برترین های انجمن

  1. MR9

    MR9

    Forum Admins


    • امتیاز

      40

    • تعداد محتوا

      9,593


  2. GHIAM

    GHIAM

    VIP


    • امتیاز

      20

    • تعداد محتوا

      142


  3. mehran55

    mehran55

    Editorial Board


    • امتیاز

      14

    • تعداد محتوا

      1,113


  4. Overdose

    • امتیاز

      11

    • تعداد محتوا

      468



ارسال های محبوب

Showing content with the highest reputation on دوشنبه, 3 خرداد 1400 در پست ها

  1. 2 پسندیده شده
    سلام، وقت به خیر. بابت رونمایی خوب و با کیفیت تشکر میکنم از همه دست اندرکاران. البته هنوز اصحاب رسانه ضعف دارند در انجام وظایف چون ابتدا که رونمایی شده بود می گفتند در ماموریت های شناسایی توان حمل ۵۰۰ کیلوگرم محموله را دارد که معلوم شد شعاع پایش ۵۰۰ کیلومتری است. و اما خود پهپاد، که از نظر اندازه در حدود mq-9 آمریکایی است. با مقایسه موارد اعلام شده و استنباط از تصاویر ابعادی برابر یا نزدیک دارند. برای مثال فاصله دو سر بال برای غزه ۲۱ متر و برای mq-9 میزان ۲۰ متر است. ابعاد افراد هم در کنار پهپاد گویای نزدیکی اندازه به پهپاد آمریکایی است، اما رقم بیشینه وزن برخواست اعلامی (اگر صحیح باشد) حدود ۳۴ درصد کمتر از نمونه آمریکایی است. ظاهر پهپاد به نسبت برادر خود شاهد ۱۲۹ آیرودینامیک تر و با رعایت اصول پنهانکاری بیشتر است، برای مثال سطح مقطع بدنه دیگر استوانه ای نیست و در زیر پهپاد حالتی صاف دارد. برامدگی محل نگهداری آنتن ارتباط ماهواره ای آیرودینامیک تر شده است. ارابه های فرود اصلی بزرگتر و قوی تر شده و حالا دارای مکانیزم جذب ضربه فرود توسط سیستم تعلیق هستند و ارابه فرود جلویی مکانیزم جذب ضربه پیشرفته تر و قوی تری دارد. بال های اصلی از بخش بالایی در شاهد ۱۲۹ به سمت میانه ی بدنه در غزه حرکت کرده. یک بالچه تثبیت کننده در زیر بخش موتور پهپاد برای پایداری بیشتر تعبیه شده. با توجه به عکس موجود از چمروش، به دو علت قطعاً موتور غزه متفاوت از چمروش است. ابتدا اینکه توان چمروش در اندازه ای نیست که بخواهد غزه را به پرواز در آورد و دوم اگر به تصاویری که در آن تکنسین ها مشغول اسمبل کردن بال ها بوده و همزمان تکنسین هایی در حال کار بر روی آنتن شاهد ۱۲۹ پشتی هستند روکش موتور باز است و کاملاً ظاهر موتور از چمروش متفاوت است. در بخش اپتیک، مورد رونمایی شده بسیار پیشرفته تر از موارد پیشین بوده و دارای ۳ نوع تصویر برداری است که حدس بنده بر این است سه نوع شامل تصویربرداری مرئی، LWIR و SWIR هستند که البته این بخش قطعی نیست و نظر شخصی است. مهمترین قسمت یعنی توان حمل غزه که اعلام شده است توانایی حمل و پرتاب ۱۳ بمب را دارد. فارغ از ابعاد و وزن بمب ها چینش های مختلفی برای این پهپاد امکان دارد که در دو دسته جای می گیرند: اول دو پایلون حمل زیر هر بال و یکی در زیر بدنه در مجموع ۵ پایلون. برای مثال در این حالت موارد زیر متصور است. ۳-۳-۱-۳-۳ ۲-۲-۵-۲-۲ که بسیار بعید است. دوم سه پایلون زیر هر بال و یکی زیر بدنه، در مجموع ۷ پایلون. برای مثال در این حالت موارد زیر متصور است. ۲-۲-۲-۱-۲-۲-۲ ۱-۲-۲-۳-۲-۲-۱ ۱-۱-۳-۳-۳-۱-۱ و غیره در هر حال ترکیب یک پرنده بدون سرنشین با مداومت پروازی بالا و ۱۳ بمب در کنار سرعت پرواز مناسب ترکیبی مهلک برای ستون های زرهی، بخش های پدافندی و سایر بخش های یک نیروی نظامی کلاسیک یا تروریست های منطقه خصوصاً تروریست های تحت پوشش ترکیه در سوریه است. در یک نبرد کلاسیک می توان با یک فروند غزه مسلح به بمب های بالدار کوچک و یک فروند شاهد ۱۸۱/۱۹۱ میتوان کابوسی برای پدافند هوایی کشور های منطقه ایجاد کرد، کابوسی که خواب را برای سال ها از چشمانشان می رباید. البته که با وجود این تنوع پهپادی در کشور دست طراحان عملیات ها و نیروهای نظامی برای عملیات های سرکوب پدافند فقط با اتکاء به توان پهپادی بسیار باز است. امیدواریم با دیدن این پهپاد در آسمان سوریه ما دو چندان شاد شده و خواب بر تروریست ها حرام گردد. در انتها این پهپاد کار برزرگی است اما کارهای نکرده بسیاری نیز وجود دارد. امید است روزی برسد که ایران عزیز در اندازه ابر قدرت های جهانی توان آفندی، پدافندی، اقتصادی و سیاسی داشته باشد. خداقوت به تمامی زحمتکشان واقعی در این مرز و بوم. شرمنده که به علت عدم دسترسی به کامپیوتر مجبور شدم بدون عکس مطلب را ارسال کنم. اگر عزیزان مدیر وقت و حوصله داشتند به پست تصاویری اضافه کنند. سپاس.
  2. 1 پسندیده شده
    بسم الله الرحمن الرحیم در۱۲ اردیبهشت سال ۸۰ ، رهبر معظم انقلاب که به استان گیلان سفر کرده بودند، دیداری با جوانان گیلانی داشتند . در آن جلسه دختر خانمی، نوشته‌ای را خواند و از احساساتش نسبت به جوانان حزب الله لبنان و فلسطین گفت و اینکه الگوی ما آنها هستند! رهبر انقلاب هم در صحبت‌های خود اشاره‌ای به این خانم کردند و به او گفتند آن جوان لبنانی و فلسطینی الگوی خودش را جوانان ایرانی می‌داند! و بعد خاطراتی را از لحظه شهادت حسین املاکی تعریف کردند که برای همه ما جالب و شنیدنی بود: «شهید املاکی شما؛ جانشین لشکر گیلان، که توی میدان جنگ شیمیایی زدند و خودش هم آنجا در معرض شیمیایی بود. بسیجی بغل دستش ماسک نداشت، شهید املاکی ماسک خودش را برداشت بست به صورت بسیجی همراهش! قهرمان یعنی این! البته هر دو شهید شدند. هم املاکی شهید شد و هم آن بسیجی شهید شد، اما این قهرمانی ماند اینها که از بین نمی‌روند. زنده‌اند، هم پیش خدا زنده‌اند، هم دردل ما زنده‌اند و هم در فضای زندگی و ذهنیت ما زنده‌اند.» با این مقدمه ، خدمت دوستان عرض می کنم که قصد دارم تا در این تاپیک ، شهدای 2920 روز دفاع مقدس را خدمت دوستان معرفی نمایم . شاید ، همین شهداء عزیز که امنیت امروز ما ، مدیون جانفشانی های آنان است ، سر پل صراط ، دست ما را هم بگیرند . البته همه دوستان می توانند در پربار شدن این تاپیک بنده را همراهی کنند ، فقط چند مساله بسیار مهم : - خواهشمندم از بحث های غیر مرتبط خودداری فرمایید . - معرفی شهدای عزیز ، چه از ارتش جمهوری اسلامی ایران ، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ، کمیته های انقلاب اسلامی ، شهربانی و ژاندارمری جمهوری اسلامی ایران ، شهدای عزیز اقلیت های مذهبی و.... با ذکر مشخصات ( محل شهادت ) و در صورت امکان ذکر خاطره ای ، صورت گیرد . - البته چون بنده ارادت ویژه ای نسبت به شهدای نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دارم ، از دوستانی که می توانند در این زمینه کمک کنند ، متشکر خواهم شد . متشکرم از همکاری همه دوستان عزیز
  3. 1 پسندیده شده
  4. 1 پسندیده شده
  5. 1 پسندیده شده
  6. 1 پسندیده شده
  7. 1 پسندیده شده
    با سلامی گرم و دوباره به دوستان میلیتاریست عزیز ، بحث شیرین تاریخچه تولید و بکارگیری پهپاد در سازمان رزم نیروهای مسلح جمهوری اسلامی رو به اتفاق هم ادامه میدیم:  پهپاد در دفاع مقدس روند شکل گیری و نقش آفرینی یگان پهپاد سپاه در دفاع مقدس خلبان های سوم هواپیمای تلاش 2 ، تلاش و کوشش مضاعفی به ما بخشید. بچه ها با ارتقائی که به سیستم رادیوئی آن داده بودند به ما این جرأت را دادند که پس از انجام پروازهای دو تیمه ، آن را حتی سه تیمه یا اصطلاحا دو پله کنیم. من به همراه برادران اردلان ، نامدار ، یزدانی و قاری دو عملیات از این نوع را با موفقیت پشت سر گذاشتیم. من در هر دو عملیات عضو تیم وسط بودم یعنی هواپیما را از خلبان اول در پشت جبهه می گرفتم و به خلبان سوم در پشت نیروهای دشمن تحویل می دادم. در عملیات سوم قرار شد که من خلبان سوم باشم. به همین منظور با برادران به سمت منطقه عمومی بستان و دقیقا در هورالعظیم راه افتادیم. من و اردلان به همراه یک بلدچی عرب زبان از خط خودی گذشتیم تا پشت نیروهای دشمن برسیم. او با لباس محلی بود و ما دو نفر با لباس بسیجی. ما هر دو خلبان یک دستگاه بیسیم و یک دستگاه رادیو کنترل هواپیما نیز همراهمان بود. با "بلم" آنقدر جلو رفتیم تا آب تمام شد ، آن را کناری بستیم و بقیه راه را پیاده طی کردیم. باید جائی مستقر می شدیم که هم به دشمن نزدیک باشد و هم فضای مناسبی برای مانور پروازی محسوب شود. اما بقیه مسیر خشکی نبود، باتلاق بود. با آن پوتین های سنگین ، راه رفتن توی لجن زار ، سخت و خسته کننده بود. پایت را که می گذاشتی ، تا ساق توی لجن فرو می رفت. بلدچی خودش را راحت کرد و کفش هایش را درآورد و دور انداخت. کمی آن طرف تر ، لباس هایش را هم حتی دور انداخت و لخت ما را به جلو می برد. فاصله اش با ما 50-60 متری می شد. او ما را توی نیزاری برد که دقیقا پشت نیروهای دشمن بود و ما به راحتی سر و صدایشان را می شنیدیم که در حال بازی والیبال بودند. مکان را که مناسب دیدیم ، بیسیم را روشن کردیم و برای تحویل گرفتن هواپیما اعلام آمادگی کردیم. چون من طبیعتا از صدای بم و بلندی برخوردار بودم ، یهو اردلان هشدار داد که آرامتر ؛ نکند می خواهی که صدایت به گوش عراقی ها برسد! طبق سناریوی پروازی باید از دست راست خودمان شروع می کردیم و مسیری را در طول نوار جبهه دشمن ادامه می دادیم. این مسیر گاهی دو یا سه بار و حتی چهار بار امکان تکرار داشت و هر بار عمق بیشتری می گرفتیم و به صورت معکوس هر بار باید عمق مان را کم می کردیم تا عکس برداری ها حداکثر همپوشانی را داشته باشند. به محض اینکه هواپیما را تحویل گرفتم ، آنرا به سمت خودم کشاندم . چون موتور هواپیما پیستونی بود ، صدای قار قار هواپیما سراسر جبهه را از خود پر کرده بود و کاریش نمی شد کرد. عراقی ها تا صدای پهپاد را شنیدند ، بازی را قطع کردند و بلند بلند داد می زدند : الطیاره ، الطیاره. از بین نیزارها آن ها را می دیدیم که با شتاب پشت سیستم های پدافندی خود رفتند و لوله های جنگ افزارهایشان را به طرف پهپاد گرفتند ، آنها چون اطلاعاتی از پهپاد گرفته بودند ، به خوبی می دانستند که مأموریت چیست و خلبان هایشان حتما همین دورر و بر هستند ؛ برای همین نیروهای پیاده شان تفنگ هایشان را به اطراف نیزار گرفته و همه مدلی شلیک می کردند. انگار که شیلنگ آبی را به طرف باغچه ای گرفته باشند. ما چون از قبل فکر همچین برخوردی را کرده بودیم ، محکم در جان پناه خود سنگر گرفته و به عکس برداری مان ادامه دادیم. عکسبرداری و پروازمان که تمام شد ، آن را به سلامت به خلبان دوم دادم و دستگاهم را خاموش کردم. این تازه اول کار ما بود ؛ چون هم باید منتظر نتیجه عکسبرداری می ماندیم و هم به انتظار گشتی های دشمن که معمولا به تعقیب مان می افتادند. آنها از مسیر پرواز هواپیما ، شصت شان خبردار شده بود که در لابلای همین نیزارها هستیم. لحظات کُشنده ای بود چون پس از تحویل سالم هواپیما از خلبان دوم به اول و سپس فرود موفقیت آمیز ، عکاس تیم باید از سالم بودن دوربین مطمئن می شد. در اصل ، موفقیت عملیات منوط به موفقیت عکسبرداری بود. اولویت اول سالم برگشتن هواپیما نبود ، سالم بودن سیستم عکسبرداری بود و تا مسئول عکس ، درب کانتینر دوربین را باز نمی کرد و از سیستم عکسبرداری مطمئن نمی شد ، نمی توانستیم منطقه را ترک کنیم. چون در غیر اینصورت ، باید دوباره پرواز صورت می گرفت و هواپیما به دست ما خلبان های سوم می رسید. خوشبختانه ، وقتی موفقیت عملیات را اعلام کردند ، در همان گل و لائی که آمده بودیم راه برگشت را پیش گرفتیم ؛ در حالی که گلوله های جور واجور دشمن ، زوزه کشان از بیخ گوش مان رد می شد. پوتین هایمان آنقدر سنگین شده بود که جانمان را به لب می آورد. نمی دانم چرا راضی نمی شدیم مثل بلدچی در گل و لای با پای برهنه بدویم. انگار که نقل و نبات توی باتلاق بریزند ، همین جور گلوله بود که توی گل و لای می نشست. در نیمه راه بود که اردلان گفت : تو برو ، من دیگر نمی توانم. با اضطراب پرسیدم : چرا ؟! تیر خوردی ؟! پاسخ داد : خیر ، پایم نمی آید. من تا آن موقع نمی دانستم که اردلان پیشتر مجروح شده و از جانبازان جنگ است. من فاصله خود تا اردلان را برگشتم و به او توصیه کردم که تنها راه نجات در آوردن همین پوتین هاست. ببن بلدچی چقدر خوب راه می رود. همین کار را هم کردیم. فضای عجیبی شده بود ، چون این بار علاوه بر باران تیر و فشنگ ، ترکش های خمپاره هم بر سرمان می بارید. اردلان کمی که نفس تازه کرد ، همپای من با پای برهنه توی لجن زار شروع به دویدن نمود. خود را که به بلم رساندیم ؛ اگر چه کار تمام نشده بود ، اما احساس خوبی بهمان دست داد که می توانیم با جان سالم ، خود را از نیزارها و آبراه های منتهی ، به مقر خودمان برسانیم. به خصوص اینکه این مسیرها بلدچی مثل کف دست می شناخت. این اولین عملیات طولانی مسیری بود که در لیست عملیات های پهپاد جائی برای خود باز کرد و بعدها ابراهیم حاتمی کیا به سراغ مان آمد و با فیلم مهاجر آن را در سینمای دفاع مقدس ماندنی کرد. راوی : عباس مختاریان * * * * * رودست از نوع بسیجی ما توی چهار عملیات ، پنج هواپیمای خود را از دست داد بودیم. بچه ها همگی پکر بودند و هیچ خلبانی جرأت پرواز را به خود نمی داد. از اساتید خلبان فقط شهید زارعی ، حاج آقا عزیزی ، من و آقای صباغی مانده بودیم با کلی درخواست عملیاتی. بچه ها حتی در فرستادن تیم جلو هم روحیه شان را باخته بودند. این سقوط آخری که خلبانانش شهیدان شفیعی و زارعی بودند ، بدتر از همه حال ما را گرفته بود. چرا که برای اولین بار ؛ یکی از هواپیماهایمان به دست دشمن افتاد. یعنی از سال 1363 تا 1366 دقیقا سه سال ارتش عراق خبر نداشت که با همین هواپیمای قارقاری مزاحم ، چه بلاهائی سرشان آمده است !! چقدر هم کیفور شدند ؛ وقتی با آب و تاب آنرا توی تلویزیونشان ؛ نشان می دادند و به مردمشان فخر می فروختند که ما یکی از هواپیماهای جاسوسی ایران را ساقط کرده ایم. آنها حتی برای خودشان تفسیر می کردند این هواپیماها از پیشرفته ترین هواپیماهای جاسوسی است که ارتش اسرائیل آن را در اختیار ایران قرار داده است. هم به دلیل اینکه بخواهم به بچه ها روحیه بدهم و هم برای اینکه حال ارتش عراق را توی خوشحالیش بگیرم ، در غرب کشور به عنوان خلبان تیم عقب ، هواپیما را پرواز دادم و با سرعت به همراه برادر ایزدی خود را به خط جلو رسانده و خلبانی تیم جلو را هم بر عهده گرفتم. چند ویراژ که بالای سر عراقی ها رفتم ؛ این بار همه خط با آگاهی از عملکرد پهپادها ، شروع کردند به تیراندازی. جنگ افزاری نماند که دشمن با آن به طرف پهپاد شلیک نکند. پهپاد هم که انگاری بازی اش گرفته باشد ، گاه گاهی هم از دستم در می رفت و خودش را به باد می سپرد. عکسبرداری ام که تمام شد ؛ احساس کردم که برای بازگشت در آن حجم آتش به مشکل بر می خوردم. دل توی دلم نبود. نکند فردا شب این هواپیما را هم توی تلویزیون عراق نشان بدهند. زبان بسته هواپیما ، از توی رگبار گلوله های تیربارهای چهارلول و دو لول عراق همچنان پیش می تاخت که یهو به ذهنم رسید ، ارتفاع را کم کنم. بعد موتور را فول کردم و آن را انداختم توی اسپین. موتور افتاد به زوزه یعنی انگاری که مورد هدف قرار گرفته و در حال سقوط است. نقشه ام گرفت. چون تا هواپیما به این حالت افتاد ، تمام آتش ها فروکش کرد. ما پشت تپه ای بودیم که ارتفاعی حدود 70-80 متر داشت. هواپیما تا نزدیک 10-15 متری زمین که آمد ، آنرا به حالت عادل (Level) کردم و یک فرود انجام دادم و به راحتی او را روی زمین نشاندم. عراقی ها هم که باورشان نمی شد که فریب باشد ، توی رادیوشان اعلام کردند ؛ ما دومین هواپیمای جاسوسی ایران را هم زدیم . آنها حتی نام منطقه ای را که سقوط کرده بود اعلام کردند. همان شب ، رضا ارباب ، با نگرانی از جنوب با من تماس گرفت و پرسید : حمید چی شده ؟ جواب دادم : خیالت راحت، خبری نیست. رودست خوردند. با هیجان پرسید : رودست ؟! ... چه رودستی ؟! پاسخ دادم : وقتی دیدمت برایت می گویم. داستانش را تلفنی نمی شود گفت. راوی :حمیدآقاجانی ادامه دارد ... ------------ پ.ن 1 : دوستانی که پسندیدند مثبت را فراموش نکنند. پ.ن 2 : با توجه به طولانی بودن مطالب و بخاطر جلوگیری از خستگی مخاطب در پست های بعدی به ادامه مطالب این کتاب خواهیم پرداخت. پ.ن 3 : به دلیل رعایت امانتداری لازم است بیان نمایم که بخاطر جلوگیری از یکنواختی مطالب ، تعدادی عکس هم در لابلای مطالب تاپیک قرار داده ام که این عکس ها عموما مربوط به کتاب نبوده و توسط اینجانب انتخاب شده اند .
  8. 1 پسندیده شده
    با سلامی گرم و دوباره به دوستان میلیتاریست عزیز ، بحث شیرین تاریخچه تولید و بکارگیری پهپاد در سازمان رزم نیروهای مسلح جمهوری اسلامی رو به اتفاق هم ادامه میدیم:  پهپاد در دفاع مقدس روند شکل گیری و نقش آفرینی یگان پهپاد سپاه در دفاع مقدس عملیات والفجر 10 نمی دانم چرا هر وقت به آیه 4 سورهء بلد می رسم یاد بدبختی ها و گرفتاری های پهپاد می افتم؛ "لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فی‏ کَبَدٍ" (ما انسان را در سختی و رنج آفریدیم). از همان روز اول که پایمان را به غرب گذاشتیم تا مأموریت عکس برداری برای قرارگاه حمزه انجام دهیم ، انگار تمام هیکل رفته بودیم توی خمره ای از مصیبت. به روستای خرمال یا همان حلبچه که رسیدیم ، با وحشتناک ترین صحنه ای که هرگز کسی به عمرش ندیده بود روبرو شدیم. توی خیابان ها ، کوچه ها ، پس کوچه ها ، جلوی خانه ها ، مغازه ها و مزارع از کودک و جوان و پیر گرفته تا هر جنبنده ای که تا دیروز نفس می کشید ، جنازه افتاده بود و بوی تند بمب های شیمیائی همه جا گسترده شده بود. مأموریت که هیچی ، ما یک روز کامل را با خودروهایمان فقط از سطح شهر و روستا جنازه جمع کردیم. مرور صحنه های دلخراش کودکانی که در گوشه و کنار و حتی در آغوش مادر روی زمین ولو شده بودند ، حتی پس از این همه سال برایم ویران کننده است. صدام را نمی دانم اما ، مانده بودیم یک خلبان چگونه و با چه منطق و استدلالی ، دکمه فرود بمب را بر سر مردم این شهر و روستا فشار داده است ؟!! توی جنوب گاه از کمین های دشمن هم رد می شدیم و پشت سنگرهای خط اول ، هواپیما را از تیم عقب تحویل گرفته و تا عمق مواضع دشمن را عکس برداری می کردیم. اما اینجا ده کیلومتر مانده به مواضع خودمان ، خودروهایمان از موانع و کوه و کمر بالا نمی کشید و باید تمام مسیر را پیاده می رفتیم ؛ در حالی که نفس نفس زنان بار و بندیل مان را همراه می بردیم. چقدر توی این مسیرها صدام و اذنابش از ما لعن و نفرین خوردند. در هر صورت مأموریت باید انجام می شد . تویوتایمان سه منظوره بود؛ هم خودروی حمل هواپیما ، هم لانچر پرواز و هم وسیله نقلیه حمل تیم پروازی. عقب وانت تویوتا را مثل خودرو هایس مان طوری طراحی کردیم که علاوه بر لانچر حتی تا چهار فروند هواپیمای تلاش با کلیه متعلقات داخل آن جای بگیرد. یک سپر پهن هم برایش طراحی کردیم که در مواقع لزوم بتواند ، موتورسیکلت مان را هم حمل کند. معجونی شده بود برای خودش. شکر خدا جاده های کوهستانی و روستائی توی خاک خودمان خوب بود و مشکلی پیدا نکردیم؛ اما پایمان که به خاک عراق رسید ، افتادیم به عجز و لابه. لودرهای مهندسی رزمی و جهاد سازندگی مشغول احداث جاده های مختلف روی سینه کش کوه و تپه ها بودند و مشکل جاده ها یک طرفه بودن آنها بود. با کلی مکافات وقتی خودرو جان می گرفت تا از کمند گردنه ای عبور کند ؛ آن جلو ، لودر چراغ می زد که جلو نیا من دارم می آیم. کنارمان که می رسید ، توی یکی از همین پارکینگ هائی که درست کرده بود می رفت تا ما مسیر را ادامه بدهیم. دوباره با سلام و صلوات آرام ، آرام جاده باریک و پر خطر را بالا می کشیدیم ، اما دوباره ازآن بالا خودروئی برایمان چراغ می زد. چقدر حرص می خوردیم وقتی مجبور بودیم مسیر آمده را عقب عقب گاه تا دو کیلومتر برگردیم. او که نمی توانست توی سربالائی با دنده عقب برگردد ، ما باید آن قدر عقب می آمدیم تا به یکی از همین پارکینگ ها بخوریم. سختی و گرفتاری کار آنجا بود که یهو می دیدی نم نم باران شروع شده. هر از گاهی کوه ریزش کرده و توی همان جاده باریک و یک طرفه قرار است از کنار پرتگاهی رد بشوی. پرتگاه ها و دره های عمیقی که وقتی از آن بالا همق آنها را جستجو می کردی ، قعرشان پیدا نبود و بقول صفری ، اگر توی آنها سقوط می کردیم، خیال مان راحت که مجروح نمی شویم ، در دم می میریم. توی این مسیرها که راننده هم نداشتیم ، خودم پشت فرمان می نشستم. یک بار که در پیچ گردنه ای سه چرخ مان روی جاده بود و چرخ چهارم برای خودش توی هوا دور می خورد ؛ قارداشی، نفس های حبس شده در سینه را با این جمله شکست : قلبم افتاد توی جورابم. بقیه اما در حال خواندن شهادتین بودند که خدا را شکر خودرو جان گرفت و از پرتگاه رهائی یافتیم. به مقر که رسیدیم دوست نداشتیم پس از انجام مأموریت این مسیر را برگردیم، چون فردا روز از نو و روزی از نو بود. برای همین ده پانزده روزی را توی همان ارتفاعات پیش بچه های رزمنده ماندیم و به انجام مأموریت پرداختیم. توی این فاصله بارها به یاد دختر بزرگم افتادم که با رسیدن به کرمانشاه ، او را در کلاس اول ابتدائی ثبت نام کرده بودم و به مادرش که نمی دانست توی این بی برقی و بی نفتی چگونه تکرار جمله مامان خیلی سردم است را از او کم کند. دلمان خوش ، نسبت به اهوز ، خانه اجاره ای توی کرمانشاه از خونه اجاره ای اهوازمان بزرگتر و جادارتر بود ، ولی توی این سرمای طاقت فرسا مجبور بودیم که توی یک اتاق جمع شویم تا گرم مان شود. نه اینکه ما تنها نفت نداشته باشیم ، تمام محله نفت نداشت. خدا پدر مسئول پشتیبانی نیروی هوائی سپاه را بیامرزد ، یک بار تانکری 4000 لیتری از نفت برایمان فرستاد که ما آن را بین تمام محله تقسیم کردیم. هر خانوار 20 لیتر و ما 40 لیتر گیرمان آمد. حالا چرا باید پانزده روز در ارتفاعات می ماندیم ؟ برای اینکه اینجا برعکس اهواز ، بیشتر روزها ابری بود و رطوبت هوا بسیار زیاد. هواپیما توی چنین شرایطی نمی توانست پرواز کند. به قول بچه ها هوا بس ناجوانمردانه سرد بود. به طوری که نمی توانستیم با انگشت های یخ زده مان ملخ هواپیما را بچرخانیم تا موتور روشن شود و هواپیما پرواز کند. چقدر باید به انگشت هایمان ور می رفتیم و آتش روشن می کردیم تا دست هایمان جانی بگیرند و ملخ هواپیما راه بیوفتد. امروز وقتی استارتر را دست بچه های خلبان می بینم که چقدر هواپیما را راحت روشن می کنند ، تأسف می خورم که کاش یکی از این دستگاه ها را ما آن روزها در ارتفاعات داشتیم. سردی هوا یک طرف ، تمام شدن سوخت طرف دیگر. سنگر تدارکات ، خانه بغلی نبود که بخواهیم از او سوخت بگیریم. باید تحمل می کردیم. حالا ما هیچی ؛ نهایت 15 روزمان اینطوری می گذشت ، بیچاره رزمنده هائی که سالها آنجا مستقر بودند. صبح سحر ساعت 4 راه افتادیم به طرف عراقی ها برویم برای عکسبرداری که لای یکی از درخت ها توی مسیر ، جنازه ای عراقی دیدیم که روی شاخه درخت یخ زده بود. انگار که در حین عملیات مخفی شده و بعد در سرمای کوهستان همانجا یخ زده باشد. گاه اتفاق می افتاد که شب تا صبح آنقدر برف می بارید که توی سنگرها محبوس می شدیم. لودر که می آمد باید توی دره شهید بروجردی یکی یک خودروها را بالای کوه می کشیدیم. ماموریتمان که تمام شد باید عکس ها را می بردیم کرمانشاه تا آنها را ظاهر کنیم و به قرارگاه تحویل دهیم. توی مسیر از کنار مردم منطقه که می گذشتیم نمی توانستیم اعتماد کنیم اینهائی که با ما حرف می زنند یا جلوی خودرویمان را برای کمک گرفتن می گیرند ، مردم عادی هستند یا کومله و دموکرات ؟ و ما ، که عکس هائی که از جانمان عزیزتر بود را باید در نهایت هوشیاری و جانبازی ، پاسداری می کردیم تا به دست صاحبانش برسد. خدا را شکر توی تمام مأموریت ها ، نه اتفاقی برای عکس هایمان افتاد و نه هواپیماهایمان. حتی ، یک مورد سقوط منجر به افتادن به دست دشمن نیز نداشتیم. راوی : زنگنه * * * * * صخره های لعنتی پیش خودمان خلبان برجسته ای به حساب می آمدیم ، اما این سومین پهپاد بود که توی صخره ها می خورد و می افتاد توی آب. خوب شد کسی متوجه سقوط آنها نمی شد وگرنه توی این رزمایش مهم ؛ کلاه مان پس معرکه بود. حضرت آقا به عنوان رئیس جمهور ( در سال 1366) آمده بود جزیره لارک و ما قرار بود از توی تنگه ای هواپیماهایمان را رد می کردیم و از جلوی کشتی حامل معظم له ، پرواز نمایشی می دادیم و رد می شدیم ؛ اما از شانس بدمان این صخره های لعنتی هر بار مانع مان می شد. سه خلبان این سه فروند ، از برجسته ترین خلبان های پهپاد به حساب می آمدند. حمید رضا از همان اول می گفت : بگذارید من خلبانی کنم. اما بچه ها شاید به خاطر سن کمش فکر می کردند تجربه اش کم هم باشد. اما یهو دیدیم هواپیمائی با هنرمندی از لای صخره ها بیرون آمد و جلوی دیدگان حضرت آقا مانوری زیبا و به یاد ماندنی داد و آن طرف تر روی ساحل جزیره با خودنمائی هر چه تمام تر فرود آمد . این حمیدرضا بود که سرانجام حرفش را عملی کرد. او پاسدار صحنه های پر خطر هم بود و هنوز سه ماه از ازدواجش نگذشته بود که هم در مأموریت های خطرناک هور حضور می یافت و هم در کوهستان های صعب العبور غرب کشور. دلِ خوش ، همسر جوانش را آورده بود اهواز که مثلا توی مأموریت ها خیلی از او دور نباشد؛ اما هر بار او را تنها می گذاشت و توی مناطقی که مجبور بود چند روزی را در آنجا بماند حضور می یافت. من به عنوان فرمانده اش هر به بچه ها می سپردم که به خانم هایتان سفارش کنید که خانم حمیدرضا زارعی را تنها نگذارند. توی آخرین مأموریت اش هم او زودتر از بقیه آماده شد تا به فاو برود و به عنوان خلبان جلو ، از تغییر و تحولات منطقه دشمن عکس بگیرد. وقتی توی فاو عقب نشینی شد ؛ او ، هم تمام افراد گروهش را به سلامت عقب آورد و هم بسیاری از امکانات و تجهیزات پهپاد را . وقتی هم که شنید بچه های مهندسی پل اروند را تعمیر کرده اند ، این بار با شهید قاسمی هر دو به فاو برگشتند تا آتلیه سیار پهپاد را هم به عقب بیاورند. اما دیگر هرگز خبری از آن دو نشد. راوی :سید حجت الله قریشی ادامه دارد ... ------------ پ.ن 1 : دوستانی که پسندیدند مثبت را فراموش نکنند. پ.ن 2 : با توجه به طولانی بودن مطالب و بخاطر جلوگیری از خستگی مخاطب در پست های بعدی به ادامه مطالب این کتاب خواهیم پرداخت. پ.ن 3 : به دلیل رعایت امانتداری لازم است بیان نمایم که بخاطر جلوگیری از یکنواختی مطالب ، تعدادی عکس هم در لابلای مطالب تاپیک قرار داده ام که این عکس ها عموما مربوط به کتاب نبوده و توسط اینجانب انتخاب شده اند .
  9. 1 پسندیده شده
    با سلامی گرم و دوباره به دوستان میلیتاریست عزیز ، بحث شیرین تاریخچه تولید و بکارگیری پهپاد در سازمان رزم نیروهای مسلح جمهوری اسلامی رو به اتفاق هم ادامه میدیم:  پهپاد در دفاع مقدس روند شکل گیری و نقش آفرینی یگان پهپاد سپاه در دفاع مقدس تپه مزاحم "تپه مزاحم". این نام را بچه ها به تپه ای دادند که تانکی از دشمن درست روی آن استقرار یافته و هر خودروئی را که از "جاده خرمال - سید صادق" می گذشت ، مورد هدف قرار می داد. تا بچه های مهندسی نیامدند و خاکریزی هم عرض جاده نکشیدند ، برای تردد در این مسیر دچار مشکل بودیم و خطر را باید به جان می خریدیم. ما ماموریت یافته بودیم به انجام عملیات پرواز و عکسبرداری در همان منطقه (برای اجرای عملیات والفجر 10) تا اطلاعاتی از خط و عقبه دشمن در اختیار فرماندهان قرار دهیم. در عبور از همین مسیر بود که خودروهای مان از چند نقطه مورد اصابت گلوله قرار گرفت ؛ اما الحمدالله به هواپیمای مان که توی آن بود آسیبی نرسید. چون در آن منطقه کوهستانی زمین صافی برای صعود نبود ، باید از لانچر استفاده می کردیم. از این بگذریم که به دلیل خرابی لانچر ، چند بار چرخ های پهپاد به آخر لانچر گیر می کرد و پرواز صورت نمی گرفت ، ولی سرانجام پهپاد را بالای سر عراقی ها فرستادیم و بی اعتنا به شلیک ها شروع کردیم به عکسبرداری. نمی دانم چرا از این همه اعزام نیرو ، که هم تصویرشان را در تلویزیون می دیدیم و هم خودشان را در جبهه های مختلف ؛ چرا ما از نظر نیروی انسانی همیشه در مضیقه بودیم. کمبود خلبان را که دیگر چه عرض کنم. آن روز من ، به جز سربازی که آموزش های اولیه پرواز را به او داده بودیم ، تنها خلبان حاضر در منطقه بودم. برای همین ؛ چاره ای جز این ندیدم که در کنار هواپیما ، موتور تریلی را آماده کرده و به محض صعود هواپیما ، رادیو کنترل را به دست سرباز داده و با عجله سوار تریل شده و از جلو همان تپه مزاحم ، با سرعت خود را به خط اول نبرد برسانم. بعد از همانجا با سر گروه عقب تماس گرفته و از سربازی که خلبان عقب بود ، بخواهم تا هواپیما را به طرف من هدایت کند. باز بعد از تحویل هواپیما و انجام عکسبرداری ، مجددا هواپیما را به سمت عقب هدایت کرده و با همان عجلگی سوار بر موتور تریل شده و برای فرود هواپیما خودم را به مقر اولیه برسانم. امروز ، وقتی وقتی به آن روزها فکر می کنم ، چقدر خنده ام می گیرد. بیشتر تعجبم از این است که چطور می شد که تمام محاسبات من درست از آب در می آمد. هم محاسبه رفت و آمدم از جلو تپه مزاحم ، هم پرواز بی خطر توسط سرباز و هم صعود و فرود بی حادثه در محل اولیه. راوی : عباس مختاریان * * * * * آب در لانه موران آرام آرام که بچه های جبهه با ما آشنا می شدند ، خیلی از آمدنمان خوشحال نمی شدند. آنها ما را با همان "هایس" عدسی رنگ می شناختند. انگار که با آمدنمان ، آب در لانه موران ریخته باشیم ، همه از دست مان ناراضی بودند. هم رزمنده ها و هم عراقی ها. از این سو رزمنده ها شاکی بودند به خاطر اینکه آرامش جبهه ، با جنگ افزارهای دشمن که برای مقابله با هواپیمای ما شلیک می شدند ؛ به هم می ریخت. از دیگر سو عراقی ها شاکی بودند که نمی دانستند این چه معجونی است که بالای سرشان قار قار می کند. بیشتر لج شان به این بود که با هیچ تیر و توپی هم نمی افتاد. آن روز هم که حماقت کردند و موشکی به سویش پرتاب کردند ؛ محمد حق داشت که بگوید : با پول این موشک ، ما می توانستیم صدها فروند تلاش بسازیم. حیف ! او درست می گفت. آن روزها قیمت ساخت یک پهپاد با تمام امکاناتش ، به اندازه یک هزارم هزینه ساخت یک موشک هم نبود. قضیه این طور بود که دقیقا در جریان عملیات والفجر 10 در منطقه آبادی بود و هواپیما در حال برگشت و دور زدن ، که کلید دوربین را زدیم تا اولین عکس را بگیریم که یهو موشکی از زیر هواپیمایمان رد شد و آن طرفتر منفجر شد. ما وقتی عکس ها را حاضر کردیم یهو چشم مان به عکسی افتاد که موشکی در حال اصابت به پهپاد بود. توی عکس هم موشک و هم محل پرتاب آن کاملا واضح بود. فوری عکس را نشان بچه های اطلاعات دادیم. شهید احمد سوداگر فرمانده اطلاعات قرارگاه قدس سپاه با خوشحالی گفت : عجب عکسی ، کی این را گرفته اید ؟ تا گفتیم ، ساعاتی پیش ، یهو رفت سراغ بچه های توپخانه. چیزی نگذشت که دیدیم سکوی موشک های پدافندی عراقی رفت روی هوا. سرلشکر شهید دکتر احمد سوداگر این موضوع بهانه ای شد که گاهی مواقع شیطنت هائی هم از خودمان نشان دهیم که اتفاقا کارساز بود. از طرف حاج عزیز ، فرمانده عملیات والفجر 10 ما را خبر کردند که زود خود را به منطقه برسانید و بالای سر دشمن در منطقه دربندی خان چند سورتی پرواز انجام دهید. تاکید هم کردند عکسبرداری لازم نیست ، مقصود فریب دشمن است. فاصله کرمانشاه تا آنجا کم نبود ، باید به سرعت می رفتیم. یکی از بچه ها گفت : ما که داریم پرواز می کنیم، چه اشکالی دارد عکس هوائی هم بگیری ؟ ساعت 2 به منطقه که رسیدیم شهید احمد سوداگر ما را با وضعیت خط آشنا نمود. منطقه جنگلی بود و دشمن تمام تجهیزاتش را زیر برگ درختان استتار کرده بود. تا ساعت 4 ، چند سورتی پرواز بالای سر دشمن انجام دادیم و علی رغم اینکه شلیک های زیادی به ما شد ، اما توانستیم تعداد زیادی عکس بگیریم. چون در ارتفاع بسیار پائین پرواز می کردیم ، عکس ها از وضوح بالائی برخوردار بودند و به راحتی تجهیزات دشمن و نوع آرایش نظامی شان پیدا بود. آقا عزیز جبهه ها ، سرلشکر محمدعلی جعفری امروز ساعاتی بعد وقتی عکس ها را نشان بچه های اطلاعات دادیم ، مواضع دشمن را گرفتند زیر آتش. از سر و صدای تانک هایشان معلوم شد که دارند یک کارهائی می کنند. آن طور که شنیدیم ؛ قرار بود دشمن ، تک سنگینی علیه رزمندگان انجام دهد که همین پروازهای فریب و متعاقب آن شلیک تند و تیز توپخانه های سپاه و ارتش ، آرایش آنها را بهم ریخت و به همه آنها فهماند که آمادگی تک شان را داریم. صبح که شد ؛ وقتی خبری از تک شان نشد ، معلوم گشت که موفق شده ایم و از عملیات دشمن خبری نیست. راوی : حسین رحمانی ادامه دارد ... ------------ پ.ن 1 : دوستانی که پسندیدند مثبت را فراموش نکنند. پ.ن 2 : با توجه به طولانی بودن مطالب و بخاطر جلوگیری از خستگی مخاطب در پست های بعدی به ادامه مطالب این کتاب خواهیم پرداخت. پ.ن 3 : به دلیل رعایت امانتداری لازم است بیان نمایم که بخاطر جلوگیری از یکنواختی مطالب ، تعدادی عکس هم در لابلای مطالب تاپیک قرار داده ام که این عکس ها عموما مربوط به کتاب نبوده و توسط اینجانب انتخاب شده اند .
  10. 1 پسندیده شده
    با سلامی گرم و دوباره به دوستان میلیتاریست عزیز ، بحث شیرین تاریخچه تولید و بکارگیری پهپاد در سازمان رزم نیروهای مسلح جمهوری اسلامی رو به اتفاق هم ادامه میدیم:  پهپاد در دفاع مقدس روند شکل گیری و نقش آفرینی یگان پهپاد سپاه در دفاع مقدس پادگان پهپاد خلبان های سپاه حق داشتند که چنین خواسته ای را داشته باشند. آنها هم جوان بودند و هم پر شور ؛ و دوست داشتند مثل دیگر جوانان کشور در نبردی رو در رو با دشمن ، او را به خفت بنشانند ؛ به خصوص اینکه هواپیماهای آنان هنوز عملیاتی نشده بود و فقط دلشان را به این خوش کرده بودند که فرماندهان سپاه را به مناطق جنگی می بردند و می آوردند. یگان هوائی سپاه ؛ سرانجام برای اینکه هم سر و صدای آنها را بخواباند و هم یهو مواجه با این نشود که خودشان خودسر ، توی اعزام ها جیم شوند و سرمایه اش را از دست رفته ببیند ؛ آنها را فرستاده بود پیش ما ، در اهواز. سردار سرتیپ پاسدار خلبان شهید اکبر بیگدلی صبح وقتی چشم مان را باز کردیم ، دیدیم چند نفر از خلبانان سپاه ، پشت درب پهپاد هستند. آن خلبانان ، شهید بیگدلی ، قاسمی و چند نفر دیگر بودند. ما کار خدماتی دراز مدتی نمی شد از آنها انتظار داشته باشیم. اما ته دلشان را قرص کردیم که اینجا هم برای خودش جبهه ای است علیه دشمن. قاسمی اما گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. شبانه مقر را ترک کرد و رفت قاطی بچه های خط. می گفت : می خواهم با دشمنی بجنگم که با چشم های خودم آنها را ببینم. شهید بیگدلی اما ، هم توی اهواز و هم وقتی به تهران بازگشت ؛ در طرح قدس حسابی به بچه ها توی ساخت و ساز پهپادها نقش آفرینی کرد. راوی : عوضعلی یزدانی * * * * * رفاقت با "وجعلنا" اگر چه سرباز بودم ، اما نه در جایگاه و نه در دوستی اصلا تفاوتی با بچه های کادر رسمی پهپاد نداشتم ؛ بیشتر برایشان یک رفیق بودم تا یک سرباز. از اینکه به من اعتماد کرده و در امور اطلاعاتی جبهه مرا سهیم کرده بودند ، به خود می بالیدم. در عملیاتی در شمال غرب کشور من به عنوان عکاس هواپیما به همراه 7-8 نفر از بچه های پهپاد ، عملیات عکسبرداری را بالای سر دشمن آغاز کردیم. هنوز ده دقیقه ای نگذشت که هواپیما از کنترل مان خارج شد. از شانس بد ، هیچکس ندید که کدام طرف سقوط کرد ؛ اما آنچه که مسلم بود سقوط آن در خاک دشمن بود. 4-5 نفر داوطلب شدیم تا به دنبال هواپیما ، وارد منطقه تحت سیطره دشمن شده و قبل از اینکه هواپیما به دست دشمن بیافتد ، آنرا پیدا کرده و برگردانیم. این کار برای من از سه جهت اهمیت داشت : اول اینکه به جز عکس های این منطقه ، اطلاعاتی از دیگر مناطق نیز در دوربین هواپیما بود و اگر دست دشمن می افتاد ، حتی از نوع فوکوس عکس متوجه منظور ما میشد. دوم اینکه دوربین آن از نوع پنتاکس 645 بود و تازه آنرا خریداری کرده بودیم و ذاتا دوربین گران قیمتی بود. و سوم اینکه علاوه بر ارزش مالی آن ، بالاخره از اموال بیت المال به حساب می آمد و باید آنرا برمی گرداندیم. دوربین پنتاکس 645 ما هر کدام به سمتی رفتیم و لابلای درخت ها ، جوی ها و نهرهای آب ، دره ها و تپه ها را وارسی کردیم. من از بچه های جبهه آموخته بودم در چنین شرایطی ، اگر آیه وجعلنا را بخوانی ، هرگز به چشم دشمن نمی آیی. ابتدا برایم باور کردنی نبود ، اما وقتی سرگرم جستجو بودم و گاه گاهی چشمم به دشمن و سنگرهایش می خورد ، می دیدم که اصلا توجهی به ما نمی کنند. عجیب تر اینکه تا زمانی که در حال جستجو بودیم حتی یک گلوله از طرف دشمن شلیک نشد. وقتی اوضاع را اینقدر عینی یافتم ، با ولع خاصی "وجعلنا" می خواندم و به جستجو ادامه می دادم. تا اینکه یهو چشمم به هواپیما خورد. انگار که دنیا را به من داده باشند ، آن را بغل کرده و با خبر کردن بقیه دوستان به مواضع خود برگشتیم. هواپیما تنها آسیبی که دیده بود شکستگی بال اش بود. ما برای این کار همیشه چند بال و ملخ اضافی همراه خود داشتیم. من از آن روز ، رفاقت خوبی با این آیه پیدا کردم و تاکنون نیز توی زندگی شخصی ام ، آن رفاقت را حفظ کرده ام. راوی : مجید بهرامیان ادامه دارد ... ------------ پ.ن 1 : دوستانی که پسندیدند مثبت را فراموش نکنند. پ.ن 2 : با توجه به طولانی بودن مطالب و بخاطر جلوگیری از خستگی مخاطب در پست های بعدی به ادامه مطالب این کتاب خواهیم پرداخت. پ.ن 3 : به دلیل رعایت امانتداری لازم است بیان نمایم که بخاطر جلوگیری از یکنواختی مطالب ، تعدادی عکس هم در لابلای مطالب تاپیک قرار داده ام که این عکس ها عموما مربوط به کتاب نبوده و توسط اینجانب انتخاب شده اند .
  11. 1 پسندیده شده
    با سلامی گرم و دوباره به دوستان میلیتاریست عزیز ، بحث شیرین تاریخچه تولید و بکارگیری پهپاد در سازمان رزم نیروهای مسلح جمهوری اسلامی رو به اتفاق هم ادامه میدیم: پهپاد در دفاع مقدس روند شکل گیری و نقش آفرینی یگان پهپاد سپاه در دفاع مقدس نمایش قدرت نه هواپیمای مان و نه سر و وضع مان ، هیچکدام به چشم بچه ها نمی آمد. فرماندهان هم وقتی ما را با آن هواپیمای اسباب بازی مان می دیدند ، اگر متلک بارمان نی کردند ، اما به ریش مان می خندیدند. آنها انتظار داشتند وقتی نام عکس هوائی را می شنوند ؛ هواپیمائی به جثه RF-4 و RF-5 یا چیزی شبیه آن ها چشم شان را پر کند. دیدن هواپیمای کوچک ما با آن صدای قارقارش اصلا به حساب نمی آمد. چه برسد به اینکه باور کنند ، با همین هواپیماست که برخی از عملیات ها ، طرح ریزی می شود. قرار شد هم برای ارائه گزارش عملکرد پهپاد در جبهه های جنگ به برخی مسئولین کشوری و لشکری ، و هم به منظور جذب کمک های دولتی و مردمی ؛ نمایشگاهی برپا کنیم تا هم کمی بیشتر به چشم بیائیم و هم بتوانیم نیازهایمان را تامین کنیم. دل مان خوش ، هم هواپیمای تلاش یک و دو را و هم هواپیمای مهاجر را بزک کردیم و توی سوله ای چیدمان کرده و در و دیوار را هم پر کردیم از عکس ، تراکت ، جمله و پرده که حسابی از خجالت تبلیغات محیطی هم در بیائیم. وقتی نمایندگان مجلس ، مسئولین سیاسی و فرماندهان نظامی به داخل سوله بزرگ آمدند ، انگار که کسی آنها را سامان بدهد ؛ همگی از همان ابتدا چشم شان به میانه و سقف بود و اصلا توجهی به زیر پایشان نداشتند. مثل تیربارهائی که هیچ نقطه ای از اطراف را بی نصیب نگذارند ؛ در و دیوار را بسته بودند به شلیک نگاه های منتظرشان. اما از چهره های متعجب شان پیدا بود که مقصود را نیافته اند. یکی شان دل به دریا زد و پرسید : پس این هواپیماهایتان کجایند ؟! دیگری منتظر پاسخ ما نماند و پرسید : یعنی سوله را اشتباهی آمده ایم ؟! سومی ادامه داد : توی محوطه که چیزی نبود ! وقتی رضا ارباب با اشاره به پهپادها جواب داد : "همین جا هستند." ، همه نگاه ها به زیر زانوهایشان کشیده شد و برای لحظاتی به هم خیره شدند. انگار که کسی آنها را مسخره کرده باشد. حاج آقائی تا انعکاس نگاهش را توی چهره مصمم ما دید ، زد زیر خنده و توی هق هق خنده هایش گفت : یعنی این همه سر و صدا ، این همه برو و بیا ، برای همین اسباب بازی ها بود ؟! آنکه لباس سیاهی تنش بود و سالنامه ای زیر بغل داشت ، با تعجب حرف حاج آقا را پی گرفت و گفت : واقعا بچه های اطلاعات ، به خصوص برادر باقری، به این اسباب بازی ها اعتماد کرده اند ؟! آن روز اگر چه حقیقتا کمی دلمان گرفت و توی آسایشگاه بارها حرف های تحقیر کننده مدعوین را برای خود تکرار کردیم و تأسف خوردیم ؛ اما کمی بعد ، ته دلمان خوشحال شدیم که چقدر خوب کار کرده ایم که حتی خودی ها متوجه کارهایمان نشده بودند ، چه برسد به دشمن. وگرنه روزگارمان زار بود اگر دشمن می دانست ، با چه وسیله ای در حیاط خلوتش تردد می کنیم. راوی : عبدالمجید مختارزاده * * * * * سوسول های تهرانی حرص مان بیشتر از این بود که نمی توانستیم بگوئیم چه کاره هستیم و داریم چکاری انجام می دهیم. آن از دوربین تحویل گرفتنمان و این هم از عکس گرفتن مان. دلمان را خوش کرده بودیم به تشویق های مکرر برادر محسن رضائی فرمانده سپاه و برادر محمد باقری. چند روز پیش وقتی با آقا محسن نزد اکبر غمخوار رفتیم تا دوربین های عکاسی مدرنی را که خبرهایش را از انبارهای آنجا شنیده بودیم ، تحویل بگیریم ؛ توی پادگان بلال از ایشان ( غمخوار ) گرفته تا انباردارها ، هر چه متلک بود بارمان کردند که در چنین شرایطی که بچه های مردم به جبهه می روند و جانشان را کف دست شان گرفته اند ، شما دنبال قرتی بازی هستید ؟ نمی شد با همان دوربین های معمولی عکس می گرفتید و پیش دوست و رفیق هایتان جبهه رفتن تان را پز می دادید ؟! می خواهید خودتان را عزیز کنید ؟ بروید آقا ، بروید خودتان را اصلاح کنید !! سردار اکبر غمخوار ؛ در زمان مدیرعاملی باشگاه پرسپولیس امروز هم که می خواستیم از روی لانچرهای داخل قایق ، پهپادمان را پرواز دهیم ، بچه های رزمنده جور دیگری متلک بارمان کردند. چون خودشان وسط خار و خاشاک و گل و لای در حال نگهبانی بودند ، تا چشم شان به چفیه های تر و تمیزمان افتاد که روی دوش انداخته بودیم و داشتیم سوار قایق می شدیم ؛ ما را به یکدیگر نشان می دادند و می گفتند : باز هم سوسول های تهرانی آمدند تا قایق سواری کنند. آفتاب بدهیم خدمت تان ؟؟!! این را یکی از رزمنده ها با صدای بلند به ما که با عینک آفتابی مان در حال حرکت بودیم می گفت. ما مجبور بودیم همیشه چشم مان به آسمان باشد و توی آن آفتاب داغ عینک های آفتابگیر بزنیم. بچه ها بیشتر لج شان همین عینک های دودی بود که متلک بارمان می کردند. اما ما ، حتی نمی توانستیم توضیحی بدهیم . ولی از ته دل خدا را شاکر بودیم که اگر حتی همه عملیات هایمان منجر به این شود که جان یک رزمنده را نجات دهیم ، به نوش جان کردن این متلک ها بسیار می ارزد. راویان : حمید آقاجانی ، عبدالمجید مختارزاده ادامه دارد ... ------------ پ.ن 1 : دوستانی که پسندیدند مثبت را فراموش نکنند. پ.ن 2 : با توجه به طولانی بودن مطالب و بخاطر جلوگیری از خستگی مخاطب در پست های بعدی به ادامه مطالب این کتاب خواهیم پرداخت. پ.ن 3 : به دلیل رعایت امانتداری لازم است بیان نمایم که بخاطر جلوگیری از یکنواختی مطالب ، تعدادی عکس هم در لابلای مطالب تاپیک قرار داده ام که این عکس ها عموما مربوط به کتاب نبوده و توسط اینجانب انتخاب شده اند .
  12. 1 پسندیده شده
    با سلامی گرم و دوباره به دوستان میلیتاریست عزیز ، بیشتر شبیه فیلم‌های هالیوودی است تا واقعیت. چند جوان پرشور با سه قایق کوچک به جنگ هلیکوپترهای پیشرفته امریکایی می‌روند و یکی از آن‌ها را ساقط می‌کنند. بعد هم توسط ناو ارتش امریکا اسیر می‌شوند و 10 روز تحت شکنجه قرار می‌گیرند تا اینکه نهایتاً چند نفر از آن‌ها شهید می‌شوند و چند نفر دیگر نجات پیدا می‌کنند. این ماجرای هیجان‌انگیز یک داستان خیالی نیست؛ بلکه ماجرایی است که برای عبدالرضا کریمی و دوستانش اتفاق افتاده؛ دوستانی که سرشناس‌ترین آن‌ها را باید شهید نادر مهدوی دانست. با جناب آقای کریمی به گفت‌وگو نشستیم : شما را تحویل خلخالی می دهیم!!! کلیاتی درباره این‌که چه شد به جبهه رفتید و شرایط چگونه و مسئولیت‌تان چه بود و همچنین اشاراتی به کارهایی که انجام داده‌اید، بفرمایید تا وارد بحث اصلی شویم. بسم‌الله الرحمن الرحیم. تقریباً 27 سال پیش، مشابه همین حادثه‌ای که در منا رخ داد، در مکه پیش آمد و حدود 400 و خرده‌ای نفر از هموطنان ما چه زن و چه مرد به شهادت رسیدند که برای جهان اسلام، از جمله جمهوری اسلامی واقعه بسیار ناگواری بود. آن قضیه طراحی و برنامه‌ریزی شده بود تا جان عده‌ای را بگیرند. این حادثه ناگوار که رخ داد، جمهوری اسلامی برای تنبیه عربستان سعودی عملیاتی به نام "مانور شهادت" یا "عملیات خفجی" طراحی کرد. همه نیروهای حاضر در این عملیات به دلیل امکان بالای شهادت ( که علت نامگذاری عملیات خفجی به مانور شهادت هم همین بوده ) شهادتین گفته و با وضو آماده مرگ شده بودند. خفجی یک منطقه نفتی از شمال مشرف به عربستان و از جنوب مشرف به آب‌های خلیج‌فارس است. آن موضوع بسیار حساس بود و همه نیروهای نظامی و حتی سیاسی درگیر قضیه و علاقه‌مند شدند این اتفاق بیفتد، ولی به دلیل شرایطی که پیش آمد این عملیات بسیار حساس، عظیم و گسترده لو رفت. چه سالی؟ سال 1366 و قبل از شروع عملیات. این عملیات در جواب قضیه برائت از مشرکین بود؟ در واقع انتقام از خون شهدای مکه بود، اما عملیات لو رفت و دستور عقب‌نشینی دادند و همه نیروها برگشتند و حدود 400 قایق تندرو به دریا زدند تا به نقاطی که برایشان تعیین‌شده بود حمله کنند. تهاجم به خاک عربستان؟ عربستان، سکوهای نفتی و جاهایی که مدنظر بود تا پاسخ مناسبی در مقابل عربستان به خاطر آن قضیه باشد. به‌هرحال عقب‌نشینی صورت گرفت و همین عقب‌نشینی برای نظام ناگوار شد و باید در منطقه کاری انجام می‌شد. تعدادی از نیروها انتخاب شدند تا عملیات محدودی را در منطقه انجام بدهند که اسم گروه هم گروه مقابله به مثل نامیده شده بود. لذا در اولین گام برای شناسایی وارد منطقه شدند تا منطقه را بررسی کنند و شرایطی به وجود بیاید تا بتوانند کاری کنند. در آب‌های بین‌المللی در حال گشت‌زنی بودیم که توسط پنج هلیکوپتر امریکایی غافلگیر شدیم و به ما هجمه کردند. وقتی هلیکوپترها به صورت خطی آرایش می‌گیرند یعنی قصد تهاجم دارند و آن 5 هلیکوپتر هم‌چنین آرایشی داشتند. اگر ناوی که در آب‌های بین‌المللی تردد می‌کند نوک پیکان‌اش را به سمت هر کشوری برگرداند، طبق قوانین بین‌المللی اعلان جنگ و تعرض به آن کشور است و آن کشور می‌تواند نیروهایش را برای مقابله وارد صحنه کند. وقتی هلیکوپترها آرایش تهاجمی گرفتند یعنی تقابل را شروع کردند و ما هم متقابلاً در برابرشان ایستادیم و به سمتشان شلیک کردیم. علت اینکه می‌خواستند تهاجم کنند چه بود؟ آیا شما اقدامی انجام داده بودید؟ آن‌ها زمینه ذهنی از قضیه قبلی داشتند که چند روز پیش می‌خواستند عملیات کنند و این آمادگی در آن‌ها بود و قصد داشتند پیش‌دستی کنند. یعنی امریکا در دفاع از عربستان علیه ایران وارد شده بود؟ هم در دفاع از عربستان و هم دفاع از منافع خودش، چون ناوهایش به صورت گسترده در خلیج‌فارس آمده و نزدیک به 60، 70 شناور امریکایی و هم‌پیمانانش در منطقه بودند و امنیت این‌ها برایش مهم بود. آن‌ها برای ایجاد امنیت منطقه به خلیج‌فارس آمدند، در حالی که حضورشان ناامنی بود، چون با مشارکت سایر کشورهای منطقه می‌توانیم امنیت آنجا را تأمین کنیم. حضور شناورها و قایق‌های تندرو در آن شرایط برایشان ثقیل بود و آن را مانعی برای جولان دادنشان در منطقه می‌دانستند، چون معتقد بودند ما مسئول امنیت منطقه هستیم. اولین هلیکوپتر به سمت شناورهای ما شروع به شلیک کرد. شهید مهدوی پشت دوشکا شلیک به هلیکوپتر اولی را آغاز و آن را از شکل آرایشی‌اش خارج کرد. دومین هلیکوپتر را هم به‌وسیله "موشک استینگر" هدف گرفتیم. همین‌جا سؤالی دارم. اصلاً این موشک چگونه به دست ما رسیده و ایران چگونه آن را تهیه کرده بود؟ مختصری در این باره توضیح بفرمایید. در مقطع دهه 60 قضیه‌ای به نام ایران گیت پیش آمد که شخصی امریکایی به نام مک‌فارلین، مشاور ارشد ریگان رئیس‌جمهور وقت امریکا با یکسری سوغاتی عازم جمهوری اسلامی شد و تقاضای ملاقات کرد، از جمله با آقای هاشمی رفسنجانی. حضرت امام (ره) نسبت به این موضوع حساس شدند و تشر زدند و دستور دادند هیچ ملاقاتی صورت نگیرد و آن‌ها هم عقب‌نشینی کردند. این عقب‌نشینی و بحث رسوایی مک‌فارلین و ایران گیت سروصداهایی را ایجاد کرد. اوج این رسوایی زمانی بود که موشک استینگر از درون یکی از قایق‌های ما به سمت هلیکوپتر امریکایی شلیک شد. یکی از هنرهایی که صورت گرفت این بود که از زرادخانه‌های امریکا سلاحی به نام استینگر بیرون آوردیم و علیه اهداف هوایی امریکا استفاده کردیم. اینکه از چه طریقی به دست آمده بود، اسمش را هر چه که بگذاریم ایران گیت یا از طریق مجاهدین افغان، به‌هرحال یک هنر بود. در قضیه مک‌فارلین به ما داده شد یا خودمان عملیات کردیم و گرفتیم؟ در واقع در آن محموله بود. شلیک آن موشک چند بُرد برایمان داشت، یک برد سیاسی و دیگری نظامی بود. برد نظامی‌اش این بود که توانستیم این سلاح را به دست بیاوریم و علیه هلیکوپتر و پرنده‌های امریکایی در یک جنگ نابرابر استفاده کنیم. این جنگ اصلاً از لحاظ دانش‌های کلاسیک جنگی دنیا قابل‌پذیرش نیست که سه قایق تندرو با سلاح‌های محدود مثل دوشکا، آر.پی.جی، کلاشنیکف و نهایتاً یک توپ 107 مینی کاتیوشا بتواند در مقابل ناوگان امریکایی مجهز به تمام سیستم‌های الکترونیکی، سلاح‌های مدرن، انواع موشک‌ها و توپ‌ها بایستد. ضمن اینکه پوشش هوایی از لحاظ پرنده ثابت و متحرک دارد. این تجهیزات به‌عنوان یک ابرقدرت در مقابل سه قایقی که از درون متن جامعه اسلامی به سمت آن‌ها حرکت کرده است قرار می‌گیرند و منجر به یک جنگ نابرابر می‌شود. در این جنگ نابرابر ما پیروز میدان بودیم و هم ما تلفات عِدّه و عُدّه دادیم و هم آن‌ها تلفات عِدّه و عُدّه دادند. این امر برای آن‌ها شکست محسوب می‌شد. برد سیاسی این قضیه چه بود؟ وقتی موشک شلیک شد، رسوایی مک‌فارلین به اوج خود رسید و مک‌فارلین به‌عنوان مشاور ارشد ریگان استعفا داد و سپس خودکشی کرد. حضور نیروهای مؤمن جمهوری اسلامی در آب‌های خلیج‌فارس برای دفاع از آب‌های سرزمین و منطقه‌شان معادلات سیاسی و نظامی را به هم ریخت. دشمن به این موضوع واقف شد و اشراف یافت و دیگر نگذاشت موضوع تکرار شود. هر چه به سمت امریکا برویم و به دنبال این باشیم لحاف گرمی از امریکا پیدا کنیم و برویم زیرش تا گرم شویم، به ضررمان است، چون حضرت امام (ره) فرمودند: "امریکا شیطان بزرگ است." امریکا زمانی به مفهومی که حضرت امام (ره) تبیین کرده‌اند شیطان بزرگ است که ما در نقطه‌ضعف قرار بگیریم، ولی اگر قوت، عِدّه و عُدّه‌مان را بر اساس چینش الهی شکل بدهیم "کانَ ضَعِیفًا" این شیطان بزرگ در سکوی بسیار پایینی قرار می‌گیرد و ما در سکوی بالاتری واقع می‌شویم و اشراف پیدا می‌کنیم. داشتید می‌گفتید در حال گشت‌زنی بودید، هلیکوپترها آرایش نظامی گرفتند و به سمت شما حمله کردند. همین‌طور است. شهید مهدوی اولین هلیکوپتر را فراری داد، دومین هلیکوپتر را با موشک استینگر زدیم. شما و سایر نیروهایی که در قایق بودید، آن لحظه به دلیل نابرابر بودن نبرد نترسیدید؟ پیش‌ازاین قضیه، در نقطه رهایی قرار گرفته و اصلاً در عملیات خفجی شهادتین را خوانده و وصیت‌نامه‌هایمان را نوشته بودیم تا با فراغ بال برویم. این قضیه هم در ادامه همان عملیات بود و آمادگی رودررو شدن با چنین شرایطی را داشتیم. ما پشت سرمان را نگاه نکردیم و همه عقبه‌مان را تکمیل کرده بودیم و نیت مان روبه‌جلو بود و خودمان را برای هر اتفاقی آماده کرده و شهادت، اسارت، مجروحیت و… را پذیرفته بودیم. در این حالت ترس بی‌معنا می‌شود. وقتی موضوع مرگ در قالب شهادت برای انسان حل شود اصلاً ترس از مرگ معنا ندارد و شیرین‌ترین موضوع در عالم خاک برایمان مرگ در قالب شهادت می‌شود. با امید شهادت، اولی را فراری دادید. زمانی که پیمانه برای دیگران پر می‌شود، مرگ می‌آید، ولی برای کسانی که در این مسیر حرکت می‌کنند تازه وقتی پیمانه پر می‌شود، زنده می‌شوند؛ بنابراین ترس در اینجا کاملاً منتفی است، چون داریم روبه‌جلو حرکت می‌کنیم. دشمن تهاجم کرده است و وظیفه داریم او را عقب بنشانیم. هلیکوپترهای دیگر آرایش شان را تدافعی کردند و دورمان حلقه زدند و از همان فاصله به سمت قایق‌های ما شلیک کردند. دیگر فرصت نکردیم موشک بعدی را برای دفاع آماده کنیم، چون هلیکوپتر بعدی به ما حمله کرد و ما را با کالیبر به رگبار بست. پایم تیر خورد و بقیه دوستان هم مجروح شدند. هلیکوپترهای بعدی با فاصله‌ای که وجود داشت با راکت موجود در زیر هلیکوپتر قایق ما را هدف گرفت و دیگر نفهمیدیم چه شد. قایقمان متلاشی شد و ما رفتیم روی هوا و بعد هم افتادیم داخل آب. دو تا از قایق‌ها از جنس فایبرگلاس بودند و قایق شهید مهدوی فلزی بود. در یک قایق نبودید؟ نه. کلاً سه قایق، دو تا چهار نفر و یکی سه نفر و مجموعاً یازده نفر بودیم. قایق شهید مهدوی با رگبار سوراخ‌سوراخ شده، ولی روی آب شناور بود. دو قایق دیگر متلاشی شدند و همه نیروهایش مجروح داخل آب افتادند. آنجا یک بویه قرار داشت و جریان آب برخلاف جهت واقع شدن بویه بود و بچه‌ها تلاش می‌کردند خودشان را به آن برسانند، چون مخزنی داشت و یک جور محل اتکا بود و می‌توانستیم خودمان را آنجا نگه داریم. در یک انفجار جلیقه نجات‌ها پاره شدند، بدن‌ها آتش گرفتند و سوختند، هلیکوپتر از بالا تهاجم می‌کرد و تک‌تک بچه‌ها را با کالیبر می‌زد و به شهادت می‌رساند. پنج تا از نیروهایمان داخل آب شهید شدند. پس از نیم ساعت درگیری، دو ناوچه امریکایی آمدند و ما شش نفر باقی‌مانده را از آب گرفتند و تحویل اولین ناو مستقر در منطقه دادند. USS Chandler چگونه شما را دستگیر کردند؟ به چراغ دریایی رسیدید؟ ما به بویه نرسیدیم، چون 100 متر شنا می‌کردیم و هلیکوپتر تهاجم می‌کرد و 200 متری عقب‌تر می‌رفتیم و به خودمان که می‌آمدیم متوجه می‌شدیم فاصله‌مان از بویه بیشتر شده است. مجبور بودیم با سر داخل آب برویم و پاهایمان بالا باشد تا اگر تیر می‌خوریم به پایمان بخورد و به سرمان نخورد. شب مهتابی بود و سطح آب را از زیر آب می‌دیدیم. شهید محمدیان تقاضای کمک کرد و به سمتش شنا کردم تا به ایشان کمک کنم، هلیکوپتر به سمت ایشان تهاجم کرد و مجبور شدم زیر آب بروم. از زیر آب دیدم سه گلوله سرخِ شلیک‌شده به سر شهید محمدیان خورد و دیگر ایشان را ندیدم. پنج تا از بچه‌ها جاویدالاثر شدند. امریکایی‌ها این‌ها را از آب نگرفتند و آب آن‌ها را برد و اثری از آن‌ها پیدا نشد. هلیکوپتر امریکایی‌ها را که زدیم و متلاشی شد و جنازه خلبان و کمک‌خلبان را بعد از چند روز از آب‌های بحرین گرفتند، ولی هنوز هیچ آثاری از نیروهای ما دیده نشده است. شش نفر اسیرشده شامل شهید مهدوی، آقای گُرد، من، آقای مظفری، آقای باقری و آقای رسولی و همگی هم مجروح بودیم. نیم ساعتی طول کشید تا ما را سوار اولین ناوچه کردند و به اولین ناو (ناو USS Chandler) بردند. بیشتر دوستان در مصاحبه‌هایشان شهادت این دو عزیز را در اثر شکنجه عنوان کرده‌اند. در حالی که شهید مهدوی و گُرد را اصلاً ندیدیم ولی چهار نفر دیگر همدیگر را در عرشه ناو و در درمانگاه ناو دیدیم. به‌هرحال ما را به اولین ناو رساندند و روی عرشه ما را دستبند زدند و به صورت خطی گذاشتند. هوا که روشن شد و نظامی‌های سرخ، سفید و آبی امریکایی دورمان را گرفتند و با سلاح بالای سرمان ایستادند. اولین نفری که بالای سرمان آمد به زبان فارسی دست‌وپا شکسته از من پرسید: "اسم شما چیست؟" جواب دادم: "رضا." سؤال کرد: "فامیلی؟" پاسخ دادم: "کریمی." درجه‌ام را پرسید. گفتم: "سرباز هستم." کسی که مجروح می‌شود معمولاً تقاضای آب می‌کند و ما می‌گفتیم: "water" داخل ناوچه که می‌گفتیم "water" کتک می‌خوردیم و به درخواستمان توجهی نمی‌کردند. در ناو یکی از سیاه‌پوست‌ها قمقمه آبش را آورد و فقط لب‌هایمان را تر کرد و با وجودی که مجروح بودیم به ما آب ندادند که بخوریم. سؤالات دیگری هم از ما پرسیدند و جواب‌هایمان را یادداشت کردند. بعد ما را به درمانگاه ناو بردند. 24 ساعت بعد دو نفرمان را جدا کردند و به ناو دیگری بردند و دو نفر دیگرمان همچنان در همان ناو اول ماندیم. در مجموع در چهار مرحله بازجویی شدیم. شخصی به نام جان که امریکایی بود آمد و گفت من امریکایی هستم. 60 سال سن داشت و از ما بازجویی می‌کرد. نظامی بود؟ لباس شخصی پوشیده بود. احتمال داشت از سازمان سیا باشد. از نظر نظامی خودش را معرفی نکرد، فقط گفت اسمم جان است و 20 سال در ایران بودم و کار تجارت می‌کردم و کاملاً به ایران واقفم. عبدالرضا کریمی پس از رهائی از اسارت آمریکائی ها فارسی صحبت می‌کرد؟ بله. در این چهار مرحله بازجویی تلاش شان این بود یکی از بچه‌ها به‌نوعی اعلام پناهندگی کند و قضیه تحت‌الشعاع آن قرار گیرد، چون برایشان سخت و ناگوار تمام شده بود. اگر یکی از بچه‌ها چنین کاری می‌کرد موضوع تحت‌الشعاع پناهندگی او قرار می‌گرفت و وضع فرق می‌کرد. کلاً یک هلیکوپتر را زدید؟ بله. روش‌های مختلفی در بازجویی وجود دارد. یکی‌اش تطمیع است که هر کشوری بخواهید می‌بریمتان و هر امکاناتی هم بخواهید در اختیارتان قرار می‌دهیم. در این شیوه به صورت مسالمت‌آمیز با شما گفت‌وگو و نظرتان را جلب می‌کنند. حرف‌هایی از این قبیل که شما مثل پسرم و حیف هستید. ما صحنه به شهادت رسیدن بچه‌ها را دیده و آن اندوه عظیم را لمس کرده بودیم، برای همین حرف‌های آن‌ها برای ما که در جهت نیل به هدفی حرکت می‌کردیم قابل‌پذیرش نبود. روش بعدی‌شان تهدید است که یا شما را می‌کشیم یا تحویل اسرائیل می‌دهیم. اگر با ما همکاری نکنید برای سرنوشتتان تضمینی به شما نمی‌دهیم. در واقع می‌خواستند کاملاً دلمان را خالی کنند، ولی این حرف‌ها برایمان مهم نبود. از شیوه‌های دیگر بازجویی، تزویر و جنگ روانی را به کار بردند که بتوانند کاری از پیش ببرند، ولی نتوانستند. نهایتاً بعد از ده روز ما را به ناو سرفرماندهی لاسال ـ که ناو بزرگ‌تر و قسمت درمانگاهش وسیع‌تر بود ـ منتقل کردند. 4 نفرمان را به آنجا بردند و تیم‌های پزشکی شروع به انجام کارهای درمانی کردند. پایم تیر خورده بود که آنجا به کمرم آمپولی زدند و پا را بی‌حس و جراحی کردند و داخل پایم پلاتین گذاشتند. دست‌ها و صورت‌ها همه سوخته بودند که شروع به ترمیم کردند و هر دو ساعت یک بار پانسمان‌هایمان را عوض می‌کردند و این یکی از روش‌های معقول و خوبی بود که انجام دادند. برخورد تیم پزشکی در مقایسه با بازجوها و سایرین کاملاً متفاوت بود، چون بر اساس رسالتی که داشتند انجام‌وظیفه می‌کردند. حتی برخورد فیزیکی بین بازجو و تیم‌های پزشکی به وجود آمد، چون وقتی داشتند کارهای درمانی می‌کردند، بازجو می‌آمد و شروع می‌کرد به اذیت کردن. مثلاً پای تیرخورده‌ام را که هنوز عمل نشده بود، عمداً فشار می‌داد و به من می‌گفت: "دوست داری این پا خوب شود؟" تیم پزشکی یک تیم شش هفت نفره و کامل بودند. سر تیم پزشکی با او درگیر شد و هلش داد و حتی او را از اتاق بیرون کرد و به او فهماند که اینجا موقعیت ماست و اگر هر کاری داری بعداً که این‌ها از اینجا منتقل شدند انجام بده. نسبت به دشمن باید انصاف داشته باشیم و باید خوبی‌ها و بدی‌هایش را بیان کرد. سرخ‌پوست‌ها و سیاه‌پوست‌ها با ما خیلی مهربان بودند، اما سفیدپوست‌ها با ما و حتی با خودشان خشونت داشتند. همه این‌ها قابل انتشار است و باید راجع به آن‌ها نوشت که خود دنیایی مطلب است. شما 10 روز اسیر بودید؟ بله. فرمودید پزشکان آمدند و… کار درمانی‌شان را انجام دادند. همزمان بازجویی هم می‌شدید. بله طی این 10 روز همزمان با درمان بازجویی هم می‌شدیم. بیشترین هدفشان این بود که یکی دو پناهنده را از جمع ما چهار نفر اعلام کنند تا نهایتاً در این قضیه بُرد داشته باشند که خوشبختانه اتفاق نیفتاد. در نهایت صلیب سرخ وارد صحنه شد و ابتدا تیم‌هایشان آمدند و از لحاظ وضعیت جسمی و روحی ما را چک کردند. بعد ما را با هلیکوپتر به بحرین و از آنجا هم با همراهی صلیب سرخ بین‌المللی با هواپیمای C-130 به عمان بردند. در فرودگاه مسقط یکسری کارهای درمانی و پذیرش صورت گرفت. تیمی از تهران شامل سردار فدوی و سردار محمدی فرمانده وقت منطقه دوم نیروی دریایی سپاه و از امور خارجه تیم‌های امنیتی با یک هواپیمای اختصاصی آمدند و آنجا ما را تحویل گرفتند و به ایران برگشتیم. دیگر شهید مهدوی را ندیدید؟ اصلاً ایشان را ندیدیم تا زمانی که هواپیما در فرودگاه تهران نشست و متوجه شدیم دو جنازه از قسمت بار هواپیما بیرون آوردند که گفتند شهید مهدوی و گُرد است. امریکایی‌ها در باره آن‌ها چه گفته بودند؟ گفته بودند آن‌ها بر اساس جراحت در مسیر از دنیا رفته‌اند. آثار شکنجه روی بدنشان بود؟ بله. بچه‌ها را شکنجه دادند. شما را شکنجه کردند؟ بله. مثلاً؟ بازجوها پوست دستمان را می‌کَندند. البته بیشتر شکنجه‌ها روانی بود. آیا توهین می‌کردند؟ مثلاً به خانواده یا کشور چه می‌گفتند؟ چگونه شما را تحت‌فشار قرار می‌دادند؟ یک نمونه را برایتان مثال می‌زنم. بازجوها که دیدند حریفمان نمی‌شوند. گفتند مشکلی نیست ما شما را به ایران می‌فرستیم. همان‌جا گفتند؟ بله بعد گفتند ولی برایتان پرونده‌ای را تنظیم می‌کنیم و مطالبی را در آن می‌نویسیم که وقتی وارد ایران شوید، به دست آقای خلخالی بیفتید! اگر او پرونده‌تان را بخواند قطعاً اعدامتان خواهد کرد. مثلاً بگویند شما جاسوس هستید؟ بله. ما هم گفتیم خیلی خوب است، اگر مایلید ما را به ایران بفرستید به دست آقای خلخالی اعدام شویم بهتر از این است که به دست شما بیفتیم. پرسیدم: "حالا چرا آقای خلخالی؟" جواب دادند: "چون ایشان دادستان است و سمت قضایی مهمی دارد." گفتم: "الان آقای خلخالی کاره‌ای نیست. اطلاعاتتان غلط است. این قضیه مربوط به اوایل انقلاب است و فعلاً کاره‌ای نیست." گفت: "حالا آقای خلخالی نامی…" اسم خلخالی در ذهنشان مانده بود و با آن ما را تهدید می‌کردند. من هم گفتم: "خیلی خوب! شما تنظیم کنید و ما را پیش آقای خلخالی بفرستید." به‌هرحال این تهدیدها دل انسان را خالی می‌کند. نگران بودیم ما را تحویل اسرائیل یا عراق بدهند یا بکشند. این‌ها مسائلی بود که در ذهنمان دور می‌زد. تنها چیزی که ما را حفظ می‌کرد توکل و ذکر بود. ذکر ما را نگه می‌داشت و به ما قوت قلب می‌داد. قضیه تمام شد و ما وارد جمهوری اسلامی ایران شدیم . 5-4 سالی پس از رحلت حضرت امام (ره)، سال 72، 73 به حرم حضرت امام (ره) برای سالگرد ایشان رفتیم. حاج احمد آقا پشت حرم یک مجموعه مهمان‌سرایی را تدارک دیده بود. معمولاً بعد از مراسم به آنجا می‌رفتند و سفره‌ای پهن می‌شد و غذایی تناول می‌کردند. یکی از دوستانم که همراهم بود، گفت: "بیا به آنجا برویم." گفتم: "ول کن، حوصله داری، ما به هوای حضرت امام (ره) اینجا آمدیم و کاری به این کارها نداریم." با اصرار ایشان رفتیم، ولی داخل نرفتم. روی پله‌های پاویون مانندی که پشت به ساختمان و روبه‌روی محوطه‌ای که ماشین‌ها را پارک می‌کردند روی 3-2 پله بالاتر نشستم. دوستم داخل رفت. 6-5 دقیقه بعد دیدم پیکانی آمد و جلوی پایم ایستاد. راننده‌ای به جوانی و تیپ شما پیاده شد و از طرف شاگرد در عقب را باز کرد و حاج‌آقای عمامه سفیدی را که عصا به دستش و لرزان بود و حالت لقوه داشت پایین آورد. آن حاج‌آقا را شناختم، آقای خلخالی بود. ایشان آمد و گفت: "من روی پله پیش این جوان می‌نشینم." آمد و بغل‌دستم نشست. راننده هم ماشینش را پارک کرد و رفت و چندان به ایشان توجه نکرد. با عصایی که در دستش بود به زانویم زد و گفت: "پسرجان! مرا می‌شناسی؟" گفتم: "نه تنها من بلکه همه عالم تو را می‌شناسند!" (با خنده) پرسید: "از من نمی‌ترسی؟" جواب دادم: "برای چه بترسم حاج‌آقا؟ شما که دیگر عصا دستتان است و هیبت سابق را ندارید. حقیقتش چند سال پیش که صحت و سلامتی داشتید از اسم‌ و رسم شما نترسیدم" سؤال کرد: "چطور؟" داستان را برایش تعریف کردم. شروع کرد به گریه کردن. گفت: "منِ خلخالی که عناصر رژیم شاه را در هم پیچیدم و برای خودم کسی بودم، به این روزگار افتادم و ذهنم خوب کار نمی‌کند و بدنم این‌چنین می‌لرزد." منظورم از بیان این قضیه این بود که وقتی آدم با خدا معامله‌ای می‌کند نباید بترسد. منبع : مجله رمز عبور شماره 15 - مهرماه 1394 پ.ن 1 : دوستانی که پسندیدند مثبت را فراموش نکنند.
  13. 1 پسندیده شده
    6 مهر ماه 1366، نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در خلیج فارس دست به عملیاتی علیه ناوگان آمریکا زد که طی آن یک هلی کوپتر MH-6 آمریکایی منهدم و هفت تن از دلیرمردان پاسدار نیز به شهادت رسیدند.به گزارش شبکه ایران، به نقل از مشرق، 16 مهر ماه 1366، نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در خلیج فارس دست به عملیاتی استشهادی علیه ناوگان متجاوز آمریکایی زد که طی آن یک هلی کوپتر MH-6 آمریکایی با یک فروند موشک «استینگر» منهدم شد. در جریان این عملیات هفت تن از دلیرمردان پاسدار نیز هدف آتشبار هلی کوپترهای آمریکایی قرار گرفته و به شهادت رسیدند که پیکر 6 تن از آنان هیچ گاه به دست نیامد. [color=blue]فرماندهی این گروه عملیاتی را سردار شهید «نادر مهدوی» بر عهده داشت که خود نیز پس از مجروح شدن به اسارت تفنگداران دریایی آمریکایی درآمد و در عرشه ناو «یو اس چندلر» تحت شکنجه کماندوهای یانکی قرار گرفته و به شهادت رسید.[/color] دستیابی سپاه به موشک فوق مدرن «استینگر» در آن سال، جنجالی بزرگ در محافل سیاسی و نظامی جهان ایجاد کرد و دستگاه نظامی آمریکا را به چالش کشانید. تصویر زیر مربوط به پوستری است که توسط نیروی دریایی سپاه پاسداران به فاصله چند روز پس از شهادت نادر مهدوی و همرزمانش به چاپ رسید و در جریان تشییع جنازه‌های به دست آمده توزیع شد. [img]http://78.38.204.145/iran_media/image/2010/10/903501010_orig.jpg[/img] http://www.inn.ir/newsdetail.aspx?id=56060 [img]http://www.inn.ir/iran_media/image/2010/04/272920410_orig.jpg[/img]
  14. 1 پسندیده شده
    تعدادی از پرسنل شهید نیروی دریایی ارتش در طول جنگ تحمیلی: ناوبان یکم شهید محمد باقر اصغری، متولد 1335، فرمانده دوم ناوچه جاوید مهران، مورخه بیست و ششم مهر ماه 1359، در خلیج فارس شهید گردید. مهناوی دوم تکاور دریایی شهید بهمن شیرمحمدی، متولد 1335، جمعی گردان یکم تکاوران دریایی، مورخه بیست و نهم مهر ماه 1359، در خرمشهر شهید گردید. ناخدا یکم شهید محمد زارع یزدان، متولد 1324، مورخه دهم مهر ماه 1359، در خرمشهر، شهید گردید. ناو استوار یکم تکاور دریایی شهید محمدرضا عصاران خانرودی، متولد 1324، جمعی گردان یکم تکاران دریایی، مورخه نهم بهمن ماه 1359، در آبادان شهید گردید. ناوبان یکم علی اصغر اسداللهی فروغ، متولد 1334، مورخه هفدهم دی ماه 1359، در آبادان شهید گردید. ناوی وظیفه شهید علی ابراهیمی، متولد 1340، جمعی ستاد فرماندهی نیروی دریایی، مورخه دهم فروردین 1361، در خرمشهر شهید گردید. مهناوی یکم وظیفه شهید غلامرضا صریف، متولد 1341، جمعی تیپ یکم تفنگداران دریایی، مورخه بیست و چهارم اردبیشت ماه 1360، در صبحانیه شهید گردید. ناو استوار دوم تفنگدار دریایی شهید محمد پیرمرادیان، متولد 1338، جمعی تیپ یکم تفنگداران دریایی، مورخه ششم شهریور ماه 1365، در جزیره پارسی شهید گردید. ناخدا سوم تفنگدار دریایی شهید فرشاد پاسدار، متولد 1330، جمعی تیپ یکم تفنگداران دریایی، مورخه ششم شهریور 1365، در جزیره پارسی شهید گردید.
  15. 1 پسندیده شده
    بسم الله الرحمن الرحیم امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست . مقام معظم رهبری اثر هنری کجایید ای شهیدان خدایی نصب شده در باغ موزه ی دفاع مقدس ( تهران ) سرلشگر شهید ، دانشمند برجسته ، مردی با همت بلند ، پدر موشکی ایران ، شهید بزرگوار " حسن طهرانی مقدم " سردیس شهید طهرانی مقدم ، نصب شده باغ در موزه ی دفاع مقدس . (تهران ) گوشه ی کوچکی از زحمات ایشان که تجلی یافته مزار شهید بزرگوار در " قطعه ی 24 " آرامستان بهشت زهرا قطعه ی 24 مدفن جمع مهمی از ستارگان پرفروغ و درخشان وطن عزیزمان است . اینجا مدفن کسی است که .... کوه های زمین شهادت میدهند ... شهید حسن مقدم ( به این نام هم معروف بودند ) تنها شهید خانواده ی شهید پرور طهرانی مقدم نیستند و چند قدم آنطرف تر مزار برادر ایشان ، شهید علی طهرانی مقدم نیز این را گواهی میدهد ... علی طهرانی مقدم مصادف با ظهر عاشورا در 18 آبان سال 1359 وقتی تنها 18 سال سن داشت در جبهه سوسنگرد به شهادت رسید. ( خبرگزاری میزان به نقل از مادر شهید ) شادی ارواح طیبه ی شهدا صلواتی عنایت بفرمایید . ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------ این مطلب اختصاصا" برای سایت وزین میلیتاری تهیه شده ، اما کپی برداری از آن به هر نحو و هر شکل ممکن آزاد میباشد .
  16. 1 پسندیده شده
        سردار ولی الله چراغچی مسجدی " قائم مقام فرمانده لشگر ۵ نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) " در اول شهریور  سال ۱۳۳۷ در مشهد مقدس چشم به جهان گشود. در سال ۱۳۵۷_۱۳۵۶ پس از شرکت در کنکور، در رشته مهندسی علوم دانشگاه بیرجند پذیرفته شد.با اوج گیری انقلاب اسلامی ایران به رهبری امام خمینی (ره) فعالیت سیاسی مذهبی خود را قوت بخشید و در صحنه مبارزه با رژیم منفور پهلوی مشتاقانه گام نهاد.در سال ۱۳۵۸_۱۳۵۷ با تعطیلی دانشگاه ها فعالیت خود را در ارتش آغاز کرد و در کلاس های نظامی به تعلیم افراد می پرداخت. در همین سالها بود که با تشکیل سپاه به این ارگان انقلابی – اسلامی رو نهاد و درس و دانشگاه را رها کرد. با آغاز اولین خیانتهای ضد انقلاب داخلی در گنبد، به این منطقه رفت و از خود در آنجا دلاوریها به جا گذاشت.   با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به جبهه های نبرد شتافت. مسئولیت های او در جبهه عبارتست از: فرمانده گردان، مسئول طرح و عملیات منطقه ۶ سپاه، مسئول طرح و عملیات نصر ۵ خراسان وقائم مقام فرمانده لشکر ۵ نصر به اعتراف برادران همسنگرش پستها و مقامهایی که به او تفویض می شد، از او انسانی مصمم تر می ساخت. ولی الله از قدرت برنامه ریزی و طراحی بی نظیری برخوردار بود. در عملیات بستان، طرح او برای تصرف آنجا مورد توجه و تصویب تمامی فرماندهان قرار گرفت. هميشه میگفت: «دوست دارم ترکشی به سرم بخورد و قشنگ به شهادت برسم.» سرانجام در یکی از ساعتهای سخت عمليات بدر، ترکشی به سرش اصابت كرد و پس از ۲۲ روز بیهوشی در تاریخ ۱۸ فروردین ۱۳۶۳، همانگونه كه آرزو داشت...قشنگ شهيد شد و پیکر مطهرش در گلزار شهدای بهشت رضا (علیه السلام) مشهد آرام گرفت. وصیتنامه شهید بزرگوار ولی الله چراغچی مسلِم و تسلیم هستم و شهادت می دهم به خداوند حی لا یموت واحد، رحمان و رحیم؛ و .... محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)، بهترین برگزیده از یك صد و بیست و چهار هزار رسولش؛ و علی (علیه السلام) وصی بر حقش و یازده فرزند علی (علیهم السلام) از فاطمه (سلام الله علیها) كه همگی برحقند؛ و اما تنها حجت خدا مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) است كه به انتظار فرمان ظهورش (نگران از انسانیت) نشسته است.  قال الحسین (علیه السلام): "ان الحیاة عقیدة و الجهاد و لیمحص الله الذین آمنوا و یمحق الكافرین". درود خدا به امام عزیزم كه ما را آگاهی بخشید و در هر فرصت برای پاك كردن زنگار نیتها پرداخت تا فقط برای خدا باشیم و رحمت خدا بر شهداء باد كه به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را .
  17. 1 پسندیده شده
    ۱۷۵ غواص شهید 175 تن از شهدایی که وارد کشور شدند متعلق به غواصان عملیات کربلای 4 است که با دستان بسته به شهادت رسیدند و زنده به گور شدند.         نمیدونم چی بگم از کجا بگم از کی به کی گله کنم چه مظلومانه رفتن این مردانه حق مردانه بی ادعا امید وارم اگه اون موقع نشد الان زحماتشونو جبران کنیم و نزاریم خونشون پایمال شه . این بعثیا که در همه زمان با شیطان هم پیالن و هیچ وقت عوض نمیشن باید تو عراق تو شهراشون از خجالتشون در بیایم 
  18. 1 پسندیده شده
    با سلام خدمت دوستان گاهی اوقات ، وقتی به گذشته نگاه می کنیم ، و بلافاصله وضعیت "حال" را با آن مقایسه می کنیم ، کاملا" متوجه جای خالی افرادی می شویم که صرفا" حضورآنها ، برای خودش غنیمتی بود . از راست به چپ : سردار رشید اسلام ، شهید نورعلی شوشتری سردار رشید اسلام ، حاج قاسم سلیمانی سردار رشید اسلام ، شهید احمد کاظمی
  19. 1 پسندیده شده
    با سلام خدمت دوستان عزیز   در حال تحقیق بر روی زندگی شهید بهمن درولی بودم که با زندگینامه برخی شهداء دیگر هم آشنا شدم.   http://www.military.ir/forums/topic/28803-%D9%BE%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D8%AA%D9%82%D8%AF%DB%8C%D9%85-%D8%A8%D9%87-%D8%A2%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%82%D8%AF%D8%B3-%D8%A7%D9%84%D9%87%DB%8C/   یافتن فضائی برای معرفی این شهیدان بزرگوار به دوستان خودم در سایت ذهن مرا شدیدا به خود مشغول کرده بود. به همین دلیل از جناب MR9 گرامی ممنون هستم که این تاپیک را به من معرفی کردند.    آخرین تصویر "آخرین تصویر حمید"   وسعتی به پهنای منطقه فتح المبین با غنچه های تازه شکوفا شده در بستر سبزه هایی آغشته به بوی بهار ، در دومین روز بهار 61 ، برای حمید جشن تولد 22 سالگی اش را جشن گرفته اند و حمید، بی خیال جشن تولدش، آرام و استوار دارد در ستونی که به سمت عشق می رود، گام بر می دارد.   ناگهان بر می گردد و دوربین را می دهد دست رضا رضا ! از من عکس بگیر. چند دقیقه دیگر شهید می شوم.   رضا متعجب از حرف حمید ، از او می خواهد که شوخی نکند. اما حمید بی خیال قضیه نمی شود و می گوید : تو حالا این دوربین را از من بگیر و از من عکس بینداز. یادت باشد که حتما این عکس را به خانواده ام نشان بدهی. رضا کمی دلش می لرزد . دوربین را می گیرد و حمید همانطور که دارد توی ستون حرکت می کند به سمت رضا برمی گردد و رضا دکمه دوربین را فشار می دهد و افسوس که رضا نمی داند دارد آخرین لبخند حمید را ثبت می کند.   دست رضا هنوز روی دکمه دوربین هست یا نیست ، صدای انفجار خمپاره ای بلند می شود و حمید روی زمین می افتد. ترکش ، صاف خورده است توی قلب حمید.   دست های رضا بی حس می شود. می نشیند بالای سر حمید. هنوز "حمید حمید" گفته یا نگفته و اشک هایش هنوز برگونه جاری نشده اند که یاد حرف چند دقیقه پیش حمید می افتد. همان لحظه ای که دوربین را داد دستش. گفته بود:«وقتی شهید شدم ، بالای سرم نمانی. برو . بچه ها ناراحت می شوند».   رضا مانده است چه کند. خون حمید دارد همان شقایق ها را که برایش جشن تولد گرفته بودند سیراب می کند. تمام قطعه های پازل یک حقیقت در پیش روی رضا کامل شده اند که «حمید صادق جولا از شهادتش آگاه بود»   تمام تصاویر، کنار پیکر حمید و پیش روی رضا رژه می روند. همان چند لحظه پیش بود که به حمید گفت : جلو نرو . شهید می شوی. و حمید با همان لبخند همیشگی اش گفت : «بگذار شهید شوم، آنوقت تو برو و صبر مادرم را ببین.»     یاد حرف ها و حرکات و رفتار چند روز پیش حمید می افتد. یاد آن روزی که به مسعود وعظیم گفته بود : این بار رفتن من برگشتی ندارد.  بیایید برویم و توی شهر گشتی بزنیم تا دیوارنویسی هایم را برای آخرین بار ببینم. آخر حمید خطاط و خوشنویس خوبی بود. "شهید حمید صادق جولا در حال دیوار نویسی"   و پس از آن گفته بود : مسعود! عظیم!  قلمم روی زمین نماند . . .   چشمان حمید بسته شده است. لبخند روی لبش هنوز جلوه می کند و رضا دارد فقط آرزو می کند که آخرین عکس حمید ، در روز جشن تولدش ،خوب افتاده باشد .       ------------- راستی چرا این تاپیک منتقل نشده؟؟  :-(  :-(  :-(
  20. 1 پسندیده شده
    با سلام شاید معرفی یکی از شهدای گمنام توپخانه سپاه اسلام ، که بعنوان "دیده بان توپخانه" بر روی دکل های 50 تا 60 متری ، و بدون امکانات اولیه ، ماموریت هدایت آتش بر روی اهداف در عمق خاک دشمن و رصد اطلاعاتی تحرکات یگانهای دشمن را برعهده داشت ، برای شروع مناسب باشد : شهید جاوید الاثر ، محمد رضا مهدوی " در آخرین لحظات و پس از شکسته شدن خط توسط عراق و در لحظات آخر ، مختصات خود را جهت اجرای تیر درخواست کرد " خاطره ای از حجت ایروانی زمان :30 اردیبهشت 1367 مکان " دیدگاه " کله گاوی " ، منطقه عملیاتی کربلای 5 ،خط مقدم ، لشکر 33 المهدی ساعت 5 صبح از خواب بیدارشدم ، رفتم سراغ تلفن قورباغه ای ، هرچی زنگ زدم ، کسی جواب نداد ، از روی ناچاری رفتم سراغ بی سیم ، بچه های دیدگاه را به گوش کردم و رفتم توی فرکانس فرعی ، یکی از بچه های دیده بان که به گوش بود ، گفت " آتیش خیلی سنگینه ، اما دقت کار نداره ، چیزی معلوم نیست ، دید کور شده . تصمیم گرفتم شخصا" بروم روی دکل ، که یکی از بچه ها گفت " برادر حجت ، تطبیق ( مرکز تطبیق که وظیفه هماهنگ کردن آتش واحدهای توپخانه را دارد ) با شما کار دارد . بسمت بی سیم رفتم و به تطبیق گوش دادم ، مسئول تطبیق گفت ، سریع بیا اینجا ، لازمت دارم . پس از هزار ویک دردسر ، رفتم سر وقت دیدگاه تطبیق ، سریع سراغ بی سیم رفتم و به بی سیم چی گفتم " سریع دیدگاه ملکی و حاتمی را به گوش کن ! وضعیت منطقه را هم بگیر ! بعلت مسافت زیاد تطبیق با این دو دیدگاه ، ارتباط مستقیم نداشتیم ، از این رو یکی از دیدگاه های نزدیک ، مسئولیت رله پیام ها را برعهده داشت . بی سیم چی ، مات و مبهوت ، زل زده بود به من ، خسته بودم و عصبانی ، به بیسیم چی بنده خدا تشر زدم و گفتم " مگه با تونیستم " دیدگاه ملکی و حاتمی را به گوش کن ! وضعیت را بگیر ! یکی از بچه های تطبیق ، دست انداخت گردن من ، و من را کشید کنار و گفت " برادر مهدوی ، دم صبح ، از دیدگاه شهید ملکی ( محمد رضا مهدوی ) چند ثبتی را درخواست کرد ، حوالی ساعت 9 صبح ، بود که گفت : " خط شکست " ، مختصات دیگاه را با تمام توان بزنید و این آخرین پیام دیدگاه ملکی بود . نفس در سینه ام حبس شد ، بی صبرانه منتظر ادامه صحبتهایش شدم : دیدگاه شهید حاتمی ( نصرا... کبابیان ) هم بعد از چند ثبتی که بر روی خط اول عراق انجام داده بود ، مختصات خودش را برای اجرای آتیش درخواست کرد ، ولی ما نمی دادیم ، ولی با اصرار نصرا... مواجه شدیم ، که می گفت : " خط شکسته ...... بزنید " مختصات حاتمی را هم زدیم . دیدگاه حاتمی را هم زدیم ، نصرا... در آخرین پیام خود گفت : "مختصات من را با تمام توان بزنید ، عراق خط را شکسته ، بیسیم را منهدم می کنم " چند روز بعد ، یکی از بچه های دیده بان لشکر 33 المهدی را دیدم ، تعریف می کرد : "آخرین بار که نصرا... کبابیان را دیدم ، با " کلاش " جلوی دشمن وایساده بود و سینه به سینه با عراقی ها می جنگید " پی نوشت : آن روز نصرا... کبابیان و محمد رضا مهدوی اسیر شدند ، کبابیان بعد از دوسال و سه ماه از بند اسارت آزاد شد و به آغوش گرم خانواده و میهن بازگشت ، اما تا این تاریخ (1372 شمسی ) هیچ خبری از مهدوی نداریم .
  21. 1 پسندیده شده
    http://www.yadgah.ir/media/cache/d5/ae/d5aeb8243725f8d75ed8e743686d6f9d.jpg   نام پدر: حسن محل تولد: خراسان - بیرجند تاریخ تولد: 1348  مدرک تحصیلی: دیپلم تاریخ شهادت: 1363/03/25  گلزار شهید: گلزار شهدای بیرجند     محسن شهپر فرزند حسن در سال 1348 در شهر بیرجند در خانواده ای متدین و فرهنگی چشم به جهان گشود. پس از پشت سر گذاشتن دوران کودکی وارد دبستان شد و تا پایه ی سوم دبیرستان ادامه ی تحصیل داد. وی در حین تحصیل به علت علاقه به انقلاب و اسلام در اکثر فعالیت های اجتماعی شرکت داشت و عضو بسیج محل بود و سرانجام از طریق این مرکز به جبهه های نبرد حق علیه باطل رهسپار گردید و مدتی با مزدوران بعثی به نبرد پرداخت. سرانجام در تاریخ بیست و پنجم خردادماه سال 1363 در منطقه ی مهران بر اثر اصابت ترکش در سن 15 سالگی به وصال معبود نایل گشت و چون برادر شهیدش برگ زرین دیگری را در دفتر انقلاب و جنگ ثبت نمود. پیکر پاکش پس از تشییع، در جوار همرزمانش در گلزار شهدای بیرجند به خاک سپرده شد   http://www.yadgah.ir/media/cache/d3/0a/d30a1cbeb105d84cf85399f19b3702c1.jpg نام پدر: حسن محل تولد: خراسان - بیرجند تاریخ تولد: 1340/11/02  مدرک تحصیلی: دیپلم رشته تحصیلی: مکانیک (فلزکاری) تاریخ شهادت: 1360/04/16  گلزار شهید: گلزار شهدای بیرجند محمدمهدی شهپر فرزند حسن در تاریخ دوم بهمن ماه 1340(شب نیمه شعبان) در شهرستان بیرجند و در خانواده ای مذهبی و معتقد به اسلام و قران دیده به جهان گشود.  چون تولدش مصادف با ولادت حضرت مهدی(عج) بود، نام مهدی را بر او نهادند. او دوران تحصیلی را در مقطع ابتدایی در دبستان صائب گذارند. سپس در مدرسه ی راهنمایی شهید مطهری (ره) (هادوی سابق) ادامه ی تحصیل داد و در هنرستان ارشاد در رشته مکانیک (فلزکاری) دیپلم خود را دریافت کرد.  محمدمهدی فعالیت های سیاسی و مذهبی خود را از سال 1356 با علنی شدن مبارزات امت اسلامی ایران به رهبری امام خمینی(ره) آغاز کرد. وی به پخش اعلامیه می پرداخت و در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد. او در ایجاد نمایشگاه کتاب همراه با شهید سیدعلی راشدی نقش مهمی ایفا کرد.  تلاش زیادی در جهت پیروزی انقلاب داشت. وی در سال 1357 توسط نیروهای رژیم پهلوی دستگیر و مورد شکنجه واقع و بازداشت شد. او یک بار هنگام پخش اعلامیه در شب 21 رمضان در مسجد آیت الله آیتی مورد شناسایی مأموران قرار گرفت؛ اما با هوشیاری از دست آن ها گریخت. وی هم چنین در جریان اولین تعطیلی بازار شهرستان بیرجند، همراه با یکی از دوستانش، به علت آگاه سازی و ارشاد و تشویق مردم جهت شرکت در تظاهرات و تعطیل کردن مغازه ها، توسط مأموران شهربانی دستگیر شد و مورد آزار و اذیت قرار گرفت.  محمد مهدی پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در ارگان های انقلابی نظیر کمیته گروه تحقیق، هیئت واگذاری زمین در جهادسازندگی شهرستان بیرجند به فعالیت پرداخت و بدون هیچ دستمزدی خدمت می کرد. در مدت خدمت در کمیته، از طرف دفتر امام مبلغ 5 هزار ریال برای وی فرستاده شده بود که او آن مبلغ را به حساب 100 حضرت امام(ره) واریز کرد و تنها دستخط امام را برای خود به یادگار نگه داشت. او در دوران خدمت در کمیته، در شب های سرد بهمن و اسفند ماه تا صبح به نگهبانی مشغول می شد.  با شروع جنگ بین ایران و عراق، محمدمهدی یک بار همراه با کمک های جهادسازندگی برای جبهه ها، به شهر مشهد رفت؛ اما موفق به رفتن به جبهه نشد و برای رفتن به جبهه در سپاه پاسداران، جهادسازندگی و ارتش ثبت نام کرده بود تا بتواند هر چه زودتر به جبهه برود او در تاریخ هجدهم اسفند ماه 1359 جهت انجام وظیفه ی سربازی وارد ارتش شد و  پس از طی دو ماه دوره ی آموزشی در پادگان کرمان، به لشکر 21 حمزه سیدالشهدای تهران انتقال یافت.  وی بلافاصله از طریق جهادسازندگی به عنوان نیروی مردمی به جبهه کرخه نور اعزام گردید و مدت 45 روز در جبهه به سر برد. مسئولیت او در منطقه، تک تیرانداز بود.  شهپر سرانجام در تاریخ شانزدهم تير ماه 1360 در تنگه چزابه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به قلبش در سن 20 سالگی به شهادت رسید.  پیکر شهید محمدمهدی شهپر از مقابل جهادسازندگی شهرستان بیرجند تا مزار شهدا تشییع و در آن جا به خاک سپرده شد. برادرش نيز به آسمانيان پيوست و شهيد راه حق شد
  22. 1 پسندیده شده
    [quote]با سلام. 1- آقاي سمندون! فعلا كمكهاي ايران به سوريه، لبنان و غزه زير سوال دوستان..... رفته! و دوستان معتقدند كه ما آتش بيار جنگهاي ديگر كشورها شده ايم! چه برسه به افغانستان! اونم كشوري كه تكليف خودش با خودش معلوم نيست و هيچ دو نفري انگار حرف يكي ندارند با هم بزنند! خداوند فرموده: سرنوشت ملتي تغيير نميكنه مگر بدست خودش!!! ايران در قانون اساسيش كمك به مظلومان جهان صريحا قيد شده و اين كمكها به مردم مظلوم مسلمان در الويت هست تا كور شود هرآنكه نتواند ديد (دشمناي ما و مردم منطقه و...)!!!! اينطور كه اوضاع داره پيش ميره، اصلا جنگ 10 ساله ما (بشدت با آقاي سعيد قاسمي موافقم در اين مورد!)، مظلوميت ما، مدافع بودن ما حتي كم كم زير سوال خواهد رفت!!!! بذار ما فعلا تكليف جنگ خودمونو روشن كنيم! ببينيم نكنه شايد ما رفتيم تا پرل هاربر خودمون خبر نداريم!!! تو همه فيلمهايي كه جنگهاي حماسي داره مثل آخرين سامورايي يا همون 300 حتي يا ....، مدافعها تا آخرين نفس، آخرين ضرباتي رو كه ميتونن به دشمنشون وارد ميكنن كه حداقل اسمش اين باشه كه با غيرت بودن و دشمن هميشه از اين مردم و نژاد خاطره ترس و استرس داشته باشه!!!!! ما در يك نامه بين المللي از ناوهاي آمريكايي مستقر در خليج فارس رسما عذر خواهي ميكنيم كه قبول زحمت كردن مايلها از كشورشون دور شدن و سختي كشيدن، و ما اذيتشون كرديم و راه نداديم تا خزر تشريف ببرن!!! [/quote] دور نگه داشتن دشمن و مشغول کردنش به وسیله ما بهتر از اونی هست که دشمن فکر حمله به ایران بکنه.ایران میتونه رو شیعیان افغانستان حساب کنه.ما که حاظریم از طرف دیگر شیعه ها کشته بشیم تا به اونها اسیب نرسه.میشه دشمن با عملیات چریکی مشغول کرد.با گروه های ۲۰ یا ۳۰ نفری یا حتی ۷ نفری به پایگاه های دشمن از ۳ یا چهار جهت حمله راکتی و خمپاره ای صورت بگیره یه گروه هم دوشپرتاب داشته باشه چون امریکایها هر وقت پهپاد یا اپاچی میفرستن یا توندربولت .تو جنگ زمینی زیاد حرفی برای گفتن ندارن.جدی میگم.همین طالبان یه بار حمله کردن رفتن داخل پایگاه ۹ امریکایی کشتن .چون بیسیم امریکایها از کار افتاده بود تا اپاچی بخوان و خیلی زود از بین رفتن
  23. 1 پسندیده شده
    [quote]- بر کسی پوشیده نبود که هدف امریکا از آوردن ناوگان دریایی به خلیج فارس، جلوگیری از تسلط ایران به تنگه ی هرمز بود. که نا امن کردن تنگه ی هرمز ، به نوعی وسیله ای بود برای ایجاد هزینه و فشار برای غرب و حتی همه ی دنیا، با تاثیر گذاری بر روی قیمت حامل های انرژی . در ضمن مگه شما شک داری که اون کمک های تسلیحاتی و دیپلماتیک امریکا از عراق، رو کم از یک اعلان جنگ میدونی؟ 2و3و 4- کم هزینه ای نیست برای امریکا. همیشه کشوری که دور از کشورش میجنگه و هدفش دفاع نیست، تحت فشار افکار عمومی داخلی اش هست. در ضمن شاید یکی از اصلی ترین اهدافش پیام این دستیابی به استینگر بود که تاثیراتش رو میدونید. استرس و هزینه های کنترلی بیشتر. در ضمن در اون زمان به راحتی اونها در داخل مرز آبی ما به گشتزنی میپرداختند و عدم واکنش ما به معنای پذیرش تسلط و تجاوز اونها به داخل مرزهای ماست. به نظر من همین دلایل کافی بود برای انجام چنین عملیاتی . و نظر شخصی من هم هست.[/quote] حاج رضا عزیز! سلام! خوب نظرات شخصی تون رو نوشتید ولی این نظرات شخصی حداقل باید یه پشتوانه سند و مدرکی هم داشته باشه. شاید من نظر شخصی ام این باشه که شما فضانورد هستید. نباید برای اثبات گفته ام حداقل یه دلیل بیارم؟ مثلا یه عکس از شما رو که لباس فضانورید به تن دارید؟ نوشته اید که هدف از آمریکا جلوگیری از تسلط ایران به تنگه هرمز بوده. خوب دلیل هم دارید بر این ادعا؟ این هدف بر شخص من که پوشیده بود. لطف کنید یه سخنرانی یا مصاحبه از یکی از سران آمریکا در اون زمان رو اینجابگذارید که چنین هدفی رو عنوان کرده باشند و بگند بعله آقا رضا حق دارند و ما می خواستیم که فلان کار رو بکنیم. این اولا. دوما که من کمک های مالی یا اطلاعاتی یا تسلیحاتی رو به عراق از طرف آمریکا اعلان جنگ نمی دونم. اگر اینطوره پس کره شمالی و چین هم که به ایران کمک می کردند حتما به عراق اعلان جنگ داده بودند. اتفاقا همین برداشت اشتباه که شما امروز دارید رو بعضی از سیاستمداران اون زمان هم داشتند و فکر می کردند کمک کشورهای عربی به عراق اعلان جنگ به ایرانه. برنامه ریزی ها و استراتژی هاشون رو هم بر اساس همین برداشت اشتباه انجام دادند و نتیجه اون رو هم دیدیم. (من دیدم شما هنوز ندیدی) این ادعا هم که در آن زمان آمریکایی ها در آبهای ساحلی ما تردد می کردند نیز نیاز به مدرک و سند داره. درباره مرز آبی هم توضیح بدم که زمانی که ناو وینسنس ارباس ایران رو زد با موشک انداخت دقیقا درون آبهای ساحلی ایران قرار داشته . این هم سندش: http://en.wikipedia.org/wiki/Iran_Air_Flight_655#Background اگر نقشه رو ببیند دقیقا معلومه که ایرباس ایرانی کجا مورد اصابت واقع شده. متن رو هم اگر بخونید می بیند که این ناو در آبهای ایران بوده. بعدش هم توضیح داده که وینسنس بلافاصله بعد از ورود به منطقه با قایقهای سپاه درگیر شده. معنی اش اینه که تیتر این تاپیک اشتباهه . جون سپاه درگیریهای زیادی با آمریکایی ها تا پایان جنگ داشت. این فشار افکار عمومی هم اولین باری که درباره اش چیزی می بینم. شما اون زمان در آمریکا تشریف داشتید؟ یا روزنامه های آن زمان آمریکایی رو به دقت مطالعه کردید که فکر می کنید دولت آمریکا تحت فشار افکار عمومی قرارداشته؟ راستی اسم رئیس جمهور وقت آمریکا در اون دوره رو می دونید؟ اما حرف من ا ینه: اگر واقعا این حمله قایقها انقدر وحشت انگیز بود که شما می فرمایید و این تلفات یک هلیکوپتری انقدر سنگین بوده برای آمریکا پس گشت زدن ناوجنگی شون در آبهای ساحلی ایران و شلیک هردمبیلی به هواپیمای مسافربری رو چه جوری توجیه می کنید. یه هفته از این شلیک کذایی نگذشته بود که ایران قطعنامه 598 رو قبول کرد. البته کشف رابطه علت و معلولی بین زدن ناجوانمردانه هواپیمای مسافربری و قبول قطعنامه رو به عهده خودتون می ذارم. اما در پاسخ به علی آقای عزیز 1- ایران اجر در حال مین گذاری آبهای بین المللی بود که توسط هلیکوپترهای شب پرواز آمریکایی کشف و به مسلسل بسته می شه. بعد از تخلیه کشتی اون رو در نزدیکی بحرین غرق کردند. همون جور که گفتم معنی این جمله شما رو هم بعدا فهمیدیم: [quote]در ضمن دوست عزیز اونچیزی که امریکا رو از مرز های ما دور کرد ....[/quote] اگر ادعای شما صحیح باشه پس چرا آمریکایی ها دو بار به سکوهای نفتی ما حمله کردند. مگه شما نمی گید که با مین و موشک و... اونها رو از مرزهای آبی دورنگه داشته اید؟ به هرحال... درخانه اگر کس است یک حرف بس است. درباره این جریانات و عملیات آخوندک یه تاپیک کامل داریم که دوستان رو به انجا ارجاع می دم. مستندات خوبی هم در اون تاپیک هست که به تمام دوستان علاقمند توصیه می کنم با دقت بخونند. اجرکم عندالله رضاکیانی
  24. 1 پسندیده شده
    دست شما درد نکنه ! ایشون واقعا یکی از نوادر و شجاعان روزگار بودن! قبر این شهید بزرگوار در روستای بحیری از توابع شهرستان دشتی استان بوشهر قرار داره و هر ساله مراسم سالگرد شهادت ایشون و همرزمانشون گرامی داشته میشه! اینم دو تا تاپیک در مورد ایشون که در سایت موجوده اما به دلیل نامعلومی قفله!! که البته ماجرا کمی بودار به نظر میاد! http://www.military.ir/modules.php?name=Forums&file=viewtopic&t=8246 http://www.military.ir/modules.php?name=Forums&file=viewtopic&t=6592 لازم به ذکر است جسد بعضی از این شهدا هیچگاه به دست نیومد! امیدوارم این تاپیک به سرنوشت قبلی ها دچار نشه!
  25. 1 پسندیده شده
    [quote]فرماندهی این گروه عملیاتی را سردار شهید «نادر مهدوی» بر عهده داشت که خود نیز پس از مجروح شدن به اسارت تفنگداران دریایی آمریکایی درآمد و در عرشه ناو «یو اس چندلر» تحت شکنجه کماندوهای یانکی قرار گرفته و به شهادت رسید. [/quote] نادر مهدوی جوان 24 ساله یکی از افتخارات بزرگ ایران در جریان جنگ هشت ساله به شمار می رود . انشاالله این شهیدان با حضرت امیر المومنین ( ع ) محشور باشند . قابل توجه دوستانی که عامل پیروزی در جنگ را فقط F15 و F16 و اف کوفت و اف زهرمار می دانند.