bell214

Members
  • تعداد محتوا

    353
  • عضوشده

  • آخرین بازدید

تمامی ارسال های bell214

  1. bell214

    تاپیک جامع بررسی ارتش چین

    [quote]ايول ايول خداييش بچه زحمت كشي هستي . يه چيزي تو سايت گذاشتي كه كمتر ميديديم مطمينا اين فعاليتها از چشم مديريت هم پنهون نميمونه . البته فقط بايد صبر داشته باشي . صبر و تلاش زياد . تشكر ويژه از جناب Goebbels عزيز[/quote] اقا درجه منو از مدیریت گرفتی قربان ؟
  2. bell214

    تاپیک جامع بررسی ارتش چین

    مخلص داش Goebbels هم هستیم انصافا خیلی عالیه...
  3. سلام داداش دستت درد نکنه خیلی جالب بود...
  4. ممنون از برادر اشتوکا واقعا که کلیپ ها حرف ندارن
  5. آخرين لحظات عمر يك امدادگر قيچي را از داخل كوله پشتي ام برداشتم و جلدي پيراهنش را پاره كردم. جاي هيچ زخمي نبود . سريع پشت پيراهنش را شكافتم ديدم كمرش به اندازه پهناي دو انگشت سوراخ شده و تير تا نزديك قلب پيش رفته است . به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، امدادگران از آن دسته افرادي هستند كه نقش بسزايي در روند جنگ داشتند. فراز و نشيب هاي بسيار زيادي را تحمل كردند كه اين خود باعث شده آنها راويان خوبي از خاطرات جنگ باشند: از آخرين پيچ پنهان كوهستان كه گذشتيم ، غرش تير بار عراقي شروع شد . تا يك منور پرتاب كنيم و گراي تير بار به دست آرپي جي زن بيايد و شليك كند، سه چهار دقيقه طول كشيد . با اولين شليك آرپي جي، تير بار و تير بار چي تكه تكه شد ولي تا اين لحظه چندين نفر از بچه ها زخمي روي زمين افتادند. من و مجيد بالاي سر اولين مجروح نشستيم . مجيد رو به من كرد و سريع كوله پشتي را باز كرد تا ... ناگهان صداي سنگين و ضعيفي از ته سينه اش بيرون آمد : آخ قلبم ! و در آغوش من افتاد ! گفتم : مجيد چي شده ؟ چيزي نگفت . دوباره گفتم: مجيد چي شده ؟ چيزي نگفت. از روي پاهايم بلندش كردم و روي زمين نشاندمش و قيچي را از داخل كوله پشتي ام برداشتم و جلدي پيراهنش را پاره كردم. جاي هيچ زخمي نبود . سريع پشت پيراهنش را شكافتم ديدم كمرش به اندازه پهناي دو انگشت سوراخ شده و تير تا نزديك قلب پيش رفته است ! دست و پايم را گم كردم . دور و برم را نگاه كردم مجروح زيادي روي زمين بود . به خود آمدم . مجيد گفت : تنفسم بده ، تنفسم بده . روي سينه اش افتادم و نفس مصنوعي را شروع كردم و به كمك يك پزشكيار ، كمر و سينه مجيد را بستم كه زخم ؛ مجيد را خفه نكند . - مجيد جان چيز مهمي نيست من پيشت هستم . به چهره اش كه نگاه كردم صورتش سفيد و نوراني شده بود، چشمانش از حدقه در آمده بود و قدش كشيده شده بود . گفت : سردمه ، سردمه . من هم سريع لباس گرم خود را در آوردم و روي مجيد انداختم ، تا اينكه آرام شد . سراغ مجروح هاي ديگر رفتم ، چند دقيقه اي گذشت، به طرف مجيد آمدم و گفتم : - مجيد جان حالت چطوره ؟ مجيد جان تنفس نمي خواهي ؟ چيزي نشنيدم . گفتم: آقا مجيد سردت نيست ؟ چيزي نگفت ! چراغ قوه را برداشتم، چشمان آرام و بسته اش را باز كردم و در چشمانش نور انداختم، هيچ عكس العملي نشان نداد ! چند لحظه بعد مطمئن شدم كه او از همه چيز بي نياز شده است . با خود كار روي پيراهنش نوشتم : شهيد مجيد رضايي از بهداري لشكر امام حسين (ع) *راوي: مرتضي مساح [url=http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=9005080397]منبع[/url] مدیران محترم لطفا منتقل کنن...
  6. bell214

    درخواست يك شهيد از خدا

    درخواست يك شهيد از خدا مولاي من؛ دوست دارم آنچه را كه تو دوست داري و مي‌پسندي. چنانچه جنازه‌ام به دست آمد ميل دارم در گلزار شهداي بهشت زهرا دفن شوم تا شايد نسيم صبحگاهي، بوي عطرآگين مزار شهيد مظلوم بهشتي را هر صبح به مزارم آورد و آرامش گيرم، و تو نيز به واسطه آن گناهانم را بر من ببخشايي. به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، شهيد حاج مرتضي گركاني از اهالي محله رستم آباد تجريش تهران است. وي در سال هاي انقلاب اسلامي، فعاليت سياسي زيادي داشته . به طوري كه حجت الاسلام و المسلمين شيخ حسين انصاريان مي گويد: «... كار ديگري كه بچه هاي انقلابي انجام مي دادند ، پخش اعلاميه ، آن هم در سطح وسيع ، بود . من شبها در منزلي واقع در خيابان زيبا منبر داشتم كه جمعيت زيادي شركت مي كردند و در سطح خيابان مي نشستند . در آن جا اعلاميه هاي فراواني پخش مي شد . من از جوانان خواستم مقداري از اعلاميه ها را هم براي مجلس ظهر بياورند و در مسجد لاله زار پخش كنند . در اين كار شهيد اسماعيل كابلي ، از كارمندان وزرات دارايي ، و شهيد مرتضي گركاني نقش فعالي داشتند.» آنچه كه پيش روي شماست وصيت نامه اين شهيد بزرگوار است كه در آن ماه به شهادت رسيدن خود را تعيين كرده است: بسم‌الله الرحمن الرحيم الحمد‌الله رب‌العالمين و صلي‌الله علي محمد و آله‌ الطيبين الطاهرين السلام عليك يا ابا عبدالله، و علي ارواح‌التي حلت بفنائك، عليك مني سلام‌الله ابدا ما بقيت و بقي‌اليل والنهار ولا جعله‌الله الاخر العهد مني لزيارتكم، السلام علي‌الحسين و علي علي‌بن الحسين و علي اولاد‌الحسين و علي‌ اصحاب‌الحسين والذين بذلوا مهجهم دون الحسين عليه‌السلام. اگر ايران شكست بخورد اسلام شكست خورده است. بارالها؛ تو را سپاس مي‌گويم كه پس از 1240 روز انتظار، ديگر بار رخصتم دادي تا قطره ناقابل وجودم را به درياي عظيم و مواج راهيان كربلا آميخته و به سويت اي محبوب دلها پرواز نمايم. اين عزيزي كه عمروبن جموح را پذيرفتي، و دعايش را مستجاب و كتابش را به مهر شهادت زينت‌ بخشيدي، مرا نيز مشمول فيض عظيمت قرار ده (اللهم ارزقني شهاده في سبيلك ولا تردني الي بيتي ابدا). خداي من؛ مگر نه اينكه عمرو به عشق ياري پدر فاطمه (س) لباس رزم پوشيد، من نيز به عشق ياري پسر فاطمه (س) لباس پوشيدم؛ اگر عمرو به سرزمين احد شتافت من نيز به سوي كربلاي حسين تو شتابانم و در اين راه، اگر قلم تقدير تو فرمان شهادتم را به امضاء رسانيد، چنان كن كه ابتدا مزه فتح را بچشم و دشمنان تو را به ذلت اسارت و شكست دراندازم و آنگاه، از اين محيط خراب‌آباد، به سوي ملكوت اعلاي تو پرواز كنم؛ اما نه به شوق آن عطايا و مواهب كه در گنجينه فردوس برين ذخيره فرموده‌اي و نه به آرامگاه خويش در جوار مقدس تو، و نه درك كرامت خود در پيشگاه اقدست، و نه به شوق ديدار فرشتگان سپيد ‌پوش و وصل حوران بهشت آرا و نهر‌هاي سرشار از شير و شهد و شراب و درختان سايه گستر و ميوه افشان و ...، بلكه به عشق ديدن يار و نظاره يك لحظه لبخند حاكي از رضايت حسين تو، به سوي ملكوت اعلاي تو پرواز كنم. اي خالق من؛ آيا مي‌شود كه به خواب من تحقق بخشي، تويي كه منبع نور و نعمتي، بر من كه در اثر ارتكاب معاصي قلبم سياه و دلم تاريك است؛ تويي كه بر مبدا و معاد قدرت داري، بر من كه در اين عالم فاني، كمترين بلكه هيچم، تويي كه به هرچه مشيت علياي تو تعلق گيرد توانايي، بر من كه اگر تو نخواهي جز لاشه گنديده‌اي بيش نيستم. اي خالق من؛ تويي كه خواب همسرم را در خصوص علي فرزند خردسالم محقق كردي، خواب مرا نيز به ظهور برسان و آنچه در ذيل درخواست اعزامم نوشته شده بود جامه عمل بپوشان " به دايره شهرستان‌ها معرفي شوند تا اين عزيز نيز طلعت خويش را از حسين عليه‌السلام بستاند. " محبوبم؛ حاشا به كرامت اگر مرا نپذيري و راهم ندهي؛ عزيز دلم من با اين اشاره خودم را مهياي لقائت نموده‌ام، آيا ممكن است گوشه چشمي هم به اين بنده گنه كار بيندازي (يا محسن قد اتاك المسيء) خداي من؛ من با دست خالي ولي با دلي پر اميد به در خانه تو آمده‌ام، آيا مرا از درگاهت ميراني؟ نه نه، تو مرا هرگز از درگاهت نخواهي راند، زيرا كه علي عليه‌السلام اميرمومنان و نور ديده رسول الله (ص)، و آنكه بيش از هر كسي در اين عالم عاشق لقاء تو بود، و اول مظلوم و اول شهيد بود، در خطبه 124 نهج‌البلاغه فرمود: "كساني كه شوق لقاءالله را دارند، همچون تشنه‌اي كه به آب خواهد رسيد، به اين فيض عظيم نائل مي‌گردند. " اي خالق من؛ به خودت قسم كه من هم تشنه شهادت در راه تو و حسين تو هستم، تا به آن حد كه مايل نيستم در شهادتم به بازماندگانم تبريك و تسليت بگويند، بلكه دوست دارم فقط تبريك بگويند، زيرا كه شايسته نيست در مقابل لطف و احسان تسليت گفت، اين ناشكري است، اين رد احسان است، اين نشناختن حقيقت شهادت است، مگر نه اين كه شهادت زندگي جاويد است، حقيقت ايمان است، فلاح و رستگاري است، پيوستن به جمع اولياء و انبياء است، عالي‌ترين نوع تكامل و مورد رضاي تو است؛ و لذا پروردگار من، دوست ندارم در شهادتم كسي لباس سياه بپوشد، زيرا كه شهيد‌ شدن عين سعادت و نيكبختي است، معامله جان است، معامله‌اي كه هرگز زيان ندارد، فداي تو كه با تمام كمبودها و نقصان ها خريدار جانهاي عاشقان خودت هستي. حالي كه چنين است معبود من، دوست دارم خودم را در راه تو كشته ببينم، دوست دارم با اين معامله كه با من خواهي كرد، پدر و مادر در دنيا سربلند و در آخرت سعادتمند باشند؛ همسرم زينب گونه باشد و رسالت زينبي‌اش را كه تو برعهده‌اش گزارده‌اي به نحو اكمل به انجام برساند، بر فقدان من صبر نموده و استقامت پيشه كند، تا دشمنان اسلام و دين مبين را خجل و شرمنده سازد. دوست دارم در پشت جنازه‌ام با استواري گام برداشته و در هر قدم استكبار و اقمارش را در زير گامهايش له نمايد. دستان كوچك و معصوم فرزندانم را در دستانش گرفته تا مايه قوت و دلگرمي دوستان گشته و منافقان و سست عنصر‌ها و كافران ببينند كه در اين راه تنها نيست و نماينده‌هاي نسل آينده كه ادامه دهنده راه انقلابمان خواهند بود، او را همراهي مي‌كنند. دختري هشت ساله كه ازهم‌اكنون عاشق شهادت است و اين را به زبان خودش بيان كرده كه "باباجون من هم دوست دارم كه شهيد بشم، شهيدان زنده‌اند و هرگز نمي‌ميرند. " و پسري چهار ساله كه فرزند انقلاب است و پيرو راه علي عليه‌السلام و راضي به رضاي تو، و به همين دليل است كه او را عليرضا ناميده و اميدوارم تحت تربيت مدبرانه مادر مهربان و در سايه رهبر كبير انقلاب، چنان رشد نمايد كه موجب مباهات خانواده و سرباز راستين امام زمانش باشد؛ و چنانچه ضرورت ايجاب نمود، از كشتن و كشته شدن در راه تو حتي براي يك لحظه بيم و هراس به دل راه ندهد؛ چرا كه اميرمومنان علي عليه‌السلام در همان خطبه فرموده است: "مسلم بدانيد كه فرار از جنگ خشم الهي و سرافكندگي‌ دايمي و ننگ ابدي را در پي خواهد داشت و نيز هر كس از صحنه جنگ بگريزد به عمرش افزوده نمي‌گردد و فرار مانع از مرگش نمي‌شود. " مولاي من؛ ميل دارم در شهادتم از ميهمانان همچنان كه در اعياد و جشن‌ها پذيرايي مي‌كنند، استقبال نمايند و در صورت امكان لباس سپيد بپوشند و بدون استفاده از حجله چراغان نمايند، و زنها بر مصيبت حسين عليهم‌السلام با خانم فاطمه زهرا سلام‌الله عليها و مردها با رسول الله(ص) و پدر گراميش علي عليه‌السلام و برادر جگرسوخته‌اش حسن عليه‌السلام همراهي نموده و گريه كنند، زيرا آنگاه كه من و همرزمانم در جبهه‌ها آب گوارا مي‌نوشيديم، حسين عليه‌السلام در كربلا تشنه بود؛ آن زمان كه من بر زمين قرار گيرم در جمع ياران خواهم بود، ليكن حسين عليه‌السلام تنها و بي‌كس بود. مولاي من؛ امكان آن هست كه بدن ما شناخته شود و اگر در بيابانها بمانيم كسي چشم طمع به لباس ما نخواهد داشت ولي تو خود بهتر مي‌داني كه با حسين عليه‌السلام چه كرده‌اند؛ و لذا مطمئن باشيد كه من هم با شما در عزاي حسين عليه‌السلام گريه خواهم كرد. خداي من؛ به لحاظ اين كه راه گم نشود، مراسم سالگرد را نفي نمي‌كنم، ولي بيشتر انتظار دارم همه ساله، در سالگرد شهادت حضرت زينب (س)، دوستان گرد هم آيند و بر مصائب آن بانويي كه در يك شب گيسوان سپيد كرد و نماز شبش را نشسته خواند گريه كنند؛ تا همسرم بداند و از زبان گويندگان بشنود، كه زينب (س) كه بود و چه كرد، او نيز الگو گرفته، و با قامتي افراشته، در جلو امت بايستد و فرياد بكشد كه ما در راه قرآن و اسلام از كشتن و كشته شدن باكي نداريم و همه چيز و همه كس خود را به خاطر خدا فدا خواهيم كرد. مولاي من؛ دوست دارم آنچه را كه تو دوست داري و مي‌پسندي. چنانچه جنازه‌ام به دست آمد ميل دارم در گلزار شهداي بهشت زهرا دفن شوم تا شايد نسيم صبحگاهي، بوي عطرآگين مزار شهيد مظلوم بهشتي را هر صبح به مزارم آورد و آرامش گيرم، و تو نيز به واسطه آن گناهانم را بر من ببخشايي و خانواده‌ام نيز در صورت امكان آنچنان عمل نمايند كه نسيم صبحگاهي. محبوبم؛ دوست دارم بر سنگ مزارم بنويسند: كمال المطلوب لقاء المحبوب شهيد حاج مرتضي گركاني، فرزند محمد علي عاشقي كه حسين عليه‌السلام را زيارت كرد و به ديدار او شتافت تولد 10/11/1328، شهادت ..../ 2/ 1365، محل شهادت .... بار الها؛ من دوستي تو را آرزو مي‌كنم و مي‌طلبم و دوستي هر عملي كه موجب قرب و نزديكي و دوستي تو گردد. خداوندا؛ بر من منت نه، كه روح توكل به تو در من قوي گردد و كارهايم را به تو تفويض و واگذار نمايم. پروردگارا؛ مرا به حال خودم، حتي لحظه‌اي وامگذار كه كارم زار و عمرم تباه مي‌گردد. بارالها؛ امور مرا اصلاح فرما و حوائج شرعيه مرا برآور. بارالها؛ به آرزوي پدر و مادر و همسرم جامه عمل بپوشان و توفيق زيارت امام امت، اين بت‌شكن قرن در ذريه‌ صديقه كبري فاطمه زهرا (س) را به حق مادر پهلو‌ شكسته‌اش، به ايشان عطا فرما؛ و شما اي پدر و مادر مهربان و همسر خوبم، هرگاه موفق به زيارت حضرتش شديد، سلام من را نيز به ايشان برسانيد و بگوييد مرتضي عاشق جبهه و شهادت در راه دوست بود و به اختيار اين راه را انتخاب كرد و به آرزويش رسيد؛ شما نيز اي پسر فاطمه (س)، و اي نائب بر حق امام زمان (عج) از او راضي باش تا در قيامت كه دير نخواهد بود، در حضور سرور و سالار شهيدان "حسين عليه‌السلام " شرمنده و سرافكنده نباشد. والسلام علي من‌التبع‌الهدي. خدايا: خدايا: تا انقلاب مهدي، حتي كنار مهدي، خميني را نگهدار. مرتضي گركاني [url=http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=9005011257]منبع[/url]
  7. bell214

    درخواست يك شهيد از خدا

    مخلصم... قابلشما رو نداره...
  8. خطرناک‌ترین‌ شهرهای‌ دنیا برای‌ زندگی این شهرهای خطرناک همگی از بی‌قانونی و وجود باندهای تبهکار پر قدرت رنج می‌برند اما با این وجود به علت فقر و نبودن شغل در محیط‌های روستایی و شهرهای کوچکتر مهاجرت به این شهرهای خطرناک دنیا نیز در حال افزایش است که می‌تواند در صورت کنترل نشدن به افزایش خشونت نیز بینجامد. بیش از نیمی از جمعیت دنیا در شهرها زندگی می کنند. طبق آمار مراکز رسمی حدود 50.5 درصد از جمعیت دنیا شهرنشین هستند و این آمار شهرنشینی در حال افزایش است. شهر را محل تمرکز جمعیت، ابزار تولید، سرمایه، نیازها و احتیاجات و غیره می‌دانند که تقسیم کار اجتماعی، در آنجا صورت گرفته‌ است. به گزارش فرهنگ نیوز به نقل از دادنا، جغرافیدانان، "شهر" را منظره ای مصنوعی از خیابانها، ساختمانها، دستگاهها و بناهایی می‌دانند که زندگی شهری را امکانپذیر می‌ کند.شهر، از دیدگاه رشته های علوم انسانی تعاریف متفاوتی دارد؛ برای نمونه از نظر اقتصاددانان، شهر به جایی اطلاق می‌شود که معیشت غالب ساکنان آن، بر پایه کشاورزی نباشد اما جمعیت شناسان تعداد جمعیت یک نقطه را، ملاک شهری بودن آن نقطه می‌دانند. به گزارش موسسه «اوربان تیتان» که در حوزه مسائل شهرنشینی فعالیت دارد، از متراکم ترین جمعیت شهری دنیا می توان به شهرهایی مانند توکیو، دهلی، سائوپویلو، بمبئی، مکزیکوسیتی، نیویورک، شانگهای، کلکته، داکا و کراچی اشاره کرد اما از سویی دیگر شهرهایی هستند که ریسک زندگی در آنها بسیار بالاست. اصولا مفهوم شهرنشینی با مفاهیم افزایش جرم و جنایت های نوین نیز همراه شده است. این شهرهای خطرناک همگی از بی قانونی و وجود باندهای تبهکار پر قدرت رنج می برند اما با این وجود به علت فقر و نبودن شغل در محیط های روستایی و شهرهای کوچکتر مهاجرت به این شهرهای خطرناک دنیا نیز در حال افزایش است که می تواند در صورت کنترل نشدن به افزایش خشونت نیز بینجامد. در این آمار 10 شهر خطرناک دنیا به ترتیب بالا بودن ریسک زندگی فهرست شده اند. 1- بوگوتا، کلمبیا با وجود افزایش تعداد نیروهای پلیس و گشت های روزانه، اما وجود تعداد زیاد باندهای تبهکار که در زمینه مواد مخدر در کلمبیا فعالیت دارند و برای انجام کار خود دست به هر خشونتی می زنند، بوگوتا پایتخت این کشور شمالی قاره آمریکای جنوبی را به خطرناک ترین شهر دنیا تبدیل کرده است. تعداد خودروی های بمب گذاری شده برای کشتن پلیس و مقامات مسئول چندین سال است که بشدت بالا رفته و داشتن شغل پلیسی در این شهر جزو خطرناک ترین کارهای دنیا محسوب می شود. آمار آدم ربایی به منظور دریافت پول و یا موافقت با درخواست آدم ربایان نیز در این شهر هشت و نیم میلیون نفری بالاست. 2- سیوداد خوآرز، مکزیک این شهر در شمال مکزیک و هم مرز با آمریکاست و بالاترین نرخ در حال رشد میزان جرم و جنایت در دنیا را داراست. این شهر یک و نیم میلیون نفری یکی از دروازه های ورود مواد مخدر به آمریکا و کانادا است. به حدی نرخ جرائم در این شهر بالا رفته که از آن به عنوان منطقه جنگی نام برده می شود. پلیس مکزیک کارتل های مواد مخدر خوآرز را عامل میزان بالای جرم و انجام بمبگذاری ها می داند و ناظران، این واقعه را نشانه افزایش تشدید درگیری ها بین کارتل های مواد مخدر و دولت مکزیک ارزیابی می کنند. از سال ۲۰۰۶ میلادی که "فیلیپه کالدرون" رئیس جمهور مکزیک علیه این کارتل ها به ارتش متوسل شد، بیش از ۲۵ هزار نفر در مکزیک و بویژه در این شهر در خشونت ها جان خود را از دست داده اند. 3- سنت لوئیس، میسوری آمریکا بر اساس آمار پلیس آمریکا موسوم به FBI شهر سنت لوئیس در ایالت میسوری آمریکا از نظر میزان جرم و جنایت، تجاوز، دزدی و زورگیری یکی از خطرناکترین شهرهای آمریکاست. میزان نرخ جرم در این شهر پنج برابر نرخ جرم در دیگر شهرهای آمریکاست. در شهر سنت لوئیس آمریکا از هر 100 هزار نفر، دو هزار و 70 نفر مرتکب جرائم خشونت آمیز می شوند. 4- پورتو - پرنس، هائیتی پورتو پرنس پایتخت کشور کوچک هائیتی است و حدود دو میلیون نفر جمعیت دارد. میزان خشونت خانگی و شهری در این شهر بسیار بالا گزارش شده و این نرخ جرائم بوِیژه بعد از وقوع زلزله مخرب ۱۲ ژانویه 2010 و بی ثباتی سیاسی ناشی از آن بالا رفته است. پلیس به مفهوم واقعی در این شهر وجود ندارد و در واقع پایتخت و برخی از شهرهای دیگر در اختیار باندهای تبهکار است. این کشور در رده یکی از بالاترین میزان صادرات غیرقانونی موادمخدر به قاره آمریکای شمالی است. 5- موگادیشو، سومالی در سال 2010 حمله گروه های شبه نظامی به ارتش دولتی و نیروهای سازمان ملل در این شهر آغاز شد. موگادیشو پایتخت کشور آفریقایی سومالی است و حدود دو میلیون نفر جمعیت دارد. میزان بمب گذاری های نیروهای درگیر با دولت در این شهر بسیار بالاست. بکارگیری کودکان به عنوان سربازان جنگی نیز به بالا بودن نرخ جرایم در این کشور یاری رسانده است. 6- کاراکاس، ونزوئلا کاراکاس پایتخت کشور ونزوئلا است. این کشور در محدوده کشورهای آمریکای لاتین واقع است. رشد این شهر در سالیان اخیر به صورتی بی‌برنامه و بدون کنترل بوده‌ است. هیچگونه برنامه‌ریزی جمعیت‌شناختی تاکنون در شهر انجام نشده‌است، به همین دلیل هنوز می‌توان مناطق و محلاتی را در کاراکاس یافت که فاقد سیستم‌های برق و آب‌رسانی هستند، نیازی به ذکر دیگر خدمات همچون مدرسه، بیمارستان، پاسگاه پلیس، اداره آتش‌نشانی و غیره نیست. بنابراین، بسیاری از مناطق حومه و محلات شهر همچون مناطق بی‌قانونی هستند که در آن جرم و ناامنی شب و روز بیداد می‌کند. کاراکاس، همچون دیگر شهرهای آمریکای لاتین، از بهترین نمونه‌های «توسعه بدون برنامه و حمایتی» است که در نتیجه شهری جدید و ثروتمند اما هم‌زمان مبتلا به بی‌قانونی و فقر فزاینده ایجاد می‌شود. یکی از بالاترین نرخ های قتل در دنیا در این شهر صورت می گیرد. 7- پورت مورسبی، پاپوآ گینه نو پورت مورسبی پایتخت کشور پاپوآ گینه نو است. اگر قصد سفر به این شهر را دارد به احتمال زیاد مورد سرقت مسلحانه قرار خواهید گرفت و ممکن است سهواً یا عمداً کشته شوید. 8- گروزنی، چچن روسیه شهر گِروزنی مرکز جمهوری چچن در روسیه است. واژهٔ گروزنی روسی است و معنی آن مخوف یا ترسناک است. حکومت این منطقه نیمه خودمختار درگیری بسیاری با حکومت مرکزی روسیه دارد و بی قانونی در این شهر بیداد می کند. در سال 2003 این شهر از سوی سازمان ملل مخروبه ترین شهر دنیا لقب گرفت. 9- سانتو دومینگو، دومینیکن سانتو دومینگو پایتخت کشور جمهوری دومینیکن است. نرخ دزدی بسیار بالاست و سارقان حرفه ای و قاچاقچیان مواد مخدر به سهولت و بدون مخفی کاری به اقدامات خود مشغولند. 10- مظفرآباد، کشمیر پاکستان شهر مظفرآباد مرکز استان آزاد کشمیر است. این منطقه از جمله مناطق ناامن جنگی بین هند و پاکستان است. این جنگ پس از حمله عشایر پاکستانی و تصرف بخش‌هایی از کشمیر توسط آنان آغاز گشت. نیروهای نظامی هند، مناطق مرکزی و شمالی ایالت کشمیر را تحت کنترل درآوردند. با دخالت سازمان ملل متحد و تعیین خط آتش میان دو کشور به طول ۷۷۲ کیلومتر، به سردی گرایید ولی بی قانونی و اجرای قانون توسط خود اشخاص تبدیل به مسئله ای روزمره در این شهر شده است.[url=http://www.farhangnews.ir/site/Default.aspx?tabid=2&CId=4&NewsId=24555]منبع[/url]
  9. اینم همون اسلحه [img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/578143_orig.jpg[/img]
  10. [quote]به به دستت درد نکنه .خسته نباشی . راستی مکانیزم کاهش لگد سلاح کجاش قرار داره؟؟اصلا مکانیزمی در نظر گرفته شده؟ وزنش چقدره؟و از همه مهم تر سرعت دهانش چقدره؟ البته این سوالات رو فقط از نویسنده تاپیک نپرسیدم.هر کسی اطلاعاتی داره بیان کنه لطفا. در کل از لحاظ ارگونومی به نظر مناسب میاد هرچند برای دست دوم تیرانداز محل مناسبی وجود نداره چون احتمالا لگد زیادی داشته باشه. اما چیزی که شدیدا به دلم چسبید اسکوپ در نظر گرفته شده برای این سلاح هست که نشون دهنده دقت بالای این دور زنه.چرا که به صوت خاص برای سلاح های دور زن ارتش آمریکا طراحی شده.گرچه اگر از مدل 56 استفاده میشد بهتر بود چون با این دقت قطر عدسی بالاتر یک مزیت به حساب میاد. [url=http://gallery.military.ir/albums/userpics/5_5-22x56_%281%29.jpg][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/thumb_5_5-22x56_%281%29.jpg[/img][/url][/quote] جناب ops در کل تو مجله هم با این مطالب بسنده کرده بود.. من تو اینترنتم گشتم چیز زیادی در بارش پیدا نکردم ولی بیشتر بااین اسلحه شباهت داره [url=http://gallery.military.ir/albums/userpics/578143_orig.jpg][IMG]http://gallery.military.ir/albums/userpics و واین هم وزنشه... [img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/Shiavash-specs-2.jpg[/img]
  11. ای ای ای ... بابا ستوان insidman من تو برنامم داشتم که بزنم ...شما پیش دستی کردی اما در کل خیلی اسلحه جالبیه
  12. جناب hosseinvahdat ممنون از مقاله خوبتون... ولی به نظر من اصلا موشک جالب و خوش دست قابل اطمینانی نیست من که خوشم نیومد...
  13. واقعا مستند جالبیه دوستان دانلود کنن...
  14. درود بر سید حسن نصر الله پسر عموی بابام...
  15. bell214

    اخبار برتر نظامی

    به نظر من ایران به جای خرید این هواپیما به فکر تولید انبوه هواپیما های خودشه... یکیم دوستان اینکه این هواپیما بیشتر از تجهیزات (اسرائیلی) رژیم اشغالگر قدس استفاده میکنه
  16. خبرگزاري فارس: اشك چشمانم را گرفت و گفتم: «هر بار كه شما با ماشين تان موهايم را مي‌كنيد، پدرم جلوي چشمم مي‌آيد و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام مي‌كنم» به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، نزديك عمليات بود و موهاي سرم بلند شده بود. بايد كوتاهش مي‌كردم مانده بودم معطل توي آن برهوت كه سلماني از كجا پيدا كنم. تا اينكه خبردار شدم كه يكي از پيرمردهاي گردان يك ماشين سلماني دارد و صلواتي مو‌ها را اصلاح مي‌كند. رفتم سراغش ديدم كسي زير دستش نيست طمع كردم و جلدي با چرب زباني قربان صدقه اش رفتم و نشستم زير دستش. اما كاش نمي‌نشستم. چشم تان روز بد نبيند با هر حركت ماشين بي اختيار از زور درد از جا مي‌پريدم. ماشين نگو تراكتور بگو. به جاي بريدن موها، غلفتي از ريشه و پياز مي‌كندشان! از بار چهارم هر بار كه از جا مي‌پريدم با چشمان پر از اشك سلام مي‌كردم. پيرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد اما بار آخر كفري شد و گفت: «تو چت شده سلام مي‌كني؟ يكبار سلام مي‌كنند.» گفتم: «راستش به پدرم سلام مي‌كنم.» پيرمرد دست از كار كشيد و با حيرت گفت: «چي؟ به پدرت سلام مي‌كني؟ كو پدرت؟» اشك چشمانم را گرفت و گفتم: «هر بار كه شما با ماشين تان موهايم را مي‌كنيد، پدرم جلوي چشمم مي‌آيد و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام مي‌كنم!» پيرمرد اول چيزي نگفت. اما بعد پس گردني جانانه‌اي خرجم كرد و گفت: «بشكنه اين دست كه نمك نداره...» مجبوري نشستم وسيصد، چهارصد بار ديگر به آقا جانم سلام كردم تا كارم تمام شد. [url=http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=9005101386]منبع[/url] مدیران محترم لطفا منتقل کنید...
  17. داداش طرحه جالبیه... اگه ما میتونیم بالگرد اموزشی درست کنیم پس بالطبع باید الان این بالگرد به تولید انبوه برسه... جدا از بحث چرا عکستو سیاه کردی میذاشتی فیض میبردیم...
  18. جی-10 به ارتش پاکستان می پیوندد؟ پاکستانی ها با وجود مشکلات اقتصادی فراوان به دنبال بدست آوردن جنگنده چینی جی10بی هستند که از سطح فناوری نسبتاً بالایی برخودار است. [url=http://gallery.military.ir/albums/userpics/83086_780.jpg][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/thumb_83086_780.jpg[/img][/url] رسانه های منطقه اعلام داشتند پاکستان درخواست به خدمت گرفتن پیشرفته ترین مدل از جنگنده تک موتوره بال دلتای جِی-10بی را دارد. مدل اولیه این هواپیما پس از سالها نامشخص بودن وضعیت، چند سالی است که وارد خدمت شده است. قرار است یک اسکادران از جنگنده پیشرفته چندمنظوره جِی-10بی که توان عملیات در تمام شرایط آب و هوایی را دارد به پاکستان که متحد بسیار نزدیک چین به شمار می رود تحویل شود. این قرارداد در سفر یک هفته ای رئیس ستاد مشترک ارتش پاکستان به چین مطرح شده است. گفتنی است چین و پاکستان روابط طولانی مدتی در زمینه نظامی دارند و پاکستان از مشتریان عمده محصولات هوافضایی چینی است. حتی پروژه ساخت جنگنده چندمنظوره سبک وزن اف-سی-1 که با نام جِی-اف-17 تاندر نیز شناخته می شود به طور مشترک توسط این دو کشور به ثمر نشسته است. با توجه به شباهت های بسیار جی-10 به اف-16 برخی از کارشناسان پاکستان را که از کاربران اف-16 است به قرار دادن اطلاعات این هواپیما به چینی ها و کمک به تکمیل جی-10متهم می کنند. به خصوص نمونه آخر جی-10 از شباهت های بیشتری به اف-16 برخوردار است به عنوان مثال در بخش دماغه. البته برخی نیز استفاده از طرح جنگنده لاوی ساخت رژیم صهیونیستی(که خود وامدار جنگنده اف-16 و بسیار شبیه به آن بود و به تولید نرسید) را با توجه به وجود روابط نظامی بین این دو در گذشته مطرح می کنند. تلاش پاکستان برای افزایش قدرت متعارف دفاعی خود بیشتر برای موازنه قوا با همسایه بزرگ و قدرتمندش هند است. هندی ها در صنایع هوافضا پرسابقه هستند و علاوه بر بکارگیری انواع جنگنده های مطرح مانند میراژ2000، میگ29 و سوخو30 خود نیز اقدام به ساخت جنگنده سبک وزن نموده اند که با نام تجاس شناخته می شود. اخیراً وزیر دفاع هند از سفارش 40 فروندی تجاس توسط نیروی هوایی هند خبر داده است. [url=http://gallery.military.ir/albums/userpics/83089_156.jpg][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/thumb_83089_156.jpg[/img][/url] [align=center]جنگنده هندی تجاس[/align] هند و پاکستان همواره در حال یک جنگ سرد تسلیحاتی به سر می برند و چند باری هم درگیری و جنگ بین این دو کشور مهم آسیایی رخ داده است. هندی ها با بکارگیری 50 فروند جنگنده پیشرفته فرانسوی میراژ2000 و بیش از 150 فروند جنگنده ضربتی سوخو-30-ام-کِی-آی تاکنون(که کل تعداد سفارش آن بالغ بر 270 فروند می شود) و حدود 70 فروند میگ29(که در آینده 45 فروند به آن افزوده خواهد شد) و هواپیماهای آواکس روسی قدرت هوایی بسیار مهمی را تشکیل داده است. البته می دانیم این نیروی هوایی برای برقرار موازنه قوا با چین توسعه یافته اما هندی ها نیم نگاهی نیز به توان هوایی همسایه غربی خود دارند که با کمک متحد استراتژیک خود یعنی چین در حال بهبود است. در مقابل پاکستان نیز از جنگنده های اف-16، جِی-اف-17، اف-7(مدل چینی میگ-21 شوروی سابق) و میراژ3و5 به عنوان اصلی ترین داریی های خود استفاده می کند. از این بین دو نمونه اول پیشرفته تر بوده ولی برای برقراری توازن قوای متعارف هوایی با هند کاملاً ناکافی هستند. [url=http://gallery.military.ir/albums/userpics/83088_846.jpg][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/thumb_83088_846.jpg[/img][/url] [align=center]اف-7 و اف-16 پاکستانی در دو طرف میراژ2000 و اف-16 اماراتی در یک تمرین نظامی[/align] اساساً با توجه به اثرات بکارگیری سلاح های غیرمتعارف بزرگ در جنگ که استفاده از آن را غیرعملی کرده و نتیجه نبرد کارگیل بین هند و پاکستان که تأثیر یک نیروی هوایی پیشرفته را به پاکستانی ها نشان داد، تمایل این کشور به دریافت جنگنده های جدید چینی که روز به روز نیز متنوع تر می شوند عجیب به نظر نمی رسد. حتی پاکستانی ها با کمک ترکیه(که از کاربران بزرگ و مطرح اف-16 به شمار می رود) اقدام به بهسازی اف-16های خود نموده و نمونه های پیشرفته از آن را نیز به آمریکا سفارش دادند که با توجه به خوش خدمتی پاکستان در جریان افغانستان تعدادی اف-16 بلوک52+ تاکنون تحویل داده شده است. [url=http://www.mashreghnews.ir/fa/news/60144/%D8%AC%D9%90%DB%8C10-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B4-%D9%BE%D8%A7%DA%A9%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%DB%8C-%D9%BE%DB%8C%D9%88%D9%86%D8%AF%D8%AF%D8%9F+%D8%B9%DA%A9%D8%B3]منبع[/url]
  19. پيشنهاد بني صدر به شهيد موحد دانش چه بود خبرگزاري فارس: يك روز بني‌صدر براي بازديد به آنجا آمد. علي را ديد و از او خوشش آمد. بني صدر به علي پيشنهادي داد، اما علي قبول نكرد. به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، سردار شهيد حاج عليرضا موحد دانش از جمله سرداراني است كه با تمامي زحماتي كه كشيده است اما متاسفانه گمانم مانده است و نسل جديد شناخت كمي از او دارند. آنچاه كه پيش روي شماست مجموعه خاطراتي پيرامون اين شخصيت است كه توسط دوستان و همرزمانش عنوان شده است: * ساختمان رياست جمهوري بعد از زندان اوين به علي ماموريت دادند كه گروهانش را به محل باشگاه افسران سابق ببرد. آنجا در دست تعمير بود و قرار بود مقر بني‌صدر شود. يك روز بني‌صدر براي بازديد به آنجا آمد. علي را ديد و از او خوشش آمد. بني صدر به علي پيشنهاد داد كه فرمانده گارد رياست جمهوري او بشود، اما علي قبول نكرد. * بلواي سنندج- سال 58 دو روزي مي‌شد كه از كاخ رياست جمهوري به پادگان ولي عصر آمده بوديم توي پادگان بودم كه علي سراغم آمد و گفت: هر طور شده بچه‌ها را پيدا كن. سنندج داره سقوط مي‌كنه. بچه‌ها به مرخصي رفته بودند. چند نفري را كه مي‌دانستيم موتور دارند جمع كردم و سريع به در خانه تك تك بچه‌ها فرستادم و خبرشان كردم. وقتي همه در پادگان جمع شديم، ابوشريف فرمانده وقت سپاه براي مان صحبت كرد. او گفت كه تنها سه نقطه از شهر سنندج باقي مانده است. فرودگاه لشكر 28 و باشگاه افسران بقيه شهر را ضد انقلاب به رهبري عزالدين حسيني تصرف كرده است. نود نفر بوديم. به هر كدام از ما يك تفنگ ژ-3 همراه با صد فشنگ دادند. سوار اتوبوس شديم و به فرودگاه تهران رفتيم. از آن جا هم با هواپيماي سي 130 به كرمانشاه عازم شديم. به آنجا كه رسيديم در خانه فرهنگ مستقر شديم. تازه آن جا بود كه فهميديم از بس عجله كرده‌ايم متوجه نشديم كه بعضي از اسلحه‌هايمان سوزن ندارد. علي اسلحه‌هاي بي‌سوزن را طوري كه بچه‌ها نبينند كناري گذاشت و به من كه معاونش بودم آهسته گفت: صداشو در نيار. معتقد بود اگر بچه‌ها بفهمند روحيه‌شان را مي‌بازند. دنبال راهي مي‌گشتيم تا از آنجا بتوانيم خودمان را به سنندج برسانيم. فرودگاه سنندج توي دره واقع شده بود و ضد انقلاب كه در كوه‌هاي مشرف به آن موضع گرفته بود، فرودگاه را در محاصره داشت. راه‌هاي زميني منتهي به سنندج نيز دست ضد انقلاب بود. بعد از صحبت‌هاي زيادي كه با مسئولان داشتيم. بالاخره رضايت دادند هواپيمايي در اختيار ما قرار بگيرد. قرار شد هواپيما ما را تا نزديك فرودگاه سنندج ببرد، سپس در حالي كه حركت مي‌كرد از آن بيرون بپريم. سوار هواپيما كه شديم علي توي كابين رفت و با خلبان حرف زد و او را توجيه كرد. بعد پيش من آمد و گفت: بچه‌ها رو آماده پرش كن. نزديك فرودگاه سنندج رسيديم. خلبان شجاعت به خرج داد و تا خود فرودگاه ما را رساند. به فرودگاه كه نزديك شديم. خلبان ارتفاع هواپيما را كم كرد و پايين آمد. به محض آن كه هواپيما پا به زمين زد بچه‌ها بيرون پريدند. بعضي‌ها حتي جعبه‌هاي فشنگ هم همراهشان بود. ما در دوره آموزشي از ماشين در حالت حركت بيرون پريده بوديم. اما پريدن از هواپيما چيز ديگري بود. همين كه بچه‌ها بيرون پريدند، هواپيما در جا بلند شد به طوري كه درب عقبش در همان حال بسته شد. به سرعت به طرف سالن فرودگاه دويديم. ناگهان صدا مهيبي شنيده شد. چيزي به كف باند فرودگاه خورد و آسفالت را از جا كند. ما تا آن موقع خمپاره نديده بوديم. ضد انقلاب‌ها هواپيما را ديده بودند و به طرفش شليك كردند اما خوشبختانه هواپيما بي‌ آنكه آسيبي ببيند از آن جا دور شد. در اثر تركش خمپاره چند تا از بچه‌ها به شدت مجروح شدند. علي به سمت پاسگاه ژاندارمري كه در فرودگاه مستقر بود رفت. او با استفاده از بي‌سيم پاسگاه، با لشكر 28 سنندج تماس گرفت و وضعيت ما را برايشان تشريح كرد. لشكر هلي‌كوپتري فرستاد تا مجروحان را به بيمارستان پادگان ببرد. با وجود آنكه هلي‌كوپتر مورد اصابت تيراندازي‌هاي ضد انقلاب قرار گرفت مجروحان را سوار كرد و از مهلكه دور شد. شب شد. دور هم نشستيم تنها يك شمع جمع ما را روشن مي‌كرد. علي به تك تك بچه‌ها نگاه كرد و گفت: فردا بايد بريم اين تپه‌ها رو بگيريم. معلوم هم نيست كه برگرديم. هر كي حاضره بسم‌الله. قاطعيت از كلامش مي‌باريد. در گروه‌هاي پنج نفري پخش شديم تا اگر براي گروهي اتفاق افتاد گروه‌هاي ديگر بتوانند پوشش دهند. روز بعد، بعد از خواندن نماز ظهر، علي داوطلب خواست. همه بچه‌ها اعلام آمادگي كردند. او دو گروه پانزده نفر انتخاب كرد و راه افتاديم. دو تپه بلند رو به روي هم قرار داشت. علي هر گروه را بالاي يك تپه فرستاد. قبل از آنكه از هم جدا شويم رو به بچه‌ها كرد و گفت: خودتون زاويه‌بندي كنيد و پوشش بدين. بي‌سيم هم كه نداريم. شايد پيكي از جانب من بياد و اين يعني تمام. او همه زحمت‌ها را براي تربيت نيروهايش در آن شش ماهي كه در اوين و كاخ رياست جمهوري بوديم كشيده بود. بالاي تپه‌ها كه رسيديم نه چاله‌اي بود نه برجستگي و نه حتي مي‌شد جايي را حفر كرد. تمام تپه از سنگ‌هاي سخت تشكيل شده بود. دراز كشيديم و تلاش كرديم تا با دست كمي شن از روي سنگ‌ها جمع كنيم. يك خاكريز يك وجبي جلوي خودمان درست كرديم. درگيري شروع شد و پنج ساعت متوالي ادامه پيدا كرد. ضد انقلاب روي ارتفاع بلندتري نسبت به ما موضع داشت و هر حركت كوچك ما را نشانه مي‌رفت. چندين شهيد و مجروح داديم تا اين كه هوا كاملا تاريك شد. پيكي از جانب علي آمد كه "عقب بكشيد. ضربه اول را زده‌ايم. " يكي از بچه‌هاي مجروح را به دوش كشيدم و آرام از تپه پائين آمدم. يك دفعه از ديدن شخصي كه شلوار كردي به پا داشت و در سينه‌كش كوه ايستاده بود، جا خوردم. بيشتر كه نگاه كردم، علي را شناختم. همگي ما لباس نظامي به تن داشتيم؛ اما علي كه مكرر بين دو ارتفاع در رفت و آمد بود، براي گمراه كردن ضد انقلاب، شلوار كردي به پا كرده بود. علي ايستاده بود و به دقت ارتفاعات را زيرنظر داشت. احتمال مي‌داد ضد انقلاب تك كند. حدود بيست دقيقه يا بيشتر ايستاد تا از پائين آمدن همه بچه‌ها، مجروحان و شهدا مطمئن شد. بعدها فهميديم كه علي با لشكر 28 هماهنگي كرده بود و قرار بود توپخانه ما را در اين حمله پشتيباني كند؛ اما چون آن موقع ارتش هنوز از عناصر مخالف پاك نشده بود، توپخانه عمل نكرد. علي به ناچار دستور عقب‌نشيني داد. بعد از آن او ما را در گروه‌هاي چند نفري تقسيم كرد و توي شهر فرستاد. در دو كوچه مشخص پخش شديم. هر كدام از گروه‌ها به خانه‌اي وارد شديم. خانه‌ها خالي از سكنه بود. از غذايي كه وجود داشت، خورديم و استراحت كرديم. در آخر نامه‌اي نوشتيم كه ما گرسنه بوديم و اين مقدار از غذاي شما را خورديم، حلالمان كنيد. حقيقت آن بود كه جيره غذايي براي ما در نظر گرفته نشده بود. سازمان سپاه در بدو تأسيس خود مشغول دست و پنجه نرم كردن با مشكلات بي‌شماري بود كه سر راهش قرار داشت. بچه‌ها براي مبارزه با گرسنگي روزه مي‌گرفتند تا بيسكويتي را كه براي هر وعده غذايي داده مي‌شد، جمع مي‌كرديم تا شب، موقع افطار بخوريم و بتوانيم كمي رفع گرسنگي كنيم. بيسكويت‌ها كه تمام شد، نان خشك جنگي برايمان رسيد. آن را با گياهان اطرافمان مي‌خورديم. تا اين كه يكي از بچه‌ها جراحت سختي برداشت و كارش به بيمارستان در تهران كشيد. دكترهاي جراح وقتي شكمش را باز كردند، از محتويات سبز آن متأثر شدند. از بيمارستان به مسؤولان خبر رسيد كه بچه‌ها براي رفع گرسنگي به گياه پناه برده‌اند. از آن وقت بود كه جعبه بارهاي تداركاتي براي ما رسيد. بار دوم براي تصرف ارتفاعات اقدام كرديم. اين بار امكانات بهتري داشتيم. مقداري فشنگ و آرپي‌جي برايمان رسيد. معلوم بود اقدامات علي بي‌نتيجه نبوده است. طرح علي آن بود كه شبانه درگير شويم. شب كه شد با پيكي كه علي فرستاده بود، از خانه‌ها بيرون آمديم و به تپه‌ها زديم و تا صبح درگير بوديم. وقتي سپيده زد، هر دو ارتفاع در تصرف ما بود. فرداي آن شب در شهر پراكنده شديم. ضد انقلاب‌ها توي خانه‌ها بودند و ما در سطح شهر، طوري برنامه‌ريزي كرده بودند كه وقتي ما وارد يك خيابان مي‌شديم، تمام چراغ‌هاي آن خيابان روشن و خاموش مي‌شد تا جاي ما را به يكديگر علامت‌ دهند. بچه‌ها هم به محض ورود به هر خيابان تمام چراغ‌ها را نشان مي‌گرفتند و خاموشي مطلق مي‌شد. در روز، وقتي از يك طرف خيابان‌ به طرف ديگر آن مي‌رفتيم، رگبار تير بود كه بر سرمان مي‌باريد. در همين حال و هوا، علي گفت: "بايد توي خانه‌ها بريد. توي هر خونه‌اي هم چهار نفري بريد و حتماً درِ اون خونه را ببنديد تا كسي نتونه پشت سرتون داخل بشه. يه نفره بگرده. سه نفر بقيه در جاهاي مختلف خونه پخش شوند و از دور هواي اون يه نفر رو داشته باشن. سريع هم بياييد بيرون. چون چيزي دستتون نمي‌ياد. " اين كار براي اثبات حضورمان و قدرت نمايي بود. بيشتر مردم سنندج از چند ماه قبل به تحريك ضد انقلاب، خانه‌هايشان را ترك كرده بودند و خانه‌ها در اختيار ضد انقلاب قرار داشت. ما وسيله و امكاناتي نداشتيم. يك ساعت زنجيردار دستمان مي‌گرفتيم، روي آن مي‌زديم و مي‌گفتيم: وارد خونه شديم، خبري نيست. تا ضد انقلاب كه مي‌دانستيم ما را زيرنظر دارد، تصور كند با بي‌سيم با يكديگر در ارتباطيم. دو روز اين كار ادامه داشت و ما به شهر مسلط شده بوديم. علي مدام پخشمان مي‌كرد. باشگاه افسران، فرودگاه، كاخ جوانان و بقيه مناطق حساس شهر. وقتي مي‌خواستيم جايي استراحت كنيم، كلاه‌هايمان را در چندين گوشه مي‌گذاشتيم. ضد انقلاب‌ آن‌ها را نشانه مي‌گرفت و سرگرم مي‌شد. ماجراهايي از اين دست را به علي گزارش نمي‌داديم. علي مي‌گفت: بايد پوشش بدين، من نمي‌دونم وقتي بي‌سيم نداريم چه جوري بايد با هم در ارتباط باشيم. شما خودتون وقتي وارد منطقه‌اي مي‌شيد، بايد طراح بشين. شهر رو تسخير كردن با نود نفر، هدايتي نيست، ابتكار و خلاقيت مي‌خواد. علي بيست و يكساله بود و همه نيروهاي زير دستش زير بيست سال يا نهايتاً بيست و دو ساله بودند. به توصيه علي در گروه‌هاي دو و سه نفري به عنوان خريد توي بازار و شهر مي‌رفتيم. با جوانان حرف مي‌زديم و خواسته‌هايشان را مي‌شنيديم. شهر ديگر آزاد شده بود. ماموريت ما تمام شد و بايد به تهران برمي‌گشتيم. هواپيماي 130-C در فرودگاه به زمين نشست. علي گفت: "بچه‌ها زود حاضر شيد، مي‌خواهيم برگرديم. " خيال كرديم شوخي مي‌كند. او براي سنجيدن روحيه بچه‌ها از اين شوخي‌ها مي‌كرد؛ شوخي‌هايي كه حساب شده بودند. مثلا مي‌گفت: "حاضر شيد مي‌خواهيم برگرديم. " ما به سرعت شروع مي‌كرديم به پوشيدن لباس‌هايمان. هنوز نيمي از لباس‌هايمان را نپوشيده بوديم كه مي‌گفت: "نه، نشد، لباس‌هاتونو در بيارين. " بعد روي قيافه‌ها و حالات بچه‌ها دقيق مي‌شد. مي‌خواست ببيند،‌ آيا هنوز بچه‌ها ظرفيت ماندن دارند؟ تا بر اساس آن طرح‌هايش را عملي كند؟‌ در آخر لبخند دوستانه‌اي مي‌زد و مي‌گفت: "حالا بذارين ما هم يه كم شوخي كنيم. " براي سنجيدن آمادگي جسمي بچه‌ها ترفند ديگري به كار مي‌برد. او نارنجكي داشت كه چاشني‌اش را در آورده بود. از ميان بچه‌ها چند تايي بوديم كه قضيه را مي‌دانستيم. معمولا علي حواس بچه‌ها را متمركز چيزي مي‌كرد، بعد نارنجك را ميان بچه‌ها رها مي‌كرد و خودش داد مي‌زد: "مواظب باشيد. بيائيد اين طرف و ... " ساعت حدود پنج بعدازظهر بود كه به فرودگاه سنندج آمديم. هواپيما را كه منتظر ديديم، مطمئن شديم اين بار برگشتنمان جدي است. با آنها كه مانده بودند، به يادگار عكسي در فرودگاه انداختيم و سپس عازم تهران شديم. شب بودكه به فرودگاه تهران رسيديم. سوار اتوبوس شديم. خيال كردم به پادگان ولي عصر(عج) مي‌رويم؛ اما بعد معلوم شد علي برنامه‌ريزي كرده تا براي عيادت بچه‌ها مجروحمان به بيمارستان رسيديم. علي به شدت منقلب بود. براي ديدن بچه‌ها هيجان داشت. با چفيه تمام سر و صورتش را بست تا ببيند بچه‌ها او را مي شناسند يا نه. قبل از همه بالاي سر معاونش رسيد. چشم‌هاي سياه علي او را لو داد و معاونش او را شناخت. وقتي يكديگر را بوسيدند، ديگر نتوانست خودش را نگه دارد و زد زير گريه. مدتي بعد از آزادي سنندج، ‌كنار دريا رفته بودم. آن شلوار كردي را كه از سنندج خريده بودم، به پا داشتم. خانمي ميانسال به من نزديك شد و پرسيد: - سنندجي هستيد؟ * جواب دادم: نه! - شلوارتون سنندجيه؟ * از سنندج خريدم. - قبل از جنگ يا بعد از اون؟ * توي جنگ. آن زن آهسته و با احتياط پرسيد: - شما جزو اون پونزده هزار نفري بوديد كه اومديد تو سنندج؟ با تعجب گفتم: چه طور؟! گفت: هيچ جا نگيد!... بفهمند مي‌گيرنتون! تازه آن موقع بود كه به خودم گفتم: پانزده هزار نفر مقابل ما بودند؟! نود نفر چه كار كرده اند! خدايا تو آن جا را آزاد كردي! *گردش‌هاي شبانه از وقتي در بيمارستان تهران بستري شدم، خانواده علي به من سر مي‌زدند. به خصوص برادر كوچكترش محمدرضا. آن موقع، سال آخر هنرستان بود و در غيبت علي خود را موظف مي‌ديد كه از معاون مجروح برادرش عيادت كند. اين كار تا برگشتن علي از سنندج ادامه پيدا كرد. چند روزي از آمدن علي به تهران نمي‌گذشت كه مسئوليت فرماندهي گردان به او محول شد. علي بچه‌هاي گردانش را براي حفاظت از پادگان خليج (نام محل ستاد مركزي سپاه پاسداران در خيابان پاسداران تهران)، مجلس شوراي اسلامي و چند جاي ديگر تقسيم كرد. شب‌ها وقتي مي‌خواست براي سركشي گردانش برود، به بيمارستان مي‌آمد. مي‌دانست كه بيش از يك ماه ماندن در بيمارستان آدم را كلافه و عصبي مي‌كند. با دربان بيمارستان و متصدي بيمارستان هماهنگ مي‌كرد تا مرا با خودش به گردش ببرد. از آن جايي كه منتظر عمل بودم و پاهايم خونريزي نداشت و چون بي‌حس بود و مشكلي برايم به وجود نمي‌آورد، مخالفت نمي‌‌كردم. علي مرا با همان لباس بيمارستان روي صندلي چرخدار مي‌نشاند و تا در خروجي مي‌آورد. صندلي را كناري امانت مي‌گذاشت، بعد مرا سوار موتورش مي‌كرد و مي‌گفت: "بريم بگرديم. " سركشي‌‌ها و كارهايش كه تمام مي‌شد، مي‌رفتيم دربند، چاي مي‌خورديم و براي خنده قليان مي‌كشيديم. در همين ايام اصرار پدر و مادر علي براي ازدواجش شروع شد. آن‌ها دختر همسايه رو به روي خانه‌شان در همان خاور شهر را كه خانواده شهيد و بسيار متدين بودند، براي علي در نظر گرفتند. خانه ي كوچكي را هم در نظام آباد تهران ديدند. پدرش مي‌خواست با قرض كردن از دوستان و آشنايان خانه را به صورت قسطي براي علي بخرد، اما علي هيچ كدام را قبول نكرد. اصلا در فكر خانه، ازدواج و تشكيل خانواده نبود. عمل روي پاهايم موفقيت آميز نبود. زماني كه از بيمارستان مرخص مي‌شدم، علي با دكترم صحبت كرد. دكتر به علي گفت ممكن است هرگز نتوانم با پاهاي خودم راه بروم. علي به شدت ناراحت شد. از آن روز سعي كرد تا آن جايي كه برايش مقدور است، تنهايم نگذارد. به اصرار علي، با هم پيش جهرمي - فرمانده پادگان ولي عصر (عج)- رفتيم. او فرمانده را مجاب كرد تا حكم فرماندهي گردان را به نام من بزند. در نهايت حكم معاونت گردان من به نام علي زده شد و حكم معاونت گردان علي به نام من. به اين ترتيب من و علي به هر دو گردان اشراف كامل پيدا مي‌كرديم؛ البته پيشاپيش معلوم بود كه به لحاظ وضعيت جسمي من، بيشتر كارهاي هر دو گردان به گردن علي مي‌افتد. شب‌هايي كه علي به خانه مي‌رفت. مرا هم همراه خودش مي‌برد. خانواده‌ او مرا مثل پسر خودشان مي‌دانستند. از دو اتاق كوچكي كه داشتند، يك را در اختيار من و علي و محمد رضا گذاشته بودند. هميشه موقع خواب، علي يك كيسه عدس يا برنج، يك سيني از آشپزخانه مي‌آورد جلويم مي‌گذاشت و مي‌گفت: بفرما، اينم جيره‌ي امشب، تا صبح مشغول باش. مادرش با شرمندگي به علي اعتراض مي‌كرد علي با همان لحن صميمي و دوستانه‌اش مي‌گفت: "آخه مامان، اگر اين بي كار باشه تا صبح سرمون رو مي‌خوره نمي‌گذاره بخوابيم " علي درست مي‌گفت: " مدتي بود كه نمي‌توانستم شب‌ها بخوابم. آقا جون توي حيات كوچك خانه، كنار حوض تاب درست كرد. از ديد او، ما دو پسر بچه كوچك بوديم. من و علي روي تاب مي‌نشستيم در حالي كه تاب مي‌خورديم از جبهه و جنگ حرف مي‌زديم. پدرش هم از پشت جبهه‌ گروهك‌ها و اتفاقاتي كه افتاده بود، برايمان مي‌گفت. علي اصرار مي‌كرد برادرش براي امتحانات ورودي دانشگاه‌ها آماده شود، ولي محمد رضا دوست داشت وارد سپاه شود. آن قدر اصرار كرد تا پدر و مادرش راضي شدند. علي وقتي علاقه و اصرار محمد رضا را ديد، رضايت داد اگر چه به عنوان معرف زير ورقه محمد رضا را امضا كرد، اما با او اتمام حجت كرد و گفت: "فكر نكن چون من اون جا هستم، مي‌آيي پيش من. بايد روي پاي خودت بايستي. " حقيقتا هم هيچ وقت متوجه نشديم محمد رضا چه طور و كجا دوره‌ي آموزشي‌اش را در سپاه ديد و كي اعزام شد. *بردن يك دوست به خانه پدرم نظامي بود و دوست نداشت كسي را به خانه بياوريم. من و بقيه برادر و خواهر هايم در تمام طول زندگي‌مان تا آن موقع جرات نكرده بوديم دوستي را به خانه دعوت كنيم؛ اما علي با همه فرق داشت. سلامت جسمي و روحي از ظاهرش مي‌باريد. اين بود كه با شهامت تمام و با اصرار فراوان، علي را به خانه‌مان دعوت كردم. علي كه از روحيه پدرم اطلاع داشت، ابتدا قبول نمي‌كرد؛ اما وقتي پافشاري‌ام را ديد، بالاخره راضي شد. دلم مي‌خواست با نشان دادن علي به پدرم بفهمانم كه مي‌توانم با بهترين‌ها دوست باشم. همين طور هم شد. پدرم وقتي علي را ديد به من لبخند زد. معلوم بود كه او از خوشش آمده، بعدها آن قدر به علي دل بست كه او را علي جان صدا مي‌كرد. شب‌هايي كه برنامه‌هاي بود و برقراري امنيت در جامعه، فعاليت‌هاي پيگير شبانه را مي‌طلبيد علي دير وقت به دنبالم مي‌آمد. براي رسيدن به خانه‌ي ما دست كم صد كيلومتر را با موتورش طي مي‌كرد. وقتي صداي گاز موتور بلند مي‌شد، آماده مي‌شدم و بيرون مي‌آمدم. پدرم به خيابان سرك مي‌كشيد و با مهرباني و لبخند مي‌گفت: علي جان! اين چه جور پادگانيه؟! ما كه سي سال خدمت كرديم، اين جوري نديديم. دوي نصفه شب، سه نصفه شب! اون جا حساب و كتاب نداره؟ بعد هم سرش را تكان مي‌داد و مي‌گفت: مواظب بايد مفت كشته نشيد. اصلا نمي‌پرسيد كجا مي‌رويد يا چه مي‌كنيد. معلوم بود با بودن علي، خيالش راحت است كه پسرش جاهاي ناجور نمي‌رود. ادامه دارد... [url=http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=9005101415]منبع[/url] مدیران محترم لطفا منتقل کنن.
  20. ماجراي شناسايي در دل دشمن توسط شهيد موحد دانش خبرگزاري فارس: از روزي كه علي به آن طرف رودخانه اروند رود رفته بود ديگر كسي از او خبر نداشت. بچه‌ها منتظر و نگران، كنار رودخانه ايستاده و چشم به طناب دوخته بودند. طنابي كه پنهان از چشم دشمن بر عرض رودخانه اروند رود كشيده شده بود . به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، سردار شهيد حاج عليرضا موحد دانش از جمله سرداراني است كه با تمامي زحماتي كه كشيده است اما متاسفانه گمانم مانده است و نسل جديد شناخت كمي از او دارند. آنچاه كه پيش روي شماست مجموعه خاطراتي پيرامون اين شخصيت است كه توسط دوستان و همرزمانش عنوان شده است: * اعزام نيرو به مريوان - مرداد 59 قرار بود يك ستون از تهران به مريوان برود. شهيد صياد شيرازي هم به عنوان فرمانده ستون ارتش با ما بود. من و علي گردان سپاه را حركت داديم. محمد رضا هم با ما آمد. آن موقع هنوز وارد سپاه نشده بود. در سنندج توقف كرديم. علي من را تا جايي كه مي‌توانستم با دو عصاي زير بلغم راه بروم به اين طرف و آن طرف برد، جاهاي را كه در بلواي سنندج، درگيري پيش آمده بود، برايم شرح مي‌داد. شهر ساكت بود. روز تعطيلي بود و كركره مغازه‌ها پايين بود. از سوراخ هاي كوچكي كه در كره كره بعضي از مغازه‌ها تعبيه شده بود، به طرف ما تير اندازي شد. يكي از بچه‌ها به شهادت رسيد و من از ناحيه دست مورد اصابت قرار گرفتم و مجروح شدم. به ناچار از همان جا به تهران آمدم و در بيمارستان بستري شدم. علي ستون را به مريوان برد و برگشت. هنوز در بيمارستان بودم كه جنگ شروع شد. جنگ كه شروع شد، علي در تهران بود. گردانش را برداشت تا به سرپل ذهاب ببرد. قبل از رفتن، با وانت سيمرغي كه گل آلودش كرده بود به بيمارستان آمد. گفتم: خيلي كلافه‌ام من هم باهات مي‌يام. عصايم را برداشتم. علي مانع شد و گفت: "صبر كن، اين جا با قضيه كردستان فرق مي‌كنه. اين جا توپ و خمپارست. جنگ كلاسيك. " من كه آن چيزها را نديده بودم، درك نمي‌كردم و اصرار به رفتن داشتم. علي قبول نكرده و گفت: الان وقتش نيست. برمي‌گردم. خداحافظي كرد و رفت. *** گردان را به سمت غرب هدايت كرد. نزديك سر پل ذهاب، در سه راهي كلي داوود با اتوبوس به سمت چپ مي‌پيچند. علي بَلدچي، همراه نداشت و نمي‌دانست آن منطقه را عراقي‌ها گرفته‌اند. نيروهاي خودي كه به صورت پراكنده در آن منطقه حضور داشته‌اند، با داد و فرياد علي را متوجه اشتباه خود مي‌كنند. علي از راننده مي‌خواهد تا هر چه سريعتر دور بزند. اتوبوس دور مي‌زند و راه آمده را برمي‌گردد و اين درست زماني اتفاق مي‌افتد كه عراقي‌ها اتوبوس را مي‌بييند و شروع به تير اندازي مي‌كنند. خوشبختانه اتوبوس به سرعت فرار مي‌كند و مورد اصابت قرار نمي‌گيرد. *اولين حمله سرپل ذهاب كه رسيديم، ديديم اوضاع خيلي درهم و آشفته است. نيروهاي منظمي كه بتواند جلوي ارتش عراق را بگيرد وجود نداشت. ابوالحسن بني‌صدر، رئيس جمهور وقت، فرمانده كل قوا بود. به دليل عملكرد ناصحيح او، به هم ريختگي عجيبي در ارتش حاكم شده بود. عراقي‌ها سي چهل كيلومتر در خاك ما پيشروي كرده بودند. وقتي ديدند نيرويي مقابلشان نيست، خيالشان راحت شد و تفنگ را روي دوششان انداختند و همين طور مي‌آمدند. تانك‌هاي دشمن تا سر پل ذهاب آمده بودند. آنها قصد داشتند پادگان ابوذر را هم بگيرند. جلوي مقر سپاه كه رسيدند. بچه‌هاي سپاه و بسيج دنبالشان كردند. آن روزها از هر كس مي‌پرسيديم جبهه كجاست! انگشتش را به طرفي نشان مي‌داد و مي‌گفت: از اين جا مستقيم بري، به جبهه مي‌رسي. هر كجا را كه خودش بود، جبهه مي‌دانست. مسئولان ارتش با علي صحبت كردند و از او خواستند تا نيروهايش را براي ضربه‌اي چريكي آماده كند. علي خوشحال شد و گفت: الحمد الله بالاخره يك حمله‌اي هم از جانب ما مي‌شه. قرار شد راس ساعت هشت شب با گروهي از نيروهاي ارتش به فرماندهي يك سرهنگ به نقطه براي زدن چندين تانك برويم، اين سرهنگ، فرمانده تيپ سه از لشگر هشتاد و يك بود. مبدا حركت، شهرك مهدي انتخاب شد. شهرك درست در تيررس عراقي‌ها بود كه روي قلاويز(نام تپه اي در منطقه سر پل ذهاب است كه به شهرك مهدي اشراف دارد) موضع داشتند. علي هم كه به منطقه آشنا نبود، چيزي از اين مساله نمي‌دانست. بعد از ظهر به همراه تمام نيروها با اتوبوس و ميني بوس به شهرك رفتيم. با سرو صدا در خانه‌ها و اطراف پراكنده شديم و منتظر مانديم. ساعت هشت شب شد؛ اما نشاني از سرهنگ و نيروهاي تحت امرش نبود. ساعت هشت و نيم شد و باز هم خبري نشد. بي سيم هم كه نداشتيم تا خودمان خبر بگيريم علي دستور حركت داد. تا حركت كرديم، ناگهان از دو سمت زير آتش شديد توپخانه‌ي دشمن قرار گرفتيم. از جلو و از پشت ما را هدف قرار دادند. خيلي از بچه‌ها اولين بار شان بود كه صداي تير مي‌شنيدند براي آن كه در ما وحشت ايجاد كنند تا منطقه را براي حضورشان خالي كنيم، توپخانه ديوانه وار كار مي‌كرد؛ اما مانديم و علي بچه‌ها را در شيارها و جوي ها خواباند تا صدمه كمتري ببينيم. تا ساعت يازده شب زير آتش شديد بوديم. هيچ كس هم سراغي از ما نگرفت. در حالي كه خودشان ما را آن جا مستقر كرده بودند. ساعت يازده شب قدري آتش سبك شد. علي به بچه‌ها فرمان برگشت داد. از ماشين‌هايي كه قرار بود براي تخليه بچه‌ها بيايند، خبري نشد. تا پادگان پنج شش كيلومتري راه بود. راهي كه كاملا زير ديد دشمن قرار داشت. با اين وصف مجبور شديم پاي پياده از اين راه عبور كنيم و خودمان را به پادگان برسانيم. وقتي به پادگان رسيديم، علي به سراغ همان سرهنگ كه فرمانده پادگان هم بود، رفت. فرمانده با زير پيراهني در رختخوابي سفيد و تميز با خيال راحت خوابيده بود. معلوم بود كه اصلا قصد خروج از پادگان را ندارد. علي، سرهنگ را با همان وضع ظاهرش از اتاق بيرون كشيد و در مقابل بچه‌ها با داد و فرياد از او بازخواست كرد. اين برخورد محكم علي، اثر فوق العاده‌اي بر روحيه‌ بچه‌اي ما گذاشت؛ البته بعدها، خيانت‌هاي اين سرهنگ بر همگان مشخص شد. ما هم اطمينان پيدا كرديم كه برنامه آن شب، براي از بين بردن تنها نيروي منظمي بود كه از سپاه تهران آمده بود. چند روز بعد دوباره با علي صحبت كردند و گفتند برويد "بازي دراز "(مجموعه ارتفاعاتي در منطقه سر پل ذهاب مشرف به تنگه كل داوود -سرپل ذهاب- جاده ارتباطي قصرشيرين) را بگيريد. علي هم كه به قول خودش دوست نداشت دست رد به سينه هيچ عملياتي بزند با روي خوش قبول كرد. با يك سري از بچه‌هاي ارتش قاطي شديم. ما را با هلي‌كوپتر آوردند روي تپه‌اي و رها كردند و رفتند. هيچ وسيله ارتباطي نداشتيم كه با پادگان تماس بگيريم. تنها يك نقشه در دست علي بود. چهار پنج تايي جلوي بچه‌ها حركت مي‌كرديم و چند كيلومتر جلو مي‌رفتيم. بعد يكي از ما برمي‌گشت و بقيه را مي‌آورد. هنوز بازي دراز را پيدا نكرده بوديم كه ناگهان احساس كرديم روي ارتفاعاتي كه اطراف ما را احاطه كرده بود، چيزهايي حركت مي‌كند. ابتدا فكر كرديم گله گوسفند است. نزديكتر كه شديم، ديديم آدمند. يك نفربر PMP مدل صد و سيزده به تازگي برايمان فرستاده بودند. علي رفت و از طريق بي سيم آن با پادگان تماس گرفت و پرسيد: آقا اينا كي هستن؟ خودي هستن يا دشمن؟ گفتند:‌نمي‌دونيم. علي پرسيد: اصلا خودتون مي‌دونيد كجاها نيرو داريد؟ جواب شنيد: نه علي يك گروه از بچه‌ها را به سمت ارتفاعات مورد نظر فرستاد و به آنها گفت: از اين شيارها بالا بريد. اگر ديديد عراقي هستن، بزنيدشون. اگر خودي بودند تكبير بگين. بچه‌ها هم رفتند. ديدند آنها عراقي هستند. سريع همانجا سنگر كندند و ماندند. دشمن هم كه ديد ما آنجا نيرو داريم ديگر از آن سمت جلو نيامد. بقيه ما به رفتن ادامه داديم. نمي‌دانستيم كدام يك از اين كوه‌ها بازي دراز است. دشمن هم به حضور ما پي برده بود و گلوله‌هاي توپ و خمپاره برايمان مي‌فرستاد. بالاخره متوجه شديم همان كوهي كه دشمن در آن مستقر است و از آنجا ما را هدف قرار مي‌دهد بازي دراز است. علي با پادگان تماس گرفت و با عصبانيت گفت: به جاي اينكه از روي نقشه ما رو بپيچونيد و هي بگيد از اين طرف بريد از او طرف بريد. يكي تون سرشو از ستاد بيرون بياره و با دست نشون بده كه اين كوه پشتي كه الان قشنگ دارند از اونجا مارو مي زنند، بازي درازه. جواب دادند كه فعلا شما در آن منطقه بمانيد تا ببينيم چه مي‌شود. ده پانزده روز گذشت. بلاتكليف مانده بوديم كه چه كار كنيم. بچه‌ها خسته شده بودند. شب مي خوابيديم، صبح بلند مي شديم، بيست نفرمان نبودند. دنبال آنها لابه‌لاي صخره‌ها مي‌گشتيم. بعد خبردار مي‌شديم كه نيمه‌هاي شب به پادگان برگشته‌اند. تا به خودمان بياييم از آن صد و شصت نفر تنها پانزده نفر مانده بوديم. آنهايي بوديم كه در هيچ شرايطي حاضر به ترك همديگر نمي‌شديم. بالاخره به علي گفتند برگرديد پادگان. نيرو از تهران به جاي ما آمده بود. پنج نفر، پنج نفر از نردبان همان هلي‌كوپتري كه گاه به گاه برايمان غذا مي‌آورد، آويزان شديم. به پادگان برگشتيم و از آنجا هم سرپل ذهاب را به قصد تهران ترك كرديم. بعدازظهر بود كه به تهران رسيديم و شنيدم خرمشهر در محاصره شديد و در حال سقوط است. علي گفت: شبونه كه نمي‌شه نيرو حركت داد. صبح حركت مي‌كنيم. گرداني را كه به همراه خود به سر پل ذهاب برده بود به مرخصي فرستاد. شب به خانه رفت و اول صبح در پادگان بود.يك گردان تازه نفس را كه در حكم فرماندهي‌اش به نام من و در عمل، مسئوليتش به عهده علي بود برداشت تا به جنوب ببرد. قبل از حركت به بيمارستان آمد تا از من عيادت كند. در حال بي‌هوشي بعد از عمل بودم. آمدن و رفتنش را متوجه نشدم. وقتي به هوش آمدم يكي از بچه هاي گردان را بالاي سرم ديدم. گفت: علي منو نبرد. گفت اينجا بمونم. وقتي بهتر شدي با هم بريم. مي‌دانستم علي مخصوصا مهدي را براي ماندن در تهران انتخاب كرده است؛‌ چون او به تازگي ازدواج كرده بود. ده روز قبل از آنكه خرمشهر سقوط كند علي با گردانش در منطقه گلف (مقري در اهواز، جاده بهبهان كه محل استقرار رزمندگان در زمان جنگ بود) بودند. تمام تجهيزات گردان را يك آرپي‌جي و ژ3هايي كه در دست بچه‌ها بود تشكيل مي‌داد. علي از تجربه سر پل ذهاب پند گرفته بود كه قبل از انجام هر نوع اقدام نظامي، نسبت به اوضاع و احوال منطقه مورد عمل شناخت پيدا كند. اين بود كه نيروها را در گلف نگه داشت. ماشيني از سپاه اهواز گرفت و همراه يكي از بچه هاي گردان كه آباداني بود به سمت خرمشهر رفت. آن موقع هنوز محاصره شهر كامل نشده بود و علي توانست از راه خاكي ماهشهر- جبده به خرمشهر برسد. در شهر گشتي زد و ديد اوضاع بسيار خراب است. خودش تعريف مي‌كرد: اينجا هم درست مثل غرب بود. روي دوش همه مردم شهر اسلحه‌اي بود. صبح بلند مي‌شدند و مي‌رفتند و شب مي‌آمدند. مثل اداره شده بود. آنهايي كه زنده مانده بودند برمي‌گشتند تا فردا صبح دوباره بلند شوند و بروند. علي با شهيد جهان آرا -فرمانده سپاه خرمشهر- صحبت كرد. جهان آرا وقتي يك نيروي سازمان يافته حدود صد و نود نفر را ديد كه به كمك آنها آمده‌اند و نيز تجربه جنگ شهري دارند بسيار خوشحال شد. نامه‌اي نوشت مبني بر اينكه به اين نيرو به شدت نياز دارند و آن را به علي داد. علي به اهواز برگشت و با مسئولان آنجا از جمله نماينده امام (مقام معظم رهبري) و شوراي عالي دفاع صحبت كرد و توانست تعدادي خمپاره بگيرد و گردان را به طرف ماهشهر حركت دهد. وقتي به ماهشهر رسيديم با وجود عجله‌اي كه براي رسيدن به خرمشهر داشتيم چندين روز در آنجا معطل شديم. علي براي بردن گردان به خرمشهر به وسيله و هماهنگي احتياج داشت. او از اين ستاد به آن ستاد، از پيش اين سرگرد به آن سرهنگ رفت؛ اما نه تنها با او هيچ گونه همكاري نشد بلكه در آخر هم چون علي خيلي پاپيچشان شده بود به او توهين كردند و داد و بيداد راه انداختند و گفتند اين را بيندازيد بيرون. به صراحت مي‌گفتند نيرو بايد به صورت نظامي برود و ما شما را به عنوان نيروي نظامي نمي‌شناسيم. در همين كش و قوس ها بود كه خبر رسيد خرمشهر سقوط كرد. علي ديگر وقت را از دست نداد. دُبه‌اي(قايقي است كه رويش بسته است و تنها يك سوراخ دارد و در حالت عادي با آن بار مي برند. در مناطق شمالي كشور از آن به عنوان لنج كش استفاده مي شود) به صورت شخصي اجاره كرد. بچه‌ها سوار آن شدند و از راه آبي به سمت آبادان حركت كرديم. سرعت دبه بسيار كند بود، طوري كه بچه‌ها به شوخي اسم آن را "خردريايي " گذاشته بودند. راهي را كه مي‌توانستيم ظرف ده دقيقه‌ طي كنيم با دُبه حدود چهل و هشت ساعت طي كرديم. آن هم در شرايطي كه به آب و غذا و امكانات اوليه رفاهي كوچكترين دسترسي نداشتيم. سرانجام به جبده رسيديم. از آنجا تا آبادان كه مسافتي نسبتا طولاني بود را پياده رفتيم. در آبادان هتلي است به نام هتل پرشين كه محل استقرار باقيمانده سپاه خرمشهر بود. بسياري از آنها در حمله دشمن شهيد شده بودند. خودمان را به هتل پرشين رسانديم. محمدجهان آرا وقتي علي را ديد بسيار خوشحال شد؛ اما از دير آمدن او هم گله كرد. از سپاه خرمشهر ده دوازده نفر بيشتر نمانده بودند. آنها هم در منطقه كوت شيخ (منطقه اي است در ضلع شمال شرقي خرمشهر) مستقر بودند. علي بخشي از نيروهاي گردان را در كوت شيخ و بقيه را در مناطق ديگر از جمله فياضيه(منطقه اي در غرب آبادان)، ايستگاه هفت آبادان، شير پاستوريزه(منطقه اي در شهر آبادان) و جزيره مينو(منطقه عمومي آبادان حدفاصل بين ايران و عراق) پخش كرد و به اين ترتيب دست راست محمدجهان آرا شد. مهرماه 59 بود. حدود شش روز از شروع جنگ مي‌گذشت. با مهدي، همان سپاهي‌اي كه از طرف علي در بيمارستان كنارم مانده بود به طرف جنوب حركت كرديم. هنوز در راه رفتن مشكل داشتم و به كمك عصا حركت مي‌كردم. با مشقت توانستيم خودمان را به آبادان برسانيم. به هتل پرشين رفتيم و سراغ علي را گرفتيم. علي نبود. گفتند چند روزي است كه براي شناسايي به خرمشهر رفته است؛ شهري كه در تصرف دشمن بود. از روزي كه علي به آن طرف رودخانه اروند رود رفته بود ديگر كسي از او خبر نداشت. بچه‌ها منتظر و نگران، كنار رودخانه ايستاده و چشم به طناب دوخته بودند. طنابي كه پنهان از چشم دشمن بر عرض رودخانه اروند رود كشيده شده بود و مسير عبور قايق علي را از رودخانه نشان مي‌داد. بچه‌ها منتظر ديدن حركتي در طناب بودند. تكان خوردن طناب به معني بازگشت قايق بود. علي دو تا از بچه‌هاي سپاه خرمشهر به نام‌هاي صالح و عبدالله را نيز با خود برده بود. آن دو عرب زبان بودند و لباس هوابرد نيروهاي عراقي را به تن داشتند. كفش‌هاي كتابي به پا كرده و كلاشينكفي روي دوش انداخته بودند. از آنجا كه هر سه سيه چرده بودند كاملا شبيه عراقي‌ها به نظر مي‌رسيدند. شب ساعت يازده و نيم بود كه طناب تكان خورد. با بچه‌ها مشتاقانه طناب را كشيديم و آنقدر اين كار را ادامه داديم تا شمايل قايق از دور پيدا شد. بي صبرانه منتظر رسيدن علي بودم. وقتي قايق به ساحل رسيد و علي از آن پياده شد به طرفش رفتم و او را محكم در بغل گرفتم. او با لبخند هميشگي‌اي گفت: با اين پاها چه جوري اومدي؟ از ديدنش تعجب كردم. بسيار لاغر و تكيده شده بود. چشم‌هايش به شدت گود رفته بود خسته و نگران به نظر مي‌آمد. علي و صالح برگشته بودند؛ اما با جنازه عبدالله و نقشه اي كامل از تمام نقاط استقرار تجهيزات دشمن. بعد از شام كه سيب زميني بود علي را زير رگبار سؤال‌هايمان گرفتيم. همه با اشتياق مي‌خواستيم از سفر دلهره‌آورش بدانيم. علي نيز برايمان تعريف كرد: "نيمه‌هاي شب بود كه به آن طرف رودخانه رسيديم. قايق را كناري پنهان كرديم و وارد شهر شديم. همه جاي خرمشهر به شدت ويران شده بود. شغال‌ها و سگ‌ها بر سر جسد مردارها، همراه باگشتي‌هاي دشمن كه اين طرف و آن طرف پراكنده بودند، حالت خوفناكي در شهر ايجاد كرده بودند. صالح و عبدالله با آن كه اهل خرمشهر بودند، شهر را با آن وسعت خرابي به سختي شناختند. روز را در خانه‌اي مي‌مانديم و در شب با استفاده از تاريكي براي شناسايي مي‌رفتيم. به همه جا سركشي مي‌كرديم. هر چه بيشتر مي‌ديديم، بيشتر متأثر مي‌شديم. دشمن همه چيز را به تاراج برده بود. حتي از شير آب‌ خانه‌هاي و پريزهاي برق منازل نيز نگذشته بود. در يكي از روزها كه در خانه‌اي مستقر بوديم، با سر و صداي دشمن متوجه كوچه كناري آن خانه شديم. با احتياط سرك كشيديم. عراقي‌ها را ديديم كه پيرمردي را كشان كشان با خود مي‌آورند. صالح و عبدالله پيرمرد را به ياد داشتند. او خادم مسجد جامع خرمشهر بود. عراقي‌ها، ‌پيرمرد را تا كنار تيري سيماني چراغ برق كوچه كشيدند. سپس او را به همان تير بستند. نارنجكي صوتي در دهانش گذاشتند و پيرمرد را به شهادت رساندند. شبي هم هنگام شناسايي كوچه‌‌هاي شهر، با يك دژبان عراقي رودرو شديم. آن موقع گشتي‌هاي دشمن دو نفره بودند. دژبان عراقي مقابل خانه‌اي ايستاده بود و انتظار نفر دوم را مي‌كشيد. در همان حال ناگهان متوجه من و همراهانم شد. دژبان عراقي، اسم شب را از من پرسيد. صالح و عبدالله كه عرب زبان بودند، به جاي من حرف مي‌زدند و سعي مي‌كردند با گفت‌وگوهاي متفرقه او را از پي‌گيري سؤالش منصرف كنند؛ اما دژبان هم چنان اصرار مي‌كرد كه من بايد جواب بدهم. در اين اثنا متوجه نگاه پرطمع دژبان به ساعت مچي‌ام شدم. آن را از دستم باز كردم و به دژبان دادم. ساعت مچي متعلق به پدرم بود و آن را خيلي دوست داشتم. سرباز عراقي ساعت را گرفت و به تصور اين كه عراقي هستيم و به اشياي گران‌قيمت و طلا و جواهر دست پيدا كرده‌ايم، سهم بيشتري را مي‌طلبيد. تلاش صالح و عبدالله براي مجاب كردن او راه به جايي نبرد و در نهايت دژبان عراقي شروع به داد و هوار كرد. من كه نمي‌توانستم مأموريتم را نيمه تمام بگذارم، به ناچار با سر نيزه او را ساكت كردم. از آن شب به بعد، تعداد گشتي‌هاي دشمن به شدت زياد شد. معلوم بود آن‌ها جنازه دژبان را پيدا كرده بودند. شب آخر هنگام بازگشت من و دو همراهم، يكي از گشتي‌ها، عبدالله را ديد. تا شب پيش از آن در آن منطقه، هيچ گشتي‌اي ديده نمي‌شد. به احتمال زياد آن‌ها قايق را شناسايي كرده و كمين زده بودند. گشتي‌ عراقي يك خشاب به سمت عبدالله خالي كرد. همان وقت من و صالح هم رسيديم و تيراندازي از دو طرف شروع شد. در اين ماجرا دو عراقي كشته شدند. سر و صداهاي ناشي از درگيري، بقيه گروه‌هاي گشتي را به آن سمت كشاند و تيراندازي اوج گرفت. من و صالح به سرعت جنازه عبدالله را برداشتيم و قايق را به آب انداختيم و سريع به طرف خودي ها برگشتيم. " بعد از برگشتن از خرمشهر، علي و محمد جهان‌آرا ساعت‌ها با هم حرف زدند. با توجه به آن شناسايي كه علي انجام داده بود، او و جهان آرا روي طرح بازپس گيري خرمشهر به توافق رسيدند. علي گفت: طرح اينه كه تمام نيروهاي ما با لباس و اسلحه و تجهيزات عراقي شبانه از آب بگذرند، توي مناطق حساس شهر مستقر شوند و بعد در يك زمان مشخص، يك دفعه حمله كنند و ضربه بزنند تا خرمشهر آزاد شود. البته اين طرح را ابتدا جهان آرا داده بود و پس از بحث روي آن، طرح را به پختگي رسانده بودند. علي از تجهيزاتي كه در خرمشهر اشغال شده و وجود داشت، برايمان تعريف كرد: "اون‌ جا چيزهايي دارند كه ما تا حالا نديده‌ايم. " سپس كپسول‌هاي ضامن داري را نشانمان داد كه حدود دوزاده سانت ارتفاع داشت و پنج سانت قطر. زماني كه ضامن كپسول‌ها كشيده مي‌شد، آن‌ها به اندازه تيوپ لاستيك يك ماشين سواري باد مي‌شدند كه بسيار هم محكم بودند. علي مي‌گفت: به اين نتيجه رسيده‌ايم كه تمام عرض رودخانه اروندرود را كه حدود صد و پنجاه متر است، با تخته‌هايي بپوشانيم كه زير آن‌ها كپسول‌هاي ضامن‌دار تعبيه شده باشد. بعد يك سر تخته‌ها را به طرف خودمان و سر ديگر را به طرف آن رودخانه ببنيدم. در شب عمليات هم بچه‌ها زير تخته بروند و ضامن كپسول‌ها را بكشند. با باد شدن كپسول ها، تخته‌ها روي آب مي‌آمد و به منزله پلي براي عبور نيروها به داخل خرمشهر عمل مي‌‌كرد. علي مي‌خواست با بچه‌هاي گردان صحبت كند. اعتقاد داشت كه به احتمال زياد همه بچه‌ها شهيد خواهند شد و مي‌خواست بچه‌ها خود آزادانه راهشان را انتخاب كنند. مي‌گفت: اگر پنج نفر هم بخوان نيان، من جبران مي‌كنم. واقعا هم مي‌توانست به راحتي‌ جاي پنج نفر يا حتي بيشتر كار كند. او از نظر تاكتيكي و از نظري نيروي جسمي بسيار ورزيده بود. علي با بچه‌ها صحبت كرد. همه‌ي گردان اعلام آمادگي كردن. نيروهاي تحت امر علي به او و درستي نظراتش اعتقاد كامل داشتند. علي هم به موفقيت طرح اطمينان كامل داشت و آن را روي رودخانه بهمن شير با بچه‌ها تمرين كرد. تنها مسئله‌اي كه لاينحل مانده بود، تأمين نيرويي بود كه بايد از پشت مي‌آمد و خرمشهر را بعد از آزادي نگه مي‌داشت. براي حل اين مسئله علي و محمد جهان‌آرا به سراغ فرمانده نيروهاي ارتش در آبادان - سرهنگ كهتري- رفتند و در جلسه‌اي كه با هم داشتند، علي طرح عمليات و نقشه‌اي را كه از خرمشهر تحت اشغال تهيه كرده بود، با ذكر تمام جزئيات براي فرمانده توضيح داد. در پايان جلسه، سرهنگ كهتري، همكاري ارتش در اين طرح را به دليل نداشتن نيروي كافي منتفي دانست كه نتيجه اين نحوه‌ي تفكر در آن روز، انجام نشدن عمليات بود؛ زيرا نيرو و امكانات ما در حدي نبود كه بتوانيم به تنهايي وارد عمل شويم. واقعيت شرايطي كه ما در آن به سر مي‌برديم، اين بود كه حتي از لحاظ تأمين غذاي روزانه در تنگنا قرار داشتيم. در ابتداي ورودمان به آبادان و استقرار در هتل پرشين، سپاه آبادان پنجاه كيلو سيب‌زميني در اختيارمان گذاشت كه اين حركت با شرايطي كه خودشان در آن قرار داشتند، از خودگذشتگي بزرگي بود. هتل پرشين رو به روي منطقه بريم(منطقه اي در آبادان كه خانه هاي كارمندان شركت نفت در انجا قرارداشت) قرار داشت. به خاطر شرايط جنگي، همه خانه‌ها از سكنه خالي شده بود. با وجود آن كه به شدت به مواد غذايي احتياج داشتيم و خانه‌ها نيز مملو از مواد غذايي بود، علي اجازه ورود به خانه‌ها را نمي‌داد. تنها موقعي مي‌توانستيم به خانه‌اي وارد شويم كه آن خانه مورد اصابت موشك يا توپ قرار مي‌گرفت. در اين صورت مي‌بايست براي خاموش كردن آتش اقدام مي‌كرديم. سيب‌زميني ها كه تمام شد، علي درصدد برآمد كه از مسئولان اجازه ورود به خانه‌ها را براي ارتزاق بگيرد. مجوز صادر شد و علي اجازه داد به داخل خانه‌ها برويم؛ اما اجازه‌ علي مشروط بر آن بود كه ابتدا خودش وارد خانه شود و آن‌ جا را بررسي كند. سپس بچه‌ها گروه گروه به خانه‌هايي كه مشخص كرده بود، وارد شوند. خانه‌هاي شركت نفت از نظر امكانات رفاهي در سطح بالايي بودند. علي مي‌گفت ممكن است وقتي وارد خانه‌ها مي‌شويم، ناخودآگاه وضعيت آن جا را با سطح زندگي خودمان مقايسه كنيم و به اين ترتيب تزلزلي در وجودمان راه پيدا كند. او به خاطر صميميتي كه با بچه‌هاي تحت امرش داشت به خوبي از شرايط خانوادگي و روحي هر كس اطلاع داشت. علي آگاهانه بچه‌ها را براي ورود به خانه‌ها تقسيم‌بندي مي‌كرد. اين وضعيت نيز نمي‌توانست زياد دوام بياورد؛ چون بيشتر مواد غذايي موجود در خانه‌ها در حال فاسد شدن بودند. زماني كه نيروهاي ارتش به منطقه وارد شدند، علي براي جبران كمبود شديد مواد غذايي و مهمات به سراغ آنها رفت. فرمانده وقتي سماجت علي را براي گرفتن مهمات ديد، بخشنامه‌اي نشان داد كه در آن بني‌صدر دستور داده بود حتي يك فشنگ هم نبايد به سپاه داده شود. در نتيجه فرمانده فقط با دادن پنجاه تن سيب‌زميني به ما موافقت كرد. چيز ديگري نداشتيم. نه نان، نه نمك و نه حتي وسيله‌اي كه بشود با آن سيب‌زميني‌ها را پخت. به ناچار جعبه‌هاي خالي مهمات را از ارتش گرفتيم تا با آن آتش درست كنيم. دو ماه كامل تمام وعده‌هاي غذايي‌مان سيب ‌زميني بود. نياز به مهمات روز به روز شديدتر مي‌شد. يك نيمه شب، محمد جهان آرا سراسيمه به سراغ علي آمد و به او خبر داد كه دشمن جاده را بسته و مردم را به اسارت گرفته است. عراقي‌ها به سمت ماهشهر و آبادان پيشروي كرده بودند و مي‌خواستند محاصره اين دو شهر را كامل كنند. مردم در حال فرار، به جاده خاكي رو آورده بودند و در دام دشمن گرفتار شده بودند. لحظه‌اي كه جهان آرا اين خبر را داده، ده دوازده نفر بيشتر نبوديم. بيشتر هم از بچه‌هايي بوديم كه از مناطق استقرارمان براي استراحت آمده بوديم. با همين تعداد، سوار ماشين آهويي كه در اختيارمان بود شديم و حركت كرديم. به منطقه ذوالفقاريه رسيديم. ماشين را خاموش كرديم و پياده شديم. پانصد متر جلوتر محل ورود عراقي‌ها بود. با احتياط به صورت دشتي(ستون افقي) پيش مي‌رفتيم. علي مثل هميشه وسط رديف بود. او عادت داشت به اندازه پنج يا شش نفر جلوتر از بقيه حركت كند. اين كار او براي روحيه دادن به نيروهاي تحت امرش مؤثر بود. عراقي‌ها از رودخانه‌ گذشته بودند؛ اما چون نيرويي را مقابل خود نديدند، با تصور اين كه مبادا برايشان تله گذاشته باشيم، بسيار آرام و محتاط پيش مي‌آمدند. خوشبختانه هنوز پل را نزده بودند تا بتوانند وسايل سنگينشان را به اين طرف رودخانه انتقال دهند. كمي جلوتر، درگيري شروع شد. از ميان نخل‌هاي آن طرف رود، آتش زيادي روي ما ريخته شد. آنها پي در پي منور دستي مي‌زدند؛ ولي ما همه امكاناتي كه در اختيار داشتيم، همان چند ژ- 3 اي بود كه در دستمان بود. با همين اوضاع تا صبح مقاومت كرديم. صبح كه شد، نيروي ارتش جايگزين شد و ما توانستيم برگرديم. تعدادي از افراد دشمن كه به اين طرف آمده بودند، همگي هلاك شدند. به راحتي مي‌توانم بگويم سه چهارم نيروهاي دشمن توسط علي كشته شدند. او در تيراندازي بسيار ماهر بود. بارها مقابل چشمان همه منور را روي هوا زده بود و اين كاري نبود كه انجام دادنش در توان هر كسي باشد. به هر حال پيش آمدن اين ماجرا، محمد جهان آرا و علي را بر آن داشت تا از هر طريق ممكن براي تهيه مهمات اقدام كنند. جهان‌آرا به عنوان فرمانده سپاه خرمشهر رابط بين تهران و كوت شيخ بود. او سعي داشت با تنها بي‌سيمي كه در اختيارش بود، از تهران درخواست مهمات كند، اما باتري بي‌سيم ضعيف بود و ارتباط برقرار نمي‌شد. در آن وضعيت بحراني، حتي تهيه باتري براي بي‌سيم ممكن نبود. پيش از اين، امكان آن را داشتيم كه از راه زميني وسايل محدودي را به قدر ضرورت تهيه كنيم؛ اما با كامل شدن محاصره، اين امكان نيز از بين رفت. زير ديد مستقيم دشمن قرار گرفته بوديم. قدم به قدم خمپاره 60 مي‌آمد. با آرپي جي ما را مي‌زدند و ما در شرايطي قرار داشتيم كه حتي يك فشنگ نيز ديگر برايمان باقي‌ نمانده بود. نمي‌دانستيم چه بايد بكنيم. علي گفت: حتما تهران مشكل داره كه نمي‌تونه براي ما مهمات بفرسته. بايد خودمون يه كاري كنيم. او وقتي احساس مسووليت مي‌كرد، ديگر كسي جلودارش نبود. علي گفت: وقتي ما به عنوان ايراني اين جاييم و سيب‌زميني‌هايي كه داريم نصفش مال ماست و نصفش مال ارتش، پس مهمات هم بايد به ما برسه. ممكنه بني‌صدر ـ فرمانده كل قوا ـ ما رو به رسميت نشناسه؛ ولي ما خودمون رو به رسميت مي‌شناسيم. با علي راه افتاديم و سراغ فرماندهان ارتش رفتيم. علي ابتدا با ملايمت صحبت كرد. او سعي داشت مسئولان ارتشي را براي دادن مهمات متقاعد كند؛ اما تلاشش بي‌نتيجه ماند. آنها تصميم نداشتند چيزي به ما بدهند. گفتند: رئيس‌جمهور گفته خودتون بايد تأمين كنيد. بالاخره علي از كوره در رفت و گفت: مگه ما از مريخ اومديم؟ ما هم نيروي همين مملكتيم ديگه! جواب آخري كه از مسئولان ارتش شنيديم، اين بود: ما خودمان هم كم داريم. علي هم جواب داد: باشه، خودمون تأمين مي‌كنيم. بعد از چند روز، نمي‌دانم از چه طريقي به علي خبر رسيد كه يك لنج مهمات براي ارتش در راه است و قرار است صبح برسد. علي چند تا از بچه‌ها را سوار ماشين كرد و راه افتاديم. به سمت جبده رفتيم و در ساحل آنجا منتظر مانديم. مدت زيادي نگذشت كه يك جيپ ارتشي آمد. دو سرباز و يك ستوان مسلح در ماشين بودند. لنج مهمات هم از راه رسيد. علي جلو رفت و به ستوان گفت: مهمات مال ماست. ستوان گفت: نه مال ماست، من حكم دارم. علي حرفش را تكرار كرد. ستوان جواب داد: اگر مال شماست، حكمتون كو؟ علي به من نگاه كرد و گفت: بهش نشون بده. سراسلحه را آرام پشت گردن ستوان گذاشتم و گفتم: حكم رو ديدي؟ ستوان كوتاه آمد و اجازه داد مهمات را برداريم. در بار زدن مهمات سربازها نيز كمك كردند. سه ريو از انواع و اقسام فشنگ، پر شد. مهمات را به هتل پرشين برديم و آنها را مقابل در اتاق خودمان خالي كرديم. علي تأكيد كرد مهمات را جايي خالي كنيم كه جلوي چشم خودمون باشه. مثل تشنه‌اي بوديم كه به آب رسيده باشد. از ذوقمان متوجه نبوديم كه انباشتن مهمات در جايي كه هر لحظه امكان بمباران شدن آن توسط دشمن وجود داشت، كار غيرعاقلانه‌اي است. محمد جهان‌آرا، وقتي آن همه مهمات را ديد كه نيمي از سالن هتل را پر كرده است با نگاهي سرشار از تحسين و قدرداني از علي تشكر كرد. از وقتي مهمات رسيد، بر شدت ضربات دشمن اضافه شد. عراق دائماً محل استقرارمان را مي‌كوبيد. علي با اطمينان گفت: حتما كسي از داخل علامت مي‌ده. منطقه كوت شيخ كه محل استقرار ما بود، نسبت به خرمشهر كه در اشغال دشمن قرار داشت از ارتفاع پايين‌تري برخوردار بود. بيشتر خانه‌هاي كوت شيخ يك طبقه بود، آنهايي هم كه دو طبقه يا بيشتر بودند، آن قدر مورد اصابت ضربات عراق قرار گرفته بودند كه صاف شده بودند. در نتيجه دشمن اشراف كامل به ما داشت. به خصوص اگر ماشيني از ميان نخلستان مي‌گذشت و كمي هم خاك به پا مي‌كرد، حتما هدف قرار مي‌گرفت. فاصله ما با دشمن از يك تا يك و نيم كيلومتر بيشتر نبود. علي بدون ترس پشت ماشين مي‌نشست و براي سركشي به محل‌هاي مختلف مي‌رفت. براي سرزدن به بچه‌ها و بردن غذا و مهمات براي آنها و يا براي برگرداندن مجروحان و شهدا. در يكي از اين سركشي‌ها، لباس غواصي را كه پيدا شده بود به علي نشان دادند. علي لباس و خانه‌اي را كه لباس در آنجا پيدا شده بود، به دقت بررسي كرد. از نمناك بودن لباس غواصي و از جاي پاهايي كه در خانه در حال محو شدن بود و در نهايت از خاك كمي كه در اثر تكيه دادن غواص به ديوار، روي لباس نشسته بود، نتيجه گرفت كه آن غواص به تازگي از رودخانه گذشته و به اين طرف آمده است. علي از كسي كه لباس غواصي را پيدا كرده بود، پرسيد: به كسي ديگه‌اي هم گفتي؟ جواب شنيد: نه، شك كردم اين جاباشه. شك درستي بود. كسي كه لباس غواصي به تن داشته، آن را در آورده بود و لباس خودي به تن كرده بود. علي گفت: باشه، پيداش مي‌كنم. كنار خط رودخانه اروند‌رود دو مقر داشتيم كه بچه‌ها در آن جا پست مي‌دادند. فاصله اين دو مقر، صدمتر بود. علي به تنهايي اين فاصله صد‌متري را از نزديك وجب به وجب بررسي كرد. او دل اين كار را داشت؛ زيرا اين خط، زير شديد‌ترين ضربات دشمن بود. صدمتر را در آن شرايط رفتن، يعني صد بار مردن. علي به دقت، جريان آب را در همه نقاط رود زير نظر گرفت. در دو نقطه، رودخانه شكستگي پيدا مي‌كرد و شدت جريان كاهش مي‌يافت. اين دو نقطه جاي مناسبي براي گذشتن غواص بود. علي به مقرها برگشت. چند تا از بچه‌ها را انتخاب كرد و با خود آورد. يك مقر جديد در يكي از اين دو نقطه باز كرد و بچه‌ها را براي نگهباني آنجا گذاشت. در نقطه دوم هم، من و خودش به مراقبت ايستاديم. علي گفت: لابد ديدن اَمنه، باز هم اين طرف ميان. منطقه محروم بود و ما مي‌دانستيم كه غواص خودي نداريم. اين بود كه علي به بچه‌ها تأكيد كرد: بزنيدش، تيراندازي هم كرديد، من جنازه مي‌خوام. بگذاريد بياد تو تيررستون. آن شب تا صبح سر پستمان مانديم. حدود چهار صبح، صداي تيراندازي شديدي به گوش رسيد. خودمان را به نقطه اول رسانديم. بچه‌ها دو نفر را زده بودند. آنها را با وسايلي كه همراهشان بود، مثل كارت شناسايي، قطب‌نما و ... به محمد جهان‌ارا تحويل داديم. يك روز توي ماشين، كنار علي نشسته بودم. علي رانندگي مي‌كرد. از ميان نخلستان‌ها مي‌گذشتيم و براي آن كه مورد هدف قرار نگيريم، زيگزاگي و با سرعت زياد حركت مي‌كرديم. ناگهان علي ترمز كرد. جايي را نشان داد و پرسيد: اين چيه؟! چشمان بسيار تيزي داشت. جايي را كه او نشانم داده بود، نگاه كردم. در فاصله‌اي دور، از لابه‌لاي شاخ و برگ درخت‌ها، برقي به چشم مي‌زد. علي گفت: حتماً! خودشونند. هيجان زده از ماشين پياده شدم و گفتم: بريم سراغشون! علي گفت: نه، معلوم نيست چند نفرن! بعد از من پرسيد: مي‌توني رانندگي كني؟! جواب دادم: اگه لازم باشه، حتماً. عصا را كنار گذاشته بودم؛ اما وضعيت پاهايم طوري بود كه براي حركت كردن بايد با دست، پاهايم را بلند مي‌كردم و جلو مي‌گذاشتم. نمي‌دانستم كه مي‌توانم رانندگي كنم يا نه؛ ولي بايد سعي خودم را مي‌كردم. علي گفت: بپر برو چند تا از بچه‌ها رو بيار. بعد خودش از ماشين پياده شد و گفت: من اينجا مي‌مومنم. يه وقت در نرن. پشت فرمان ماشين نشستم و حركت كردم. خوشبختانه توانستم خودم را به هتل پرشين برسانم. تعدادي از بچه‌ها را كه براي استراحت آمده بودند، سوار كردم و به سرعت برگشتم. علي تقسيممان كرد. هر چند نفر را به سمتي فرستاد و سفارش كرد كه مواظب باشيد همديگه رو نزنيد. او سفارش كرد مورد را زنده دستگير كنيم تا به اطلاعاتي كه از طريق او به دشمن رسيده، واقف شويم. علي تأكيد كرد: زنده مي‌خوام، اگه مجبور شديد، كمر به پايين بزنيد. به جهاتي كه او مشخص كرده بود، حركت كرديم. نزديك كه شديم، خانه‌اي خشتي و روستايي را ديديم. دورخانه را محاصره كرديم. علي مثل هميشه قبل از همه رسيده بود و به طرف پنجره رفته بود. جايي كه نقطه حساس هر خانه‌اي است؛ زيرا پنجره براي ديد داشتن، براي هوا خوردن و مهم‌تر از همه براي فرار محل مناسبي است. او تعريف مي‌كرد: وقتي كه نزديك شدم، سر آنتن را كه از پنجره بيرودن بود، ديدم. صداي بي‌سيم را كه شنيدم، ديگر مطمئن شدم. خودم را از پنجره به داخل خانه پرتاب كردم. با قنداق تفنگ به پشت گردن مورد زدم و آن شخص به زمين افتاد. همين لحظه بود كه بقيه ما رسيديم و دست و پاي او را بستيم. حركت علي آن قدر سريع بود كه مورد فرصت نكرده بود كانال بي‌سيمش را عوض كند صداي دشمن را كه به عربي حرف مي‌زد و اطلاعات مي‌خواست، همگي به وضوح شنيديم. علي هوشيار بود. قبل از آنجا دادن هر كاري بي‌سيم را به دست من سپرد و گفت: حواست باشه كانالش عوض نشه. علي مي‌دانست كه اگر كانال بي‌سيم كمي بچرخد، ديگر دست ما به جايي نمي‌رسد. آن شخص را كه مرد جواني بود، دست و پا بسته به هتل برديم علي به جهان آرا اطلاع داد. بچه‌هاي سپاه آبادان و عقيدتي ـ سياسي ارتش را نيز خبر كرد. همه در هتل پرشين جمع شدند. سؤال‌ها و جواب‌ها از شخص مظنون شروع شد. ما سر پست‌هايمان برگشتيم. بعدها شنيديم طي بازجويي همه چيز روشن شده بود. آن شخص كه آزاد بود، اعتراف كرد كه بسياري از گراها را به دشمن علامت داده است؛ از جمله پالايشگاه مهم آبادان. يكي از خصوصيات بارز علي، احساس مسئوليت بالايي بود كه نسبت به حفظ جان بچه‌هاي تحت امرش داشت. يك روز مسئول محور آبادان از او خواست تا نيروهايش را براي انجام عملياتي در اختيار آنان بگذارد. علي وقتي از كم و كيف عمليات اطلاع پيدا كرد، به مسئول محور هشدار داد كه كار او نوعي خودكشي است و بچه‌ها از دست مي‌روند. مسئول محور عصباني شد و علي را تهديد كرد كه مؤظف است نيروهايش را هر كجا كه مسئول لازم مي‌داند، در اختيارش بگذارد؛ اما علي زير بار نرفت. او تا درباره كاري متقاعد نمي‌شد، محال بود آن را انجام دهد. مسئول محور هم به عنوان تمرد از دستور مافوق، گزارشي عليه علي تهيه كرد و به تهران فرستاد. مدت‌ها بعد كه در جنگ فتوحاتي به دست آورديم و افسران عراقي به اسارت ما در آمدند، از اعترافاتشان مشخص شد كه آن مسئول محور، جاسوس دشمن بوده. هر از گاهي به آن‌ها خبر مي‌داد كه در فلان زمان اين تعداد پاسدار با اين تجهيزات در فلان محور به شما حمله مي‌كنند. دشمن هم در همان زمان با همه امكاناتش بچه‌ها را زير آتش مي‌گرفت. دو ماه از بودن ما در منطقه آبادان مي‌گذشت. بچه‌ها سو تغذيه پيدا كرده بودند. ارتباط‌هاي تلفني و بي‌سيم قطع بود. كسي را غير از خودمان نمي‌ديديم. دائماً اسلحه در دست‌هايمان بود. روزها گرم و شب‌ها سرد. يك لحظه نمي‌توانستيم در آرامش و سكوت چشم روي هم بگذاريم. مرتب صداي بمب، خمپاره و... مي‌آمد. علي وقتي خستگي بيش از حد را در بچه‌ها احساس كرد، با تهران تماس گرفت و بعد از تلاش زياد توانست از طريق همسر يكي از بچه‌ها كه در قسمت بي‌سيم نيروي دريايي كار مي‌كرد، با سپاه تهران ارتباط برقرار كند. علي از سپاه درخواست كرد براي اعزام گردان تازه‌نفس به جنوب، هماهنگي‌هاي لازم انجام شود. چند روز بعد گردان ما به همراه علي به تهران برگشت. علي زمان كوتاهي در تهران ماند. در اين مدت با بچه‌هاي گرداني كه مي‌خواست با خود به جنوب ببرد، تماس گرفت. اين بار ناصر صيفان هم اعلام آمادگي كرد تا همراهش به منطقه برود. ناصر از بچه‌هاي محل قديم علي بود. از محل نوبنياد و نياوران. گردنبند طلايي‌اش هميشه از ميان يقه بازش به چشم مي‌خورد. او علي را خيلي دوست داشت. علي هم درباره ناصر مي‌گفت: اين بچه ذاتش پاكه! علي هر وقت به تهران مي‌آمد، از وضعيت جنگ و شرايط منطقه براي دوستان و آشنايان تعريف‌هاي زيادي مي‌كرد. به اين ترتيب بسياري از جوان‌ها از جمله ناصر صيفان، مشتاق حضور در جبهه‌ها و دفاع از كشور شده بودند. ناصر همراه گردان علي به جنوب رفت. وقتي بعد از چهل روز به همراه بچه‌ها از جنوب برگشت، خيلي تغيير كرده بود. اين بار پسري با لباس نظامي، سربه‌زير و محجوب و با يقه‌اي بسته همراهشان برگشته بود. ناصر علاقه‌مند شده بود كه وارد سپاه شود؛ اما چندي بعد در يكي از خيابان‌هاي تهران توسط ضدانقلاب به شهادت رسيد. ادامه دارد... [url=http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=9005095089]منبع[/url] مدیرای محترم لطفا منتقل کنید.