طي اين عمليات و در حمله نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران، 48 جنگنده دشمن منهدم شدند. امير سرتيپ منوچهر طوسي: ما در اين عمليات 4 ساعت و 20 دقيقه، شبانه و در ارتفاع پست در حركت بوديم و در 4 مرحله سوخت گيري كرديم كه در نوع خود بي نظير است. امير سرتيپ سيد اسماعيل موسوي: گروه ما براي اين عمليات و در چند مرحله، پوشش هوايي را بر عهده داشت. در حالي كه در مورد هدف آن، هيچ اطلاعي نداشتيم. اما با اين پوشش، بخشي از عمليات را تكميل كرديم. امير سرتيپ محمدرضا عطايي: به دليل وابستگي نيروي هوايي حكومت پهلوي به آمريكا و خلبان هاي آمريكايي، در آستانه پيروزي انقلاب پروازهاي اف14 قطع و بعد از پيروزي انقلاب، پروازها در سطح كم شروع شدند. تا جايي كه با 5 فروند هواپيما، مرزهاي ايران را پوشش داديم، اما نيروي هوايي عراق را زمين گير كرديم. امير خلبان فرجالله براتپور فرمانده عمليات هوايي "الوليد " در همايش تحليل عمليات هوايي الوليد( اچ 3) اظهار داشت: پس از كودتاي نوژه نيروهاي نظامي ما در وضع مناسبي به سر نميبردند و در جبهههاي غرب و جنوب ضعف داشتيم، در ابتداي جنگ، نيروي هوايي 90درصد توان خود را براي مقابله با هجوم نيروهاي زميني دشمن به كار بست و روزانه بيش از 400 سورتي پرواز انجام ميداد. وي با اشاره به عمليات هوايي الوليد "اچ 3 " افزود: اطلاع يافتيم كه نيروي هوايي عراق تعدادي از هواپيماهاي جنگي خود را در پايگاه هوايي الوليد نگهداري ميكند و صدام در رسانهها، تبليغات فراواني در خصوص نفوذناپذير بودن اين پايگاه هوايي كرده است. فرمانده عمليات الوليد در ادامه تصريح كرد: پايگاه هوايي الوليد در دورترين فاصله با مرز ايران و نزديك مرز اردن قرار داشت و با تشكيل كميته طرح ريزي عمليات، سه طرح عملياتي براي انهدام پايگاه هوايي الوليد ارائه شد كه حمله از سمت مرزهاي جنوبي كشور و ورود به خاك عراق از كنار مرز كويت و عربستان اولين طرح عملياتي بود. براتپور در بخش ديگري از سخنان خود خاطرنشان كرد: حمله به اين پايگاه هوايي از طريق پايگاه هوايي همدان از مرزهاي شمالي عراق و نيز عبور از درهها در ارتفاع پست، دو طرح ديگر براي اجراي اين عمليات بود و در صورت موفقيت در اين عمليات ميتوانستيم ضمن انهدام تجهيزات و هواپيماهاي دشمن از نظر سياسي نيز ضربه سنگيني به آنها بزنيم. وي در ادامه اين همايش به حمله هوايي آمريكا به ليبي اشاره كرد و اظهار داشت: آمريكائيها با آن توان نظامي اين عمليات نظامي را از خاك انگليس انجام دادند اما خلبانان ما عمليات الوليد يا "اچ 3 "را با پنج ساعت پرواز مداوم و با چهار مرحله سوختگيري و پيمودن 3500 كيلومتر در عمق خاك عراق و در آن شرايط سخت آغاز جنگ انجام دادند، در اين عمليات 50 فروند از هواپيماهاي جنگي عراق از جمله توپولوف 22، ميگ 23، ميگ 19، سوخو 20، آشيانهها و رادارهاي دشمن از بين رفت. روایت خلبان احمد مهرنیا از"حمله هوایی به الولید" کتاب «حمله هوایی به الولید» روایت عملیات نیروی هوایی به پایگاههای هوایی عراق نوشته احمد مهرنیا توسط سوره مهر در نمایشگاه کتاب عرضه می شود. به گزارش ستاد خبر انتشارات سوره مهر،احمد مهرنیا درباره این کتاب گفت:کتاب «حمله هوایی به الولید» مربوط به عملیات نیروی هوایی علیه پایگاه های هوایی عراق با نام الولید در منطقه اچ 3 است. وی ادامه داد: بعد از اینکه در سال 1359 جنگ شروع شد نیروی هوایی با توجه به مطمئن بودن و زبدگی نیروی هوایی در مقابل سایر نیروها وارد عمل شد و در ابتدا عملیات 140 فروندی را علیه دشمن بعثی انجام داد ولی با توجه به شکنندگی نیروی هوایی به نسبت سایر نیروها که این امر در کل دنیا هم معمول است این جریان ضربه زدن به نیروهای عراقی، برعکس شد. مهرنیا ادامه داد: نیروی هوایی ارتش عراق برای اینکه از آسیب های ناشی از عملیات های نیروی هوایی در امان باشد بخشی بزرگی از ادوات جنگی و از جمله هواپیماهای توپولف 22 و میگ های 25 خود را به دورترین نقطه در 3 پایگاه به نام الولید در منطقه اچ 3 در 50 کیلومتری مرز اردن مستقر کرد. وی ادامه داد:با توجه به هواپیماهای استراتژیکی که در اختیار نیروی هوایی بود و اینکه این هواپیماها تنها می توانند یک سوم این مسیر را طی کنند عراق کاملا خیالش از بابت حمله به این پایگاهها راحت بود. این خلبان نیروی هوایی ادامه داد:اما با طراحی خیلی خوبی که برای این عملیات در نیروی هوایی صورت گرفت و چهار مرحله سوخت گیری در طول مسیر و استفاده از خاک کشور سوریه این عملیات با موفقت بالا صورت گرفت و طبق گفته خود عراقیها در این عملیات 48 فروند هواپیماهای عراقی و بنا به برخی منابع دیگر تا 80 فروند هواپیما در این عملیات منهدم شد و بخش زیادی از تجهیزات هوایی دشمن در این عملیات از بین رفت. مهرنیا این عملیات را دارای چهار ویژگی خاص ذکر کرد و افزود:عملیات حمله به اچ 3 دارای چهار ویژگی است که آن را در دنیا برجسته می سازد. اولین ویژگی این عملیات می توان به زمانی که برای انجام این عملیات صورت گرفت اشاره کرد که تنها حدود 5 ساعت زمان برد.دوم سوخت گیری هواپیماها در ارتفاع پایین بود که معمولا هواپیماها در ارتفاع 22 هزار پایی سوخت گیری می کنند ولی در این عملیات در ارتفاع 1000 پایی سوخت گیری شد. وی ادامه داد: سوم اصل حفاظت از اطلاعات این عملیات بودکه به خوبی انجام شد.چهارم هم کار گروهی و تیم ورکی بود که بین تمامی خلبانها و نیروهای مختلف در قسمت رادار و پشتیبانی و ...صورت گرفت و توانست یک بازی خوب و بی نقص را به نمایش بگذارند که با کمترین تلفات صورت گرفت. مهرنیا «حمله هوایی به الولید» را اولین کتابی دانست که در مورد یک عملیات توسط نیروی هوایی نوشته می شود و افزود:البته از روی این عملیات چند داستان و حتی یک فیلم سینمایی ساخته شد که هیچ کدام اصل ماجرا را بیان نمی کنند و بیشتر روایت داستانی عملیات است ولی در این کتاب ضمن مصاحبه با 80 نفر از خلبانان نیروی هوایی که در این عملیات شرکت داشتند و گفت و گو با سایر پرسنل از جمله سیستم رادار و نیروهای پشتیبانی و ... و همچنین مدارک دیگری از بازتاب های جهانی این عملیات در این کتاب آورده شده است. وی ادامه داد: از 4 سال پیش نوشتن در مورد فعالیت های نیروی هوایی را شروع کردم و در ابتدا هم به عملیات 140 فروندی پرداختم و مشغول نوشتن در مورد این عملیات بودم و ضمن جمع آوری اطلاعات این عملیات، اطلاعات سایر عملیات های نیروی هوایی را هم جمع می کردم. مهرنیا ادامه داد: در سال 86 کتابی توسط معظم گودرزی نوشته شد که واقعا جفای به عملیات حمله به الولید بود و احساس کردم که این کتاب عملیات را خراب کرده و برای همین نوشتن در مورد عملیات 140 فروندی را کنار گذاشتم و به این عملیات پرداختم و در مدت 28 ماه این کتاب نوشته شد.این نویسنده خلبان کتاب بعدی خود را نوشتن در مورد عملیات 140 فروندی نیروی هوایی عنوان کرد و افزود : متاسفانه با توجه به مدت زمانی که نوشتن این گونه کتاب ها می برد و هزینه بالایی که نوشتن این خاطرات می برد و این گونه کتاب ها وقتی نوشته می شود فرقی با کتاب های داستانی که در دو سه ماه نوشته می شود ندارد و در خیلی از موارد کتاب های داستا ن فروش بیشتری دارند. وی ادامه داد: خلاصه، نوشتن این خاطرات به قول اصفهانی ها کلا ضرر است. ولی به دلیل عشق و علاقه ای که به کشور دارم و اینکه خودم هم خلبان هستم دوست دارم به ثبت خاطرات نیروی هوایی بپردازم. خلبان هواپیمای سوخت رسان: نبايد اصل را گم کنيم. حزب الله در برابر اسرائيل چي داشت؟ سلاح داشت؟ موشک؟ هواپيما؟ افراد فوق متخصص نظامي؟ هيچي نداشت، اما پيروز شد. 26 سال قبل، وقتي حزب الله و حزب امل يکي بودند، آمدند خدمت امام. سيد حسن 21 سال داشت و حضرت امام وجوهات شرعي را سپرد به سيد حسن و به او فرمود مواظب باشيد. اصل چيزي ديگري است، نه امکانات جنگي. يکي از تلخ ترين روزهاي زندگي من در دوران جنگ، سقوط خرمشهر بود. روي هوا بوديم. توي جنوب داشتم پرواز مي کردم. راديوي ايران اعلام کرد که خرمشهر سقوط کرد. توي هواپيما گريه مان گرفت. مقر ما اصفهان بود. آقاي محمدي گلپايگاني آن موقع رئيس عقيدتي ستاد نهاجا بود. گفتم: حاج آقا، به من مأموريت بدهيد، هواپيما را پر مهمات کنيد، مي روم روي نيروهاي عراقي خودم را منفجر مي کنم. گفت: نگران نباشيد. آزاد مي شود. شيرين ترين لحظه ي عمرم هم ماجراي «اچ 3» بود که رفتيم خاک عراق را زديم. من با 707 بودم. در خاک ترکيه به هواپيماها بنزين دادم؛ بين مرز عراق و ترکيه بوديم. تيمسار خضرايي آن قدر پايين پرواز کرده بود که ترکش بمب هاي خودش به هواپيمايش اصابت کرده بود و خيلي زخمي شده بود. بعدها شهيد شد. فرداي آن روز سرهنگ شهيد فکوري، خلبان هاي اين مأموريت را برد خدمت امام. هفت - هشت نفر بوديم. حالا همه ي آن خلبان ها شهيد شده اند. من کنار زانوي امام نشسته بودم و بقيه هم دور ايشان بودند. بعد از معرفي، امام دعايمان کرد. فکوري به امام گفت: اين تپل هم که پهلوي شما نشسته، هواپيمايش هم مثل خودش است. بنزين رساني مي کند. امام لبخندي زد و فرمود: خداوند شما را حفظ بفرمايد. دست امام را بوسيدم و گفتم: به حضرت عباس، نوکرتم. همه زدند زير خنده. اين يکي از شيرين ترين خاطرات من است. فرشاد تاجبخش: عملیات اچ 3 یکی از بزرگترین عملیات های هوایی دنیاست که به نام فانتوم های ایرانی ثبت شده است. فانتوم های ایرانی طی یک عملیات پیچیده و تحسین برانگیز در 15فروردین سال 1360(4 آوریل 1981) پایگاه هوایی الولید در مجموعه اچ3 واقع در غرب عراق، در نزدیکی مرز این کشور با اردن را به کلی نابود کردند. تا كنون روايت هاي زيادي از اين عمليات بزرگ منتشر گرديده و حتي فيلمي هم بر اساس اين عمليات به کارگردانی شهریار بحرانی و با نام حمله به اچ3 در سال 1373 ساخته شده و قرار است در سال 88 نیز مستند 60 دقیقه ای بر اساس این عملیات ساخته شود که فعلا در مراحل مقدماتی و تحقیق و نگارش فیلمنامه قرار دارد. حمله به اچ 3 از لحاظ فنی یکی از پیچیده ترین عملیات های هوایی جهان به شمار می رود و از نظر دستاوردهای نظامی نیز با توجه به نابودی کامل 48 هواپیمای عراقی در رده بزرگترین و موفق ترین عملیاتهای نظامی جهان قرار می گیرد. در اول مهرماه 1359، یک روز پس از آغاز جنگ و حمله هواپیماهای عراقی به فرودگاه مهرآباد نیز یکی از بزرگترین عملیاتهای هوایی جهان با شرکت بیش از یکصد و چهل هواپیمای جنگی تحت عنوان «کمان99» بر فراز عراق انجام شد. این عملیات از نظر تعداد هواپیماهای شرکت کننده در آن یکی از منحصربفرد ترین نبردهای هوایی جهان پس از جنگ جهانی دوم بشمار می رود. در این حمله بسیاری از تاسیسات زیربنایی عراق، پایگاهها و دپوهای ارتش عراق در مرز این کشور با ایران نابود شد. در سال 1359 منابع اطلاعاتی ایران دریافتند که نیروی هوایی عراق تعدادی از بمب افکن های خود را برای دور ماندن از حملات هواپیماهای ایرانی و جلوگیری از نابودی آنها بر روی باند فرودگاه به پایگاهی در دورترین نقطه ی غرب این کشور منتقل ساخته است؛ به یکی از پایگاههای سه گانه ی اچ 3 با نام الولید. هیچ کارشناس نظامی تا آن وقت تصور نمی کرد که این پایگاهها که در غربی ترین نقطه خاک عراق و در نزدیکی مرز این کشور با اردن واقع شده است روزی هدف حمله جنگنده های ایرانی قرار گیرد. هواپیماهای ایرانی برای بمباران این پایگاه می بایست از مرزهای شرقی عراق وارد شده و پس از گذشتن از آسمان بغداد و بسیاری از شهرهای دیگر که تاسیسات پدافندی موثری داشتند به اچ 3 می رسیدند و پس از انجام عملیات دوباره از همین مسیر باز می گشتند. عبور جنگنده های ایرانی از عرض کشور عراق و رسیدن به دورترین نقطه خاک این کشور مسئله ای نبود که از چشم رادارهای عراقی پنهان بماند. با توجه به این مسائل احتمال یک حمله غافلگیرانه از طرف ایران منتفی و غیرممکن انگاشته می شد. اما در آن سوی جریان، افسران نیروی هوایی ایران باور دیگری داشتند. خلبانان ایرانی مصمم بودند تا این عملیات را به هر طریق ممکن به انجام رسانند. بدین ترتیب پایگاه هوایی نوژه همدان آبستن یکی از رویدادهای بزرگ جنگ شد. 8 فانتوم، از فرودگاهی در شمال غرب کشور به پرواز درآمدند. این هواپیماها از کوهستان های مرزی عراق و ترکیه و در ارتفاعی پایین پرواز می¬کردند و پس از طی مسافتی طولانی بر روی خط مرزی عراق و ترکیه که احتمالا در مواقعی نیز مستلزم تجاوز به حریم هوایی ترکیه بوده است خود را به سختی به اچ 3 رساندند. پرسنل پایگاه اچ3 که با توجه به دور بودنشان از مرزهای شرقی هیچگاه تصور نمی کردند هدف هیچ نوع حمله ای قرار گیرند در ابتدا به تصور اینکه هواپیماها خودی هستند شروع به تکان دادن دست هایشان کردند. بر فراز پایگاه، فانتوم ها ارتفاعشان را افزایش دادند و پس از تقسیم شدن به دو گروه چهارتایی به سمت هدف شیرجه رفتند. لحظاتی بعد بمب های چهار فانتوم اول، به صورت یک ردیف منظم بر روی هواپیماهایی که بر روی باند قرار داشتند فرود آمد و تمامی آنها را در همان لحظات اولیه عملیات نابود کرد. دیگر هیچ هواپیمایی نمی¬توانست از باند فرودگاه بلند شود. فانتوم های گروه دوم نیز دو مجتمع راداری را در قلب پایگاه مورد حمله قرار دادند و سپس با خیال راحت به درهم کوبیدن آشیانه¬های هواپیماها و توپ های ضدهوایی پرداختند. در چند دقیقه پرسنل پایگاه در جهنمی از آتش که از همه جا شعله می کشید به دام افتاده بودند. در برابر دیدگان ناباور آنها پایگاه اچ 3 با تمامی ابهت و نفوذ ناپذیری اش در زیر آتش سنگین فانتوم های ایرانی به تلی از خاکستر بدل شده بود. فانتوم ها که دیگر چیزی برای نابود کردن باقی نگذاشته بودند به سرعت صحنه عملیات را ترک کردند. پشت سر آنها تلی از خاکستر به جا مانده بود که تا چند دقیقه پیش پایگاه هوایی الولید نام داشت. جایی که قرار بود مکانی امن برای هواپیماهای عراقی باشد. عراق لحظاتی بعد از این ضربه مهلک، بی درنگ تعداد زیادی هواپیمای شکاری رهگیر خود را به پرواز در می آورد تا شاید بتواند فانتوم های ایرانی را رهگیری و سرنگون کند و به هرترتیبی که شده اجازه بازگشت به هواپیماهای فانتوم ندهد اما در این کار موفق نشدند. خوشبختانه فانتوم ها توانستند خود را به مرز رسانده و وارد خاک ایران شوند. پرواز نتیجه داده بود. خلبانان شجاع بعد از چهار ساعت و چهل دقیقه پرواز با سرعت بالا و طی مسافت 1000 کیلومتر با چهار نوبت سوختگیری در مسیر رفت و برگشت، موفق شده بودند غیرممکن را ممکن کنند و ضربه مهلکی به پیکر نیروی هوایی عراق وارد آورند. بعد از عملیات مشخص شد که خسارت ها، بیشتر از پیش بینی ها بود چرا که 48 فروند هواپیماهای شکاری-بمب افکن شامل میگ 21 ، میگ 23 ، سوخو 20 ، سوخو 22 ، توپولف 16 و میراژ منهدم و یا آسیب جدی دیده و در عین حال 3 آشیانه بزرگ هواپیما، 2 دستگاه رادار و چندین پناهگاه بتونی هواپیما، به طور کلی تخریب شده است. بعد از این عملیات غرورآفرین، فرمانده پدافند هوایی عراق از سوی صدام برکنار شد. نامبرده بعدا اعدام شد ولی منابع عراقی خبر خودکشی او را اعلام کردند. این عملیات تاثیر بسزایی در روحیه رزمندگان داشت، به طوری که چند ماه بعد عملیات موفق "ثامن الائمه" انجام شد و در پی آن نیز عملیات "طریق القدس" و "بیت المقدس" با موفقیت کامل و بازهم با پشتیبانی مناسب نیروی هوایی ارتش ایران، انجام شد. سه روز پس از این عملیات، در تاریخ 18/1/1360 بدون هیچ تشریفاتی، کلیه خلبانان شرکت کننده در این عملیات به حضور رهبر انقلاب رفتند. پس از موفقیت کامل در این عملیات، سیمای جمهوری اسلامی نیز برای اولین بار سرود خلبانان را پخش کرد تا بدین شکل تقدیری کوچک از این دلاوران شود. منبع:1- 93 پاسخ ها
-
شناسایی پل های مواصلاتی، پادگان و فرودگاه اربیل (عملیات هوایی دفاع مقدس)
bell214 افزود یک موضوع در عملیات های نظامی ایران
شناسایی پل های مواصلاتی، پادگان و فرودگاه اربیل (عملیات هوایی دفاع مقدس) جنگی ناخواسته شروع شده بود. در مدت زمانی که از جنگ گذشته بود، نیروی هوایی اکثر هدف هایی از قبل پیش بینی شده را مورد حمله قرار داده بود و نیاز به کسب اطلاعات از هدف های دیگر به شدت احساس می شد. در این بین گردان های هواپیماهای شناسایی نیروی هوایی بیشترین نقش را در این مهم ایفا می کردند . جنگی ناخواسته شروع شده بود. در مدت زمانی که از جنگ گذشته بود، نیروی هوایی اکثر هدف هایی از قبل پیش بینی شده را مورد حمله قرار داده بود و نیاز به کسب اطلاعات از هدف های دیگر به شدت احساس می شد. در این بین گردان های هواپیماهای شناسایی نیروی هوایی بیشترین نقش را در این مهم ایفا می کردند . خلبانان تیز پرواز نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در حالی که بدون هیچ مهماتی باید در عمق خاک دشمن و آن هم با ارتفاع کم پرواز می کردند ولی هرگز از این مسئولیت سرباز نمی زدند و همواره با عکس برداری از مناطق مهم و استراتژیک عراق چه نظامی و چه اقتصادی، کمک شایانی می نمودند، زیرا پس از عکس برداری، با مشخص شدن مختصات دقیق نقطه هدف خلبانان می توانستند با در نظر گرفتن سمت و همچنین موانع در بین راه ، بهترین مسیر را برای رسیدن به هدف انتخاب کنند و با خیالی آسوده تر تمرکز خود را معطوف به انهدام هدف نمایند. فصل پاییز بود و هوا نسبتا سرد و تقریبا ابری بود . در همین اثنا ماموریتی به گردان شناسایی پایگاه یکم شکاری محول شد که برمبانی آن یک فروند فانتوم شناسایی می بایست با پرواز بر روی خاک عراق، ماموریتی را انجام می داد . عکس برداری از 3 نقطه در یک پرواز ماموریت آن روز به شکلی بود که برگشت از آن قطعیت نداشت زیرا خلبانان باید با نفوذ به خاک عراق، از چندین نقطه عکس برداری می کردند و این کار را برای آنان دشوار می کرد زیرا با شناسایی شدن و در اولین نقطه، احتمال هدف قرار گرفتن در نقطه بعدی و یا هدف قرار گرفتن توسط گشتی های دشمن بالا می رفت . به هر شکل دو تن از بهترین خلبانان برای این ماموریت انتخاب شدند. همان طور که عنوان شد هدف سه نقطه مختلف بود و پرواز در آن روز به سه بخش تقسیم می شد . خلبانان باید از سه هدف مختلف عکس برداری می کردند . هدف اول یک پل مواصلاتی در منطقه کوهستانی "رواندوز" بود ، پس از آن پل بزرگی در جاده " موصل" به "اربیل" بر روی رودخانه " زابرگ" و هدف سوم فرودگاه و پادگان نیروی زمینی شهر "اربیل" بود که پس از شناسایی هدف سوم خلبانان باید تغییر سمت داده و در مسیر بازگشت قرار می گرفتند . عملیات طرح ریزی شد درفصل پاییز و هوای مناطق شمال غرب کشور و شمال عراق معمولاً ابری است و ابرها گهگاه آن قدر پایین می آیند که پرواز ناوبری و عکس برداری در ارتفاع کم به خاطر پوشش ابر و عدم امکان دیدن نقطه نشانه های زمینی با مشکلات بسیار مواجه می شود . آتشبارها و توپخانه ها و سایت های موشکی نیزبه هوای دشمن در نقاط حساس و اطراف شهرها مستقر بودند . سیستم پدافند هوایی عراق در نقاط کوهستانی و مرزی، تعداد بسیار زیادی دیده بان گمارده بود که این دیده بان ها با مواضع توپخانه زمین به هوا در نزدیکی خودشان ارتباط مستقیم داشتند واطلاعات خود را در کوتاه ترین زمان در اختیار یکان ها ضد هوایی قرار می دادند . این یکان ها در مقابل پروازهای هواپیماهای ما به صورت خودکار عمل می نمودند و با هدایت کامپیوتری به سمت هدف شلیک می کردند و تهدید عمده ای به شمار می آمدند . با در نظر گرفتن تمام این مسایل کار طراحی پرواز و ترتیب عبور از هدف ها توسط خلبانان شروع و برنامه ریزی شد و به اقتضای نوع ماموریت از یکان نگهداری خواسته شد که هواپیماها را به دوربین های مناسب تجهیز کنند. همچنین به دلیل بعد مسافت و گستردگی عملیات فانتوم به طور حتم دچار کمبود سوخت می شد. پس قرار شد هواپیمای سوخت رسان نیز در قسمت غرب کشور مستقر شود تا در هنگام بازگشت فانتوم به آنها سوخت لازم را جهت بازگشت به پایگاه انتقال دهد . شرح عملیات لحظه موعود فرا رسیده بود. خلبانان با قدم های استوار و با آمادگی کامل در حالی که تجهیزات پروازی را تحویل گرفته بودند، به سمت هواپیمای آماده رهسپار شدند و پس از وارسی های لازم، سوار بر پرنده آهنین بال خود که فاقد هرگونه تجهیزات دفاعی بود و فقط با انواع دوربین ها تجهیز شده بود شدند و در ساعت مقرر با تاکسی بر روی باند پایگاه پروازی به ابتدای باند رسیده و لحظاتی بعد در آسمان غوطه ور شدند . فانتوم بلافاصله بعد از پرواز به آرامی ارتفاع گرفت و در ارتفاع بالا به سمت شمال غرب کشور حرکت کرد . در طرح ریزی پروازی پیش بینی شده بود که در نقطه ای نزدیک مرز ارتفاع را کم کرده و دور از دید رادارهای دشمن بر فراز مناطق کوهستانی به سمت اولین هدف پرواز کنند . با رسیدن به نقطه مورد نظر خلبان ارتفاع را کم کرده و با عبور از مرز در لا به لای کوه ها شروع به پرواز نمود . هواپیما در ارتفاع 30 متری زمین پرواز می کرد ، خلبان به تدریج سرعت هواپیما زیاد نمود تا این که به سرعت 1100 کیلومتر در ساعت رسید . پرواز با سرعت بالا و در ارتفاع 30 متری خطرات زیادی را می توانست به همراه داشته باشد . عکس برداری از اولین هدف بدون هیچ تهدیدی لحظاتی بعد هواپیما به منطقه اولین هدف یعنی پل در منطقه رواندوز نزدیک شد و خلبانان خود را برای عکاسی از آن آماده نمودند . شرایط از هر جهت مطلوب بود و عکاسی را به بهترین نحو انجام شد . خوشبختانه بدلیل سرعت زیاد و غافل گیری دشمن ، پدافند آنها فرصت کوچک ترین عکس العمل را نتوانستند پیدا کنند . پس از عبور از هدف اول برابر طرح ریزی اولیه خلبان با گردش هواپیما به سمت چپ به سمت هدف دوم به حرکت در آمد . پل ارتباطی در بزرگراهی که شهر های اربیل و موصل را به هم متصل می کرد هدف دوم بود . داشتن اطلاعات کافی از این پل مهم برای حملات بعدی هواپیماهای شکاری بمب افکن نیروی هوایی لازم بود تا بتوانند با آگاهی هر چه بیشتر از شرایط آن و مواضع پدافندی دشمن ماموریت های خود را طراحی و اجرا کنند . عبور از روی دومین هدف ، آتش سنگین پدافند دشمن خلبانان برای این که بتوانند از تمام اجزای پل عکس برداری کنند ، تصمیم گرفتند از داخل رودخانه به آن نزدیک شوند و از روبه رو به سمت آن پرواز کنند . وضعیت دشواری بود زیرا در این نوع پرواز پدافند زمین به هوای دشمن به وضوح آنها را در دید داشت و در تیررس کلیه جنگ افزار ها قرار می گرفتند . خلبانان از وضعیت پدافند قدرتمند پل ، آگاهی داشتند ولی به خاطر گرفتن عکس های مناسب خود را در بدترین شرایط ممکن قرار داده بودند . تنها راه نجات خلبانان و هواپیما در این شرایط سرعت زیاد در ارتفاع کم و انجام گردش های تند پس از عکاسی بود . انجام هر گونه مانور در مجاورت پل غیر ممکن بود چون باعث به هم خوردن دوربین های عکس برداری هواپیما می شد . خطر اصلی خلبانان و هواپیما را تهدید می کرد . زیرا آنها باید بدون هیچ حرکتی و در پروازی مستقیم از منطقه پل و از میان آتش توپ های ضد هوایی دشمن عبور می کردند . خلبانان با یاد خدا در موقعیت مناسب روی رودخانه قرارگرفتند و با سرعتی بسیار بالا بی امان به سمت پل پیش رفتند . پدافند زمین به هوای دشمن با عبور از هدف اول از حضور هواپیمای ایرانی در منطقه مطلع شده بود . تیراندازی کلیه توپ های هوایی مستقر در سمت چپ و راست پل از فاصله دور مشخص بود و هر آن احتمال اصابت گلوله ها به کابین هواپیما می رفت . خلبانان در نزدیک پل از کف رودخانه اوج گرفته و با ارتفاع مناسب برای عکاسی از روی آن عبور کردند . توپ های ضد هوایی به شدت شلیک می کردند . گردش به سمت هدف سوم و آتش سوزی در زیر باک خلبانان بلافاصله پس از عبور از پل گردش های تند به چپ و راست را آغاز کرده و بعداز طی مسافتی با گردشی گود به سمت شمال تغییر جهت دادند و به سمت هدف سوم یعنی فرودگاه و پادگان نیروی زمینی دشمن در اربیل رهسپار شدند . هر دو خلبانان از این که توانسته بودند عکس های خوبی بگیرند خوشحال بودند . احتمال داشت شلیک توپ های ضد هوایی دشمن را دوربین های پهلویی هواپیما ثبت کرده باشند و فعالیت آنها را می توانستند در عکس ببینند . برای مقابله با توپ های ضدهوایی خلبانان به ناچار از مسیر تعیین شده منحرف شده و از شهرکی در حوالی شهر اربیل عبور کردند . خلبان کابین عقب در نگاهی گذرا به بال چپ هواپیما دودی غلیظ همراه با شعله را در زیر بال مشاهده نمود . خلبانان بی درنگ باک های سوخت خارجی هواپیما را رها کردند زیرا در غیر این صورت گسترش آتش به سر تا سر بال چپ و بدنه هواپیما حتمی بود . عکس برداری از هدف سوم ، باک های آتش گرفته روی سر دشمن هواپیما داخل خاک عراق بود و کاهش میزان سوخت خطر بعدی پرواز بود. هواپیما فاصله زیادی از پایگاه های خودی داشت . پادگان و فرودگاه روبه روی خلبانان بود بنابراین آنها تصمیم گرفتند که عکس آن جا را نیز بگیرند . هواپیما به سرعت به پادگان رسید . دوربین ها به خوبی کار می کردند. از گوشه و کنار دائماً به سمت فانتوم تیر اندازی می شد . حالا بهترین زمان بود. خلبانان باک های اضافی هواپیما را که منشاً آتش بودند روی محوطه پادگان رها کردند . توده ای از آتش همراه با باک های بنزین بر سر دشمن فرو ریخته شد . خلبانان به سرعت و با گردشی سریع به سمت راست در مسیر بازگشت قرار گرفتند . آتش کنترل شده بود و با فرو افتادن باک ها دیگر اثری از آن باقی نمانده بود . عبور از مرز و سوختگیری هوایی لحظاتی بعد خلبانان با رسیدن به کوه های مرزی کمی اوج گرفتند و بعد از تماس با رادار منطقه به سمت هواپیمای سوخت رسان حرکت کردند . سوخت هواپیما رو به اتمام بود و هواپیمای سوخت رسان هم منتظر خلبانان بود . لحظاتی نگذشته بود که خلبان با دیدن تانکر با اعلام رمز پروازی به سمت او حرکت نمود و ثانیه هایی بعد کار سوخت گیری شروع شد ، تمام باک های داخلی فانتوم از سوخت پر شدند . خلبانان بی درنگ هواپیما را به سمت پایگاه به پرواز درآوردند و دقایقی بعد به سلامت در فرودگاه فرود آمدند . پس از پارک هواپیما ، خلبانان از آن پیاده شده و شروع به وارسی بدنه فانتوم پرداختند . هواپیما از چند نقطه مورد اصابت گلوله های توپ ضد هوایی دشمن قرار گرفته بود. مقدار ضایعات در بال چپ بیشتر بود اما به نظر می رسید که خطر اصلی را باک خارجی سمت چپ از هواپیما دور کرده است . این باک مانند سپری در مقابل گلوله های دشمن عمل کرده بود و بعد از انفجار آنها در داخل باک آتش سوزی شده بود ولی مانع از برخورد مستقیم گلوله به باک های داخلی هواپیما شده بود. با رها شدن باک های خارجی روی پادگان دشمن ، کانون آتشی که خود دشمن بر پا کرده بود بر سر خودشان فرود آمده بود . ماموریت در سایه توکل به ذات باری تعالی و توسل به ائمه اطهار به خیر و خوشی به اتمام رسید . فیلم دوربین ها برای ظهور فرستاده شد . وقتی عکس ها آماده شدند خلبانان متوجه شدند که عکس های خوبی از هر سه نقطه گرفته اند . ولی مهم تر از همه این که از سایه هواپیما در حالی که بر اثر گلوله های ضد هوایی دشمن دچار آتش سوزی شده بود نیز عکس های جالبی ثبت شده بود .[url=http://www.sajed.ir/new/egels-of-sky/conflicts/13194.html]Web Page Name[/url] -
سیستم حمل مهمات با ظرفیت بالا برای تیربارهای سبک
bell214 پاسخ داد به ColonelShak تاپیک در سایر تجهیزات انفرادی
کلنل ممنون... خیلی عالیه ولی کلنا ما از این نوار فشنگها تم تو نیرو زمینی داریم و هم تو نیروی هوایی برای مسلسل جنگنده ها.... -
تاپیک جامع سرلشکرشهیدعلی صیاد شیرازی تاپیک جامع سرلشکرشهیدعلی صیاد شیرازی (عکس ، خاطره ، فیلم و ..)
bell214 پاسخ داد به mamad تاپیک در جنگ آوران
صياد شيرازى شهيد پرآوازه - بخش اول ، دوم ، سوم آرى، هشت سال پيش در چنين ايامى كه مصادف با ماه ذى الحجه ۱۴۱۹ هجرى قمرى بود، سردار رشيد اسلام سپهبد شهيد على صياد شيرازى در حالى كه به تنهايى از منزل به قصد محل كار خود در ستاد فرماندهى كل قوا خارج شده بود از سوى عناصر آموزش ديده گروه خونخوار منافقين مورد حمله ناگهانى قرار گرفت. ترور اين فرمانده شجاع دوران پرحماسه دفاع مقدس، حلقه اى از زنجيره تلاش هاى بى ثمر منافقين زبون براى حفظ روحيه درهم شكسته عوامل خود، پس از پايان جنگ تحميلى و شكست رژيم صدام حسين در آن و نيز كسب رضايت امريكا و اسراييل و پرداخت بخشى از هزينه هاى لازم براى ادامه حيات و حضور در كشورهاى غرب و در عراق در سايه رژيم دژخيم بعثى بود.شهيد بزرگوار صياد شيرازى از معدود نظاميانى است كه از بدو ورود خود به ارتش طاغوت در زمان رژيم شاهنشاهى، سعى مى كرد تا بر اساس اعتقاد مذهبى خود، عمل كرده و در ماه هاى اوج گيرى نهضت اسلامى مردم ايران، تلاش مى كرد تا با پيروى از ديدگاه هاى حضرت امام خمينى (ره) در مسير حركت انقلابى مردم ايران قرار گيرد. او در آن هنگام از افسرانى بود كه در مركز توپخانه اصفهان، مشغول به كار بود. در اين مركز تلاش مى كرد تا افكار انقلابى را در بين همكاران خود مطرح نموده و آن ها را به همسو شدن با مردم دعوت نمايد.بلافاصله بعد از پيروزى انقلاب اسلامى، صياد تمام توان خويش را براى ايفاى نقشى موثر در ارتش جمهورى اسلامى ايران به كار بست. در آن زمان كه ساختار كشور از رژيم شاهنشاهى به نظام جمهورى اسلامى، تغيير ماهيت داده بود نياز به آن داشت تا با رويكرد جديدى به مجموعه ارتش بنگرد و از اين رو وجود نظاميانى همچون صياد شيرازى در بدنه ارتش اهميت زيادى مى يافتند تا بتوانند به جهت گيرى ارتش به سمت خواسته هاى مردم و ماموريت هاى متفاوت با دوران رژيم گذشته، كمك نمايند. انقلاب اسلامى ايران كه با وحدت كلمه مردم و رهبرى الهى و بدون هيچ گونه وابستگى و ارتباط با قدرت هاى بزرگ حاكم بر جهان و با شعار فراگير «نه شرقى نه غربى جمهورى اسلامى»، پا به عرصه وجود نهاده بود موجب تغيير توازن قوا در منطقه حساس خاورميانه گرديد. از اين رو برخى از كشورهاى بزرگ و قدرتمند، مثل امريكا و انگليس كه منافع خود در ايران را از دست داده بودند نمى توانستند يك حكومت مستقل در ژئوپليتيك حساسى مثل ايران را تحمل نمايند. بنابراين تلاش كردند تا با برخورد با اين نظام نوپا به اشتراك و وحدت منافع دست يابند و تمامى ترفندها و تجارب استعمارى خود را براى در نطفه خفه ساختن انقلاب اسلامى به كار گيرند. در اين زمان كه رژيم بعثى عراق هم نگران گسترش يافتن افكار انقلاب اسلامى در بين مردم آن كشور بود و از سوى ديگر كينه شديدى از ايرانيان در سينه داشت، سعى كرد تا با استفاده از تشكيل گروه هايى همچون احزاب دموكرات و كومله، سرزمين كردستان را آماج حملات و تهاجمات مسلحانه و كشت و كشتار بى رحمانه خود قرار دهد. در چنين شرايطى شهيد صياد از جمله فرماندهان ارتشى بود كه با اعتقاد كامل به مقابله با چنين برنامه اى، در كنار سپاه پاسداران انقلاب اسلامى، در كردستان حضور يافت. در آن هنگام، بسيارى از گروه هاى به ظاهر سياسى مثل منافقين سعى داشند تا ارتش را از مقابله با تحركات ضد انقلاب در استان هاى مرزى كشور بر كنار نگه دارند. شهيد صياد شيرازى با درك عميق از ريشه هاى خارجى حوادث كردستان، در كنار شهيدان بزرگى همچون شهيد بروجردى و شهيد ناصر كاظمى و ساير فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامى در كردستان، حضورى فعال يافت و موفق شد تا با فرهنگ بسيجى و با كمك سپاه به مقابله با گروه هاى بى ريشه ضد انقلاب بپردازد. شهيد عزيز صياد شيرازى، عميقا معتقد بود كه با فرهنگ و روحيه بسيجى كه هديه بزرگ امام (ره) به ملت سلحشور ايران بود، مى توان با دشمنان خارجى و ايادى زبون داخلى آنان جنگيد و به همين دليل بود كه او در رفتار و گفتار خود چنين روحيه اى را بروز مى داد و از اين رو در نزد اطرافيان خود محبوبيت خوبى كسب كرده بود. او كه ابتدا از سوى رييس جمهور وقت، آقاى بنى صدر مورد تشويق قرار گرفته بود وقتى كه ديدگاه هاى متفاوتى درباره چگونگى برچيدن فتنه گروه هاى مسلح در كردستان از خود بروز داد از سوى بنى صدر، غيرقابل تحمل شد و همين مساله باعث گرديد تا صياد از ارتش بركنار شود و براى مدت چهار ماه، بنا به دعوت سپاه، در ستاد مركزى سپاه مستقر شده و به همكارى آموزشى با سپاه پاسداران انقلاب اسلامى بپردازد. در تابستان سال ،۱۳۶۰ پس از بركنارى و عزل بنى صدر از فرماندهى كل قوا، بر تحرك نيروهاى نظامى در جبهه هاى جنگ به طور چشمگيرى افزوده شد و راه براى فعاليت و ايفاى نقش افرادى همچون صياد شيرازى گشوده شد. در اين زمان صياد از سوى شهيد محمد على رجايى به ارتش فراخوانده شد و با اعطاى دو درجه به وى، به فرماندهى همزمان دو لشكر ۶۴ اروميه و ۲۸ سنندج منصوب شد و عملا فرماندهى يگان هاى ارتش در شمال غرب كشور را بر عهده گرفت.در طول مدت حدودا يك ماه و نيمى كه او در شهر اروميه مستقر شد، سعى داشت تا با سپاه پاسداران انقلاب اسلامى ارتباط نزديكى برقرار نموده و از اين طريق ارتش را در كمك به سپاه براى برچيدن بساط گروه هاى مسلحى كه از طرف صدام حمايت مى شدند، به كار گيرد. در اين زمان سردار شهيد مهندس مهدى باكرى فرماندهى عمليات سپاه استان آذربايجان غربى را بر عهده داشت و سپاه اروميه طرحى را براى بيرون راندن گروه هاى مسلح غيرقانونى تهيه كرده بود و برنامه ريزى هاى لازم را نيز براى انجام عمليات گسترده اى عليه احزاب مسلح مورد حمايت رژيم بعثى صدام انجام داده بود، بنابراين در تابستان سال ،۱۳۶۰ سپاه آذربايجان غربى موفق شد تا با همكارى نيروهاى محلى كرد و همدلى و حضور برادران لشكر ۶۴ و ناحيه ژاندارمرى آذربايجان غربى، شهر اشنويه را از دست حزب دموكرات خارج نموده و آن را آزاد سازد. در اين هنگام شهيد صياد شيرازى كه علاقه زيادى به حضور در صحنه هاى عملياتى داشت، به همراه شهيد آبشناسان و شهيد مهدى باكرى در معيت فرمانده سپاه اروميه از آن شهر آزاد شده بازديد به عمل آوردند و مطمئن شدند كه همدلى نيروهاى مسلح مى تواند موفقيت هاى عظيمى را به وجود آورد.در سى شهريور سال ۱۳۶۰ و درست يك سال پس از آغاز جنگ تحميلى، صياد شيرازى از سوى فرمانده معظم كل قوا حضرت امام خمينى (ره)، به فرماندهى نيروى زمينى ارتش منصوب گرديد. او بلافاصله از اروميه عازم تهران و سپس جبهه هاى جنوب گرديد.در دوران پنج سالى كه او اين سمت را بر عهده داشت تلاش مى كرد كه سازمان موجود ارتش را به يك سازمان فعال كه با فرهنگ اسلامى انقلاب، تطابق داشته باشد سوق دهد. به همين جهت از فكر ايجاد قرارگاه هاى مشترك عملياتى با سپاه پاسداران انقلاب اسلامى استقبال نمود. نام قرارگاه كربلا براى همكارى مشترك ارتش و سپاه، انتخاب شد و صياد شيرازى هميشه از آن به عنوان يك تركيب مقدس ياد مى كرد. در اين قرارگاه فكر و ابتكارات و روحيات برادران سپاهى با فكر و دانش نظامى برادران ارتشى با هم مطرح شده و در نهايت يك سلسله عمليات موفق تحت عنوان كربلاى ۱ تا كربلاى ۱۲ طراحى گرديد كه با اجراى آن ها دشمن از سرزمين هاى اشغالى، عقب رانده شد. 2 شهيد صياد شيرازى براى تقويت ستاد طراحى قرارگاه كربلا، دانشكده فرماندهى و ستاد ارتش را تعطيل و اساتيد آن را براى طرح ريزى عمليات ها به جبهه جنوب فراخواند. بنابراين براى برنامه ريزى براى هر عملياتى ابتدا از سوى طراحان ارتش و سپاه، طرح هاى جداگانه اى تهيه مى شد و آنگاه در قرارگاه مشترك كربلا، اين طرح ها مورد بحث و بررسى قرار مى گرفت و طرح نهايى كه طرح قرارگاه كربلا بود، يعنى ارتش و سپاه بر محتواى آن توافق داشتند به مرحله اجرا در مى آمد. براى نمونه، در طراحى عمليات بزرگ بيت المقدس، طرح برادران ارتش عبور از جاده اهواز- خرمشهر به عنوان تلاش اصلى و طرح برادران سپاه عبور از رودخانه كارون به عنوان محور اصلى عمليات بود كه پس از تضارب افكار و نظرات در قرارگاه مشترك كربلا، نهايتا طرح عبور از رودخانه كارون، تصويب شد و به عنوان تلاش اصلى و محورى، به مرحله اجرا در آمد. با چنين تدبيرى تمام توان طرح ريزى و توان آتش و پشتيبانى هاى دو ساز مان ارتش و سپاه با كمك يكديگر در يك عمليات، عليه دشمن به كار گرفته مى شد. از جمله كارهاى ديگرى كه شهيد صياد شيرازى در سمت فرماندهى نيروى زمينى ارتش پى گيرى مى كرد آن بود كه علاوه بر تشكيل قرارگاه هاى مشترك، يگان هاى سپاه و ارتش نيز در هنگام هر عمليات با هم ادغام گرديده و از توان مشترك آن ها استفاده شود. چرا كه او عميقا معتقد بود و به تجربه هم دريافته بود كه همه واحدها بايستى با فرهنگ رايج بين بسيجيان در نبردها شركت كنند و تنها با اين شيوه است كه مى توان اميد به رويت جمال پيروزى داشت. او مى دانست در شرايط نابرابر و در هنگامى كه دشمن، مستغرق در پشتيبانى فنى، اطلاعاتى، تجهيزاتى و عملياتى تمام قدرت هاى بزرگ جهانى است نمى توان فقط با اتكا به روش هاى متداول و بعضا ناكارآمد در آن وضعيت و شرايط، از كشور و تماميت ارضى آن دفاع نمود. او به طور راسخ اعتقاد داشت كه در وضعيت آن روز جنگ، تنها كليد راه گشا، تكيه بر راه هميشه پيروز حضرت ابا عبدالله سيد الشهدا(ع) و بسيج و به كارگيرى ا نسان هاى مومن، خداترس و شهادت طلب است، زيرا كه بر فراز تابلوى بزرگ عاشورا به درازاى تاريخ و به پهناى هر سرزمين به خط خون نگاشته شده است كه خون بر شمشير پيروز است. با اين باور بود كه شهيد صياد شيرازى با الگوگيرى از سپاه، در ارتش هم، گردان هاى شهادت را به وجود آورد تا هر كس كه داوطلب نثار جان شيرين در دفاع از اين انقلاب، تاريخ و شرف مرز و بوم و نواميس خويش است در آن گردان ها سازمان يافته و دليرانه بر صف دشمن بكوبد. البته گاهى اوقات هم بين ديدگاه هاى وى و نظاميان همكارش و يا فرماندهان سپاه نيز اختلافاتى به وجود مى آمد كه ناشى از تفاوت ديدگاه ها در روش جنگيدن با دشمن بود. به همين خاطر بعضا او مى خواست كه عمليات هايى را با نظر و طرح خويش و با وحدت فرماندهى خودش انجام دهد كه در نهايت موفقيتى حاصل نمى شد. مثل آنچه بعد از عمليات بدر، با تشكيل قرارگاه كميل اتفاق افتاد. شهيد صياد در اواخر جنگ و در زمانى كه منافقين با همكارى صدام مى خواستند از فرصت پذيرش قطعنامه ۵۹۸ از سوى ايران، استفاده كرده و خود را به تهران برسانند تا حكومت را در اختيار بگيرند، با اينكه مسووليتى در نيروى زمينى ارتش نداشت، با اين حال در جنگ عليه منافقينى كه با خودروهاى زرهى خود تا نزديكى هاى كرمانشاه جلو آمده بودند وارد عمل شد و سپاه و ارتش با همكارى با يكديگر توانستند اين برنامه دشمن را نيز ناكام بگذارند. شهيد صياد شيرازى با الهام از احكام تعالى بخش اسلام و هدايت حضرت امام (ره) آنچنان خود را ساخته بود كه ويژگى هاى يك مومن راستين در او آشكار بود. هرجا كه امام جماعتى نبود، او نماز جماعت را برپا مى داشت و به امامت آن قيام مى نمود. همه جلسات و سخنرانى ها و مصاحبه هاى خود را با آياتى از كلام الله مجيد آغاز مى نمود. تلاوت آياتى نظير «الا تقاتلون قوما نكثوا ايمانهم(توبه۱۳)» يا رب ادخلنى مدخل صدق و اخرجنى مخرج صدق و اجعلنى من لدنك سلطانا نصيرا، قرائت دعاى فرج در تمام جلسات، از نكات فراموش ناشدنى شهيد صياد شيرازى است. پس از پايان جنگ تحميلى وقتى كه به معاونت بازرسى ستاد كل نيروهاى مسلح منصوب شد، همچنان ارتباط نزديك خود را با علماى بزرگ حفظ مى كرد و سعى داشت تا با انجام عباداتى فراتر از تكاليف شرعى به خودسازى خويش ادامه دهد. سردار حاج عبدالله رودكى مى گفت كه او شاهد نماز شب هاى صياد در برنامه هاى بازرسى هاى ستادى از نيروى دريايى سپاه بوده است و هميشه از آن ياد مى كرد. شهيد صياد شيرازى خود را ملتزم مى دانست كه همانند آحاد مردم در نمازهاى جمعه شركت كند. نمازگزاران جمعه، بسيارى از اوقات، شاهد حضور او در ميان خود بودند. او در گفتار و رفتار خود نشان داده بود كه شهادت در راه خدا را عين سعادت براى خود مى داندو همواره سر و جان خويش را براى نثار در راه اسلام و كشور آماده ساخته و با وقف زندگى خود در مسير آرمان هاى الهى در آرزوى نيل به فيض شهادت است. به راستى او يكى از مصاديق آيه و من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوالله عليه... شناخته مى شد. او روحيه اى بسيجى داشت و از مرگ نمى ترسيد و در خطوط مقدم جبهه حضور مى يافت و از حوادث مختلف انقلاب سربلند بيرون آمد. هميشه اين سوال مطرح بوده است كه چرا سازمان منافقين در دوره جديد ترورهاى خود، شهيد عزيز صياد شيرازى را هدف تيراندازى خويش قرار داد. منافقين تاكنون جنايت هاى زيادى را در ايران مرتكب شده اند و اساسا زندگى و ادامه حيات و هويت آنان مبتنى بر ترور و آدم كشى است و هم اكنون نيز در پناه ارتش اشغالگر آمريكا در عراق كه داعيه ضد تروريسم نيز دارند اسكان يافته و به جاسوسى مشغول اند. منافقين در كارنامه خباثت آميز خود نشان داده اند كه كسانى كه به طور جدى مدافع جمهورى اسلامى ايران و اهداف انقلاب اسلامى بوده و در راه آن تلاش و جانفشانى مى نمايند در فهرست ترور آن ها قرار مى گيرند، به ويژه اگر اين افراد از مسوولان نظام بوده و در دفاع از آن و تبليغ گسترش حاكميت خط و آرمان هاى حضرت امام خمينى(ره) لحظه اى ترديد به خود راه ندهند، هرچند كه در اين ميان ساير شهروندان و افراد حزب اللهى نيز از جنايات آنان بركنار نبوده اند، ولى هميشه سعى كرده اند به گونه اى برنامه ريزى نمايند كه در عمليات هاى ترور، خود خسارت كمتر متحمل شده و عملا امكان انجام جنايت و كشتن سوژه، براى آن ها فراهم باشد. از آن جا كه اين عناصر خود فروخته به اجنبى، سال ها در زير سايه رژيم جنايتكار بعثى به رهبرى خونخوارترين ديكتاتور جهان، صدام حسين، زندگى كرده اند و وامدار او بوده اند، بنابراين وظايف و ماموريت هايى كه از سوى صدام به آن ها واگذار مى شده است را برعهده مى گرفتند تا در ازاى آن بتوانند در زير سايه صدام و حزب بعث در كشور عراق به زندگى و توسعه سازمان خود ادامه دهند. از سوى ديگر براى كسب اعتماد و پشتيبانى مالى و تبليغاتى قدرت هاى استعمارگر غربى و در راس آن ها دولت ضد مردمى امريكا و امكان تداوم حضور فعال در كشورهاى غربى نيازمند مطرح كردن خود به عنوان يك نيروى مخالف جدى- اپوزيسيون- جمهورى اسلامى و كسب مزيت هاى نسبى در ميان ساير مخالفين هستند. در آن زمان، شهيد بزرگوار صياد شيرازى با خلق و خوى مردمى خود با وجود دارا بودن يكى از بالاترين مقام هاى نظامى در كشور يعنى جانشين رييس ستاد كل نيروهاى مسلح، به طور معمولى و در ميان مردم زندگى كرده و براى خود حصارهاى آهنين و غير قابل نفوذ ايجاد نكرده بود. از طرف ديگر شهيد صياد داراى پيشينه و كارنامه درخشانى در دفاع مقدس و زدن ضربات مهلك اثربخش و سرنوشت ساز بر ماشين جنگى بعثى ها بوده و كينه آنان عليه خود را برانگيخته بود و ترور او به عنوان يكى از فرماندهان موثر در شكست صدام مى توانست يكى از اهداف و آمال ديكتاتور بغداد قلمداد گردد. بديهى است كه هم رژيم بعثى عفلقى صدام كه اساسا بر مبناى ترور شكل گرفته قدرت يافته و رسميت پيدا كرده بود و تروريسم به عنوان جزو اصلى و لاينفك مديريت حزب بعث به شمار مى رفت و هم منافقين كه با عمليات ناجوانمردانه كشتار مردم كوچه و بازار، خود را به دنيا معرفى كرده اند، همواره در صدد يافتن فرصت هاى طلايى براى حذف فيزيكى رهبران و ياوران و دوستداران انقلاب اسلامى در سراسر جهان و فرماندهان نظامى اى كه آن ها را در نيل به اهداف شوم خود ناكام ساخته بوده اند، اما آن ها چه زمان و موقعيتى را براى اجراى طرح خباثت آميز خود مناسب مى دانستند؟ به تجربه ثابت شده است كه مناسب ترين زمان براى دشمن، زمانى است كه فضاى كشور ملتهب بوده و تمام توجه مردم و مسوولان به فضا و جو متشنج مشغول است و در واقع دچار نوعى غافلگيرى بوده و ميدان را براى تحركات و فعاليت هاى اطلاعاتى، عملياتى مذبوحانه دشمن خالى نموده باشند. در چنين شرايطى دشمن با وارد كردن ضربات كارى و جبران ناپذيرى نظير ترور شهيد بزرگوار صياد شيرازى و انفجار بمب و پرتاب خمپاره، سعى در ايجاد اختلاف بيشتر و ضعف اركان اساسى نظام مى نمايد. بهترين و موثرترين شيوه براى بستن راه نفوذ دشمن و پيشگيرى از تحركات ضد انسانى آنان، تامين امنيت است. امنيتى فراگير براى آحاد مردم به گونه اى كه همه مردم، از طرفى احساس درهم آميختگى و پيوستگى پايدارى با تمام مسوولان كشور نموده و از سوى ديگر احساس گسيختگى و تقابل روحى با عناصر آشكار و پنهان دشمن بنمايند و راه هرگونه عمليات روانى و تبليغى را بر آنان سد كنند. بنابراين بايستى ايجاد فضاى امن براى عموم مردم و نه براى دشمنان و ايادى آنان در دستور كار قرار گيرد. سرانجام شهيد بزرگوار، رزمنده بسيجى و شجاع، سپهبد على صياد شيرازى در سن ۵۵ سالگى و پس از يك عمر مجاهدت در راه خدا و جنگ با دشمن و كسب توفيقات و افتخارات بزرگ و به يادماندنى و جاويد، به ديدار معبود و محبوب خود شتافت و پاداش فداكارى ها و خدمات صادقانه و شبانه روزى و خستگى ناپذير خود را با مدال شهادت دريافت كرد و نام و خاطره خود را در تاريخ گلگون ميهن اسلامى جاويد ساخت. اگرچه شهادت، زيبنده دليرمردى همچون او بود، اما رهبرى، مردم و نيروى مسلح را در غم خود داغدار نمود. خون گرم او همچون راه درخشان وى، رسواگر منافقين مجرم و حاميان ضدبشرى آنان خواهد بود. روحش شاد و راهش پر رهرو باد. دكتر حسين علايى روزنامه ایران منبع: سایت ساجد http://www.sajed.ir/new/martyrs/1388-10-24-09-17-46.html- 72 پاسخ ها
-
- منافقین
- جنگ تحمیلی
-
(و 5 بیشتر)
برچسب گذاشته شده توسط
-
تاپیک جامع سرلشکرشهیدعلی صیاد شیرازی تاپیک جامع سرلشکرشهیدعلی صیاد شیرازی (عکس ، خاطره ، فیلم و ..)
bell214 پاسخ داد به mamad تاپیک در جنگ آوران
هیئت معارف جنگ شهید صیاد شیرازی گفتگو با امیر ناصر آراسته از همرزمان شهید صیاد شیرازی وقتی فیلم از كرخه تا راین ابراهیم حاتمیكیا را اوایل دهه هفتاد در نوجوانی میدیدم، همهاش چهره امیر "آراسته" پیش چشمم میآمد كه همان روزها برای درمان جراحت چشمانش به آلمان میرفت. وجود جراحتهای متعدد در بدن و آثار آن، آن روزها هم خیلیها را از سرنوشت امثال او نگران میكرد، اما تقدیر این بود كه از میان یادگاران دفاع هنوز كسانی بمانند و حماسه و عرفان جنگ را خودشان حكایت كنند. با آنكه وقت بازنشستگی رسمی ناصر آراسته شده اما از افسران جوان و تحولگرای ارتش، خیلیها او را مرشد و راهنمای خود میدانند؛ بهخصوص حالا كه دیگر صیاد نیست. همان صفا و مایههای معنوی با روح نظامیگری در رفتار امیر دیده میشود. با وجود هفتاد درصد جانبازی و جراحتهای یادگار از دفاع -به خصوص مشكل دید به خاطر مصنوعی بودن یكی از چشمها و كمبینا بودن دیگری- كوهنوردی ورزش مورد علاقه اوست و تا حالا چندبار قله دماوند را فتح كرده است. جانشین اسبق فرمانده كل ارتش و مشاور نظامی فعلی فرمانده كل قوا، شاگرد، همكار و ناظر بر وصیت شهید صیاد شیرازی بوده است. http://www.pic.iran-forum.ir/images/5u7tvjenshm5m34jjrhh.jpg » شما از دوستان و همرزمان شهید صیاد بودید؛ مدت زیادی در موقعیتهای مختلف، با ایشان همكاری داشتید؛ شاید تا آخرین ساعات پیش از ترور ایشان. نوع روابط ایشان را با فرمانده كل قوا چگونه دیدید؟ صیاد نگاهش به فرمانده با نگاهی كه در ارتشهای دنیا هست، فرق داشت. در نظام اسلامی، شهید صیاد فرمانده را- چه رهبر معظم انقلاب بود و چه حضرت امام رضوان الله تعالی علیه- نایب امام زمان(عج) و امر آنها را با واسطه، امر حضرت حق میدانست. این نكتهی حساسی است. او بر این اساس در مقابل فرماندهاش باب اجتهاد باز نمیكرد. در عین حال و با همهی اطاعت و تقیدی كه نسبت به فرماندهاش داشت، برای حفظ حریم ولایت و حفظ منافع نظام، خودش را مقید میدانست كه نظرات كارشناسیاش را به فرمانده بدهد. نه اطاعت از فرماندهاش باعث میشد كه نظراتش را ابراز نكند، نه داشتن نظرات كارشناسی باعث میشد كه باب اجتهاد در مقابل فرماندهاش باز كند. جمع این دو كار سختی است اما شهید صیاد به راحتی انجامش میداد. روزی ما مسؤولان نیروهای مسلح رفتیم خدمت آقا. همهی فرماندهان نیروهای مسلح نبودیم، شاید جمعمان میشد چهل نفر، پنجاه نفر. طبقات بالای نیروهای مسلح بودند؛ فرماندهان سپاه، فرماندهان ارتش و ستاد كل؛ جمع محدودی بودیم. قبل از اینكه آقا بیایند و شروع به صحبت كنند، دست من روی زانوی شهید صیاد بود. دست او هم روی دست من. خیلی با هم مأنوس بودیم. تا كلام آقا شروع شد، ایشان دستش را از زیر دست من كشید، دفتر یادداشت و قلمش را از جیبش درآورد و رفت سراغ نوشتن. این عقده شده بود برای من. ناراحت بودم كه چرا این كار را كرد؟ چهار پنج روز بعد از همین ماجرا بود كه شهید شد. جلسه تمام شد، وقتی از حسینیه به سمت راهرو آمدیم تا برویم بیرون، یقه شهید صیاد را گرفتم! -آن موقع دیگر با هم صمیمی بودیم. روزهای اول آشناییمان بحث شاگرد و فرمانده بود؛ ولی دیگر رفیق شده بودیم- گفتم كه حاج علی! من یك سؤال دارم. گفت: بفرما! گفتم: آقا كه داشتند صحبت میكردند، شما همهی اینها را یادداشت میكردید. اولاً قبلش دستتان روی دست من بود، ما را بینصیب گذاشتید! خندید؛ گفت حالا میتوانیم توی ماشین با هم باشیم. در صورتی كه ماشینمان سوا بود؛ میخواست از من دلجویی كند. گفتم: حالا من سؤالم این است كه این صحبتهای آقا را اخبار ساعت دو پخش میكند- ما صبح خدمتشان رسیدیم، ساعت حدود ده بود؛ چون فرمایشات كلانی بود راجع به مدیریت نظامی نیروهای مسلح، آنجا فیلمبرداری رسمی میشد؛ نه فیلمبرداریای كه خصوصی است- ساعت 9 شب هم اخبار تلویزیون كامل این را پخش میكند. یعنی این برنامه در دو نوبت كاملاً پخش میشود. بعد هم كه ضبط شدهاش را آقای شیرازی* به شما خواهد داد. دلیل این نوشتن چه بود؟ ما كه اخبار را میشنویم؛ دفتر آقا هم كه این را برای شما میفرستد، این نوشتن برای چی بود؟ هم ناراحت بودم از این حركتی كه كرده بود و هم اینكه یقین داشتم- چون با صیاد از سال پنجاه و چهار ما بودیم- كه همهی كارش با دلیل است. میدانستم شهید صیاد توی نیروهای مسلح از آن آدمهایی است كه لحظهای را بیدلیل كاری نمیكند. همه-ی كارهایش روی دلیل و حكمت است. گفتم حالا این را هم ازش سؤال كنم، پاسخ به من میدهد و یك چیزی ازش یاد میگیرم. با من رفیق بود. برگشت گفت: آراسته؛ تو حقوقدانی! گفتم: نه من حقوق بگیرم! حقوقدان نیستم. گفت: نه حقوقدانی دیگر. گفتم: خب منظورتان چی هست؟ گفت: تأخیر در اجرای دستور فرمانده از نظر قانون جزا یا قانون كیفری نیروهای مسلح جرم است یا نه؟ گفتم: بله؛ ولی ربطی به سؤال من ندارد. گفت: عدم اجرای دستور فرمانده كه جرم هست؟ گفتم: بله جرم محرز است؛ تأخیر در اجرای دستور یا سهلانگاری هم جرم است. گفت: بسیار خب. گفتم: ولی حاجی اینها جواب سؤال من نبود. گفت: من فكر كردم تو آنقدر باهوشی كه گرفتی پاسخت را. گفتم: نه نگرفتم؛ شما بگو. گفت: آقا اینجا فرمایشاتی داشتند. مردم عادی یا شاید برخی از نیروهای مسلح- آنهایی كه عمیق نگاه نمیكنند- این را سخنرانی تلقی میكنند. میخواست به من بگوید تو هم سخنرانی تلقی كردی! بعد صیاد ادامه داد: خب هشتِ شب یا نه شب یا دوی بعد از ظهر هم میتوانند این سخنرانی را از اول تا آخرش تماشا كنند. منِ نظامی، این را سخنرانی تلقی نكردم. فرماندهم بیاناتی برای من دارد؛ من آن را اوامر فرماندهی تلقی كردم. همهی اینها را نوشتم. نمیتوانم صبر كنم تا دفتر آقا متن فرمایشات را به من بدهد. تا آن موقع میشود فردا یا پس فردا. نمیتوانم تا دوی بعد از ظهر هم بنشینم، اخبار ساعت دو را ببینم، بعد یادداشت كنم. اگر از اینجا رفتم تا ستاد كُل، عمرم كفاف نكرد، حضرت حق جان من را ستاند، در آن دنیا نمیتوانم به خداوند بگویم: من منتظر بودم بروم ستاد كل اخبار را بشنوم یا بخشنامه را از دفتر آقا بگیرم؛ بعد ببینم كدام یك از اینها را چگونه اجرا كنم! من پاسخی برای خدا در تأخیر اجرای دستور فرماندهام ندارم. همهی فرمایشات ایشان را نوشتم تا وقتی از اینجا سوار ماشین میشوم بروم ستاد كل، چهل دقیقه یا چهل و پنج دقیقه كه در راه هستم، دستورات آقا و تدابیر ایشان را تبدیل به دستور میكنم. ما نظامیها میگوییم تدبیر فرمانده، یعنی دیدگاه كلی او. ما دیدگاه كلی و راهنمایی فرمانده را میگیریم و باید آن را به دستور تبدیل كنیم. بعد دستورها را در قالب دستورالعمل درمیآوریم؛ آن را ابلاغ میكنیم. نفری كه این را میگیرد، باید اجرا كند. بعد باید بر فرآیند اجرا نظارت شود. كار ستادی اینطوری است. صیاد میگفت من وقتی سوار ماشین میشوم تا برسم به ستاد كل، تدابیر و راهنمای فرمانده كل قوا را به دستور تبدیل میكنم. به ستاد كل كه رسیدم نامهاش را آماده میكنم و میدهم برای تایپ. بعد تصحیح و امضاء میكنم، آقای دكتر فیروزآبادی هم امضاء میكنند تا به نیروهای مسلح ابلاغ شود و به عنوان "تدابیر" فرمانده تبدیل به "امر" شود. بعد هم در ستاد كل نظارت میكنم بر اجرایش. آقا به من دستور ابلاغ كردند؛ من دستورهای ایشان را باید بلافاصله اجرا كنم تا اگر جانم گرفته شد، پاسخی داشته باشم برای حضرت حق كه من لحظهای در اجرای امر فرماندهام تأخیر نكردم. » راجع به ارائهی مشاوره یا نحوهی برخورد با یك فرمانده ارشد؛ آیا میشود با ادبیات غیرنظامی، نام این را «نقد» گذاشت؟ ما میگوییم ارائهی نظر كارشناسی؛ یعنی یك فرمانده به عنوان كارشناس، باید نظر كارشناسی به فرمانده بالاترش ارائه كند. http://www.pic.iran-forum.ir/images/g4o1umam7puj2ssmeriz.jpg درباره این هم خاطرهای دارید؟ در عملیات بدر، حضرت امام كه فرمانده كل قوا بودند، فرماندهی را تفویض كردند به آقای هاشمی رفسنجانی. در قرارگاه مركزی كربلا، یا قرارگاه سرفرماندهی خاتمالانبیاء طرح این عملیات مطرح شد. طرح را هم برادران بزرگوار سپاه داده بودند. خب هركسی برای عملیات طرحی میداد و نظرات مختلفی ابراز میشد. صیاد با نظریات كارشناسی خودش، مخالف اجرای عملیات بدر بود. كارشناسان طراح و عملیاتی اطلاعاتی ارتش دیدگاههایی را به ایشان منتقل كردند. او هم این دیدگاهها را تجزیه و تحلیل كرده بود و دقیقاً مخالف بود با اجرای این عملیات. اتفاقاً عملیات بدر نافرجام شد و اهدافش تأمین نشد اما بزرگترین حسنش این بود كه نشان داد نیروهای مسلح در هر شرایطی میجنگند و در هر شرایطی حالت هجومی دارند. صیاد دیدگاهها و نظرش را داد و صریحاً گفت كه من مخالف اجرای این عملیاتم. قرارگاه ردهی بالاتر كه قرارگاه كربلا یا خاتم الانبیاء بود، با فرماندهی آقای رفسنجانی باید نظرات جمع را میگرفت. نظر صیاد، فقط یك نظر بود. قرارگاه فرماندهی باید نظرات سپاه پاسداران، جهاد سازندگی، سازمان تبلیغات جنگ، مسؤولین كشور و... را هم میگرفت. اینها را میآورد به حضرت امام ارائه میداد. همه دخیل بودند در اجرای عملیاتی كه باید با پشتوانهی ملی انجام میشد. دیدگاهها دربارهی این عملیات هم رفت تا به مرحلهی تصویب فرماندهی كل برسد. در قرارگاه كربلا با همهی مخالفتها، طرح این عملیات تصویب شد. به نظر حضرت امام هم رسید و ابلاغ شد. نظریهی كارشناسی صیاد مخالف دیدگاه قرارگاه و سرفرماندهی بود اما رأی او در اقلیت قرار گرفت. وقتی طرح ابلاغ شد، صیاد نیروهایش را جمع كرد؛ گفت: تا این لحظه من با اجرای عملیاتی با این عنوان، در این مقطع و با این مشخصات مخالف بودم. اما از این لحظه كه دستور بر اجرای این عملیات صادر شده به بعد، من عامل این عملیاتم، از دیگرانی كه این طرح را دادند، محكمتر خواهم ایستاد و هیچ تخطیای را هم نخواهم بخشید. و به گونهای عمل كرد كه حقیقتاً آخرین نفری كه صحنهی عملیات بدر را ترك كرد، خودش بود. گفت میخواهم خدای من و امام من گواه باشند بر اینكه من فقط نظر كارشناسیام را دادم اما در اجرا محكمتر از دیگران بودم. عزیزانی شاهد این ادعا هستند. برادر عزیزم آقای رحیم صفوی خودش شاهد است. ایشان میگفت- شاید هم برادر رشید بود- كه لولهی تانكهای عراقی دیده میشد. تانكهای عراقی خیلی نزدیك آمده بودند و گلوله-هایشان جلوی پاهایمان میخورد. دیگر كسی از پلی كه زده بودند و نیروهای میخواستند از طریق آن عقبنشینی كنند، عبور نمیكرد. در چنین موقعیتی بچههای سپاه دو تا قایق تندرو آوردند، به آقا رحیم و صیاد و جمعی كه آنجا بودند، گفتند سوار شوید، بروید. الان تانكها میرسند. باید فرمانده ارتش و فرمانده سپاه پاسداران را سوار میكرد، میبُرد وگرنه اسیر میشدند. صیاد گفت من نمیآیم؛ من به امامم قول دادم تا پای جان در این عملیات بایستم. فانوسقهی صیاد را دو سه نفری گرفتند- جثهاش هم كوچك بود؛ ورزیده بود ولی وزن سنگینی نداشت- بلندش كردند، انداختندش توی قایق تندرو. آقا رحیم را هم انداختند توی قایق؛ او هم میخواست بایستد. اما وقتی دستشان از فانوسقهی صیاد جدا شد و قایق پانزده بیست متر توی آب پیش رفت، صیاد خودش را انداخت توی آب و گفت بروید؛ من هر وقت مطمئن شدم كه دیگر سربازی، بسیجی، سپاهی آن طرف نمانده، میآیم؛ نگران من نباشید. دو سه تا از اطرافیانش هم مجبور شدند از قایق بپرند پایین؛ نمیشد تنهایش بگذارند. وقتی به خشكی رسیدند، دیدند یك نفری از دور دارد با چهرهی دود گرفته و سیاه میآید. یك افسر از لشكر 21 بود. دود باروت صورتش را گرفته بود. صیاد بغلش كرد و گفت كسی هم پشت سرتان مانده؟ گفت: هیچكس نمانده؛ آن كسی كه مانده نمیتواند بیاید؛ یا مجروحی است كه بر زمین مانده یا جنازهی شهید است. پشت سر من عراقیها هستند. اگر پنج دقیقه دیگر بایستید، نیروهای پیادهی عراق و تانكهایشان بهتان خواهند رسید. من آخرین نفر هستم. صیاد وقتی مطمئن شد، همراه با آنها با قایقی كه آنجا نگه داشته بودند، سوار شد و منطقه عملیاتی را ترك كرد. در عملیاتهای دیگر هم چنین چیزهایی میشد؛ مثل عملیات قادر، عملیات والفجر نُه و... كه صیاد نظر كارشناسی یا تدبیر و راهنماییاش را عرضه میكرد؛ بعضی وقتها تصویب میشد و بعضی وقتها هم آنطور كه دلخواهش بود، عمل نمیشد. هر كاری در نظام همینطوری است؛ در جنگ بهخصوص. گاهی دلایل طرفهای دیگر برنده میشود و در رأیگیری، چیز دیگری تصویب میشود. صیاد در مقابل فرماندهاش با صراحت بود، با صداقت بود و با امانت. با فرمانده رده بالایش اولاً صریح بود. نمیگفت قربان همهچیز به وفق مراد است! مثل زمان طاغوت نبود كه میگفتند همه چیز درست است. او با صراحت میگفت و در صراحتش صداقت بود. یعنی كم و كاستی نمیگذاشت و امانتدار بود. اگر هم دستور داده میشد، فرمانبردار بود و اجرا میكرد. http://www.pic.iran-forum.ir/images/o7ohxnsl3tmqsu4jm8y9.jpg از نوع برخوردهای رهبر انقلاب با شهید صیاد خاطرهای به یاد دارید؟ نوع پیوند و رابطهشان چطور بود؟ فقط فرمانده و فرمانبردار بود؟ برداشت من این است كه فرمانده كل قوا صیاد را آدم بسیار صادق و خالصی میدانستند. در برخوردهای ایشان با صیاد، كاملاً مشخص بود كه كلام صیاد برایشان كلامی همراه با صداقت است و عمل صیاد را هم عملی با خلوص میبینند. این نگاه، دو طرفه بود. یعنی همینگونه برداشت را- خارج از بُعد ولایی- شهید صیاد نسبت به آقا داشت؛ در كلام آقا نسبت به زیر دست نظامیاش صداقت همراه با صراحت میدید و اصلاً شبههدار نبود. یادم هست یك جلسهای دور هم جمع بودیم. صیاد آن موقع رئیس بازرسی ستاد كل نیروهای مسلح بود. رفته بودند مناطق را بازرسی كرده بودند و قرار بود گزارش بدهند حضور فرمانده كل قوا. مسؤولین رده بالای نیروهای مسلح همه جمع بودند. عزیزی آمد و از منطقهی خودش گزارش داد. دیگری آمد، گزارش داد تا نوبت به گزارش شهید صیاد رسید. صیاد بلند شد گزارش محكمی در آن جلسه داد؛ خیلی مجمل ولی عمیق. در یك فرصت كوتاه، باید گزارش كلانی میداد. معلوم بود مدتها كار كرده تا این گزارش را نوشته. روی گزارشش كار كرده بود تا در آن زمان كوتاه، لوث نشود. وقتی این گزارش را داد، شخص دیگری بلند شد از گزارش صیاد نقد كرد كه نه اینطور نیست؛ از یگانی كه صیاد ایراد گرفته بود، دفاع كرد. آقا آن دفاع را هم گوش كردند؛ بعد فرمودند: «به تمام صحبتهای آقای صیاد، عمل شود!» این نشان دهندهی صداقت صیاد و اعتمادی فرمانده كل قوا به او بود. با اینكه طرف دیگر آمده بود و دفاع كرده بود، آقا یقین داشت به كلام صیاد. آن نفر هم نفر شخص كمی نبود؛ صاحبنظر و انسان ولایی بود؛ واقعاً هم مطیع فرمانده كل قوا بود؛ ولی آقا صیاد را مثل چشم خودشان گذاشته بودند به كار بازرسی و به این چشم اطمینان داشتند. شاید به همین دلیل بود كه در میان اینهمه شهید كه ما دادیم، آقا فقط به تابوت صیاد بوسه زدند. ما خیلی شهید دادیم، بعد از صیاد هم شهید دادیم، قبلش هم شهدای بزرگی دادیم، هركدام از آنها ستارههای یك منظومهاند برای خودشان. از آن روزها هم خاطرهای به یاد دارید؟ پیكر شهید صیاد كه دفن شد- اگر امروز دفن شد، صبح روز بعد- خانوادهاش نماز صبح را خواندند و رفتند بهشت زهرا(س). فردای تدفینش. وقتی رسیدند جلوی مزار شهید، یكسری محافظ كه نمیشناختند، آمدند جلوی جمع را گرفتند. از حضور محافظها معلوم شد كه آقا آنجا هستند. گفتند ما خانوادهی شهید صیاد هستیم؛ تا گفتند خانواده شهید هستیم، گفتند بفرمایید. بعد، معلوم شد كه آقا نماز صبح را آنجا بودهاند. خانوادهی صیاد گفتند: شما خیلی زود آمدید! آقا فرمودند: «من دلم برای صیادم تنگ شده!» مگر چقدر گذشته بود؟ آقا دو روز قبل از شهادت، صیاد را دیده بودند. یك روز هم از دفنش گذشته بود. آقا زودتر از زن و بچهی صیاد رفته بودند بالای سر مزار او. این هم مثل بوسیدن تابوت صیاد از آن چیزهای نادری بود كه من نشنیدم جای دیگری رخ داده باشد. شاید هم شده، من خبر ندارم. من نشنیده بودم آقا صبح فردای تدفین یك شهید، سر مزارش باشند. بعد از تشییع حضرت امام، ندیدم مثل تشییع شهید صیاد را كه غیر از مسؤولین، حضور مردم آنگونه باشد. در رحلت حضرت امام، ایران یكپارچه دریایی از عزاداران بود. همهی ملت یك همچین حالی را داشتند. در تاریخ صد سالهی اخیر كه من مطالعه كردهام، سابقه ندارد. من زندگی بزرگان صد سال اخیر كشور خودمان و دنیا را بسیار مطالعه كردهام. گاندی هم تشییع جنازه داشت و شخصیت بزرگی بود اما اجتماع مردم هنگام مرگش اینگونه نبود. تشییع جنازهی حضرت امام، مثل ورود ایشان به ایران در 12 بهمن، در دنیا بیسابقه بود. بعد از رحلت امام حداقل میتوانم بگویم من در تهران مثل تشییع جنازهی شهید صیاد دیگر ندیدم. تا چهلم صیاد، من هر روز گرفتار بودم. روز بیستم یك هیئت از تبریز میآمد و جلو خونهاش عزاداری میكرد و میرفت؛ بدون اینكه ما ناهارش بدهیم، بدون اینكه شامش بدهیم. یك وقت میدیدیم چهار تا اتوبوس مثلاً از مشهد بلند شدند، آمدند پرسان پرسان نشانه خانهی صیاد را گرفتند، خانواده صیاد هم مجبور شده در حیاط را باز كند اما نمیتواند از اینهمه جمعیت پذیرایی كند. چون خانهام نزدیك بود، راه میافتادم میرفتم كه به این گروههای عزادار بگویم دست شما درد نكند؛ خسته نباشید. تا پنج شش روز بعد از چلهی شهید صیاد هم منزلش مركز عزاداری بود. مردم از شهرهای مختلف میآمدند؛ خیلیهاشان شاید اصلاً صیاد را ندیده بودند. میآمدند عزاداریشان را میكردند و گاهی یك شربتی مینوشیدند. گاهی هم فقط سر شیرِ حوض را در حیاط باز میكردند و آبی به سر و صورت میزدند و تمام؛ میرفتند. بعضیها یك سفر سه چهار روزه میآمدند تهران، ده بیست دقیقه عزاداری میكردند و میرفتند. من فكر میكنم اینها نتیجهی خلوص، تواضع، تقوی و اطاعت صیاد از ولی امر بود. شهادت صیاد هم برای نیروهای مسلح آبرو بود. » در حد آشنایی و دانستههای ما، یكی از یادگارهای شهید صیاد برای نیروهای مسلح و برای ارتش، «دورهی معارف جنگ» بوده كه ایشان چند سال قبل از شهادتشان راهاندازی كرده بودند. فعالیتشان هم مورد توجه و مفید بود. به خاطر همین فعالیتها مورد تشویق رهبر انقلاب هم بودند. جنابعالی بعد از شهادت صیاد مسؤولیت این دوره را به عهده گرفتید؛ راجع به این یادگار شهید توضیح بفرمایید كه چه دورهای است، چگونه برگزار میشود؟ صیاد بعد از جنگ به این نتیجه رسید كه یافتههای جنگ خواه ناخواه فراموش خواهد شد. یافتههای جنگ، نه تاریخ جنگ. تاریخ جنگ ثبت شده است ولی یك چیزهایی در جنگ یافت شده- بیش از دیدن یا شنیدن- كه فراموش خواهد شد. از مسجدها شروع كرد. خودش تنهایی رفت به مساجد بزرگی مثل مسجد اعظم قلهك و شروع كرد خاطرات جنگ و چیزهایی را كه در جنگ یافته بود، بیان كردن. یافتههای جنگ، بُعد حماسی دارد، بعد عملیاتی دارد، بعد عرفانی و اخلاقی هم دارد. در هر زمینهای كه فكرش را بكنید، جنگ برای ما دستاوردهایی داشته است. صیاد گفت من این یافتهها را برای نسل جوان میگویم؛ شاید روزی جنگی شد و ما نبودیم. جوانها و بچههای بسیجی كه در مساجد هستند باید بتوانند از اینها استفاده كنند. بعد از مدتی به دلایلی موانعی برایش ایجاد شد. هم موانعی تراشیدند، هم موانعی طبیعی ایجاد شد و راه برایش بسته شد. گفت در ارتش كه راه برایم بسته نیست؛ اگر آقا اجازه بدهند و مسؤولان ارتش هم بپذیرند، میتوانم این كار را در ارتش ادامه بدهم. طرحی تهیه كرد با عنوان «هیئت معارف جنگ»؛ اسمش همین بود. گروه و اینها نبود؛ هیئت بود. رفت و به عرض آقا رساند، ایشان هم فرمودند: «معارف جنگ، كاری است مفید و به سود ارتش». با این امر آقا هیئت معارف جنگ شكل گرفت. روزهای تعطیل مثل پنجشنبه و جمعه، صیاد پیشكسوتهایی كه در تهران بودند- از ارتش و سپاه و جهاد- را دعوت میكرد و برنامهریزی میكرد كه چگونه برویم این یافتهها را در دانشگاه افسری امام علی(ع) آموزش بدهیم؟ كار از آنجا شروع شد. آن موقع فرمانده فعلی ارتش سرلشكر صالحی فرمانده دانشگاه افسری بود. اینكه میفرمایید، مربوط به چه سالی است؟ فكر میكنم سال هفتاد و سه، كار شروع شد. روزهای اول اینطور بود كه ایشان میرفت میایستاد، برادر سپاهی و جهادی هم كنارش بودند، مثلاً فرمانده عملیات لشكر هفتاد و هفت پیروز خراسان هم بود. اینها میآمدند خاطراتشان را به صورت فنی میگفتند برای دانشجوها. چون مخاطبانشان، دانشجویان نظامی بودند، دیدگاههای نظامی كه در خاطرات بود و نكات عرفانی و اخلاقی و... را هم مطرح میكردند. خود صیاد مَنِش فرماندهی درس میداد. همانگونه كه در جنگ خودش آزموده و تجربه كرده بود. همه خاطرات جنگیشان را میگفتند، بعد صیاد اصلاح میكرد؛ چون او از ردهی قرارگاه كربلا نگاه میكرد به بحث اما نگاه دیگران شاید خُردتر بود. كمكم به این رسید كه باید دانشجویان را به منطقهی جنگی ببرد و همین حرفها را توی منطقه بازسازی كند. برداشت میدانی را شروع كرد. باز هم روزهای تعطیل. وقتی ایام عید چندتا تعطیلی به هم میخورد، آدمهایی را كه آشنای كار بودند، دعوت میكرد. با خون دل خوردنها؛ بدون اعتبار، بدون بودجه، بدون پشتیبانی. ارتش هم درگیر كارهای خودش بود، نمیتواست برای این كارها سرمایهگذاری كند. سپاه هم طور دیگری درگیر بود و هركدام مشغلهی خودشان را داشتند. صیاد هواپیما را جور میكرد و فرمانده منطقهی عملیاتی فتحالمبین را میبرد آنجا. فیلمبردار و عكاس و خبرنگار را هم میآورد. طرف میرفت آنجا میگفت من از اینجا حمله كردم؛ برای فیلمبردار تعریف میكرد، دانشجو نبود. صیاد هم دنبالش بود، همهی عناصر میرفتند و فرمانده تیپ میگفت اینجا قرارگاه تیپ من بود، آن شب اینطوری شد، آنطوری شد... الآن چیزی نزدیك به دو هزار ساعت فیلم ویدیویی از بازسازی عملیاتهای مختلف داریم كه صیاد با عناصر سپاهی و ارتشی آنها را گرفته است. باید اینها را استخراج كنیم و بیاوریم روی كاغذ. هنوز خیلیهایش را نتوانستهایم استفاده كنیم. بعد كه این كار انجام شد و درس دانشكدهاش را هم راه انداخت، گفت خب حالا برداشت میدانیمان انجام شده، استادانمان هم تجربه دیدهاند، اردوگاهی درست كرد و دانشجویان را برد به منطقه. اول هم از غرب كشور شروع كرد. دانشجویان دانشگاه افسری را میبرد اردوگاه، همین آدمها میآمدند آنجا چیزهایی كه یكبار برای فیلمبردار گفته بودند، برای دانشجو میگفتند؛ مورد سؤال دانشجو هم قرار میگرفتند كه اینجا چرا این كار را كردید؟ چی شد؟ چرا شكست خوردید؟ چطور پیروز شدید؟ این كار همینطور ادامه داشت. ما هرچه به صیاد میگفتیم اینها را كتاب كنید، میگفت برای آیندگان وقت هست كه اینها را بنویسند. معلوم نیست ما تا كی وقت داریم كه اینها را بگوییم. فعلاً میگوییم تا یكجا جمع شود. حالا من فكر میكنم كه صیاد چقدر الهی اندیشیده بود. چون اگر این كار را نمیكرد، الان ماها دیگر صیاد در دسترسمان نبود، خیلی از بزرگان دیگر نیستند تا متن واقع را بتوانیم بازخوانی كنیم. بعد از شهادت صیاد هم قرار شد این كار ادامه پیدا كند. همان روز تشییع جنازهی صیاد، آقای شیرازی دوان دوان آمد، سرلشگر صالحی را بین جمعیت تشییع كننده پیدا كرد. آقا هنوز در میدان ستاد كل بودند یعنی جنازه هنوز راه نیافتاده بود. آقای شیرازی زد پشت شانهی آقای صالحی و گفت آقا میفرمایند كه «معارف جنگ تعطیل نشود!» هنوز جنازه دفع نشده بود؛ معلوم بود كه آقا چه عنایتی به كار مخلصانهی صیاد دارند. این عنایت و آن خلوص شهید صیاد باعث شد كه بعدش هم آقا فرمودند معارف جنگ باشد و من به عنوان سرپرست باشم. تا حالا دو سه مرتبه هم خدمت آقا گزارش كار ارائه شده و مورد تقدیر قرار گرفته است. خوشبختانه میراثی كه شهید صیاد گذاشت، الآن دیگر مختص دانشگاه امام علی(ع) نیست. الان هم در دانشگاه دریایی نوشهر، هم در دانشگاه هوایی شهید ستاری و هم دانشگاه امام علی(ع) آموزش داریم و هر سه دانشگاه را به صورت ادغامی میبریم اردو. همین امسال هزار و دویست دانشجو را بردیم منطقهی عملیاتی، چند صد كیلومتر- از دوكوهه تا بندر امام- را از نزدیك كار كردیم. دانشجویان با عملیات ثامن الائمه، طریق القدس، فتح المبین، بیتالمقدس، محرم و... آشنا شدند. عزیزانی هم از سپاه دعوت كردیم، مثل سردار فضلی و سردار اسدی كه با ما همراه شدند. عزیزانی هم از جهاد آمدند. كاری را كه بنیانگذاریش را شهید صیاد انجام داد، الان با نام «هیئت معارف جنگ شهید صیاد شیرازی» انجام میشود. من هم رئیسش نیستم. رئیسش هنوز صیاد شیرازی است؛ من فقط سرپرستی میكنم. معتقدیم هنوز جیرهخوار شهید صیاد هستیم. » كمی به عقب برمیگردیم. آشنایی شما با شهید صیاد به قبل از انقلاب برمیگردد. راجع به این آشنایی بفرمایید. چه تحولاتی بین ارتشیها در فضای انفسیشان اتفاق افتاد كه بعد از انقلاب توانستند به ارتشی تبدیل شوند كه در خدمت اهداف اسلام باشد؟ من سال پنجاه و سه افسر شدم؛ یعنی چهار سال قبل از انقلاب. بعد از فارغالتحصیلی، برای دورهی مقدماتی توپخانه رفتیم اصفهان. صیاد آن موقع سروان بود و آنجا این درسها را میداد: نقشهخوانی، نقشهبرداری و هواسنجی. چون زبان انگلیسیاش خوب بود- آمریكارفته بود- انگلیسی هم درس میداد و چون ورزشكار و چترباز و رنجر، بود گاهی هم معلم ورزش میشد. آشنایی ما از آنجا شروع شد. من پیش از انقلاب در دانشگاه، یك رشتهی مهندسی میخواندم. بعد از انقلاب هم در دانشگاه شهید بهشتی حقوق قضایی خواندم. قبل از انقلاب در آن دانشگاه كه درس میخواندم، هیچ استادی درسش را با بسمالله الرحمنالرحیم شروع نمیكرد. درس مكانیك، سیالات، انتگرال و... هیچكدام با بسمالله شروع نمیشد. بعد از انقلاب هم در همین دانشگاه شهید بهشتی فقط اساتید روحانی و تعدادی از اساتید مثل دكتر گرجی و دكتر افتخار جهرمی كه خودشان مجتهد بودند، بسم الله میگفتند. بیشتر استادان با اینكه معتقد هم بودند، تقیدی به این كار نداشتند. سال پنجاه و چهار در دانشكدهی توپخانهی ارتش طاغوت، صیاد بسمالله میگفت و درس هواسنجی یا نقشهبرداریاش را شروع میكرد. پای تخته هم با خط خوش بسمالله الرحمن الرحیم را مینوشت. كاری نبود كه صیاد بعد از انقلاب فرا گرفته باشد. شاید نماز اول وقت برای امثال من بنا به توصیهی حضرت امام باب شده باشد اما صیاد اینگونه نبود. من در میدان تیر اصفهان دیدم كه صیاد به آسمان نگاه كرد، تقویمش را هم درآورد و نگاهی كرد؛ وقت ظهر را تشخیص داد. همانجا سجادهاش را پهن كرد و نماز اول وقتش را خواند. اینها را ساده نگیرید؛ ماجرا مربوط به یك افسر زمان طاغوت است؛ یك سروان زمان شاه در مركز آموزشی زمان شاه! صیاد را ما آنگونه شناختهایم. بعد هم آشناییمان به هستههای مبارز انقلابی كشید تا روزی كه انقلاب تحقق پیدا كرد و عناصر انقلابی ارتش جمع شدند در زیرزمین سازمان عقیدتی سیاسی فعلی كه آن موقع انجمن اسلامی بود. من آنجا كنار صیاد نشستم. از پنجاه و چهار ندیده بودمش. فقط توسط عناصر انقلابی واسطه، رابطه داشتیم. دیدم قرآن انگلیسی درآورده، دارد قرآن انگلیسی میخواند. همینجوری گفتم جناب سروان؛ استاد عزیز! چرا قرآن انگلیسی میخوانید؟ میخواهید انگلیسی یادتان نرود!؟ گفت: میخواهم اگر روزی قرار شد با دشمنان اسلام بجنگم، بتوانم برای آنها تبلیغ دین هم بكنم! » بعد از انقلاب این رابطه چگونه ادامه پیدا كرد؟ صیاد شد فرمانده قرارگاه عملیاتی غرب ارتش و سپاه در كردستان. من هم داوطلب شدم و رفتم كردستان. دیگر زیر چتر صیاد بودیم تا اینكه من مجروح شدم و بعد از آن مدتی از هم جدا شدیم. من رفتم لشكر 21 و ایشان شد فرمانده نیروی زمینی. ما را از لشكر خواست و ما هم رفتیم بازرسی نیرو زمینی تا زمان شهادتش كه با هم بودیم. راجع به قسمت دوم پرسش قبلی شما؛ فرصت فراوانی میخواهد تا بشود حق ماجرا را ادا كرد. سعی میكنم خیلی كوتاه توضیح بدهم. آنهایی كه زمان شاه میرفتند ارتش، نیتهای مختلفی داشتند. یك سری صرفاً تحت این عنوان میرفتند كه به میهنشان خدمت كنند؛ شناختی از شاه و طاغوت نداشتند. برخی به دلیل اینكه راه دیگری برای ارتزاق پیدا نمیكردند، میرفتند. یكیشان من بودم! چند وقت پیش در دانشگاه شهید ستاری صحبت می كردم، دانشجویی آمد و گفت شما كه آدم بزرگی هستید! آن موقع هدفتان چه بود كه رفتید به ارتش؟ گفتم: «گشنهام بود؛ رفتم شكمم را سیر كنم!» گفت نه آقا خواهش میكنم! گفتم: من دارم راستش را میگویم. انگار ما عادت كردهایم كه شعار بدهیم. حضرت عباسی من شكمم سیر نمیشد. پدرم فقیر بود. یك روز من و برادرم را صدا كرد. من با برادرم یك سال فاصله سنی داشتیم. پدر هم آدم بسیار با محبتی بود ولی بسیار عملگرا بود؛ ایدهآلگرا نبود. من و برادرم را نشاند گفت ببینید من حقوقم اینقدر است؛ حساب دستتان باشد. خرج شما دو تا را برای درس خواندن نمیتوانم با هم بدهم تا شما هم بروید بازیگوشی كنید برای خودتان. خرج یكی را میدهم، یكی كه میخواهد درس بخواند، بماند خانه. كسی كه نمیخواهد درس بخواند، برود كار كند. آن موقع حقوقش 93 تومان بود؛ زندگی سختی داشتیم. ما با كمال پُررویی گفتیم: خب تا فردا بهتان جواب میدهیم. یك روز از پدر وقت گرفتیم. نشستیم به حرف زدن. داداشم گفت من میخواهم درس بخوانم؛ گفتم من هم میخواهم درس بخوانم. او كنار نمیآمد، من هم كنار نمیآمدم. آخر به این نتیجه رسیدیم كه من بروم دبیرستان نظام، هم درس بخوانم، هم كار كنم. در این صورت 33 تومان به من حقوق میدادند؛ یعنی یك سوم حقوق پدرم را میگرفتم. نمیدانستم شاه كی هست؟ گفتم می-روم دبیرستان نظام، هم سی و سه تومان را میگیرم، هم دیپلمم را؛ هر وقت هم نخواستم، میآیم بیرون! نمی-دانستم اگر بخواهم بروم بیرون، میگویند باید دادگاه بروی و فلان قدر غرامت بدهی. فردایش به بابا گفتم كه امیرحسین بماند درس بخواند، من میروم دبیرستان نظام. گفت دبیرستان نظام این مرارتها را دارد؛ گفتم میدانم ولی میروم. در كنكور دبیرستان نظام، چهار هزار نفر شركت میكردند، هفتاد نفر دانشآموز میپذیرفتند؛ من هم جزو نفرات ممتاز بودم و قبول شدم. درسم خوب بود. امثال من در ارتش یك قشر بودند. بعضیها میرفتند به ارتش كه دیگران نتوانند بهشان زور بگویند، یعنی حس میكردند تنها سازمانی كه نمیشود در این مملكت به آن زور گفت، ارتش است. ارتش به همهجا زور میگوید ولی زور نمیشود به آن گفت! یك سری هم میرفتند به مرزشان، سرزمینشان خدمت كنند. بسیار نادر بودند، كسانی كه برای خدمت به شاه بروند. چنین كسانی بیشتر فرزندان سپهبدها و ارتشبدهای رژیم بودند. آنها كه با ماهیت رژیم آشنایی داشتند، میگفتند برویم همینجا كه پدرمان سپهبد است، ما هم سپهبد بشویم، برویم ژنرال یا اصلاً شاه بشویم. ولی بقیه در این وادیها نبودند. آن قشر فقیری كه برای خدمت میرفتند، خانوادههایشان مذهبی بودند. من یادم هست كه مثلاً از هفت هشت سالگی نماز میخواندیم. پدر نماز میخواند، ما هم عین كار او را تقلید میكردیم. پدر میرفت پای منبر آقای فلسفی در مسجد حاج ابوالفتح در خیابان آریانا؛ دست ما را هم میگرفت با خودش میبرد. آن موقع آقای فلسفی جوان و خیلی پرشور بود. این قشر چون اهل تقلید بودند، اهل خمس و زكات و اینها بودند، در طول انقلاب آمدند سراغ حضرت امام اما نه از سال پنجاه و هفت، از خیلی قبلتر. برخیها مثل صیاد، مثل كلاهدوز، مثل نامجو زودتر روشن شدند و با هستههای مقاومت علیه رژیم شاه همراه بودند. آنها تغییر وضعیت ندادند. انسانهای مسلمان مقید به عبادات و تقلید بودند كه فرصتی برای ارائه خودشان پیدا نمیكردند؛ در جریان انقلاب و بعد از آن، این فرصت را پیدا كردند. با رفتن شاه و با آمدن در دل انقلاب این فرصت برایشان پیدا شد و توانستند ماهیت خودشان را نشان دهند. لینک : سایت امام خامنه ای http://farsi.khamenei.ir/others-dialog?id=3819- 72 پاسخ ها
-
- منافقین
- جنگ تحمیلی
-
(و 5 بیشتر)
برچسب گذاشته شده توسط
-
خدا ما کجا و شهدا /... اب در کوزه و ما گرد جهان می گردیم...
-
تاپیک جامع سرلشکرشهیدعلی صیاد شیرازی تاپیک جامع سرلشکرشهیدعلی صیاد شیرازی (عکس ، خاطره ، فیلم و ..)
bell214 پاسخ داد به mamad تاپیک در جنگ آوران
در روزهای ۲۱ الی ۲۳ خردادماه ۱۳۶۷، دانشگاه امام حسین (ع) همایشی تحت عنوان «جغرافیای کاربردی و جنگ» برگزار نمود که مقالات برتر آن همایش در کتابی چاپ و منتشر گردید. شهید سپهبد صیاد شیرازی یک سخنرانی علمی تحت عنوان «تحلیلی از رابطهی علم جغرافیا و رزم» در آن همایش ایراد مینماید.مطالب سخنرانی آن شهید حاوی نکات گرچه کوتاه ولی عمیق و ارزشمند از جمله نگرش آن شهید عزیز به موضوع مورد بحث، تفسیر از عبارت دفاع مقدس، تحلیلی مفید از دوران دفاع مقدس، وحدت ارتش و سپاه، پیشبینی قیامها و انقلابهای آزادیخواهانه در منطقه و الگو شدن جمهوری اسلامی ایران برای مستضعفین میباشد که با شرایط کنونی جهان، به ویژه منطقه، هنوز هم قابل بهره برداری و ارزشمند است. لذا متن سخنرانی جهت استفاده علاقه مندان به شرح زیر آورده میشود: http://www.pic.iran-forum.ir/images/rbcc2jd9ugfnvcgk5z3m.jpg [marq=right] [align=center] بسم الله الرحمن الرحیم تحلیلی از رابطه علم جغرافیا و رزم تیمسار سرتیپ صیاد شیرازی[/align][/marq] گفتاری که در اینجا ارائه خواهد شد تلفیقی است از اطلاعات علمی و تحصیلی خود و تجربه حضور در صحنه های عملی در عصر انقلاب اسلامی که به صورت تحقیقی بیان خواهد شد. هنگامی که ما وارد دانشکده افسری شدیم، از دروس مشخص و معین آنجا، درسهای جغرافیای نظامی و هنر جنگ بود. استادان ما هم تحصیل کرده بودند و هم در کار نظامیشان علم جغرافیا را به کار برده بودند. وقتی صحبت میکردند آثار علم و عمل در آن هویدا بود. خود من نیز به جغرافیا و تاریخ علاقه داشتم، آن هم جغرافیای تاریخی که به کار وظیفه سربازی میخورد. به یاد دارم هر جا که میرفتم، در مأموریتهای مختلف، چه قبل و چه بعد از انقلاب، آنها را همراه خود میبردم تا هر وقت لازم باشد بتوانم از آنها استفاده کنم. تا قبل از انقلاب ما چهره عملی و حیاتی و ضروری این علم را آن طور که باید و شاید نمیشناختیم، مگر در صحنه های آموزش که از ما میخواستند و یا خودمان نیاز داشتیم. در آن هنگام میدیدیم که این ارتباط برقرار میشود. وقتی انقلاب عظیم اسلامی به ثمر رسید ما نقش اساسی و حیاتی اطلاعات جغرافیایی، به نام جغرافیای نظامی، را کاملاً درک کردیم. در جغرافیا مجبوریم بحثهایی را که مربوط به کارمان میباشد برداشت و استنتاج نموده و آن را به نحو احسن به کار ببریم. مشخص است که وقتی علم جغرافیا دامنهای وسیع و بخشهای مختلفی دارد ما نیز باید از همهی بخشهای آن این برداشت را داشته باشیم. بنابراین، اهمیت کاربرد جغرافیا در رزم به صورت علمی در این است که میباید از علم جغرافیا مجموعهی اطلاعاتی گردآوری شود که در بر دارنده تمامی اطلاعات مورد نیاز در امور نظامی باشد. این کار برای آنها که میخواهند کتاب یا مقالهای برای مدارس نظامی تهیه نمایند کار بسیار سخت و دشواری است. در این گفتار در چند بخش ارتباط علم با رزم را مشخص خواهم کرد. بخش اول ارتباط علم جغرافیا با اهداف نظامی است. ما سه هدف شناختهشده داریم. «هدف تاکتیکی»، «هدف استراتژیکی» و هدف «ایدئولوژیکی» که هر کدام از آنها در کار نظامی ما محدوده مشخصی دارند. «هدف تاکتیکی» شامل عوارض حساس در محدوده کوچکی از زمین میباشد که اگر آن را در دست داشته باشیم، تسلط ما بر دشمن در میدان رزم بیشتر خواهد شد. آن گاه که هدف وسعتش بیشتر شود، به گونهای که ارتباط منطقهای پیدا میکند، هدف جنبهی استراتژیکی خواهد یافت. این هدف در یک رزم فراگیرتر پای چندین کشور منطقه را به میدان نبرد باز میکند. اما هدف ایدئولوژیکی، ما قبلاً این هدف را یک تئوری میدانستیم. وقتی انقلاب عظیم ما با اصالت اعتقادی خود به ثمر رسید کاملاً درک کردیم که این هدف برای ما هدفی غایی و نهایی است و امروز ما دستاندرکار این هدف شدهایم، خصوصاً از زمانی که با واژهی مبارک «دفاع مقدس» آشنا شدیم. حضرت امام در زمان بسیار حساسی اشاره به دفاع مقدس کردند؛ یعنی، هنگامی که دشمن وارد خاک ما شده و ده هزار کیلومتر از خاک ما را اشغال کرده بود. در آن هنگام سؤال این بود که آیا مأموریت ما این است که فقط دشمن را تا لب مرزها عقب بنشانیم و او را منهدم کنیم یا اینکه دشمن تعقیب شود و حکومت متجاوز ساقط گردد؟ با عملیات رمضان بعد از مجموعهای از عملیات مانند ثامنالائمه (ع)، طریقالقدس، فتحالمبین و بیتالمقدس عمدهی خاک اسلامیمان از دست دشمن بازپس گرفته شده بود. پس از عملیات رمضان، که رخنهای به عرض ۱۵ کیلومتر و عمق ۲۷ کیلومتر در جبههی دشمن و در محور پاسگاه زید به طرف نهر لتیان (۲ کیلومتری شطالعرب) ایجاد گردیده بود و چیزی نمانده بود که رزمندگان اسلام موفق به گشودن دروازههای بصره گردند که متأسفانه به دلایلی که ذکر آن در این مقوله نمیگنجد فقط اکتفا به انهدام نیرو و امکانات دشمن گردید، دشمن دست به حیلهی جنگی جدیدی زد. آن حیله این بود که نبرد قادسیه را پیروزمندانه اعلام کرد و گفت که به خط مرزها برگردند. حتی مهلتی را نیز برای خود مشخص کرده بودند، حدود ۱۰ روز. در آن هنگام احساس کردیم حالتی روحی و روانی برای رزمندگان ما در جبهههای نبرد، مخصوصاً رزمندگان ارتشی که مأموریتشان دفاع از خاک مملکت بود، پیش آمده و دربارهی این مأموریت فکر میکردند که به نقطهی آخر رسیدهاند. خودبهخود این حالت به گونهای تلقینی توقف موقتی رزمندگان و نهادهای انقلابی و مردم را در مسئلهی ادامهی نبرد موجب گشت. حضرت امام در یکی از رهنمودهایشان فرمودند که ما در حال «دفاع مقدس» هستیم؛ یعنی، با رسیدن به مرز جنگ تمام نمیشود. این برای ما مهم است که متجاوز را تنبیه و مجازات کنیم. این امر ممکن بود در این طرف مرز هم انجام شود، ممکن بود که یک مقدار آن طرف مرز هم انجام بگیرد، ممکن بود برای تحقق این امر تا قلب بغداد هم پیشروی بشود. وقتی که استنتاج خودمان را از عمق مأموریتمان کردیم با «هدف ایدئولوژیکی» خود آشنا شدیم. هدفی که اعتقاد پشتوانهاش بود، همان هدفی که اصالت انقلابمان هم بر آن استوار بود. البته در محدودهی میدان نبردی که بین ایران و عراق بود نمیتوانستیم تئوری هدف ایدئولوژیکی را آن طور که باید و شاید عمق بدهیم. اما خیلی زود بعد از نبرد فاو، که ارتباطی با کویت از طریق خورعبدالله و جزیرهی بوبیان ایجاد شد، عملاً محسوس گردید که ارتعاش چنین عملیاتی در صحنهی خاورمیانه، کشورهای حجاز و امارات و کشورهای منطقهی جنوبی خلیج فارس را نیز در بر میگرفت. اینها نشان میداد که هدف ما سیر ایدئولوژیکی پیدا میکند و به همین دلیل نیز آنها از انقلاب اسلامی ترس و وحشت عمیقی پیدا کردند. من این سه هدف را خدمت عزیزان اشاره کردم فقط به خاطر آنکه وقتی میخواهیم برای نبردمان برآوردی عملیاتی داشته باشیم ارتباط آنها را در نظر بگیریم. در قوارهی طرحهای عملیاتی سه عامل جو، زمین و دشمن از عوامل بسیار اساسی در برآوردهاست. وقتی بخواهیم به آنها دست یابیم نیاز به اطلاعاتی عمیق، تخصصی و دقیق و زنده متناسب با زمان داریم. عامل «جو» کاملاً ارتباط با علم جغرافیا دارد، منتها در تعابیر نظامی این گونه مطرح شده است که آبوهوای منطقه برای ما مهم است. برای ما شرایط پریودی آبوهوا مهم است. سرما، گرما و فصول بارندگی یا خشکی همگی در یک طرح عملیاتی مؤثر است. اگر به عامل «زمین» نیز توجه کنیم میبینیم که تمام تاکتیکهای ما روی زمین پیاده میشود و حتی برای آنکه بتوانیم آن را بهتر پیاده کنیم و عملیات رزمی را آن طور که در طرح وجود دارد تحقق بخشیم میباید از زمین اطلاعات دقیقی داشته باشیم؛ ارتفاعات، جادهها و درهها و کلیهی عوارض طبیعی و مصنوعی که در روی زمین است. برای این بخش از اطلاعات در چارچوبههای طرحهای عملیاتی، مباحث بسیار دقیق و ظریفی داریم که برادران ما در بخش نظامی میباید بعد از آموزش آنها را در عمل به کار گیرند. در آن هنگام است که درجهی اهمیت این اطلاعات آشکار میگردد. به عامل «دشمن» که میرسیم باید دید که دشمنمان از کدام ملیت است؟ چه روحیاتی دارد؟ و از چه منابع انسانی خاصی برخوردار است؟ همهی این مسائل با جغرافیا و شیوهی نظامی برداشت از آن که یک فن و تجربه و هنر قویتری میخواهد ارتباط مییابد. ما اگر بخواهیم این ارتباط را به صورت عملی با زمان موجود ارزیابی کنیم، میباید به دامنهی وسیع علوم توجه داشت، مخصوصاً در بخش نظامی، چرا که در این بخش علوم آن قدر وسعت دارند که در کشورهای طراز اول دنیا همانند آمریکا و شوروی عمدهترین منابع پژوهشی و علمی خود را در بخشهای نظامی به کار میگیرند، یا بهتر بگوییم بهترین پژوهشگران را در آنجا متمرکز میکنند تا بتوانند همان طوری که سلطهی خود را با قدرتهای نظامی پیشرفت در سطح جهان تعادل میبخشند در تکامل آن نیز پیشرفت حاصل نمایند. کاملاً روشن است که آنها با سرمایهگذاریهای کلان در جهت توسعهی سلاحها و به دست آوردن سلاحهای استراتژیک و تکامل آنها یک دکترین خاص نظامی را تعقیب میکنند. آنچه که مسلم است این است که اصول علم همه جا یکی است و یا به عبارت دیگر علم در همه جا قابل برداشت است و بستگی به این دارد که به دست چه کسی بیفتد. ولی آن تحرکاتی که در صحنههای علمی به وجود میآید، خصوصاً تحرکاتی که ارتباط مستقیم با تحرکات نظامی و قدرتهای نظامی پیدا میکند، مطمئناً از دکترین نظامی آن مملکت تبعیت میکند. کشور ما که از حکومتی انقلابی با اصالت اعتقادی عمیق و محکمی برخوردار میباشد حرکتی ناشناخته نیست؛ ولی حرکت انقلابی عظیمی که در زمان پیامبر گرامی اسلام، حضرت محمد (ص)، پدید آمد بعد از مدتی متوقف شد. در همهی تاریخ تا امروز ما تنها یک انقلاب احیا شده از صدر اسلام میبینیم و آن انقلاب اسلامی ایران است. هیچ محقق منصفی نمیتواند بگوید که ما در یکی از جنگهایی که تا کنون چه با ضدانقلاب داخلی و چه با دشمنان خارجی داشتهایم آغازکننده بودهایم. اما آنچه که مسلم است وقتی که وارد جنگ شدیم تداوم بخشیدن ما به نبرد به خاطر رعایت همان وظیفهی مقدسی است که از «دفاع مقدس» درک کردیم. بنابراین ما امروز در تمامی صحنههای نظامی میبینیم که در نبرد هم از استراتژی برخورداریم و هم از دکترین نظامی. البته دکترین نظامی همواره به صورتی تحقیقشده از استراتژی تبعیت میکند. دکترینی که برای امور نظامی ما به وجود میآید به دنبالش تحرکات علمی نیز به وجود خواهد آمد. ما امروز در صحنهی زمین در جبههای به طول ۱۴۰۰ کیلومتر حدود ۸ سال است که میجنگیم و اگر هر از چندگاهی نزدیک است که دشمن از پای درآمده و به زانو بیفتد به خاطر آن است که توان مقابله با رزمندگان اسلام را ندارد. اما بلافاصله مشاهده میکنیم که با تحرکات و توطئههای جدید سعی دارند به صورتی ما را به تأخیر بیندازند و حرکتمان را متوقف کنند. در بعضی مواقع نیز میخواهند ما را تهدید کنند. بعد از عملیات کربلای ۱۰، دیدیم که ناگهان سروکلهی ناوگان رزمی آمریکا و متحدانش در پیمان ناتو در خلیج فارس و بحر عمان پیدا شد. بهانهی ظاهری این حضور نامیمون با دعوت شیخ یا حاکم دستنشاندهی کویت ایجاد شد. اما در محتوا مشخص بود که آنها قصد دارند جبههی دریایی را به جبههی زمینی متصل ساخته و تمرکز قوای ما را در زمین بر هم زده و ما را در جبهههای زمینی و دریایی گسترش دهند که تا مدتی نیز موفق شده بودند. البته این حضور میتواند اهداف دیگری نیز داشته باشد. چرا که بیش از ۶۵ درصد ذخایر نفتی جهان در منطقهی خلیج فارس است. آنها برای حراست از این منطقه و ایجاد یک سد در مقابل حرکت انقلاب اسلامی و رسوخ آن به کشورهای جنوبی خلیج فارس به این حضور نیاز داشتند. اما آنچه مسلم است این است که اولین هدف آنها نجات صدام است. در این صحنه طبق برآوردهای کلاسیک نظامی میباید همیشه امکانات نظامی خودمان با دشمن را بسنجیم. مدتی بود که این مقایسه فقط با صدام انجام میگرفت. ما از اول جنگ تحمیلی هم تشخیص دادیم که این مقایسه نمیتواند برای ما تعیینکننده باشد. بحث میشد که دشمن چه قدر تانک دارد، چه قدر هواپیما، موشک و امکانات مهماتی و چه قدر نیروی سازمانیافته دارد و عوامل دیگری که در توان رزمی دشمن مؤثر بودند را ما بررسی میکردیم. وقتی که امکانات دشمن را با خود مقایسه میکردیم کاملاً در ابعاد مختلف کمبود احساس میگردید. آنچه که همیشه کمبود ما را جبران میکرد یکی کیفیت نیروی انسانی ما بود و دیگری روحیهی اعتقادی ما که به عنوان پشتوانهي اصیل حرکت انقلاب اسلامی محسوب میگردد. در اغلب موارد این مطلب ما را کمک میکرد. ولی این دلیل نشد ما به آن قوارههای عملی خودمان پشت پا بزنیم؛ یعنی، این مسائل موجب آن نشدند که وقتی میخواهیم با دشمنانمان بجنگیم عوامل مؤثر در عملیات را نام برده و برایش محاسبه نداشته باشیم. حالا آمریکا در مقابل ماست. متحدینش هم مقابل ما هستند. حدود هشتاد ناو جنگی آنها با سیستم بسیار مدرن از نظر راداری، موشکی و از هر نظر دیگری که شما تصور کنید در مقابل ما قرار گرفتهاند. ما میبایست بین امکانات نظامی خود، امکانات آنان، مقایسهای بر اساس اعداد و ارقام داشته باشیم. اما وقتی این مقایسه را انجام میدهیم مشاهده میکنیم که امکانات ما با آنها قابل قیاس نیست. استراتژی ما در تقابل قدرتها دارای شکل واحدی نیست که بخواهد تا آخر ادامه پیدا کند و دشمنان ما فقط بر مبنای همین قواره برآورد روی ما داشته باشند، نقطه ضعفهای ما را متوجه شوند و بیایند از روی نقطه ضعفها وارد شوند. به حولوقوهی الهی با آن تدبیری که منشأ فکریاش دیدگاه ولایت است میبینیم که تلفیق دو کلمه به وجود میآید که میگویند: «دفاع مقدس». این مطلب شعار نیست یک امر عملی است. نمونههایی از این قبیل رهنمودها و دیدگاهها را از حضرت امام از اول جنگ داشتهایم. آبادان ۳۳۰ درجهاش در کنترل دشمن بود و ما تنها در ۳۰ درجهاش امکان رفتوآمد داشتیم. در آن هنگام هیچ امیدی برای نجات این شهر مظلوم نبود. روزانه شهدای زیادی میدادیم. بسیاری نیز مجروح میشدند. در آن هنگام از حضرت امام کسب تکلیف شد که آیا میباید در آبادان به مقاومت خود ادامه دهیم یا نه؟ حضرت امام فقط این جواب را دادند که محاصره آبادان باید شکسته شود. برای طراحان نظامی آن موقع چه ارتش و چه سپاه، که همگی در یک شرایط مقدماتی بودند، در صحنهي نبرد خیلی ثقیل بود که طرحی را پیاده کنند که نتیجه آن شکست حصر آبادان باشد. اما بعد از مدتی دیدیم که طرح به وجود آمد و نبرد ثامنالائمه به تحقق پیوست. در این نبرد دشمن را در شرق رودخانهي کارون منهدم کردیم. در آن هنگام بود که محاصره آبادان شکسته شد. در تکمیل این حرکت عملیات بیتالمقدس در وسعت ۶ هزار کیلومتر مربع انجام شد که در نتیجه خونین شهر آزاد شد؛ یعنی، کاملاً منطقه جزیرهي آبادان به کنترل نیروهای خودی درآمد. وقتی به چهرههای جدیدی از تفکرات نظامی در مملکت خود میرسیم مشاهده میکنیم که این چهرهها هیچ ربطی به تاریخ جنگهای جهان ندارند. هیچ ارتباطی با سیستمهای فکری، نظامی شرق و غرب ندارند. البته این قسمتهایی که ما به آنها دست یافتهایم درست بر مبنای همین امر، یعنی از استراتژی نبرد ما، استخراج شده است. مطمئناً بدانید بعد از این مرحله جنگ، که انشاالله با پیروزی نهایی به پایان خواهد رسید، استراتژی ما چهرهي جدیدتری پیدا میکند. چرا که انقلاب اسلامی یکی از اهدافش صدور انقلاب بوده است. این صدور امروزه به صورت فکری و روحی در نقاط مختلف جهان آثارش مشخص شده است. مردم فلسطین بدون سلاح قریب به یازده ماه است که با صهیونیستهایی که غرق در اسلحه هستند و هیچ رحم و مروتی در مقابل مردم ندارند میجنگند. هر هفته نماز جمعهی آنها برگزار میشود، در حالی که میدانند در هر نماز جمعه شهدای زیادی میدهند. تداوم این مبارزه ارتباط روحی عمیقی با صحنههای انقلاب اسلامی دارد. خودبهخود شگردهای این حرکت نیز قابل دستیابی برای دشمن نیست. استراتژی نبردی که ما دنبال میکنیم دفاع مقدس است. این از ویژگیهای ارتش اسلام است؛ ارتشی که من اقلاً هفت ماده برایش عامل ارزیابی گذاشتهام، به عنوان یک الگویی برای منِ سرباز که میخواهم رشد و تکامل پیدا کنم. باید ببینیم که در کلام ارتش و برای کلام ارتش باید آماده شویم. اولین ویژگی این ارتش در بنیهي اعتقادیاش نهفته است که آن اعتقاد محض به الله است. دومین ویژگی آن در منش رهبری است. سومین ویژگی آن، که اخیراً نیز نسبت به آن تعمق شده، مسئلهي استحکام و انسجامی است که میباید در نیروی مسلح موجود باشد. انضباط شالودهي این استحکام است. ما قبلاً به صورت تئوری خوانده بودیم که انضباط بعد ظاهری و معنوی دارد و امروزه میبینیم که واقعاً بعد معنوی انضباط بر بعد ظاهری آن میچربد. ضمن اینکه بعد ظاهریاش نیز نباید از بین برود. یک نظامی باید یونیفورمش مشخص باشد. باید با روحیهي نظامی و اخلاق نظامی مشخص شود. اینها دورنمای این ویژگی است که بایستی در جهت انسجام و استحکام سازمانی ما تحقق پیدا کند. اتحاد و وحدت در ارتش را ما قبلاً همانند زمان انقلاب نداشتیم. ارتش در آن هنگام یک ارگان نظامی منحصربهفرد بود و مشخص بود که همه در یک انسجام سازمانی قرار دارند. بنابراین وحدت معنی نداشت. وحدت با چه کسی باید داشته باشند؟ ولی امروز میبینیم که نهاد نظامی نوپای انقلابیمان، یعنی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، نیز وارد صحنه شده و با آن شخصیت ارزشمندی که پیدا کرده نقش تعیینکنندهای در کنار ارتش دارد. وحدت و انسجام این دو ارگان آن قدر معتبر بوده که میبینیم حضرت امام در آن شرایط تاریخی حکمی صادر میکنند که ریشهي اصلی اتحاد و وحدت آنهاست. بنیهي دفاعی اصیل ما به هیچ وجه قابل محاسبه برای دشمنانمان نخواهد بود. ما میتوانیم بنیهي دفاعی دشمن را حساب کنیم. چون به همان شیوهي کلاسیک باید دنبال این مطلب باشیم؛ یعنی، بدانیم که آنها چه قدر از تانک، توپ، هواپیما و دیگر ادوات نظامی برخوردارند. ما میتوانیم توان رزمی آنها را از منابع مختلف اطلاعاتی به دست بیاوریم، حتی توان نظامی آمریکا را. ولی آنها نمیتوانند بنیهي دفاعی اصیل جمهوری اسلامی را به دست آورند، چون این جنگ با مردم ارتباط یافته است. مردم یک قدرت لایزال الهی هستند. هر چه که این روزها به نقش مردم در جبهههای نبرد و نیروی بسیج مردمی، با آن نقش تعیینکنندهای که دارند، فکر کنیم عظمت آن را کمتر درک میکنیم؛ یعنی، متوجه میشویم که باید بیشتر مطالعه و تلاش داشته باشیم تا بتوانیم آنها را خوب سازماندهی کنیم و آموزش بدهیم تا وقتی آنها را به میدان نبرد میبریم مهیا باشد تا ارزش آنها بهتر ارائه شود. وجه جهانی قدرت نظامی ما امروز قلب مستضعفین دنیا را روشن کرده است. آنان امیدوارند که اگر ما مرز صدام را شکسیتم، به حولوقوهي الهی ملتهای مسلمان حرکت و قیام کرده و روش و شیوهي انقلاب اسلامی ایران را دنبال کنند. در نتیجه، ما یک حالت الگویی برای دنیا پیدا کردهایم. یکی دیگر از ویژگیهای ارتش اسلامی را میباید فرهنگ شهادت بدانیم. به اعتقاد من فرهنگ شهادت در صحنههای انقلاب اسلامی مخصوصاً در جبهههای نبرد پیروزی ما را تضمین میکند؛ چرا که رزمندگان اسلام وقتی با این فرهنگ مسلح هستند میدانند که اگر زنده بمانند و دشمن را در هم بشکنند، پیروزند و اگر در مسیر در هم شکستن دشمن به شهادت نیز برسند، باز پیروزند. این فرهنگ فرهنگی است که منشأ آن الحمدلله از مملکت اسلامیمان است. حال اگر ما بخواهیم برای مهیا کردن رزمندگان اسلام از نظر علمی در مدرسههای نظامی سرمایهگذاری کنیم، بایستی تفکر و تحرکی در راستای همین استراتژی و دکترین نظامی داشته باشیم. دکترین را در کتابهای نظامی یکی از عوامل مهم تکامل قدرت نظامی میدانند. بنا بر این اساس دائماً باید روش و مشی مشخصی داشته باشیم تا در محیط نظامی کارمان تکامل یابد. امروز برای چنین تکاملی در صحنهها و میدانهای این جنگ یک مشی الهی نصیب ما شده است. بنابراین میباید پشتوانههای علمی ما آن قدر قوی و پرمایه باشند که بتوانند ما را قوی نگه دارند. پارامترها و اطلاعات جغرافیایی که از آن سخن به میان آمد به روشنی نقش تعیینکنندهي خود را در راستای پیروزی بر دشمن عیان ساختهاند. در بخش جغرافیای صرف وقتی که وارد میشویم مشاهده میکنیم که در همین جنگ تحمیلی دشمن حداکثر بهرهبرداری را از این مسئله کرده و ما را غافلگیر ساخت. محورهایی که عراقیها از آنها وارد مملکت ما شدند، در پایین منطقهي جنگی، از محور شلمچه، کوشک، تنگ چزابه، تا بیاییم بالاتر، منطقهي فکه، دهلیز مهران، تنگ سومار، نفت شهر، منطقهي خسروی، دهلیز مریوان (که البته در آن زیاد پیشروی نکردند و ما بعدها از آن بهرهبرداری فراوانی کردیم)، در تمامی این محورها با بررسیهای دقیق قبلی عمل کردند. ما هم همیشه در ارتشمان این برنامهها را داشتهایم؛ منتها به صورت معلومات کلاسهشدهای که در داخل قسمتهای اطلاعاتیمان بود. از تمام محورها چه برای جلوگیری از پیشروی دشمن و چه برای پیشروی خودمان بهرهبرداری کرده بودیم. وقتی که همهي این امور را در نظر بگیریم شاید بتوان گفت که یکی از پرمصرفترین علمها در محیط کار نظامی ما، که در تقدم قرار دارد، علم جغرافیاست. علم جغرافیا میباید به صورت جغرافیای نظامی برای ما تدوین شود تا ما آمادهتر و مهیاتر از آن استفاده کنیم. در اینجا این مطلب باقیمانده را به صورت فشرده عرض میکنم. ارتباط مستقیم تمام اقدامات نظامی ما با نقشه و عکس هوایی یک امر محرز و مشخص است؛ یعنی، امکان ندارد بدون نقشهي جغرافیایی ارتباط بین نیروهای نظامی حفظ و برقرار شود. ما از نقشهها در تمام امور چه عملیات و چه کسب اطلاعات و همین طور برای امور لجستیکی و پشتیباتی و خدمات رزمی، مخصوصاً در کاربرد آتش، استفاده میکنیم. در سیستمهای ناوبری و در امور نظامی ما نقشههای نظامی مخصوص داریم. از نقشههایی با مقیاسهای متفاوت برای کاربردهای مختلف بهرهبرداری میکنیم به طوری که دیگر کلاسه شده. شما در تمام سطوح آموزشی، از مقدمات گرفته تا تخصصی و عالی، همه را بررسی کنید. در تمام مدارس نظامی امکان ندارد که درسی داشته باشیم و در کنارش نقشه و نقشهخوانی و عکس هوایی نباشد. امروز در میدانهای جنگ مشاهده میکنیم که در بعضی از مواقع عامل برتری و تسلط لحظهای دشمن بر ما استفادهي بسیار وسیع از نقشه و عکس هوایی است. آنها هواپیماهای پیشرفتهای در اختیار میگیرند. هواپیماهای عکسبرداری میآیند و زنده اطلاعات را از زمین و از وضع گسترش نیروهای ما ثبت میکنند. این اطلاعات بلافاصله هم قابل استفاده است. در این راستا حتی از سیستم ویدئو هم استفاده میکنند؛ یعنی، به کمک فیلم از تحرکات و آرایش نظامی ما مطلع میشوند. عکسبرداریها و فیلمبرداریهای آنان مؤثر نبوده و از آنها آنچه که باید و شاید نمیفهمند. بنابراین مسئلهی نقشه و عکس هوایی به اضافهی اطلاعات هواسنجی و هواشناسی مجموعهی بسیار ارزشمندی را تشکیل میدهند. چون تخصصم در توپخانه بوده و در این قسمت هم بر حسب لزوم دورهی هواسنجی بالستیکی را گذراندهام میتوانم بگویم که علم هواسنجی و هواشناسی با طرحهای عملیاتی ارتباط بسیار عجیبی دارند، به طوری که در قرارگاههای عملیاتی ما عنصر هواسنج و هواشناس جزو عناصر عملیاتی مستقر محسوب میشوند. این امر بدان لحاظ است که دائماً وضعیت جوی را برای ما بتوانند تحلیل کرده و عکسها و نقشههای هواشناسی را برای ما تفسیر کنند. علاوه بر آن بتوانند اطلاعات دیگری که ما لازم داریم از جو به ما بدهند. حال درجهی اهمیت این گردهمایی و سمینار به خوبی رخ مینمایاند. این بحثها به خوبی نشان داد که بهرهبرداری ما در امور نظامی یک بهرهبرداری زنده و ارزنده است. در این مجامع سرمایهگذاری بیشتر در باب نقطه ضعفها و نارساییها از اهمیتی حیاتی برخوردار است. ما نیز حاضریم تا در این مسیر کمک کرده و این ضعف بزرگ را از بین ببریم. یکی از ضعفها این است که نقشههای ما متعلق به چندین سال قبل است و هر بار هم که تجدید چاپ شود همان نقشههای قبلی را چاپ میکنند که اغلب تجدید نظر شده نیز نیست. در نتیجه بسیاری از عوارض طبیعی و مصنوعی در مملکت تغییر مییابد، در حالی که در نقشهها ثبت نمیشود. لینک: هیئت معارف جنگ http://maarefjang.ir/index.php/sayad-del-ha/hamrazman/345-1390-04-27-07-30-07 دوستان نظر از یاد نره... مدیرای محترم لطفا منتقل کنن- 72 پاسخ ها
-
- منافقین
- جنگ تحمیلی
-
(و 5 بیشتر)
برچسب گذاشته شده توسط
-
کليپ هاي جالب از صحنه هاي نبرد در هشت سال دفاع مقدس
bell214 پاسخ داد به Stuka تاپیک در گالري عكس و فيلم
جناب اشتوکا واقعا کلیپ های جالبی بود ... مخصوصا کلیپ شکار تانک با تاو... -
هر كه كلت دارد فرمانده لشكر است خبرگزاري فارس: يك مرتبه از كمپ فرماندهي يك عالمه قلچماق ريختند و با مشت و لگد افتادند به جان شعبان و به قصد كشت، زدنش. چند دقيقه بعد، با سر و صورت خوني و زخمي آوردنش. بيرمق و بيحال ناليد و گفت: «نگوييد كلت دارم كه اگر بگوييد، ميبنددتان به تانك.» به گزارش «گروه حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، ظهر بود. توي ارودگاه «تكريت 2»، هنوز نيم ساعت نگذشته بود كه كار بازجويي براي دهمين بار شروع شد. هربار كه از نقطهاي به نقطه ديگر برده ميشديم، پيش از اينكه دستهايمان را باز كنند، لقمه ناني بدهند، كار استنطاق آغاز ميشد. بايد ريزبهريز جزئيات گذشته خودمان را براي بازجوهاي سمج و وحشي ميگفتيم. دستشان را خوانده بوديم و سركار ميگذاشتيمشان، اما تا استاد شدن خيلي فاصله بود تا پس از بازجويي كمتر كتك بخوريم. عراقيها به رزمندههاي كمسن و سال بهشدت حساس بودند، زير هجده سال را بدجوري ميزدند. خشمشان اين بود كه اين بچهها با سن كم آمدهاند براي دفاع و شدهاند «حرس الخميني». به تناسب رستهها، تنبيهها هم بالا ميرفت؛ پاسدار، بعد بسيجي. اگر فرمانده بسيجي بودي كه واويلا بود، حالت را جا ميآوردند. براي همين بيشتر بچهها سنشان را با توجه به قد و هيكلشان بالا ميگفتند. «شعبان صالحي» فرمانده گروهان يك از گردان «يا رسول(ص)» گوشهايش را تيز كرده بود كه بفهمد عراقيها چه سؤالي ميكنند و بچهها چه جوابي ميدهند، چرا آخر بازجويي اينقدر مشت و لگد و كابل و باتوم ميزنند، بعد طرف را هل ميدهند تو و كشان كشان يكي ديگر را ميبرند. صالحي ميدانست كه اگر لو برود، چه بلايي سرش ميآورند. آخرين سؤال عراقيها كه منجر به خشونتشان ميشد، نوع رسته بچهها بود. هركدام به تناسب رسته، كتك ميخورند. اولي گفت: «من تيربارچي بودم.» حسابي زدنش. دومي گفت: «من خدمه تانك بودم.» بدجوري زدنش. سومي گفت: «امدادگرم.» با مشت و لگد افتادند به جانش. چهارمي گفت: «آرپيچيزن.» و هر كه چيزي ميگفت، كتك مفصلي از عراقيها ميخورد. شعبان با خودش فكر كرد و به ما گفت: «بچهها! نوبت من كه شد، ميگويم كلاش دارم. كلاش از همه سلاحها كوچكتر است، در نتيجه كمتر كتك ميخورم.» طولي نكشيد كه نوبت شعبان شد. چون نزديك بوديم، صدايش را ميشنيديم. ما كه از نيروهاي شعبان بوديم، منتظر بوديم، ببينيم چه بلايي سرش ميآيد و آيا اين كلاشينكف نجاتش ميدهد يا نه؟ آخر بازجويي بود و پاسخ سرنوشتساز. سرباز عراقي ازش پرسيد: «اسلحهات چي بود؟» شعبان يك كلام گفت: «كلاشينكف.» نفسها در سينه حبس شده بود. از قيافه حق به جانبش معلوم بود كه تو دلش بشكن ميزند. تا گفت كلاش، سرباز عراقي مشت محكمي به صورت شعبان زد و سرباز ديگري فرياد زنان دويد طرف كمپ فرماندهي ارودگاه و هي داد ميكشيد: «فرمانده! فرمانده، فرمانده.» ما همه گيج شده بوديم. خدايا چه شده است؟ يك مرتبه از كمپ فرماندهي يك عالمه قلچماق ريختند و با مشت و لگد افتادند به جان شعبان و به قصد كشت، زدنش. بعد دستانش را بستند و او را بردند. چند دقيقه بعد، با سر و صورت خوني و زخمي آوردنش. ولو شد و ما همه زديم زير خنده كه كلاش عجب ناني برايت پخت! بيرمق و بيحال ناليد و گفت: «نگوييد كلت دارم كه اگر بگوييد، ميبندتان به تانك.» او ميناليد و ما ميخنديديم. بعد فهميديم كه اسلحه كلاش از ديد عراقيها مال فرمانده است و اگر بگويي كلت، فكر ميكنند كه تو فرمانده لشكري و ميبرندت استخبارات. هنوز كار بازجويي تمام نشده بود و يكي يكي بچهها را براي بازجويي بيرون ميبردند. نوبت پيرمردي شد. شصتوپنج سالي داشت، بيسواد و شوخطبع بود. ازش پرسيدند: «اسلحه تو چه بود؟» پيرمرد گفت: «من امدادگر بودم، سقا بودم، آب ميدادم به ياران حسين(ع).» اينها را با حال و هواي خاصي گفت. عراقيها شروع كردند به كتك زدن. پيرمرد مدام زير شلاق، زير مشت و لگد و زير باتون داد ميزد: «دخيل الخميني!... دخيل الخميني!» عراقيها بدجور ميزدنش و از اين مقاومتش خشمگينتر ميشدند. هرچه ميزدن، او همين را ميگفت. ما همه مات و حيران مانده بوديم كه خدايا اين پيرمرد چهقدر عاشق امام است. به او حسوديمان شد. عراقيها خسته شدند، يكي پيرمرد را نگه داشت و ديگري با مشت، چنان توي دهان پيرمرد كوبيد كه تمام دندانش خرد شد و خون از لبش فواره زد. هلش دادند سمت ما و او با همان دهان پر خون، دوباره رو كرد به عراقيها و داد زد: « دخيل الخميني!...» يكي با لگد، طوري به او زد كه پهن شد توي بغل ما. صورت و دهان پيرمرد را پاك كرديم و گفتيم: «عجب آدمي هستي! چهقدر دخيل الخميني ميكني؟ داشتند ميكشتنت. براي چي اين همه ميگفتي؟» پيرمرد گفت: «توي تلويزيون خودمان ديدم كه هر وقت اسير عراقي ميگيرند، دخيل الخميني كه ميگويد، بهش آب ميدهند.» بچهها از خنده روي زمين ولو شدند، حالا نخند، كي بخند. پيرمرد توي تلويزون ديده بود كه عراقيها موقع اسير شدن، دستهايشان را بالا ميبرند و دخيل الخميني ميگويند، گمان كرده بود اين دخيل الخميني، بينالمللي است و هر كه، هر كجا اسير شد، بايد دستش را ببرد بالا و همين را بگويد. خندهبازاري بود. پيرمرد هم ميخنديد و ميگفت: «اي بابا! من موقعي كه اسيرم شدم، دستم را بالا بردم و داد زدم، دخيل الخميني، دخيل الخميني و اينها هي من را زدند نامردها.» *نويسنده : غلامعلي نسائي لینک : خبر گزاری فارس http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=9004281342
-
مدیر محترم لطفا تاپیک رو منتقل کنید.
-
جنگنده برتری هوایی اف-14 تامکت جنگنده برتری هوایی اف-14 تامکت (F-14/ Tomcat)
bell214 پاسخ داد به hosseingmn تاپیک در جنگنده و رهگیر
منم دیدم واقعاکه حال کردم...- 1,405 پاسخ ها
-
- اف-14
- اف14 تامکت
-
(و 2 بیشتر)
برچسب گذاشته شده توسط
-
مردي كه شهادت برايش انتخابي بود همه رزمندگان و فرماندهان لشكر به اين نكته رسيده بودند كه شهادت براي سيد محمد انتخابي است. سيد هر وقت بخواهد شهيد ميشود. http://up.iranblog.com/images/5gkllg1w0wrn2dxaebf.jpg هميشه مي گفت بايد گوش بسته، چشم بسته، دست بسته مطيع فرمان نايب پسر فاطمه سلام اله عليها بود. او با اين اعتقاد پا به ميدان نبرد گذاشت. سردار شهيد تخريب «سيدمحمد زينال الحسيني»، فرمانده گردان تخريب لشكر 10 سيد الشهدا و جانشين تيپ سوم كربلا سال 1342 در محله اتابك تهران به دنيا آمد. به قول خودش از جمله كساني بود كه امام فرمود ياران من در گهوارهها هستند. با شروع جنگل تحميلي قدم در جبهه گذاشت جزو اولين ياران شهيد چمران و در زمره اولين معبر زنان و تخريبچيهاي جنگ بود. سيد محمد از خاطراتش با شهيد مهندس مجد - (شهيد مهندس "مصطفي ابراهيمي مجد " مسوول مهندسي ـ رزمي ستاد جنگ هاي نا منظم شهيد چمران فرزند احمد در سال 29/7/1333 در تهران ديده به جهان گشود. وي در سال 26/6/1360در منطقه عملياتي دارخوين به شهادت رسيد. پيكر مطهر اين شهيد در گلزار شهداي بهشت زهرا ( س ) تهران در قطعه 24رديف 95شماره 24 به خاك سپرده شد. نكته اي كه اين شهيد را از ساير همسايگانش در بهشت زهرا متمايز مي نمايد جمله اي است كه بر سنگ مزار او حك شده است: "اينجا خانه شهيدي است كه به انتظار قيام مولايش آرام گرفته است) - ميگفت كه در كنار او و زير دستش فنون رزم و عبور از ميدان مين را فراگرفت. سيد محمد از روزهاي غربت جنگ براي ما مي گفت. در آموزش ها آنقدر وسواس داشت و تاكيد مي كرد كه تجربيات و آموختههايش از مين و عبور از ميدان مين با شهادت بهترين يارانش به دست آمده. حاج سيدمحمد از فتح سوسنگرد و بستان و جبهه طراح در روزهاي غربت رزمندگان اسلام مي گفت. او از بازي دراز و حاج علي موحد مي گفت. او در كنار شهيد محسن وزوايي جنگيده بود. از شب هاي غريبي كه تك و تنها ميان ميدان مين سرگردان بود و به لطف مادرش حضرت زهرا نجات يافته مي گفت. او يك فرمانده كاردان و دلير بود. سيدمحمد وقت انتقال تجربيات به سايرين از كنار اتفاقات ريزكاري هاي جنگ به راحتي نمي گذشت. او ميگفت: روزهاي اول جنگ كه ما تخريب نمي دانستيم، وقتي به يك مين جديد مقابل دشمن برمي خورديم با هزار سلام و صلوات اون رو به عقب مي آورديم و با همه خطراتش، روزها و ساعت ها وقت مصرف مي كرديم كه چگونگي خنثي سازي و مقابله با آن را فرا بگيريم. شهيد سيد محمد در فتح المبين و بيت المقدس و رمضان راه گشاي رزمندگان بود. خود به تنهايي يك گردان بود .علمدار متواضع تخريب، مجسمه توكل و توسل بود. او در عمليات هاي مختلف قبل از تاسيس تيپ سيدالشهدا در كنار شهيدان موحد و رستگار(فرماندهان شهيد لشگرده سيدالشهدا (ع)) جنگيده بود و به آنها عشق مي ورزيد. سال 61 بعد از تاسيس تيپ سيد الشهداء عليه السلام با اصرار شهيد حاج علي موحد در كنار دلاور مرد ديگر تخريب شهيد «حاج عبداله نوريان» (فرمانده گردان مهندسي رزمي وتخريب لشگر10 سيدالشهدا(ع) كه درفاو به شهادت رسيد) معاونت گردان تخريب لشكر ده سيد الشهداء(ع) را عهده دارشد. شهيد نوريان احترام فوق العاده اي براي سيد محمد قايل بود. او مي گفت سيد محمد در كارتخريب جزء السابقون است. سيدمحمد متولد و بزرگ شده محله اتابك تهران و شير بچه جنوب شهر در ميان بچه محلههايش هم يكدانه بود. دوستان و بچههاي محليشان كه به جبهه ميآمدند و در گردان تخريب مشغول بودند، از روحيه و مرام و مسلك سيد ميگفتند. نيروهاي شهيدسيد محمد در عمليات مسلمبن عقيل، زينالعابدين، والفجرمقدماتي و والفجر يك خوش درخشيدند. از بهترين و شيرينترين لحظات سيد وقتي بود كه از شهدا ميگفت.آنقدر با احساس و دقيق سخن ميگفت كه انگار در اين خاطره با او شريك هستي. شهيد سيدمحمد براي ما از شهيد «علي كفايي» ميگفت. از دلاور مرد تخريبچي گمنامي كه در عمليات والفجر يك وقتي به انتهاي معبر رسيد و با انبوهي ازسيمخاردار روبهرو شد و براي انفجار آن از اژدر بنگال استفاده كرد. ديد چاشني انفجاري در اختيار ندارد و بايد سريع موانع جلوي رزمندگان اسلام برداشته شود، بلادرنگ چاشني نارنجك خود را باز كرد و داخل مواد جاسازي كرد درحالي كه ميدانست بعد از رهاكردن ضامن حتي فرصت فاصله گرفتن چند متري با محل انفجار راهم ندارد!!!! مواد را منفجر كرد و خودش هم با مواد منفجر شد. شهيد سيدمحمد حماسه ساز عمليات والفجر 2 بود. عملياتي كه در كنار سردار شهيد حاج علي موحد دانش جنگيد. او خود نگفت ، اما براي ما گفتند كه چگونه با لباس مبدل در ستون نيروهاي بعثي نفوذ كرد و در فرصتي ستون نيروي بعثي را به رگبار بست و دهها تن از آنان را به درك واصل كرد و از آن مهلكه جان سالم به در برد و بعد از اين حماسه بود كه به او لقب «سردار» دادند. شيريني اين عمليات با غم از دست دادن شهيد حاج علي موحد كام سيد را تلخ كرد. شهيد سيدمحمد، رزم خيبر را تجربه كرد. در كنار شهيد حاج عبدالله نوريان دلاوراني را تربيت كرد كه سيم خاردارها را جويدند. سيد در عمليات خيبر در جزيره مجنون، خود عهدهدار شكافتن قسمتي از دژ جزيره مجنون جنوبي شد. اين را از زبان خودش شنيديم كه در آموزش براي بچهها ميگفت: «... در عمليات خيبر بنا بود دژي را بشكافيم. اطراف دژ باتلاقي بود، مواد منفجره را كار گذاشتيم. دشمن بهشدت دژ را ميكوبيد و هر لحظه امكان داشت گلولهاي روي مواد اصابت كند و انفجار مهيبي رخ دهد. بايد سريع دژ منفجر ميشد تا آب از پشت دژ رها شده و تانكهاي دشمن در آب و گل اسير شوند تا جلوي پاتك تانكها گرفته شود. چاشني را داخل مواد منفجره گذاشتم و فيتيله آن را آتش زدم، هنگام دور شدن از محل انفجار پايم در باتلاق فرو رفت، هر چه كردم پايم آزاد نشد. تا ثانيههايي ديگر انفجار رخ ميداد و ده ها تن خاك و دود به آسمان ميرفت. در اين لحظه بود كه با همه خطرات آن برگشتم سمت محل انفجار! و شايد ثانيهاي قبل از انفجار، چاشني را از مواد جدا و در يك فرصت ديگر دژ را منهدم كردم. اين حكايت را كه سيد مي گفت ما از رعشه مي لرزيديم از اين همه تهور و شجاعت متعجب بوديم. از سيد گفتن و شنيدن فرصتي وسيع لازم است. چون شهيد سيدمحمد گره گشاي عمليات هاي بدر ،عاشوراي 3، و الفجر 8 ، سيدالشهداء(ع)، كربلاي 1، 2، 5 و 8 و نصر 1 بود. سيد بارها در عمليات مختلف تا مرز شهادت رفت و چندين بار بهسختي مجروح شد؛ اما مقدر بود سيد بماند. درعمليات سيدالشهدا عليهالسلام در ارديبهشت ماه سال 65 برادر كوچكش سيد مجتبي را به ميدان رزم فرستاد تا با شهادتش در امتحان صبر نيز مقبول حق تعالي باشد. همه رزمندگان و فرماندهان لشكر به اين نكته رسيده بودند كه شهادت براي سيد محمد انتخابي است. سيد هر وقت بخواهد شهيد ميشود، تا اينكه درنيمه تيرماه سال 1366 اين دلاور و علمدار تخريب در سمت جانشين فرماندهي تيپ سوم كربلا و گردان تخريب سيد الشهدا در عمليات نصر 4 در ارتفاعات مشرف به شهر ماووت درحالي كه گردانها را بعد از يورش سنگين به دشمن از منطقه درگيري خارج ميكرد آماج حملات خمپارههاي دشمن قرار گرفت، و تركش خمپارهاي قلب نارنين اين سلاله حضرت زهرا سلامالله عليها را در حالي كه زير لباس رزم، لباس سبز سيادتش را بر تن داشت، شكافت و در حال سجده در آغوش ملائكه آرميد. او هميشه به ما گوشزد مي كرد كه از اماممان جلو نيفتيم و عقب نمانيم بلكه پشت سر و در كنار او حركت كنيم تا اگر نياز شد باري را از دوشش برداريم، اوامرش را اطاعت كنيم و خود نيز چنين بود و چنين كرد. *راوي:جعفرطهماسبي لینک: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=9004120658[url=http://up.iranblog.com/images/5gkllg1w0wrn2dxaebf.jpg]Web Page Name[/url]
-
تاپیک جامع سرلشکرشهیدعلی صیاد شیرازی (عکس ، خاطره ، فیلم و ..)
bell214 پاسخ داد به mamad تاپیک در جنگ آوران
آرى، هشت سال پيش در چنين ايامى كه مصادف با ماه ذى الحجه ۱۴۱۹ هجرى قمرى بود، سردار رشيد اسلام سپهبد شهيد على صياد شيرازى در حالى كه به تنهايى از منزل به قصد محل كار خود در ستاد فرماندهى كل قوا خارج شده بود از سوى عناصر آموزش ديده گروه خونخوار منافقين مورد حمله ناگهانى قرار گرفت. ترور اين فرمانده شجاع دوران پرحماسه دفاع مقدس، حلقه اى از زنجيره تلاش هاى بى ثمر منافقين زبون براى حفظ روحيه درهم شكسته عوامل خود، پس از پايان جنگ تحميلى و شكست رژيم صدام حسين در آن و نيز كسب رضايت امريكا و اسراييل و پرداخت بخشى از هزينه هاى لازم براى ادامه حيات و حضور در كشورهاى غرب و در عراق در سايه رژيم دژخيم بعثى بود.شهيد بزرگوار صياد شيرازى از معدود نظاميانى است كه از بدو ورود خود به ارتش طاغوت در زمان رژيم شاهنشاهى، سعى مى كرد تا بر اساس اعتقاد مذهبى خود، عمل كرده و در ماه هاى اوج گيرى نهضت اسلامى مردم ايران، تلاش مى كرد تا با پيروى از ديدگاه هاى حضرت امام خمينى (ره) در مسير حركت انقلابى مردم ايران قرار گيرد. او در آن هنگام از افسرانى بود كه در مركز توپخانه اصفهان، مشغول به كار بود. در اين مركز تلاش مى كرد تا افكار انقلابى را در بين همكاران خود مطرح نموده و آن ها را به همسو شدن با مردم دعوت نمايد.بلافاصله بعد از پيروزى انقلاب اسلامى، صياد تمام توان خويش را براى ايفاى نقشى موثر در ارتش جمهورى اسلامى ايران به كار بست. در آن زمان كه ساختار كشور از رژيم شاهنشاهى به نظام جمهورى اسلامى، تغيير ماهيت داده بود نياز به آن داشت تا با رويكرد جديدى به مجموعه ارتش بنگرد و از اين رو وجود نظاميانى همچون صياد شيرازى در بدنه ارتش اهميت زيادى مى يافتند تا بتوانند به جهت گيرى ارتش به سمت خواسته هاى مردم و ماموريت هاى متفاوت با دوران رژيم گذشته، كمك نمايند. انقلاب اسلامى ايران كه با وحدت كلمه مردم و رهبرى الهى و بدون هيچ گونه وابستگى و ارتباط با قدرت هاى بزرگ حاكم بر جهان و با شعار فراگير «نه شرقى نه غربى جمهورى اسلامى»، پا به عرصه وجود نهاده بود موجب تغيير توازن قوا در منطقه حساس خاورميانه گرديد. از اين رو برخى از كشورهاى بزرگ و قدرتمند، مثل امريكا و انگليس كه منافع خود در ايران را از دست داده بودند نمى توانستند يك حكومت مستقل در ژئوپليتيك حساسى مثل ايران را تحمل نمايند. بنابراين تلاش كردند تا با برخورد با اين نظام نوپا به اشتراك و وحدت منافع دست يابند و تمامى ترفندها و تجارب استعمارى خود را براى در نطفه خفه ساختن انقلاب اسلامى به كار گيرند. در اين زمان كه رژيم بعثى عراق هم نگران گسترش يافتن افكار انقلاب اسلامى در بين مردم آن كشور بود و از سوى ديگر كينه شديدى از ايرانيان در سينه داشت، سعى كرد تا با استفاده از تشكيل گروه هايى همچون احزاب دموكرات و كومله، سرزمين كردستان را آماج حملات و تهاجمات مسلحانه و كشت و كشتار بى رحمانه خود قرار دهد. در چنين شرايطى شهيد صياد از جمله فرماندهان ارتشى بود كه با اعتقاد كامل به مقابله با چنين برنامه اى، در كنار سپاه پاسداران انقلاب اسلامى، در كردستان حضور يافت. در آن هنگام، بسيارى از گروه هاى به ظاهر سياسى مثل منافقين سعى داشند تا ارتش را از مقابله با تحركات ضد انقلاب در استان هاى مرزى كشور بر كنار نگه دارند. شهيد صياد شيرازى با درك عميق از ريشه هاى خارجى حوادث كردستان، در كنار شهيدان بزرگى همچون شهيد بروجردى و شهيد ناصر كاظمى و ساير فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامى در كردستان، حضورى فعال يافت و موفق شد تا با فرهنگ بسيجى و با كمك سپاه به مقابله با گروه هاى بى ريشه ضد انقلاب بپردازد. شهيد عزيز صياد شيرازى، عميقا معتقد بود كه با فرهنگ و روحيه بسيجى كه هديه بزرگ امام (ره) به ملت سلحشور ايران بود، مى توان با دشمنان خارجى و ايادى زبون داخلى آنان جنگيد و به همين دليل بود كه او در رفتار و گفتار خود چنين روحيه اى را بروز مى داد و از اين رو در نزد اطرافيان خود محبوبيت خوبى كسب كرده بود. او كه ابتدا از سوى رييس جمهور وقت، آقاى بنى صدر مورد تشويق قرار گرفته بود وقتى كه ديدگاه هاى متفاوتى درباره چگونگى برچيدن فتنه گروه هاى مسلح در كردستان از خود بروز داد از سوى بنى صدر، غيرقابل تحمل شد و همين مساله باعث گرديد تا صياد از ارتش بركنار شود و براى مدت چهار ماه، بنا به دعوت سپاه، در ستاد مركزى سپاه مستقر شده و به همكارى آموزشى با سپاه پاسداران انقلاب اسلامى بپردازد. در تابستان سال ،۱۳۶۰ پس از بركنارى و عزل بنى صدر از فرماندهى كل قوا، بر تحرك نيروهاى نظامى در جبهه هاى جنگ به طور چشمگيرى افزوده شد و راه براى فعاليت و ايفاى نقش افرادى همچون صياد شيرازى گشوده شد. در اين زمان صياد از سوى شهيد محمد على رجايى به ارتش فراخوانده شد و با اعطاى دو درجه به وى، به فرماندهى همزمان دو لشكر ۶۴ اروميه و ۲۸ سنندج منصوب شد و عملا فرماندهى يگان هاى ارتش در شمال غرب كشور را بر عهده گرفت.در طول مدت حدودا يك ماه و نيمى كه او در شهر اروميه مستقر شد، سعى داشت تا با سپاه پاسداران انقلاب اسلامى ارتباط نزديكى برقرار نموده و از اين طريق ارتش را در كمك به سپاه براى برچيدن بساط گروه هاى مسلحى كه از طرف صدام حمايت مى شدند، به كار گيرد. در اين زمان سردار شهيد مهندس مهدى باكرى فرماندهى عمليات سپاه استان آذربايجان غربى را بر عهده داشت و سپاه اروميه طرحى را براى بيرون راندن گروه هاى مسلح غيرقانونى تهيه كرده بود و برنامه ريزى هاى لازم را نيز براى انجام عمليات گسترده اى عليه احزاب مسلح مورد حمايت رژيم بعثى صدام انجام داده بود، بنابراين در تابستان سال ،۱۳۶۰ سپاه آذربايجان غربى موفق شد تا با همكارى نيروهاى محلى كرد و همدلى و حضور برادران لشكر ۶۴ و ناحيه ژاندارمرى آذربايجان غربى، شهر اشنويه را از دست حزب دموكرات خارج نموده و آن را آزاد سازد. در اين هنگام شهيد صياد شيرازى كه علاقه زيادى به حضور در صحنه هاى عملياتى داشت، به همراه شهيد آبشناسان و شهيد مهدى باكرى در معيت فرمانده سپاه اروميه از آن شهر آزاد شده بازديد به عمل آوردند و مطمئن شدند كه همدلى نيروهاى مسلح مى تواند موفقيت هاى عظيمى را به وجود آورد.در سى شهريور سال ۱۳۶۰ و درست يك سال پس از آغاز جنگ تحميلى، صياد شيرازى از سوى فرمانده معظم كل قوا حضرت امام خمينى (ره)، به فرماندهى نيروى زمينى ارتش منصوب گرديد. او بلافاصله از اروميه عازم تهران و سپس جبهه هاى جنوب گرديد.در دوران پنج سالى كه او اين سمت را بر عهده داشت تلاش مى كرد كه سازمان موجود ارتش را به يك سازمان فعال كه با فرهنگ اسلامى انقلاب، تطابق داشته باشد سوق دهد. به همين جهت از فكر ايجاد قرارگاه هاى مشترك عملياتى با سپاه پاسداران انقلاب اسلامى استقبال نمود. نام قرارگاه كربلا براى همكارى مشترك ارتش و سپاه، انتخاب شد و صياد شيرازى هميشه از آن به عنوان يك تركيب مقدس ياد مى كرد. در اين قرارگاه فكر و ابتكارات و روحيات برادران سپاهى با فكر و دانش نظامى برادران ارتشى با هم مطرح شده و در نهايت يك سلسله عمليات موفق تحت عنوان كربلاى ۱ تا كربلاى ۱۲ طراحى گرديد كه با اجراى آن ها دشمن از سرزمين هاى اشغالى، عقب رانده شد. 2 شهيد صياد شيرازى براى تقويت ستاد طراحى قرارگاه كربلا، دانشكده فرماندهى و ستاد ارتش را تعطيل و اساتيد آن را براى طرح ريزى عمليات ها به جبهه جنوب فراخواند. بنابراين براى برنامه ريزى براى هر عملياتى ابتدا از سوى طراحان ارتش و سپاه، طرح هاى جداگانه اى تهيه مى شد و آنگاه در قرارگاه مشترك كربلا، اين طرح ها مورد بحث و بررسى قرار مى گرفت و طرح نهايى كه طرح قرارگاه كربلا بود، يعنى ارتش و سپاه بر محتواى آن توافق داشتند به مرحله اجرا در مى آمد. براى نمونه، در طراحى عمليات بزرگ بيت المقدس، طرح برادران ارتش عبور از جاده اهواز- خرمشهر به عنوان تلاش اصلى و طرح برادران سپاه عبور از رودخانه كارون به عنوان محور اصلى عمليات بود كه پس از تضارب افكار و نظرات در قرارگاه مشترك كربلا، نهايتا طرح عبور از رودخانه كارون، تصويب شد و به عنوان تلاش اصلى و محورى، به مرحله اجرا در آمد. با چنين تدبيرى تمام توان طرح ريزى و توان آتش و پشتيبانى هاى دو ساز مان ارتش و سپاه با كمك يكديگر در يك عمليات، عليه دشمن به كار گرفته مى شد. از جمله كارهاى ديگرى كه شهيد صياد شيرازى در سمت فرماندهى نيروى زمينى ارتش پى گيرى مى كرد آن بود كه علاوه بر تشكيل قرارگاه هاى مشترك، يگان هاى سپاه و ارتش نيز در هنگام هر عمليات با هم ادغام گرديده و از توان مشترك آن ها استفاده شود. چرا كه او عميقا معتقد بود و به تجربه هم دريافته بود كه همه واحدها بايستى با فرهنگ رايج بين بسيجيان در نبردها شركت كنند و تنها با اين شيوه است كه مى توان اميد به رويت جمال پيروزى داشت. او مى دانست در شرايط نابرابر و در هنگامى كه دشمن، مستغرق در پشتيبانى فنى، اطلاعاتى، تجهيزاتى و عملياتى تمام قدرت هاى بزرگ جهانى است نمى توان فقط با اتكا به روش هاى متداول و بعضا ناكارآمد در آن وضعيت و شرايط، از كشور و تماميت ارضى آن دفاع نمود. او به طور راسخ اعتقاد داشت كه در وضعيت آن روز جنگ، تنها كليد راه گشا، تكيه بر راه هميشه پيروز حضرت ابا عبدالله سيد الشهدا(ع) و بسيج و به كارگيرى ا نسان هاى مومن، خداترس و شهادت طلب است، زيرا كه بر فراز تابلوى بزرگ عاشورا به درازاى تاريخ و به پهناى هر سرزمين به خط خون نگاشته شده است كه خون بر شمشير پيروز است. با اين باور بود كه شهيد صياد شيرازى با الگوگيرى از سپاه، در ارتش هم، گردان هاى شهادت را به وجود آورد تا هر كس كه داوطلب نثار جان شيرين در دفاع از اين انقلاب، تاريخ و شرف مرز و بوم و نواميس خويش است در آن گردان ها سازمان يافته و دليرانه بر صف دشمن بكوبد. البته گاهى اوقات هم بين ديدگاه هاى وى و نظاميان همكارش و يا فرماندهان سپاه نيز اختلافاتى به وجود مى آمد كه ناشى از تفاوت ديدگاه ها در روش جنگيدن با دشمن بود. به همين خاطر بعضا او مى خواست كه عمليات هايى را با نظر و طرح خويش و با وحدت فرماندهى خودش انجام دهد كه در نهايت موفقيتى حاصل نمى شد. مثل آنچه بعد از عمليات بدر، با تشكيل قرارگاه كميل اتفاق افتاد. شهيد صياد در اواخر جنگ و در زمانى كه منافقين با همكارى صدام مى خواستند از فرصت پذيرش قطعنامه ۵۹۸ از سوى ايران، استفاده كرده و خود را به تهران برسانند تا حكومت را در اختيار بگيرند، با اينكه مسووليتى در نيروى زمينى ارتش نداشت، با اين حال در جنگ عليه منافقينى كه با خودروهاى زرهى خود تا نزديكى هاى كرمانشاه جلو آمده بودند وارد عمل شد و سپاه و ارتش با همكارى با يكديگر توانستند اين برنامه دشمن را نيز ناكام بگذارند. شهيد صياد شيرازى با الهام از احكام تعالى بخش اسلام و هدايت حضرت امام (ره) آنچنان خود را ساخته بود كه ويژگى هاى يك مومن راستين در او آشكار بود. هرجا كه امام جماعتى نبود، او نماز جماعت را برپا مى داشت و به امامت آن قيام مى نمود. همه جلسات و سخنرانى ها و مصاحبه هاى خود را با آياتى از كلام الله مجيد آغاز مى نمود. تلاوت آياتى نظير «الا تقاتلون قوما نكثوا ايمانهم(توبه۱۳)» يا رب ادخلنى مدخل صدق و اخرجنى مخرج صدق و اجعلنى من لدنك سلطانا نصيرا، قرائت دعاى فرج در تمام جلسات، از نكات فراموش ناشدنى شهيد صياد شيرازى است. پس از پايان جنگ تحميلى وقتى كه به معاونت بازرسى ستاد كل نيروهاى مسلح منصوب شد، همچنان ارتباط نزديك خود را با علماى بزرگ حفظ مى كرد و سعى داشت تا با انجام عباداتى فراتر از تكاليف شرعى به خودسازى خويش ادامه دهد. سردار حاج عبدالله رودكى مى گفت كه او شاهد نماز شب هاى صياد در برنامه هاى بازرسى هاى ستادى از نيروى دريايى سپاه بوده است و هميشه از آن ياد مى كرد. شهيد صياد شيرازى خود را ملتزم مى دانست كه همانند آحاد مردم در نمازهاى جمعه شركت كند. نمازگزاران جمعه، بسيارى از اوقات، شاهد حضور او در ميان خود بودند. او در گفتار و رفتار خود نشان داده بود كه شهادت در راه خدا را عين سعادت براى خود مى داندو همواره سر و جان خويش را براى نثار در راه اسلام و كشور آماده ساخته و با وقف زندگى خود در مسير آرمان هاى الهى در آرزوى نيل به فيض شهادت است. به راستى او يكى از مصاديق آيه و من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوالله عليه... شناخته مى شد. او روحيه اى بسيجى داشت و از مرگ نمى ترسيد و در خطوط مقدم جبهه حضور مى يافت و از حوادث مختلف انقلاب سربلند بيرون آمد. هميشه اين سوال مطرح بوده است كه چرا سازمان منافقين در دوره جديد ترورهاى خود، شهيد عزيز صياد شيرازى را هدف تيراندازى خويش قرار داد. منافقين تاكنون جنايت هاى زيادى را در ايران مرتكب شده اند و اساسا زندگى و ادامه حيات و هويت آنان مبتنى بر ترور و آدم كشى است و هم اكنون نيز در پناه ارتش اشغالگر آمريكا در عراق كه داعيه ضد تروريسم نيز دارند اسكان يافته و به جاسوسى مشغول اند. منافقين در كارنامه خباثت آميز خود نشان داده اند كه كسانى كه به طور جدى مدافع جمهورى اسلامى ايران و اهداف انقلاب اسلامى بوده و در راه آن تلاش و جانفشانى مى نمايند در فهرست ترور آن ها قرار مى گيرند، به ويژه اگر اين افراد از مسوولان نظام بوده و در دفاع از آن و تبليغ گسترش حاكميت خط و آرمان هاى حضرت امام خمينى(ره) لحظه اى ترديد به خود راه ندهند، هرچند كه در اين ميان ساير شهروندان و افراد حزب اللهى نيز از جنايات آنان بركنار نبوده اند، ولى هميشه سعى كرده اند به گونه اى برنامه ريزى نمايند كه در عمليات هاى ترور، خود خسارت كمتر متحمل شده و عملا امكان انجام جنايت و كشتن سوژه، براى آن ها فراهم باشد. از آن جا كه اين عناصر خود فروخته به اجنبى، سال ها در زير سايه رژيم جنايتكار بعثى به رهبرى خونخوارترين ديكتاتور جهان، صدام حسين، زندگى كرده اند و وامدار او بوده اند، بنابراين وظايف و ماموريت هايى كه از سوى صدام به آن ها واگذار مى شده است را برعهده مى گرفتند تا در ازاى آن بتوانند در زير سايه صدام و حزب بعث در كشور عراق به زندگى و توسعه سازمان خود ادامه دهند. از سوى ديگر براى كسب اعتماد و پشتيبانى مالى و تبليغاتى قدرت هاى استعمارگر غربى و در راس آن ها دولت ضد مردمى امريكا و امكان تداوم حضور فعال در كشورهاى غربى نيازمند مطرح كردن خود به عنوان يك نيروى مخالف جدى- اپوزيسيون- جمهورى اسلامى و كسب مزيت هاى نسبى در ميان ساير مخالفين هستند. در آن زمان، شهيد بزرگوار صياد شيرازى با خلق و خوى مردمى خود با وجود دارا بودن يكى از بالاترين مقام هاى نظامى در كشور يعنى جانشين رييس ستاد كل نيروهاى مسلح، به طور معمولى و در ميان مردم زندگى كرده و براى خود حصارهاى آهنين و غير قابل نفوذ ايجاد نكرده بود. از طرف ديگر شهيد صياد داراى پيشينه و كارنامه درخشانى در دفاع مقدس و زدن ضربات مهلك اثربخش و سرنوشت ساز بر ماشين جنگى بعثى ها بوده و كينه آنان عليه خود را برانگيخته بود و ترور او به عنوان يكى از فرماندهان موثر در شكست صدام مى توانست يكى از اهداف و آمال ديكتاتور بغداد قلمداد گردد. بديهى است كه هم رژيم بعثى عفلقى صدام كه اساسا بر مبناى ترور شكل گرفته قدرت يافته و رسميت پيدا كرده بود و تروريسم به عنوان جزو اصلى و لاينفك مديريت حزب بعث به شمار مى رفت و هم منافقين كه با عمليات ناجوانمردانه كشتار مردم كوچه و بازار، خود را به دنيا معرفى كرده اند، همواره در صدد يافتن فرصت هاى طلايى براى حذف فيزيكى رهبران و ياوران و دوستداران انقلاب اسلامى در سراسر جهان و فرماندهان نظامى اى كه آن ها را در نيل به اهداف شوم خود ناكام ساخته بوده اند، اما آن ها چه زمان و موقعيتى را براى اجراى طرح خباثت آميز خود مناسب مى دانستند؟ به تجربه ثابت شده است كه مناسب ترين زمان براى دشمن، زمانى است كه فضاى كشور ملتهب بوده و تمام توجه مردم و مسوولان به فضا و جو متشنج مشغول است و در واقع دچار نوعى غافلگيرى بوده و ميدان را براى تحركات و فعاليت هاى اطلاعاتى، عملياتى مذبوحانه دشمن خالى نموده باشند. در چنين شرايطى دشمن با وارد كردن ضربات كارى و جبران ناپذيرى نظير ترور شهيد بزرگوار صياد شيرازى و انفجار بمب و پرتاب خمپاره، سعى در ايجاد اختلاف بيشتر و ضعف اركان اساسى نظام مى نمايد. بهترين و موثرترين شيوه براى بستن راه نفوذ دشمن و پيشگيرى از تحركات ضد انسانى آنان، تامين امنيت است. امنيتى فراگير براى آحاد مردم به گونه اى كه همه مردم، از طرفى احساس درهم آميختگى و پيوستگى پايدارى با تمام مسوولان كشور نموده و از سوى ديگر احساس گسيختگى و تقابل روحى با عناصر آشكار و پنهان دشمن بنمايند و راه هرگونه عمليات روانى و تبليغى را بر آنان سد كنند. بنابراين بايستى ايجاد فضاى امن براى عموم مردم و نه براى دشمنان و ايادى آنان در دستور كار قرار گيرد. سرانجام شهيد بزرگوار، رزمنده بسيجى و شجاع، سپهبد على صياد شيرازى در سن ۵۵ سالگى و پس از يك عمر مجاهدت در راه خدا و جنگ با دشمن و كسب توفيقات و افتخارات بزرگ و به يادماندنى و جاويد، به ديدار معبود و محبوب خود شتافت و پاداش فداكارى ها و خدمات صادقانه و شبانه روزى و خستگى ناپذير خود را با مدال شهادت دريافت كرد و نام و خاطره خود را در تاريخ گلگون ميهن اسلامى جاويد ساخت. اگرچه شهادت، زيبنده دليرمردى همچون او بود، اما رهبرى، مردم و نيروى مسلح را در غم خود داغدار نمود. خون گرم او همچون راه درخشان وى، رسواگر منافقين مجرم و حاميان ضدبشرى آنان خواهد بود. روحش شاد و راهش پر رهرو باد. دكتر حسين علايى روزنامه ایران منبع: سایت ساجد http://www.sajed.ir/new/martyrs/1388-10-24-09-17-46.html -
تاپیک جامع سرلشکرشهیدعلی صیاد شیرازی (عکس ، خاطره ، فیلم و ..)
bell214 پاسخ داد به mamad تاپیک در جنگ آوران
دوست عزیز Imad_Mughniyah منم با نظر اقا رضا موافقم بهتره درباره این شهید بزرگ و شجاع اینطور حرف نزنیم چون در عین اینکه خیلی شجاع و قدرتمند و با درایت بودن هیچ وقت راضی نبودن حتی به دشمنش ازاری برسونه... -
مخلصیم برادر Imad_Mughniyah سعی میکنم بازم پیدا کنم...
-
آيا اينجا آخر خط است افكارم، آزارم ميدهد. منصور و اسفنديار هم، سرشان را انداختهاند پايين و رفتهاند توي فكر. آيا اينجا آخر خط است؟ آيا بايد همه چيز را تمام شده تلقي كرد؟ ميبينم كه سكوت و ركود است كه اين افكار را، به ذهنم ميآورد. محمدرضا بايرامي يكي از بهترين نويسندگان عرصه دفاع مقدس. قلم شيوا و زيباي ايشان بسيار دل نشين است. كتاب «هفت روز آخر» اين نويسنده مربوط به روزهاي پاياني جنگ است كه برشي از آن را برايتان انتخاب كرده ايم: يك تويوتاي ديگر، از راه ميرسد. چند افسر تويش هستند و فرمانده دسته سهند خودمان. فرمانده دسته، تا پياده ميشود، ميگويد: "هيچ معلومه كه شماها كجا هستين؟ قبضه تونو من منهدم كردم. دو تا نارنجك انداختم توش. بازم درست و حسابي از بين نرفت. " همه دورهاش ميكنند. ميگويد: " سرگرد جلوست، دارن نيروها رو ميكشن جلو. بياييد بريم. " از حرفهايش سر در نميآورم. جناب سروان كا ـ ام را روشن ميكند. همه سوار ميشوند. با ناباوري نگاهشان ميكنم. كجا ميروند؟ ما را جا ميگذارند؟ ميخواهم بپرسم پس تكليف ما چيست؟ آن هم با اين همه اسلحه و وسايلي كه روي دستمان مانده است؟ اما جناب سروان طوري حرف ميزند كه انگار، به زودي بر خواهند گشت. - ماسك هاي مجروح ها رو بگذارين بغل دستشون. اگه گاز زد، ماسك هاشونو بزنين. به سرعت ميرانند سمت جاده آسفالت. از رفتنشان، تنها گرد و خاك بر جاي ميماند. گرد و خاك چرخهاي ماشين و گرد و خاك گلولههاي عراقي، كه ماشين را بدرقه ميكند. مينشينم روي تخت. هوا گرم تر شده است. عباس ميگويد. تورو خدا، اگه گاز زد، ماسك منو هم بزن. من خودم نميتوانم. دستهام حس ندارن. بهش قول ميدهم كه اين كار را خواهم كرد. تصميم ميگيريم مجروح ها را بفرستيم عقب. كاميوني كه شب ها يخ ميآورد، توي آشپزخانه ديده ميشد. آشپزخانه كنار چاه آب و آن سوي گند مزار است. يكي از بچهها ميرود و ماشين را ميآورد. مجروح هاي هر دو گروهان را ميريزيم بالا. از گروهان هاي پياده هنوز كسي عقب نيامده است. چند تايي از مجروح ها، نامتعادل و عصبي هستند. براي اينكه يك وقت، اشكالي پيش نيايد، چند نفر از سالمها هم همراهشان ميروند. يكيشان اسلحهدار گروهان اركان است و من تعجب ميكنم از رفتن او. ماشين به آرامي راه ميافتد و در ميان گلولههاي پراكندهاي كه اين طرف و آن طرف ميخورد، راه ميكشد طرف انديمشك. حالا سرمان خلوت شده است. كمكم، بنه همه گروهان ها خلوت ميشود. همه افسرها و درجهدارها رفتهاند. در هر بنه، تنها چند سرباز ماندهاند. دشمن، قدم به قدم جلو ميآيد. كمي كه ميگذرد، دوروبرمان، زير آتش سنگيني قرار ميگيرد. هواپيماها هم بيشتر ميآيند. انگار، حسابي دست و بالشان باز شده است و راحت ميتوانند، كلك ما را بكنند. اما ما ديگر، به وجودشان اهميت نميدهيم. حالا كه دستمان بهشان نميرسد تا دخلشان را بياوريم، بگذار هر غلطي كه ميخواهند بكنند. توي بنه ما، فقط شش نفر ماندهاند. من و منصور و شعبانعلي، كمك اسلحهدار، اسفنديار، كمك انباردار؛ حسن، مسوول غذا؛ حسن هدايت و يعقوب، متفرقه هنوز نميدانيم كه تصميممان چيست و چكار ميخواهيم بكنيم. چند دقيقهاي كه ميگذرد، يكي از بچهها دادن ميزند: تانك ها... تانك ها دارن جلو ميآن. ميپرم توي اسلحه خانه و يك دوربين 50×7 قطبنما دار بر ميدارم و از سرديوار، دشت را نگاه ميكنم. از تانك خبري نيست. فقط گلولهها هستند و گرد و خاك و دودشان. آخرين بازماندگان بچههاي خط، در حال عقبنشيني هستند. چشمم به آنهاست كه صداي غرش هواپيما به گوش ميرسد. چند ميراژ از راه ميرسند و نزديك آشپزخانه را بمباران ميكنند. سر دوربين را كج ميكنم آن طرف بچههاي آشپزخانه به تكاپو افتادهاند. و اين ور و آنور ميدوند. كمي بعد، لند كروزي به سويشان ميرود. حتما يكي از درجهدارهايشان، توي ماشين است. چند تا از بچهها، دور چاه آب حلقه زدهاند. دوربين را تنظيم ميكنم رويشان. دارند از حوضچه، آب بر ميدارند. دبهها را يكي يكي آب ميكنند و ميگذارند پشت ماشين. بعد هم وسايلشان را جمع ميكنند. و بعد، روشن كردن گانكس غذاست، كه پر است از نان و كنسرو و پنير و ... بچهها سؤال پيچم ميكنند. - چي شده؟ چي ميبيني؟ آشپزخانهايها راه ميافتند. فقط يكي- دو نفرشان ميمانند، و به دليلي نامعلوم... بقيه، سوار گانكس ميشوند و ميروند. بچهها نا آرامي ميكنند. - دوربين رو بده! چه خبر شده؟ دوربين را رد ميكنم. - رفتن، دارن ميرن! حسن ميگويد: " بيايين ما هم بريم. اگه اينجا بمونيم، يكي يكي كشته ميشيم. " با سماجتي كه از ناچاري بر ميخيزد، ميگويم: " شماها بريد همهتون بريد. ما مسووليت داريم، نميتونيم با شما بياييم. " ميگويد: "نه، ما با هم هستيم. يا با هم كشته ميشيم، يا با هم ميريم عقب. " منصور ميگويد: "پاي بند ما نباشين. هيشكي پاي بند ما نباشه. اوضاع تعارف بردار نيست. حرف مرگ و زندگيه. هر كي ميخواد بره، بره. " هيچ كس چيزي نميگويد. در اسلحه خانه را باز ميكنم و ميروم تو. سرگيجه گرفته ام. خدايا، پس چرا جناب سروان نميآيد؟ چرا يك ايفا از موتوري نميفرستند؛ چرا هيچ كس به فكر ما نيست؟ يعني بايد بگذاريم اين همه اسلحه، به دست دشمن بيفتد؟ "گرينوف "ي را كه تازه تعمير و تميز كردهام، از سقف آويزان است. قنداق چوبياش برق ميزند. كلتها را چيدهايم توي جعبههاي خمپاره. براي كلاشينكفها و ژ ـ 3 ها، مقر درست كردهايم. جعبههاي دوربين، وسايل طرح تير، زاويه يابهاي فرماندهي، لباسهاي ضد گاز، همه و همه مرتب چيده شدهاند. دو بسته پتو هم، وسط اسلحه خانه است. درست بيست و نه تا پتو! چيزي به فكرم ميرسد: چطور است كه پتوها را باز كنم و بكشم روي اسلحهها و نفت بريزم رويشان سقف هم چوبي است و به اشتعال، كمك خواهد كرد. اينجوري ديگر، چيزي به دست دشمن نخواهد افتاد. اما با خودم ميگويم: نه نه... جرأت نميكنند تا اينجا بيايند. تا تپههاي حمرين بيشتر نميآيند... توي اين فكرها هستم كه گلوله توپي، در همان نزديكي ها به زمين مينشيند. سقف ميلرزد. نگاهش ميكنم. بعيد نيست كه پايين بيايد. ميپرم بيرون تانك ها، با شدت تمام، شروع كردهاند به كوبيدنمان. گلوله ها با صداي مهيبي منفجر ميشوند و گرد و خاك بلند ميكنند. بچههاي اركان ميآيند و جمع ميشوند جلوي تانكر آبما، دارند مشورت ميكنند كه چكار بايد بكنند. همه سردرگمند. هيچ كس نمي داند كه تكليف چيست؟ سرخود هم نميتوانيم عمل كنيم. از فرماندهها هم خبري نيست. مسوول غذايمان ميگويد: پاشيد بريم. آشپزخانهاي ها هم رفتن. هيچ كس نمانده لامصب ها، هيچ كس! نگاهي به جاده دهلران انديمشك مياندازم. تمام توپخانهها و كاتيوشاهاي مادر، در حال عقبنشيني هستند. كاميون ها و پي ام پيها و ماشين هاي كوچك، همه پر از نفر، به سوي انديمشك ميروند. حتي يك ماشين هم، به سوي دهلران نميرود. بيايين بريم سر جاده. جلوي يه ماشين رو ميگيريم و مجبورش ميكنيم بياد اينجا. بعدش، اسلحه خانه و انبار و مخابرات رو بار ميكنيم و ميزنيم به چاك. - آقا رو باش! چه خوش خياله! هميشكي به كمكمان نميآد؛ هميشكي! - به زور ميآوريمشان؛ پس اين اسلحهها براي چيه؟ - به زور اسلحه هم نميآن. خودشان را به زحمت، جمع و جور ميكنن، چه برسد به ما. منصور توي فكر است. دارد كوه ها را نگاه ميكند. ميگويد: حالا اگر يه وقت مجبور شديم بريم، كدوم وري بايد رفت؟ كوههاي سنگي شمال غربي را كه تيغهاي شكل هستند و ديوارهاي نشانش ميدهم: " پارسال، من يه هم دوره داشتم به نام " دريكوند ". يه شب غيبش زد و چند روز بعد كه برگشت، معلوم شد رفته خرمآباد و به خانوادهاش سرزده، از پشت همون كوه رفته بود. - چقدر راه هست؟ - نميدونم؛ من كه نرفتهام. يكي ديگر از بچهها ميگويد: فعلا كه احتياج به اينكارها نيس، جاده كه بازه. - بله، ولي شايد پل كرخه رو زده باشه. - خب، بالاخره ميگيد چكار كنيم؟ - من نميدونم. - من فكر ميكنم بهتره صبر كنيم. اسفنديار، نظر تو چيه؟ حسن، يعقوب، شماها چي ميگيد؟ اسفنديار ميگويد: هر كاري شما كردين، منم ميكنم. هر كدام از بچهها، چيزي ميگويند. اركاني ها هم، نميدانند چه كنند. بدون اينكه نتيجهاي بگيرند. از ما جدا ميشوند باد، دود را توي روستا ميپيچاند. باغچه وسط حياطمان، از تشنگي له له ميزند. يك بند انگشت، خاك رويش نشسته. ميروم كنار تانكر و سر و صورتم را ميشويم. از نيزارهاي كنار رودخانه، دود سفيدي بلند ميشود. تپههاي همرين، هنوز در ابري از گرد و غبار و دود، فرو رفتهاند. دوباره، بحث در ميگيرد. - بايد بريم، شماها كله تون كار نميكنه. - كجا بريم؟ شايد برامون وسيله فرستادن. ميدونند كه اين همه اسلحه و وسايل رو نميتونيم روي دشمون بكشيم و ببريم. - وسيله؟! چه وسيلهاي؟ وسيله كجا بود؟ شماها چه دلتونو خوش كردين! واقعا كه! - به هر حال، مجبوريم منتظر بشيم. - ديوانهايد پس، ديوانه. - توي عاقل پس چرا با چند ديوانه موندهاي؟ جواب نميدهد. لحظات به كندي ميگذرد. گاه تراكم گلولهها روي روستا، چنان شدت مييابد كه فكر ميكنيم، عنقريب، كشته خواهيم شد. آنگاه، نفسها در سينه حبس ميشود. گوش به صداي سوت گلولهها ميسپاريم و دل به خدا. خدايي كه اگر بخواهد، زنده نگه ميدارد در هر كجا ميخواهد باشد. كمي بعد تصميم ميگيريم برويم سراغ اركاني ها براي اينكه عكسالعملشان را بدانيم، از همان دور ميگوييم: يواش يواش جمع كنيم تا بريم. - چطور ميتونيم بريم؟ اين همه اسلحه، اين همه وسايل مخابرات، بي سيم ها، وسايل مين يابي... اينهاه رو چه كنيم؟ - آشپزخانهايها رفتن. - خودمون ديديم، ولي آنها فرمانده داشتن، سرخود كه نميتونيم بگذاريم بريم. آنهايي كه مسووليت كمتري دارند، سعي ميكنند ما را هم قانع كنند: - چي داريد ميگيد؟ همه عقب كشيدهان. فرمانده گردان، فرمانده تيپ، فرمانده لشكر. يكي از اركانيها بهش ميتوپد: - كي گفته همه عقب كشيدهاند؟ فرمانده تيپ، آن طرف گروهان پيادههاست. - نميدانم اين را از كجا فهميده است. همانطور كه بغل انبار سررشتهداري اركاني ها ايستادهايم و اين حرفها را ميزنيم، يكهو شش- هفت گلوله همزمان، در اطرافمان به زمين مينشيند. هر كدام به گوشهاي ميخزيم. يكي داد ميزند: "ديگه نميشه وايستاد. " خواسته و ناخواسته، همه كشيده ميشويم سمت جاده. مسوول غذايمان، از اينكه بالاخره راضي به عقب نشيني شدهايم، خوشحال است. اما اين رفتن، تأثير آني آن گلولهها بوده است. خيلي زود تصميم عوض ميشود. اول از همه، منصور است كه از رفتن باز ميماند. - من نميآم؛ شماها بريد. نگاهش ميكنم. چهرهاش آرام است و قاطع. من نيز از رفتن باز ميمانم. اسفنديار هم ميماند. حسن هدايت هم ميماند. شعبانعلي هم ميماند. يعقوب هم ميماند. حسن دو دل است: - دِ بيايين بريم لامصب ها؛ بيايين بريم. ميگويد: "تو برو حسن جان! ما نميتونيم. من اگه جاي تو بودم، شايد همون اول صبح ميرفتم. " ساكت ميشود. نگاه ميكند. نگاهش ميكنيم. نگاه ها همه چيز را ميگويند. حسن مينشيند روي زمين و شروع ميكند به سفت كردن بند كتانياش. خمپارهاي، سوت كشان از بالاي سرمان ميگذرد. همه زمينگير ميشويم. همه به خاك ميچسبيم. دوباره تانك ها شروع ميكنند به كوبيدن. هدف جاده است. گه گاه، تك تيرهايي نيز، هوا را ميشكافند و زوزه كشان، از بالاي سرمان ميگذرند. دشمن بايد خيلي نزديك شده باشد. چند نفري كه همراه حسن هستند، دارند از دوستانشان خداحافظي ميكنند: - خداحافظ ! - مواظب خودتون باشين! - شما هم همچنين! - خب، به اميد ديدار! سعي ميكنم زنده باشم و ببينمتان. - زنده ميماني. - موفق باشيد. - تا جاده آسفالت رو، بكوب بدويد. اگه تا جاده، خودتونو برسونيد، رفتهايد. شروع ميكنند به دويدن. همه جا ميايستيم. تكيه ميدهيم به ديوار انبار و دور شدنشان را تماشا ميكنيم. هر از چند گاه، گلوله توپ و يا خمپارهاي كه به نزديكيشان ميخورد، زمين گيرشان ميكند. به خاك ميافتند. لحظهاي - تا گذشتن تركشها - درازكش ميمانند و بعد، باز دويدن است و دويدن. وقتي نگاهشان ميكنم، حال عجيبي پيدا ميكنم. به نظرم مي آيد كه صدها كيلومتر از ما دور شدهاند و ديگر، هرگز نخواهيم توانست ببينيمشان. - هي بچهها! اينجا وايستادن فايدهاي نداره، بهتره بريم سنگر. برميگرديم طرف بنه خودمان. در همين موقع، دو نفر توي ميدان روستا پيدا ميشوند. به يكباره، انگار از زمين بيرون آمدهاند. يكيشان كه "رولور " به كمر بسته، افسر است و ديگري، گروهبان يك و كلاش در دست. احتمالا، بايد محافظ افسر باشد. جلو ميآيند. همه پاي ديوار به رديف ميايستيم. فقط، يكي از بچهها، چند قدم به استقبالشان ميرود: - لطفا كارت! افسر كه درجه سرهنگ تمامي دارد، كارتش را بيرون ميآورد. اسمش را ميخوانيم: سرهنگ "ح.ا " تازه به جا ميآوريمش. فرمانده تيپ خودمان است. گرما كلافهاش كرده. از سر و صورتش، عرق ميريزد. بهش آب ميدهم. يك قلوپ ميخورد و يك مشت ميزند به صورتش و قمقمه را برميگرداند. همه ساكت ميشويم. سرهنگ، عرق سر و صورتش را ميخشكاند و رو ميكند طرف تپههاي همرين. از اينكه به او برخوردهايم، خوشحال هستيم. حتما ميتواند تكليف ما را روشن بكند . شايد اين، از خوش اقبالي ما باشد كه به يك فرمانده رده بالا، برخوردهايم. روي راه فرعي، كا- امي ديده ميشود. صاف دارد مي آيد سمت ما. ظاهرا دنبال سرهنگ ميگشته است. ميآيد و كنار پايمان ترمز ميكند. سرهنگ، بدون اينكه چيزي بگويد، راه ميافتد طرف كا-ام. به منصور اشاره ميكنم كه برود جلو و بپرسد كه ما چه بايد بكنيم. ميرود. - ببخشيد جناب سرهنگ! ما چيكار بايد بكنيم؟ الان، همه رفتهان عقب. فقط ما ماندهايم. كلي هم وسيله داريم. اقلا اگه يه ماشين ميفرستادن، تا اينها رو بار كنيم، باز خيالمان راحت ميشد. - فرمانده گردانتان كجاست؟ - جلو هستن. - "بسيار خب، من ميرم ميبينمشان و بهشان ميگويم كه براتون دستور بفرسته. " پا ميكشيم طرف سنگر. نگاهم را ميكشم سمت جاده. ديگر نه حسن ديده ميشود و نه هيچ كدام از همراهانش. بيابان سوخته است و موج گرما، و ديگر هيچو سرهنگ و كا -امش هم غيبشان زده. - اينها هم رفتن. - نگران نباش، هر چه خدا بخواد، همان ميشود. حالا فقط پنج نفر هستيم و آسوده خاطر و بيخيال. فكر ميكنم، از اينكه توانستهايم تصميم بگيريم، همه خوشحال هستند. به محوطه گروهان خودمان رسيدهايم. دوربين را برميدارم و جاده را به نگاه ميكشم. تراكم بيش از حدي، روي جاده ديده ميشود. همه، به سوي "پل كرخه " و انديمشك ميروند، به ياد جملههايي از كتاب " نافرمان ها " ميافتم: "به سوي شرق، دائما به سوي شرق ... حتي يك اتومبيل هم رو به غرب نميرفت. " قطارهاي اتومبيل، وسايل نقليه كه روي آنها علوفه و جعبههاي خالي فشنگبار شده بود، آمبولانسها و اطاقكهاي چهارگوش بيسيم، پشت سر هم رژه ميرفتند. اسبان خسته و فرسوده، با كندي و سنگيني قدم برميداشتند. مردان دست بر روي قنداق توپ، غرق در گرد و خاك و خميده در زير بار غم و اندوه، خود را به طرف شرق، دائما به شرق، به سوي "استرايامو گيلد " ، به جانب "كراسنا " ، "دن " رو به "كامنسك " ، به آن سوي "دونتز شمالي " ميكشانيدند ... ميآمدند و ميگذاشتند و ميرفتند و از ديده ناپديد ميشدند، بدون اينكه نشانه و اثري، از خود بر جاي گذارند. گويي گرد و خاك تند و سبز رنگ جاده، آنها را ميبلعيد. " نيروهاي ما هم، به سوي شرق ميروند. با همه ادواتشان. خود را مانند پير مرد كتاب نافرمانها ميبينم كه با نگراني، كنار جاده ايستاده بود و عبور ادواتي را كه همه به سوي شرق ميرفتند، نگاه ميكرد. نگاهي به تانكر آب مياندازم. تا يك هفته، آب خوردن خواهيم داشت. نيم قالب يخ هم، توي يونوليت هست. هفت - هشت تا هم نان داريم. نميدانم چرا به حساب كردن اين چيزها نشستهام. ميرويم توي سنگر و راديو را روشن ميكنيم. عراق دارد اولين اطلاعيه نظامياش را پخش ميكند: "بار ديگر دست خدا، نيروهايمان را در نبردي ديگر ياري كرد و در عمليات "توكلت علي الله -3 " كه در منطقه "زبيدات " و اطراف آن انجام گرفت... " نفسم را كه در سينه حبس كردهام، آزاد ميكنم. "بيدات و اطراف آن! " خدا را شكر! از منطقه ما، به طور مستقيم اسم نبرده است. اگر اخبار خودمان هم، همين منطقه را اعلام كند، خوب است. دوست دارم مادرم اسم منطقه ما را توي اخبار بشنود. يكهو گرمم ميشود. عرق ميكنم. بيتاب ميشوم. از سنگر ميزنم بيرون. دلم گرفته است. خدايا چه خبر شده است؟ چگونه دشمن كه همواره از سايه ما هم ميترسيد، اين چنين گستاخ و جسور شده است؟ چرا نبرد اين گونه پيش ميرود؟ چه دستهايي در كار است؟ چرا .... صدها سؤال و چرا و چرا، توي ذهنم رژه ميرود. سعي ميكنم خودم را دلداري بدهم: جنگ است برادر. جنگ، پستي و بلندي دارد. گاه آدم "فتحالمبين " ميافريند و گاه نيز، چنين ميشود. عمليات هايي از اين دست، در مقابل فتحالمبينها، هيچ است. آري، هيچ، هيچ! به ياد انبوه خودروهاي عراقي كه در عمليات بزرگ فتحالمبين، به آتش كشيده شده بود، ميافتم. تمام اطراف كرخه، پر از تانك ها و نفربرهاي عراقي بود. گلولههاي منفجر نشده، وجب به وجب زمين را پوشانده بودند. ما كه آمديم، ماسوره گلولههاي منفجر نشده را باز ميكردند و آنها را كوت ميكردند كنار راه. احساس ميكنم دارم آخرين ساعاتم را در روستا ميگذرانم، بياختيار، دستم به سوي كلاش ميرود. اسلحه را برميدارم. مسلح ميكنم و تمام فشنگ ها را، رگباري شليك ميكنم. خداحافظ بنه، خداحافظ روستاي جيليزي. تمام خاطراتي كه از روستا داشتهام، جلوي چشمم ميآيد. يكي دو تا از بچهها، از سنگر بيرون ميآيند و با تعجب نگاهم ميكنند. روي راه، گرد و خاكي ديده ميشود. تويوتايي به اين سو ميآيد. داد ميزنم: "بچهها، ماشين! " همه از حياط بيرون ميزنند. چهرهها باز ميشود. نور اميدي به دلها ميدود. انگار باري ميرود تا از روي دوشمان، برداشته شود و سبك شدن خود را، از همين حالا ميتوانم احساس كنم. پس بالاخره كسي دارد ميايد. حتما ميتواند از اين تنگنا، بيرون بياوردمان. حتما حامل پيامي است. شايد هم آمده است براي بردن ما، تويوتا، به سرعت توي اركان ميپيچد. عراقي ها شروع ميكنند به كوبيدن بنه و اطرافش. تويوتا را ديدهاند. داد ميزنم: "من ميرم ببينم اوضاع از چه قراره " و ميدوم. درجهدار " پست مهندسي " اركان، آمده است. گروهبان "اميري ". تويوتا را پارك كرده است جلوي انبار و بچهها دارند، دبههاي آب را بار ميزنند. هر كس به سويي ميدود و وسيلهاي ميآورد. هيچ كس به هيچ كس نيست. جلوي درجهدار را سد ميكنم. - سر گروهبان تكليف چيه؟ - نميدانم، ما كه داريم ميريم. شما هم بريد. - پس اسلحهخانه و انبارهاتون؟ - هيچ! ما فقط دبه ميبريم. دبه براي آب. اگه خواستين، با ما بيايين. - فرمانده گروهان ما رو نديدي؟- نه، من فقط سرگرد رو ديدم. - چيزي نگفت؟ - نه وا ميروم، چطور ممكن است كه سرگرد دستوري درباره ما نداده باشد؟ حالا چكار بايد كرد؟ نميتوانم فكرم را جمع كنم و تصميم بگيرم. باورم نمي شود كه اركاني ها، اين همه وسيله را بگذارند و بروند. براي همين هم، ميمانم تا ببينم چه بار ميكنند و چه ميبرند. بچههاي خودمان، موضوع را فهميدهاند. دارند صدايم ميكنند: - رضا بدو! بدو تا ما هم باهاشون بريم. ميدوم، اما نه براي رفتن. چيزهايي را كه شنيدهام، به بچهها ميگويم. تويوتا بارش را ميزند و همه اركاني ها را سوار ميكند و گرد و خاك كنان، به سمت ما ميآيد. شعبانعلي و حسن هدايت و يعقوب هم ميپرند بالا و ميروند. من ميمانم و منصور و اسفنديار. تويوتا راه ميكشد طرف چاه آب، تا دبهه ايش را پر كند. تا وقتي ديده ميشود، نگاهش ميكنيم. رفته رفته، بنه و اطرافش را، ابري از دود و گرد و خاك ميپوشاند. ديگر، بيشتر از يك كيلومتريمان را نميتوانيم ببينيم. حالا اگر هم تانك ها بيايند، تا به نزديكيمان نرسند، نميتوانيم ببينيمشان. وضع، ناراحتكننده است. - اگه تانك ها اومدن، چيكار كنيم؟ - چيكار ميتونيم بكنيم؟ نه موشك داريم، نه نارنجك و نه حتي يه تيربار. - چند دقيقه بعد، بادي كه ابر را آورده، آن را ميبرد. از دور، صدايي به گوش ميرسد، صدايي كه دم به دم، بلندتر و بلندتر ميشود. - تق تق تق تق ...! گوش ها را تيز ميكنيم. صداي هليكوپتر است. كمي بعد، سر و كلهشان پيدا ميشود. سه تا هستند و از شمال غربي مي آيند. منصور ميگويد: "اسلحه ... اسلحه... از هيچي بهتره " و ميخواهد به سمت اسلحهها بدود. جلويش را ميگيريم. هليكوپترها نزديك شدهاند. - مثل اينكه خوديند. كبرا هستن. كبراها ميرسند و به طور نمايشي، دور هم ميچرخند. نميدانم منظورشان از اينكار چيست. نگاهمان به آنهاست كه چند جنگنده دشمن، در آسمان ظاهر ميشوند. كبراها ميچسبند به زمين. به گمانم، ميخواهند با گرد و خاكي كه از زمين بلند ميكنند، خودشان را استتار كنند. جنگندههاي دشمن ميگذرند. كبراها اوج ميگيرند و چون ميبينند كه منطقه را دود پوشانده و كاري از دستشان ساخته نيست، برميگردند و به سرعت، از بالاي سرمان ميگذرند. برميگردم سنگر، بچهها هم ميآيند. دراز ميكشم روي تخت، گه گاه، صداي صفير گلولهها به گوش ميرسد. زل ميزنم به تيرك هاي سقف، غم ملايمي، دلم را پر ميكند. به آرامي ميگويم: "همه رفتن، تنها شديم، تنهاي تنها! " بچهها در سكوت نگاهم ميكنند. اسفنديار ميگويد: "نه بابا، توي گروهان هاي پياده، هنوز چند نفري باقي ماندهان. من مطمئن هستم. " بنه گروهانهاي پياده، تقريبا دويست متر با ما فاصله دارد. درست آن سوي ميدان روستاست. همين طور كه دراز كشيدهام، به آخر و عاقبت كارمان فكر ميكنم. چرا ما با ديگران نرفتيم؟ چرا خودمان را توي تله اندختيم؟ آيا براي رفتن، هنوز فرصت هست؟ آيا ما همه پلها را، پشت سر خود خراب نكردهايم؟ چند فرصت خوب را از دست داديم؟ شايد بهترين كار اين بود كه همان اول صبح، ميگذاشتيم و ميرفتيم؛ يا لااقل، با حسن يا گروهبان اميري. ديدي ماشين نيامد؟ ديدي هيچ كس به فكر شما نيست؟ حالا چرا داخل سنگر گپ كردهايد؟ چرا اقلا نميرويد حفره روباه؟ اگر الان تانكي، ديوار را سوراخ كرد آمد تو، چكار ميكنيد؟ افكارم، آزارم ميدهد. منصور و اسفنديار هم، سرشان را انداختهاند پايين و رفتهاند توي فكر. آيا اينجا آخر خط است؟ آيا بايد همه چيز را تمام شده تلقي كرد؟ ميبينم كه سكوت و ركود است كه اين افكار را، به ذهنم ميآورد. از جا ميپرم و شروع ميكنم به راه رفتن داخل سنگر. اسفنديار و منصور، روي تخت دراز كشيدهاند. از پنجره بيرون را نگاه ميكنم و ميگويم: "هي بچهها! راستي ناهارو چيكار كنيم؟ " هر دو، سرشان را ميآورند بالا. اول با بيحالي و عدم اطمينان نگاهم ميكنند، انگار كه حرف بيجايي زدهام، بعد وقتي ميبينند جدي ميگويم ، خنده بر لبهايشان مينشيند. - خب، بستگي داره. اول بايس ببينم كه اصلا چيها داريم. هر سه، بلند ميشويم و ميافتيم به تكاپو. حالا، احساس سبكي ميكنم و از شر افكار موهوم، رها شدهام. برايم عجيب مينمايد كه چنين كار كوچكي، اين چنان تأثيري داشته باشد. چيزهايي كه پيدا ميكنيم ، از اين قرار است: مقداري گوجه فرنگي و خيار. چند هندوانه نيم خورده. مقداري سبزي پلاسيده، چند نان. مقداري پنير و دو جوجه، كه جزء دارايي حساب ميشوند. اما پيدايشان نيست. جوجهها را يعقوب از مرخصي آورده بود. آن هم از جايي دور. از روستاي "كوه بنه " لاهيجان. يعقوب، اعزامي برج پنج سال شصت و پنج است. برج نه امسال، ترخيص خواهد شد. جوجهها را براي جشن ترخيصياش آورده بود. ميخواست از حالا، براي آن موقع بزرگشان كند. اما حالا، خودش رفته و جوجهها، پيدايشان نيست. ميافتيم به تك و تا، تا جوجهها را پيدا كنيم. - خب، چطوره كه جشن ترخيصي يعقوب رو بيندازيم جلو و كلك جوجهرو بكنيم. - حالا، كي بلده جوجه سر ببره؟ هيچ كدام بلد نيستيم. يكي از بچهها، راه حلي به نظرش ميرسد: - اينكه كاري نداره. ميگذاريمشان پاي ديوار و يه رگبار خرجشان ميكنيم. اينجوري، شكار حساب ميشن. - نه بابا، مگه چقدر گوشت دارن كه نصفش رو هم گلوله ببره. - راست ميگه. مخصوصا كه ميخواهيم يه كباب درست و حسابي بخوريم. هههههه، يه كباب درست و حسابي! هميجور كه به سوراخ سنبهها سرك ميكشيم، اين حرفها را ميزنيم، اما جوجهها، اصلا پيدايشان نيست. ظاهرا فلنگ را بستهاند. يادم نميآيد كه براي آخرين بار، كي ديدهامشان. - ميگم، نكنه زده باشن به چاك؟ - شايدم يعقوب آنها رو تو جيبش گذاشته و با خودش برده. - بعيد نيست. - فكرشو بكنين، الان داره با جوجهها، هن و هون ميكنه و اين ور و آن ور ميدوه. لابه لاي بوتههاي باغچه را ميگرديم. توي اتاقهاي خالي سرك ميكشيم. داخل چالهها و حفره روباه ها را نگاه ميكنيم. - آهاي ! كدوم گوري هستين. مرگ من بيايين بيرون. كاريتون نداريم. هر چه بيشتر ميگرديم، كمتر پيدا ميكنيم. - معلوم نيست كه كي، جيم شدهان. همين طور داريم ميگرديم كه ميهماني برايمان ميرسد. - شماها چيكار دارين ميكنين؟ از بچههاي مخابرات گروهان يك است. تا پريروز، به جاي او، " محمد تيموري " عقب بود. اما ميگفت كه حوصلهاش در اينجا سر رفته و ميخواهد برگردد خط. ديشب برگشت و امروز علميات شد. معلوم نيست كه چه بلايي سرش بيايد. موقتا، دست از جستجو ميكشيم و ميرويم سنگر. ميهمانمان زياد نميشيند. براي خداحافظي آمده است. هنوز از رفتنش، چيزي نگذشته است كه صدايي به گوش ميرسد: "تانك ها ... تانك ها دارن ميرسن بنه. " نميدانم كيست كه داد ميزند. صدا ناآشناست. ديگر جاي ماندن نيست. به سرعت ميزنيم بيرون. تانك هاي دشمن، با سر و صدا، پيش ميآيند و شنيشان، روي زمين كشيده ميشود. اگر از در حياط بيرون برويم، ما را خواهند ديد. از بغل تانكر ميپريم آن طرف ديوار و شروع ميكنيم به دويدن. چند نفري كه در گروهان هاي پياده مانده بودند، ازمان ميگذرند. روي دور افتادهاند و چنان ميروند كه باد هم به گردشان نميرسد. كج ميكنيم طرفشان، اما قبل از اينكه بهشان برسيم، گلوله تانكي در بينمان فاصله مياندازد. آنها، به شكل خندهداري ناگهان تغيير جهت ميدهند و در سويي ديگر، شروع به دويدن ميكنند... چند صد متر اول را، خانه خرابههاي روستا، مانع از آن هستند كه دشمن، به طور مستقيم ببيندمان. در پناه خانهها ميدويدم و زمين ميخوريم و بلند ميشويم. اما هنوز، بيشتر از چهارصد - پانصد متر نرفتهايم كه منصور ميايستد. دست روي قلبش ميگذارد و ميگويد: " صبر كنين! تو رو به خدا يه لحظه صبر كنين! نفسم گرفت. قلبم داره از جاش كنده ميشه. " ميايستم. - اي بابا! تو هم وقتگير آوردي؟ داد ميزنم : "راه بيا! اگه اين يه تكه راه رو تا جاده آسفالته مثل باد ندويم، جان سالم بدر نميبريم. " همانطور كه نفس نفس ميزند، ميگويد: "اگه بدويم هم، معلوم نيست كه جان سالم بدر ببريم. " اسفنديار ساكت است و چيزي نميگويد لینک خبر : خبرگزاری فارس http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=9004295606
-
[quote]اقای Imad_Mughniyah دومیشم زدم منتظر ارسال به بخشه... [/quote] http://www.military.ir/modules.php?name=Forums&file=viewtopic&t=16417&highlight= لینک دومی
-
اقای Imad_Mughniyah دومیشم زدم منتظر ارسال به بخشه...
-
ممنون از همگی دوستان... asman18- Imad_Mughniyah-parsdl روی چشام سعی میکنم که ادامش بدم... البته با کمک همکاری و همراهی و نظرات شما دوستان گرامی...
-
بدون سرنشین آر.کیو-4 شاهین جهانی بدون سرنشین آر.کیو-4 شاهین جهانی ( RQ-4 Global Hawk)
bell214 پاسخ داد به Blaze تاپیک در بی سرنشین ها
[quote]دوست عزیز در منطقه با وسعت بسیار از کاشان تا قم و سایت فردو 200 متر به دویست متر توپ ضدهوایی و پدافند موشکی گذاشته ولی ضعف راداری اجازه این کارو نمیده کسانی که از جاده اصفهان به کاشان میرن حتی میتونن کنار جاده هم توپ های ضدهوایی رو به تعداد زیاد ببینند ولی راستش من خیلی دلم براشون سوخت بدون هیچ سایه بونی زیر آفتاب با این لباس زخیم و این گرمای هوا خیلی سخته خدا نصیبتون نکنه.[/quote] برادر fardinstst حرف منم اینه به جای اینکه توی کویر بیاییم از نیروی انسانی استفاده کنیم بیاییم از توپ و موشک استفاده کنیم ولی بدون دخالت انسان و با ذخیره مهمات متوسط وفقط الرت های باشه تا هر توپ مشکل داشت بهش رسیدگی کنه...