mahdi345n

Members
  • تعداد محتوا

    684
  • عضوشده

  • آخرین بازدید

تمامی ارسال های mahdi345n

  1. mahdi345n

    مروری بر مشکلات اینترنت کشور

    یدونه مودم جیبی مبین نت سال قبل خریدم..با 15 گیگ ترافیک و سرعت 128.. شرکت فروشندش تا ازم تقاضانامه رسمی با مهر شرکت که حتما داخلش دلایل نیاز به خط پر سرعت اینترنت هست رو نگرفت بهم نفروخت.. 128 هم شد خط پر سرعت؟ تازه فقط حدود 50 درصد (کمتر هم) تحت پوشش داره و توی خیلی از فضاهای بسته انتن نمیده . اما چون واسش کلی نامه نگاری کردم هنوز که هنوزه هر دفعه که نگاش میکنم فکر میکنم عجب چیز خوفی هست( اینجوری )..لابد خیلی مهم بوده که اینقدر با احتیاط مودم جیبی بهم دادن.منفجر نشه یهویی؟یعنی ممکنه؟
  2. انشالله به سلامتی.برای برادر سعید و برادر رضا هر دو ارزوی سلامتی و موفقیت دارم.. تشکر بسیار بابت زحمات اقا سعید که با این سایت نه تنها در دنیای مجازی باعث رفاقتها شدند بلکه برخی از دوستان در بیرون از سایت و در دنیای حقیقی هم با هم اشنا و دوستی های محکمی رو سبب شدند. انشالله که برادر رضا هم همچنان محکم و استوار این جمع رو حفظ کنن و هر بار شاهد ترقی و پیشرفت بیش از پیش سایت باشیم.. البته خیلی دوست داریم که اقا سعید همچنان در سایت حضور داشته باشند.همینطور اقا رضا و صد البته همه دوستان عزیز و بزرگوارم..انشالله که همینطور باشه.. این همه سال با این سایت بودیم و اگرچه بیشتر فقط خواننده بودیم اما هر وقت که دور میشدیم حسابی دلتنگ بودیم.هی همینجوری الکی سوال درست میکردیم پی ام میدادیم به اقا سعید که بگیم ما هم هستیم..اون وقع ها همکه سرش خلوت بود و همیشه تو سایت بودم.تعداد پستاشون 12 هزار بود و سابقه داراش به 2 یا 3 هزار میرسیدن.. حالا هرکی ندونه فکر میکنه من دارم خداحافظی میکنم.یا سایت دور از جون داره تعطیل میشه.. اما دوستان متاهلی که دیگه سایت رو رسما فی امان الله کردن یکم ز ز بازیشون رو کمتر کنن..شبی نیم ساعت جای دوری نمیره... برادر سعید و برادر رضا..تشکر تشکر تشکر
  3. فکر کنم (antiwar) با دیدن این عکسها یاد بچگی هاش بیفته
  4. الان توی اخبار ساعت 2 به نقل از شبکه تلویزیونی رژیم غاصب ، مقاماتشون اعلام کردند که از سرنوشت دو خلبانشون اطلاعی در دست ندارند. پس خبر انهدام هواپیما و به اسارت در اومدن دو خلبان این رژیم ملعون غاصب به نظر صحیح میاد.حتی اسمشون هم اعلام شد
  5. mahdi345n

    خاطرات من و دزدان دریایی!

    [quote]هیچ !!!! ماجرای ویرانی من !!!!!! [/quote] یعنی میخوای بگی زن گرفتی؟ [img]http://www.military.ir/forums/public/style_emoticons/default/feeling%20beat%20up.gif[/img] ضمنا بسیار تشکر از این تاپیک بسیار جذاب
  6. mahdi345n

    اخبار برتر نظامی

    چند وقت پیش توی اخبار (اگه اشتباه نکنم) یک برنامه نشون داد که یک دانشمند ایرانی(سنش هم بالای 50 بود) یک مایعی رو ساخته بود که اون رو روی سطح فلزی اسپری کرد و بهش حرارت داد در حالی که سمت دیگه کاملا سرد مونده بود و ادعای اینو داشت که تا 700 درجه میتونه تحمل دما داشته باشه... یا اینکه کلا بهش حرارت داد و گزارشگر اون رو گرفت توی دستش بدون احساس حرارت.. درست یادم نیست کدوم کارو کرد اما با یک پوشش نازک از اون مایع مانع انتقال حرارت شد.. کسی یادش هست چی بود و کی بود؟ به درد یه همچین موردی میخوره ها...
  7. mahdi345n

    شماره 127 هنوز سالم است

    قسمت اول [img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/1_m-shafiee.jpg[/img] بچه تازه شده بود نه ماهش. خوشمزه و كپل. شیرین زبان و شیطان. تاتی‌تاتی دور اتاق چرخی زد و آرام شش‌تا پله حیاط را گرفت كه برود پایین. خانه‌شان قدیمی بود و یك حوض نقلی هم وسطش. مادر نگاهش دنبال تپلش بود و صدایش می‌كرد: محمدرضا، محمدرضا، نرو مادر. كجا می‌روی. بیا پیش خودم. وای خاك برسرم. نرو محمدرضا. از پله‌ها می‌افتی. نگاه مادر به پایش كه در گچ بود و پردرد افتاد. اصلاً نمی‌توانست تكان بخورد. به تقلا افتاد. محمدرضا حالا رسیده بود كنار حوض. چشمانش برق می‌زد و آسمان دل مادر هم رعد و برق می‌زد. هرچه صدا زد، به پایش زد فایده نداشت. كوچولو آب دیده بود و خوشحال. از لب حوض خم شد طرف آب و تا مادر جیغ بلندش را بكشد افتاد توی حوض. دست و پا می‌زد. می‌رفت زیر آب و بالا می‌آمد. مادر هم جان می‌كند آن بالا. بال‌بال می‌زد. فریاد می‌زد اما كسی در خانه نبود. بچه دیگر نبود. مادر زار می‌زد. دیگر داشت بی‌حال می‌شد كه خواهرش از در آمد. حال مادر را كه دید و اشاره‌اش را، سراغ حوض رفت و محمدرضا را بیرون آورد. نفس‌نمی‌كشید. به پشتش زد. خم و راستش كرد. دعا خواند، صلوات فرستاد تا نفس آمد بالا. آبها را از دهانش بیرون ریخت و خدا محمدرضا را پس داده بود. مادر به پایش فكر می‌كرد. چند روز پیش رفته بود بیرون خامه بخرد. محمدرضا هم بغلش بود. سال 1347. یك گله گاو آمد كه از كوچه رد شود. كوچه خیلی باریك بود. حمله كردند طرف مادر. مادر محمدرضا را محكم در آغوش گرفت و خودش اما سخت به زمین خورد. بچه سالم ماند اما پای مادر خُرد شده بود. و حالا خانه‌نشین و دردمند. چند وقتی از آن واقعه نگذشته بود كه دوباره محمدرضا همان تپل شیرین‌زبان كه خیلی هم كنجكاو و شیطان بود و حالا یك‌ساله بود، رفت سراغ كلید برق. تازه برای خانه برق كشیده بودند و هنوز درستش نكرده بودند. كلید برق روی زمین بود و سر سیم‌هایش لخت. مادر از گوشه اتاق مدام نهی‌اش می‌كرد و او گوش نمی‌داد. یك دستش شاید در دهانش بود و با آن یكی مدام كلید را خاموش و روشن می‌كرد كه یك لحظه دستش به سیم برق خورد و رفت توی پاشوی حوض و دیگر هیچ حركتی نكرد. ضجه مادر همه‌جا را می‌لرزاند. نیم‌ساعتی گذشت و جز صدای گریه مادر هیچ صدایی نبود كه دوباره خواهر را خدا رساند. آمد و حال مادر را كه دید دنبال محمدرضا گشت. وقتی بغلش كرد، بچه مرده بود. مادر و خواهر گریه می‌كردند. بچه را زیر چادر مشكی گرفت و راهی شد. رفت تا از پزشكی قانونی جواز دفن بگیرد. توی كوچه سید بقال را دید. سید پی اضطراب و اشك‌اش بود و جویای جریان شد. خواهر پیكر بی‌جان محمدرضا را نشانش داد. سید گفت: بیاورش داخل دكان. بچه مرده را خواباند روی میز. سید اهل ذكر بود. دعا خواند و بعد آب دهانش را با انگشت به دهان محمدرضا گذاشت. بچه مرده، مزمزه كرد، چشم باز كرد و بلند شد. خدا دوباره محمدرضا را به مادر بخشید و محمدرضا دیگر رنگ دكتر و مریضی و دارو را ندید تا... صبر كنید می‌گویم. بابا یك چرخ دستی داشت. دور می‌گشت و بستنی می‌فروخت. در خانه با كمك مادر بستنی درست می‌كرد و گل بستنی را هم اول به بچه‌ها می‌داد. بعد راه می‌افتاد در كوچه پس كوچه‌های شهر دنبال رضایت خدا كه كار بود و لقمه حلال برای خانه. محمدرضا گاهی همراه پدر می‌رفت. مثل آن شب كه تظاهرات علیه شاه بود. محمدرضا با پدر رفتند تظاهرات. مرگ بر شاه گفتن یك مزه شیرینی داشت كه تلخی ظلم را كم می‌كرد. برگشتن گیر ساواكی‌ها افتادند. یك چرخ تافی گوشه كوچه بود، پشت آن پنهان شدند. مأمورها پیدایشان نكردند. یك گاز اشك‌آور انداختند كه قل خورد و رفت زیر چرخ تافی. چشم و گلوی پدر سوخت. محمدرضا اما بیمه دعا و قرآن و نفس سید بود. وقتی مأمورها رفتند، پدر حالش خیلی بد بود. به‌شدت از چشمش آب می‌آمد و گلودردی كه دیگر تمامی نداشت. یك‌سال مریضی كشید و آخرش هم گفتند سرطان حنجره است و پدر همه را تنها گذاشت. وقتی بابا رفت، انقلاب یك‌سالی بود كه پا گرفته بود. جیب پرحلال پدر سه تا یك‌تومانی بیشتر نداشت. محمدرضای ده ساله شد نان‌آور خانه. كار می‌كرد روزها، درس می‌خواند شب‌ها. حقوقش را هم می‌آمد بی‌حرفی، مقابل مادر می‌گذاشت. یك تومانش را هم برای خودش برنمی‌داشت. خیلی حرف است كسی كه نوجوان باشد، پر از شر و شور هم باشد اما مطیع و قانع باشد. وضع مالی‌شان آباد نباشد اما او چشم و دل سیر باشد. خسته كار باشد اما وقتی كه اذان به گوشش می‌خورد راهی مسجد بشود. چهار سال بود كه كار می‌كرد و حالا شده بود چهارده ساله. خودش را خیلی بزرگ حساب می‌كرد. با حالت جدی و رسمی رفت توی صف ثبت‌نام جبهه. با كمال آرامش جواب منفی بهش دادند. حسابی بهش برخورد. آمد خانه سر صبر و با دقت شناسنامه‌اش را یك‌سال بزرگ كرد. حالا رسماً پانزده ساله بود. هزارتا صلوات هم نذر آقا كرده بود و رفته بود توی صف ثبت‌نام جبهه. مسئول ثبت‌نام شناسنامه را كه دیده بود گفته بود: معلومه كه خیلی عاشقی. دیروز چهارده ساله بودی. به صورت خندان و ملتمس محمدرضا زل زده بود و دل به دریای دل او سپرده بود و اعزامش كرده بودند. رفت جبهه. توی گردان، كوچك‌تر از همه بود، اما برای خودش بزرگ بود. اخلاق و رفتارش مثل بچه‌ها نبود. مودب و مؤقر و سنجیده برخورد می‌كرد. قوت بدنی‌اش هم عالی بود. از كوچكی كار كرده بود. تا پدرش بود كمك او بود. بعد هم كه خودش یك‌باره مرد خانه شده بود. در مسیر زندگی درست بزرگ و تربیت شده بود. اسلحه‌اش كمی كوتاه‌تر از قدش بود، اما برایش سنگین نبود. تنبل هم كه نبود تا دم ظهر بخوابد و بعد هم حال هیچ كاری را نداشته باشد. مثل فرفره می‌چرخید و هر كاری از دستش می‌آمد، انجام می‌داد. كم‌كم متوجه شد كه باید برای خودش یك راه و روش صحیح و حساب شده انتخاب كند. افتاد دنبال خودش. بعد هم جوینده خدایش شد. فضا و هوا، آسمان و زمین، خانه و شهر و جبهه و چادر و اسلحه و جنگ و درس و خرجی خانه و خدا و مرگ و... به همه چیز فكر كرد. همه را كنار هم چید. دوباره فكر كرد. تفكیك‌شان كرد. دقیق‌تر فكرد كرد تا آخر به نتیجه رسید. مسیر را پیدا كرد و محكم‌تر در راه قدم گذاشت. هر روز كه می‌گذاشت محمدرضا بهرة آن روزش را برمی‌داشت تا فردا كه البته باید فردایش بهتر از امروزش باشد. یعنی سود بیشتری به او بدهد. لطفاً وقتی از سود حرف می‌زنیم برداشت اقتصادی نكنید كه حقوق جبهه به زحمت به ماهی هزار تومان می‌رسید. آن هم مأموریتی حساب می‌شد و الا كه هیچ. سود یعنی رشد. صعود. امروز محمدرضا رشد یافته‌تر از دیروزش می‌شد. این شد كه برنامه‌اش ثمر داد و بعد از دو سال شد عضو تخریب. شانزده ساله بود كه رفت كنار بچه‌هایی كه هر لحظه مرگ را كنارشان می‌دیدند. یعنی با مرگ می‌خوابیدند، با مرگ راه می‌رفتند. با مرگ می‌نشستند و مرگ در رگ و خونشان جاری بود. خودش را خیلی بزرگ حساب می‌كرد. با حالت جدی و رسمی رفت توی صف ثبت‌نام جبهه. با كمال آرامش جواب منفی بهش دادند. حسابی بهش برخورد. آمد خانه سر صبر و با دقت شناسنامه‌اش را یك‌سال بزرگ كرد. حالا رسماً پانزده ساله بود. هزارتا صلوات هم نذر آقا كرده بود و رفته بود توی صف ثبت‌نام جبهه. مسئول ثبت‌نام شناسنامه را كه دیده بود گفته بود: معلومه كه خیلی عاشقی. دیروز چهارده ساله بودی. محمدرضا در عملیات زخمی شد. نه این‌كه فقط یك‌بار زخمی شده باشد. نه. چند بار بدنش میزبان تیر و تركش شدند اما به خانواده‌اش نمی‌گفت. سختی‌های زندگی كفایتشان می‌كرد. اما آن بار خیلی سخت زخمی شد. بعد از سه سال جبهه رفتن، یك تركش حسابی از چكمه‌اش گذشت و زانواش را از كار انداخت. منتقل شد بیمارستان شیراز. آنجا نگذاشت كسی خانواده‌اش را خبر كنند. فكر مادر را می‌كرد كه بدون بابا زندگی را می‌گذراند به سختی، حالا سختی راه و غصه محمدرضا. مدتی بعد به قم منتقل‌اش كردند. بیمارستان آیت‌الله گلپایگانی. آن وقت مادر را خبر كرده بودند و گفته بود یك زخم كوچك برداشتم. همه سراسیمه خودشان را رسانده بودند بیمارستان و معنی زخم كوچك را هم فهمیده بودند. كلی شوخی كرده بود كه مادر غصه نخورد. پایش را قم هم عمل كردند. بعد هم تهران یك‌بار دیگر عمل كردند، اما فایده نداشت. دردش زیاد بود و درمان‌ناپذیر. مدام بین قم و تهران در رفت و آمد بود. به مادر نمی‌گفت كه دكترها چه می‌گویند. تا این‌كه یك روز آمد خانه. نشست كنار مادر و گفت: مامان یك چیز بگویم ناراحت نمی‌شوی. پایم كه زخمی شده باید قطع بشود. خطرناك است اگر قطع نكنم. وقتی چشمان مضطرب مادر را دید، خندید و دوباره گفت: مادر من! خدا پای سالم به من امانت داده حالا دلش می‌خواهد پس بگیرد. تازه این خراب شده و سالم نیست. مادر اما دلش شكسته بود و گریه كرده بود. نیمه‌شب كه دیگر مضطر شده بود كه صبح نزدیك است، رو كرده بود به آقا و گفته بود یا امام زمان من خانه‌ام همه‌اش دوتا قالی دارد. یكی برای شما آقا یكی هم برای من. من دل ندارم محمدرضایم را بی‌پا مقابلم ببینم و اشك ریخته بود و با آقا درد دل كرده بود. صبح محمدرضا كلی شوخی كرده بود تا همه را بخنداند و راهی بیمارستان شده بود. دكتر پیش از عمل می‌آید پای محمدرضا را ببیند. محمدرضا پاچه شلوارش را تا می‌زند تا بالا. دكتر كمی با تعجب نگاه می‌كند و می‌گوید: این پایت را نمی‌گویم. پایی كه مجروح است و قرار است قطع كنیم. محمدرضا كه با تعجب و تحیر به پایش خیره شده بود، می‌گوید: باور كنید همین پایم است. دكتر در چشمان محمدرضا خیره شده بود و با صدایی كه از بهت انگار از ته چاه در می‌آمد گفته بود: پای تو كه از پاهای من هم سالم‌تر است. هیچ عیبی ندارد. شما مادر دارید؟ محمدرضا بغض‌اش را فرو داده بود. دكتر گفته بود: كار مادرت است. هر كاری كرده او كرده. مادر وقتی محمدرضا را سالم دیده بود. رو كرده بود به آقا و گریه كرده بود اما این بار از خوشحالی، قالی را هم تقدیم كرده بود و دوباره صورت محمدرضا را بوسیده بود و از زیر قرآن ردش كرده بود تا برود سربازی آقایش را بكند. محمدرضا سالم‌تر از قبل، پرشورتر و امیدوارتر راهی جبهه شده بود. خالص‌تر و بی‌ریاتر از قبل. با یك تحول عظیم. شب‌ها كه می‌شد چند ساعتی استراحت می‌كرد بعد خیلی آهسته بیدار می‌شد. اوركتش را می‌پوشید (شبیه اوركت شهید همت بود) كلاهش را به سرش می‌كشید. آهسته می‌رفت وضو می‌گرفت و راهی موقعیت صفا می‌شد. تقریباً همه بچه‌های تخریب برای خودشان یك قبر اختصاصی داشتند كه سند داشت. سند منگوله دار. كسی حق تصرف نداشت الا اینكه اولی شهید می‌شد و ارث می‌رسید به نزدیك‌ترین دوستش. قانون ارث آنجا متفاوت بود. محمدرضا پاچه شلوارش را تا می‌زند تا بالا. دكتر كمی با تعجب نگاه می‌كند و می‌گوید: این پایت را نمی‌گویم. پایی كه مجروح است و قرار است قطع كنیم. محمدرضا كه با تعجب و تحیر به پایش خیره شده بود، می‌گوید: باور كنید همین پایم است. دكتر در چشمان محمدرضا خیره شده بود و با صدایی كه از بهت انگار از ته چاه در می‌آمد گفته بود: پای تو كه از پاهای من هم سالم‌تر است. هیچ عیبی ندارد. شما مادر دارید؟ محمدرضا بغض‌اش را فرو داده بود. دكتر گفته بود: كار مادرت است. هر كاری كرده او كرده. محمدرضا نماز می‌خواند. چه نمازی. اشك به لطافت باران از آسمان چشم‌اش می‌بارید. به سجده كه می‌رفت از خاك سر برنمی‌داشت، جز این‌كه اشك بارانی‌اش خاك را گل كرده بود. بعد نیم ساعت مانده به اذان صبح می‌نشست رو به كربلا: «حسین جان، ارباب من، سلام! السلام علیك یا اباعبدالله الحسین.» و عاشورا می‌خواند. اذان صبح و نماز جماعت كه تمام می‌شد، گردان رو به كربلا می‌نشست و دسته جمعی سلام می‌دادند به سردار كربلا. اهل مطالعه بود. می‌خواست علم و معرفت و معلوماتش را هم رشد بدهد. فوتبال و والیبال هم بازی می‌كرد... . كار هم می‌كرد. ظرف‌ها را می‌شست. چایی ذغالی و كمپوت و میوه اهدایی و... جمع مصفایی داشتند. معلم هم بود. توی گروه تخریب استاد بود. توی شناسایی‌ها هم مهارت و تبدیر و دقت و شناسایی زیادی داشت. با بچه‌های اطلاعات عملیات می‌رفت شناسایی. یك پایه كار بود. برای پاك‌سازی بعد از عملیات از پركارترین بچه‌های تخریب بود. بعضی شب‌ها هم یك گروه از بچه‌ها می‌رفتند مهمان دسته دیگر می‌شدند. مهمانی با همه ویژگی‌های خوبش. چایی و گز و میوه و تخمه و... هركس هرچه داشت رو می‌كرد. صحبت و خنده و مجلس بی‌ریا و بی‌گناه و.... آخرش محمدرضا آرام بلند می‌شد با چفیه‌اش لامپ را شل می‌كرد یعنی خاموش. فانوس هم اگر بود كم می‌كرد یعنی خاموش. بعد آرام شروع می‌كرد و دم می‌گرفت: «حسینم وا حسینم وا حسینا. غریبم وا شهیدم وا حسینا.» بعد هم شهید حسین قاسمی دم می‌گرفت و بعد كاجی « اگر كشتند چرا خاكت نكردند. كفن بر جسم صد چاكت نكردند.» آدم همیشه باید با یك خوب‌تر از خودش مأنوس باشد. با یك خوب‌تر از خودش مشهور باشد. كنار یك خوب‌تر از هركسی جایی داشته باشد. قلبش را برای یك خوب آب و جارو كند. خودش را به زور هم كه شده در خانه یك عزیز جا بدهد و چه كسی عزیزتر و خوب‌تر از حسین فاطمه؟! پس ذكر هر روز و هر شب: «حسین جانم حسین جانم حسین جان». غروب هر روز دوباره این محمدرضا بود كه ساكت و بی‌صدا می‌رفت در موقعیت صفا و رو به كربلا زیارت عاشورا می‌خواند. وقتی این تعریف‌ها را از محمدرضا می‌گویم تصور یك مرد چهل ساله در ذهنتان نقش نبندد؛ بلكه اینها همه از بچه‌های تخریب برمی‌آمد كه زیر بیست سال سن داشتند و محمدرضا كه استادشان بود، هیجده ساله بود. یادش به خیر! با حوصله چفیه‌اش را تا می‌زد و می‌انداخت دور گردنش. آن‌قدر تمیز بود كه انگار نه انگار آنجا از حمام خبری نیست و همه‌جا خاك است. مرتب و منظم و البته معطر. زمان تلف شدة زندگی‌اش صفر بود. در حال عادی اگر ذكر می‌گفت در خلوت و تنهایی‌اش هم تسبیح به دست بود و ذاكر. انگار كه خدا را حی و حاضر می‌دید، دیگر حال ریا برایش نمانده بود. بی‌تكلیف و بی‌منت شده بود «رنگ خدا» همین هم بود كه بچه‌ها از دیدن محمدرضا لذت می‌بردند. همین كه راه می‌رفت، ساكت بود و حرف می‌زد. می‌نشست چون «رنگ خدا» بود و لذت می‌بردند از دیدنش و از حضورش. بگذریم؛ من دارم خودم را خفه می‌كنم كه محمدرضا را وصف كنم. دوستانش كه با او زندگی كرده‌اند از این كار عاجزاند، چه برسد به من ندیده. نه این‌كه فكر كنید فقط آنجا این‌قدر خوب بوده. مادر كه جبهه محمدرضا را ندیده بود، می‌گفت: در خانه خیلی خوشرو و مهربان بود. صفا را هم با خودش از جبهه می‌آورد. چند روزی را كه در قم بود، دنبال كارها می‌رفت. در مسجد هم بچه‌ها را دور خودش جمع می‌كرد و هم صحبت‌شان می‌شد. مادر شب‌های محمدرضا را هم دیده بود كه نماز شب می‌خواند و زیارت عاشورا و.... مادر قد و بالای محمدرضا را می‌دید؛ اخلاق خوش، دل مهربان و بازوی پرتوان و صورت نورانی‌اش را. دلش پر می‌زد برای دامادی محمدرضا. می‌گفت: محمدرضا تو كه همه‌اش به جبهه می‌روی، پس كی می‌خواهی دنبال كار بروی! می‌خواهیم برایت زن بگیریم. بالاخره تو باید خانه و زندگی داشته باشی. تازه تو موهایت به دو طرف موج دارد، باید دوتا زن بگیری خانه و زندگی باید داشته باشی. محمدرضا می‌خندید و می‌گفت: زنم تفنگ است. خانه‌ام هم یك قبر سفید و تمیز و معتدل. اینجوری كم‌خرج‌تر است دیگر تیرآهن و بند و بساط نمی‌خواهد. دفعة آخر كه آمده بود مرخصی، رفته بود نجاری شوهر خواهرش و یك كمد درست كرده بود (كمد هنوز گوشة اتاق است) كلیدش را هم داده بود به مادر كه: مامان این كلید كمدم است، اما تا شهید نشدم بازش نكنید. چشم غره مادر را كه دیده بود شروع كرده بود به شوخی. قبل از حركتش هم رفته بود چند جعبه شیرینی و عطر خریده بود و گفته بود: آنجا می‌خواهیم جشن بگیریم. http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=337
  8. mahdi345n

    شماره 127 هنوز سالم است

    آزاده دفاع مقدس “حسن یوسفی” 49 ساله است و 8 سال رنج اسارت در عراق را تحمل کرده است. او در سن 18 سالگی در عملیات محرم اسیر شد و روزهای پرفراز و نشیبی را مانند دیگر آزاده‌ها تجربه کرده است. یکی از خاطرات جالبش را که حاصل خلوص و ایمان رزمندگان و اسرای ایرانی در عراق بود را چنین روایت می‌کند: یک بار یکی از بچه‌ها آمد و به ما گفت که انشاالله ما تا45 روز دیگر می‌رویم ایران. در حالیکه آن موقع هنوز هیچ خبری از اعلام آزادی اسرای ایرانی نشده بود. بچه‌ها سر به سرش گذاشتند و شوخی کردند. یک بسیجی بود که همیشه کار بچه‌ها را راه می‌انداخت. کفش‌های بچه‌ها را تمیز می‌کرد. آب برایشان گرم می‌کرد و آدم نماز شب خوان و مومنی بود که ما قبولش داشتیم. به او گفتیم حالا گیریم آزاد هم شدیم. اگر برویم ایران، تو می‌خواهی رسیدی خانه‌ات، چه کار بکنی؟ گفت: “من با شما نمی‌آیم. چون قبل از آزادی می‌میرم. شما در این اردوگاه برای من چهل روز عزاداری می‌کنید. جنازه‌ام را دور اردوگاه تشییع می‌کنید.” این حرف‌ها را در حالی می‌گفت که آن زمان وقتی کسی فوت می‌کرد عراقی‌ها جنازه‌اش را فوری می‌بردند و دفن می‌کردند. بچه‌ها در جوابش گفتند: “همه حرف‌هایت را که باور کنیم، این یکی را که چهل روز برایت عزاداری برپا باشد را باور نمی‌کنیم. تشییع جنازه را که نمی‌گذارند انجام دهیم. ضمنا این بعثی‌ها برای امام حسین(ع) که در کشور خودشان دفن است نمی‌گذارند عزاداری کنیم، چطور می‌خواهند بگذارند برای تو عزاداری کنیم؟” سه چهار روز بعد از دنیا رفت. ظاهرا سکته کرده بود. بردیم پیش دکتر گفت که این تمام کرده و شهید شده است. بعد یک ملحفه کشیدند رویش. در همان روزی که دوستمان از دنیا رفت، یک سرتیپ عراقی مسئول کل اردوگاه‌ها که معمولا 6 ماه یکبار توی اردوگاه‌ها سرکشی می‌کرد و بسیار هم مغرور بود، آمد. یک سربازی به او گزارش کرد که امروز یک نفر مرده. نمی‌دانم چطور شد که آن مسئول گفت برویم ببینیمش. همه تعجب کردند چون چنین مقامی هیچوقت برای دیدن جنازه‌ی اسیر اقدام نمی‌کرد. ملحفه را خودش از روی پیکر شهید کنار زد. ما خودمان هم منظره‌ای که دیدیم را باور نکردیم. چهره شهید خیلی حالت عجیبی پیدا کرده بود. انگار آنجا را با چیزی روشن کرده بودند. چهره سفید و نورانی و براق. هر کسی که آنجا چهره شهید را دید اصلا انگار از این رو به آن رو شد. تا مدتی حالت چهره‌اش را فراموش نمی‌کردیم. همان موقع که همگی چهره دوست شهیدمان را دیدیم، آن سرتیپ عراقی یک سیلی محکم زد توی گوش سربازش که کنار ایستاده بود و گفت: “[color=#FF0000]لا بالموت…هذا شهید… والله الاعظم هذا شهید[/color]…” دیگر باورش شده بود که این شهید است و از آنجا آن بعثی هم زیر و رو شده بود. گفت که برای این شهید باید چهل و پنج روز عزاداری کنید و دستور می‌دهم بدنش را دور تا دور اردوگاه سه بار تشییع کنید. او که این‌ها را می‌گفت بچه ها گریه می‌کردند چون پیشگویی شهید را به یاد می‌آوردند. اتفاق عجیبی بود. بعد یکی از ایرانی‌ها رفت و گفت ما چهل و پنج روز نمی‌توانیم عزاداری کنیم. افسر بعثی گفت چرا؟ جواب دادند چون ما چهل روز دیگر می‌رویم. گفت شما از کجا این حرف را می‌زنید؟ جواب داد خود این شهید قبل از شهادتش گفته. افسر بعثی گفت اگر او گفته پس درست است. سر چهل روز دیدیم درها باز شد و صلیب سرخی ها آمدند داخل و گفتند که دیگر باید به ایران بازگردید. http://musalla-arak.ir/defa-moghadas/11451-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D9%88%D8%B1-%DA%98%D9%86%D8%B1%D8%A7%D9%84-%D8%B9%D8%B1%D8%A7%D9%82%DB%8C-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF.html
  9. mahdi345n

    قاهر F-313

    مدیرعامل صها افزود: آقای رییس‌جمهور در روز رونمایی از قاهر به درستی فرمودند که یکی از خلبانان باسابقه نیروی هوایی که چندین هزار ساعت پرواز در کارنامه خود دارد، عملکرد این جنگنده را به عنوان یکی کارشناس تایید کرده که البته برخی رسانه ها اشتباها اینطور برداشت کردند که گویا قاهر پروازی داشته که البته بعدا این اشتباه را تصحیح کردند پروانه اضافه کرد: با شروع مرحله تست و انجام آزمایش‌های اولیه پروازی، تجهیزات مورد نیاز نیز به مرور روی جنگنده نصب خواهد شد که از جمله آنها، Head of display (نمایشگر سر- بالا) است. [size=3][b]دهانه ورود هوا برای زاویه حمله بالای 26 درجه[/b][/size] اینها هم برای خودش نکته ای هستن...چقدر سر همین جملات بحث شد..
  10. [quote]این عکس رو نگاه که میکنی عرض خود هلیکوپتر نسبت به دوتا بالچه کنار و دریجه های بزرگ بالای بدنه خود خود هلیکوپتر هواپیماست حالا یک توضیح برای من نابلد بدین که جای دوری نمی ره[/quote] اگه گفتی موشکهاشو کجاش میذارن؟چند تا موشک؟قطر موشک؟ اگه گفتی؟؟؟؟
  11. داش علی دستت درد نکنه.. یه سوال در خصوص لگد اسلحه به یادم اومد که اینجا دوباره یاداوری شد برام. توی یک کلیپ شلیک به صورت صحنه اهسته دیدم که در زمان شلیک و هنگام خروج گلوله از اسلحه هیچ لگدی دیده نمیشد و شاید بعد از خروج حدود 1 متری گلوله لگد اسلحه مشاهده میشد و به نظر میرسید که لگد اسلحه روی دقت تیرانداز تاثیری نداشت.حالا با این سرعت خروج بالا در این اسلحه ،لگدش روی دقت تاثیری میذاره ؟
  12. mahdi345n

    شماره 127 هنوز سالم است

    یکی ازحزن انگیزترین ودر عین حال حماسی ترین پرده های نمایشی فکه ،ماجرای گردان حنظله است؛300 تن از رزمندگان این گردان درون یکی از کانال های به محاصره نیروهای عراقی در می آیند آنها چند روز وصرفا" با تکیه بر ایمان سرشار خود به مبارزه ادامه می دهند وبه مرور همگی توسط آتش دشمن وبا عطش مفرط به شهادت می رسند . سعید قاسمی که درنبرد عملیات والفجر مقدماتی ،مسئولیت واحد اطلاعات وعملیات لشگر 27محمد رسول الله(ص)را بر عهده داشت از سرنوشت گردان حنظله می گوید : ساعت های آخر مقاومت بچه ها در کانال ،بی سیم چی گردان حنظله حاج همت را خواست .حاجی آمد پای بی سیم وگوشی را به دست گرفت صدای ضعیف وپر از خش خش را از آن سوی خط شنیدم که می گوید :احمد رفت ،حسین هم رفت .باطری بی سیم دارد تمام می شود .عراقی ها عن قریب می آیند تا مارا خلاص کنند .من هم خدا حافظی می کنم . حاج همت که قادر به محاصره تیپ های تازه نفس دشمن نبود ،همانطور که به پهنای صورت اشک می ریخت،گفت :بی سیم را قطع نکن ...حرف بزن .هر چی دوست داری بگو ،اما تماس خودت را قطع نکن .صدای بی سیم چی را شنیدم که می گفت :سلام ما را به امام برسانید .از قول ما به امام بگویید همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم،ماندیم وتا آخر جنگیدیم. [u]آخرین برگ از دست نوشته یکی از[color="#ff0000"] شهدای گردان حنظله[/color][/u] [color=#006400][size=3][size="2"]امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب را جیره بندی کرده ایم. نان را جیره بندی کرده ایم. عطش همه را هلاک کرده است. همه را جز [/size][/size][/color][color=#FF0000][size=3][size="2"]شهدا [/size][/size][/color][color=#006400][size=3][size="2"]که حالا کنار هم در انتهای کانال [/size][/size][size=3][size="2"]خوابیده اند. دیگر [/size][/size][/color][color=#FF0000][size=3][size="2"]شهدا[/size][/size][/color][color=#006400][size=3][size="2"] تشنه نیستند. فدای لب تشنه ات پسر فاطمه[/size][/size][/color] [size=3][color=#FF6600][size="2"][color="#00ccff"].....................................[/color][/size][/color][/size] [size=3][size="2"]التماس دعا[/size][/size] [font="Courier New"]عذرخئاهی میکنم این مطلب قبلا ارسال شده بود و مجددا اشتباه ارسال شد ..هدفم ارسال عکس ذیل بود..عدرخواهی از مدیر بخش و سایر دوستان.بخش ادیت برام فعال نبود[/font] [font="Courier New"][url="http://gallery.military.ir/albums/userpics/10162/243645_850.jpg"]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10162/243645_850.jpg[/url][/font] [font="Courier New"]([/font]
  13. البته در انتهای قایق اول یک نمای کمرنگ از رنگهاس سبز و قرمز دیده میشه که در بینشون سفیدی تلاطم اب دیده میشه و یجورایی به پرچم ما میخوره... ما اونها رو میکوبیم و اونها هم مارو...ما از دید خودمون حقیم و اونها از دید خودشون..
  14. [quote name='ALI' timestamp='1353182323' post='283456'] [url="http://gallery.military.ir/albums/userpics/10084/121117190445_jewish_512x288_reuters.jpg"][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10084/thumb_121117190445_jewish_512x288_reuters.jpg[/img][/url] در حال استقرار سامانه های ضد موشک [url="http://isherwood.persiangig.com/ZION/%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85%20%D9%88%DB%8C%D8%AF%DB%8C%D9%88%DB%8C%DB%8C%20%DA%A9%D8%B4%D8%AA%D9%87%20%D8%B4%D8%AF%D9%86%20%DB%8C%DA%A9%20%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1%20%D8%A8%DA%86%D9%87%20%D9%81%D9%84%D8%B3%D8%B7%DB%8C%D9%86%DB%8C%20%D8%A8%D9%88%D8%B3%DB%8C%D9%84%D9%87%20%D8%B4%D9%84%DB%8C%DA%A9%20%D9%85%D9%88%D8%B4%DA%A9%20%D8%A7%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84.mp4"]http://isherwood.per...وشک اسرائیل.mp4[/url] ویدئوی کشته شدن یک نوزاد شیرخوار فلسطینی در اثر حملات هوایی اسرائیل مسئول دارو سازی مصر این نوزاد را در دست گرفته و خطاب به سران کشورهای عربی آنها را به حمایت از مردم غزه فرا می خواند. [size=5]زهی خیال باطل[/size] [/quote] و توی فکر حامیان صهیونیستها.. بسی خیال باطل .................. [b]امام خامنه ای:[/b] قرآن کریم به ما نوید داده است: «و لو قاتلکم الّذین کفروا لولّوا الأدبار ثمّ لا یجدون ولیّا و لا نصیرا. سنّة اللّه الّتى قد خلت من قبل و لن تجد لسنّة اللّه تبدیلا» هیچ جا در قرآن نیامده است که اگر شما شروع به جنگ کردید، حمله کردید، حتماً پیروز خواهید شد؛ ممکن است پیروز بشوید، ممکن است شکست بخورید – همچنان که در جنگهاى صدر اسلام، آنجائى که مسلمانان حمله کردند، گاهى شکست خوردند، گاهى هم پیروز شدند – اما وعده داده است که اگر دشمن ابتدا به حمله کرد، آن دشمن قطعاً شکست خواهد خورد. (بیانات در حرم رضوی در آغاز سال ۹۱)
  15. mahdi345n

    يادي از قديمي ها

    (اخراج شد یا رفت رو یادم نیست اما با نام کاربری دیگه مدتی فعال بود)call of duty خیلی با سواد و با معلومات babakim
  16. به نظر بنده حقیر چه کار ایران و یا حزب الله ...مهم مدت زمانیه که طول کشیده تا این نمونه پهباد شناسایی بشه که به نظر میاد به اندازه ای بوده که اطلاعاتی رو بتونه بفرسته حالا کم یا زیاد.. در ثانی مگه طول و عرض سرزمینهای اشغالی چقدره؟نیم ساعت توی هوا مدت زمان کمی نیست.انشالله که فقط یه تست از طرف یا از طریق حرب الله بوده و سری بعد شناسایی نشه.. البته رژیم غاصب هم به نقاط ضعفش بهتر پی میبره..حالا ببینیم کی زود تر به قوت میرسه و کی زودتر نقاط ضعفشو برطرف میکنه
  17. بنده هم به نوبه خودم تبریک عرض میکنم این دستاوردها رو. اما یه سوال دلیل شلیک چندین موشاک طاير و تنها نشون دادن یک صحنه برخورد چیه؟ مابقی شلیکها به کجا و به چه اهدافی بوده؟ پ.ن خواهشا جواب قابل قبول باشه نه خدایی ناکرده ایجاد شک در این دستاورد.
  18. الا يا اهل الميليتاري اسعد الله عيدكم بنده هم سال نو رو به همه دوستان بزرگوار و عزيزم تبريك عرض ميكنم و از خداوند ارزوي سالي سرشار از خير و بركت براي شما دوستان مسِءلت دارم
  19. پهباد Hermes 180 ساخت رژيم اشغالگر قدس.صنايع Elbit Systems http://gallery.military.ir/albums/userpics/hermes180-1.JPG Hermes 180 پهباد كوتاه برد اين رژيم غاصب كه براي عملياتهاي اطلاعاتي و شناسايي ، كشف و كسب اطلاعات از اهداف با توجه به تحرك پذيري بالا ، ابعاد كوچك به طول 4.4 متر – عرض بالها 6 متر –وزن 195 كيلوگرم طراحي و ساخته شده است. توانايي حمل تجهيزات به وزن 32 كيلوگرم اين پهباد در عملياتهاي ISTAR(ISTAR - Intelligence, Surveillance,Target Acquisition and Reconnaissance ) بسيار تاثير گذار ميباشد.موتور اين پهباد Wankel مدل UEL AR741 داراي قدرت 38 اسب بخار بوده كه ميتواند به سرعت 105 نات (هر نات برابر با 1.852 كيلومتر بر ساعت) و مداومت پروازي 10 ساعته دست يابد. از ويژگيهاي اين پهباد ميتوان به كنترل پرواز مستقل، سيستم انتقال ديتا از نوع LOS با ساختاري منسجم و استقرار آسان اشاره نمود. نحوه لانچ اين پهباد به دو صورت پرواز از باند و استفاده از catapult ( وسيله اي كه خاصيت ارتجاعي داشته وميتواند پهباد را پرتاب كند) و سيستم فرود آن توسط چتر با كيسه هوا و يا باند فرود ميباشد. سيستم كنترل زميني ، خطوط انتقال ديتا و سيستمهاي خودكار پرواز قابليت اشتراك در بين تمامي خانواده Hermes را داراست. كنترل زميني:[/color] خلاصه مشخصات: طول:4.4 متر عرض بالها: 6 متر وزن هنگام تيك آف : 195 كيلوگرم. وزن بدنه: 108.3 كيلوگرم وزن سوخت: 40 كيلوگرم. وزن تجهيزات: 32 كيلوگرم وزن سيستمهاي كنترل هوايي: 4 كيلوگرم. نوع موتور: wankel UEL AR741 قدرت موتور: 32 اسب بخار( 28.3 كيلووات) با دور موتور 7800 rpm مصرف سوخت در حداكثر دور موتور: 9.84 كيلوگرم در ساعت مصرف سوخت در حالت متعادل: 3.684 كيلوگرم در ساعت حجم موتور : 208 سي سي وزن موتور : 10.7 كيلوگرم. سرعت متوسط: 73 كيلومتر در ساعت. سرعت كروز: 120 كيلومتر در ساعت. حداكثر سرعت: 195 كيلومتر در ساعت. شعاع عملياتي: 150 كيلومتر مداومت پروازي: 10 ساعت. برد : 730 كيلومتر. حداكثر اوجگيري: 15000 فوت. توانايي ها در ماموريتهاي پشتيباني نظامي:[/color] جاسوسي ، نظارت ،كسب اطلاعات از هدف و شناسايي تعيين موقعيت هدف. تنظيم آتش توپخانه. ارزيابي خسارتهاي وارده در صحنه نبرد. رله راديويي توانايي ها در عملياتهاي غير نظامي: قابليت لانچ توسط كاتاپولت و فرود با چتر نجات و كيسه هوا. قابليت ارتباط با تمامي خانواده Hermes . تحرك بالا، آماده سازي سريع و توانايي جابجايي توسط c-130 ساير ويژگيها: طراحي، مديريت و كنترل عمليات. سيستم داخلي پخش و بهره برداري اطلاعات. گزارشگيري و شبيه سازي كامل از عمليات. كنترل توسط يك نفر. واحد كنترل: [align=center] [/align] .................................................. تهيه و ترجمه: mahdi345n كپي برداري با ذكر نام مترجم و سايت ميليتاري بلامانع ميباشد
  20. دستت درد نكنه داداش.. حتي اگه نتونم نمونشو بسازم بازهم از زحمتي كه ميكشي و مطلبي رو كه اموزش ميدي تشكر ميكنم.. ممنون و خدا قوت
  21. KAI Surion Light Utility Helicopter, South Korea مشخصات: سبک. دو موتوره. تعداد سرنشینان: دو خلبان دو خدمه توپ و 9 سرباز و یا 2 خلبان و 16 سرباز ظرفیت :18 نفر کشور سازنده: کره جنوبی توسط شرکت kai( korae aerospace industries), و کمپانی eurocopter. اولین پرواز: 10 مارس 2010 تاریخ ورود به خدمت: 2012 طول 15 متر کاربرد: جستجو.نجات.ترابری. امداد رسانی.تهاجمی. به عنوان جایگزین برای هلیکوپترهای UH-1H و 500MD. تعداد سفارش داده شده: 245 از تاریخ 2012 تا 8 یا 10 سال بعد. تجهیزات: شش عددموشک ضد تانک تاو BGM-71..با وزن 3.9 تا 5.0 کیلوگرم و برد 3750 متر. نوع موتور: GE T-700 turboshaft ساخت کارخانه جنرال الکتریک به طول 1.1 متر و قطر .39 سانتی متر سرعت: 2.53 متر در ثانیه سرعت اوج گیری و 269 کیلومتر در ساعت سرعت پرواز. برد عملیاتی در محدوده 260 کیلومتر. حداکثر اوج گیری 3 کیلومتر حداکثر توان پرواز تا 2 ساعت. وزن:4817 کیلوگرم و حداکثر تا 8709 کیلوگرم با مهمات و سرنشینان. ترجمه:mahdi345n
  22. [quote]پی نوشت: نمیدونم چرا دوستان تصور میکنن گلوله مینی کاتیوشا از این لوله ها خارج میشه؟؟؟[/quote] شنيدن اين جمله از جناب ارماني بزرگوار ديكه جاي حرفي در خصوص ميني كاتيوشا و عدم كاراييش نميذاره نميذاره..بسيار اميدوار كننده بود..ممنون
  23. ممنون از دوستان..انشالله كه تاپيك پر بركتي خواهد بود.. فقط خواهشي دارم كه مطالب به همراه تصاوير باشه تا به زيبايي اين تاپيك افزوده بشه.. اين ها هم چند تا عكس كه ظاهرا تصاويري از پيكر مطهر شهيد بزرگوار هادي نصر الله فرزند سردار رشيد اسلام سيد حسن نصرالله است.. درود بر فرزندان امام خامنه اي...
  24. اون جاده هاي خاكي روي بيشتر تپه ها يعني يا اون بالا يه چيزي هست و يا قراره باشه و يا اينكه اون زير يه چيزي هست و راه دسترسيش از بالا هست.. حالا خود تپه ها يا بودن يا ساخته شدن كه شكل نا منظنم و چينش نا مرتبشونن و تفاوت در اندازه هاشون شايد نشون دهنده اين باشه كه از قبل بودن و مربوط به خود زمين هستن و اينها اسنجا رو براي كارهاشون مناسب ديدن و تغييراتي توشون دادن
  25. mahdi345n

    کمین خوردن نیروهای ترک از پ.ک.ک

    ارنستو جان اشتباه نكن داداش... بنده هرگاه دشمني از دشمنان اسلام كشته بشه شاد ميشم اگه بدونم كه فرصتي براي برگشت به اسلام نداشته و سزاش همين بوده... بنده از لحاظ فني اين نكته رو گفتم.. نه تعريف كردم و نه تمجيد و نه تشويق.. صرفا فني بود اگرچه از كمين زدن چيزي حاليم نيست... سوال اول رو فعلا جواب بده.. البته فكر كنم منظورت اون جمله [color=red]جاي يك svd خالي بود [/color]بود..اهان ..گرفتم ..مثل وقتهايي كه ميگيم مثلا جاي فلانن چيز خالي بود و اگه بود چه كيفي ميداد.. نه داداش..اشكال متن همينه كه احساس رو نميگه.. منظورم از خالي بودن يعني نبودن اين اسلحه نه اينكه كاش بود و اگه بود چي ميشد..... اوكي گلم؟ و صد البته شك نكن كه اگر طرف مقابلم با اسلام باشه از شهيد شدنش ناراحت ميشم.. چه ايراني و چه غير ايراني.. و اگر عليه اسلام باشه خوشحال ميشم چه ايراني و چه غير ايراني...