امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

قبلا خونده بودم که اولین موشک به بانک خورد ه ولی هرگز دلیلشو نفهمیدم
تا امروز

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خیلی باحال بود . چطوری میشه موشک 40 کیلومتر از برد عادی بیشتر برود ! واقعا که کار خدا بود .

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
باز هم نکاتي نامفهوم در اين متن هست, تا آنجا بنده خواندم و پرسيدم و مسولين گفتند ما هيچ موشک اسکادي نداشتيم , اولين موشکها بعد سفر رييس جمهور وقت (رهبر انقلاب) به ليبي توسط قذافي در اختيار ما گذاشته شد. تکنسين هاي ليبي هم با موشک به ايران آمدند و موشک رو آماده و شليک کردند . بعدا کره شمالي هم به ما موشک داد . چيزي که جالبه ايشان حتي جزييات کوچک پرتاب رو هم گفته, ولي خبري از سوختگيري موشک نيست !!! سوختگيري موشک بروي لانچر و در آخرين لحظات نه تو انبار که راوي همش نگران عدم برخورد موشک با جايي و آتش گرفتن آن است انجام ميگيرد , نحوه محاسبات هم شک بر انگيز ست !

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]باز هم نکاتي نامفهوم در اين متن هست, تا آنجا بنده خواندم و پرسيدم و مسولين گفتند ما هيچ موشک اسکادي نداشتيم , اولين موشکها بعد سفر رييس جمهور وقت (رهبر انقلاب) به ليبي توسط قذافي در اختيار ما گذاشته شد. تکنسين هاي ليبي هم با موشک به ايران آمدند و موشک رو آماده و شليک کردند . بعدا کره شمالي هم به ما موشک داد . چيزي که جالبه ايشان حتي جزييات کوچک پرتاب رو هم گفته, ولي خبري از سوختگيري موشک نيست !!! سوختگيري موشک بروي لانچر و در آخرين لحظات نه تو انبار که راوي همش نگران عدم برخورد موشک با جايي و آتش گرفتن آن است انجام ميگيرد , نحوه محاسبات هم شک بر انگيز ست ![/quote]
دقیقا منم به همین خاطر میگم این موشک اسکاد نبوده و همون لنس بوده چون لنس سوخت جامده و طرف تو متن همش از انفجار موشک میترسه

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
در مورد کشور های دهنده موشک هم آقای رفیقدوست که وزیر سپاه بودند گفت که اولین اسکاد بی های ایران از چین هدیه گرفته شد !

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
روايتي از پرتاب اولين موشک دوربرد ايران

زمان شليک فرا رسيد، شمارش معکوس شروع شد. ما هم سعى کرديم در خاکريزها و تپه‏ها خود را مستقر کنيم. به چوپان‏ها گفتيم که خود و گوسفندها را حفظ کنند. هيچ بعيد نبود، موشک در جا منفجر شود.
به گزارش "سياست‌نامه" امروز که جمهوري اسلامي ايران به قدرت موشکي اول منطقه تبديل شده است، جزئيات اولين عمليات موشکي ايران در سال هاي دفاع مقدس که حيرت جهانيان را بر انگيخت از زبان يکي از شاهدان عيني خواندني خواهد بود. اين شاهد امروز يکي ار اعضاي برجسته هيئت علمي دانشگاه شهيد بهشتي است.

اول وقت، جلسه مديران دانشگاه بهشتي بود.ساعت هفت صبح جلسه شروع شد. کارها مورد مشورت قرار گرفت. دستورهاى لازم داده شد. طبق برنامه بايد يک هفته در تهران مى‏ماندم و بعد دو هفته به منطقه مى‏رفتم، ولى منشى چند پيام از خلبان رستمى به من داد. مى‏خواستم به منزل بروم. ناگهان شنيدم يک ماشين از نيروى هوايى اجازه ورود به دانشگاه را دارد و با من کار دارند. فهميدم خلبان رستمى است. خبر داد: دشمن تصميم دارد تمام شهرها را بمباران کند. حتى هواپيماى دشمن به شهر مشهد رسيده است. ما هم ديگر هواپيماى مناسب براى جنگنده‏هاى جديد دشمن نداريم. ضدهوايى‏ها هم برد مناسب را نداشتند. بچه‏هاى جبهه به هواپيماى دشمن مى‏گفتند "ايران‏پيما" و به هواپيماهاى خودى مى‏گفتند "ميهن‏تور" به اين ترتيب تقريبا آسمان ايران بى‏دفاع بود.
از همه بدتر، پديده جديد موشک باران تهران بود. مردم، خودجوش، شعار مى‏دادند: "موشک جواب موشک". اين خواست فطرى مردم بود. خلبان رستمى آمده بود که گروهى آماده کند که من هم جزو آن بودم تا به يک سايت موشکى برويم که براى نمونه از قبل از انقلاب چند موشک خودکشش، "اسکاد B" در آن بود. اين موشک‏ها براى نمونه از طرف روس‏ها به ايران داده شده بود. و براى اينکه آمريکا از بى‏خطر بودن آن براى اسرائيل باخبر شود، چند نمونه هم به ايران دادند، آن هم از طريق معاهده نظامى "سنتو" تا آمريکا تحريک نشود. روس‏ها و آمريکايى‏ها به کشورهاى اقمارى خود، متعادل اسلحه مى‏فروختند و براى اينکه تعادل پيمان "ورشو" و "سنتو" به هم نخورد نمونه‏اى از سلاح‏هاى راهبردى را که به کشورهاى اقمارى مى‏دادند به طرف مقابل هم مى‏دادند که اربابان از وضع يکديگر و نوکرانشان آگاه باشند.
حالا چند فروند موشک در يک سايت بود که على‏القاعده قابل استفاده نبود خلبان رستمى آمده بود که امشب مرا با خود برد.
دو روز از خلبان رستمى فرصت خواستم که کارهاى خود را در تهران رفع و رجوع کنم و خود را آماده کردم که به مأموريت نامعلومى بروم و آن اولين پرتاب موشک به طرف دشمن (عراق) بود.
يک نقشه از "سايت" يا محوطه نظامى مورد نظر به من دادند. ديگر چيزى از مأموريت خود نمى‏دانستم. آن روز غروب بايد با يک گروه به طرف "سايت" موشکى حرکت مى‏کرديم.
تنها توانستم از پدرم در کوچه خداحافظى کنم و زودتر از وقت مقرر، قبل از افطار به قرارگاه مورد نظر برسم.
تقريبا تمام افراد گروه آمدند. افطارى خورديم و نماز خوانديم. يک معارفه کلى شد خلبان رستمى مسؤول گروه بود. خيلى منظم و مرتب همه سوار اتوبوس شديم. بيست نفر بوديم، و بايد در اتوبوس توجيه مى‏شديم. تقريبا نيمه‏هاى شب به همان قرارگاه خودمان رسيديم. يک ضرب به اتاق جنگ رفتيم. در اتاق جنگ ماکت منطقه جنگى قرار داشت و همه دور آن جمع شديم تا بفهميم چه کار بايد کرد. منطقه مأموريت ما خطوط شمالى جبهه بود، ولى نمى‏دانم چرا به محور ميانه آمديم. شايد بعضى از مهندسان در محور بودند که بايد با هم آشنا مى‏شديم.
نيمه شب به طرف "سايت" حرکت کرديم. گروه ما خيلى کوچک شده بود. گروه‏هاى ديگر مأموريت ديگر داشتند. اکثر گروه ما مهندسى محاسبات پرتاب، الکترونيک و مکانيک بودند. چهار نفر ديگر کارگر فنى بودند، ولى ده تا مهندس را در کار عملى در جيب خود جا مى‏دادند. من هم نخودى بودم. چون رشته معمارى به درد پرتاب نمى‏خورد. خلبان رستمى هم مسوول گروه بود. همه نيروى داوطلب بوديم. تنها لباس او درجه نظامى داشت. بقيه ما لباس ساده بسيجى داشتيم. يکى از کارگران فنى به نام حاج‏آقا آل‏على خيلى شوخ و "آچار فرانسه" بود و در هيچ کار فنى، نمى‏ماند. لودر، جيپ، تانک، همه چيز تعمير مى‏کرد. بعضى از چيزها را سر هم کرده بود و ماشين مين‏کوب ساخته بود و لندرور "شنى‏دار" درست کرده بود. خيلى چيزهاى عجيب و غريب ديگر او در "مينى‏بوس" از طرح‏هاى خود صحبت مى‏کرد. ماجراى ساخت بولدزر او که زير آب کار مى‏کرد جالب بود. يکى ديگر از بچه‏ها که او هم کارگر فنى بود از ساخت هدايت امواج راديويى صحبت کرد. هواپيماى کوچک هدايت شونده، هدايت از دور جهت‏گراى توپخانه که ديده‏بان، مستقيم لوله توپ را در جهت مناسب با امواج راديويى مستقر کند.
بين راه يک ايستگاه صلواتى بود. تصميم داشتيم در آنجا استراحت کنيم و شام بخوريم که همين کار را کرديم.
بعد از اذان صبح، به طرف پايگاه راه افتاديم. هوا کم‏کم روشن مى‏شد. منطقه جالبى بود. پر از گوسفند. چند چوپان جوان دنبال ماشين مى‏دويدند. از پايگاه خبرى نبود. فقط چند آغل غار مانند ديدم که احساس کردم بايد با تکنيک جديد، حفارى شده باشد، ولى پر از بز و گوسفند بود. اين منطقه در کنترل ارتش بود. از جبهه فاصله زيادى داشت. چون قبلاً ماکت منطقه را ديده بودم، تجسمى از وضع پايگاه داشتم. احتمالاً پس از پيچ تندى بايد به يک در بزرگى که در دهانه يک دره بود وارد مى‏شديم. تقريبا حدسم درست بود. مردم بومى اينجا، لر و شيعه بودند. از لحاظ جغرافياى انسانى، منطقه امنى بود. مردم خيلى همکارى مى‏کردم. هيچ نفوذى و ستون پنجمى، اين دور و برها نمى‏توانست نفوذ کند. مردم عشاير اين منطقه خيلى هوشيار بودند. ناگهان يک در ورودى نظامى را که استتار بود، مشاهده کرديم. خلبان رستمى با لباس رسمى به دژبانى رفت، ناگهان در کشويى باز شد و ما با مينى‏بوس وارد شديم. چند سرباز با تفنگ، پيش‏فنگ کردند. جورى سر و صدا راه انداختند که ما همه ميخ شديم. مينى‏بوس درب و داغون ما وارد يک محوطه عظيم طبيعى شده بود که کوه‏هاى اطراف آن، مانند محوطه قرارگاه توپخانه اصفهان بود. مکانى مثل يک کاسه که دور و اطراف آن را کوه فرا گرفته و شيارهاى خوبى در هر قسمت از کوه‏ها به وجود آمده بود. داخل هر شيار تونلى زده بودند و تأسيساتى داير بود. هيچ ساختمان مصنوع بشر، در محوطه ديده نمى‏شد، مگر ورودى تونل‏ها. جلوى يکى از تونل‏ها ايستاديم. يک ستوان جلو آمد. خيلى رسمى و با جديت به خلبان رستمى سلام نظامى داد و با داد و بيداد گزارشى از وضع قرارگاه داد و خود را در خدمت اعلام کرد. ما هم با ساک‏هاى خود از مينى‏بوس پياده شديم.
از لحاظ مکان‏يابى انگار طبيعت، اينجا را طراحى کرده بود که يک کاسه تمام عيار باشد و خيلى از تأسيسات را در خود جا دهد. در اصفهان هم براى توپخانه از طريق پيمان "سنتو" چنين جايى پيدا شده بود.
شايد از طريق ماهواره پيدا کردن يک چنين جاهايى آسان‏تر باشد، ولى از روى عکس هوايى هم مى‏توان چنين جواهرهايى را کشف کرد. چون دستور مستقيم از فرماندهى کل قوا بود ما را تحويل رفتند. معلوم بود هيچ آثارى از انقلاب و جنگ در اينجا وجود نداشت. همه افراد با وسواس اين منطقه را تميز نگه داشته بودند. همه سربازها و درجه‏داران منظم در جاى خود منتظر دستور بودند. خلبان رستمى از ستوان خواست که به همه دستور آزاد بدهد. دستور داده شد. فقط يک خرده، پاها باز شد. هيچ فرق چندانى از نظر ما نکرد. ما نمى‏دانستيم چه کار کنيم. جو نظامى ما را گرفته بود. ما هم سيخ مقابل پرچم ايران که جلوى دفتر کار قرار داشت، ايستاده بوديم، ولى در صف نبوديم. بالاخره وارد دفتر شديم و روى صندلى نشستيم.
سريع به يک تونل عظيم رفتيم که در آن يک "لانچر" خودکشش بود. مثل يک تريلر چندين چرخ که روى آن يک موشک عظيم بود يا حداقل براى من که اولين بار يک هيولا مى‏ديدم عظيم جلوه مى‏کرد. همه وسايل پرتاب داخل تريلر قرار داشت. سکو پرتاب روى تريلر قابل بالا و پايين کردن و تمام وسايل و محوطه تميز بود. جناب ستوان، يک دفترچه از تعميرات به عمل آمده روى موشک را به خلبان رستمى داد. معلوم شد چندين کارشناس از کشورهاى دوست عربى آمده و روى آن کار کرده‏اند، ولى نتوانسته‏اند کارى انجام دهند. اکثر کشورهاى عربى از بلوک شرق محسوب مى‏شدند و افراد متخصص آنان در شوروى آموزش ديده بودند. حالا نوبت ما بود که وسايل مختلف را بازرسى و تعمير کنيم. هرکس شروع کرد به "آزمايش" قسمت‏هاى مختلف هدايت و پرتاب موشک. کمترين خطايى باعث انفجار موشک در تونل مى‏شد. همه با سکوت و دقت شروع به کار کردند. محور کار، بيشتر در زمينه ابزار الکترونيکى بود. بعد از چند ساعت کار، قسمت‏هايى از "لانچر" جدا شد و در کف تونل قرار گرفت. من هم با چند سرباز مشغول نقشه‏بردارى از داخل تونل شدم تا نقشه کامل محوطه را تهيه کنم. همه کار مى‏کردند، محوطه بر خلاف قبل شلوغ پلوغ شد. همه چيز "آزمايش" و وسايلى که بايد از عقبه مى‏آمد فهرست شد. داخل تونل اصلاً نفهميديم که شب شد. اذان مغرب، ما را هوشيار کرد. اکثر بچه‏ها دست از کار کشيدند. بعد از نماز ما هم افطارى خورديم. در ماه رمضان هم شام مى‏خورديم، هم افطار و هم سحرى. چون مسافر بوديم بقيه صبحانه و ناهار هم جاى خود برقرار بود. بعضى اوقات عصرانه هم مى‏خورديم! پس از دو ساعت استراحت هم مشغول به کار شدند.
در همين وقت خلبان رستمى وارد تونل شد و مرا صدا کرد. گفت: بى‏سيم تو را مى‏خواهد. بايد به ماموريت ديگرى مى‏رفتم. رفتم و بعد از چند روز با لباس خاکى و بدن عرق کرده و خاک گرفته دوباره به دروازه پايگاه وارد شدم. دژبان در را باز کرد و سلام نظامى داد. در تونل را يک سرباز باز کرد و ما هم وارد تونل شديم. وضع عجيب و غريبى بود. بچه‏ها به حدى شبانه‏روزى کار کرده بودند که وضع آن‏ها هم از من بهتر نبود: خاکى، عرق کرده و خسته. با کمال تعجب، جناب سروان هم هم‏رنگ جماعت شده بود؛ کلاه نداشت و با دمپايى اين ور و آن‏ور مى‏رفت.
خلاصه بچه‏هاى بسيج اين جماعت ارتشى را خراب کرده و آن‏ها را از ريخت و قيافه انداخته بودند. اما در عوض آن‏ها همه دست به آچار بودند. قيافه همه خسته نشان مى‏داد، ولى همه خوشحال بودند. براى اينکه اولين بار بود که تمام دستگاه‏هاى الکترونيک را تعمير کرده بودند. قبلاً چند ماه، کارشناسان خارجى روى آن کار کرده بودند، ولى نتوانسته بودند آن را راه بيندازند. دو نفر از بچه‏هاى الکترونيک بر سر محاسبه پرتاب و برد موشک بر سر "تانژانت" و "کتانژانت" دعوا داشتند. يکى مى‏گفت بايد با "tg" پرتاب شود و ديگرى مى‏گفت بايد با "cotg" پرتاب شود. ما که چيزى نمى‏فهميديم. کلى محاسبات جلوى آن‏ها بود. کنار "لانچر" سفره انداخته بودند و بساط چاى هم برقرار بود. من هم بى‏نصيب نماندم.
اگر وضع "تانژانت و کتانژانت" مشخص مى‏شد، سکوى پرتاب "لانچر" را بيرون مى‏برديم. طبق محاسبات اين موشک به پايتخت دشمن نمى‏رسيد. تمام محاسبات را با آخرين برد موشک به يک محوطه صنايع "ش.م.ه" دشمن که نزديک پايتخت بود، متمرکز کردند. به سختى سيصد کيلومتر را در حافظه کامپيوتر موشک ثبت کردند. اين مجموعه را کشورهاى غربى در اختيار دشمن قرار داده بودند و تقريبا در کشورهاى جهان سومى استثنايى بود. حال همه چشم‏ها به ما دوخته شده بود. مخصوصا اينکه اين مجمع صنايع نظامى در سى کيلومترى پايتخت عراق مستقر بود. همه در رويا خود را موفق مى‏ديديم، ولى دعوا روى محاسبات پرتاب و همچنين تغييرات اين چند روزه چندان قابل اطمينان نبود. شايد هم موشک در همين جا منفجر مى‏شد و همه پودر مى‏شديم. در هر صورت همه فعاليت خود را کردند.
بالاخره حاج آل على پشت "لانچر" خودکششى نشست. مثل يک تريلر بزرگ بود و موشک پشت آن سوار بود. بايد آن را به محوطه مى‏رسانديم. غار، بيش از يک در کشويى آهنى ضدانفجار نداشت. آل على پشت فرمان نشست. استارت زد. دود غليظى فضا را فرا گرفت و موتور با هيبت غول‏آسايى، نعره مى‏کشيد. در کشويى باز شد. على آقا، متخصص در ماشين‏آلات سنگين بود. ديپلم داشت، ولى در کار عملى حرف نداشت. ماشين را در دنده يک گذاشت ولى صداى عجيب و غريبى از گيربکس به گوش مى‏رسيد. زود ماشين را خاموش کرد. گفت گيربکس دستکارى شده است. جناب سروان با تعجب گفت يقينا کار کارشناسان کشورهاى دوست عربى است که نه تنها وسايل الکترونيک را دستکارى مى‏کردند بلکه به گيربکس آسيب زده‏اند. بچه‏ها تصميم گرفتند اين غول را هول بدهند و يک تراکتور هم آن را بکشد تا بتوانيم به محوطه برسيم. همه دست به کار شدند. سيم بکسل، تراکتور، همه سربازها و افسرها براى کشيدن "لانچر" به محوطه بسيج شدند، حتى نگهبان‏ها. موج شعار "موشک جواب موشک" همه را فرا گرفته بود. سعى عجيبى بود. اين غول بى‏شاخ و دم راه افتاد. على آقا يا همان آل على، پشت فرمان بود. غول به نزديکى در غار رسيد. هر چه به در نزديک‏تر مى‏شد، تعجب همه بيشتر مى‏شد. با کمال تعجب "لانچر" به درگير کرد. لانچر حدود ده سانتى‏متر بزرگ‏تر از در غار بود. هيچ‏کس نمى‏دانست اين غول از چه درى وارد غار شده که حالا بيرون نمى‏رود. همه چشم‏ها به طرف من دوخته شد. من هم هر چه نقشه سايت، عکس هوايى و برداشت خود را از اين مجموعه نگاه مى‏کردم، چيزى غير از در غار به نظرم نمى‏رسيد. همه در ناباورى و يأس قرار گرفتند، ولى نمى‏دانستيم راز اين کار چيست. از جناب سروان که قبل از انقلاب در اينجا گروهبان بود، خواستم چيزى بگويد. چيزى نداشت، فقط گفت ايرانى‏ها حق داخل شدن به اينجا را نداشتند، مگر چند نفر محدود که آن‏ها هم بعد از انقلاب فرار کرده‏اند. از او خواهش کردم هر چيزى که يادش مى‏آيد بگويد. رفتيم قسمت‏هاى ديگر غار را سر زديم، ولى هر راهرويى کوچکتر بود.
اولين کارى که کردم، فرض کردم از همين در که تنها در غار بود اگر موشک شليک شود چه مى‏شود. ديدم هيچ، اگر از اين محوطه کوچک موشک پرتاب شود، يقينا محوطه آسيب سختى مى‏بيند. حداقل فضايى که ما براى پرتاب نياز داشتيم، دو برابر محوطه‏اى بو دکه تمام درهاى غار به آن باز مى‏شد. پس اين در براى پرتاب موشک و احتمالاً ورود موشک به کار نرفته است. پس اين غول چگونه وارد غار شده است؟ همه شروع کردند به گشتن تا اينکه کليدى، چيزى، ابزارى، يا اتاق فرمانى پيدا شود تا قسمتى از ديواره غار از جاى خود حرکت کند. هر چه مى‏گشتيم، مأيوس‏تر مى‏شديم.
ديگر نيمه‏هاى شب شده بود. "لانچر" جلو آمده بود و جاى خواب بچه‏ها را که چند شب آنجا خوابيده بودند گرفته بود. خواستند جاى تميز ديگرى پيدا کنند اما همه جا پر از روغن، ابزار و خلاصه کثيف بود و کسى هم حال تميز کردن نداشت. حتى سربازها هم "دمغ" بودند. لباس همه کثيف شده بود. هنوز دود کاميون يا لانچر از محوطه غار کاملا خارج نشده بود. بعيد بود که آمريکايى‏ها اين قدر بى‏سليقه باشند که کاميون را داخل غار روشن کنند. پس کليد کار کجاست؟ حاج آل على، ناگهان بلند به همه گفت: مردم مى‏گويند "موشک جواب موشک" شما کارى نکنيد که اين شعار تبديل شود به "پوشک جواب موشک". همه بى‏اختيار خنديدند. تصميم گرفتيم شب استراحت کنيم و در روز از بالاى کوه و محوطه و از داخل جستجو را ادامه دهيم. يک قسمتى از غار که شبکه فلزى داشت، قابل تميز کردن بود. بچه‏ها مشغول تميز کردن شدند تا حداقل کمى استراحت کنند.حالت "خوف و رجا" بود.
بچه با شلنگ آب قسمت فلزى را شستند و سريع آنجا را تميز کردند. همه کار مى‏کردند. سربازها رفتند و در آسايشگاه خود و افراد اعزامى خلبان رستمى در سايت کنار موشک خوابيدند. کيسه خواب، پتو، همه چيز آماده شد. همه دراز کشيدند ولى کسى خوابش نمى‏برد. بوى خاصى پس از شستشو در محوطه پيچيد. مثل بوى پشم گوسفند بود. تصميم گرفتيم آن شب تمام چراغ‏ها را خاموش کنيم تا شايد بتوانيم بخوابيم. در آهنى غار هم باز بود و سر موشک خارج از غار. اين بدترين حالت بود، چون اگر يک بمباران انجام ميشد، موشک منفجر مى‏شد.
از همه بدتر اينکه تراکتور بيرون بود و نمى‏توانستيم کاميون حامل موشک را به داخل بکشيم.
تاکنون اين منطقه مورد تهاجم قرار نگرفته بود؛ ولى معلوم نبود امشب "بز نياوريم." تجسم انفجار اين مشک داخل غار باعث شد دوباره همه بلند شوند. هر چه زور زديم کاميون تکان نخورد. دنبال جايى مى‏گشيم که طناب را به آن ببنديم و با قرقره آن را بکشم. هيچ جاى مناسبى در غار پيدا نشد که قرقره را به آن نصب کنيم. ناگهان يکى از بچه‏ها که پتوى خود را روى يک دسته فلزى انداخت بود آن را به همه نشان داد، شايد فرجى باشد. پتو را کنار زديم. دوباره بچه‏ها کيسه خواب و ديگر وسايل خواب خود را از کف فلزى برداشتند و آماده شدند که طناب را به کمک چند قرقره بکشند. خوشبختانه قسمت فلزى کف غار حالت شيار و شبکه‏اى داشت و انسان روى آن سر نمى‏خورد؛ ولى قسمت‏هاى ديگر همه صاف و صيقلى بود. طناب به آرامى محکم شد و حالت کشش پيدا کرد. کاميون با موشک آرام، آرام راه افتاد. طناب از سيم بکسل بهتر بود؛ چون اگر پاره مى‏شد، حداقل جرقه يا ضربه‏اى به موشک اصابت نمى‏کرد؛ چون با هر ضربه، فاجعه‏اى رخ مى‏داد. فکر انفجار موشک ذهن همه را مشغول مى‏کرد. کاميون چند سانتى‏متر راه نيفتاده بود که ناگهان صداى مهيبى همه جا را فرا گرفت.
صداى يا الله، يا على، يا ابوالفضل بلند بود و خلاصه هر کس به کسى متوسل مى‏شد. صدا همه غار را فرا گرفت. نفهميدم‏چى شد. در يک لحظه همه خود را در زمين و هوا ديديم. نفهميديم که انفجار بود يا چيز ديگر. موشک منفجر شده بود؟ طناب هم اگر پاره مى‏شد، اين قدر سر و صدا نداشت. خلاصه بعد از چند ثانيه که براى ما چند ساعت طول کشيد - و شايد در همان چند لحظه تمام خاطرات زندگى براى هرکس دوره شد - ما به زمين افتاديم و روى هم در غلتيديم. همه جا تاريک شد. تنها، نورى از محوطه به داخل غار مى‏تابيد. سکوت و سکون همه جا را فرا گرفت. فقط ناله بعضى از دوستان به گوش مى‏رسيد. نمى‏دانستيم چه اتفاقى افتاده است. سربازان که در آسايشگاه بودند با صداى مهيبى که شنيده شد به طرف غار آمدند. هرکس چراغ قوه‏اى داشت. نمى‏دانستيم مرده‏ايم يا زنده؛ ولى درد، به ما فهماند که زنده‏ايم. پاى چوبى من درآمده بود و نمى‏دانستم کجا افتاده و حتى خودم کجا هستم. بوى تعفن خاصى به مشام مى‏رسيد. ناگهان احساس کردم تعداد زيادى گاو و گوسفند نعره زنان در حال فرارند. نمى‏دانم رويا بود يا نه؛ ولى بوى پشکل و پشم مشام ما را مى‏آزرد. آرام آرام يکديگر را صدا کرديم. يکى از سربازان فيوزهاى برق را دوباره راه انداخت. چراغ‏ها و پروژکتورها روشن شدند.
خودمان را در وضع عجيبى ديديم. موشک در آرامش خوابيده بود؛ ولى بچه‏ها در گودالى افتاده بودند که در انتهاى آن صداى گاو و گوسفند به گوش مى‏رسيد. همه ما را بالا آوردند. پاى چوبى من هم پيدا شد. هنوز سر و وضع خود را تميز نکرده بوديم که ناگهان همه تکبير گفتند، سربازها که خيلى جوان بودند پايکوبى مى‏کردند. غلغله‏اى بود. تازه فهميديم چى شده بود. با خدا باش، خدا با توست. دستگيره‏اى که طناب به آن وصل شده بود در واقع اهرم يک "رمپ" فلزى بود که وصل مى‏شد به يک تونل با پيچ سى درجه که از آن تونل موشک‏ها را وارد غار اصلى يا "شيلتر" مى‏کردند. انتهاى غار بعد از پيچ هم يک در فلزى داشت، که بعد از انقلاب از تورفتگى آن براى آغل گوسفندان استفاده مى‏کردند و آن طرف کوه بود. به عبارتى موشک از خارج محوطه آن طرف کوه وارد مى‏شد و از رمپ بالا مى‏آمد و در ايستگاه نگهدارى مى‏شد و از در جلو افراد و وسايل تعمير و نگهدارى را وارد مى‏کردند؛ چون ورود موشک‏ها يک بار انجام شده و ديگر خارج نشده بود، ورودى اصلى بعدها توسط چوپان‏ها کور شده بود. مخصوصا بعد از انقلاب که بيشتر جنبه نگهدارى موشک براى ارتش مطرح بود تا استفاده از آن. حالا اين راه کشف شده بود. متأسفانه آنهايى که فرار کرده بودند تمام نقشه‏هاى مجموعه را منهدم کرده يا با خود برده بودند.
خوشبختانه با اين عمل، حداقل پنج فروند موشک آماده مى‏شد که از اين محوطه خارج شود و شايد هم مى‏توانستيم آن‏ها را شليک کنيم. ديگر کسى خوابش نمى‏برد. همه گروه مجبور بوديم حمام برويم. سربازها با جان و دل به ما خدمت مى‏کردند. آن‏ها شروع کردند به تميز کردن "رمپ" و رسيدن به در فلزى، که گوسفندها از آن فرار کرده بودند و چوپان‏ها در دل شب دنبال آن‏ها مى‏گشتند. تصميم داشتيم که وقتى هوا روشن شد در فلزى را باز کرده و محوطه را تميز کنيم. ما هم آن شب را در آسايشگاه خوابيديم. جناب سروان با سربازانش محوطه کار را تميز کردند.
به حدى هيجان‏زده بودم که با تمام خستگى صبح سحر آماده کار شدم. سحرى و صبحانه به هم وصل شد. هوا که روشن شد با يک موتور سوار حرکت کردم که ورودى‏هاى خارج از محوطه را بازرسى کنم. عملاً براى شناسايى کامل ورودى، من مشغول هماهنگى شدم. کارها را تقسيم کردم. عده‏اى از داخل مشغول تميز کردن شدند، من هم از بيرون مشغول شناسايى شدم. يکى از ورودى‏ها از ديواره سنگى پر شده بود. معلوم بود چوپانان محلى براى اينکه ورودى را تا مرز در فلزى براى گوسفندان قابل استفاده کنند، يک ديواره سنگى جلوى غار کشيده‏اند و يک ورودى کوچک براى گوسفندان ايجاد کرده بودند. عملاً بعد از انقلاب محوطه بيرون بى‏استفاده افتاده بود و ارتش بيشتر از داخل پايگاه محافظت مى‏کرد. مردم هم احساس مى‏کردند تا در ورودى که از جنس فلز بود براى استفاده شخصى اشکالى ندارد. وقتى به آغل گوسفندان يا به عبارتى ورودى اصلى غار رسيدم، هنوز خيلى از گوسفندان پراکنده و چوپانان با سختى دنبال آن‏ها بودند. شايد همين حالت گوسفنددارى بود که دشمن احساس مى‏کرد اين پايگاه تخليه شده است و به آن کارى نداشت. نفوذ ستون پنجم هم به اين ارتفاعات سخت بود. تازه مردم بومى اينجا با ما بودند و سخت از اطراف محافظت مى‏کردند. مى‏دانستند امنيت پايگاه براى آن‏ها هم مهم است. مسوولان پايگاه هم فقط از داخل محافظت مى‏کردند و نيازى به بيرون نبود. اصلاً فکر نمى‏کردند ماشين‏آلات سنگين مثل "لانچر" بايد از اين قسمت حرکت کند.
وقتى وارد غار شديم با چراغ قوه اطراف را نگاه کرديم. حدود دو متر کف غار از کود گوسفندان بالا آمده بود. خيلى کثيف و تاريک بود و بوى مشمئزکننده‏اى به مشام مى‏رسيد. تا ساق پا در کف فرو مى‏رفتيم. پس از گذشت حدود بيست متر با يک پيچ نزديک به سى درجه به در فلزى رسيديم. در قابل باز شدن نبود. بايد از کف خاکبردارى مى‏شد و تقريبا حجم آن هم زياد بود.
همين وقت خلبان رستمى با جناب سروان با عده‏اى از افراد در يک وانت به ما رسيدند. به خلبان رستمى طرح خود را گفتم. سريع دو دستگاه لودر آوردند. طبق نقشه‏اى که سريع براى آنها کشيديم، يک لودر در قسمت مناسبى از کوه، مشغول کندن آغل براى گوسفندان شد و لودر ديگر به جان ديوار تيغه‏اى و کف غار افتاد که مملو از پشکل بود. عده‏اى ديگر هم از داخل، محوطه را تميز مى‏کردند. تا عصر يک نفس کار شد. حداقل گوسفندها، خانه جديد پيدا کردند. چوپان‏ها هم راضى بودند. ما هم شروع کرديم به تعمير سيستم‏هاى برق و تأسيسات حرکتى که با سيم بکسل بود.
نزديک‏هاى غروب پس از روغن‏کارى "وينچ" و درها سيستم برقى را راه انداختيم. در زوزه‏کشان باز شد. محوطه داخل غار با آن طرف کوه ارتباط برقرار کرد. ديگر نياز نبود مسافت پانصد متر را دور بزنيم و به داخل پايگاه برويم. از اين راه راحت اياب و ذهاب مى‏کرديم. همه چيز براى بيرون آوردن موشک آماده شد. فقط مشکل دنده‏هاى موتور بود که بتواند روى پاى خود بيرون بيايد. از آل على هم خبرى نبود. از ديشب تا کنون از او خبرى نبود. تصميم گرفتم با تمام نيروى انسانى و به کمک چند وانت "لانچر" را به بيرون بکشيم. تقريبا کار خطرناکى بود؛ چون اگر يک سيم بکسل پاره مى‏شد يا حرکت اصطکاکى پيش مى‏آمد، احتمال انفجار موشک خيلى زياد بود. منتظر تاريکى شب شديم که در پوشش شب اين کار انجام شد. شايد ماهواره دشمن به اين منطقه حساس شده باشد و يا پروازهاى شناسايى، مشکلاتى براى ما ايجاد کنند. در هر صورت، لانچر بايد از يک تونل يا چند پيچ حدود سى درجه عبور مى‏کرد. اين پيچ و خم‏ها براى آن بود که اگر در جلوى در غار انفجارى به وجود آيد، موج به داخل غار نفوذ نکند. عده‏اى از افراد روزه بودند و افطار کردند. ما هم به آن‏ها کمک کرديم. بعد از نماز جماعت کار ما شروع شد. همه زير لب دعاهايى را که مى‏دانستند زمزمه مى‏کردند و کار در سکوت انجام مى‏شد. بايد کار با حوصله و دقت انجام مى‏گرفت. مجبور بوديم موتور را روشن کنيم که بوستر ترمز در سرازيرى رمپ کمک کند. سکوت محوطه با دود غليظ و سر و صداى موتور و اگزوز شکسته شد. عده‏اى هول مى‏دادند و يک وانت هم مى‏کشيد.
لانچر آرام آرام راه افتاد. الحمدلله ترمزها، خوب کار مى‏کردند. با هزار بدبختى لانچر از رمپ سرازير شد و پايين آن آرام گرفت. سريع موتور را خاموش کردند؛ چون دود همه را خفه مى‏کرد. هواکش‏ها کار نمى‏کردند. ما هم وقت تعمير آن‏ها را نداشتيم.
بايد با دست و وانت، موشک را مى‏کشيديم. حدود دو ساعت طول کشيد تا ما به اولين پيچ تونل رسيديم؛ چون اگر عجله مى‏کرديم و بدنه موشک به جايى مى‏خورد، کار همه ساخته بود. حالا اگر به بيرون محوطه مى‏رفتيم تازه بايد آن را به يک فضاى مسطح مى‏برديم تا شليک انجام شود. همه خسته شده و حالت عصبى پيدا کرده بودند. دوباره دستور استراحت داده شد. کار خطرناکى بود. در وقت استراحت در محوطه بيرون پايگاه تجمع کرديم. براى احتياط چند موتور سوار مسلح گشت مى‏زدند تا از خطر احتمالى پايگاه را محفوظ دارند. اين اولين ارتباط داخل و خارج پايگاه بود و نفرات ما براى گشت‏زنى کم بود. بچه‏ها بيرون نشسته بودند. معلوم نبود اين همه زحمت به نتيجه برسد يا نه؛ ولى کسى به روى خودش نمى‏آورد. بايد اين قدم اول برداشته مى‏شد تا مراحل بعدى طى مى‏شد. زير آسمان پرستاره بودن و چاى داغ، ما را از حال و هواى جنگ دور کرده بود و هر کس چيزى مى‏گفت و بقيه مى‏خنديدند. در همين اوقات، چراغ يک ماشين از پايين دره ديده شد که به بالا مى‏آيد. بچه‏ها در قسمت‏هاى مختلف جاده موضع گرفتند. آخر اين وقت شب اياب و ذهاب خطرناک بود. ستون پنجم هم مى‏دانست که با چراغ روشن نيايد؛ اما شايد کلکى در کار باشد. چراغ قوه‏ها هم خاموش شد و منتظر مانديم. چند پيچ ديگر مانده بود که چند نفر از بچه‏ها جلو رفتند تا ماشين از آن‏ها رد شود و آن‏ها از پشت و ما هم از جلو ماشين را محاصره کنيم. تقريبا ماشين به ده مترى ما رسيد. يکى از سربازان با صداى مهيبى "ايست" داد. يک نفر هم کنار جاده به طرف ماشين "قراول" رفت. از عقب هم به او ايست دادند. راننده فهميد از چند طرف محاصره است. کاملاً غافلگير شد. سکوت همه جا را فرا گرفت. دستور داده شد که راننده پياده شود. ظاهرا کس ديگرى با او نبود. يک نفر با چراغ قوه و اسلحه به طرف او رفت. وقتى نور به صورت راننده افتاد، بنده خدا زبانش بند آمده بود و او کسى جز حاج آل على نبود. فکر کرد پايگاه دست دشمن افتاده است. بعد از احوال‏پرسى، به او يک ليوان چاى دادند. گفت: اينجا چه کار مى‏کنيد؟ و چرا اين بساط را پهن کرديد؟ وقتى ماجرا را فهميد که لانچر تقريبا اول تونل است و تا آنجا را کشيديم، گفت سريع دست به کار شويد. من از کارخانه تراکتورسازى تبريز نمونه‏هايى را پيدا کرده‏ام که ان‏شاءالله به کار ما بيايد. بنده خدا معلوم بود بدون خواب، يک نفس در کار بوده و خود را به ما رسانده است. همه سريع به طرف لانچر رفتند. جا خيلى تنگ بود. نه مى‏توانستيم عقب برويم و نه جلو. خلاصه، گيربکس را پايين آوردند و دوباره جا زدند و موتور را روشن کردند. تقريبا نيمه‏هاى شب کار تمام شد.

دود غليظى در تونل پيچيد. همه از دور و بر "لانچر" فاصله گرفتند. فقط آل‏على پشت فرمان نشسته بود. دنده ماشين به سختى با صداى گوشخراشى جا رفت. لانچر روى پاى خودش حرکت مى‏کرد. با تمام دودى که راه انداخته بود غرشکنان عقب مى‏رفت؛ چون بايد از "رمپ" پايين مى‏آمديم، لازم بود همين طور عقب عقب از تونل خارج شويم. سعى مى‏کرديم با پروژکتورهاى سيار آل على را هدايت کنيم. بعضى از بچه‏ها ماسک ضدگاز زدند. بعد از حدود نيم ساعت لانچر با ته از غار بيرون آمد. همه تکبير گفتند. بيچاره آل على عين زغالى‏ها شده بود. خلبان رستمى روى موتور به او گفت دنبالش بيايد. حالا لانچر با دنده دو حرکت مى‏کرد. مثل يک کاميون معمولى قدرت "مانور" داشت. خيلى سريع به يک محوطه باز رسيديم. جهت کلى موشک رو به هدفى بود که از پيش تعيين شده بود. حالا بچه‏هاى الکترونيک مشغول به کار شدند.
همه چيز سريع پيش مى‏رفت. تصميم گرفتيم اول صبح عمليات را آغاز کنيم تا هوا روشن شود و بچه‏ها با دقت بيشتر بتوانند جهت‏يابى کنند. صبح چوپانان ديدند يک مجسمه ابوالهول جلوى آن‏ها سبز شده است. حتى گوسفندها هم "بر و بر" ما را نگاه مى‏کردند. همه آنها سحر به صحرا مى‏رفتند. هر چه نيرو داشتيم دور لانچر مستقر کرديم. يک تور استتار هم احتياطا روى آن انداختيم. چند ضدهوايى روى وانت گذاشتند و دور و اطراف گشت مى‏دادند. قبلاً خلبان رستمى با فرماندهى هماهنگ کرده بود که نيروهاى نفوذى ما در نزديکى هدف مستقر شوند و ما را از اصابت موشک باخبر کنند. تهران هم در انتظار بود. هدف هم مهم بود: زرادخانه "ش.م.ر". فقط صداى قلب خود را مى‏شنيديم و صداى بع بع گوسفندها را. بچه‏هاى الکترونيک روى کاغذها و اعداد و ارقام غرق بودند. زمان شليک فرا رسيد، شمارش معکوس شروع شد. ما هم سعى کرديم در خاکريزها و تپه‏ها خود را مستقر کنيم. به چوپان‏ها گفتيم که خود و گوسفندها را حفظ کنند. هيچ بعيد نبود، موشک در جا منفجر شود.
وقتى دستور آتش داده شد، صدا مهيبى با آتش زياد و گرد و خاک بسيار محوطه را فرا گرفت. ناخودآگاه همه سر خود را در دو دست گرفتيم و درازکش خوابيديم. نمى‏دانم چقدر طول کشيد؛ ولى احساس کرديم صداى موشک لحظه به لحظه از ما دورتر مى‏شود و در دود و گرد و غبار مى‏توانستيم آتش عقب آن را ببينيم. هرکس دوربينى داشت، با آن نگاه مى‏کرد. موشک رفت؛ ولى کجا؟ همه منتظر خبر بوديم. بى‏سيم با "وزوز" زياد مشغول به کار بود. خبرها با رمز رد و بدل مى‏شد. حالا منتظر نيروهاى نفوذى خود در دل خاک دشمن بوديم. سريع لانچر را به داخل پايگاه آورديم. درها سريع بسته شد. نگهبان‏ها به سر پست خود رفتند و ما هم در اتاق بى‏سيم پايگاه مستقر شديم تا از نتيجه کار خود باخبر شويم. تقريبا نيم ساعت شد؛ ولى خبرى نشد. نيروهاى نفوذى ما، هيچ خبرى از موشک ندادند. کم کم اين احساس به ما دست داد که شايد موشک فرارکرده. با ايستگاه‏هاى ديگر خود در عمق خاک دشمن تماس گرفتيم، آن‏ها هم خبرى نداشتند. ديگر نااميد شده بوديم. معلوم نبود موشک کجا فرار کرده که هيچ‏کس از آن خبر نداشت. بچه‏هاى الکترونيک باز هم شروع به دعوا کردند. يکى گفت چرا "تانژانت" نگذاشته، حالا ديدى چى شد؟ از خستگى همه خوابيديم. وضع همه درب و داغون بود. هر کس گوشه‏اى افتاد. ديگر اميد ما از اطلاع‏رسانى عوامل نفوذى در عمق خاک دشمن قطع شد. به غير از نگهبانان همه بيهوش شدند. چند روز کار طاقت‏فرسا و آخر هم هيچ.

نزديک ظهر بود. در حالت خواب و بيدارى بوديم. ناگهان بلندگوى پايگاه صداى مارش نظامى را از راديوى ايران پخش کرد. هر وقت اين مارش زده مى‏شد و گوينده مى‏گفت "شنوندگان عزيز، شنوندگان عزيز" همه مى‏فهميديم عمليات پيروزمندانه‏اى رخ داده است؛ اما اين بار گوينده شورش را در آورده بود. هى مى‏گفت: "شنوندگان عزيز، شنوندگان عزيز"؛ ولى اصل خبر را نمى‏داد. تقريبا همه بيدار شديم؛ ولى حال بلند شدن نداشتيم. حتما خبر مهمى بود. معلوم بود پيروزى بزرگى است. ما که شکست خورديم حداقل يک پيروزى بزرگ درد ما را کم مى‏کرد. همه زير پتو ول مى‏خورديم تا اين گوينده چيزى بگويد. جان ما را به لب رساند. بى‏سيم ما که خفه شده بود و از ديده‏بان‏هاى نفوذى خودى خبرى نمى‏رسيد. تقريبا ارتباط ما قطع شده بود. فقط صداى راديو جاذبه داشت.
ناگهان از راديو خبر رسيد که ايران براى اولين بار موفق شد که قلب پايتخت دشمن را هدف موشک قرار دهد! معلوم شد يک يگان موشکى ديگر به موازى ما وارد عمل شده بود و آن‏قدر خود را نزديک جبهه رسانده که توانسته بود با دقت مرکز حساس پايتخت را هدف بگيرد. دقت عمل فوق‏العاده بالا بود. يک موشک با دقت زايدالوصفى که بايد از فن‏آورى بالايى برخوردار باشد، به بزرگ‏ترين و مرتفع‏ترين بانک در پايتخت دشمن اصابت کرده و آن را منهدم کرده بود. شايد بچه‏ها از قسمت‏هاى ديگر به فن‏آورى هدايت ليزرى دست يافته‏اند. همه از جا پريديم. تکبير گفتيم. مهم نبود ما باشيم يا ديگرى. مهم اين بود که دشمن بازداشته شود تا با موشک به شهرهاى ما حمله نکند. معلوم بود، اينجا سر کار بوده‏ايم. بى‏انصاف‏ها نگفتند که جاى ديگر اين فن‏آورى پيشرفته را در اختيار دارند و ما را اين قدر به دردسر انداختند. شايد هم ما براى رد گم کردن دشمن بايد فعال مى‏شديم تا جاى ديگر عمل کنند؛ ولى از مسوولان ستاد اين همه پيچيدگى و ضريب هوش بعيد بود، ولى حالا که شد، ما هم اعتماد به نفس بيشترى به دست آورديم که خلاصه تهران هم کارى کرد؛ چون در جبهه عملاً هر چه بود در خطوط اول بود و ستادهاى مرکزى فقط هورا مى‏کشيدند و ما هم لنگ مى‏کرديم و اين بار برعکسش شد. بچه‏ها جاهاى خواب خود را جمع کردند. همه به هم تبريک مى‏گفتند.
من به خلبان رستمى گفتم اگر اجازه بدهيد من به تهران بروم. تقريبا اکثر بچه‏ها مى‏خواستند برگردند. چند فروند موشک ديگر در پايگاه بود که مى‏توانستند روى لانچر نصب کنند و براى کار ايذايى استفاده شود؛ ولى ديگر به ما نيازى نبود. تقريبا آماده شديم که برگرديم. ناگهان بى‏سيم به صدا درآمد. بى‏سيم‏چى هاج و واج بود. گوشى را به خلبان رستمى داد. يکى از دوستان نزديک در تهران بود، به خلبان تبريک مى‏گفت. حتما درجه و ترفيع گرفته بود. شايد هم بچه‏اش دنيا آمده بود؛ ولى خانمش هفت‏ماهه بود! شايد بچه عجله داشت. ناگهان خلبان غش کرد! اين ديگر چه خوشى است که خلبان غش کند؟ زبانش بند آمد. با "تته، پته" به ما گفت که موشک ما تا پايتخت رفته و به بانک مرکزى خورده است. ما به جاى غش کردن، عين مجسمه به همديگر نگاه مى‏کرديم. سکوت عجيبى بود. معلوم شد، موشک فرار کرده و از برد عادى خود حدود چهل کيلومتر بيشتر رفته است. حاج آل على با صداى بلند آيه ۱۷ سوره انفال را خواند که "خداوند تير را پرتاب کرد"، حالا بايد گفت که: "خداوند موشک را پرتاب کرد نه شما".
آرامش خاصى بر همه مستولى شد. احساس مى‏کردند همه چيزمان خدايى است، حتى شادى نمى‏کرديم. احساس مى‏کرديم آنقدر خدايى شده‏ايم که به شادى نيازى نيست. همه با آرامش رفتيم که دومين موشک را براى پرتاب آماده کنيم. بعد از مدتى به خودمان آمديم. کم‏کم، احساس قدرت مى‏کرديم. چهار فروند موشک ديگر داشتيم.

دنياى سرمايه‏دارى و کمونيست‏ها هر دو به توافق رسيدند که ايران را سخت محاصره اقتصادى کنند تا قطعنامه ۵۹۸ را بپذيرد. ايران هم صفت دنياى سرمايه‏دارى را مى‏دانست که طالب جنگ‏هاى کنترل شده و کوتاه مدت است نه جنگى که پايان آن در دست آن‏ها نباشد. ايران مى‏خواست جنگ را طولانى کند و اين براى جهان سرمايه‏دارى که در مناطق نفت‏خيز احتياج به کنترل داشت ضرر زيادى بود. کسى هم فکر نمى‏کرد ايران بتواند اين همه تحمل جنگ را داشته باشد و طولانى‏ترين جنگ معاصر را تحمل کند. با آنکه توان داشتيم که موشک را به قيمت خوب از واسطه‏ها بخريم؛ ولى به ما نمى‏دادند. دنياى سرمايه‏دارى گونه‏اى است که اگر پايش پيش بيايد براى پول به همه چيز خيانت مى‏کنند. به شرط آنکه اسمشان رد نشود. خيلى‏ها زيرآبى به ما خبر مى‏رساندند. همه چيز براى ما قابل استفاده بود. از موتور قايق‏هاى ورزشى تا موشک؛ اما پرتاب اولين موشک ايران باعث شد تا ولوله‏اى در غرب بيفتد .
پرتاب موشک چنان سر و صدايى ايجاد کرده بود که همه فکر کردند قدرت جديدى به ما موشک داده است. همين امر باعث شد که از بلوک‏هاى مختلف به ما موشک بدهند و ما هم به جاى ادامه ساخت شروع به خريد کرديم و اين امر باعث شد راحتى خريد را به سختى ساخت ترجيح دهيم. در هر صورت جنگ به مرحله جديدى رسيد و ما به موشک‏هاى متنوعى دست يافتيم. يقينا هم غرب سعى داشت فن‏آورى پيشرفته‏ترى را به دشمن بدهد، به ويژه تجهيزات خطرناک "ش.م.ر".

[url=http://jahannews.com/vdcdzk0fjyt0ns6.2a2y.html]منبع[/url]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
شادي روح سردار عزيزوگمنام موشكي حسن تهراني مقدم صلوات...........حيف كه ديگردرميان مانيست............ icon_eek
  • Upvote 2

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
با تشکر از جناب مهدوی .

آقای محسن رفیق دوست وزیر سپاه وقت در برنامه ای تلویزیونی گفته بودند که :
بیشتر موشک های اسکاد بی که ایران به سمت عراق شلیک می کرد توسط دولت لیبی به رهبری قذافی و بدون پرداخت مبلغی به آن با کشتی به ایران فرستاده می شد و پس از آموزش توسط چند افسر لیبیایی که در چند روز اول آموزش با زیر پا گذاشتن تعهدات خود به کشورشان باز گشتند و سپس همت یگان موشکی سپاه به سمت عراق شلیک شد !
جالبی جنگ شهرها برای ایران این بود که بیشتر موشک های ایران بدون پرداخت وجهی به لیبی به سمت عراق شلیک میشد !

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]با تشکر از جناب مهدوی .

آقای محسن رفیق دوست وزیر سپاه وقت در برنامه ای تلویزیونی گفته بودند که :
بیشتر موشک های اسکاد بی که ایران به سمت عراق شلیک می کرد توسط دولت لیبی به رهبری قذافی و بدون پرداخت مبلغی به آن با کشتی به ایران فرستاده می شد و پس از آموزش توسط چند افسر لیبیایی که در چند روز اول آموزش با زیر پا گذاشتن تعهدات خود به کشورشان باز گشتند و سپس همت یگان موشکی سپاه به سمت عراق شلیک شد !
جالبی جنگ شهرها برای ایران این بود که بیشتر موشک های ایران بدون پرداخت وجهی به لیبی به سمت عراق شلیک میشد ![/quote]

بنده فکر میکردم قذافی در این اواخر مجنون شده بود، اما انگار از همون اول یک دلقک تمام عیار بوده!
  • Upvote 1
  • Downvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote][quote]با تشکر از جناب مهدوی .

آقای محسن رفیق دوست وزیر سپاه وقت در برنامه ای تلویزیونی گفته بودند که :
بیشتر موشک های اسکاد بی که ایران به سمت عراق شلیک می کرد توسط دولت لیبی به رهبری قذافی و بدون پرداخت مبلغی به آن با کشتی به ایران فرستاده می شد و پس از آموزش توسط چند افسر لیبیایی که در چند روز اول آموزش با زیر پا گذاشتن تعهدات خود به کشورشان باز گشتند و سپس همت یگان موشکی سپاه به سمت عراق شلیک شد !
جالبی جنگ شهرها برای ایران این بود که بیشتر موشک های ایران بدون پرداخت وجهی به لیبی به سمت عراق شلیک میشد ![/quote]

بنده فکر میکردم قذافی در این اواخر مجنون شده بود، اما انگار از همون اول یک دلقک تمام عیار بوده![/quote]

البته میگن قذافی در عوضش از ایران میخواست جا های خاصی از عراق هم رو بزنه. البته من فقط این مطلبو شنیدم.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

البته میگن قذافی در عوضش از ایران میخواست جا های خاصی از عراق هم رو بزنه. البته من فقط این مطلبو شنیدم.


در همان برنامه آقای رفیق دوست گفت که قذافی با این کار ها می خواسته که اول قضیه امام موسی صدر را ایران مختومه اعلام کند که توسط ایران به شدت رد می شد و نکته دیگر این بود که قذافی می خواست در حزب الله لبنان که آن زمان تازه تشکیل شده بود به نفوذ قابل قبولی دست پیدا کند که ایران این قضیه را به تحقیق کسترده درباره سرنوشت امام موسی صدر ربط می داد که باعث می شد که قذافی زیر بار نرود .
البته به غیر از قضیه امام موسی صدر برای ما بهتر هم شد که هم موشک ها را می گرفتیم و هم نگذاشتیم که لیبی در تشکیل حزب الله نقشی نداشته باشد .

...........................


به قول دوستان تل آویو خوش می گذره ؟!
ورژن جدید Babylon‏ خوبه یا نه ؟

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
با عرض سلام به همه بچه هاي ميليتاري
من در طول مدتي كه با سنترال آشنا شدم بيشتر دوست داشتم به مطالعه مطالب واقعا مفيد اين سايت و همچنين آشنا شدن با نظريات دوستان بپردازم و كمتر نظر بدم و بيشتر اطلاعاتمو بالا ببرم حتي تا 2 سال اول آشناييم هم عضو سايت نشدم ولي كاربر گرامي boy_of_ahoora
مطلبي رو گفتن كه نتونستم جوابي بهشون ندم دوست عزيز سعي كن هميشه اگه به كسي تهمتي ميزني با دليل و مدرك باشه شما تو اين پستتون به بعضي از عزيزان كشورمون تهمت كشتار دسته جمعي و نسل كشي زدين بدون مدرك شما دارين تو يه سايت تخصصي بحث مي كنين پس سعي كنين حرفاتون با دليل باشه در مورد قا‌ءله تركمنستان هم اگه دوست داشتين بيشتر بدونين ميتونيين به منابع زيادي كه موجوده مراجعه كنين مطالعه كنيين اگه قانع نشدين بيايين و موضوع رو تو سايت به بحث بزارين تا دوستان مطلع اطلاعاتشونو به شما اراءه بدن ويا اگه خودتون مطالب مستدلي دارين اراءه بدين تا ما هم بدونيم عزيزاني كه شما بهشون تهمت زدين از زحمت كشان و خون دل خورده هاي اين خاكن اونوقت چطور به خودتون اجازه ميدين زحمات و تلاش هاي اين عزيزانو ناديده بگيرين وهر چي دلتون مي خواد بهشون بگين
اميدوارم حرفام باعث دلخوريتون نشده باشه.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]
به قول دوستان تل آویو خوش می گذره ؟!
ورژن جدید Babylon‏ خوبه یا نه ؟[/quote]

تو یکی از رسانه ها نوشته بود اینها تو تلاویو استخوان سگ هم گیرشون نمیاد که لیس بزنند واسه همین میان پاچه ی فرماندهان نظامی ما رو میگیرند icon_eek

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

[align=justify]به گزارش گروه امنیتی دفاعی خبرگزاری فارس، سردار شهید حاج حسن تهرانی مقدم را به حق باید "پدر موشکی ایران" دانست که در سال 63 اولین پایه های تشکیل یگان موشکی سپاه پاسداران را بنا کرد و تا آخرین روز حیات دنیایی خود در گمنامی و اخلاص این مسیر را طوری ادامه داد تا ایران اسلامی بزرگترین قدرت موشکی در منطقه باشد.

سردار امیرعلی حاجی زاده فرمانده نیروی هوافضای سپاه و از دوستان و همرزمان سی ساله سردار شهید تهرانی مقدم در خاطره ای از آن روزهای تشکیل یگان موشکی می گوید:
"در اوج جنگ که ما نیاز مبرمی به موشک داشتیم، اولین محموله موشکی اسکاد B، شامل 8 فروند به دستمان رسید اما حاج حسن 2 فروند از این 8 فروند را جدا کرد و برای مهندسی معکوس برد.

این تصمیم، تصمیم بسیار مهمی بود و با راه انداختن گروه‌های مختلف در وزارت سپاه، تا روز آخر راهبری آن‌ها را خودش به عهده گرفت که نتیجه آن را امروز در بومی شدن صنعت موشکی در انواع بردها از 300 کیلومتر تا 2هزار کیلومتر می بینیم و اگر امروز ما از تنوع موشکی بالایی با سوخت جامد و مایع و با انواع هدایت و کنترل ها برخورداریم و یا اینکه از این پایه برای تولید موشک‌های حامل ماهواره نیز استفاده می شود، اینها عمدتا مدیون فکر حسن مقدم بود."
سردار حسن تهرانی مقدم، روز 21 آبانماه سال جاری به همراه جمع دیگری از همرزمان خود بر اثر سانحه انفجار در یکی از پادگان های سپاه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

90/09/27
منبع: خبرگزاري فارس
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13900927001045
***********************

ناگفته‌های شهید طهرانی مقدم درباره تشکیل واحد‌های موشکی ایران

شهید مقدم می گوید: وقتی که وارد جنگ شدم، ضعف آتش های پشتیبانی از نیروهای تکور و خطوطی که در اختیار سپاه بود را، به شدت احساس کردم و طرحی را به شهید حسن باقری دادم. مبنی بر این که ما از آتش های پشتیبانی که در اختیار داریم استفاده کنیم.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، شهید حاج حسن طهرانی مقدم جزو اولین افرادی است که در سال های دفاع مقدس از نبوغ خود استفاده کرد و توانست خدمات شایانی را به سپاه اسلام ارائه دهد.
آنچه پیش روی شماست گفتگوی منتشر نشده‌ای از آن شهید بزرگوار است که در سال 89 تهیه گردیده است . مصاحبه ای که تنها یک سوال داشت. این گفتگو در ویژه نامه ای( صبح‌ قریب) که به مناسبت اربعین ایشان تهیه گردیده منتشر شده است.

*سردار از ناگفته های تشکیل توپخانه و موشکی در جمهوری اسلامی ایران برایمان بگو یید؟
بسم ا...الرحمن الرحیم، اللهم صلی علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و السر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک. السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
من بنا دارم در این باره راجع به مبانی و استراتژی و به قول برادر بزرگوارمان در باره ناگفته‌های تاریخچه ی تشکیل فرماندهی موشکی در جمهوری اسلامی، مطالبی که به ذهنم می‌رسد، خدمت شما عزیزان عرض کنم که خاطرات بچه هایی که تدوین شده رو تکمیل نماید. بنا براین مبنا، ذکر خاطره یا مسایل آنچه که بر موشکی گذشت، نیست. آن نقاطی که نقاط عطف هست، من بیشتر به آنها اشاره می کنم.
یک مقدمه ای این بخش دارد که استراتژی و دکترین دفاعی سپاه در جنگ بر مبنای مأموریت و نیازمند یهای جنگ تعریف شده؛ مفهوم حرف این هست که ما نیامدیم قبل از تشکیل واحدها، استراتژی و دکترین تعریف کنیم، بر این مبنا چارت و تشکیلات سازمانی ایجاد کنیم، نیرو بگیریم آموزش بدهیم و برمبنای آن، استراتژی یک حرکت کلاسیک رو شروع کنیم. آن نیازهای جنگ، آن دکتری نها رو تعریف می کرده.
دلیلش هم این بود که سپاه آمادگی شرکت در یک عملیات کلاسیک را نداشت، اصلاً مبنای سپاه این نبود. وقتی که عراق با کمک 46 کشور، مستقیم و غیرمستقیم، علیه جمهوری اسلامی، به منظور براندازی نظام مقدس وارد عمل شد مفهومش این بود که ما از همه ی توانمندی هایمان برای مقابله با این تهدیدات استفاده کنیم. مفهوم کاربردی دیگر، توانمندی کشور، سپاه بود. سپاهی که من یادم می باشد، برای این که چریک های فدایی خلق بتونن محبوبیت و مقبولیت مردمی ایجاد کنند، شعارنویسی و دیوارنویسی هاشون این بود که "سپاه را به سلاح سنگین مجهز کنید" هیچ وقت معنی این جمله یادم نمی رود.
سلاح سنگین مفهومش این بود که، ما یک ارتش کلاسیک داشتیم که می بایستی از رزمندگان پشتیبانی نماید و سپاه هم خط شکن باشد و بتواند تهدیدات دشمن رو خنثی کند و خط را تثبیت کند و برای پدافند در اختیار ارتش قرار بده. پس نیازمند یهای سپاه درآفند تعریف می شد. عملیات های آفندی عمدتاً بر مبنای نیروهای تکور و سلاح هایی که رزمندگان با خودشون می تونستند بِبرند، تعریف می‌شد.
سلاح های پشتیبانی کننده که در خطوط عقب تر از لجمن قرار می گرفت، مفهوم کاربردیش این بود که به عهده ی ارتش بود. چون سپاه بنا نداشت که واحدهاش رو سنگین کنه و آتش های پشتیبانی رو تأمین نماید. هواپیما و هلی کوپتر داشته باشد، تانک داشته باشد، سپاه باید سریع عمل می کرد، سریع جابجا می شد و از نیروهای کلاسیک جنگ که ارتش جمهوری اسلامی بود، برای حمایت ها و پشتیبانی های لازم در دوره ی جنگ و پدافند از خطوط فتح شده استفاده می برد.
این صحبت ها مفهومش این می باشد که ما با آتش خیلی بیگانه بودیم. مفهومش این بود که در اختیار ارتش بود. پس به حول و قوه ی الهی، این هایی را که می گویم تشکیل موشکی است، خاطره نیست.
وقتی که وارد جنگ شدم، ضعف آتش های پشتیبانی از نیروهای تکور و خطوطی که در اختیار سپاه بود را، به شدت احساس کردم و طرحی را به شهید حسن باقری دادم در سال 1360 که حدود پاییز 1360 بود. مبنی بر این که ما از آتش های پشتیبانی که در اختیار داریم،
که عمدتاً انواع خمپاره اندازها بود از اینها بتوانیم در یک شبکه ی کلاسیک که امروزه به عنوان فرماندهی آتش های پشتیبانی یا مرکز تطبیق های آتش ازش نام می برند، که آتش هم دارای فرماندهی باشد و این طرحی را به شهید حسن باقری دادم که ما می توانیم از آتش های پشتیبانی مان درجبهه به صورت فرماندهی شده استفاده کنیم و مفهومش اینه که در قالب طرح
توپخانه می تونیم آتش های خمپاره را، براش فرماندهی بگذاریم.
شهید حسن باقری که از نوابغ جنگ و چهره ی بی بدیل و بدون جایگزین در جنگ ما بود، این مطلب را خیلی هوشمندانه گرفت و من دیدم یک مطلبی را نوشت، تایپ هم کرد از آقامحسن(رضایی) امضاء گرفت. گفت مقدم این حرفی را که زدی، برو اجرا کن.
گفتم: من بروم اجرا کنم؟!
گفت: مگه حرف نزدی؟ برو آتش های خمپارهی سپاه را سازماندهی کن.
به چهار قرارگاه قدس، نصر، فجر و فتح. این چهار قرارگاه ما در جنوب بود. ابلاغ کرد که برادر حسن تهرانی مقدم برای ساماندهی آتش های پشتیبانی معرفی می شوند و همکاری لازم را با ایشان انجام بدهید. ما اینجا با برادر حسن شفیع زاده، این شهید بزرگ و با اقتدار و با صلابت، اینجا همراه شدیم و خمپاره اندازهای سپاه را سازماندهی کردیم و طرح فرماندهی آتش را در عملیات طریق القدس، در وقتی که عراق تصمیم گرفت که سوسنگر را و دهلاویه را از ما بازپس گیری کند و بتواند بستان را بگیرد، اوج اقتدار این فرماندهی آتش آنجا نمایان شد. یعنی ما تمام آتش های جنگ را، روی پل سابله متمرکز کردیم و فرماندهی آتش بر
قرار شد و عراق روی پل سابله شکست، تانکش خورد، دو نیم شد. یک قسمی که متکی به رودخان هی نیسان بود، عقب نشینی کردند، یا به عبارتی فرار کردند، آن قسمتی هم که از پل سابله به سمت بستان بود، به اسارت جمهوری اسلامی در آمدند و حمله ی نهایی عراق شکست خورد. لذت فرماندهی آتش را برای اولین بار، سپاه در عملیات طریق القدس چشید. بعد از آن در عملیات فتح المبین هم از فرماندهی آتش های خمپاره استفاده کردیم.
عملیا ت فتح المبین تمام شد، من در سپاه شوش گزارش را وقتی به آقارشید می دادم، دیدم آقارشید دارد می خندد، . شهید دکتر مجید بقایی، فرمانده سپاه شوش آ نجا حضور داشت. دیدم آقارشید با خنده میگه مقدم برو توپخانه ی سپاه را سازماندهی کن. برو سراغ توپخانه. گفتم: آقارشید ما داریم خمپاره را سازماندهی می کنیم.
گفت: در عملیات فتح المبین اگر اشتباه نکنم، 184 قبضه توپ، انواع توپ های روسی به غنیمت سپاه دراومده بود. آن موقع 9 تا سپاه، تیپ داشت. گفت توبرو، تو آن توپ ها را بیاور سازماندهی کن و مأموریت جدید تو اینه و توی فروردین 1361 ، آقارحیم یک حکم
مسئولیت، در واقع آتش های پشتیبانی سپاه را، در گلف اهواز، به من داد.
همان فروردین 1361 بود که ما وارد فاز توپخانه شدیم. یعنی سپاه وارد توپخان هی کلاسیک شد. یعنی آتش های پشتیبانی کم کم داشت شکل خودش را در سپاه پیدا می کرد که ما با شهید بزرگوار، حسن شفیع زاده، اولین نفری بود که رفتم دنبالش بعد از فتح المبین از
تیپ المهدی از شوش آوردمش پیش خودم. آقای محمد آقایی که از مسئولین توپخانه ی سپاه بودند و به انضمام شهید ناهیدی، این بچه های نخبه ی باهوش را ما جمع کردیم، توپخانه ی سپاه را تشکیل دادیم. سپاه دارای توپخانه شد.
سپاه کم کم احساس می کرد برای عملیات هاش نیاز به آتش های پشتیبانی داره که برابر با طرح عملیات خودش، بتونه طرح ریزی نماید و یگان های رزمی خودش را پشتیبانی نماید.
از آن زمان به بعد ضرورت ایجاد آتش های پشتیبانی برای رزمندگان بیشتر احساس می شد. به قسمتی که ما به تدریج توپخانه ها را سازماندهی کردیم و توپخانه ی سپاه تشکیل شد. مرکز تعمیر و نگهداری در گلف، در منطقه ی جنوب گلف تشکیل شد. مرکز آموزش را
ما احداث کردیم و خود شهید شفیع زاده با این که از بنیانگذارهاش بود با سردار زهدی در اصفهان راه اندازی کردند. به تدریج شاهد توسعه ی مجموعه های فرماندهی قرارگاه های توپخانه در سپاه بودیم که ناگهان آقا رحیم پیشنهاد تشکیل موشکی را داد. پس متوجه می شویم آتش های پشتیبانی به تدریج از اساس خودش به بردهای بلندتر دسترسی پیدا می کرد.
اما ماجرا چه بود؟ موشک به چه شکلی در جمهوری اسلامی ایران پدیدار شد؟ در زمان طاغوت، به شدت درخواست انواع راکت ها و موشک ها را از آمریکایی ها داشتتند. آمریکایی ها قبول نمی کردند که شاه را به موشک های زمین به زمین مجهز بکنند. من یادم می آید در اسنادی که ما در یکی از مقرهایمان، من داشتم مطالعه می کردم، سپهبد " میم باشیان " که
مسئول تأمین اقلام عمده ی دفاعی شاه بود، بعد هم به " طوفانیان " واگذار کرد، بعد فرماندهی توپخانه ی شاه شد، من توی اسناد دیدم که درخواست کرده بود که حتی آمریکایی ها یک موشکی بنام " رادرسون " داشتند که یک راکت 60 کیلومتری بود و آمریکایی ها تلویحاً قبول کرده بودند که این راکت را بدهند. برای شاه اوج آرزویش بودکه دسترسی به یک راکت 60 کیلومتری پیدا کند، آن هم از تولیدات ایالات متحده.
آمریکایی ها حاضر نبودند این سلاح را به ایران بِدهند و شاه استدلال می کرد که شوروی به دشمن اصلی ایران که عراق است موشک یا راکت فراگ 7 و موشک اسکاد بی را داده، تو حاضر نیستی به ما حتی یک راکت تاکتیکی 60 کیلومتری بدهی. من یادم است در آن اسناد که مطالعه کردیم، شاه برای این که در واقع عزم خودش را برای خواستش پافشاری کند، نشان بدهد، یک چرخش عجیبی می کند و می رود طرف روسها و سلاح های روسی خریداری می کند و نشان می دهد که اگر تو از من حمایت و پشتیبانی نکنی، من متکی می شم به روسها. الان بخشی از سلاحهای روسی که توی ارتش شاه می بینید مربوط به آن زمان هست مثل توپ 130 میلی متری و کاتیوشا که محصول، معاملات شاه با شوروی آن موقع، برای فشار آوردن به آمریکا برای گرفتن موشک های تاکتیکی زمین به زمین.
مفهوم کاربردیش این است که ما با عراقی در حال جنگ بودیم که قبلاً به موشک های فراگ 7 و موشک اسکاد بی مجهز شده بود. مفهوم کاربردیش این بود که عراق برای فشار آوردن به عقبه های ما که جنگ ما، سبقه ی مردمی داشت و مردم از شهرهای ما می آمدند وارد جبهه می شدند، این شهرها را تحت فشار و خانواده ها را تحت فشار قرار بده که از سیل و گسیل نیروی انسانی از شهرها به جبهه و تقویت یگان های رزم سپاه به عنوان نیروهای بسیجی جلوگیری کند. بهترین حربه اش هم این بود که با شروع عملیات جنگ شهرها و آوردن فشار روی شهرها مانع از گسیل نیروهای مردم ما به خطوط بشه.
طبیعی بود که بخشی را از هواپیماهای تهاجمی اش استفاده می کرد، بخشی هم از موشک های فراگ 7 و اسکاد بی. ولی، جمهوری اسلامی تحمل می کرد. تذکر می داد. اخطار می داد تا این که روزی امام تصمیم گرفتند که به سکوت شان در برابر تهاجمات وحشیانه و بی منطق عراق به شهرها پایان بدهند و یک روز من در قرارگاه بودم، به عنوان فرمانده توپخانه ی سپاه. به من اعلام شد که آماده باش که گلوله های هشدار دهنده ی منور روی بصره بزنی و با عملیات هماهنگی که ما با صدای برون مرزی جمهوری اسلامی که در منطقه ی اهواز بود، انجام می دادیم، اعلام به عراق می کنیم که این گلوله های هشداره و این گلوله های هشدار تبدیل به گلوله های جنگی خواهد شد و عراق باید به حملات، بر روی شهرهای ما پایان بده.
این فکر می کنم درواقع 18 بهمن 62 ، اتفاق افتاد و من اومدم روی کالک امکان تیر را روی نقشه دیدم که توپخانه ی ما هم حتی بردش به بصره نمی رسه. مجبور شدم توپخانه را بیارم به خط اول در منطقه ی شمال شلمچه، توپخانه را مستقر کردیم. بخشی از گلوله های منور عراق هم که غنیمت گرفته بودیم را در اختیار داشتیم. رادیوی برون مرزی عربی ما شروع کرد به مارش و پیام به مردم عراق دادن و ما هم شروع کردیم به زدن گلوله ی منور روی بصره و نشوه. این اقدام، اقدام هشدار دهنده ی جدی نبود که عموم عراق را تهدید کند. بصره، شهر مرزی جنگی بود مثل اهواز ما و اگر هم چهار تا گلوله توش می افتاد خیلی به سیستم حکومتی بعث عراق فشار وارد نمی کرد. این طبیعی است که شهرهای جنگی در برابر گلوله قرار می گیرند. عقبه های عراق مهم بود تهدید شود که ما در آن موقع توانمند برای تهدید به عقبه های عراق نبودیم.
ما یک سفری در تابستان سال 1363، با یک هیئت بلندپایه سپاه و وزارت سپاه در دعوتی و بازدیدی که از ارتش دو کشور داشتیم، رفتیم. مسئول هیئت آقای محسن رفیقدوست بود. آقارحیم هم به عنوان، درواقع ارشد فرماندهان، ایشان را یاری می کردند و از یگان های تخصصی هم فرماندهانشون حضور داشتند.
بنده و شهید بزرگوار حسن شفیع زاده از توپخانه ی سپاه توی آن سفر عازم شدیم. اینجا آغاز فعالیت موشکی جمهوری اسلامی ایران بود.
ما در سفر اول برای اولین بار راکت فراگ 7 و موشک اسکاد بی را در یکی از کشورهای خارجی دیدیم و در کشور دیگری هم مورد بازدید قرار گرفت. بنده هم دنبال فراگ 7 بودم که چه جوری فراگ 7 را وارد جمهوری اسلامی کنیم و تخیل دورم هم نمی رفت که وارد بحث موشک اسکاد شویم. گفتیم این نشدنی است. این موشک غول آسا و دست نیافتنی است ولی فراگ 7 را درخواست کنیم، آقای رفیقدوست از اینها بگیره و ما بتونیم عقبه ی 60 کیلومتری که شهرهای تعداد بی شماری را هم می تونست مورد هدف قرار بده، این را بتونیم از کشورهای X و Y بگیریم و من هم خیلی اصرار می کردم که این کار بشه و برای همین حتی توضیحاتی که می دادند، یادداشت می کردم. حتی یک آموزش ابتدایی هم خودم توی همین توضیحات دیدم که اگه روزی این سلاح دست من افتاد خودم بتونم به کارش بگیرم. تا این حد دقیق شده بودم. ما وقتی برگشتیم، متوجه شدیم در آن سفر توافق شد کشور X آموزش به ما بدهند و کشور Y قرار شده موشک اسکاد بی را به جمهوری اسلامی بدهد و یک سایت "هاگ" هم از ما گرفت، یعنی گفت حالا اگر شما این را می گیرید این را هم به ما بدید. من سایت پدافند موشکی هاگ را توی حضور ذهن دارم که ایران به اینها یک سایت هاگ داد.
من یک روز مهر سال 1363 توی مقر توپخانه بودم توی اهواز، آقارحیم من را خواست، گفت: آماده باش یک تیمی از فرماندهان و مسئولین توپخانه ی سپاه را آماده کن و اعزام بشید برای آموزش موشک اسکاد بی که متعجب گفتم: آقارحیم چی...اسکاد بی؟
گفت: بله. شما بروید موشک را آموزش ببینید که اگر روزی ما این مجموعه را داشتیم شما بتوانید این مجموعه را به کار بگیرید. اما مهر 1363 دکترین نظامی بر مبنای نیازمندی هاداشت پله به پله تعریف می شد. چرا وارد موشکی شدیم؟ نیاز جنگ، نیاز به عملیات مقابله به مثل دشمن.
فرض می کنیم این تحقق پیدا نمی کرد. مطمئن باشید که موشکی هم وارد سپاه و وارد جمهوری اسلامی نمی شد و فرماندهی موشکی هم وجود نداشت. چون در نیازهای نیروهای تکور ما آتش های پشتیبانی در حد توپخانه وجود داشت. بیش از این هم در مأموریت سپاه
نبود. نکته ی مهم ؛ ما چهار مأموریت کمک مستقیم، تقویت، عمل کلی، تقویت و عمل کلی را رد رده های توپخانه ی سپاه سازماندهی کرده بودیم. از هویتزرهای 122 میل یمتری (تو پ هویتزر)، هویتزرهای 152 میلیمتری، توپ های دوربرد و 130 میلی متری و کاتیوشا و مأموریت سپاه را داشتیم. در بضاعت خودمان پشتیبانی می کردیم. موشک یعنی زدن عمق اهداف دشمن، مأموریت ارتش بود و این مأموریت به دلیل ماهیت انقلابی گری و مسیرهای میان بر و سرعت عملی که سپاه داشت، به سپاه واگذار شد.
در تصمیمی که در شورای امنیت ملی گرفته شد، مأموریت تجهیز به آقای محسن رفیقدوست داده شد و مرحله ی بکارگیری به فرماندهی توپخانه ی سپاه و من 17 پرسنل توپخانه را همانجا جدا کردم.
یک تیم 130 نفره را انتخاب کردم، و مأموریت را به من واگذار کردند که این تیم را ببرم و آموز شها را وارد بدنه ی سپاه بکنم. ما معنی و تعریف اولیه ی آموزش ها را نمی دانستیم،
آمدیم آموزش موشکی را ببینیم. چه نوع موشکی؟ گفتم: اسکاد.
گفت: فراگ 7 هم؟ گفتیم: " فراگ 7 هم".
این ها هیچ کدام تعریف شده نبود. گفت گردان ها را، تعریف کردن، شما هم باید گردان فنی یا گردان پرتاب، گردان هواشناسی بشید و تیم ها را هم تقسیم کنیم و دیدیم به اندازه ی هر تخصص هم یک آدم همراهمون نیست. مجبور شدیم هر پرسنل را بگذاریم حداقل دو وسه تخصص را آموزش ببینند. فرمانده آ نها گفت: زمان؟
گفتم: ما عجله داریم، می خواهیم سریع و دوماهه برگردیم. آنها گفتند: ما برای ارتش خودمان که آموزش های کلاسیک را هم دیدند، کمتر از شش ماه کسی قادر نیست این آموزش ها را ببیند. چطور شما، زبون ما را هم نمی فهمید و می خواهید با مترجم که بخشی از وقت را هم مترجم می گیره دو ماهه آموزش ببینید!؟
گفتم: اصلاً ما تلاش شبانه روزی می کنیم، شما این را به عهده ی ما واگذار بکنید. اگر من احساس کردم که آموزش کفایت نمی کند و پاسخی نگرفتم، از شما درخواست می کنم که آموزش را تدوین کنید.
به بچه هایمان گفتیم: آقا تلاش شبانه روزی. از صبح، بعد از نماز صبح، در تاریکی کار ما شروع می شد، تا حداقل 10:00 ، 10:30 شب. طوری که بچه ها، عکس هاشون را نگاه کنید چشم ها گود رفته، شکم ها چسبیده به استخوان ها، و این به دلیل این بود که من به این بچه ها، طی این دوره ی آموزشی فشار آورده بودم. درس سنگین بود و ما هم می بایستی مسئولیت های لازم را پس از این که این سیستم را در اختیار ما قرار می دادند، پاسخ می دادیم.
قبل از رفتنمان آقارحیم به من گفت: شما مسئول موشکی را کی معرفی می کنید؟ چون یک محموله از سلاح اسکاد عن قریب از خارج تحویل می گیریم و آماده باشید که این مجموعه را تحویل بگیرید و آدمی را به من معرفی کن که بتونه این مجموعه را سازماندهی کند، تا شما برگردید.
من هم یکی از برادران را معرفی کردم. آقارحیم هم ایشان را می شناخت. گفت خیلی خوب، بچه ی خوبی است. گفت اسمش را چه بگذاریم؟ گفتم: آقارحیم هر چی شما بگید. آقارحیم فکر کرد و گفت می گذاریم " حدید ". گفتم آقارحیم باشه. اسمش را گذاشتیم گروه حدید.
پس مجبور شدیم یک گروهی را هم از توپخانه جدا کنیم، بیاییم در واقع هسته ی اولیه موشکی را تشکیل بدیم تا تیم آموزشی بر گردد جا و مکان را تأمین کند و شرایط به کارگیری موشک را فراهم کند.
ما ظرف دو ماه و ده روز دوره های لازم را دیدیم و ما اولین گامی که توی این زمینه انجام دادیم ؛ بچه ها را گذاشتیم تدوین، در تهران، آنچه که آموزش دیده بودند. گروه های آموزشی ترکیب کردیم و تدوین کردیم و کتاب ها را هدیه دادیم به آقای محسن رفیقدوست به عنوان پدر موشکی جمهوری اسلامی ایران و من رفتم گفتم: آقای رفیقدوست، این کتاب ها تقدیم به شما، به عنوان بنیانگذار اصلی موشکی جمهوری اسلامی.
توی این زمان اتفاق عجیبی افتاد، این که ما می خواستیم حالا با فرهنگی کار کنیم که اساساً با این فرهنگ کاملاً بیگانه بودیم یعنی سیستم مستشاری روحیه ی انقلابی بچه های سپاه به انضمام عملکرد نامناسب و استکباری و بداخلاقی های تیم اعزامی از یکی از کشورها و روزگاران بسیار سختی بر ما گذشت.
بچه ها وقتی که مستشاران نبودند و دستگاه را تعطیل می کردند، باز می کردند و می دیدند و باهاش تمرین می کردند. از این کارها غافل نبودیم که مسایل تخصصی یادمان نرود.
و اما اتفاق عجیبی که این جا اتفاق افتاد این بود که امام(ره) از طریق شورای امنیت ملی ایران به عراق اخطار می دهد که اگر به حملات تان علیه شهرها ادامه بدید ما هم عملیات مقابله به مثل را شروع می کنیم. اصلا تصور عراق نبود و این تهدید ایران کوچک ترین اثری روی شدت عملیاتهای عراق نمی گذاشت تا اینکه امام(ره) دستور دادند غیر از بغداد یک موشک اخطار به سمت عراق شلیک شود که ما پالایشگاه کرکوک را پیشنهاد دادیم. مورد تصویب قرار گرفت. قرار شد که اولین موشک جمهوری اسلامی به پالایشگاه کرکوک به عنوان اخطار به عراق شلیک شود.
مرحبا و درود بر امام بزرگوار ما، تا اتمام حجت به دشمن نمی کرد، تصمیم نمی گرفت. اقدامات ایران از گلوله ی منور روی بصره شروع شد. تبدیل شده به گلوله های توپخانه که تیر اخطار پالایشگاه کرکوک که این صدام جانی را متنبه کنه، دست از این شرار ت هاش برداره.
اولین موشک از موضع حضرت زینب(س)، شمال اسلام آباد در شب شلیک شد و وحشت پرتاب اولین موشک را در شب ما دیدیم. دیدیم که اساساً با آتش توپخانه اصلاً هیچ قابل مقایسه نیست؛ چیز دیگریست.
این را هم عراق جدی نگرفت و اعلام کرد تیم های خرابکار ایران با بمب گذاری در پالایشگاه کرکوک بحران آفرینی کردند و القا کرد که یک عملیات خرابکارانه ی نیروهای هوادار ایران در کردستان عراق است که منجر شد به دومین پرتاب موشک و اولین موشک پرتاب شده به قلب بغداد یعنی بانک رافدین و این موشک مورد اصابت قرار گرفت و عملیات های موشک طبق شش مرحله ادامه پیدا کرد و مفهومش این بود که بین 5 تا 11 بار تعداد متنابهی(موشک پرتاب می شد)، این جا دیگر جلوی عملیات جنگ شهرها را می گرفت واقعاً.
من به شما می گویم که اگر آن تدبیر حکیمانه ی امام(ره) و آن تصمیم استراتژی این بزرگوار نبود، معلوم نبود آن شیمیایی که به خط اول جبهه ی ما می زدند، توی شهرهای ما چه قدر قربانی میلیونی از مردم ما می گرفت و چه فاجع های بود. هیچ کس نیامد اینها را برای مردم بگوید. عراق برنامه ی تهاجم گسترده ی شیمیایی داشت که اولین حمله شمیایی اش را من یادم می آید و اولین گلوله ی شیمیایی عراق در عملیاتی درمنطقه شمال طلاییه در شرق مجنون در نزدیک قرارگاه نصرت اصابت کرد. اولین گلوله در عملیات خیبر، جایی که هلیکوپترهای ایران روی جاده بودند اولین گلوله ی شیمیایی برخورد کرد و بوی اولین گلوله ی شیمیایی به مشام من رسید که ما خونده بودیم که چه بویی می دهد. بوی سیر می داد، سیر تازه.
هیچ وقت یادم نمی رود. من یک دونه از این تویوتاهای کالسکه دستم بود. تا این(گلوله شیمیایی) خورد برگشتم و ماسک شیمیایی دستم بود، گفتم :ای نفس، آقای جلالی ارزشش برای جبهه از تو بیشتره، این را برو بده به این. من رفتم ماسکم و وسایل ایمنی که داشتم را دادم به سردار جلالی عزیز خودمان که آن موقع تیمسار جلالی می گفتیم. هیچ وقت یادم نمی رود ایشان توی آن خاک و توی آن پرواز هلیکوپترها و توی آن شرایط آ نجا بود.
همان گلوله ی شیمیایی مبنا شده بود با یک توپی که ساخته بودند، توپ 180 کیلومتر دوربرد و با بمب هایی که روی هواپیماهاشون می بندند علیه شهرهای ما استفاده کنند و دیگه حالا صدها و صدها کشته و شهید از ما نگیرند. این تبدیل بشه هزاروهزار شهید شیمیایی.
همان کاری که در حلبچه عراق کرده بود و برنامهاش این بود. حالا شما فرض بگیرید اگه موشکهای ما نبود و مقابله به مثل صورت نمی گرفت چه اتفاقی می افتاد؟

90/09/30
منبع: خبرگزاري فارس
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13900930000577[/align]

  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مطالب مشابه

    • توسط FLANKER
      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385294.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385295.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385335.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385333.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385300.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385309.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385302.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385304.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385306.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385307.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385334.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385336.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385337.jpg

      http://www.farsnews.net/plarg.php?nn=M385338.jpg
    • توسط GHIAM
      با استفاده از طول استند موشک فاتح، تونستم ابعاد موشک فتح را به دست بیاورم. موشک فتح دارای طول 6.5 متر و قطر 40 سانتیمتر است. این موشک نسبت به فاتح110 حدودا 2.30متر کوتاهتر و 20 سانتیمتر قطر کمتری دارد.  
      هیچ گونه اطلاعاتی از جنس موتور و جنس بدنه موشک وجود ندارد. اما احتمالا فتح موشکی با وزن 800-900 کیلوگرم، برد  200 - 300 کیلومتر و سرجنگی 150-200 کیلوگرمی باشد. به نظر میر‌سد سپاه قرار است این موشک را جایگزین نسخه های اولیه فاتح 110 کند. هرچند سرجنگی سبکتری نسبت به فاتح دارد برای زدن اهداف نرم از جمله زیرساخت‌های نفتی، مراکز صنعتی، اهداف غیرمقاوم نظامی و ... بسیار موثر است. 
      با توجه به ابعاد و وزن موشک فتح، می‌توان 4 تیره از این موشک را مانند فجر 5 از روی حامل IVECO پرتاب کرد.  
       

       
       

       

       
       
       
    • توسط mehdipersian
      شناور شهید باقری به بالگرد، موشک و پهپاد مجهز خواهد شد 
      فرمانده نیروی دریایی سپاه:

      شناور شهید باقری که در آینده ساخت آن به اتمام می‌رسد، علاوه بر داشتن یک ناوگروه در داخل خود، باند پرواز هم دارد که پهپاد می‌تواند از روی آن حرکت کرده و به پرواز درآید و در بازگشت هم می‌تواند بر روی آن بنشیند.
      شناور شهید باقری با ۲۴۰ متر طول و ۲۱ متر ارتفاع، مجهز به بالگرد، موشک و پهپاد است.
      این شناور به گونه‌ای در حال ساخت است که از روی عرشه آن حدود ۶۰ پهپاد می‌تواند پرواز کند و بنشیند.
      وستانیوز
       
  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.