-
تعداد محتوا
1,504 -
عضوشده
-
آخرین بازدید
-
Days Won
2
تمامی ارسال های Antiwar
-
تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران (عکس ، خاطره ، فیلم و ... )
Antiwar پاسخ داد به marmoolak تاپیک در جنگ آوران
وقتی رسیدم، مصطفی نبود و من نمیدانستم اصلاً زنده است یا نه. سختترین روزها، روزهای اول جنگ بود. بچههای خیلی کم بودند، شاید پانزده یا هفده نفر. در اهواز اول در دانشگاه جندی شاپور، که الان شده است شهید چمران، بودیم. بعد که بمبارانها سخت شد به استانداری منتقل شدیم. خیلی بچههای پاکی بودند که بیشترشان شهید شدند. وقتی ما از دانشگاه به استانداری منتقل شدیم، مصطفی در «نورد» اهواز بود درحال جنگ. یادم هست من دو روز مصطفی را گم کردم. خیلی سخت بود این روزها، هیچ خبری از او نداشتم، از هم پراکنده بودیم. موشکهایی که میزدند خیلی وحشت داشت. هر جا میرفتم میگفتند: مصطفی دنبالتان میگشت. نه او میتوانست مرا پیدا کند نه من اورا. بعد فهمید که ما منتقل شدیم به استانداری، که شده بود ستاد جنگهای نامنظم. در اهواز بیشتر با مرگ آشنا شدم. هرچند اولین بار که سردخانه را دیدم در کردستان بود، وقتی که در بیمارستان سردشت کار میکردم. آنها در لبنان چیزی به اسم سردخانه نداشتند و آن روز وقتی به غاده گفتند باید جسد چند تا از شهدا را از سردخانه تحویل بگیرید اصلاً نمیدانست با چه منظره ایی مواجه میشود. به او اتاقی را نشان دادند که دیوارهایش پر از کشو بود. گفتند شهدا اینجایند. کسی که با غاده بود شروع کرد به بیرون کشیدن کشوها. جسد، جسد، جسد. غاده وحشت کرد، بیهوش شد و افتاد. اما کم کم آشنا شدم. در اهواز خودم کشو میکشیدم و بچهها را دانه دانه تحویل میگرفتم. شبها که میرفتم میگفتم فردا جسد کی را باید پیدا کنم؟روزهای اول جنگ در رادیوی عربی کار میکردم و پیام عربی میدادم. بخاطر بمباران هر لحظه و هرکجا مرگ بود؛ جلوی ما، پشت سر ما، این طرف، آن طرف. با اهواز با مرگ روبرو بودم و آنجا برای من صد سال بود. خیلی وقتها دو روز، چهار روز از مصطفی خبر نداشتم، پیدایش نمیکردم و بعد برایم یک کاغذ کوچک میآمد که «اترکک لله». در لبنان هم این کار را میکرد، آنجا قابل تحمل بود. ولی یکبار در سردشت بودم. فارسی بلد نبودم وسط ارتش، جنگ و مرگ، یک کاغذ میآید برای من «اترکک لله» و میرفت و من فقط منتظر گوش کردن اینکه بگویند که مصطفی تمام شد. همه وجودم یک گوش میشد برای ترقی این خبر و خودم را آماده میکردم برای تمام شدن همه چیز. تا روزیکه ایشان زخمی شد. آن روز عسگری، یکی از بچههایی که در محاصره سوسنگرد با مصطفی بود، آمد و گفت: اکبر شهید شد، دکتر زخمی. من دیوانه شدم، گفتم: کجا؟ گفت: بیمارستان. باورم نشد. فکر کردم دیگر تمام شد. وقتی رفتم بیمارستان، دیدم آقای خامنهای آنجا هستند و مصطفی را از اتاق عمل میآورند، میخندید. خوشحال شدم. خودم را آماده کردم که منتقل میشویم تهران و تامدتی راحت میشویم. شب به مصطفی گفتم: میرویم؟ خندید و گفت: نمیروم. من اگر بروم تهران روحیه بچهها ضعیف میشود. اگر نتوانم در خط بجنگم لااقل اینجا باشم، در سختیهایشان شریک باشم. من خیلی عصبانی شدم. باورم نمیشد. گفتم: هر کس زخمی میشود میرود که رسیدگی بیشتری بشود. اگر میخواهید مثل دیگران باشید، لااقل در این مسئله مثل دیگران باشید. ولی مصطفی به شدت قبول نمیکرد. میگفت: هنوز کار از دستم میآید. نمیتوانم بچهها را ول کنم در تهران کاری ندارم. حتی حاضر نبود کولر روشن کنم. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون میآمد، اما میگفت: چطور کولر روشن کنم وقتی بچهها در جبهه زیر گرما میجنگند؟ همان غذایی را میخورد که همه میخوردند ودر اهواز ما غذایی نداشتیم. یک روز به ناصر فرج اللهی «که آن وقت با ما بود و بعد شهید شد» [color=red]گفتم: این طور نمیشود. مصطفی خیلی ضعیف شده، خونریزی کرده، درد دارد. باید خودم برایش غذا بپزم. و از او خواستم یک زود پز برایم بیاورد. خودم هم رفتم شهر مرغ خریدم برای مصطفی سوپ درست کنم. ناصر گفت: دکتر قبول نمیکند. گفتم: نمیگذاریم مصطفی بفهمد. میگوییم ستاد درست کرده. من با احساس برخورد میکردم. او احتیاج به تقویت داشت. دلم خیلی برایش میسوخت. زود پز را چون خودمان گاز نداشتیم بردیم اتاق کلاه سبزها. آنجا اتاق افسرهای ارتش بود و یخچال، گاز و... داشت. به ناصر گفتم: وقتی زود پز سوت زد هر کس در اتاق بود نیم ساعت بعد گاز را خاموش کند. ناصر رفت زود پز را گذاشت. آن روز افسرها از پادگان آمده بودند و آنجا جلسه داشتند. من در طبقه بالا نماز میخواندم. یک دفعه صدای انفجاری شنیدم که از داخل خود ستاد بود. فکر کردیم توپ به ستاد خورده. افسرها از اتاق میدویدند بیرون و همه فکر میکردند اینها ترکش خوردهاند. بعد فهمیدم زود پز سوت نکشیده و وسط جلسهشان منفجر شده. اتفاق خنده دار و در عین حال ناراحت کنندهای بود. همه میگفتند: جریان چی بوده؟ زود پز خانم دکتر منفجر شده و.... نمیدانستم به مصطفی چطور بگویم که ما چه کردهایم در ستاد. برگشتم بالا و همان طور میخندیدم. گفتم: مصطفی یک چیز به شما بگویم ناراحت نمیشوید؟ گفت: نه. گفتم: قول بدهید ناراحت نشوید. دوست داشتم قبل از دیگران خودم ماجرا را به او بگویم. بعد تعریف کردم همه چیز را و مصطفی میخندید و میخندید و به من گفت: چه کردید جلوی افسرها؟ چرا اصرارداشتید به من سوپ بدهید؟ ببینید خدا چه کرد. [/color] [color=brown]غاده اگر میدانست مصطفی این کارها را میکند، عقب نمیآید، اهواز میماند و اینقدر به خودش سخت میگیرد، هیچ وقت دعا نمیکرد زخمی بشود و تیر به پایش بخورد! هر کس میآمد مصطفی میخندید و میگفت: غاده دعا کرده که من تیر بخورم و دیگر بنشینم سرجایم. و او نمیتوانست برای همه آنها بگوید که او چقدر عاشق مصطفی است، که این همه عشق قابل تحمل برای خودش نیست، که مصطفی مال او است. [/color] آن وقتها انگار در مصطفی فانی شده بودم، نه در خدا. به مصطفی میگفتم ایران را ول کن. منتظر بهانه بودم که او از ایران بیاید بیرون. مخصوصاً وقتی جنگ کردستان شروع شد. احساس میکردم خطر بزرگی هست که من باید مصطفی را از آن ممانعت کنم. یک آشوب در دلم بود. انتظار چیزی، خیلی سختتر از وقوع آن است. من میگفتم: مصطفی تو مال منی. و او درک میکرد، میگفت: هر چیزی از عشق زیبا است. تو به ملکیت توجه میکنی. من مال خدا هستم، همه این وجود مال خدا هست. برایش نوشتم: کاش یکدفعه پیر بشوی من منتظر پیرشدنت هستم که نه کلاشینکف تورا از من بگیرد و نه جنگ. و او جواب داد که: این خودخواهی است. اما من خودخواهی تورا دوست دارم. این فطری است. اما چطور مشکلات حیات را تحمل نمیکنی؟ من تورا میخواهم محکم مثل یک کوه، سیال و وسیع مثل یک دریا ابدیت، تو میگویی ملک؟ ملکیت؟ تو بالاتر از ملکی. من از شما انتظار بیشتر دارم. من میبینم در وجود تو کمال و جلال و جمال را. تو باید در این خط الهی راه بروی. تو روحی، تو باید به معراج بروی، تو باید پرواز کنی. چطور تصور کنم افتادی در زندان شب. تو طائر قدسی. میتوانی از فراز همه حاجزها عبور کنی. میتوانی در تاریکی پرواز کنی. هر چند تا روزی که مصطفی شهید شد، تا شبی که از من خواست به شهادتش راضی باشم، نمیخواستم شهید بشود. آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند. گفته بود روز بعد برمی گردد. عصر بود و من در ستاد نشسته بودم، در اتاق عملیات. آنجا در واقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش آنجا نبود کسی آنجا نمیآمد ولی ناگهان در اتاق باز شد، من ترسیدم، فکر کردم چه کسی است، که مصطفی وارد شد. تعجب کردم، قرار نبود برگردد. او مرا نگاه کرد، گفت: مثل اینکه خوشحال نشدی دیدی من برگشتم؟ من امشب برای شما بر گشتم. گفتم: نه مصطفی! تو هیچ وقت برای من برنگشتی. برای کارت آمدی. مصطفی با همان مهربانی گفت: امشب برگشتم بخاطر شما. از احمد سعیدی بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم، هواپیما نبود. تو میدانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکردهام، ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم که اینجا باشم. من خیلی حالم منقلب بود. گفتم: مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم میزدم احساس کردم آنقدر دلم پر است که میخواهم فریاد بزنم. خیلی گرفته بودم. احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم، باز نمیتوانم خودم را خالی کنم. مصطفی گوش میداد. گفتم: آنقدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو میآمدی نمیتوانستی مرا تصلی بدهی. او خندید، گفت: تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خدا است. باید به این مرحله ازتکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند. حالا من با اطمینان خاطر میتوانم بروم. من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم. شب رفتم بالا. وارد اتاق که شدم دیدم که مصطفی روی تخت دراز کشیده، فکر کردم خواب است. آمدم جلو و اورا بوسیدم. [color=red]مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت. یک روز که اومدم دمپاییهایش را بگذارم جلوی پایش، خیلی ناراحت شد، دوید، دوزانو شد و دست مرا بوسید، گفت: تو برای من دمپایی میآوری؟ آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد. احساس کردم او بیدار است، اما چیزی نمیگوید، چشمهایش را بسته و همین طور بود. مصطفی گفت: من فردا شهید میشوم. خیال میکردم شوخی میکند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟ گفت: نه، من از خدا خواستم و میدانم خدا به خواست من جواب میدهد. ولی من میخواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید من شهید نمیشوم. خیلی این حرف برای من تعجب بود. گفتم: مصطفی، من رضایت نمیدهم و این دست شما نیست. خوب هر وقت خداوند ارادهاش تعلق بگیرد من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم، ولی چرا فردا؟ و او اصرار میکرد که: من فردا از اینجا میروم. میخواهم با رضایت کامل تو باشد. و آخر رضایتم را گرفت. من خودم نمیدانستم چرا راضی شدم. نامهای داد که وصیتاش بود[/color] و گفت: تا فردا باز نکنید. بعد دو سفارش به من کرد، گفت: اول اینکه ایران بمانید. گفتم: ایران بمانم چکار؟ اینجا کسی را ندارم. مصطفی گفت: نه! تقرب بعد از هجرت نمیشود. ما اینجا دولت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران دارید. نمیتوانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست حتی اگر آن کشور، کشور خودتان باشد. گفتم: پس این همه ایرانیان که در خارج هستند چکار میکنند؟ گفت: آنها اشتباه میکنند. شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید. هیچ وقت! دوم این بود که بعد از او ازدواج کنم. گفتم: نه مصطفی، زنهای حضرت رسول (ص) بعد از ایشان... که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم. گفت: این را نگویید. این، بدعت است. من رسول نیستم. گفتم: میدانم. میخواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمیکنم. غاده همیشه دوست داشت به مصطفی اقتدا کند و مصطفی خیلی دوست داشت تنها نماز بخواند. به غاده میگفت: نمازتان خراب میشود. و او نمیفهمید شوخی میکند یا جدی میگوید، ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا میکرد و میدید مصطفی بعد از هر نماز به سجده میرود، صورتش را به خاک میمالد، گریه میکند، چقدر طول میکشید این سجدهها! وسط شب که [color=darkred]مصطفی برای نماز شب بیدار میشد، غاده تحمل نمیآورد میگفت: بس است دیگر استراحت کن، خسته شدی. و مصطفی جواب میداد: تاجر اگر از سرمایهاش را خرج کند بالاخره ورشکست میشود باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست میشویم. [/color] اما او که خیلی شبها از گریههای مصطفی بیدار میشد، کوتاه نمیآمد میگفت: اگر اینها که این قدر از شما میترسند بفهمند این طور گریه میکنید، مگر شما چه مصیبتی دارید؟ چه گناهی کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک توفیق است. آن وقت گریه مصطفی هق هق میشد، میگفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده اورا شکر نکنم؟ چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر میکرد؟ مصطفی که کنار او است. نگاهش کرد. گفت: یعنی فردا که بروی دیگر تورا نمیبینیم؟ مصطفی گفت: نه! غاده در صورت او دقیق شد و بعد چشمهایش را بست. گفت: باید یاد بگیرم، تمرین کنم، چطور صورتت را با چشم بسته ببینم. شب آخر با مصطفی واقعاً عجیب بود. نمیدانم آن شب واقعا چی بود. صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحهاش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه. مصطفی اینها را گرفت وبه من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی. و بعد یکدفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا. صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یکدفعه خاموش شد انگار سوخت من فکر کردم: یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش میشود، این شمع دیگر روشن نمیشود. نور نمیدهد، تازه داشتم متوجه میشدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید میکرد امروز ظهر شهید میشود. مصطفی هرگز شوخی نمیکرد. یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود، دیگر برنمی گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود که مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. من هرچه فریاد میکردم: میخواهم بروم دنبال مصطفی، نمیگذاشتند. فکر میکردند دیوانه شدهام، کلت دستم بود! به هرحال، مصطفی رفته بود و من نمیدانستم چکار کنم. در ستاد قدم میزدم، میرفتم بالا، میرفتم پایین و فکر میکردم چرا مصطفی این حرفها را به من میزد. آیا میتوانم تحمل کنم که او شهید شود و برنگردد. خیلی گریه میکردم، گریه سخت. تنها زن ستاد من بودم. خانمی در اهواز بود به نام «خراسانی» که دوستم بود. باهم کار میکردیم. یکدفعه خدا آرامشی به من داد. فکر کردم، خُب، ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه. مانتو وشلوار قهوهای سیری داشتم. آن هارا پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی. حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شده و از اینکه مصطفی امروز دیگر شهید میشود. او عصبانی شد گفت: چرا این حرفها را میزنی؟ مصطفی هر روز در جبهه است. چرا اینطور میگویی؟ چرا مدام میگویی مصطفی بود، بود؟ مصطفی هست! میگفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام میشود. هنوز خانهاش بودم که تلفن زنگ زد، گفتم: برو بردار که میخواهند بگویند مصطفی تمام شد. او گفت: حالا میبینی اینطور نیست، تو داری تخیل میکنی. گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم، با همه وجودم گوش میدادم که چه میگوید و او فقط میگفت: نه! نه! [color=darkblue]بعد بچهها آمدند که ما را ببرند بیمارستان. گفتند: دکتر زخمی شده. من بیمارستان را میشناختم، آنجا کار میکردم. وارد حیاط که شدیم من دور زدم طرف سردخانه. خودم میدانستم که مصطفی شهید شده و در سردخانه است، زخمی نیست. به من آگاه شده بود که مصطفی دیگر تمام شد. رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم، گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان. آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید، نکند مصطفی زخمی، نکند، نکند. اورا بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی، به همین جسد مصطفی، که آنجا تنها نبود، خیلی جسدها بود، که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد. احساس میکردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد دراین سرزمین به خلوص.[/color] وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت احساس کردم که او دیگر استراحت کرد. مصطفی ظاهر زندگیاش همه سختی بود. واقعاً توی درد بود مصطفی. خیلی اذیت شد. آن روزهای آخر، مسئله بنی صدر بود و خیلی فشار آمده بود روی او. شبها گریه میکرد، راه میرفت، بیدار میماند. احساس میکردم مصطفی دیگر نمیتواند تحمل کند دوری خدارا. آن قدر عشق در وجودش بود که مثل یک روح لطیف میخواست در پرواز باشد. تحمل شهادت بهترین جوانها برایش سخت بود. آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده، آرامش گرفتم. بعد دیگران آمدند ونگذاشتند پیش او بمانم. نمیدانم چرا اینجا جسد را به سردخانه میبرند. در لبنان اگر کسی از دنیا میرفت میآوردند خانهاش، همه دورش قرآن میخوانند، عطر میزنند. برای من عجیب بود که این یک عزیزی است که این طور شده، چرا باید بیندازیش دور؟ چرا در سردخانه. خیلی فریاد میزدم؛ این خود عزیز ماست. این خود مصطفی ماست، مصطفی چی شد؟ مگر چه چیز عوض شده؟ چرا باید سردخانه باشد؟ اما کسی گوش نمیکرد. بالاخره آن شب اول در اهواز برایم خیلی درد بود. همه دورم بودند برای تسلیت، اما من به کسی احتیاج نداشتم. حالم بدبود. خیلی گریه میکردم صبح روز بعد به تهران برگشتیم. برگشتن به تهران سختتر بود. چون با همین هواپیمای c-۱۳۰ بود که آخرین بار من و مصطفی از تهران به اهواز آمدیم و یادم هست که خلبانها اورا صدا میکردند که «بیا با ما بنشین.» ولی مصطفی اصلاً من را تنها نگذاشت، نزدیک من ماند. خیلی سخت بود که موقع آمدن با خودش بودم و حال با جسدش میرفتم. اصرار کردم که تابوتش را باز کنند، ولی نکردند. بیشتر تشریفات و مراسم بود که مرا کشت. حتی آن لحظات آخر محروم میکردند. وقتی رسیدیم تهران، رفتیم منزل مادر جان، مادر دکتر. بعد دیگر نفهمیدم دکتر را کجا بردند. من در منزل مادرجان بودم و همه مردم دورم. هرچه میگفتم، مصطفی کو؟ هیچ کس نمیگفت. فریاد میزدم: از دیروز تا الان؟ آخر چرا؟ شما مسلمان نیستید؟ خیلی بیتابی میکردم. بعد گفتند مصطفی را در سردخانه غسل میدهند گفتم: دیگر مصطفی تمام شد، چرا این کارها را میکنید؟ و گریه میکردم. گفتند: میرویم اورا میآوریم. گفتم اگر شما نمیآورید خودم میروم سردخانه نزدیکش وبرای وداع تا صبح مینشینم. بالاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل، محله بچه گیش، غسلش داده بودند، و او با آرامش خوابیده بود. من سرم را روی سینهاش گذاشتم و تا صبح در مسجد با اوحرف زدم. خیلی شب زیبایی بود و وداع سختی. تا روز دوم که مصطفی را بردند و من نفهمیدم کجا. من وسط جمعیت ذوب شدم. تا ظهر، مراسم تمام شد و مصطفی را خاک کردند. آن شب باید تنها برمی گشتم. آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعاً تمام شد. در مراسم آدم گم است، نمیفهمد. ========================= لینک منبع در آخرین شماره متعاقبا اعلام خواهد شد.- 138 پاسخ ها
-
تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران (عکس ، خاطره ، فیلم و ... )
Antiwar پاسخ داد به marmoolak تاپیک در جنگ آوران
[quote]با سلام و تشکر از AntiWar بزرگوار. تاپیک فوق العاده ای شده. فقط اگه فاصله بین ارسالها کمی کمتر بشه خیلی بهتره! (خوبه فقط وقتشو بیشتر کنین! ) باز هم ممنون. یا حق[/quote] خواهش می کنم آقا میثم عزیز، راستش چون من خودم تنبلم! اگر یک متن طولانی یکی بذاره کمتر حوصله می کنم بخونمش، به همین خاطر این خاطرات را هم تکه تکه میذارم که احتمال خونده شدنش بیشتر بشه. حیف است ما با زندگی چنین فرد فرزانه ای بیگانه باشیم. اما به چشم ایشالا دو قسمت نهایی این نوشته را فردا و پس فردا می ذارم. اما بعدش میرم سراغ دست نوشته های دکتر در آمریکا، لبنان و ایران.- 138 پاسخ ها
-
تاپیک جامع رزمایشهای نیروهای مسلح تاپیک جامع رزمایشهای نیروهای مسلح از اردیبهشت 1386
Antiwar پاسخ داد به amirhosin تاپیک در اخبار نظامی
[quote][quote name="mahdavi3d"][quote] در دنياي تبليغات كدوم بهتره ؟؟؟؟ در يك روز 100 تا عمليات كنيم يا در 100 روز هر روز 1 عمليات كنيم ؟ 100 روز مشغول رزمايش باشيم بهتره يا 1 روز ؟[/quote] اين مورد به شرطي مصداق دارد كه لااقل خبري منتشر بشود. [/quote] نه وقتی که شما نیاز داشته باشید به صورت مداوم هر از چندی یک شوک وارد کنید.- 6,917 پاسخ ها
-
- نیروی انتظامی
- نیروی هوایی
-
(و 6 بیشتر)
برچسب گذاشته شده توسط
-
تاپیک جامع رزمایشهای نیروهای مسلح تاپیک جامع رزمایشهای نیروهای مسلح از اردیبهشت 1386
Antiwar پاسخ داد به amirhosin تاپیک در اخبار نظامی
[quote]علت به تعويق افتادن رزمايش اين بود كه مدت زمانه بيشتري رو در رزمايش باشيم !!!! يعني عمدا كشش دادن !!! باز هم يعني در حاليكه چند روز عملياتي يا اقدامي نكردند اما همگان ميدونند كه اونها هنوز در رزمايشن !! نميدونم مطلب افتاد ؟!! باز هم به عبارتي ديگه : در دنياي تبليغات كدوم بهتره ؟؟؟؟ در يك روز 100 تا عمليات كنيم يا در 100 روز هر روز 1 عمليات كنيم ؟ 100 روز مشغول رزمايش باشيم بهتره يا 1 روز ؟[/quote] دقیقا! و باز توجه دوستان را به کل کل های اخیر نفتی جلب می کنم! چند بار شنیده بودید که به این صراحت که سردار جعفری اعلام کرد، بگوییم ما تنگه ی هرمز را می بندیم؟ ذخایر استراتژیک نفت یک ویژگی دارد، نمی شود به مدت طولانی آن ها را به بازار تزریق کرد.- 6,917 پاسخ ها
-
- نیروی انتظامی
- نیروی هوایی
-
(و 6 بیشتر)
برچسب گذاشته شده توسط
-
تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران (عکس ، خاطره ، فیلم و ... )
Antiwar پاسخ داد به marmoolak تاپیک در جنگ آوران
اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: غاده! شما میدانید با چه کسی ازدواج کردهاید؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کردهاید. خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده، باید قدرش را بدانید. من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: من قدرش را میدانم. و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما میبینید، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش. این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار. و خیلی افسوس میخورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمیکنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیش میدانند و فقیر و بیکس بودنش. امام موسی میگفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید. من آن وقت نمیفهمیدم، اما به تدریج اتفاقاتی میافتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا میکرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، میگفتند: ما نمیتوانیم با اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چطور ما را اینجا گذاشتهاید؟ مصطفی میگفت: من به کسی نمیگویم اینجا بماند. هر کسی میخواهد، برود خودش را نجات بدهد. من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نماندهام. تا بتوانم، میجنگم و از این پایگاه دفاع میکنم، ولی کسی را هم مجبور نمیکنم بماند. آنقدر این حرفها را با طمأنینه میزد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد. [color=red]مصطفی کمی دیگر برای بچهها صحبت کرد و رفت به اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود. به دنبال مصطفی رفتم ودیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا میکند. غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرورفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی میکرد، خیلی منظره زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه میکرد و گریه میکرد خیلی گریه میکرد، نه فقط اشک، صدای آهسته گریهاش را هم میشنیدم. من فکر کردم او بعد از اینکه با بچهها با آن حال صحبت کرد و آمد، واقعاً میدید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه میکند.[/color] [i][color=red]گفتم: مصطفی چی شده؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیبا است! و شروع کرد به شرح، و جملاتی که استفاده میکرد به زیبایی خود این منظره بود. من خیلی عصبانی شدم، گفتم: مصطفی، آن طرف شهر را نگاه کن. تو چی داری میگویی؟ مردم بدبخت شهرشان را ول کردند، عدهای در پناهگاهها نشستهاند و شما همه اینها را زیبا میبینید؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمیکنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول میکنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست دادهاند وخیلی خون ریخته، شما به من میگوئید نگاه کنید چه زیباست!؟ حتی وقتی توپها میآمد و در آسمان منفجر میشد او میگفت: ببین چه زیباست! این همه که گفتم مصطفی خندید و با همان سکینه، همانطور که تکیه داده بود، گفت: این طور که شما جلال میبینید سعی کن در عین جلال جمال ببینی. اینها که میبینید شهید دادهاند، زندگیشان از بین رفته، دارید از زاویه جلال نگاه میکنید. این همه اتفاقات که افتاده، عین رحمت خدا برای آنها است که قلبشان متوجه خدا بشود. بعضی از دردها کثیف است ولی دردهایی که برای خداست خیلی زیباست.[/color][/i] برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران خم به ابرویش نمیآورد، در مقابل این زیبایی که از خدا میدید اشکش سرازیر میشد. در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود. و اصلاً او از مرگ ترسی نداشت. در نوشتههایش هست که: من به ملکه مرگ حمله میکنم تا اورا در آغوش بگیرم و او از من فرار میکند. بالاترین لذت، لذت مرگ و قربانی شدن برای خدا است. هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود. میگفتم: خب حالا که محافظ نمیبرید، من میآیم و محافظ شما میشوم. کلاشینکف را آماده میگذارم، اگر کسی خواست به تو حمله کند تیراندازی میکنم. میگفت: نه! محافظ من خدااست. نه من، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد برچیزی نمیتوانید آن را تغییر دهید. در لبنان این طور بود و وقتی به ایران اهواز و کردستان آمدیم هم. یاد حرف امام موسی افتادم شما با مرد بزرگی ازدواج کردهاید. خدا بزرگترین چیز در عالم را به شما داده. خودش هم همیشه فکر میکرد بزرگترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگترین سعادتها بزرگترین رنجها هم در خودشان داشته باشند. مصطفی الان کجا است؟ زیر همین آسمان، اما دور، خیلی دور از او، چشمهایش را بست و سعی کرد به ایران فکر کند، ایران، خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد؟ آن وقت او چه کار کند؟ چه طور جبل عامل را ترک کند؟ چطور دریای صور را بگذارد و برود؟ آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور در تمام راه که رانندگی میکردم، اشک میریختم. برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممکن است برنگردد. آیا میتوانم بروم ایران و لبنان را ترک کنم؟ آن شب خیلی سخت بود. البته از روز اول که ازدواج کردم، انقلاب و آمدن به ایران را میدانستم، ولی این برایم یک خواب طولانی بود. فکر نمیکردم بشود. خیلی شخصیتها میآمدند لبنان به موسسه، شهید بهشتی، سید احمد خمینی، بچههای ایرانی میآمدند و در موسسه تعلیمات نظامی میدیدند. میدانستم مصطفی در فکر برگشتن به ایران است. یک بار مصطفی میخواست مرا بفرستد عراق که نامه برای امام خمینی ببرم و حتی میگفت: برو فارسی را خوب یاد بگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد همه ما خوشحال شدیم و جشن گرفتیم ولی هیچ وقت فکر اینکه مصطفی برگردد ایران نبودم. وارد این جریان شدم و نمیدانستم نتیجهاش چیست، تا یک روز که مصطفی گفت: ما داریم میرویم ایران. با بعضی شخصیتهای لبنانی بودند. پرسیدم: برمی گردید؟ گفت: نمیدانم! مصطفی رفت، آنها برگشتند و مصطفی بر نگشت. نامه فرستاد که: امام از من خواستهاند که بمانم و من میمانم. در ایران ممکن است بیشتر بتوانم به مردم کمک کنم تا لبنان. البته خیلی برایم ناراحت کننده بود. هرچند خوشحال بودم که مصطفی به کشورش برگشته و انقلاب پیروز شده است. پانزده روز بعد نامه دوم مصطفی آمد که: بیا ایران! در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگی زندگی کردن در ایران را نداشتم. در ایران ما چیزی نداشتیم. به مصطفی گفتم مسئولیتش در لبنان چه میشود؟ و تصمیم گرفتیم که مصطفی در ایران بماند و من هم تا مدرسه تعطیل بشود در لبنان بمانم و کارهای مصطفی را ادامه بدهم. میگفت: نمیخواهم بچهها فکر کنند من و شما رفتهایم ایران و آنها را ول کردهایم. در طول این مدت، من تقریباً هر یک ماه به ایران برمی گشتم و ارتباط تلفنی با مصطفی داشتم، اما مدام نگران بودم که چه میشود، آیا این زندگی همین طور ادامه پیدا میکند؟ تا اینکه جنگ کردستان شروع شد. آن موقع من لبنان بودم و وقتی توانستم در اولین فرصت خودم را به ایران برسانم دیدم مثل همیشه مصطفی در فرودگاه منتظرم نیست. برادرش آمده بود و گفت دکتر مسافرت است. آن شب تلویزیون که تماشا میکردم دیدم اسم پاوه و چمران زیاد میآمد. فارسی بلد نبودم. فقط چند کلمه و متوجه نمیشدم، دیگران هم نمیگفتند. خیلی ناراحت شدم، احساس میکردم مسئلهای هست ولی کسانی که دورم بودند میگفتند: چیزی نیست، مصطفی بر میگردد. هیچ کس به حرف من گوش نمیکرد. مثل دیوانهها بودم ودلم پر از آشوب بود.روز بعد رفتم دفتر نخست وزیری پیش مهندس بازرگان. آنجا فهمیدم خبری است، پیام امام داده شده بود و مردم تظاهرات کرده بودند. پاوه محاصره بود. به مهندس بازرگان گفتم: من میخواهم بروم پیش مصطفی. به دیگران هر چه میگویم گوش نمیدهند. نمیگذارند من بروم. فردای آن روز بازرگان اورا خواست و با لبخند گفت: مصطفی خودش کسی را فرستاده دنبالتان. گفته غاده بیاید. غاده گل از گلش شکفت. از اول میدانست که محال است مصطفی بداند او اینجا است و نگذارد بیاید، حتی اگر جنگ باشد. مصطفی راضی است او برود پاوه و آن قدر عزیز و عاقل است که «محسن الهی» را دنبال او فرستاده، محسن را از لبنان از آن وقت که به موسسه آمد و مدتی تعلیم دید، میشناخت. البته من وقتی رسیدم پاوه، آنجا از محاصره در آمده و آزاد شده بود. مصطفی هم نبود. او را روز بعد دیدم. وقتی آمد همان لباس جنگی تنش بود و خاک آلود، یاد لبنان افتادم. من فکر میکردم کلاشینکف و لباس جنگی مصطفی در ایران دیگر تمام شد، ولی دیدم همان طور است، لبنانی دیگر. مصطفی به من گفت: میخواهم در کردستان بمانم تا مسئله را ختم کنم و دنبالتان فرستادم چون در تهران خانه نداریم و شما اینجا نزدیک من باشید بهتر است. از من خواست مراقب باشم و جریان را بنویسم مخصوصاً برای روزنامههای کشورهای عرب. مصطفی میگفت و من مینوشتم. نزدیک یک ماه در کردستان با او بودم، از پاوه به سقز، از سقز به میاندوآب، نوسود، مریوان و سردشت. مصطفی بیشتر اوقات در عملیات بود و من بیشتر اوقات، تنها. زبان که بلد نبودم. قدم میزدم تا بیاید. گاهی با خلبانان صحبت میکردم، چون انگلیسی بلد بودند. در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان میافتادم، یاد خاطراتم، طبیعت زیبایی دارد نوسود، و کوههایش بخصوص من را یاد لبنان میانداخت. من ومصطفی در این طبیعت قدم میزدیم و مصطفی برای من درباره این جریان صحبت میکرد، درباره کردها و اینکه خودمختاری میخواهند، من پرسیدم: چرا خود مختاری نمیدهید؟ مصطفی عصبانی شد و گفت: عصر ما عصر قومیت نیست. حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند، من ضد آنها خواهم بود. در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست. مهم این است، این کشور پرچم اسلام داشته باشد. البته ما بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم. آنجا هم هیچ چیز نبود. من حتی جایی که بتوانم بخوابم نداشتم. همهاش ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانههای نیمه ساز که بیشتر اتاقک بود تا خانه. در این اتاقها روی خاک میخوابیدیم، خیلی وقتها گرسنه میماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر. خیلی سختی کشیدم. یک روز بعداز ظهر تنها بودم، روی خاک نشسته بودم و اشک میریختم. غاده تا آنجا که میتوانست نمیگذاشت که مصطفی اشکش را ببیند، اما آن روز مصطفی یکدفعه سر رسید و دید او دارد گریه میکند. آمد جلو دو زانو نشست شروع کرد به عذر خواهی. گفت: من میدانم زندگی تو نباید اینطور باشد. تو فکر نمیکردی به این روز بیفتی. اگر خواستی میتوانی برگردی تهران. ولی من نمیتوانم، این راه من است، خطری برای خود انقلاب است. امام دستورداده که کردستان پاک سازی شود و من تا آخر با همه وجودم میایستم. غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم، من نمیتوانم اینجا بمانم. مصطفی گفت: تو آزادی، میتوانی برگردی تهران. چشمهایش پرآب شد گفت: میدانی که بدون شما نمیتوانم برگردم. اینجا هم کسی را نمیشناسم با کسی نمیتوانم صحبت کنم. خیلی وقتها با همه وجود منتظر مینشینم که کی میآیید و آن وقت دو روز از شما هیچ خبری نمیشود. مصطفی هنوز کف دستهایش روی زانوهایش بود، انگار تشهد بخواند، گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید، نه به خاطر من. به هرحال، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و برنگردم. البته به سردشت که رفتیم، من به اکیپ بیمارستان ملحق شدم. نمیتوانستم بیکار بمانم. در کردستان سختیها زیاد بود. همان ایام آقای طالقانی از دنیا رفتند و برگشتیم تهران. در تهران برایم خیلی سخت بود و من برای اولین بار مصطفی را آنطور دیدم، با نگرانی شدید. منافقین خیلی حمله میکردند به او. عکسی از مصطفی کشیده بودند که در عینکش تانک بود و شلیک میکرد، خیلی عکس وحشتناکی بود. من خودم شاهد بودم این مرد چقدر با خلوص کار میکرد، چقدر خسته میشد، گرسنگی میکشید، اما روزنامهها اینطور جنجال به پا کرده بودند. در ذهن من هیچ کس درک نمیکرد مصطفی چه کارهایی انجام میدهد. از آن روز از سیاست متنفر شدم. به مصطفی گفتم: باید ایران را ترک کنیم. بیا برگردیم لبنان. ولی مصطفی ماند. به من میگفت: فکر نکن من آمدهام و پست گرفتهام، زندگی آرام خواهدبود. تا حق و باطل هست و مادام که سکوت نمیکنی، جنگ هم هست. بالاخره پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم. همین قدر که گاهگاهی بروم و برگردم راضی بودم و مصطفی دقیق کارهایی را که باید انجام میدادم میگفت. سفارش یک یک بچههای مدرسه را میکرد و میخواست که از دانه دانه خانواده شهدا تفقد کنم. برایشان نامه مینوشت. میگفت: بهشان بگو به یادشان هستم و دوستشان دارم. مدام میگفت: اصدقائنا، دوستانم، نمیخواهم دوستانم فکر کنند آمدهام ایران، وزیر شدهام، آنها را فراموش کردهام. یک بار که در لبنان بودم شنیدم که عراق به ایران حمله کرده خیلی ناراحت شدم. جنگ کردستان که تمام شد خوشحال شدم. امید برایم بود که کردستان الحمدولله تمام شد. فکر میکردم آن اشکهای من در تنهایی در کردستان نتیجه داده. من آنجا واقعاً با همه وجودم دعا میکردم که دیگر جنگ تمام شود. دیگر من خسته شدهام. دلم برای مصطفی هم میسوخت. من نمیتوانستم از او دور بشوم و با این حال حق من بود که زندگی با آرامش داشته باشم. فکر میکردم خدا دعایم را اجابت خواهد کرد و در لبنان و ایران جنگ تمام خواهد شد. خبر حمله عراق برایم یک ضربه بود میدانستم اولین کسی که خودش را برساند آنجا مصطفی است. فرودگاه بسته شده بود و من خیلی دست و پا میزدم که هرچه سریعتر خودم را برسانم به ایران. بالاخره از طریق هواپیمای نظامی وارد ایران شدم. در تهران گفتند که مصطفی اهواز است و من همراه عدهای با یک هواپیمای ۱۳۰c راهی اهواز شدیم. در دلش آشوب بود، مصطفی کجا است؟ سالم است؟ آیا دوباره چشمش بصورت نازنین مصطفی میافتد؟ موتور هواپیما که آتش گرفته بود و وحشت و هیاهوی اطرافیان، پریشانیش را بیشتر میکرد. آخرین نامه مصطفی را بازکرد و شروع کرد به خواندن: «من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است، در موسسه، در صور. من با تو احساس میکنم، فریاد میزنم، میسوزم و با تو میدوم زیر بمباران و آتش. من احساس میکنم با تو بسوی مرگ میروم، بسوی شهادت، بسوی لقای خدا با کرامت. من احساس میکنم در هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره میکند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس کنید که وجودم در وجودتان ذوب میشود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق که مصیبت را به لذت تبدیل میکند، مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت» ================== منبع متعاقبا در آخرین شماره درج خواهد شد.- 138 پاسخ ها
-
تاپیک جامع رزمایشهای نیروهای مسلح تاپیک جامع رزمایشهای نیروهای مسلح از اردیبهشت 1386
Antiwar پاسخ داد به amirhosin تاپیک در اخبار نظامی
رابطه ی بازار نفت و رزمایش اخیر چیست؟ راهنمایی: ایران، اپک، عربستان، ذخایر استراتژیک اروپا و آمریکا... ندیدم کسی در این رابطه صحبت کنه!- 6,917 پاسخ ها
-
- نیروی انتظامی
- نیروی هوایی
-
(و 6 بیشتر)
برچسب گذاشته شده توسط
-
تاپیک جامع رزمایشهای نیروهای مسلح تاپیک جامع رزمایشهای نیروهای مسلح از اردیبهشت 1386
Antiwar پاسخ داد به amirhosin تاپیک در اخبار نظامی
[quote] از اساتيد يه سوال داشتم اگه كشور ما بخواد يه روزي يه موشك با برد بيش از پهنه جغرافيايش رو تست كنه بايد چيكار كنه؟؟؟؟؟[/quote] یک منطقه در آب های آزاد را به صورت موقت منطقه ی ممنوعه ی نظامی اعلام می کنند و از حضور شناورها جلوگیری می کنند. بعد موشک را به اون سمت شلیک خواهند کرد. [quote] آيا موشكهاي با برد 2000 بالستيك هستند يا خير؟؟[/quote] موشکی بالستیک است که مسیر بالستیکی را طی کند. درست مثل یک سیب که آن را پرتاب کنید. این هیچ ارتباطی به برد موشک ندارد. ممکن است یک موشک با برد 2000 کیلومتر بالستیک باشد یا نباشد یعنی مثلا کروز باشد.- 6,917 پاسخ ها
-
- نیروی انتظامی
- نیروی هوایی
-
(و 6 بیشتر)
برچسب گذاشته شده توسط
-
تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران (عکس ، خاطره ، فیلم و ... )
Antiwar پاسخ داد به marmoolak تاپیک در جنگ آوران
آن شب وقتی رسیدم خانه، پدر ومادرم داشتند تلویزیون نگاه میکردند. تلویزیون را خاموش کردم و بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم: بابا! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکردهام، اذیت نکردهام، ولی برای اولین بار میخواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر میخواهم. پدرم فکر میکرد مسئله من با مصطفی تمام شده، چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمیزدم پرسید: چی شده؟ چرا؟ بیمقدمه، بیآنکه مصطفی چیزی بداند، گفتم: من پس فردا عقد میکنم. هر دو خشکشان زد. ادامه دادم: من تصمیم گرفتم با مصطفی ازدواج کنم، عقدم هم پس فردا پیش امام موسی صدر است. فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از کجا آوردهام! مصطفی اصلاً نمیدانست من دارم چنین کاری میکنم. مادرم خیلی عصبانی شد. بلند شد با داد و فریاد، و برای اولین بار میخواست من را بزند که پدرم دخالت کرد و خیلی آرام پرسید: عقد شما باکی؟ گفتم: دکتر چمران. من خیلی سعی کردم شمارا قانع کنم ولی نشد. مصطفی به من گفت دیگر نتیجهای ندارد و خودش هم میخواست برود مسافرت. پدرم به حرفهایم گوش داد و همانطور آرام گفت: من همیشه هرچه خواستهاید فراهم کردهام، ولی من میبینم این مرد برای شما مناسب نیست. او شبیه ما نیست، فامیلش را نمیشناسیم. من برای حفظ شما نمیخواهم این کار انجام شود. گفتم: به هرحال من تصمیمم را گرفتهام. میروم. امام موسی صدر هم اجازه دادهاند، ایشان حاکم شرع است و میتواند ولی من باشد. بابا دید دیگر مسئله جدی است گفت: حالا چرا پس فردا؟ ما آبرو داریم. گفتم: ما تصمیممان را گرفتهایم، باید پس فردا باشد. البته من به امام موسی صدر هم گفتهام که میخواهم عقد خانه پدرم باشد نه جای دیگر. اگر شما رضایت بدهید و سایهتان روی سر ما باشد من خیلی خوشحال ترم. باباگفت: آخر شما باید آمادگی داشته باشید. گفتم: من آمادگی دارم، کاملاً! نمیدانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم. من داشتم ازهمه امور اعتباری، از چیزهایی که برای همه مهمترین بود میگذشتم. البته آن موقع نمیفهمیدم، اصلاً وارستگی انجام چنین کاری را نداشتم، فقط میدیدم که مصطفی بزرگ است، لطیف است و عاشق اهل بیت است و من هم به همه اینها عشق میورزیدم. بابا گفت: خوب اگر خواست شما این است حرفی نیست، من مانع نمیشوم. باورم نمیشد بابا به این سادگی قبول کرده باشد. حالا چطور باید به مصطفی خبر میدادم؟ نکند مجبور شود از حرفش برگردد! نکند تا پس فردا پدرش پشیمان شود! مصطفی کجا است؟ این طرف وآن طرف، شهر و دهات را گشت تا بالاخره مصطفی را پیدا کرد گفت: فردا عقد است، پدرم کوتاه آمد. مصطفی باورش نمیشد، و مگرخودش باورش میشد؟ الان که به آن روزها فکر میکند میبیند آدمی که آنها را کرد او نبود، اصلاً کار آدم و آدمها نبود، کار خدا بود و دست خدابود، جذبهای بود که از مصطفی و او میتابید بیشناخت، شناخت بعد آمد بیهوا خندید، انگار چیزی دهنش را قلقلک داده باشد، [size=18]او حتی نفهمیده بود یعنی اصلاً ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد! دو ماه از ازدواجشان میگذشت که دوستش مسئله را پیش کشید؛ غاده! در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارانت خیلی ایراد میگرفتی، این بلند است، این کوتاه است؛ مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من تعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟ غاده یادش بود که چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دلخورشد و بحث کرد که؛ مصطفی کچل نیست، تو اشتباه میکنی. دوستش فکر میکرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده .آن روز همین که رسید خانه، در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی، شروع کرد به خندیدن؛ مصطفی پرسید: چرا میخندی؟ و غاده که چشمهایش از خنده به اشک نشسته بود گفت: مصطفی، تو کچلی؟ من نمیدانستم! و آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی میگفت: شما چه کار کردهاید که شمارا ندید؟ ممکن است این جریان خنده دار باشد، ولی واقعاً اتفاق افتاد. آن لحظاتی که با مصطفی بودم و حتی بعد که ازدواج کردیم چیزی از عوالم ظاهری نمیدیدم، نمیفهمیدم. [/size] به پدرم گفتم: جشن نمیخواهم فقط فامیل نزدیک، عمو، دایی و... پدرم گفت: به من ربطی ندارد؛ هر کار که خودتان میخواهید بکنید. صبح روزی که بعد از ظهرش عقد بود، آماده شدم که بروم دبیرستان برای تدریس. مادرم با من صحبت نمیکرد، عصبانی بود. خواهرم پرسید: کجا میروید؟ گفتم: مدرسه. گفت: شما الان باید بروید برای آرایش، بروید خودتان را درست کنید. من بروم؟ رفتم مدرسه. آنجا همه میگفتند: شما چرا آمدهاید؟ من تعجب کردم. گفتم: چرا نیایم؟ مصطفی مرا همینطور میخواهد. از مدرسه که برگشتم، مهمانها آمده بودند. مصطفی آنجا کسی را نداشت و از طرف او داماد آقای صدر، خانواده و خواهرانش و سید غروی آمده بودند. از فامیل خودم خیلیها نیامدند، همهشان مخالف بودند وناراحت. خواهرم پرسید: لباس چی میخواهی بپوشی؟ گفتم: لباس زیاد دارم. گفت: باید لباس عقد باشد. و رفت همان ظهر برایم لباس عقد خرید همه میگفتند دیوانه است، همه میگفتند نمیخواهیم آبرویمان جلوی فامیل برود. من شاید اولین عروسی بودم آنجا که دنبال آرایش و اینها نرفتم. عقد با حضور همان معدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند داماد باید کادو بدهد به عروس. این رسم ما است، داماد باید انگشتر بدهد. من اصلاً فکر اینجا را نکرده بودم. مصطفی وارد شد و یک کادو آورد. رفتم باز کردم دیدم شمع است. کادوی عقد شمع آورده بود، متن زیبایی هم کنارش بود. سریع کادو را بردم قایم کردم همه گفتند چی هست؟ گفتم: نمیتوانم نشان بدهم. اگر میفهمیدند میگفتند داماد دیوانه است، برای عروس کادو شمع آورده. عادی نبود. خواهرم گفت: داماد کجا است؟ بیاید، باید انگشتر بدهد به عروس. آرام به او گفتم: آن کادو انگشتر نیست. خواهرم عصبانی شد گفت: میخواهید مامان امشب برود بیمارستان؟ داماد میآید برای عقد انگشتر نمیآورد؟ آخر این چه عقدی است؟ آبروی ما جلوی همه رفت. گفتم: خوب انگشتر نیست. چکار کنم؟ هر چه میخواهد بشود! بالاخره با هم رفتیم سر کمد مادرم و حلقه ازدواج او را دستم گذاشتم و آمدم بیرون. مهریهام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریهای داشت، یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریهاش نداشت. برای فامیلم، برای مردم اینها عجیب بود. مادرم متوجه شد انگشتری که دستم کرده بودم مال خودش بوده و خیلی ناراحت شد. گفتم مامان، من توی حال خودم نبودم وگرنه به مصطفی میگفتم و او هم حتماً میخرید و میآورد. مادرم گفت: حالا شما را کجا میخواهدببرد؟ کجا خانه گرفته؟ گفتم: میخواهم بروم موسسه، با بچهها. مادرم رفت آنجا را دید، فقط یک اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت. مامان گفت: آخر و عاقبت دختر من باید اینطور باشد؟ شما آیا معلول بودید، دست نداشتید، چشم نداشتید که خودتان را به این روز انداختید؟ ولی من در این بادیها نبودم، همان جا، همانطور که بود، همان روی زمین میخواستم زندگی کنم. مادرم گفت: من وسایل برایتان میخرم، طوری که کسی از فامیل و مردم نفهمند. آخر در لبنان بد میدانند دختر چیزی ببرد خانه داماد، جهیزیه ببرد، میگویند فامیل دختر پول دادهاند که دخترشان را ببرند. من ومصطفی قبول نکردیم مامان وسیله بخرد. میخواستیم همانطور زندگی کنیم. یک روز عصر که مصطفی آمده بود دیدنم گفت: اینجا دیگر چکار داری؟ وسایلت را بردار برویم خانه خودمان. گفتم: چشم! مسواک وشانه و... گذاشتم داخل یک نایلون و به مادرم گفتم: من دارم میروم. مامان گفت: کجا؟ گفتم: خانه شوهرم، به همین سادگی میخواستم بروم خانه شوهرم. اصلاً متوجه نبودم مسائل اعتبار را. مادرم فکر کرد شوخی میکنم. من اما ادامه دادم؛ فردا میآیم بقیه وسایلم را میبرم. مادرم عصبانی شد فریاد زد سرمصطفی و خیلی تند با او صحبت کرد که: تو دخترم را دیوانه کردی! تو دخترم را جادو کردی! تو... بعد یک حالت شوک به او دست داد و افتاد روی زمین. مصطفی آمد بغلش کرد و بوسیدش. مادر همانطور دست و پایش میلرزید و شوکه شده بود که چی دارد میگذرد. من هم دنبال او ودست پاچه. مادرم میگفت: دخترم را دیوانه کردی! همین الان طلاقش بده. دخترم را از جادویی که کردی آزاد کن. حرفهایی که میزد دست خودش نبود. خود ما هم شوکه شده بودیم. انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم. مصطفی هر چه میخواست آرامش کند بدتر میشد و دوباره شروع میکرد. بالاخره مصطفی گفت: باشد من طلاقش میدهم. مادرم گفت: همین الان! مصطفی گفت: همین الان طلاقش میدهم. مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول میدهی؟ مصطفی گفت قول میدهم الان طلاقش بدهم، به یک شرط! من خیلی ترسیدم، داشت به طلاق میکشید. مادرم حالش بد بود. مصطفی گفت: به شرطی که خود ایشان بگوید طلاقش میدهم. من نمیخواهم شما اینطور ناراحت باشید. مامان رو کرد به من و گفت: بگو طلاق میخواهم. گفتم: باشه مامان! فردا میروم طلاق میگیرم. آن شب با مصطفی نرفتم. مادرم آرام شد و دوروز بعد که بابا از مسافرت آمد جریان را برایش تعریف کردم. پدرم خیلی مرد عاقلی بود. مادرم تا وقتی بابا آمد هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم. بابا به من گفت «ما طلاق گیری نداریم. در عین حال خودتان میخواهید جدا شوید الان وقتش است و اگر میخواهید ادامه دهید با همه این شرایط که... گفتم: بله! من همه این شرط را پذیرفتهام. بابا گفت: پس برو. دیگر شمارا نبینم و دیگر برای ما مشکل درست نکنید. چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف، برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه میرفت را نگاه کرد. فکر کرد مصطفای ارزشش را دارد، مصطفی عزیز که با همه این حرفها او را هر وقت که بخواهد به دیدن مادر میآورد. بابا که بیشتر وقتها مسافرت است. صدای مصطفی او را به خودش آورد؛ امروز دیگر خانه نمیآیم. سعی کن محبت مادر را جلب کنی، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب میآیم دنبالتان. آن شب حال مادر خیلی بد شد. ناراحتم، مصطفی که آمد دنبالم، مامان حالش بد است، ناراحتم، نمیتوانم ولش کنم. مصطفی آمد بالای سر مامان، دید چه قدر درد میکشد، اشکهایش سرازیر شد. دست مامانم را میبوسید و میگفت: دردتان را به من بگویید. دکتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود. آن وقتها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران میکرد و رفت و آمد سخت بود. مصطفی گفت: من میبرمشان. و مامان را روی دستش بلند کرد. من هم راه افتادم رفتیم بیروت. مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که: شما باید بالای سر مادرتان بمانید، ولش نکنید حتی شبها. مامان هر وقت بیدار میشد و میدید مصطفی آنجا است میگفت: تو تنهایی، چرا غاده را اینجا گذاشتی؟ ببرش! من مراقب خودم هستم. مصطفی میگفت: نه، ایشان باید بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم میمانم. و دست مادرم میبوسید و اشک میریخت، مصطفی خیلی اشک میریخت. مادرم تعجب کرد. شرمنده شده بود از این همه محبت. مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آنکه ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، میبوسید و همان طور با گریه از من تشکر میکرد. من گفتم: برای چه مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشکر میکنید؟ خب، اینکه من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود، که این همه کارها میکنید. گفت: دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت وعشق به مادرتان خدمت کردید. گفتم: مصطفی! بعد از همه این کارها که با شما کردند اینها را دارید میگویید؟ گفت: آنها که کردند حق داشتند، چون شما را دوست دارند، من را نمیشناسند و این طبیعی است که هر پدر و مادری میخواهند دخترشان را حفظ کنند. هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم. بعد از این جریان مادرم منقلب شد.- 138 پاسخ ها
-
تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران (عکس ، خاطره ، فیلم و ... )
Antiwar پاسخ داد به marmoolak تاپیک در جنگ آوران
با تشکر از برادر استوکا بخش دوم متن را قرار می دهم: ----------------------------------------------------------------------- بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه، رفتم در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم. فکر میکردم که کسیکه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او میترسند باید آدم غسیای باشد، حتی میترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیرکرد. دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: شمایید؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم زودتر از اینها منتظرتان بودم. مثل آدمی که مرا از مدتها قبل میشناخته حرف میزد. عجیب بود. به دوستم گفتم: مطمئنی که دکتر چمران این است؟ مطمئن بود. مصطفی تقویمی آورد مثل آن تقویمی که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود نگاه کردم گفتم: من این را دیدهام. مصطفی گفت: همه تابلوها را دیدید؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد؟ گفتم: شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد. توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید: شمع؟ چرا شمع؟ من خود به خود گریه کردم، اشکم ریخت. گفتم: نمیدانم. این شمع، این نور، انگار دروجود من هست، من فکر نمیکردم کسی بتواند معنی شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان دهد. مصطفی گفت: من هم فکر نمیکردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند. پرسیدم: این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، و با او آشنا شوم. مصطفی گفت: من. (بقیه ی نگارگری های چمران): http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/3/30/140092_370.jpg http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/3/30/140093_263.jpg http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/3/30/140094_494.jpg http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/3/30/140095_236.jpg http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/3/30/140091_888.jpg http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/3/30/140096_169.jpg http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/3/30/140097_136.jpg http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/3/30/140098_709.jpg تابلو شمع (تکرار): http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/3/30/140090_941.jpg بیشتر از لحظهای که چشمم به لبخندش و چهرهاش افتاده بود تعجب کردم شما! شما کشیدهاید؟ مصطفی گفت: بله، من کشیدهام. گفتم: شما که در جنگ و خون زندگی میکنید، مگر میشود؟ فکر نمیکنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید. بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خواندن نوشتههای من. گفت: هر چه نوشتهاید خواندهام و دوررا دور با روحتان پرواز کردهام. و اشکهایش سرازیر شد. این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود. باردوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل داشتم. کم کم آشنایی ما شروع شد. من خیلی جاها با مصطفی بودم، در موسسه کنار بچهها، در شهرهای مختلف و یکی دوبار در جبهه. برایم همه کارهایش گیرا و آموزنده بود. بیآنکه خود او عمدی داشته باشد. غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جوردیگری باشد، دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاشها و تجملها، او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش میآید. بچهها میتوانند هر ساعتی که میخواهند بیایند تو، بنشینید روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند. مصطفی از خود او هم در این اتاق پذیرایی کرد و غاده چقدر جا خورد وقتی فهمید باید کفشهایش را بکند و بنشیند روی زمین! به نظرش مصطفی یک شاه کار بود، غافل کننده و جذاب. یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها میرفت همراهش بودم. داخل ماشین هدیهای به من داد، اولین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم. خیلی خوشحال شدم و همان جا بازکردم دیدم روسری است، یک روسری قرمز با گلهای درشت. من جا خوردم، اما او لبخند زد و با شیرینی گفت: بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند. از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. من میدانستم بچهها به مصطفی حمله میکنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد میآورید موسسه، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی میکرد، خودم متوجه میشدم، مرا به بچهها نزدیک کند. میگفت: ایشان خیلی خوبند. اینطور که شما فکر میکنید نیست. به خاطر شما میآیند موسسه و میخواهند از شما یاد بگیرند ان شاالله خودمان بهش یاد میدهیم. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آن چنانیاند. اینها خیلی روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد به اسلام آورد. نه ماه. نه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد با هم ازدواج کردیم. البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد. تو دیوانه شدهای! این مرد بیست سال از تو بزرگتر است، ایرانی است، همهاش توی جنگ است، پول ندارد، همرنگ مانیست، حتی شناسنامه ندارد! سرش را گرفت بین دستهایش و چشمهایش را بست. چرا ناگهان همه اینقدر شبیه هم شده بودند؟ انگار آن حرفها متن یک نمایشنامه بود که همه حفظ بودند جز او، مادرش، پدرش، فامیل، حتی دوستانش. کاش او در یک خانواده معمولی به دنیا آمده بود، کاش او از خودش ماشین نداشت! کاش پدر او بجای تجارت بین افریقا و ژاپن معلمی میکرد، کارگری میکرد، آنوقت همه چیز طور دیگری میشد. میدانست، وضع مصطفی هم بهتر از او نیست. بچههایی که با مصطفی هستند اورا دوست ندارند، قبولش نمیکنند. آه خدایا! سختترین چیز همین است. کاش مادر بزرگ اینجا بود. اگر او بود غاده غمی نداشت. مادر بزرگ به حرفش گوش میداد، دردش را میفهمید. یاد آن قصه افتاد. قصه که نه، حکایت زندگی مادر بزرگ در آن سالهایی که با شوهر و با دو دخترش در فلسطین زندگی میکرد. جوانی سنی یکی از دخترها را میپسندد و مخالفتی هم پیش نمیآید، اما پسرک روز عاشورا میآید برای خواستگاری، عقد و... مادر بزرگ دلگیر میشود و خواستگار را رد میکند، اما پدر بزرگ که چندان اهل این حرفها نبوده میخواسته مراسم را راه بیندازد. مادربزرگ هم تردید نمیکند، یک روز مینشیند ترک اسب و با دخترش میآید این طرف مرز، بصور. مادر بزرگ پوشیه میزد، مجلس امام حسین در خانهاش به پا میکرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت. او غاده را زیر پرو بالش گرفت، دعاهارا یادش داد و الان اگر مصطفی را میدید که چطور زیارت عاشورا، صحیفه سجادیه، و همه دعاهایی را که غاده عاشق آن است و قبل از خواب میخواند در او عجین شده در ازدواج آنها تردید نمیکرد. و بیشتر از همه همین مرا به مصطفی جلب کرد، عشق او به ولایت، من همیشه مینوشتم که هنوز دریای سرخ، هر ذره از خاک جبل عامل صدای ابوذر را به من میرساند. این صدا در وجودم بود. حس میکردم باید بروم، باید برسم آنجا، ولی کسی نبود دستم را بگیرد، مصطفی این دست بود. وقتی او آمد انگار سلمان آمد، سلمان منا اهل البیت. او میتوانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات، از روزمرّگی بکشد بیرون. قانع نمیشدم که مثل میلیونها مردم ازدواج کنم زندگی کنم و... دنبال مردی مثل مصطفی میگشتم، یک روح بزرگ، آزاد از دنیا و متعلقاتش. اما این چیزها به چشم فامیلم و پدر ومادرم نمیآمد. آنها در عالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه، ظاهر مصطفی را میدیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ چیز نداشت. مردی که پول ندارد، خانه ندارد، زندگی... هیچ! آنها این را میدیدند اصلاً جامعه لبنان اینطور بود و هنوز هم هست بدبختانه. ارزش آدمها به ظاهرشان و پولشان هست به کسی احترام میگذراند که لباس شیک بپوشد و اگر دکتر است باید حتما ماشین مدل بالا زیر پایش باشد. روح انسان و این چیزها توجه کسی را جلب نمیکند. با همه اینها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانوادهام خواستگاری کرد. گفتنند نه. آقای صدر دخالت کرد و گفت: من ضامن ایشانم. اگر دخترم بزرگ بود دخترم را تقدیمش میکردم. این حرف البته آنهارا تحت تاثیر قرارداد، اما اختلاف به قوت خودش باقی بود. آنها همچنان حرف خودشان را میزدندو من هم حرف خودم را. تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی که شده با مصطفی ازدواج کنم. فکر کردم در نهایت با اجازه آقای صدر که حاکم شرع است عقد میکنیم، اما مصطفی مخالف بود، اصرار داشت با همه فشارها عقد با اجازه پدر و مادرم جاری شود. میگفت: سعی کنید با محبت و مهربانی آنها را راضی کنید. من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد. با آن همه احساس و شخصیتی که داشت خیلی جلوی پدر و مادرم کوتاه میآمد. وسواس داشت که آنها هیچ جور در این قضیه آزار نبینند. اولین و شاید آخرین باری که مصطفی سرمن داد کشید به خاطر آنها بود. روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران میکردند. همه آنجا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بود با بچهها و من که به همهشان علاقمند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش امام موسی، سراغ مصطفی و بچه هارا گرفتم، آقای صدر نامهای به من داد و گفت: باید هرچه سریعتر این را به دکتر برسانید. با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه. آنجا گفتند دکتر نیست، نمیدانند کجاست. خیلی گشتیم و دکتر را در «الخرایب» پیدا کردیم. تعجب کرد، انتظار دیدن مرا نداشت. بچهها در سختی بودند، بمب و خمپاره، وضعیت خیلی خطرناک بود. مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر. گفتم: نمیروم، اینجا میمانم و به بیروت بر نمیگردم. مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید هر چه زودتر برگردی بیروت. اما من نمیخواستم برگردم و آن وقت مصطفی که آن همه لطافت و محبت داشت، برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد، گفت: برو توی ماشین! اینجا جنگ است، باکسی هم شوخی ندارند! من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم. خوب نبود، نه اینکه خوب نباشد، اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلوی بچهها سرم داد بزند و بگوید: برو دیگر! وقتی من خواستم برگردم، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما بروید من ایشان را با ماشین خودم میرسانم. من تمام راه از الخرایب تا صیدان گریه میکردم. به مصطفی گفتم: فکر میکردم شما خیلی با لطافتید، تصورش را نمیکردم اینطور با من برخورد کنید. او چیزی نگفت تا رسیدیم صیدان، جایی که من باید منتقل میشدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردم. آنجا مصطفی از من معذرت خواست، مثل همان مصطفی که میشناختم گفت: من قصدی نداشتم، ولی نمیخواهم شما بیاجازه فامیلتان بیایید و جنوب بمانید و شما باید برگردی و با آنها باشید. به هرحال، روزهای سختی بود اجازه نمیدانند از خانه بروم بیرون. بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن، کلید ماشین را از من گرفتند. هر جا میخواستم بروم برادرم مرا میبرد و بر میگرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی. طفلک سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی کشید. میگفتند: شما دخترم را با این آقا آشنا کردید. البته با همه این فشارها من راههایی پیدا میکردم ومصطفی را میدیدم. اما این آخریها او خیلی کلافه و عصبانی بود. یک روز گفت: ما شدهایم نقل مردم، فشار زیاد است شما باید یک راه را انتخاب کنید یا این ور یا آن ور. دیگر قطعاش کنید. مصطفی که این را گفت بیشتر غصه دار شدم. باید بین پدر و مادرم که آنهمه دوستشان داشتم و او، یکی را انتخاب میکردم. سخت بود، خیلی سخت. گفتم: مصطفی اگر مرا رها کنی میروم آنطرف، تو باید دست مرا بگیری! گفت: آخر این وضعیت نمیتواند ادامه داشته باشد. --------------------------------------------------------------------------- مدیران، اگر صلاح بود عکس ها را به گالری منتقل کرده و در پست قرار دهید. منبع در آخرین شماره ی خاطره قید خواهد شد.- 138 پاسخ ها
-
تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران (عکس ، خاطره ، فیلم و ... )
Antiwar پاسخ داد به marmoolak تاپیک در جنگ آوران
[quote][quote][color=green]دختر قلم را میان انگشتانش جابه جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت «از جنگ بدم میآید» با همه غمی که در دلش بود خندهاش گرفت، آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید؟ چه میدانست! حتماً نه. خبرنگاری کرده بود، شاعری هم، حتی کتاب داشت. اما چندان دنیاگری نکرده بود. «لاگوس» را در آفریقا میشناخت چون آنجا به دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را، چون به آنجا مسافرت میرفت. بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت میکرد و آنها خرج میکردند، هر طور که دلشان میخواست. با این همه، او آن قدر لبنانی بود که بداند لبنان برای جنگ همان قدر حاصلخیز است که برای زیتون و نخل. هر چند نمیفهمید چرا![/color] [color=darkred]نمیفهمیدم چرا مردم باید همدیگر را بکشند. حتی نمیفهمیدم چه میشود کرد که این طور نباشد، فقط غمگین بودم از جنگ داخلی، از مصیبت. خانه ما در صور زیبا بود،........[/color][/quote] قسمت سبز را يك راوي بيروني روايت كرده در حاليكه در قسمت قرمز روايت داستان و خاطره به اول شخص تغيير مي كند . شايد اضافه كردن چند جمله براي تغيير روايت داستان مفيد باشد.[/quote] حق با شماست با یک خط جدایش کردم چون متن متعلق به من نیست و دارم کپی پیست می کنم زیادتر نمی تونم درش دخل و تصرف کنم ممنون از تذکرتان- 138 پاسخ ها
-
تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران (عکس ، خاطره ، فیلم و ... )
Antiwar پاسخ داد به marmoolak تاپیک در جنگ آوران
سالها از آرام گرفتن چمران میگذرد. روزهای تکاپو و از پشت صخرهای پشت صخره دیگرپریدن و پناه گرفتن، و روزهای جنگهای سرنوشت ساز پایان یافتهاند و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام «غاده چمران» با لحنی شکسته داستانی روایت میکند، «داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بینهایت.» سالها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت میگذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت میکند، داستان «مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص.» دختر قلم را میان انگشتانش جابه جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت «از جنگ بدم میآید» با همه غمی که در دلش بود خندهاش گرفت، آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید؟ چه میدانست! حتماً نه. خبرنگاری کرده بود، شاعری هم، حتی کتاب داشت. اما چندان دنیاگری نکرده بود. «لاگوس» را در آفریقا میشناخت چون آنجا به دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را، چون به آنجا مسافرت میرفت. بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت میکرد و آنها خرج میکردند، هر طور که دلشان میخواست. با این همه، او آن قدر لبنانی بود که بداند لبنان برای جنگ همان قدر حاصلخیز است که برای زیتون و نخل. هر چند نمیفهمید چرا! -------------------------------------------------------------------------------------------------------- نمیفهمیدم چرا مردم باید همدیگر را بکشند. حتی نمیفهمیدم چه میشود کرد که این طور نباشد، فقط غمگین بودم از جنگ داخلی، از مصیبت. خانه ما در صور زیبا بود، دو طبقه با حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعدها اسرائیل خرابش کرد. شبها در این بالکن مینشستم، گریه میکردم و مینوشتم. از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف میزدم، با ماهیها، با آسمان. اینها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ میشد. مصطفی اسم مرا پای همین نوشتهها دیده بود. من هم اسم او را شنیده بودم اما فقط همین. در بارهاش هیچ چیز نمیدانستم، ندیده بودمش، اما تصورم از او آدم جنگ جوی خشنی بود که شریک این جنگ است. ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی، روحانی شهرمان، پیشم آمد و گفت: آقای صدر میخواهد شما را ببیند. من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم، مخصوصا این اسم را. اما سید غروی خیلی اصرار میکرد که آقای موسی صدر چنین و چناناند، خودشان اهل مطالعهاند و میخواهند شمارا ببینند. این همه اصرار سید غروی را دیدم قبول کردم و «هرچند به اکراه» یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر، ایشان از من استقبال زیبایی کرد. از نوشتههایم تعریف کرد و اینکه چقدر خوب درباره ولایت و امام حسین (ع) «که عاشقش هستم» نوشتهام. بعد پرسید: الان کجا مشغولید؟ دانشگاهها که تعطیل است. گفتم: در یک دبیرستان دخترانه درس میدهم. گفت: اینها را رها کنید، بیایید با ما کار کنید. پرسیدم (چه کاری؟) گفت: شما قلم دارید، میتوانید به این زیبایی از ولایت، از امام حسین (ع)، از لبنان و خیلی چیزها بگویید، خوب بیایید و بنویسید. گفتم: دبیرستان را نمیتوانم ول کنم، یعنی نمیخواهم. امام موسی گفت: ما پول بیشتری به شما میدهیم، بیایید فقط با ما کار کنید. من از این حرف خیلی ناراحت شدم. گفتم: من برای پول کار نمیکنم، من مردم را دوست دارم. اگر احساسم تحریکم نکرده بود که با این جوانان باشم اصلاً این کار را نمیکردم، ولی اگر بدانم کسی میخواهد پول بیشتر بدهد که من برایش بنویسم احساسم اصلاً بسته میشود. من کسی نیستم که یکی بیاید بهم پول بدهد تا برایش بنویسم. و با عصبانیت آمدم بیرون. البته ایشان خیلی بزرگوار بود، دنبال من آمد و معذرت خواست، بعد هم بیمقدمه پرسید چمران را میشناسم یا نه. گفتم: اسمش را شنیدهام. گفت: شما حتماً باید اورا ببینید. تعجب کردم، گفتم: من از این جنگ ناراحتم، از این خون و هیاهو، و هرکس را هم در این جنگ شریک باشد نمیتوانم ببینم. امام موسی اطمینان داد که چمران اینطور نیست. ایشان دنبال شما میگشت. ما موسسهای داریم برای نگهداری بچههای یتیم. فکر میکنم کار در آنجا با روحیه شما سازگار باشد. من میخواهم شما بیایید آنجا و با چمران آشنا شوید. ایشان خیلی اصرار کرد و تا قول رفتن به موسسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم. شش هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه. در این مدت سید غروی هر جا من را میدید میگفت: چرا نرفتهاید؟ آقای صدر مدام از من سراغ میگیرند. ولی من آماده نبودم، هنوز اسم چمران برایم با جنگ همراه بود، فکر میکردم نمیتوانم بروم او را ببینم. از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود و من خیلی ناراحت بودم. سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه ما و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان امل به من داد گفت: هدیه است آن وقت توجهی نکردم، اما شب در تنهایی همانطور که داشتم مینوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همهشان زیبایند، اما اسم و امضایی پای آنها نبود. یکی از نقاشیها زمینهای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی میسوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانهای نوشته بود؛ من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسیکه بدنبال نور است این نور هرچقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود. کسیکه بدنبال نور است، کسی مثل من. آن شب تحت تاثیر آن شعر و نقاشی خیلی گریه کردم. انگار این نور همه وجودم را فراگرفته بود. اما نمیدانستم چه کسی این را کشیده. تصویر شمع: (اگر صلاح بود منتقل شود به گالری) http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/3/30/140090_941.jpg ============================= خواهش می کنم آقای اربیت لینک منبع را در آخرین شماره ی خاطره قرار خواهم داد- 138 پاسخ ها
-
تاپیک جامع نمایشگاه داخلی تاپیک جامع نمایشگاه های داخلی
Antiwar پاسخ داد به nasirirani تاپیک در اخبار نظامی
[quote]. پایین سمت راست بنظر میرسه یه مدل خاصی ریز پهپاد باشه http://www.leader.ir/media/album/original/21567_409.jpg[/quote] یک کوآدروتر است. این لینک را ببین http://en.wikipedia.org/wiki/Quadrotor- 1,492 پاسخ ها
-
- ایران
- نمایشگاه نظامی
-
(و 2 بیشتر)
برچسب گذاشته شده توسط
-
تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران (عکس ، خاطره ، فیلم و ... )
Antiwar پاسخ داد به marmoolak تاپیک در جنگ آوران
[b]عکس شهید چمران در حال بارفیکس رفتن: [/b](اگر صلاح بود به گالری منتقل کنید) http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1390/4/2/98785_602.jpg [b]خاطره ای از شهید چمران و شهید شیرودی[/b] همچنین سردار سیدمحمد باقرزاده رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس در این میزگرد با تأکید بر نقش تأثیرگذار شهید چمران بر روی همرزمانش به لحاظ معنوی گفت: شهید چمران آنهایی را که باید در مسیر شهادت قرار بگیرند، شناسایی کرده و رشد می داد. وی در ادامه به ذکر خاطره ای از نقش معنوی شهید چمران بر روی رزمندگان به ویژه شهید شیرودی پرداخت و گفت: این خاطره را به یک واسطه به نقل از «شهید فرخنده لو» از شهدای ارتش نقل می کنم؛ این شهید بزرگوار نقل کرده است که در اوایل انقلاب به دلیل شرایط بحرانی در استانهای غربی کشور در کردستان و آذربایجان غربی به همراه شهید چمران و جمعی از خلبانان هوانیروز به این مناطق رفتیم و موظف به مقابله با ضد انقلاب شدیم. وی ادامه داد: آن زمان به دلیل شرایط ملتهب کشور یک حس عدم امنیت شغلی در میان نیروهای مسلح حاکم بود؛ یک روز شهید چمران وارد مقرر شدند و گفتند یکی دو خلبان برای پشتیبانی آتش بیایند که بچه ها می خواهند عملیات کنند، یکباره سکوت عمیقی در آن لحظه فضا را گرفت و در این میان شهید شیرودی که از جسارت بیشتری برخوردار بود بلند شد و گفت: اگر راست می گویی خودت برو. رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس اظهار داشت: شهید چمران نگاه و سکوت معناداری کرد و اسلحه اش را بر دوش گرفت و با تعدادی از رزمندگان به سوی تپه ای که موضع ضد انقلاب بود حرکت کرد و تا عصر در آنجا درگیر بودند و دشمن را سرکوب کردند و هنگام اذان مغرب بازگشتند و در محوطه مقر چشمشان به شهید شیرودی افتاد و دست او را گرفت و به اتاق مقر رفت و تا نیمه های شب با او سخن گفت. سردار باقرزاده اضافه کرد: ما نمی دانیم بر این دو چه رفت و شهید چمران به شهید شیرودی چه گفت اما از آن پس بود که شهید شیرودی گفت من همه را پای کار می آورم ولو اگر همه آنها شهید شوند و از آن زمان به بعد بود که ما شهید شیرودی را پیشتاز خلبانان هوانیروز در عملیاتهای مختلف دیدیم. [b]نقش شهید چمران در تربیت وزرای پس از انقلاب[/b] دکتر سعید سهراب پور رئیس سابق دانشگاه صنعتی شریف نیز در این میزگرد به تبیین شخصیت علمی شهید چمران پرداخت و گفت: من در دوران دانشجویی در خارج از کشور در خدمت ایشان بودم و زمانی که ما وارد دانشگاه شدیم ایشان دفاعیه دکتری خود را پشت سرگذاشته بودند، از لحاظ علمی در بالاترین سطح ممکن بودند و تمام دانشگاههای معروف آمریکا خواهان استخدام ایشان به عنوان یک استاد و محقق برجسته بودند. وی افزود: اما شهید چمران در آن زمان به ما می گفت که من روزها کار می کنم و با این آمریکایی ها بر سر فلسطین بحث می کنم اما آنها این مسئله را نمی فهمند و ایشان به خاطر مسئله فلسطین با آن زندگی در آمریکا در رنج بودند و به خاطر نجات فلسطین و مبارزه با اسرائیل آن زندگی آرام و مرفه در آمریکا را ترک کرد و به لبنان مهاجرت کرد. رئیس سابق دانشگاه صنعتی شریف یادآور شد: شهید چمران نسبت استادی با ما داشت و آن جماعت دانشجوی ایرانی که با هم بودیم را تحت آموزشهای خود قرار داد به گونه ای که همین افراد در انقلاب و بعد از پیروزی انقلاب خدمات بسیار ارزنده ای را برای کشور انجام دادند که شهید دکتر محمود قندی وزیر پست و از شهدای هفتم تیر از جمله آنهاست. دکتر عباس زالی وزیر کشاورزی، دکتر حسین وهاجی وزیر بازرگانی، دکتر محمدخان وزیر اقتصاد از جمله افرادی هستند که بعد از انقلاب به این کشور خدمت کردند و بنده حقیر نیز بیشتر در حوزه آموزش عالی خدمتگزار بودم. سهراب پور تأکید کرد: اثری که شهید چمران بر طرز فکر و جهان بینی ما داشت غیرقابل توصیف است و نسلی را در میان این جماعت اندک برای خدمت به انقلاب تربیت کرد که تأثیرگذار بودند. این استاد دانشگاه با اشاره به مهاجرت شهید چمران از آمریکا به لبنان یادآور شد: شهید چمران در حالی دعوت امام موسی صدر را برای مدیریت یک مدرسه حرفه ای در لبنان لبیک گفت که می توانست استاد بزرگ دانشگاههای دنیا باشد اما به جای آن رفاه به سرزمین پرخطر و آشفته لبنان برای مدیریت مدرسه حرفه ای می رود. سهراب پور اضافه کرد: امروز همان دانش آموزان تربیت شده این مدرسه از بزرگان کشور لبنان هستند و شهید چمران شیعیان لبنان را از آن وضع اسفناک رهایی داد و به آن افتخار امروزی رساند که مایه مباحات همه کشورهای عربی است. [b]قدرت امروز مقاومت اسلامی در لبنان و فلسطین نتیجه دوراندیشی شهید چمران و امام موسی صدر است[/b] در ابتدای این مراسم مهدی چمران برادر شهید چمران و رئیس شورای شهر تهران با گرامیداشت یاد و خاطره شهدای هشت سال دفاع مقدس و امام خمینی(ره)، به زندگی پر فراز و نشیب شهید چمران اشاره و با قرائت دست نوشته هایی از دوران مختلف زندگی این شهید بزرگوار بر جایگاه علمی، سیاسی و مبارزاتی وی تأکید کرد و قدرت امروز مقاومت اسلامی در لبنان و فلسطین را نتیجه زحمات و دوراندیشی دکتر چمران و امام موسی صدر خواند. وی با بیان اینکه شهید چمران ذوب در امام(ره) بود، افزود: اگر نوشته ها و گفته های شهید چمران را جمع کنیم شاید زیباترین، عاشقانه ترین و دقیق ترین سخنانی است که تاکنون گفته شده است. چمران در ادامه با تشریح خلوص و قدرت روحی عجیب شهید چمران در همه مراحل زندگی، به نقش مقام معظم رهبری و شهید چمران در پایه گذاری ستاد جنگهای نامنظم برای جلوگیری از سقوط اهواز پرداخت. در این برنامه علاوه بر قرائت پیام جنبش امل به مناسبت سی امین سالروز شهادت دکتر چمران توسط صلاح فصل نماینده این جنبش، محمد گلریز از خوانندگان دوران دفاع مقدس دو قطعه سروده را در رثای شهید چمران و شهدای جنگ تحمیلی اجرا کرد. [url=http://www.tabnak.ir/fa/news/172631/%D8%AA%D9%81%DA%A9%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%DA%86%D9%85%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B1-%D8%AC%D9%86%DA%AF-%D8%AF%D8%B1-%D8%AA%D9%82%D8%A7%D8%A8%D9%84-%D8%A8%D8%A7-%D8%A8%D9%86%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%D9%88%D8%AF]منبع[/url]- 138 پاسخ ها
-
تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران (عکس ، خاطره ، فیلم و ... )
Antiwar پاسخ داد به marmoolak تاپیک در جنگ آوران
مهدي چمران گفت: پيش از آغاز جنگ وزارت دفاع پيشنهاد داده بود كه هواپيماهاي اف 14 ايران را به پاكستان بفروشند و شهيد چمران با اين كار مخالفت كرد؛ او ميگفت «نداشتن وسايل دفاعي موجب ضعف ما ميشود، ما با كسي جنگ نداريم اما دليل ندارد وساِيل دفاعي كه ديگر هم به ما نميدهند را نداشته باشيم». مهدي چمران در گفتوگو با باشگاه خبري فارس «توانا» اظهار داشت: اول انقلاب عموماً فكر ميكردند ما با كسي جنگ نداريم و با همه كشورها دوست هستيم و همينطور هم بود و حالا هم هست و ما نيز با همه كشورهايي كه با ما دشمني ندارند و مشكل ندارند نيز سر جنگ نداريم؛ اما ديگران ما را راحت نميگذاشتند و نميخواستند. وي ادامه داد: بر اساس اين تفكر، گزارش مفصلي تهيه كرده بودند مبني بر اينكه هر ساعت پرواز اين هواپيماها كه بايد در هفته حداقل چند ساعت هم پرواز اجباري داشته باشند تا هواپيما «گرانده» نشود؛ مثلاً چند هزار دلار خرج دارد و ميگفتند چرا ما بايد اين خرج را داشته باشيم، بيخود هواپيماها را نگه داشتهايد، كشورهاي ديگر هم ندارند. راست هم ميگفتند آمريكا تنها به ايران يا شايد اسرائيل و چند كشور ديگر اين هواپيماها را فروخته بود و بر اساس اين گزارش طولاني و مفصل پيشنهاد داده بودند كه اين هواپيماها را بفروشند. رئيس شوراي شهر عمومي در پاسخ به اين پرسش كه دقيقاً چه كساني پيشنهاد فروش اين هواپيماها را ارائه كرده بودند، گفت: وزارت دفاع آن موقع پيشنهاد داده بود كه اين هواپيماها را بفروشد و دكتر چمران كه يكبار به نيروي هوايي رفته بود، گفته بود من با اين كار مخالف هستيم و افسران ارشد نيروي هوايي نيز مخالف بودند چون آنها به هواپيماها تعصب داشتند و يكبار هم وقتي كه اين مسئله را وزير دفاع وقت مطرح كرد و دكتر چمران مأمور شد كه بررسي كند، وي نظر خود را داد كه به دلايلي با اين كار مخالف است؛ او ميگفت نداشتن وسايل دفاعي موجب ضعف ميشود، ما با كسي جنگ نداريم اما دليل ندارد وساِيل دفاعي كه ديگر هم به ما نميدهند را نداشته باشيم؛ يعني خيلي منطقي اما به شدت مخالفت ميكرد. وي ادامه داد: شهيد چمران احساس كرد كه ممكن است فروش هواپيماها صورت پذيرد چون شنيده بود حتي با پاكستان صحبت شده تا اين هوايپماها را قسطي و با يك قيمت ارزان به آنها بفروشند؛ اين كشور هم پول نقد نداشت؛ بنابراين مجبور شد خدمت امام راحل برود و مطلب را مطرح كند و حضرت امام (ره) هم دستور دادند و اين موضوع منتفي شد. چمران در پاسخ به اين پرسش كه كدام هواپيماها قرار بود به صورت قسطي به پاكستان فروخته شود، گفت: هواپيماهاي اف 14 بودند ولي تعدادشان را اطلاع ندارم و زمان اين جريان نيز مربوط به سال 58 ميشود. وي در پاسخ به اين پرسش كه بنا بر برخي گفتهها در يك زماني از كشور ليبي كسي قصد ورود به ايران داشت كه با مخالفت شهيد چمران مواجه شد و در زمان ورود اين فرد درگيري بين سيد حسين خميني و شهيد چمران در فرودگاه مهرآباد رخ ميدهد و شاهدان گفتهاند كه درگيري ميان شهيد چمران و سيد حسين خميني رخ ميدهد اما شهيد چمران به احترام منتصب بودن سيد حسين به امام راحل در اين موضوع گذشت ميكنند؛ گفت: اصل ماجرا به اين صورت هم نبوده است؛ اولاً اين واقعه زماني بوده كه «جلود» به ايران آمده بود و چون جلود، نخست وزير ليبي بود، قرار شد يك نفر از نخست وزيري به استقبال وي برود و دكتر چمران را انتخاب كردند و وي هم نميخواست برود و اتفاقاً به اصرار بنده نيز رفت. چمران ادامه داد: در آنجا شهيد چمران در فرودگاه در پاويون منتظر ميماند و بعد از اينكه هواپيما مينشيند سيد حسين خميني، گروه ابوشريف و تعدادي از بچههاي سپاه سيد مهدي هاشمي از اصفهان آمدند و با اتومبيل شخصي خود داخل فرودگاه شده، روي باند و نزديك هواپيما رفتند و جلود را سوار كردند و بردند؛ اين مسئله با اتومبيل تشريفات فرودگاه صورت نپذيرفت بلكه خودشان با ماشين خود و با اسلحه اين برنامه را انجام دادند و دكتر چمران ديد كه ديگر برنامهاي نيست، خداحافظي كرد كه بيايد؛ اما در سالن با سيد حسين خميني برخورد ميكند و سيد حسين ميگويد «من اجازه نميدهم شما جلود را ببريد و ميزنم، فلان ميكنم و دكتر چمران را تهديد ميكند» و شهيد چمران هم ميگويد «ما انقلاب كرديم و شاه را بيرون كرديم كه اين چيزها نباشد و ميخواهيد شما استقبال كنيد، بفرماييد» و بلند شد و آمد. برادر شهيد چمران اظهار داشت: البته تندي وجود داشت ولي در بعضي جاها آمده است كه سيدحسين خميني كشيدهاي به صورت شهيد چمران زده و نظاير اين موارد كه اينها صحت ندارد؛ چون اصلاً جرأت نميكردند با شهيد چمران اين برخورد را داشته باشند. رئيس بنياد شهيد مصطفي چمران در خصوص اينكه شهيد چمران به عنوان تنها عضوي كه از طرف امام راحل توانسته بود وارد برنامههاي ملي و مذهبيها شود و همچنين بيشترين درگيريها را با اين گروه و به طور اخص با بني صدر داشته چه بود، افزود: شهيد چمران در مورد بني صدر خوشبين نبود و نظرش اين بود كه در مورد جنگ بني صدر اطلاعاتي ندارد و اطلاعات وي را عدهاي از اطرافيان نظامياش به او ميدهند كه آنها نيز دقيقاً بر مواضع جنگ كلاسيك و سامان يافته فكر ميكردند و آن جنگ كلاسيك در آن برهه زماني كارايي نداشت، شايد الان اين امر كاملأ طبيعي باشد. چمران ادامه داد: همانطور كه در منطقه سازماني لشكر 21 حملهاي آغاز شد و ما تعداد زيادي در حدود 60 تانك در عرض يك روز آن طرف پل انديمشك و شمال كرخه از دست داديم و يا در منطقه ماهشهر روي همين سيستم، حملهاي آغاز كردند كه به طرف آبادان بروند و در عرض چند دقيقه 16 تانك را از دست دادند و سرهنگ فروزان فرمانده آنها بود كه بلافاصله متوجه شد فوراً حمله را قطع كرد و جلوتر نرفت؛ اين سيستم با قدرت نظامي فراوان و آمادهاي كه عراق داشت و عدم امكانات آموزشي،نظامي و عدم آمادگي ايران به دليل اينكه ارتش سازمان يافتهاي نداشتيم، ميسر نبود. وي بيان داشت: ارتش تازه ميخواست سازمان جديدش را به پا كند، سپاه پاسداران نيز كه هنوز شكل نگرفته بود و سازمان و سلاح درست و حسابي وجود نداشت؛ بنابراين سيستم جنگ بايد به صورتي ديگر شكل ميگرفت و اينكه بياييد با توپخانه بزنيد و زمين سوخته درست كنيد و با تانك جلو برويد و بعد پياده بيايد مسلماً عراقيها بيشتر از ما امكانات داشتند و موفقتر عمل ميكردند و سيستم اطلاعاتي نيز داشتند. بنابراين دكتر چمران به آن جنگي كه مثلاً به اين نحو ارائه ميشد عموماً انتقاد داشت و ميگفت موفق نميشويد و به خاطر همين در آزادسازي سوسنگرد در تاريخ 25 آبان سال 59 نشان داد كه چطور ميشود منطقهاي را با امكانات و نيروي كم آزاد كرد. برادر شهيد چمران تصريح كرد: شهيد چمران در نهايت در اين راستا ارتش، سپاه و عشاير و همچنين با ايجاد ستاد جنگهاي نامنظم كه داوطلبان مردمي بودند، همگي را به كار گرفت، چون در آن موقع بسيج نيز وجود نداشت و موفق شد سوسنگرد را آزاد كند عراقيها را فراري دهد و اين تاكتيك را نشان داد كه به اين صورت ميشود جنگيد و تا آخرين روزهاي جنگ نيز ما با همين سيستم كار كرديم و جواب هم گرفتيم. [url=http://www.tabnak.ir/fa/news/171672/مخالفت-شهيد-چمران-با-فروش-اف14هاي-ايران]منبع[/url]- 138 پاسخ ها
-
تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران (عکس ، خاطره ، فیلم و ... )
Antiwar پاسخ داد به marmoolak تاپیک در جنگ آوران
http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1390/3/30/98481_374.mp3 http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1390/3/30/98482_322.mp3 چمران یکی بود، هم علم داشت هم عمل، جایش خالیست! فکر می کنم امثال چمران هنوز هم هستند ولی تا هستند کسی قدرشون رو نمی دونه، خیلی هاشونم کسی حتی نمیشناسه. خدا هممون رو خودش هدایت کنه که اگر خدا کسی رو خدا هدایت کند چه کسی هست که او را گمراه کند؟ ===================================== [b] چمران، مرد «امل» و میدان «عمل»[/b] در جمع بورسیههای رژیم پهلوی به آمریکا رفت و زمانی به ایران برگشت که خیلی ها راه 20 سال پیش او را در پیش گرفته و جلای وطن را به بقا در ناامنی آن روزگار ترجیح میدادند. وصیتنامهاش را بخوانی او را عاشق پیشهای شمس گونه مییابی. زندگینامهاش را دنبال کنی، یک ژنرال جنگی است. مدارک تحصیلی و افتخارات علمیاش را روی دیوارها ببینی، با یک مهندس تمام عیار هستهای روبرو میشوی که اگر هنوز زنده بود حتما جزء گزینههای ترورهای اساتید دانشگاهی میبود. کلاننگر که باشی درخواهی یافت که با نابغهای وجیهالمله روبرویی. او کسی نیست جز مصطفی چمران (۱۳۱۱-1360). بچه محله محله سرپولک باز آهنگرهای تهران، شاگرد اول دانشگاه تهران و برکلی آمریکا، موسس انجمنهای اسلامی دانشگاههای خارج از ایران، چریک دوره دیده مصری، یار غار امام موسیصدر، امین امام در دوران جنگ و مونس همسر خوش قلمش که بیش از دیگران به عمق عشق و دلدادگیش پی برد. در جمع بورسیههای رژیم پهلوی به آمریکا رفت و زمانی به ایران برگشت که خیلی ها راه 20 سال پیش او را در پیش گرفته و جلای وطن را به بقا در ناامنی آن روزگار ترجیح میدادند. او که حضورش در کرسی استادیمی توانست نسلی نو در عرصه دانش کشور به یادگار بگذارد، پیش از آنکه فرصت یابد از مخزن علمش بیاموزاند، توان مبارزاتیش را در طیق اخلاص گذاشت تا در جنگ داخلی و خارجی به مدد آید. و در این عرصهها هیچ برایش مهم نبود جز «انسان» بودن و «انسان» ماندن. کودکی او در همان محله بازار و پامنار گذشت که تحصیلات ابتداییاش را در مدرسه انتصاریه، گذراند و بعد هم در بهترین مدارس تهران (دارالفنون و البرز) درس خواند و دیپلم گرفت. مصطفی از کوچکی تدریس میکرد و قسمتی از خرج روزمره خود را از راه تدریس به دست میآورد . او در ریاضیات و بخصوص درس هندسه، توانا و کم حریفی بود. مهدی که از نزدیک روش و منش برادرش را رصد میکرد میدید که مصطفی گاهی برای حل بعضی از مسائل مشکل، ساعتها و گاهی چند روز فکر میکرد. کارنامههای سراسر 20 او نیز حکایت از توفیقش در دوران تحصیل دارد. او در 15 سالگی با آیتالله سید محمود طالقانی آشنا شد و از او تفسیر قرآن و از شهید مطهری، منطق آموخت. محصل آن روزهای مسجد هدایت بعدها مفسری فصیح در جمل و بیروت شد. چمران در آن دوران به سه موضوع توجه زیادی داشت: مسائل مذهبی، موضوعات سیاسی و ورزش. شبهای جمعه با برادرش تا میدان ارگ با دوچرخه میرفت و آنجا دوچرخه را به مهدی میداد و خودش به به سخنرانی مرحوم راشد از بلندگو گوش میداد. به این ترتیب بنیه مذهبی وی همپای بنیه علمیاش رشد یافت تا اینکه در سال ۳۲ در رشته الکترومکانیک دانشکده فنی دانشگاه تهران قبول و با رتبه شاگرد اول گروه فارغ التحصیل شد. خارج نشینی از نگاه چمران چمران در طول عمر49 ساله خود با سفر به آمریکا، مصر و لبنان تجارب علمی-سیاسی و نظامی گستردهای کسب کرد. او که خود نوشته است «در امریکا زندگی خوشی داشتم و از همه ی آنها گذشتم و به جنوب لبنان رفتم تا در میان محرومان، زندگی کنم. میخواستم اگر نمیتوانم به این مظلومان کمکی بکنم، لااقل در میانشان باشم؛ مثل آنها زندگی کنم و درد و غم آنان را در قلب خود بپذیریم». او با بورس شاگرد اولی در دانشگاه تهران برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت و همچنان در دورههای کارشناسی ارشد رشته الکتریسیته دردانشگاه تگزاس در آستین و دکتری رشته فیزیک پلاسما و الکترونیک در دانشگاه برکلی شاگرد اول بود. او سپس به لابراتوار "BLAD" در نیوجرسی که بزرگترین تحقیقات روز انجام میشد و بیش از 5 هزار دکتری و عده زیادی نوبل پرایز در آنجا تحقیق علمی می کردند، رفت تا در ساخت اولین "قمر مصنوعی" مشارکت کند. او در سال 41 پس از فارغ التحصیل شدن با خانواده خود به نیوجرسی منتقل شد. تدارک اعتراضات و بسیج دانشجویان در جلوی سازمان ملل در نیویورک جلوی کاخ سفید در واشنگتن و همچنین سفارت ایران در شیکاگو، نیویورک، سانفرانسیسکـو جهت اعتراض به وضعیت سیاسی ـ اجتماعی ایران بخشی از تلاش و فعالیتهایش در این سالها است. او که در ایران از اعضای از نهضت ملی بود، برای اولین بار انجمنهای اسلامی دانشجویان در خارج از کشور را بنا نهاد. همین فعالیتهای سیاسی بود که قطع بورسیه وی از سوی دولت پهلوی را به دنبال داشت. اما او که به مدد نمرات A پیاپیش به استادیاری همان دانشگاه درآمده بود، حین تحصیل، تدریس هم میکرد و از دانشگاه پول میگرفت. بعد از جنگ 1967 بین اعراب و اسرائیل و تهمت و افترا و سرشکستگی عرب و اسلام، طاقت مصطفی تمام شد و او کنج آزمایشگاههای مجهز تحقیقاتی آمریکا را رها کرده و در سال 1346 به مصر رفت و با راهاندازی اولین پایگاه آموزش جنگهای مسلحانه در زمان جمال عبدالناصر، سختترین دورههای چریکی و پارتیزانی را آموخت. شمس و مولانا؛ صدر و مصطفی چمران؛ سوغاتی امام موسیصدر در سفر سال 1350 وی به تهران بود که به بیروت برد. بازرگان شاگرد مقیم مصرش را به صدر معرفی کرد تا او را با خود به یادگار به لبنان ببرد و یاریگرش در تشکیل مدرسهای در صور باشد. سابقه آموزشهای نظامی مصطفیدر مصر به مددش آمده و او با همراهی صدر «حرکةالمحرومین» و سپس جناح نظامی آن، یعنی سازمان امل را بنا مینهد. شاید کمتر کسی بداند که چمران پنج سال قبل از شهادتش نیز وصیتنامهای نوشته بود. او در دومین دوره جنگ داخلی لبنان در سال 55 از سوی امام موسی صدر مأموریت یافت تا برای سازماندهی مقاومت شیعیان، راهی شهرک نبعه شود. او پیش از این عزیمت در وصیتنامهای که در سال 61 پس از بمباران مدرسه ای که در آن درس میداد، کشف شد؛ وصیتنامهای را خطاب به امام موسی صدر نوشت و در آن او را معبود و معشوق خود خوانده و سه ویژگی ممتاز خودش را «عشق»، «فقر» و «تنهایی» برمیشمارد و وصیتش را درباره «عشق و حیات و وظیفه» مینویسد: به خاطر عشق است که فداکاری میکنم. به خاطر عشق است که خدا را حس می کنم، او را می پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می کنم.... درود آتشین من به روح بلند تو باد که از محدوده تنگ و باریک خودبینی و خودخواهی بیرون است و جولانگاهش عظمت آسمانها و اسماء مقدس خداست. عشق سوزان من فدای عشقت باد، که بزرگترین و زیباترین مشخصه وجود توست، و ارزنده ترین چیزی است که مرا جذب تو کرده است، و مقدس ترین خصیصه ای است که در میزان الهی به حساب می آید ... «عشق» در وصیتنامه دوم چمران هم موج میزند. وصیتنامهای که اینبار در ایران و در ماموریت وی به اهواز نوشته شد: به خاطر عشق است که به دنیا با بیاعتنائی مینگرم و ابعاد دیگری را مییابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا میبینم و زیبائی را میپرستم. عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. زیباتر از عشق چیزی ندیدهام و بالاتر از عشق چیزی نخواستهام.... این لحظات حساس، لحظات وداع با زندگی و عالم، لحظات لقای پروردگار، لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد. مالک اشتر امام پس از آنکه علی شریعتی به ایران بازگشت، او نیز هوای وطن کرد و در سال 49 تا عراق هم آمد که به او خبر رسید به دلیل سنگینی پروندهاش به ایران بیاید، کشته خواهدشد. به همین دلیل به لبنان بازگشت. در پایگاههای سازمان امل در لبنان و سوریه بیش از 400 رزمنده ایرانی زیر نظر چمران تربیت شدند. هماهنگی لازم با دولت سوریه شده بود که این نیروها را با هواپیما به ایران بفرستند اما انقلاب پیش از ورود آنها به ایران پیروز شد و رزمندگان آموزش دیده در جبهههای جنگ با عراق به کار آمدند. پس از پیروزی انقلاب، چمران با شماری از جنگندگان «امل» به ایران آمد و به توصیه امام ماندگار شد تا به تربیت اولین گروه از پاسداران انقلاب بپردازد. در آبان 58، روزی امام خمینی(ره) او را فراخواند و در شورای عالی دفاع منصوبش کرد. دوستان شهیدش همچون حاج داوود کریمی که نقطه ضعف (بخوانید نقطه قوت) مصطفی را «ولایتپذیری» او میدانستند، مطمئن بودند که او در پاسخ امام میگوید «چشم» و میپذیرد. از همین روی بود که چمران نوشت: سوگند به شیپور جنگ و به فداییان از جان گذشته؛ وقتی شیپور جنگ نواخته شود فرق بین مرد و نامرد، تشخیص داده میشود. اولین ماموریت جنگی امام به چمران، سروسامان دادن به اوضاع پاوه بود که پاسداران زیادی در آن قتل عام شده بودند اما او ظرف 15 روز همه راهها و مواضع راهبردی کردستان را به تصرف نیروهای انقلاب درآورد. تاکتیک چمران برگزاری جلسه با بزرگان شهر و حضور در صف اول مبارزه بود تا حاکمیت دولت مرکزی را استحکام بخشد. هرچند قتل عام مجروحان در بیمارستان از سوی محاصره کنندگان پاوه و برخورد هلیکوپتر مجروحان به کوه «دیوانه کننده»ترین حادثه تلخ آن روزها در کلام چمران است اما از آن پس او را«مالکاشتر امام» لقب دادند. چرا که پس از بازگشت به تهران، از سوی امام وزیر دفاع دولت شد. تا قبل از شهادتش فقط یکبار دیگر بع تهران بازگشت آن هم برای اینکه مرحوم احمد خمینی گفته بود امام دلش برای چمران تنگ شده. او در سال 59 نماینده پایتخت نشینان در نخستین مجلس شورای اسلامی پس از انقلاب بود اما بیشتر عمر نمایندگی را در ماموریت جنگی طی کرد. تشکیل «ستاد جنگهای نامنظم»، فتح سوسنگرد با همراهی آیتالله خامنهای و طراحی تسخیر دهلاویه از برگترین دستاوردهای جنگی چمران50 ساله بود و دشت دهلاویه سنگر اخر برای او. 30خرداد 1360 یک ماه پس از پیروزی ارتفاعات اللهاکبر به فرماندهی چمران، او در جلسه فوق العاده شورای عالی دفاع در اهواز با حضور مرحوم آیت الله اشراقی نماینده امام شرکت و از عدم تحرک و سکون نیروها انتقاد کرد و پیشنهاد های نظامی خود را از جمله حمله به بستان را ارائه داد. این آخرین جلسه شورای عالی دفاع بود که در آن شرکت داشت. پس از شهادت ایرج رستمی فرمانده منطقه دهلاویه که «عباس علمدار»چمران بود، او خود فرماندهی جنگ را بر عهده گرفت و به شب نرسیده با اصابت ترکشی به پشت سرش به بیمارستان نرسیده، شهید شد. همرزمانش میگفتند چمران همیشه توی محاصره است. منتها دشمن ما را محاصره نمیکرد دکتر نقشهای میریخت. میرفتیم وسط محاصره، محاصره را میشکستیم و میآمدیم بیرون. سیاوش گلستان همرزم چمران گفت که شهادت او ستاد «جنگ نامنظم» را متوقف کرد چون پر کردن جای او کاری ناممکن بود. مردی با مدارج بالای علمی و نظامی که خاکسارانه با همه رزمندگان دیده بوسی میکرد و ارتباطش با آنها «دلی» بود نه سلسله مراتبی. چمران از نگاه غاده مهریه «قرآن کریم و تعهد از داماد که عروس را در راه تکامل و اهل بیت (ع) و اسلام هدایت کند». وقتی عاقد این مهریه را خواند تنها غاده و مصطفی بودند که از آن سر در آوردند نه مهمانان دور سفره عقد! دامادی که ۲۰ سال بزرگتر از عروس باشد، آن هم ایرانی و نه از نژاد لبنان، تازه یکپایش هم در جنگ باشد و پول و پله ای هم نداشته باشد را کسی با مهر و محبت نگاه نمیکرد، جز عروس! این اولین عقد در «صور» بود که عروس چنین مهریهای داشت. آن هم عروسی که مسحور روح لطیف سردار جنگیای شده بود که قبل از اولین دیدارش با آقا داماد او را مرد قسیالقلبی تصور میکرد. امامموسیصدر که غاده را از نوشتههایش میشناخت ماهها پیش از او دعوت کرده بود که برای شیعیان لبنان در مجلس اعلا قلم بزند و دستمزدی بیش از تدریس در یک مدرسه دخترانه بگیرد که غاده نپذیرفته بود. او را به مدرسهای در صور برای تدریس دعوت کردند که با وجود پیغامهای مکرر صدر باز هم نرفت. چون از جنگ متنفر بود و علاقهای به همکاری با مردان جنگ نداشت. اما عاقبت یک تقویم که از سوی سید غروی -یکی از نزدیکان صدر- به غاده هدیه شد، او را به صور کشاند. تقویمی با 12 تصویر که یکی از آنها شمع کوچکی بود در یک سیاهی ظلمانی و این نوشته که به قدر خودش نورافشانی میکند در برابر این ظلمات. به مدرسه که رفت، مصطفی را برای اولین بار با آنچنان آرامشی در رفتار و گفتار دید که فراموش کرد همصحبت مرد جنگ شده است. همان تقویم را در دستان مصطفی دید و گفت که از تصویر شمعی که در آن چاپ شده بسیار متاثر شده است اما نمیدانست که اکنون نقاش همان شمع در مقابلش زانو زده است. در آن روز رویایی غاده از ازخودگذشتگی شمع سوزان گفت و گریست و مصطفی از نوشتههای غاده که منجر به پرواز روح آن دو با هم شده بود. نخستین هدیه مصطفی به غاده که در راه سفر آن دو به صور که در آن تدریس میکرد، تقدیم شد. آنها هنوز ازدواج نکرده بودند و غاده بیصبرانه کاغذ کادو را پیش چشمان مصطفی باز کرد. یک روسری قرمز با گلهای درشت! شگفتزده چهره متبسم او را نگریست و شنید: « بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند». غاده را از آن پس کسی بیحجاب ندید. غاده در کتاب «چمران به روایت همسر شهید»، نوشته است: بیشتر روزهای کردستان را در میروان بودیم. آنجا هیچ چیز نبود. روی خاک میخوابیدم. خیلی وقتها گرسنه میماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر و ... خیلی سختی کشیدم. یک روز بعدازظهر تنها بودم روی خاک نشسته بودم و اشک میریختم. که مصطفی سرزده آمد. دو زانو نشست و عذرخواهی کرد و گفت: من میدانم زندگی تو نباید اینطور باشد. تو فکر نمیکردی به این روز بیفتی. اگر خواستی میتوانی برگردی تهران ولی من نمیتوانم این راه من است... گفتم: میدانی بدون شما نمیتوانم برگردم... گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید نه به خاطر من. مصطفی یک شب قبل از شهادتش به خانه آمد و آنگاه که غاده او را در خواب میبوسید از او رضایت خواست تا فردا به شهادت برسد. غاده از مراوده مصطفی و خدایش تعجب کرده بود اما نیک میدانست که مصطفی فردا خواهد رفت. وصیت مصطفی به غاده دو چیز بود. یکی اینکه در ایران بمانم و دوم ازدواج کنم. غاده با اشک پذیرفت و بعدها با اشک دست نوشته مصطفی را بارها خواند که برایش نوشته بود: «خدایا من از تو یک چیز میخواهم. با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلأ تنهایش نگذار. من میخواهم که بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. خدایا! میخواهم غاده بعد از من متوقف نشود و میخواهم به من فکر کند مثل گلی زیبا که در راه زندگی و کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود. میخواهم غاده به من فکر کند مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مرد و او از نورش بهره برد. برای مدتی بس کوتاه. میخواهم او به من فکر کند مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بینهایت.» غاده دومین همسر مصطفی بود و علیرغم آنکه او کتابی درباره همسرش نوشته است، تا کنون از همسر اول چمران (پروانه) در آمریکا و سه فرزند وی (دو دختر و یک پسر)، مطلبی منتشر نشده است. محمد نصرالله عضو هیئت رئیسه جنبش اَمل گفته بود که آنها همراه چمران به لبنان آمده بودند اما چون تاب زندگی محرومانه وی را در این کشور جنگ زده نداشتند، چمران از همسرش جدا میشود تا آنها به آمریکا و زندگی راحت خود بازگردند. مهدی چمران در یک برنامه تلوزیونی از وضعیت آنها ابراز بیاطلاعی کرد اما صادق طباطبایی گفت که از آنها باخبر است. البته سازنده مستند چمران در آمریکا در نظر دارد که با خانواده وی در این کشور گفتوگو کند. مستندی که فعلا به دلیل عدم صدور روادید متوقف شده است. منبع: خبر آنلاین [url=http://www.tabnak.ir/fa/news/171943/%DA%86%D9%85%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AF-%C2%AB%D8%A7%D9%85%D9%84%C2%BB-%D9%88-%D9%85%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D9%86-%C2%AB%D8%B9%D9%85%D9%84%C2%BB]منبع[/url]- 138 پاسخ ها
-
تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران (عکس ، خاطره ، فیلم و ... )
Antiwar پاسخ داد به marmoolak تاپیک در جنگ آوران
خواهش می کنم آقا میثم، =========================================================== پيادهروي شهيد چمران از بيروت تا دمشق سفير فلسطين گفت: زماني كه امام موسيصدر در سال ۸۷ ميلادي به كشور ليبي رفت و آن اتفاق برايش افتاد، شهيد چمران پس از انقلاب اسلامي با مشاركت گروه بزرگي از بيروت و جنوب لبنان تا دمشق براي آزاد كردن امام موسيصدر به نشانه اعتراض پياده طي كرد. به گزارش فارس «صلاح الزواوي» كه اكنون بيش از ۳۰ سال است به عنوان سفير فلسطين در تهران به سر ميبرد، يكي از مبارزان فلسطيني است كه سالها در راه آزادي قدس شريف در كنار ساير برادران فلسطيني خود تلاش كرده است و در دوران حضورش در ايران نيز در زمينه فراهم كردن همكاريهاي ايران و فلسطين براي تقويت جبهه مقاومت اسلامي نقش مؤثري داشته است. در سيامين سالگرد شهادت اسطوره مقاومتهاي اسلامي شهيد «مصطفي چمران» با صلاح الزواوي به گفتوگو نشستيم؛ او نه تنها يكي از دوستداران شهيد چمران است بلكه معتقد است اقدامات چمران در لبنان زمينهاي براي اتحاد مسلمانان دو كشور فلسطين و لبنان محسوب ميشد و او براي هر فرد مبارزي يك الگو است. صلاح الزواوي در خصوص مبارزات سياسي و نظامي شهيد «مصطفي چمران» اظهار داشت: شهيد مصطفي چمران فردي بود كه در روابط كشورهاي عربي به خصوص دو كشور فلسطين و لبنان با ايران تلاشهاي فراواني را انجام داد و فعاليتهايش جلوههايي از سياست و نظاميگري بود. وي در ادامه افزود: مصطفي چمران با تحصيل در دانشگاه تهران در سال ۵۵ ميلادي، توانست رشته مهندسي برق را با موفقيت به انجام برساند و با داشتن چهرهاي سياسي و مردمي در تظاهرات انقلابيون عليه رژيم شاهنشاهي مشاركت داشته باشد. *چمران در لبنان و فلسطين به «أب الفقرا» معروف شد سفير فلسطين با اشاره به اينكه شهيد چمران به عنوان «أب الفقرا» در لبنان ناميده ميشد، يادآور شد: چمران مرد بزرگي بود كه او را پدر فقرا و مسكينها ميناميدند و رفتار او در طول زندگياش به فقرا و مستضعفين خيلي نزديك بود؛ حتي در مواقعي ديده ميشد كه فاصله مدرسه و منزلش را به مدت ۹۰ دقيقه با پاي پياده طي ميكرد. الزواري با بيان اينكه چمران فردي باهوش و مؤدب بود، گفت: چمران علاوه بر پاكدامني و ادب بسيارش، هيچ وقت براي مسائل مادي اهميتي قائل نميشد. او كه فردي بسيار باهوش به خصوص در دروس رياضيات بود، توانست در كلاسهاي درس تفسير مدرسه هدايت كه «آيتالله طالقاني» استاد او بود، خوب ظاهر شود و همچنين در كلاسهاي منطق و فلسفه استاد مطهري حضور يابد. * پيادهروي شهيد چمران از بيروت تا دمشق به نشانه اعتراض به ربوده شدن امام موسي سفير فلسطين خاطر نشان كرد: چمران عارف بزرگي بود و در سخنانش اين مطلب را متذكر ميشد و ميگفت: «خدايا، اميدوارم نعمت شهادت را براي آزادي فلسطين به من بدهي و اميدوارم كه حج خود را در قدس سپري كنم.» وي با بيان نبردهاي مشترك امام موسيصدر و چمران در برابر رژيم صهيونيستي يادآور شد: چمران و امام موسيصدر در نبردهاي مختلف براي آزادسازي فلسطين مشاركت كردند. زماني كه امام موسيصدر در سال ۸۷ ميلادي به كشور ليبي رفت و آن اتفاق برايش افتاد، شهيد چمران پس از انقلاب اسلامي با مشاركت گروه بزرگي از بيروت و جنوب لبنان تا دمشق را براي آزاد كردن امام موسيصدر به نشانه اعتراض پياده طي كردند. آدرس مطلب: http://www.jahannews.com/vdcizrazvt1ayr2.cbct.html- 138 پاسخ ها
-
تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران (عکس ، خاطره ، فیلم و ... )
Antiwar پاسخ داد به marmoolak تاپیک در جنگ آوران
سرويس دفاع مقدس «تابناک» ـ قطعا سخن گفتن درباره مردی بزرگ که همه هستی خویش را صرف تبلیغ اسلام و دفاع از هستی این آب و خاک کرد، از توان ما بیرون است، اما بی گمان، یادآوری ابعاد گوناگون شخصیت او می تواند در الگوسازی برای نسلی که دلش برای سرفرازی دین و سرزمینش می تپد، موثر باشد. به امید تداوم راه آن سردار عشق و خلوص، در سالروز پر کشیدن و آرمیدنش در جوار الهی، سي خاطره از وی، به انگيزه سي امين سال شهادتش تقديم حضور مي شود: 1) پدرمان جوراب بافی داشت. چرخ جوراب بافی اش یک قطعه داشت که زود خراب می شد و کار می خوابید. عباس قطعه را باز کرد و یکی از رویش ساخت. مصطفی هم خوشش آمد و یکی ساخت. افتادن به تولید انبوه یک کارخانه کوچک درست کردند. پدر دیگر به جای جوراب، لوازم یدکی چرخ جوراب بافی می فروخت. 2) مدیر دبستان با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که حیف است مصطفی در آن جا بماند. خواستش و بهش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدی نامی که مدیر آنجاست صحبت کند. البرز دبیرستان خوبی بود، ولی شهریه می گرفت. دکتر چند سؤال ازش پرسید. بعد یک ورقه داد که مسأله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت: « پسر جان تو قبولی. شهریه هم لازم نیست بدهی». 3) سال دوم یک استاد داشتیم که گیر داده بود همه باید کراوات بزنند. سر امتحان، چمران کراوات نزد، استاد دو نمره ازش کم کرد. شد هجده، بالاترین نمره. 4) بورس گرفت. رفت آمریکا. پس از مدت کمی شروع کرد به کارهای سیاسی مذهبی. خبر کارهایش به ایران می رسید. از ساواک پدر را خواستند و بهش گفتند: «ما ترمی چهارصد دلار به پسرت پول نمی دهیم که برود علیه ما مبازه کند». پدر گفت: «مصطفی عاقل و رشیده. من نمی توانم در زندگیش دخالت کنم»، بورسیه اش را قطع کردند. فکر می کردند دیگر نمی تواند درس بخواند، برمی گردد. 5) کلاس عرفان گذاشته بود. روزی یک ساعت. همه را جمع می کرد و مثنوی معنوی می خواند و برایشان به عربی ترجمه می کرد. عربی بلد نبودم، اما هر جور بود، خودم را می رساندم به کلاس. حرف زدنش را خیلی دوست داشتم. 6) چپی ها می گفتند «جاسوس آمریکاست. برای ناسا کار می کند». راستی ها می گفتند «کمونیسته» هر دو برای کشتنش جایزه گذاشته بودند. ساواک هم یک عده را فرستاده بود ترورش کنند. یک کمی آن طرف تر دنیا، استادی سر کلاس می گفت: « من دانشجویی داشتم که همین اخیرا روی فیزیک پلاسما کار می کرد». 7) بعضی شب ها که کاش کمتر بود، می رفت به بچه ها سر بزند. معمولا چند دقیقه می نشست، از درس ها می پرسید و بعضی وقت ها با هم چیزی می خوردند. همه شان فکر می کردند بچه دکترند. هر چهارصدو پنجاه تایشان. 8) نام چمران معروف تر از خودش بود. وقتی عکسش رسید دست اسرائیلی ها، با خودشان فکر کردند «این همان یارو خبرنگاره نیست که می آمد از اردوگاه ما گزارش بگیرد؟» آن ها هم برای سرش جایزه گذاشتند. 9) ماهی یک بار، بچه های مدرسه جمع می شدند و می رفتند زباله های شهر را جمع می کردند. دکتر می گفت «هم شهر تمیز می شود، هم غرور بچه ها می ریزد». 10) دکتر شعرها را می خواند و یاد دعای ائمه می افتاد. می خواست نویسنده اش را ببیند. غاده دعا زیاد بلد بود. پیغام دادند که دکتر مصطفی مدیر مدرسه جبل عامل می خواهد ببیندم، تعجب کردم. رفتم. یک اتاق ساده و یک مرد خوش اخلاق. وقتی که دیگر آشنا شدیم، فهمیدم دعاهایی که من می خوانم، در زندگی معمولی او وجود دارد. 11) گفتند «دکتر برای عروس هدیه فرستاده» به دو رفتم دم در و بسته را گرفتم. بازش کردم. یک شمع خوش گل بود. رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آویزان کردم و برگشتم پیش مهمان ها؛ یعنی که این ها را مصطفی فرستاده. چه کسی می فهمید مصطفی خودش را برایم فرستاده؟ 12) به پسرها می گفت شیعیان حسین، و به ما شیعیان زهرا. کنار هم که بودیم، مهم نبود کي پسر است کی دختر. یک دکتر مصطفی می شناختیم که پدر همه مان بود، و یک دشمن که می خواستیم پدرش را در بیاوریم. 13) به این فکر افتاده بودم بیایم ایران. دکتر یک طرح نظامی دقیق درست کرد. مهمات و تجهیزات را آماده کردم. یک هواپیما لازم داشتیم که قرار شد از سوریه بگیریم. دو روز مانده به آمدنمان، خبر رسید انقلاب پیروز شده. 14) آن وقت ها که دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش. ازش حساب می بردم. یک روز رفتم خانه شان؛ دیدم پیش بند بسته، دارد ظرف می شوید. با دخترم رفته بودم. پس از این که ظرف ها را شست، آمد و با دخترم بازی کرد. با همان پیش بند. 15) وقتی دید چمران جلویش ایستاده، خشکش زد. دستش آمد پایین و عقب عقب رفت. بقیه هم رفتند. دکتر وقتی شنیده بود شعار می دهند «مرگ بر چمران » آمده بود بیرون. رفته بود ایستاده بود جلویشان. شاید شرم کردند، شاید هم ترسیدند و رفتند. 16) ما سه نفر بودیم، با دکتر چهار نفر. آن ها تقریبا چهارصد نفر. شروع کردند به شعار دادن و بدو بی راه گفتن. چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بودیم دانشگاه سخن رانی. از درپشتی سالن آمدیم بیرون. دنبالمان می آمدند. به دکتر گفتیم « اجازه بده ادبشان کنیم. ». گفت « عزیز، خدا این ها را زده.» دکتر را که سوار ماشین کردیم، چند تا از پر سر و صداهاشان را گرفتیم آوردیم ستاد. معلوم نشد دکتر از کجا فهمیده بود. آمد توی اتاق. حسابی دعوامان کرد. نرسیده برگشتیم و رساندیمشان دانشگاه، با سلام و صلوات. 17) وقتی جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه. نه توی مجلس بند می شد نه وزارتخانه. رفت پیش امام. گفت «باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پیش بیاید». برگشت و همه را جمع کرد. گفت « آماده شوید همین روزها راه می افتیم ». پرسیدیم: «امام؟» گفت: «دعامان کردند.» 18) حدود یک ماه برنامه اش این بود؛ صبح تا شب سپاه و برنامه ریزی، شب ها شکار تانک. بعد از ظهرها، اگر کاری پیش نمی آمد، یک ساعتی می خوابید. 19) تلفنی بهم گفتند: «یه مشت لات و لوت اومدن، می گن می خوایم بریم ستاد جنگ های نامنظم». رفتم و دیدم. ردشان کردم. چند روز بعد، اهواز، با موتورسیکلت ایستاده بودند کنار خیابان. یکیشان گفت: «آقای دکتر خودشون گفتن بیاین». می پریدند؛ از روی گودال، رود، سنگر. آرپی جی زن ها را سوار می کردند ترک موتور، می پریدند. نصف بیشترشان همان وقت ها شهید شدند. 20) از درآمد تو. گفت: «لباسای نظامی من کجاست؟ لباسامو بیارین». رفت توی اتاقش، ولی نماند. راه افتاده بود دور اتاق. شده بود مثل وقتی که تمرین رزم تن به تن می داد. ذوق زده بود. بالاخره صبح شد و رفت. فکر کردیم برگردد، آرام می شود. چه آرام شدنی! تا نقشه عمليات را کامل کند. نیروها را بفرستد منطقه، نه خواب داشت نه خوراک. می گفت «امام فرمودند خودتون رو برسونید کردستان. » سر یک هفته، یک هواپیما نیرو جمع کرده بود. 21) خوردیم به کمین. زمین گیر شدیم. تیرو ترکش مثل باران می بارید. دکتر از جیپ جلویی پرید پایین و داد زد « ستون رو به جلو.» راه افتاد.چند نفر هم دنبالش. بقیه مانده بودیم هاج و واج. پرسیدم: «پس ما چه کار کنیم؟». دکتر از همان جا گفت: «هر کی می خواد کشته نشه، با ما بیاد». تیر و ترکش می آمد، مثل باران. فرق آن جا و این جا فقط این بود که دکتر آنجا بود و همین کافی بود. 22) کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر؛ لباس پوشیدنشان، سلاح دست گرفتنشان، حرف زدنشان. بعضی ها هم ریششان را کوتاه نمی کردند تا بیشتر شبیه دکتر بشوند. بعدا که پخش شدیم جاهای مختلف، بچه ها را از روی همین چیزها می شد پیدا کرد. یا مثلا از این که وقتی روی خاک ریز راه می روند، نه دولا می شوند، نه سرشان را می دزدند. ته نگاهشان را هم بگیری، یک جایی آن دوردست ها گم می شود. 23) ایستاده بود زیر درخت. خبر آمده بود قرار است شب حمله کنند. آمدم بپرسم چه کار کنیم. زل زده بود به یک شاخه خالی. گفتم: «دکتر، بچه ها می گن دشمن آماده باش داده». حتی برنگشت. گفت: «عزیز بیا ببین چه قدر زیباست». بعد همان طور که چشمش به برگ بود، گفت: « گفتی کِی قراره حمله کنند؟». 24) همه پادگان را گشتیم، نبود. شایعه شد دکتر را دزدیده اند. نارنجک و اسلحه برداشتیم رفتیم شهر. سر ظهر توی مسجد پیدایش کردیم. تک و تنها وسط صف نماز جماعت سنی ها. فرمانده پادگان از عصبانیت نمی توانست چیزی بگوید. پنج ماه می شد که ارتش درهای پادگان را روی خودش قفل کرده بود، برای حفظ امنیت. 25) وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت: «دکتر گفته قوطی ها شو سالم نگه دارین». بعد خودش پیداش شد، با کلی شمع. توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد. شب قوطی ها را فرستادیم روی اروند. عراقی ها فکر کرده بودند، غواص است، تا صبح آتش می ریختند. 26) سر کلاس درس نظامی می گفت: «اگر می خواهی به یک ارتش حمله کنی، باید سه برابر تانک داشته باشی» صدایم کرد و گفت: « عزیز، برو یه رگبار ببند اون جا و بیا». رفتم، دیدم یک دنیا تانک خوابیده. صدا می کردم، می بستندم به گلوله. رگبار بستم و آمدم. می گفت: «عزیز رگبار که می بندی، طرف عصبی می شه و کسی که عصبی بشه، نمی تونه بجنگه.» 27) ماکت هایم را کار گذاشتم. بد نشده بود. از دور به نظر می رسید موشک تاو است. عراقی ها تادیدند، به ش شلیک کردند، تا یکی دو ساعت بعد که فهمیدند قلابی است و بی خیال شدند. فکر این جایش را نمی کردند که من جای ماکت را با موشک واقعی عوض کنم. تا دیدمش گفتم « دکتر جان، نقشه مان گرفت. هشت تا تانک زدیم.» 28) گفتم « دکتر، شما هر چی دستور می دی، هر چی سفارش می کنی، جلوی شما می گن چشم، بعد هم انگار نه انگار. هنوز تسویه مارو ندادن. ستاد رفته زیر سؤال. می گن شما سلاح گم کردین …» همان قدر که من عصبانی بودم، او آرام بود. گفت «عزیز جان، دلخور نباش. زمانه نابسامانیه. مگه نمی گفتن چمران تل زعتر را لو داده؟ حالا بذار بگن حسین مقدم هم سلاح گم کرده. دلخور نشو عزیز». 29) برای نماز که می ایستاد، شانه هایش را باز می کرد و سینه ش را می داد جلو. یک بار به ش گفتم « چرا سر نماز این طورمی کنی؟ » گفت « وقتی نماز می خوانی مقابل ارشد ترین ذات ایستاده ای. پس باید خبردار بایستی و سینه ات صاف باشد». با خودم می خندیدم که دکتر فکر می کند خدا هم تیمسار است. 30) سخنش كه تمام شد، با همه رزمندگان خداحافظی کرد و در نزدیکترین نقطه به دشمن، پشت خاکریزی ایستاد و به رزمندگان تأکید کرد که از این نقطه کسی جلوتر نرود، چون دشمن به خوبی با چشم غیرمسلح دیده میشد و مطمئناً دشمن هم آنها را دیده بود. آتش خمپاره که از اولین ساعات بامداد شروع شده بود. دکتر چمران دستور داد رزمندگان به سرعت از کنارش متفرق شوند و از هم فاصله بگیرند. یارانش هر یک در گودالی مات و مبهوت در انتظار حادثهای جانکاه بودند که خمپارهها در اطراف او به زمین خورد. یکی از خمپارهها او را از ما گرفت. *انتخاب خاطرات از سايت تسخير [url=http://www.tabnak.ir/fa/news/171952/%D9%85%D9%8A-%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%86%D8%AF-%C2%AB%DA%86%D9%85%D8%B1%D8%A7%D9%86%C2%BB-%D8%AC%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%B3-%D8%A2%D9%85%D8%B1%D9%8A%D9%83%D8%A7%D8%B3%D8%AA!]تابناک[/url]- 138 پاسخ ها
-
سامانه پدافندهوايي میم- 104 پاتريوت (MIM-104 Patriot)
Antiwar پاسخ داد به DeAtH-EaGlE تاپیک در پدافند هوایی
مساله این هست که چند واحد پاتریوت با چند موشک با چه پوشش های مکمل پدافندی ای و در چه وسعت جغرافیایی ای با چند موشک مثلا فاتح قرار است مقابله کنند. شما در نظر بگیرید که سیستم دفاع ضد موشک کشورهای عربی با هم لینک شده و با سیستم های ناوگان آمریکا هم در منطقه در ارتباط است. حالا تعداد واحد های در خدمت و وسعت جغرافیایی محل درگیری را اگر حساب کنیم می توانیم میزان موفقیت هر طرف را ارزیابی نماییم. به علاوه لازم است واحدهای دیگر پدافندی را هم که به صورت مکمل در حال فعالیت هستند به چتر پدافندی پاتریوت افزود. -
سامانه پدافندهوايي میم- 104 پاتريوت (MIM-104 Patriot)
Antiwar پاسخ داد به DeAtH-EaGlE تاپیک در پدافند هوایی
اول این که قاصد بمب است و نه موشک، بنا بر این اگر از ارتفاع پایین پرتاب شود، بردش کم میشه و 120 دیگه نیست. تا جایی که می دونم قاصد با برد 120 کیلومتر هنوز تولید انبوه نشده و در مرحله ی آزمایش است. دوم این که قاصد رو میشه با سامانه های پدافند برد کوتاه زد. ما هم در مورد بمب های هوشمند با تورهامون این کار رو در پدافند تمرین کردیم. می مونه فاتح 110، که شاید برای این کشور فینگلی های اطراف جواب بده ولی بعید است در مورد کشور پهناوری مثل عربستان دردی ازمون دوا کنه. البته توسل به تهداد بالای پرتاب راه حل معقولی است به شرط داشتن زرادخانه ی مملو از موشک. -
اخبار دفاعی جمهوری اسلامی ایران اخبار دفاعی جمهوری اسلامی ایران I
Antiwar پاسخ داد به SAEID تاپیک در اخبار نظامی
[quote]گفته میشه اتمی هستند [/quote] مطمئنی استاد نجف؟ فکر کنم نگهداری و تعویض سوخت راکتورهای اتمی احتیاج به تاسیسات ویژه ای داشته باشند. البته شما اطلاعاتتون قابل توجه و بیش از حقیر هست ولی به نظرم یکم این مورد دور از واقعیت میاد. ضمنا اگر اشتباه نکنم کلاس کیلو موتورش دیزل است مگر اون که اون سه تای دیگه همون طور که گفتید از کلاس ویکتور باشند که هسته ایست. به هر حال خدا کنه که واقعیت داشته باشه. چون چنین خبری برد عملیاتیشونو به شدت افزایش میده.- 6,700 پاسخ ها
-
- اخبار داخلی
- نظامی
- (و 10 بیشتر)
-
معرفی انواع آرایش های جنگی و تاکتیکهای رزمی تانک ها و خودروهای زرهی
Antiwar پاسخ داد به ALI تاپیک در مباحث جامع زرهی
چرا داش علی؟ گروهی آمدن چرا باعث میشه نشه زدشون؟ -
[quote]با سلام اگر ایران نمیذاشت هواپیما رد بشه اونها میتونستن کریدور هوایی رو عوض کنن مثلا از جنوب ایران برن کشور را دور بزنن؟[/quote] احتمالا بدون سوخت گیری این امکان وجود نداشت. ضمن این که آسمان ایران امن ترین مسیر ممکن می باشد. در صورت دور زدن ایران یا باید از روی عراق و سپس کشورهای خلیج فارس عبور می کردند یا مسافت زیادی از فراز افغانستان، پاکستان و کشورهای تازه استقلال یافته.
-
[quote]خيلي خلاصه عرض ميكنم كه عليالظاهر برادر حامد، خبر مربوطه رو نخوندن! داستان اين نبوده كه حريم هوايي رو بستن! موضوع اين بوده كه تا مرز تركيه، براي عبور مشكلي نبوده و اجازه صادر شده بوده. حتي يكي از هواپيماها هم از آسمان ايران رد شده بود كه ناگهان عزيزان دل تصميم ميگيرن كه نذارن!! اين فكر كنم خيلي فرق باشه با اينكه مثلاً عربستان شوراي انتقالي رو به رسميت نشناسه و نخواد اجازه بده از آسمان رد شن. يا نظاميان اسرائيلي كه مسئول كشتار كشتي ترك بودن رو تركيه نذاره رد شن!! فكر كنم كمي عرف ديپلماتيك در اينجور موارد فرق ميكنه. [/quote] سلام به آقا مصطفی عزیز، حقیقت امر این که بنده از نوشته های گذشته ی شما این برداشت را داشتم که استاد مصطفی معتقد هستند که بستن کریدرهای بین المللی به روی هواپیماها خلاف قانون بوده و این امر سابقه نداشته است. برای همین اولین مثال را موردی قرار دادم که کریدور به علت مسایل سیاسی بسته شده است. حالا یا بنده اشتباه متوجه شدم (که اصلا بعید نیست) یا این که نظر جناب عالی تلطیف شده. خوبی این قضیه این هست که ما به یک نقطه ی مشترک رسیدیم. به هر حال اگر موارد دیگری که ذکر کردم را توجه داشته باشید متوجه می شوید که مثلا ترکیه که اسراییل را به رسمیت شناخته به هواپیمای در حال پروازی که افسران اسراییلی و برخی مقامات نظامی عالی در آن بودن اجازه ی عبور نمی دهد. حالا هر کشوری یقینا به دلایل مختص به روابط خودش از این ابزار دیپلماتیک استفاده می کند. موردی که در اروپا اتفاق افتاد هم مشابه همین قضیه بود حیف که هر چه گشتم و فکر کردم کشورها و خبر را پیدا نکردم. یا در قضیه ی سفر آقای رییس جمهور به نیویورک مورد دقیقا مشابه همین اتفاق خانم مرکل بوده است، با این تفاوت که ما نهایتا با وساطت ترکیه و احتمالا بنا به مصالحی اجازه ی عبور را دادیم ولی آن ها این اجازه را ندادند. به طور کلی پرونده ی آلمان و چند کشور اروپایی دیگر، بسیار سنگین شده و ما لازم است بعد از چند موردی که زیر سیبلی رد می کنیم، به جهت حفظ شان کشور و جلوگیری از گسترش این سبک رفتارها واکنش های مشابه نشان دهیم. فراموش نکنیم که این گونه رفتارها را آن ها شروع کرده اند نه ما لذا ما مجبور به پاسخ دادن هستیم. کلا فرق چندانی نیست بین معطل کردن یک هواپیما یا معطل کردن فرستاده ی شوروی و آمریکا توسط حضرت امام خمینی رضوان الله تعالی علیه. باز اگر مانع عبور شده بودیم اعتراض شما کمی شاید کمی وجه پیدا می کرد ولی الان دیگر موردی بنده اقلا مشاهده نمی کنم. [quote]ولي خوب. اگه من بخوام اين بحث رو ادامه بدم، بيشتر شبيه به جدل ميشه تا بحث. كما اينكه همين الانش هم به قدر كفايت برچسبهاي مختلف بهم خورده و ترجيح ميدم زياد وارد اين موضوع نشم.[/quote] شما اختیار دار هستید و استاد ما. هر طور صلاح می دانید عمل کنید. بنده اگر بر چسبی به شما زده ام همین جا می کنمش. [quote]علي اي حال، همونطور كه قبلاً هم عرض كردم، مهم اين عمل نيست. مهم نتيجهاي هست كه از اين دست اعمال بدست مياد و ان شاءالله كه اون نتيجه، مثبت باشه؛ نه منفي.[/quote] ان شاء الله همین طور خواهدبود. این دست تصمیمات عموما در جلسات متعدد کارشناسی و بعضا به صورت موازی گرفته می شود. و تصمیمات به مقامات عالی انتقال می یابد. شاید یکی از تخصصی ترین و محتاط ترین دستگاه های کشور دستگاه دیپلماسی است. البته ناگفته پیداست که وقتی پاسخ هایی در این سطح داده میشود ریسک های بالاتری هم به همراه دارد و ممکن است هزینه هایی هم به همراه آورد ولی خیلی وقت ها هزینه های عدم واکنش به انجام آن می چربد. به هر حال بخشی از عالم سیاست ریسک کردن است.
-
این دو نمونه از مواردی که کشورها حریم هوایی شون را به علت مسایل سیاسی م بندن: 1. ه گزارش "بیداری اسلامی"، به نقل از خبرگزاري آلمان، "علي العيساوي "، وزير خارجه و سه تن ديگر از شوراي انتقالي انقلابيون ليبي سفر خود به قطر را به دنبال مخالفت مقامات سعودي براي عبور هواپيماي حامل وي از آسمان عربستان لغو كردند. هواپيماي حامل العيساوي و هيئت همراه عصر جمعه گذشته به منظور سوختگيري از رم وارد قاهره شده بود تا از آنجا به دوحه سفر كند اما با وجود انتظار 20 ساعته در فرودگاه قاهره به دنبال عدم صدور مجوز عبور از حريم هوايي عربستان نتوانست به سفر خود ادامه دهد و ساعت يك بعد از ظهر ديروز به بنغازي بازگشت. قطر به عنوان نخستين كشور عربي و تنها كشور عضو شوراي همكاري خليج فارس شوراي ملي انتقالي ليبي را به عنوان تنها نماينده قانوني ملت اين كشور به رسميت شناخته است. اين كشور در اجراي مصوبه شوراي امنيت در خصوص منطقه پرواز ممنوع در ليبي نيز مشاركت دارد و هواپيماهاي قطري نيز به همراه نيروهاي ناتو طبق قطعنامه 1973شوراي امنيت كه بعد از رويكرد اتحاديه عرب در اين خصوص ايجاد شد، وارد جنگ عليه ليبي شدند. http://bidarynews.info/%28S%282oktr4450rzlmz55ffisemz1%29%29/data.aspx?id=1318 2. تركيه مانع پرواز يك هواپيماي اسرائيلي تركيه از پرواز يك فروند هواپيماي وابسته به ارتش رژيم صهيونيستي با بيش از 100 افسر كه قصد عبور از آسمان اين كشور به مقصد لهستان را داشت، ممانعت كرد. به گزارش فارس به نقل از روزنامه صهيونيستي "يديعوت آحارونوت "، هواپيماهاي اسرائيلي به مقصد لهستان دائما از حريم هوايي تركيه عبور ميكردند اما اين بار مسئولان تركيه از عبور يك فروند هواپيماي باري نظامي ممانعت كردند و نيروي هوايي اسرائيل مجبور به تغيير مسير خود شد. بر اساس اين گزارش، اين هواپيما با يكصد افسر سرنشين به قصد بازديد از اردوگاههاي كه گفته ميشود كشتار يهوديان در آن رخ داده، عازم لهستان بود. اين روزنامه همچنين نوشت كه ارتش اسرائيل بدليل خودداري از افزايش تنش در روابط تلآويو و آنكارا از پاسخ رسمي به اين اقدام تركيه امتناع كرده است. پس از حمله كماندوهاي صهيونيست به كشتي امدادرساني "مرمره " تركيه به غزه كه طي آن 9 فعال صلحطلب تركيه شهيد و چند نفر ديگر نيز مجروح شدند، بحران در روابط تركيه و رژيم صهيونيستي به اوج خود رسيد. http://iusnews.ir/?pageid=111773 این موارد زیاد است، من در ذهنم هست که مورد مشابهی اخیرا بین دو کشور اروپایی رخ داد و یک کشور اروپایی حریم هواییشو به روی هواپیمای حامل یکی از سران یک کشور دیگه بست که اون هواپیما مجبور شد حریم هوایی اون کشور را دور بزند متاسفانه اسم کشورها یادم نمی آید. و یا موردی که باز ته ذهنم هست که سویس با قذافی کار مشابهی انجام داد و دست آخر این طور که خاطرم می آید به علت عدم اعطای سوخت از سوی آلمان به هواپیمای رییس جمهور ایران در سفر به نیونورک اجبارا هواپیما مسیر طولانی تری را طی کرد و در کشور دیگری که احتمالا صربستان یا چک بود سوخت گیری کرد و آن زمان رسانه های غربی روی این قضیه مانور زیادی دادند به طوری که یکی از اولین سوالاتی که خبرنگاران از ایشان پرسیدند همین مورد بود. البته وزیر امورخارجه ی آلمان گفت این قضیه اولین بار است که اتفاق افتاده تا قضیه را دراماتیزه کند! ولی قرار نیست که ما سریع باور کنیم.
-
با سلام، خوب حالا بهتر شد، [quote]من يه سوال دارم. حبس يه شهروند قانوني هست يا نه؟ طبق قانون، هر شهروند آزاده كه هرجا ميخواد باشه. ولي يه قانون ديگه هست و اون اينكه اگه برحسب اون قانون، حكم بر حبس اون شهروند صادر شد، شهروند ميبايست حبس بشه. نميشه شما به قانون اول استناد بفرمايين و بگين كه چون تو اون قانون اومده اون شهروند آزاده و نبايد حبس شه، پس اين كار غير قانونيه! مثال واضحتري ميزنم. در حالت عادي، آيا قانوني داريم كه مثلاً يه جنس به يه شركت فروخته نشه؟ خير! ولي اگه ذيل اون قانوني تصويب بشه كه فلان جنس به فلان شركت نبايد فروخته شه، آيا امتناع از فروش جنس، قانونيه يا غيرقانوني؟ [/quote] ببین برادر مصطفی، مشکل اکثر کسایی که تازه با مقررات بین المللی مواجه می شن این هست که سعی می کنن اون ها رو بر مبنای درک شان از مقررات داخلی بررسی کنند ولی من باید به شما بگویم که تفسیر و فهم مقررات بین المللی اصول بسیار متفاوت و خاص خودشون رو دارد. علتش شاید این باشد که اصلا حقوق بین الملل به اون معنی ای که ما فکر می کنیم وجود ندارد بلکه یک سری توافق جمعی وجود دارد. اما چون توضیح این قضیه یکم مشکل است من ازش صرف نظر می کنم. [quote]شما احتمالاً يا از روي چهار تحريم بينالمللي و تحريمهاي ديگهي منطقهاي (اروپايي و امريكايي) جهش فرمودين يا به درستي اونا رو مطالعه نفرمودين كه صرفاً به قوانين ايكائو استناد ميفرمايين. قوانين ايكائو كه در حكم قانون اساسي جهاني نيستن! تمامي اين قوانين، تبعيت ميكنن از قوانين جهاني و قوانين و يا تحريمهايي كه در شوراي امنيت سازمان ملل يا مجمع عمومي اين سازمان به تصويب ميرسن، قطعاً از چنين قوانيني بالاتر هستن (و اميدوارم نفرمايين كه نيستن!). [/quote] اگر در تحریم های شورای امنیت اشاره ای به عدم اجازه ی فروش قطعات یدکی هواپیماها و سوخت رسانی شده بود. شاید تا حدی می شد حرف شما را پذیرفت. هر چند که گنجانیده شدن چنین موضوعی در تحریم های شورای امنیت خود بر خلاف منشور ملل متحد است که مشروعیت شورا را ایجاد کرده و گو این که خودِ ارجاع پرونده ی ما به شورا از نظر حقوقی (چون فرمودید داریم بحث حقوقی می کنیم) غیر قانونی است. اما مساله این است که این تحریم های مربوطه به صنعت هوایی تنها از سوی آمریکا و اروپا وضع شده. چنین کاری هیچ مشروعیتی به عمل آن ها نخواهد بخشید. بلکه نقض صریح مقررات ایکائو است که پیمانی جمعی است و مقدم بر تحریم های یک جانبه. در چنین حالتی رجوع به مراجع جهانی (که البته کار بیهوده ایست) و اقدام متقابل تنها ضامن حق ایران است. و البته به خاطر همان دلایلی که شما در ذیل فرمایشاتتان فرمودید ما اقدام متقابل بسیار محدودی انجام دادیم که بیشتر نوعی اخطار حساب می شود و گرنه اگر بنا بود بر مبنای قانون بر خورد شود اقدام ایران می بایست بسیار شدیدتر باشد. می بینید که مسوولین هم به اندازه ی من و شما عقلشان می رسد. [quote]حالا اگه ما زورمون نميرسه كه جلوي صدور تحريمها عليهمون رو بگيريم، به نظر شما اين راهش هست كه مثلاً بخوايم با همچين كارهاي به فرض شما 100% قانوني و طبيعي (هرچند كه هيچ كشوري تو دنيا انجامش نداده باشه) مثلاً تلافي كرده باشيم و دو ساعت يه سياستمدار رو الاف (علاف! هركدوم كه صحيحتره) كرده باشيم كه مثلاً بگيم من آنم كه رستم بود پهلوان؟ [/quote] بنده هم پیشتر خدمت شما عرض کردم که این کار اتفاقا یکی از کارهای مرسوم می باشد. همچنین دوباره باید تاکید کنم بحث منحصر به تحریم ها نمی شود. مجموعه رفتارهای انجام شده که بخش عمده ای از آن مربوطه به نحوه ی رفتار آلمان با سران و مسوولین دیپلماتیک ما می شود باعث می شود که دستگاه دیپلماسی با در نظر گرفتن تمام شرایط موجود تصمیم بگیرد که واکنشی نشان بدهد یا ندهد. نکته ی حائز اهمیت دیگر این که استفاده نکردن از حق اقدام متقابل یک اثر جانبی دیگر هم خواهد داشت و آن این که از نظر حقوقی به معنی انصرافمان از حقی است که در حال تضییع می باشد. اگر بخواهم در یک مثال خدمتتان عرض کنم به این صورت می شود. در عرف دیپلماتیک وقتی رییس جمهور به کشوری برود باید با مقام معادل استقبال شود. حالا شما فرض کنید رییس جمهور به کشور الف برود و با یک وزیر مورد استقبال قرار گیرد و واکنشی از سوی ما انجام نشود. در این صورت یعنی ما پذیرفته ایم که قدر ارزشی رییس جمهور ما معادل یک وزیر آن کشور است. مهم آن که این قضیه به همان یک کشور نیز ختم نخواهد شد بلکه کشورهای دیگر نیز برای حفظ ارزش رئسای جمهور خود از این به بعد وزیر به استقبال رییس جمهور ما خواهند فرستاد. پس همین طور که می بینیم نظام بین الملل بسیار پیچیده تر از آنی است که در ظاهر به نظر می آید. اگر گستاخی آلمان پاسخ داده نشود به صورت مسری به کشورهای دیگر هم سرایت خواهد کرد. حالا این جا بعد از هزینه فایده کردن به علت محدودیت های کشور هر 2 یا 3 مورد یک پاسخ مقتضی داده خواهد شد. [quote]به نظر شما مثلاً كاري داره كه كشورهاي درپيت منطقه كه گوش به فرمان امريكا و اروپا هستن، همين كار رو با مقامات ما انجام بدن؟ يا مثلاً همين آلمان بياد سطح روابطش رو با ايران كاهش بده و مثلاً مناسبات اقتصادياش رو محدود كنه و همين چهار تا كارخانه و شركتهاي پيمانكاري ما كه تجهيزاتشون رو با هزار منت از اين كشور وارد ميكنن، دستشون بمونه تو حنا؟ چرا؟ چون به قول دوستان اومديم بگيم ما هم پدافند داريم و ميتونيم گردنهگيري هوايي كنيم؟! [/quote] اگر به این سادگی چنین اقدامی ممکن بود، حتما آن را انچام می دادند و به احضار سفیر اکتفا نمی شد. ضمنا فکر نمی کنم این جا اصلا بحث پدافند مطرح باشد لذا این هم تنها می تواند یک شوخی با مزه تلقی شود. [quote]اگه امور سياسي در جهان اينقدر سطحش تنزل پيدا كرده كه ما چنين مواردي رو مستمسك خود قرار ميديم كه بخوايم بگيم اينقدر ما رو تحريم نكنيم، فكر كنم وضع مناسبي نداشته باشيم! البته طبيعيه كه اين دست رفتارها بين جامعه خريدار داره كه دوستان رو اينقدر به وجد آورده! ولي اثرات مخرب چنين سياستهايي هم با چشمان غيرمسلح به خوبي نمايان هست. [/quote] فکر می کنم بهتر است از سطحی کردن استدلال دیگران بپرهیزید. خود عبارات ایشان را نقل کنید. به علت حاکم بودن قوانینی شبیه به قانون جنگل در جهان، سطح امور سیاسی هم چندان والا و فاخر نیست. کافی است نگاهی به نحوه ی تعامل مسکو و لندن بیاندازید تا با چنین مواردی بیشتر آشنا شوید. اینها آداب حاکم بر روابط بین الملل است. ============================== چون فکر می کنم بخشی از این قسمت از صحبت هاتون ناظر به گفته های من هست بهش پاسخ می دم: [quote]ضمن اينكه فرمايش شما، خود مؤيد اين مسئله هست كه روابطمون با دنيا تا حدودي تيره و تار شده و موضوع در سطح تجهيزات حتي سطح پايينتر اقتصادي هم كشيده شده. نظر شخصي بنده اينه كه تنشزدايي عامل بسيار مهم و اثرگذاري هست كه حداقل تأثير اون در صنعت هست و حداقل كاري كه از دست سياستمداران ما برمياد اينه كه شرايط رو بدتر نكنن و حداقل سعي در بهبود روابط و كاهش آثار مخرب تحريمها براي كشورمون داشته باشن! والا لج و لجبازي رو هر كشوري ميتونه انجام بده! از كشور ما لجبازتر، كرهي شمالي هست و فكر نكنم هيچ كشوري به لجبازي اونا برسه. ولي به نظر شما، آيا براي كرهي شمالي، آيندهاي رو ميشه متصور بود؟ هرچقدر هم كشورشون رو در اين حالت نگه دارن، نميتونن انكار كنن كه كشورشون به مرز فروپاشي رسيده (هرچند كه قبلاً در اين خصوص به اندازهي كافي بحث داشتهايم). نكته اينجاست كه با سياستهاي يكجانبه و تا حدودي پوپوليستي، ما نميتونيم روابط بهتري با جهان بسازيم؛ هرچند كه خوشحال باشيم كه مثلاً اين اقدام ما، دل برخي ملت منطقه يا جهان رو خنك كرده باشه و كلي ذوق كرده باشن! ولي در دنياي سياست، دولتها و احزاب تأثيرگذارن؛ نه ملتها. پس بهتره ذيل اين اقدامات به قول دوستان ديپلماسي عمومي، كمي هم به فكر كاهش تنش باشيم تا حداقل بتونيم در صف اجماع جهاني عليه ايران شكاف ايجاد كنيم! نه اينكه بدتر به قدرتمندتر شدن فرضيهي پوچ ايرانهراسي كمك كرده و بدتر شكافهاي اجماع رو با بتون بپوشوينم و خودمون بهانه به دست دشمنانمون بديم تا بيش از اين ما رو تحت فشار بذارن. [/quote] نکته این هست که آیا ما به سمت تنش زایی حرکت کردیم یا ما را مجبور کردند که به سمت دیپلماسی تهاجمی بریم؟ الان مشخصا مشکل ما مسئله ی هسته ایست، آیا مسئله ی هسته ای موضوعی است که غیر قابل حل است یا این که عده ای نمی خواهند حل شود؟ قطعا در شرایطی که طرف شما قصد ضربه زدن به شما به هر قیمتی را دارد شما هم باید با تمام قوا به او ضربه بزنید. تنش زدایی وقت معنی می دهد که ما با کشورهایی مواجه باشیم با منطق تنش زدا نه تنش زا. الان ابزار قدرت ما نفوذ نرممان در منطقه است، توپ و تانکمان در مقام دوم و حتی شاید بعد از نفت سوم قرار می گیرد. پس هر وسیله ای که بتواند این سلاح ما را برنده تر کند یک عامل بازدارنده و مهم به حساب می آید. ضمن این که کاربرد تبلیغاتی در سطح داخلی خودمان و داخلی کشور مقابل نیز دارد. باعث تقویت روحیه ی داخلی و ایجاد اختلاف داخلی در کشور مقابل می شود. اتفاقا خیلی از رفتارهای طرف مقابل هم بیشتر برای هدف گرفتن جبهه ی داخلی ایران است تا سطح بین الملل.